یادداشت های من
گاهی مینویسم. اینجا خانه کوچک من است.پر از کلمه ، تنها دارایی هایم! در اینستا@mahmadib خود را چو یافتی همه عالم ازان توست چشم از جهان بپوش، طلبکار خویش باش #صائب_تبریزی
نمایش بیشتر222
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
+130 روز
توزیع زمان ارسال
در حال بارگیری داده...
Find out who reads your channel
This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.تجزیه و تحلیل انتشار
پست ها | بازدید ها | به اشتراک گذاشته شده | ديناميک بازديد ها |
01 باز بارون ...
چترها رو ببندیم. داره بارون میاد
آسمون خودش رو به زمین رسونده...
#مشهد_باران_گرفت | 30 | 2 | Loading... |
02 یادت هست ؟
برای ما عصر پنجشنبه ، دلخوشی بزرگی بود ! هفته ما از ظهر پنجشنبه شروع میشد.
مدرسه را دوست داشتیم اما عصر پنجشنبه و جمعه ها را بیشتر ؛
مجبور نبودیم بوی شلغم و زردک قابلمه ی روی والور را بگذاریم و برویم. می ماندیم زیر کرسی و مشق هایمان را می نوشتیم. تمام مهارتمان این بود که مداد سیاه و گلی را در یک دست نگه داریم و عوضشون کنیم یا خودکار آبی و قرمز رو ؛
برای رفع خستگی هم بیایم پشت پنجره های کوچیک کوچیک درهای چوبی و روی بخارش با انگشت نقاشی کنیم...
یک قلب تیرخورده ! یا یه آدم چتر به دست...
حالا که دارم اینها را می نویسم دلم هوای آن باران ها را میکند که نرفتیم زیر قطره قطره اش راه برویم، بدویم، بازی کنیم، برقصیم ...
حالا عصر پنجشنبه است و دلتنگی جریمه ی زیادی ست برای نوشتن هزار بارانِ نباریده !
حالا عصر پنجشنبه است و خیلی وقت است برگها مشق می نویسند.
#م_احمدی | 31 | 2 | Loading... |
03 اونجاهایم که مارگارت آتوود در کتاب سرگذشت ندیمه میگه:
«میل به دوست داشته شدن،
آخرین توهم است
رهایش کن و آزاد باش»...
میدانید؟ خواستهها و احساسات ما مثل بندهای تور صیاد، دربندمان میکنند. ما بلد نیستیم میان ولوشوی اینهمه خودخواستن، خودمان را زیست کنیم. از قید هر کدام که میرهیم، زلال و سبک و در پروازیم.
دوست داشتن، این آخرین داشتهی آدمی را با دوست داشته شدن در معاملهایم! غافل از اینکه عشق یعنی آنقدر رها بودن و او شدن که برای خود حتی دوست داشته شدن را هم نخواستن؛ همین!
#م_احمدی | 38 | 2 | Loading... |
04 زندگی به همین سادگی، به همین قشنگی؛ | 36 | 1 | Loading... |
05 #مازیار_فلاحی
دروغه
@photogallery2 | 48 | 4 | Loading... |
06 فروردین 92 بود. از مراسم تدفین و ختم سوم بابا برگشته بودیم خانه؛ هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که صاحبخانه در زد و بعد صدای داد و فریاد چند نفر به جروبحث بلند شد.
فهمیدم در این چند روزه که نبودهایم راه آب پشت بام بند شده و آب از کانال کولر زده به دیوار و تمام وسایل کمد دیواری ما، که طبقه بالا بودیم، خیس آب هستند.
تمام لحاف های پنبه ای رو مخمل، پتوها و تشکها، لباسها و خلاصه هر چه در کمد دیواری بوده، به برکت باران بهاری، غرق آب شده بودند.
آنوقت را خوب یادم هست. وقتی داشتیم آن همه چیز را در آفتاب می انداختیم تا خشک شوند، اصلا غمی به دلم ننشسته بود. آرام بودم. دلم را رنج بزرگی از آن خود کرده بود که ۳۰۰ کیلومتر آن دورتر به خاک سپرده بودم. از خونسردی ام اطرافیان متعجب بودند. من اما، درد از دست دادن بابا، تحمل رنجهایی اینچنین کوچک را برایم آسان کرده بود.
پل استر در کتاب سانست پارک می نویسد:
«با گذشت زمان ما قویتر نمیشویم. انبوه رنجها و تالمات ظرفیت ما را برای تحمل رنجها و تالمات دیگر کاهش میدهد...»
