cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

کانال رسمی صدیقه بهروان‌فر «همخون»

رمانی از نویسنده رمان‌های آغازانتها زندگی به نرخ دلار«نشرصدای‌معاصر» الهه درد«صدای‌معاصر» او عاشقم نبود«صدای‌معاصر» تبسم تلخ«نشرشقایق» زوج‌فرد انیس‌دل مرا به جرم عاشقی حد مرگ زدند «نشرعلی» @Sedighebehravan

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
10 006
مشترکین
-824 ساعت
-737 روز
-26930 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

-ببینید خانم الان من به اجبار پسرم اینجام، این خانم می تونه یه چایی برا من بیاره؟ دست راستش شروع به لرزیدن می کند، با دست چپ سعی می کند پنهانش کند. -مامان لطفا -حرف نزن اصلان، من قبول نمی کنم با یه دختر کور عروسی کنی فهمیدی؟ همون بهتر که بچه به دنیا نیومده مرد، تو با این چشم ها می خواستی بزرگش کنی؟ شروع می کند به ریختن چای، تمرکز ندارد می خواهد لبه استکان را لمس کند که صدای رها شدن کتری هم‌زمان می شود با فریاد سوختم خودش... @Blind_Dream @Blind_Dream
نمایش همه...
Repost from N/a
#پارت۱ با صدای محکم کوبیده شدن در زیرزمین، دستانم را محکم‌تر دور پاهایم حلقه می‌کنم. باد از گوشه‌ی شکسته‌ی زیرزمین وارد آن می‌شود و صدایش در گوشم می‌پیچید. سردم شده است. زیرزمین تاریک و نمور خانه، شاید چند درجه‌ای هم سردتر از بیرون است. شهرام هنوز دارد شاخ و شانه می‌کشد و دم از آبروی در خطرش می‌زند. نیشخند با صدایم را با فشار کف دستم خفه می‌کنم. هق زدنم هم دست خودم نیست. کم آورده‌ام. یک هفته است که هرروز و هر ساعتم پر از تحقیر و تهدید است. درست از همان لحظه‌ای که پدر دست روی قلب بیمارش گذاشت و با شهریار راهی بیمارستان شد. - ولم کن داداش، بذار برم حسابش رو برسم. این بی‌آبرو زبون خوش حالیش نمی‌شه! این بار سر به دیوار تکیه می‌زنم و به صدای نیشخندم اجازه‌ی خودنمایی می‌دهم. شهروز زیادی دور برداشته است. لحظه‌ای از فکرم می‌گذرد اگر همان لحظه در باز شود و پدر و شهریار وارد شوند، شهرام و شهروز چه عکس‌العملی نشان خواهند داد؟! این بهترین اتفاقی است که می‌تواند بیفتد. - بیاین تو دیگه، آبرو واسمون نذاشتین. این بچه‌ها هم گشنه‌شونه. سر بالا می‌گیرم و چشم می‌چرخانم. اشک‌هایم بی آنکه پلک بزنم، روی گونه‌هایم راه می‌گیرند. دردهایم که یکی و دوتا نیست. اینکه مادرم، درست از لحظه‌ای که نتیجه‌ی سونوگرافی را شنیده و فهمیده بود جنین درون رحمش دختر است، مرا نمی‌خواست و اگر حواس جمع پدرم نبود، مطمئنا حالا حنانه‌ای هم وجود نداشت، کم آزاردهنده نیست. حنانه‌ای نبود تا ننگ دختر بودن برای مادرش به ارمغان بیاورد. نبود که برادرانش برایش شاخه و شانه بکشند و آزارش دهند. آه عمیقی می‌کشم. اگر عشق پدر و دوست داشتن‌های نصفه و نیمه‌ی شهریار نبود، تا