⚜️ترجمههای سورا⚜️
سایههای گرگومیش: هرشب معاملهی ازدواج: روزهای زوج ملاقات نه چندان جذاب: روزهای فرد کانال عیارسنجهای سودی.ت: @soodytrnovels2 کانال عیارسنجها: https://t.me/world_of_translates
نمایش بیشتر5 870
مشترکین
-124 ساعت
-77 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
Repost from عیارسنج رمانهای فروشی
#بوسه_فرشته
#نویسنده_سوزان_الیزابت فیلیپس از خالق #مجموعه_شکایگو_استارز
ژانر:#کمدی #رمانس #بزرگسال
#تعداد_صفحات:1027 قیمت: #40تومان
خلاصه:
روز عروسی
#دیزی داوروکس سر به هوا و زیبا، یا باید روانة زندان شود یا با مرد مرموزی که پدرش انتخاب کرده، عروسی کند. ازدواجهای از پیش برنامهریزی شده در دنیای مدرن جایی ندارند پس دیزی بیمسئولیت، چطور در چنین شرایطی گیر افتاده است؟
الکس مارکوف که جدیتش به اندازة خوشقیافه بودنش است، علاقهای به بازی کردن نقش تازه دامادها برای عروس سبک مغز بیخودش که مزة شامپاین میدهد، ندارد. دیزی را از زندگی بالاشهریاش جدا کرده و به دنیایی ناشناخته میبرد تا رامش کند.
ولی این مرد بی احساس، نیمةگمشدهاش را در زنی پیدا میکند که سرتا پا عشق و دلباختگیست. طولی نمیکشد که شهوت و هوس آنها را بی دفاع در آسمان به پرواز در میآورد... همه چیزشان را در جستجوی عشقی که تا ابد برپا میماند به خطر میاندازد...
#توجهتوجه❌❌❌
این نسخه کامل و بدونسانسور میباشد. هیچگونه حذفیاتی ندارد.
📌در صورت خواستن رمان @Foroosh_87 به این آیدی پیام بدید.
❤ 6
18601
#سایههای_گرگومیش
#پارت_215
لوسیندا گفت:
_اگه بدونن چی به نفعشونه، هیچی نمیگن. من فورا به گوش دوستها و همکارهامون میرسونم که اگر برای ادامه ارتباطمون ارزش قائلند، باید مطمئن شن که با وب مودبانه رفتار میکنند.
کلوریس با خشونت گفت:
_وب، وب، وب. چی اون رو خاص کرده؟ پس ما چی؟ اگه انقدر مطمئنی که رونا نمیتونه از پس کارها بر بیاد پس چرا همه چیز رو به بروک نمیسپری؟ ما هم به اندازه وب باهات نسبت داریم!
از جاش پرید و دوان دوان از اتاق رفت. پشت سرش سکوت به جا گذاشت. حتی گلوریا که پوست کلفت بود، از چنین طغیان آشکار مادیگرایانهای معذب شده بود.
رونا خودش رو مجبور کرد قبل از اینکه دست از تلاش بکشه، یک لقمه دیگه بخوره. به نظر میرسید که "خوش آمدگویی" وب قرار بود از رفتنش هم سختتر باشه.
فصل سیزدهم
ده روز بعد، وب طوری از در ورودی وارد شد که انگار صاحب اونجاست، که البته تمام و کمال هم بود.
هشت صبح بود و نور درخشان خورشید از پنجرهها عبور میکرد و به کاشیهای کرمی در سرسرا درخشش طلایی ملایمی میداد. رونا داشت از پله ها پایین میومد. ساعت نه با کارگزار که داشت به هانتسویل میومد، قرار ملاقات داشت و میخواست قبل از رسیدن کارگزار جزئیات رو با لوسیندا در میون بذاره. برای ملاقاتشون حاضر شده بود، یک پیراهن ابریشمی هلویی رنگ نازک و کت کوتاه ستش رو پوشیده بود. کفشهای بژ رنگش از پوست مار بود و گوشوارههای مروارید کرم رنگ انداخته بود.
بعد از قرار ملاقاتش هم با نماینده شهرستان جلسه داشت.
⚜️⚜️⚜️⚜️
🏅برای خرید #رمان #سایههای_گرگومیش🔥🔥 با قیمت #40تومان❌در صورت خواستن @Foroosh_87 به این آیدی پیام بدید
👍 25❤ 14🤩 5🐳 1
30600
#سایههای_گرگومیش
#پارت_214
کلوریس دستمالش رو کنار میز انداخت و با تمسخر گفت:
_نه! اون زنش رو کشته! انصاف نیست که برگرده و همه چیز رو...
_چیز دیگه ای که میخوام بفهمید اینه که وب جسی رو نکشته. اگه بشنوم دوباره چنین چیزی تکرار شده، از کسی که این رو گفته میخوام بلافاصله خونه رو ترک کنه. وقتی که بیشتر از همیشه بهمون احتیاج داشت، ازش حمایت نکردیم و من عمیقا از این بابت خجالت زدهام.