#م_احمدی | 52 | 2 | Loading... |
07 زبان حال دلم را کسی نمیفهمد
کتیبههای تَرَکخورده خواندنش سخت است
#سجاد_سامانی | 54 | 2 | Loading... |
08 صبح است. روی نیمکت ایستگاه اتوبوس واحد، زیر درخت توتی نشسته و سایهی تکان خوردن شاخههای شاداب اردیبهشتی را، تماشا میکند. یاکریمها، جفتجفت دوروبر صندلیهای بوستان کوچک کنار خیابان، پرسه میزنند. شاید خرده خوراکی رهگذران ایستگاه روزیشان باشد.
حالش خوب است. مثل شمشادها، مثل نارون، مثل گنجشکها؛ نبضش میزند. اتوبوس با شکایت کشدار ترمز، میایستد. نه کسی پیاده میشود نه او که تنها مسافر ایستگاه است، قصد سوار شدن دارد. اتوبوس میرود. او میماند و درخت توت و سایه شاخههای درخت در آفتاب؛ یاکریم ها تندتند نوک بر زمین میکوبند.
+«خیلی وقته منتظرین؟»
خانمی با عینک دودی که تمام صورتش را گرفته میپرسد. اتوبوس رفته و تا بیاید خیلی دقیقه پر میشود. با خودش فکر میکند که این خانم جوان، از عطر توت خوشش میآید؟!
راه میافتد. سنگکی شلوغ است. صف یکی ها هم شلوغ است. از خیابان میگذرد. کوچه غرق صبح است و توت های سیاه رسیدهاند...
#م_احمدی | 69 | 1 | Loading... |
09 صبح است. روی نیمکت ایستگاه اتوبوس واحد، زیر درخت توتی نشسته و سایهی تکان خوردن شاخههای شاداب اردیبهشتی را، تماشا میکند. یاکریمها، جفتجفت دوروبر صندلیهای بوستان کوچک کنار خیابان، پرسه میزنند. شاید خرده خوراکی رهگذران ایستگاه روزیشان باشد.
حالش خوب است. مثل شمشادها، مثل نارون، مثل گنجشکها؛ نبضش میزند. اتوبوس با شکایت کشدار ترمز، میایستد. نه کسی پیاده میشود نه او که تنها مسافر ایستگاه است، قصد سوار شدن دارد. اتوبوس میرود. او میماند و درخت توت و سایه شاخههای درخت در آفتاب؛ یاکریم ها تندتند نوک بر زمین میکوبند.
+«خیلی وقته منتظرین؟»
خانمی با عینک دودی که تمام صورتش را گرفته میپرسد. اتوبوس رفته و تا بیاید خیلی دقیقه پر میشود. با خودش فکر میکند که این خانم جوان، از عطر توت خوشش میآید؟!
راه میافتد. سنگکی شلوغ است. صف یکی ها هم شلوغ است. از خیابان میگذرد. کوچه غرق صبح است و توت های سیاه رسیدهاند...
#م_احمدی | 1 | 0 | Loading... |
10 #عبدالحسین_مختاباد
شبانگاهان
نمیدونم چرا این آهنگ رو خیلی دوست دارم. منو با خودش به یه جاهایی می بره که نمیشه رفت.
رابرت مک لی میگه :
یک اثر هنری زیبا؛
موسیقی، رقص، نقاشی، داستان؛
قادر است وراجیهای درون ذهن انسان را ساکت کند
و
او را به جایی بهتر ببرد.
این آهنگ با ذهن من همین کارو میکنه.
انگار که تو راه بازگشت از جنگل باشم... | 29 | 1 | Loading... |
11 جملاتی درخشان از
کتاب شازده کوچولو
❤️ شازده کوچولو : تو سواد داری؟
روباه : سواد ماله آدمهاست من شعور دارم...
❤️ شازده کوچولو پرسید: آدما دنیاشون
چقدر جمعیت داره؟
روباه جواب داد: بعضیا هفت میلیارد، هشت میلیارد
بعضیا یه نفر...
❤️شازده کوچولو: کِی اوضاع بهتر میشه؟
روباه: از وقتی بفهمی همه چیز به خودت
بستگی داره!
❤️ شازده کوچولو پرسید : غم انگیزتر از اینکه بیای و کسی خوشحال نشه چیه ؟
روباه گفت : بری و کسی متوجه نشه.
❤️ شازده کوچولو : دیگه مهم نیس!
روباه : مهم ترين خاطره ها همونايى هستن كه
ميگيم ديگه مهم نيست.
@sedaye_gooyandeh
#کتاب_جمله
#صدای_گوینده | 59 | 1 | Loading... |
12 پی دی اف
کتاب شازده کوچولو
PDF📕 | 82 | 1 | Loading... |
13 اول خرداد، زادروز عباس یمینی شریف، نغمهسرای کودکان بود.
کمی برویم به دلخوشی های کودکانه مان...