این روز دوام نمی‌آوردم. شهرام بدش نمی‌آمد مرا تا لب باغچه ببرد و سرم را گوش تا گوش ببرد. آخر دختری که همان شب عقد سیاه پوش همسرش شود، زنده ماندن ندارد! https://t.me/+5P5Wtezcq8gwMzk0 - پاشو بیا بیرون. شهریار زنگ زد گفت بابات رو مرخص کردن. حواست رو جمع کن کاری نکنی که دوباره کارش به بیمارستان بکشه وگرنه طرف حسابت منم. از اتفاقات این چند روز هم چیزی نگو. بخوای خودشیرینی کنی و سهراب رو بندازی به جون من و پسرا، بلایی به روزگارت میارم که روزی هزار بار آرزوی مرگ کنی. می‌دونی که حرف الکی نمی‌زنم! تازه از خواب بیدار شده‌ام، اما آنقدر هوشیارم که بفهمم کلمه به کلمه‌ای که روی زبان شهناز جاری می‌شود، واقعیت محض است. پدر زیادی روی مادرانه‌های او حساب کرده است. هرچند اشتباه هم نمی‌کرد. شهناز مادر و همسری بی‌نقصی بود، البته برای پسرانش! شاید چون از مادرش همین را آموخته بود. برای مادربزرگم، تنها پسر حکم فرزندی داشت. شهناز و خواهرانش تنها کارگران بی جیره و مواجبی بودند که باید علاوه بر خرج خودشان، کمک خرج خانه هم می‌شدند. دست به دیوار می‌گیرم و با کمک آن سرپا می‌ایستم. استخوان‌هایم به زق زق افتاده است. پتوی کوچکی که زهرا پنهان از شهرام برایم آورده، گرمی خاصی ندارد. درست که چند روز است برادرانم عرصه‌ را برایم تنگ و مرا سیبل طعنه و کنایه‌ها و کتک‌هایشان قرار داده‌اند اما حواسشان آنقدر جمع بود که اگر کبودی روی سر و صورت عزیزکرده‌ی پدرشان بیفتد، باید پی خیلی چیزها را به تن‌شان بمالند. هنوز دستشان زیر ساتور بابا سهراب است. گرمای داخل ساختمان تازه یادم می‌آورد که تا آن لحظه چه سرمای بدی را تحمل کرده‌ام. دستم را به هم می‌سابم و با چند قدم بلند خودم را به کرسی گوشه‌ی اتاق می‌رسانم. راحله هنوز هم خواب است. لبم کمی بالا کشیده می‌شود. اوضاع این خانه کاملا برعکس خانه‌ی رشید است. آنجا دخترها عزت و احترام بیشتری دارند و عروس می‌شود جورکش تنبلی دختر خانه! - پاشو برو یا جای دیگه بخواب. بیدارش می‌کنی، بیچاره تازه خوابیده. این قدر شهریار طبعش تنده که تا دم صبح سر و صداشون می‌اومد! چهره در هم می‌کشم. شهناز با صدای آرام و لحنی شاد، از عشق بازی پسر و عروسش برای دختر مجردش می‌گوید، انگار که تنها آن‌ها از این هنرها داشتند! بدم نمی‌آید لگدی نثار راحله بکنم. دخترک بی‌حیا نرسیده دارد صاحب همه چیز می‌شود. هرچند اوضاع برای دیگر عروسان این خانه هم همین است، با این تفاوت که آن‌ها قابل تحمل‌ترند. حداقل حرمت خیلی چیزها را نگه می‌دارند. شاید هم به خاطر حضور همیشگی پدر، عرضه‌ی خودنمایی پیدا نمی‌کنند! حالت چهره‌ی راحله به کسی نمی‌ماند که در خواب سنگینی باشد، لبخند روی لبش که این را می‌گوید! https://t.me/+5P5Wtezcq8gwMzk0 https://t.me/+5P5Wtezcq8gwMzk0
نمایش همه...