تا جایی که رونا میدونست این اولین باری بود که لوسیندا درمورد بیرون کردن یکی از ساکنین فعلی داونکورت صحبت میکرد. خانواده برای لوسیندا خیلی مهم بود. تهدیدش نشون میداد که چقدر برای برگشت وب مصممه. چه از سر عشق بود، چه از سر عذاب وجدان، چه هردو، وب تحت حمایت لوسیندا بود.
لوسیندا دستمال رو دور دهنش کشید و از اینکه منظورش رو رسونده بود، احساس رضایت میکرد.
_وضعیت اتاق خواب سخته، نظر تو چیه رونا؟
_اجازه بدید وقتی وب برگشت، خودش در این مورد تصمیم بگیره. ما نمیتونیم پیشبینی کنیم که اون چی میخواد.
_درسته ولی من فقط میخوام همه چیز بی نقص باشه.
_فکر نمیکنم امکانش باشه. احتمالا خود وب هم ترجیح میده که ما مثل همیشه باشیم و خیلی شلوغ نکنیم.
گلوریا غر زد:
_همین مونده براش مهمونی بگیریم. نمیتونم تصور کنم که بقیه مردم شهر قراره در این مورد چیا بگن...
⚜️⚜️⚜️⚜️
🏅برای خرید #رمان #سایههای_گرگومیش🔥🔥 با قیمت #40تومان❌در صورت خواستن @Foroosh_87 به این آیدی پیام بدید
👍 24❤ 8🤩 4🐳 1
30300
دسترسی سریع به فصول #معاملهیازدواج
فصل۱-پست۱:
https://t.me/c/1327420599/49439
فصل۲-پست۱۴:
https://t.me/c/1327420599/49470
فصل۳-پست۳۸:
https://t.me/c/1327420599/49628
فصل۴-پست۵۶:
https://t.me/c/1327420599/49727
فصل۵-پست۷۴:
https://t.me/c/1327420599/49823
فصل۶-پست۹۴:
https://t.me/c/1327420599/49941
فصل۷-پست۱۱۰:
https://t.me/c/1327420599/50025
فصل۸-پست۱۳۴:
https://t.me/c/1327420599/50151
فصل۹-کل فصل:
https://t.me/c/1327420599/50223
فصل۱۰-پست۱۶۵:
https://t.me/c/1327420599/50243
فصل۱۱-پست۱۹۴:
https://t.me/c/1327420599/50419
فصل۱۲-پست۲۰۳:
https://t.me/c/1327420599/50482
فصل۱۳-پست۲۱۵:
https://t.me/c/1327420599/50530
40500
Repost from N/a
👰🏻♀️💍🤵
🧁🍩
☕️
#معاملهیازدواج
#قسمت۲۲۵
«همه چی بین ما باید با دعوا باشه؟ اینقدر ازم متنفری؟ خودم اینو راست و ریس میکنم رز. بهم اعتماد کن. صد و پنجاه هزار دلار به اسم هر دومون اهدا میکنم.»
بالاخره عقب کشید و به چشمانم خیره شد. مثل ماهی چشمانم را باز و بسته کردم. تنفر از او؟ چی باعث شده چنین فکری بکند؟
«هیچ وقت نمیتونم ازت متنفر باشم جک.»
با رضایت یک بار سرش را بالا و پایین کرد: «بیا بریم میزمون رو پیدا کنیم.»
لحظهای چشمانم را بستم و با اعتماد به او که مرا از هر مانعی رد میکند، بازدم عمیقی بیرون دادم. فعلاً، بازی در نقش زن و شوهر قرار بود چند حقهی واقعی را با ذهنم بازی کند و نمیدانستم تا آخر شب میتوانم به خوبی از پس آن برآیم یا نه.
چشمانم را باز کردم و متوجه شدم که از کنار میز بچهها رد میشویم. یکی از دختربچهها– که نمیتوانست بیش از هشت سال داشته باشد- با چشمهای گرد شده به ما نگاه میکرد، بنابراین چشمکی به او زدم و او را که با لبهی رومیزی سفید بازی میکرد و سریع نگاهش را روی دامانش انداخت، تماشا کردم.
وقتی دوباره رویم را به جلو برگردانم و جک متوقف شد، هنوز لبخند روی لبم بود. فکر کردم شاید امشب اونقدرا هم بد نباشه اما وقتی دیدم چه کسی جلویمان ایستاده، دیگر در موردش مطمئن نبودم.
برایان به ما لبخند زد، نه آن لبخند از سر شادیای که از کسی که سالها به عنوان خانواده در نظرش میگرفتی انتظار داشتی، بلکه لبخندی تمسخرآمیز بود.
برایان در حینی که نگاهش را از من به سمت جک میبرد، فریاد زد: «چه تصادف بزرگی که اینجا شما دو نفر رو میبینم! اوه، راستی که عجب شب خوبیه.»
جک به حالت شق و رقش برگشت: «برایان»
#قسمت۲۲۵
#معاملهیازدواج
☕️
🧁🍩
👰🏻♀️💍🤵
❤ 56👍 25🔥 4😱 2🐳 2
35100
Repost from N/a
👰🏻♀️💍🤵
🧁🍩
☕️
#معاملهیازدواج
#قسمت۲۲۳
آنها شروع به صحبت در مورد شرکتی کردند که حدس میزدم جک وکیلش بود. لبخند ثابتی روی صورتم نشاندم، گوشم را روی آنها بستم و از فرصت استفاده کرده و دور تا دور سالن را دید زدم.