«به دست خود درختی مینشانم
به پایش جوی آبی میكشانم
كمی تخم چمن بر روی خاكش
برای یادگاری میفشانم
درختم كمكم آرد برگ و باری
بسازد بر سر خود شاخساری
چمن روید در آنجا سبز و خرم
شود زیر درختم سبزهزاری
به تابستان كه گرما رو نماید
درختم چتر خود را میگشاید
خنک میسازد آنجا را ز سایه
دل هر رهگذر را میرباید»
شعر بالا را بسیاری شنیدهایم و شاید وقتی آن را میخوانیم خاطرات خوش کودکی و مدرسه مقابل دیدگانمان رژه برود. این شعر از «عباس یمینی شریف» است؛ آموزگار، مدیر مدرسه و نویسنده ایرانی ادبیات کودکان.
عباس یمینی شریف، اول خردادماه ۱۲۹۸ در محله پامنار تهران به دنیا آمد.
شاید بتوان به راستی بر این امر صحه نهاد که در نیم قرن اخیر میلیونها کودک ایرانی اشعار و نوشتههای او را خواندهاند.
یمینیشریف یکی از پرکارترین نویسندگان و شاعران کودکان در جهان بوده است. او بیش از ۳۰ کتاب در این حوزه منتشر ساخت. اولین کتاب یمینیشریف «آواز فرشتگان» نام داشت که در سال ۱۳۲۵ منتشر شد و آخرین کتابهای این نویسنده کودکان، «جدال در پرتگاه توچال» و «فارسی زبان ایرانیان» در سال ۱۳۶۸ و چندی قبل از مرگ او به چاپ رسید. یمینیشریف با در نظر گرفتن روحیات و خلقیات کودکان در قالب شعر و با زبانی ساده و آهنگین آنچه باید کودکان بیاموزند را به آنها میآموخت.
احسان یارشاطر:
«اگر کودکان و نوآموزان میخواستند از بهترین شاعری که میشناسند، مجسمهای بریزند، از شاعری که عمری را وقف خدمت به تربیت آنها کرده، آن شاعر، #فروغ_فرخزاد یا #شاملو یا نیما نبود، #سعدی یا پروین یا ایرج یا بهار هم نبود. آن شاعر یمینیشریف بود و هست.»
توران میرهادی، استاد ادبیات کودکان، نویسنده و متخصص آموزش و پرورش که سابقه دوستی و همکاریش با یمینیشریف به سال ۱۳۴۴ بازمیگردد چنین میگوید: «عباس یمینی شریف در مدرسه و مكتب درس خوانده است و با ابعاد اندیشههای خاص و عام، نو و كهنه آشناست. محیط پرورش او خیلی زود او را با افكار ضد ظلم آشنا میكند و چنین است كه ۵۰ سال از ۷۰ سال زندگی پربار خود را وقف كودكان و نوجوانان، یعنی بیدفاعترین و مظلومترین افراد كشورمان میكند و تا لحظههای پایان زندگی حتی زمانی كه به مرگ میاندیشد، ابتدا به كودكان فكر میكند: من نغمهسرای كودكانم»
اعتقاد او به همین نیاز به دگرگونی، موجب شد که به تالیف کتاب کلاس اول ابتدایی به نام «دارا و آذر» که سالها در مدارس تدریس میشد بپردازد. در سال ۱۳۲۱ اولین شعری که برای کودکان سروده بود را در مجلهی «نونهالان» منتشر کرد. او در سال ۱۳۲۳ با ابراهیم بنیاحمد مجلهای به نام «بازی کودکان» را منتشر ساخت. اشعار عباس یمینی شریف در سال ۱۳۲۴ وارد کتابهای درسی دوره ابتدایی ایران شد.
او در آخرین دو بیتی که در روزهای واپسین عمر خود و برای حک شدن بر سنگ مزار سروده است میگوید:
من نغمهسرای کودکانم
شادست ز مهرشان روانم
عباس یمینی شریفم
گیرید ز کودکان نشانم
آیا کسی هست که این شعر را فراموش کرده باشد؟
«من یار مهربانم
دانا و خوش زبانم
گویم سخن فراوان
با آنکه بی زبانم
پندت دهم فراوان
من یار پند دانم
من دوستی هنرمند
با سود و بی زیانم
از من مباش غافل
من یار مهربانم»
روحش شاد
۱۲۹۸-۱۳۶۸ | 94 | 2 | Loading... |
14 رد شدن، مرحله بعد از پذیرفتن است. و البته سختتر از آن؛ نماندن، گذشتن، عبور ؛ از حال، از گذشته، از شادمانی، از رنج؛
طبیعت ، تماما عبور است. درگذر؛ حتی رود که به دریا میریزد از دریا میگذرد و دوباره به چرخه جدید زیست ورود میکند. درخت درگذر است. از شکوفه به برگ و بار و تازهشدن؛ کوه هم؛ از باد میگذرد، از باران از شب، از روز...