کانال رسمی صدیقه بهروان فر «همشیره»

پارت گذاری: روزهای زوج دو پارت به جز تعطیلات دهمین رمان صدیقه بهروان فر نویسنده رمان های اغازانتها زندگی به نرخ دلار الهه درد تبسم تلخ اوعاشقم نبود زوج‌فرد انیس دل مرا به جرم عاشقی حد مرگ زدند همخون(آنلاین)

Repost from N/a
_ عزیزم به ازدواج مجدد فکر میکنی؟ می دانست که محبوبه میخواهد از شرش خلاص شود‌. خودش هم از تنهایی و سربار بودن خسته شده بود. _ اگه مرد مناسبی پیدا بشه شاید دوباره ازدواج کنم. محبوبه ذوق زده از شنیدن پاسخش گفت: _ راستش هست. پسرخاله ام حسابدار حاج احمد نقشبنده. میشناسی که چقدر معروفن. حاجی چندین ساله زنش رو از دست داده. می گفت بچه هام راضی به ازدواج دومم نیستن اما دیگه نمی خواد تنها باشه. اگه تو می خوای به ازدواج مجدد فکر کنی بهش بگم تا با خودت حرف بزنه. _ اگه بچه هاش راضی نباشن فکر نکنم ازدواج ثمر داشته باشه. محبوبه من منی کرد و گفت: _ والا حاجی خوب و آبرومنده و دست به خیر داره. اما چون هنوز خاطر زنشو می خواد تا کردن باهاش یکم سخته. انگار نمی خواد زن دیگه ای خانم خونه اش باشه... کم کم معنی حرف های محبوبه را درک کرد. سنش از سی و پنج سال گذشته بود و ان طراوت جوانی هایش را نداشت. اما توقع پیشنهاد صیغه ان هم از جانب زن برادرش را نداشت.... زندگی اش میان هوا و زمین معلق مانده و به تار مویی وصل بود. شاید واقعا اوضاعش انقدر که به نظر میرسید اسفناک بود که زن برادرش پیشنهاد صیغه به او داده بود. داشت او را محترمانه از خانه اش بیرون می کرد و دیگر سربار اضافی نمی خواست. سعی کرد ته مانده های غرورش را حفظ کند. محبوبه زمانی که سکوتش را دیده به سرعت افزوده بود: _ به جون بچه هام قسم انقدر امیر از خوبی و چشم پاکی حاجی تعریف کرده بود که نگو. می گفت حاجی دنبال صیغه و زن و اینا نیست. فقط می خواد زمان بده تا هم با زن دومش اشنا بشه و هم کم کم بچه هاش قبولش کنن. مخصوصا دخترش انگار خیلی سختگیره. خود را به دست بازی بی رحمانه ی روزگار داده و با احمد ملاقات کرده بود. انتظار مرد دریده ای داشت اما مرد محجوب و افتاده ای بود. تنها چند ماه از مدت ازدواج موقتشان گذشته بود و حاج احمد هم متقابلا از او خوشش امده بود. قناعت، منش و رفتار حیات را دوست داشت و بهتر دانست که کم کم با دختر و پسرش صحبت کرده و ازدواجش را دائم کند اما با خبری که حیات به او داده از حیرت یخ بسته بود. هیچ کدام انتظار بارداری دور از انتظار حیات را نداشتند اما اتفاق افتاده بود. _ قرار نبود دورم بزنی و بخوای با بچه پایبندم کنی. گفته بودی شوهرت قبلیت طلاقت داده چون بچه دار نمیشدی. گفتی دکتر گفته ایراد از خودت بوده. چطور الان حامله ای؟ من شصت سالمه. زن اولم ده ساله که مرده، از دخترم نوه دارم، پسرم وقت دامادیشه. سه تا کارخونه دارم و بیشتر از دویست نفر کارمندمن. اگه یکی بو ببره که از تویی که زن صیغمی بچه دار شدم یه چکیده آبرو برام نمی مونه. _ من به شما دروغ نگفتم حاج احمد اما این اتفاق الان افتاده. حرفتون درسته، شما نگران ابروتونین اما بچه ای که ارزوی همیشگیم بوده رو از بین نمی برم. من بچمو نمی کشم تا آبروی شما حفظ بشه..... _ پس باید تنها بزرگش کنی. من قبولش نمیکنم... https://t.me/+fMD3I2m1_yA0MTc0 یه رمان جذاب براتون آوردم که از خوندش سیر نمی‌شید😍 رمان شاهدخت که عاشقانه هاش دلتون رو آب می کنه و پر از رمز و رازه اثر جدید از نویسنده‌ی التیام رمان پرمخاطب این روزهاست. رمان شاهدخت رو از دست ندین❤️‍🔥 https://t.me/+fMD3I2m1_yA0MTc0 https://t.me/+fMD3I2m1_yA0MTc0
نمایش همه...