وقتی دو میز در انتهای سالن دیدم که دورشان پر از بچه بود، نتوانستم کنجکاویام را پنهان کنم. بعضی از آنها داشتند با هم حرف میزدند و یک عدهشان هم با تعجب به دور و بر خیره میشدند. لباسهایشان با این جمعیت شیک جور در نمیآمد، بنابراین شک داشتم این بچهها فرزندان کسانی باشند که در این سالن بودند. ظاهراً سر هر میز یک بزرگسال همراهشان نشسته بود.
وقتی جک مکالمهاش را با آن مرد، جناب کن یه چیزی، تمام کرد به او نزدیکتر شدم تا کسی نتواند صدایمان را بشنود. همان لحظه خم شد تا کار را برایم راحتتر کند و وقتی بینیام به گردنش خورد، بوی خوبی از ادکلنش استشمام کردم. این همان عطری بود که از آن متنفر بودم چون باعث میشد دور و بر جک دست و دلم بلرزد– و دیگر آدم چشم و دل پاکی نباشم—. بعد از شوک اولیهی ناشی از استشمام آن بو، توانستم تمرکز کنم و پرسیدم: «این مراسم واسه چه خیریهایه؟»
«سازمانی که از بچههای پرورشگاهی حمایت میکنه.»
خودم را عقب کشیدم و متحیر نگاهش کردم: «اینو بهم نگفتی.»
«نگفتم؟»
آهسته سرم را به طرفین تکان دادم.
«خیال کردم گفتم. حالا مشکلی هست؟»
تمام دوران کودکیای که کنار کلسنها گذراندم بسیار سخت بود. من ناخواسته بودم. برای بچهای در آن سن، هضم چنین مسئلهای سخت بود. میدانستم به این بچهها چه میگذرد، چقدر احساس تنهایی میکنند، چقدر رها شده و گاهی بیارزش هستند. بچهها همیشه نقطه ضعف من بودند و احتمالاً تا آخر عمرم هم همین طور باشد.
با لحنی غیردوستانه زمزمه کردم: «منم دوست دارم کمک مالی کنم. کجا میتونم-»
#قسمت۲۲۳
#معاملهیازدواج
☕️
🧁🍩
👰🏻♀️💍🤵
❤ 43👍 21🐳 3🔥 2
34400
Repost from N/a
👰🏻♀️💍🤵
🧁🍩
☕️
#معاملهیازدواج
#قسمت۲۲۲
پالتویم را دست دخترک داد و وقتی یادش رفت تشکر کند به جای هردومان این کار را کردم و لبخند کوچکی به رویش زدم. یک ثانیه بعد شنیدم جک هم همان طور که داشت کتش را در میآورد، تشکر کرد.
باعث شد لبخند بزنم و بعدش راه افتادم.
خوشبختانه، داخل سالن رقصی که مراسم در آن برگزار میشد، هوا بسیار گرمتر بود پس حدس زدم در مورد یخ زدن توی آن پیراهن مشکلی نخواهم داشت.
با احتیاط، بینیام را لمس کردم تا مطمئن شوم پنبه کوچکی که در آپارتمان در سوراخش فرو کرده بودم هنوز آنجاست. چقدر بامزه بود که بینی آبریزش دارم تصمیم گرفته بود دورش بچسبد؟
آستینهای زنگولهای لباسم را کشیدم و سعی کردم آنها را خوب جلوه بدهم، بیحرکت ایستادم و منتظر ماندم تا جک دوباره کنارم بایستد.
وقتی دوباره کنارم ظاهر شد، مچش را که به من زل زده بود گرفتم. به سر تا پای خودم نگاهی انداختم.
«چیه؟ زیاده روی کردم؟»
«رز.»
نگاه نافذش را با ابرویی قوس انداخته دیدم و منتظر ماندم تا ادامه دهد اما او فقط خیرهام بود. کمکم داشتم نگران میشدم، سعی کردم آستر برنزهی زیر لباسم را پایین بکشم.
زمزمه کرد: «نه. نه، این طور نیست» بعد گفت: «باورنکردنی به نظر میرسی» و چشمانم میخ چشمانش شد.
این بار وقتی دستش را به من ارائه داد تا بگیرم، این کارش حواسپرتی خوشایندی بود.
با احساس این که کمی سرخ شدهام نجوا کردم: «من... تو هم باورنکردنی به نظر میرسی جک. البته تو همیشه همین طوری.»
دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید ولی درست در همان لحظه پیرمردی دستی روی شانهاش گذاشت و توجهش را از من گرفت.
جک ما را معرفی کرد ولی بعد از شوک اولیهی شنیدن خبر ازدواج جک، آن مرد واقعاً به من علاقهای نداشت.
#قسمت۲۲۲
#معاملهیازدواج
☕️
🧁🍩
👰🏻♀️💍🤵
❤ 53👍 23🐳 4
37700