یاد میگیرد که بگذرد. اگرچه سخت! بپذیرد و بگذرد.
#م_احمدی | 91 | 0 | Loading... |
15 گاهی وقتها هم به جاهایی میرسی از زیستن، که باید مدل رویاهات رو عوض کنی. مثلا، مثلا شاید دیگه برای بالا رفتن از دماوند، شرایطش رو نداشته باشی. اما شاید روزی بیاد یک روزی در دامن دماوند چادر بزنی و دو سه شب زیستش کنی. اونوقت بجای اینکه تو اون رو درنوردی، دماوند تو رو فتح بکنه.
ازین روزها پیش میاد و باید یاد بگیری مدل رویاهات رو عوض کنی اما فراموش، نه!
#م_احمدی | 190 | 2 | Loading... |
16 بیا برات چای دم کنم،
بیا چای بریزم برات...
ورژن همون دوستت دارم خودمونه.
نسخه قدیمیتر و اصیلترش،
و البته نجیبترش؛
توی پیاله سفالی باشه،
توی کوه، باغ انار،
نسخه بی نقص دوستت دارم.
محبوبه احمدی
زندگی با همچای تون، بخیر
#روز_جهانی_چای
╭━═━⊰✹♡✹⊱━═━╮
@zaneh_emroozi
╰━═━⊰❀♡❀⊱━═━╯ | 96 | 2 | Loading... |
17 احتیاط باید کرد!
همه چیز کهنه می شود
و اگر کمی کوتاهی کنیم
عشق نیز ..
"نادر ابراهیمی"
@cafeparagraph_mag | 58 | 3 | Loading... |
18 در هر آنچه که زیاد میخواهیم
زیاد در موردش حرف میزنیم
و زیاد در موردش رویا میسازیم
یک «نخواستنِ پنهان» وجود دارد.
به عبارتی،
آنچه که زیاد میخواهیم سرپوشیست که متوجه نشویم آن را به طور ناهشیار نمیخواهیم!
به طور ناهشیار نخواستن یعنی تلاشی برای شکست دادن آن آرزوی آشکاری که هر روز در روان ما ظاهر میشود.
یعنی شکستِ میل زیاد.
اگر زیاد رابطه میخواهیم، احتمال دارد بخشی از ما پشت همین زیاد خواستن، کاری کند که هیچگاه وارد رابطه نشویم. مثلا با مدام کتاب خواندن، تحلیل کردن، درمان کردن، درمانگر شدن، درس خواندن، دورههای جدید ثبت نام کردن.
زیادی خواستن در خودش نوعی سرکوب دارد.
در زیادی خواستن، فضایی برای تجربه به وجود نخواهد آمد چون «زیادی خواستن» در ذهن اتفاق میافتد اما «خواستن» در بدن!
وقتی ذهن، «زیادی» میخواهد، بدن را نگه میدارد و فضای تجربهی بدنی را از بین میبرد و فرد دیگر قادر نخواهد بود به سمت یک تجربهی واقعی برود.
شخصی که تجربهی بدنی از یک موقعیت واقعی را نداشته باشد همچون فردیست که بیرون از آب نشسته و برای شنا کردنش صحبت میکند اما هرگز آب، سرما و گرمایش، لذت غوطه ور شدن و اعتماد کردن به آن را و سختی آب خوردن و تا مرز خفه شدن و ترسیدنش را تجربه نخواهد کرد.
و در نهایت، هیچگاه شناگر نخواهد شد با اینکه بسیار میتواند مهارت شناگران دیگر را تحلیل کند و حتی شاید بتواند به آنها کمک کند که چطور شناگران بهتری شوند. اما خودش اگر در آب بیوفتد، حتی تجربهی این را ندارد که خودش را چطور برای چند ثانیه بر روی آب نگه دارد.
بین «زیادی خواستن»و «خواستن» تفاوت وجود دارد.
زیادی خواستن یعنی نخواستن، حرکت نکردن و فرصتی برای تجربه به وجود نیاوردن.
خواستن یعنی حرکت کردن و تجربه کردن با هر آنچه که اکنون زندگی در اختیار یک فرد قرار داده است.
در خواستن، حرکتِ تن و تجربه کردن وجود دارد و همان تجربهها میتواند فرد را به ارضای میلش برساند و فرد با هر تجربه، بینشی عمیقتر نسبت به خواستهی قلبیاش پیدا خواهد کرد و با هر تجربه هم خواستنش تغییر خواهد کرد وهم راه را هموارتر خواهد کرد.