Repost from N/a
_تو اون اتاق چه غلطی کردی که بهم میگی هوشیاری زنم اومده پایین؟ پرستار با ملاحضه توضیح داد: _بعد از تزریق دارو بیمار باید تو اتاق ایزوله بمونه. بدنش در ضعیف‌ترین حالت خودشه. آن لحظه فقط در این حد توان داشتم که صدا را بشنوم و تنم انقدر درد می‌کرد که حتی نمی‌توانستم چشم باز کنم. با این حال وقتی او با آن لحن خشن و نگران با بقیه کلنجار می‌رفت تا کنارم بیاید تمام حواسم جمعش می‌شد. من توان ترک کردن این مرد را نداشتم. اگر می‌رفتم دنیا را آتش می‌زد... از ترس اینکه در نبودم به هیولایی که تا یک سال پیش بود تبدیل شود هیچوقت جرئت ترک کردنش را نداشتم. درد در سینه‌ام بیداد می‌کرد. بی‌مهابا می‌لرزیدم. _ضربان قلب بیمار داره میره بالا. صدای بوق مداوم دستگاه نمیگذاشت لحظه‌ای آرام باشم. باید برمی‌گشتم... نمی‌توانستم ترکش کنم... سوزش سوزن را برای بار هزارم روی دستم احساس کردم و همزمان سرمای وحشتناک... شبیه مرگ بود! صدای داد او از دور به گوشم رسید: _ چه غلطی باهاش کردی که ضربان قلبش رفته بالا؟ https://t.me/+U0yTDdVvR5AyNWVk https://t.me/+U0yTDdVvR5AyNWVk و بعد بلندتر از قبل فریاد زد: _ولم کن بذار برم داخل! آواز! چیزی قلبم را مچاله کرد. مثل یک خنجر بود گه محکم شریان‌هایم را پاره می‌کرد. ای کاش می‌توانستم برای آخرین بار ببینمش. _کنعان نرو داخل. حتما براش خوب نیست که انقدر اصرار دارن. _حرف اضافی میز‌نن. برو کنار. بعد از فریاد مردی که شک نداشتم سر من و زندگی‌ام بی‌منطق‌ترین شده است، در اتاق محکم بهم خورد. _آواز! دستم را که در حصار سوزن بود گرفت و چندبار بوسید. _چشماتو باز کن ببینمت. با درد وحشتناکی که دوباره تنم را مورد هجوم قرار داد ناله کردم. روی موهایم را نوازش کرد و صدایش پر از عجزی بود که هیچوقت از او نشنیده بودم: _جانم عزیزدلم؟ جانم؟ چشم‌هایم از قبل سنگین‌تر شده بود. حتی لمس دستش را هم دیگر احساس نمی‌کردم. سرم پر بود از حسرت خاطراتی که آرزو داشتم با بسازم و دیگر فرصت نبود. حالم بدم را فهمیده بود که نزدیک‌تر از قبل آمد. _نه آواز! نه! چشماتو باز کن! https://t.me/+U0yTDdVvR5AyNWVk کنعان مردی بشدت قدرتمند و‌ جذاب ... اون یکی از بزرگترین مافیای ايتالياست پسر دو رگه ای ایرانی ایتالیایی اما انقدر توکارش خشن و دقیقه که هیچ کس جرعت نزدیک شدن بهش رو نداره تا اینکه یه دختر بی پناه ایرانی رو پیدا میکنه و اون دختر میشه خط قرمز کنعان نصیری .... طوری اگه کسی چپ نگاهش کنه ... https://t.me/+U0yTDdVvR5AyNWVk https://t.me/+U0yTDdVvR5AyNWVk https://t.me/+U0yTDdVvR5AyNWVk
نمایش همه...