اما در زیادی خواستن، شکستی همیشگی وجود دارد و البته پرسیدن سوالی همیشگیتر که «پس چرا برای من اتفاق نمیافتد؟»
غافل از آنکه جواب درست در درونش به او خیره شدهاند: اتفاق نمیافتد چون اجازهی تجربه کردن به من نمیدهی.
#پونه_مقیمی | 67 | 1 | Loading... |
19 سید ابراهیم رئیسی، به قله رسید.
به همان سادگی که: سید ابراهیم رئیسی، رئیس جمهور شده بود و به همان تلخی! تلخی از آن نظر که من همهاش فکر می کردم سید را ناخواسته به کرسی نشاندهاند. همهاش فکر میکردم قدرت «نه» گفتن نداشته ولی دلش نمیخواست رئیس جمهور باشد!
امروز اما، خبر تلخ بود. خیلی تلخ؛ مثل همان هواپیمای حامل جوانان مان به اوکراین؛ مثل هواپیمای ۱۲ تیر روی خلیجفارس. تلخ بود.
خدا کند خانواده هایشان صبور باشند. چون وقتی رییس جمهور مملکتی یا وزیر و معاون وزیر، کمتر به بچههای بی پدر ماندهات توجه میشود یا حتی به مادری که برایش فرق نمیکند تو رییسجمهوری یا یک کارمند ساده یا هرچی؛
هدایشان بیامرزد. | 127 | 3 | Loading... |
20 تا بهار کوچ نکرده
آشتی باید بکنم با سهراب .
نبض هایم را کنار درختی بکارم
در عطش ریشه ای که سر زده از حلاوت خاک؛
و تیمم بکنم در قنوت برگهای پای درخت ،
و برقصم نای دارکوب ها را ..
دیرم شده
باید بروم...
کفش هایش را
برسانم به تب زخمی رودی
که به همسایگی چلچله ای
مهمان است.
شعرهایم کو ؟
باید بروم...
#م_احمدی | 154 | 2 | Loading... |
21 باران میبارد
و از سقف دلم،
خاطرات تو
چکه میکند.
#ناودون | 159 | 5 | Loading... |
22 کاشکی عروسی هاجر ، هرگز تمام نشود و هنوز ، دم خروسی داشته باشد .
بارون میریزه جرجر
به پشت بوم هاجر
هاجر عروسی داره
دمب خروسی داره
یادم هست همسایه مان، جوجه هایش را که خروس می شدند، سر می برید. می گفت: مرغها را نگه دارم که تخم بگذارند!
دختر همسایه ، پرهای خروس را لای کتابهایش نگه می داشت. اسمش هاجر نبود ولی ؛
خبر ندارم پشت بام هاجر ، ایزوگام درست و حسابی دارد؟ باران که می زند ، هاجر و بچه هایش هم می بارند؟
پسر هاجر ، کفشش سوراخ بزرگی ست. می گوید: به روزگار خندیده. نیشش باز مانده!
باران که می امد می دویدیم کوچه و می رقصیدیم و می خواندیم. نه یک بار ،نه دو بار ، هزار بار ...
بارون می ریزه شَرشَر
به پشت بام هاجر
هاجر خیلی وقت است که عروسی نگرفته.
هاجر ؛ وقت عروسی گرفتن است ...
باران در راه است !
#م_احمدی | 158 | 2 | Loading... |
23 کاش این عکس ها ، صدا می داشتند.
صدای دیوارها ، آب ، قدم ها ، نفس نفس زدن ها ، صدای بچه ها ، قهر قهر تا روز قیامت کردناشون ، صدای عمو زنجیرباف ، بارون می ریزه جرجر .. ، صدای عروسی هاجر ، ناودونها ، تپ تپ دستوک قالی ،صدای موتور باباها ، صدای افتادن سنگ توی نون سنگک ها ، صدای سلام . عدله؟ سلامته؟ ، صدای تپش انتظارها ، صدای دوست داشتنای از ته دل ، سربازی رفتن پسر همسایه ، پوتین هاش ، صدای تاس اب ریختن پشت مسافر ، صدای چشمها ، هس هس دستها وقتی بهم می رسند ،ترانه رقص دونه های اسپند ، خش خش جارو ، آبپاشی رو خاکها ، وااااای ...
صداها رو می شنوید شما هم ؟؟؟!
#م_احمدی | 121 | 3 | Loading... |
24 «دوستت دارم»های اصیل، شبیه به سکوت میان نتها هستند.
درست، به موقع همانجایی مینشینند که باید بنشینند.
و زمانی که یک آدم «درست»، شما را «درست» دوست دارد، روزی شما متوجه میشوید پتانسیلهایتان در حال رشد، هویتتان در حال تنظیم شدن و ورژن درستی از خودتان هم در رابطه در حال شکل گرفتن است.
سکوت های درست، موسیقیهای عمیق، پخته و درستی را شکل میدهند.
برای همین مهم است که چطور دوستتان دارند و چطور به شما عشق میورزند.
#پونه_مقیمی | 64 | 2 | Loading... |
25 گاهی لیلای درون دلتنگ مجنون درون میشود. گاهی مجنون درون، بیتاب لیلی؛
زندگی را عشق این دو بهم عاشقانه میکند.
#م_احمدی | 134 | 4 | Loading... |
26 @adelehz | 141 | 3 | Loading... |
27 Media files | 146 | 1 | Loading... |
28 📸 به سودای تو مشغولم
ز غوغای جهان فارغ...
@mi_ghat | 138 | 2 | Loading... |
29 گفتم : زادگاه ما اون زمینی نیست که در اون به دنیا آمده ایم.
به خاتون (دوستم) گفتم اینها را ؛
گفتم : من عقیده دارم تکه هایی از ما در تمام زمین و زمان و آسمان حتی ، پراکنده اند. و ما برای پیدا شدنمون به اونها برمی گردیم. و مثل یک پازل کامل میشیم.
گفتم : ما یکجا زاده شده ایم تا در جاهایی که گم میشویم متولد شویم ! تکه هایی از ما را ، آدم هایی که دوستمان دارند ، پیدا می کنند . گفتم : هر که را دوست داریم ، از وجود ما درونش ، تکه ای داریم ...
گفتم و خودم درونم را دیدم که چقدر دلش گم شدن می خواهد.
#م_احمدی | 112 | 2 | Loading... |
30 آدم دلش میخواهد در اردیبهشتی باغستان انار، گم بشود. آدم دلش میخواهد کودک درونش را با حس خوب خاطرات، سرشار کند.
اینوقتها بود زیر درخت انار، با ناریکهایی که راهشان را از شاخه جدا کرده بودند، گردنبند درست میکردیم و به گردن میآویختیم. چه دلبری میکردند شکوفه های انار...
محبوب من؛
دنیا پر از رنج است اما؛ به شکوفه های انار فکر کن و رنج ها را به حال خودشان بگذار...
#ناریک | 105 | 1 | Loading... |
31 یک پارچه ی ضخیم خیلی خیلی بزرگ داشتیم میگفتیم "شال توت" ! از همونها که وقت توت ، چهارنفر چهار طرفش رو می گرفتند و یکی میرفت بالای درخت. اصطلاحا استفاده ای نداشت الا برای "توت گرفتن" از سالی به سال دیگر ! ...
بعدترها که بابا رفت ، باغ را سرما زد ، ماها کوچ کردیم ، شال توت ، به تناسب نیاز ، هزار و پونصد تیکه شد !
یعنی هر وقت برای هر کاری پارچه لازم بود ، یک تکه اش را بریدیم ! برای اسباب کشی رختخواب بند لازم بود ، برای زیرانداز ، ... برای هرچه !
دیروز تکه ای از آن پارچه دستم آمد و آخیش بزرگی از دلم برآمد ! راستش یادم آمد به اصالت و ابهت آن شال توت دوست داشتنی و این استفاده های ما !
و بعد البته ، آهی از نهادم برآمد سوزناک تر !!!
راستش یادم آمد که ما ، چقدر با بعضی از اصالتها همین کاری را کرده ایم که ما با شال توت مان !
از دین و اعتقادت بگیر تا فرهنگ و تمدن و سنت و چه و چه و چه ! طفلکی دین ! طفلکی خدا ، چقدر هر کدام به هر طریق دلمان خواسته ، تکه اش کرده ایم .
طفلکی اسلام ؛ طفلکی وطن ! طفلکی ما ...
#م_احمدی | 143 | 3 | Loading... |
32 مناظر چشم نواز و دلنواز باغات انار بجستان 😍
ارسالی 🌺🌺
به کانال«بجستان زیبا»بپیوندید 👇
@bajestanzibaa | 72 | 1 | Loading... |
33 قلمه حسن یوسف را در قشنگترین گلدانم میکارم. وقتی میبیند، میگوید:
قشنگ است فقط خدا کند خانه جدید، برایش بزرگ نباشد!
تعجب میکنم! فکر کرده بودم هرچه جای وسیعتری داشته باشد بهتر رشد خواهد کرد.
چند روز بعد فهمیدم برادرم درست میگوید. آن گلدان برای آن قلمه، زیادی بزرگ بود و گل قشنگم، رشد نکرد و پژمرد. برادرم میگفت:
خاک او را دربرنگرفت!!! باید به اندازه باشد همهچیز، جایش، خاکش و نور؛
#محبوبه_احمدی | 95 | 2 | Loading... |
34 Media files | 84 | 0 | Loading... |
35 او اکنون از میانهیزندگیاش گذر میکرد.