آواز رویا و خاکستر🕯دیانا حسنجانی

به نام خالق نور🕯 کانال رمان‌های دیانا حسنجانی روزهای زوج: سه پارت 🌬❄ آواز رویا و خاکستر[ آنلاین] دریای خون و بوسه[ بزودی] ناجی هور[ تمام شده] اینستاگرام نویسنده:@dianaa_book

Repost from N/a
- بوش رو دوست دارین؟! از صدای جذابِ مردونش زود چادر سفیدمو جمع کردم تا تنمو نبینه! همین که خیمه زده روی سجادش دیدم بس بود. هول گفتم: - ببخشید..! در باز بود.. بخدا فقط.. بوش کردم نگاه محجوبش رو جمع کرد. لبخند زد، از اون لعنتی‌های پدر درآر که نمی‌شد میخش نشم. خواستم برم تا نگاهم لو نده بی‌تابشم، بی‌تابِ عطری که به سینه‌اش زده، اما درو بست! با هیکل چهارشونه‌اش راه رو سد کرده بود.سر به زیر و شرمنده گفتم: - ببخشید بی اجازه اومدم اتاقتون. بخدا نمی‌خواستم فضولی کنم آقا دادیــ.... - اینجا اتاق نامزدتونه اجازه نمی‌خواد! اون آقا هم از اول اسمم بردار، حس خوبی بهش ندارم. کنار کشیدم تا فرار کنم خودم که می‌دونم دلم می‌خواد بغلم کنه. جلو اومدنِ دستش قلبمو از سینم بیرون پروند و نفسمو برد! گوشه‌ی چادرمو گرفت و پرسید: - حاج‌خانوم خونه نیستن؟ از نگاه میخش که معمولاً روی من نبود آب شدم و سر تکون دادم. روی پیشونی و شقیقه‌اش دونه‌‌های ریز عرق بود: - رفتن مسجد... گفتن شما هم برید. باز لبخند زد: - پس فکر کردین نیستم که این سعادت نصیبم شد و اومدین تو اتاقمون؟! شما چرا نرفتین؟ "اتاقمون؟! کی اتاقمون شد؟!" برای شناخت از دوری خانواده‌ام با یه صیغه کشیدم خونشون، حتی نگام نمی‌کنه! همینم از زور اینکه انتخاب مادرش بودم قبول کرده! میگه اتاقمون؟ من با چه رویی بگم چرا نرفتم؟ بگم عذر شرعی دارم؟ خیس عرق دست به دستگیره بردم: هیچی.. تنشو جلو کشید و کلیدو چسبید! صدای چرخش کلید با صدای مهربونش مو به تنم سیخ کرد: - حالا که اومدی یکم بمون خانــوم! کار به عذرت ندارم. دلم هری ریخت! هول چادرمو جلو کشیدم. کاش زیرش روسری داشتم. از جلو اومدنش تنم به دیوار چسبید. نگران پرسیدم: بمونم چیــ...ــکار کنم؟ کاری دارید؟ دستش روی انگشتایی که چادرو زیر گلوم مشت کرده بودم و می‌لرزیدم نشست: - فقط یکم اینو شل کن دختر! انگشتات سفید شدن انقدر محکم گرفتی! دستت یخ کرده و صورتت سرخه! بخاطر بودنمه؟ ازم خجالت می‌کشی؟ لب گزیدم. چادرم که دیگه نای گرفتنشو نداشتم کشید، به گُل سرم گیر کرد و موهام از یک طرفِ شونم پایین ریخت: - ولش کن دیگه! حلالمی! بذار ببینمت! بوی موی تو از بوی جانمازم بیشتره، دیگه حواسم جمع نیست که بخوام نماز بخونم! وضعیتم الان از شب‌هایی که میخ سقفم و تو رو کنارم تصور می‌کنم سخت تره. با اضطراب از حرکاتش، اسمش بدون اون آقا که گفت، از زبونِ دلم بیرون پرید: دادیــار...! بی مقدمه لمسم کرد. دست‌هامو با دست‌های بزرگش میخ دیوار کرد. چسبیدن لب‌هاش به شاهرگم تنمو منقبض کرد: - هـــــیع! موهامو بو کشید: - جانم؟ یه نظر نگات نکنم؟ یکم نبینمت؟ اومدی زود بری؟ با این چادر نازک تو خونه می‌چرخی نباید گوهر زیرشو نشونم بدی؟ چطور به حاج‌خانوم نشون دادی؟ من که محق‌ترم! منم که باید اجازه داشته باشم ببینم. دلم می‌خواست تو سرم بکوبم! اون روز که مادرش گفت خونه نیست و چادرمو بردارم، دیده بودم؟ حرکت لب‌هاش روی گونه‌م، تاپ بندیمو یادم آورد و زانوهام لرزید. محکم گرفتم کنار گوشم پچ زد: - اذیتی؟ می‌خوای بری؟ کم لطفی نکن! نخواه بی هیچی ولم کنی! نامردیه! معلوم نیست دیگه کی بتونم ببینمت. جلو مامان مثل پسر بچه‌ها قفل می‌کنم! حتی نمی‌تونم نگات کنم. فرار می‌کنم یهو از نگام حالِ دلمو نفهمه! حسرتِ دیدنت خواب برام نذاشته، هلاکتم بخدا. دلم بود که بی‌مهابا سرمو تکون داد، گفتم: اگه شما نخواین نمیرم. منم تو اتاقم تنهام و.. به فکر شما. فشار صورتشو از گردنم برداشت به سینه‌اش چسبوندم: - دورت بگردم که باز میگی شما! - آآآخ...! - جان دلم؟ ببخشید! دست خودم نیست.. نمی‌تونم خودمو جمع کنم زورم زیاد میشه.. مامان نیست ولی بازم هول میشم، اگه یهو بیاد و بفهمه تو اتاقم نگهت داشتم شرفم میره. یه ذره هوامو داشته باش خوب ببینمت و بغلت کنم. https://t.me/+SnJLeQtJTXhiMDlk https://t.me/+SnJLeQtJTXhiMDlk از اون پسرهای ناب و بی تجربه که توی خلوت پوست می‌کنه و بی خجالت عشقش رو قورت میده، از سختی شب‌های که تنها می‌خوبه میگه تا هر شب‌...😎😍 https://t.me/+SnJLeQtJTXhiMDlk
نمایش همه...
مردِ نمیزاره زنش به بچشون شیر بده! https://t.me/+H3v2B0yAT-E4YTk0 - ارباب این بچه تازه ده روزشه بزار دهنش به سینه مادرش بخوره. بی رحم نگاهی به خاتون انداخت و بی توجه به من که داشتم زار میزد فریاد کشید: - این توله سگ رو ببرید بندازید کنارِ دایه زنه من حق نداره به این بچه شیر بده! - بخدا نزاری به بچم شیر بدم خودمو میکشم... گستاخانه روبه رویم ایستاد و غرید: - اون روی سگم رو بالا نیار آنا! دلم نمیخواد هیکلت خراب بشه میفهمییییی؟! https://t.me/+H3v2B0yAT-E4YTk0
نمایش همه...