شاید بزرگترین تفاوتش با ورژن قبلیاش این بود که اکنون میتوانست گذر کند نه اینکه فقط سینهخیز و با ترس و لرز رد شود یا فقط بر زنده ماندن متمرکز شود!
فهمیده بود در گذر کردن نوعی هوشیاری و اتصال وجود دارد.
هوشیار به آنچه در جهان درونش میگذرد و متصل به جریان زندگی.
نوعی لذت عمیق همراه با احساساتی عمیقتر را تجربه میکرد.
نه لذتی از جنس خوشحالی که لذتی از جنس آرام ماندن!
از مسیری سخت به مسیری آسانتر میرفت.
از مسیری آسان به مسیری سختتر وارد میشد.
و در تمام این مسیرها، با سری برافراشته، قلبی محکم و قدمهایی استوار به پیش میرفت.
او فهمیده بود، قدرت در پذیرش است و ثبات در جلو رفتن.
پس
با اشکهایش
با بیخوابیهایش
با اضطرابهایش
با ترسهایش
با غمهایش
با نگرانیهایش
با خشمهایش
و با شادیهایش
میخندید، میرقصید و به جلو میرفت.
اکنون به سوالی که معلم سوم راهنماییاش بر تخته نوشته بود فکر میکرد: «زندگی چیست؟».
و حال جواب را در درون خودش پیدا کرده بود،
شاید زندگی یعنی در سکوت، شادمانه اما آرام، گذر کردن است.
- پونه مقیمی
@cafeparagraph_mag | 76 | 1 | Loading... |
36 خاطرات از درون شما را گرم میکنند ،
اما در عین حال شما را پاره پاره
میکنند ...
کافکا در ساحل
#هاروکی_موراکامی
@sedaye_gooyandeh
روزگار من و مویش به پریشانی رفت .....❤
#پناه عزیز
#صدای_گوینده | 73 | 1 | Loading... |
37 🎞در این فيلم مستند زیبای ژاپنى، یک كلمه هم حرف رد و بدل نشد، ولی برنده چندین جايزه بينالمللى شد!👌 | 46 | 2 | Loading... |
باز بارون ...
چترها رو ببندیم. داره بارون میاد
آسمون خودش رو به زمین رسونده...
#مشهد_باران_گرفت
Photo unavailableShow in Telegram
یادت هست ؟
برای ما عصر پنجشنبه ، دلخوشی بزرگی بود ! هفته ما از ظهر پنجشنبه شروع میشد.
مدرسه را دوست داشتیم اما عصر پنجشنبه و جمعه ها را بیشتر ؛
مجبور نبودیم بوی شلغم و زردک قابلمه ی روی والور را بگذاریم و برویم. می ماندیم زیر کرسی و مشق هایمان را می نوشتیم. تمام مهارتمان این بود که مداد سیاه و گلی را در یک دست نگه داریم و عوضشون کنیم یا خودکار آبی و قرمز رو ؛
برای رفع خستگی هم بیایم پشت پنجره های کوچیک کوچیک درهای چوبی و روی بخارش با انگشت نقاشی کنیم...
یک قلب تیرخورده ! یا یه آدم چتر به دست...
حالا که دارم اینها را می نویسم دلم هوای آن باران ها را میکند که نرفتیم زیر قطره قطره اش راه برویم، بدویم، بازی کنیم، برقصیم ...
حالا عصر پنجشنبه است و دلتنگی جریمه ی زیادی ست برای نوشتن هزار بارانِ نباریده !
حالا عصر پنجشنبه است و خیلی وقت است برگها مشق می نویسند.
#م_احمدی
اونجاهایم که مارگارت آتوود در کتاب سرگذشت ندیمه میگه:
«میل به دوست داشته شدن،
آخرین توهم است
رهایش کن و آزاد باش»...
میدانید؟ خواستهها و احساسات ما مثل بندهای تور صیاد، دربندمان میکنند. ما بلد نیستیم میان ولوشوی اینهمه خودخواستن، خودمان را زیست کنیم. از قید هر کدام که میرهیم، زلال و سبک و در پروازیم.
دوست داشتن، این آخرین داشتهی آدمی را با دوست داشته شدن در معاملهایم! غافل از اینکه عشق یعنی آنقدر رها بودن و او شدن که برای خود حتی دوست داشته شدن را هم نخواستن؛ همین!
#م_احمدی
فروردین 92 بود. از مراسم تدفین و ختم سوم بابا برگشته بودیم خانه؛ هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که صاحبخانه در زد و بعد صدای داد و فریاد چند نفر به جروبحث بلند شد.
فهمیدم در این چند روزه که نبودهایم راه آب پشت بام بند شده و آب از کانال کولر زده به دیوار و تمام وسایل کمد دیواری ما، که طبقه بالا بودیم، خیس آب هستند.
تمام لحاف های پنبه ای رو مخمل، پتوها و تشکها، لباسها و خلاصه هر چه در کمد دیواری بوده، به برکت باران بهاری، غرق آب شده بودند.
آنوقت را خوب یادم هست. وقتی داشتیم آن همه چیز را در آفتاب می انداختیم تا خشک شوند، اصلا غمی به دلم ننشسته بود. آرام بودم. دلم را رنج بزرگی از آن خود کرده بود که ۳۰۰ کیلومتر آن دورتر به خاک سپرده بودم. از خونسردی ام اطرافیان متعجب بودند. من اما، درد از دست دادن بابا، تحمل رنجهایی اینچنین کوچک را برایم آسان کرده بود.
پل استر در کتاب سانست پارک می نویسد:
«با گذشت زمان ما قویتر نمیشویم. انبوه رنجها و تالمات ظرفیت ما را برای تحمل رنجها و تالمات دیگر کاهش میدهد...»
#م_احمدی
Photo unavailableShow in Telegram
زبان حال دلم را کسی نمیفهمد
کتیبههای تَرَکخورده خواندنش سخت است
#سجاد_سامانی
Photo unavailableShow in Telegram
صبح است. روی نیمکت ایستگاه اتوبوس واحد، زیر درخت توتی نشسته و سایهی تکان خوردن شاخههای شاداب اردیبهشتی را، تماشا میکند. یاکریمها، جفتجفت دوروبر صندلیهای بوستان کوچک کنار خیابان، پرسه میزنند. شاید خرده خوراکی رهگذران ایستگاه روزیشان باشد.
حالش خوب است. مثل شمشادها، مثل نارون، مثل گنجشکها؛ نبضش میزند. اتوبوس با شکایت کشدار ترمز، میایستد. نه کسی پیاده میشود نه او که تنها مسافر ایستگاه است، قصد سوار شدن دارد. اتوبوس میرود. او میماند و درخت توت و سایه شاخههای درخت در آفتاب؛ یاکریم ها تندتند نوک بر زمین میکوبند.
+«خیلی وقته منتظرین؟»
خانمی با عینک دودی که تمام صورتش را گرفته میپرسد. اتوبوس رفته و تا بیاید خیلی دقیقه پر میشود. با خودش فکر میکند که این خانم جوان، از عطر توت خوشش میآید؟!
راه میافتد. سنگکی شلوغ است. صف یکی ها هم شلوغ است. از خیابان میگذرد. کوچه غرق صبح است و توت های سیاه رسیدهاند...
#م_احمدی
صبح است. روی نیمکت ایستگاه اتوبوس واحد، زیر درخت توتی نشسته و سایهی تکان خوردن شاخههای شاداب اردیبهشتی را، تماشا میکند. یاکریمها، جفتجفت دوروبر صندلیهای بوستان کوچک کنار خیابان، پرسه میزنند. شاید خرده خوراکی رهگذران ایستگاه روزیشان باشد.
حالش خوب است. مثل شمشادها، مثل نارون، مثل گنجشکها؛ نبضش میزند. اتوبوس با شکایت کشدار ترمز، میایستد. نه کسی پیاده میشود نه او که تنها مسافر ایستگاه است، قصد سوار شدن دارد. اتوبوس میرود. او میماند و درخت توت و سایه شاخههای درخت در آفتاب؛ یاکریم ها تندتند نوک بر زمین میکوبند.
+«خیلی وقته منتظرین؟»
خانمی با عینک دودی که تمام صورتش را گرفته میپرسد. اتوبوس رفته و تا بیاید خیلی دقیقه پر میشود. با خودش فکر میکند که این خانم جوان، از عطر توت خوشش میآید؟!
راه میافتد. سنگکی شلوغ است. صف یکی ها هم شلوغ است. از خیابان میگذرد. کوچه غرق صبح است و توت های سیاه رسیدهاند...
#م_احمدی
#عبدالحسین_مختاباد
شبانگاهان
نمیدونم چرا این آهنگ رو خیلی دوست دارم. منو با خودش به یه جاهایی می بره که نمیشه رفت.
رابرت مک لی میگه :
یک اثر هنری زیبا؛
موسیقی، رقص، نقاشی، داستان؛
قادر است وراجیهای درون ذهن انسان را ساکت کند
و
او را به جایی بهتر ببرد.
این آهنگ با ذهن من همین کارو میکنه.
انگار که تو راه بازگشت از جنگل باشم...