Repost from N/a
#پارت -اگر آب رودخونه سربالا رفت،اون دختر هم پیدا می‌شه! رفت...نمیاد...خلاص... نیم نگاهی به چهره‌ی ملیح مادرش انداخت که داشت دستانش را به معنای تمام شد به هم میکوبید. گوشه ی چشمانش چین افتاد. کی می‌خواست دست بردارد از دنبال زن گشتن در این مولودی و آن روضه خوانی؟ -شک داری به جَنَم پسرت؟ من اگر اون دختر رو پیدا نکنم به درد جرز دیوار می‌خورم! -اصلا فکر کن پیداش کردی . مگه برمیگرده بهت دختری که خودت بیرونش کردی؟ لحظه ای پلک بست و بعد به کش مویی که هنوز روی مچ دستش بسته بود نگاه دوخت همان کشی که دخترک همیشه دور موهایش می‌بست و از خود به یادگار گذاشت -دعا کن پیداش کنم ، بعد همه چی رو بسپر به من یه جوری پابندش میکنم که دیگه هوس رفتن نکنه! فخرالسادات با افسوس سر تکان داد. پسرش دیوانه شده بود. دیر میجنبید ، دیار هم از دستش می‌رفت. -این دختری که من میگم اگر از دستت بره بدجور باختیا بچه. حداقل یه سر بیا خونه ببینش! از آینه بغل پشت سرش را پایید و نفس عمیقش را بیرون داد -اگر خیلی دلت می‌خواد عروست بشه ، واسه پسر بزرگت آستین بالا بزن! تلفن فخری زنگ زد و همزمان با لب زدن : «-خودت خواستی دیگه!» تلفن را جواب داد: -کجایید پسرم؟ شیرزاد نگاهی به مادرش انداخت. او همیشه بهترین ها را برای جهان بخش می‌خواست. او را بیشتر از شیرزاد دوست داشت. برود ان دختر آشپز را هم برای جهانش بگیرد! آه عمیقی کشید و فخرالسادات تلفن را قطع کرد: -بزن همین بغلا پسرم . جهانبخش و دیار نزدیکن . با اونا برمیگردم خونه! شیرزاد به رفتن ادامه میداد و نام دخترانه ای که شنید ، مانند بوقی بلند در گوش هایش پیچید. نفهمید چگونه ماشین با ترمز بدی کنار خیابان کشیده شد. نفهمید عزیز چگونه با وحشت دست روی سینه اش گذاشت. مردمک هایش دو دو می‌زد وقتی به طرف مادرش برگشت: -کی؟گفتی جهانبخش و کی میان سراغت؟ فخری نفس نفس میزد از ترس و ضربه ای به شانه ی شیرزاد زد: -اخه تو چرا اینقدر کله شقی بچه؟نزدیک بود بکشیمون... چیزی در سینه ی شیرزاد به تب و تاب افتاده بود نام دیار مانند یک نیروی عمیق داشت نفسش را می‌گرفت -دیار کیه؟ ماشین لوکس جهانبخش مقابلشان پارک شد و عزیز لبخند زد: -همون دختری که گفتی واسه پسر بزرگت بستونش. ایناهاش... دخترک پیاده شد تا عقب بنشیند و فخرالسادات بی انکه متوجه نگاه مات شیرزاد به دخترک ریزجثه باشد ، گونه ی پسر کوچکش را بوسید و قبل از پیاده شدن لب زد: -حالا که تو نمی‌خوایش ، امشب با جهانبخش صحبت می‌کنم. این دختر عروسم می‌شه...حالا ببین! فخرالسادات رفت و چشم های خشک شیرزاد به دری ماند که بسته شد. در ماشین جهانبخش او بود؟ یا اشتباه دید؟ ❌❌❌ ** مانند مرغ سرکنده بود نمیدانست چگونه به آن عمارت برود نمیدانست چگونه پس از آن دشمنی دیرینه با برادرش، به آن خانه برگردد و تلفن را روی گوشش قرار داد -الو عزیز؟ -جونم شیرزاد مادر؟کجایی؟ دست به گلویش کشید. آن دختر... باید مطمئن میشد دیار است یا نه -همین نزدیکیا -بیا مادر...این دشمنی رو بذار کنار و امشب افطاری بیا عمارت...دیار نذر شب قدر داره! میشد از حال آن دختر آشپز بپرسد؟ مثلا از مادرش بخواهد عکسش را بفرستد -هنوز سفره رو نچیدید؟ فخری با ذوق و اشکی که مهمان چشمانش شد لب زد: -نه مادر...نه قربون سرت برم...میای؟دنیا ارزشش رو نداره به خدا! زبان روی لب های خشکش کشید سخت بود برگشتن به آن خانه ، بعد از پانزده سال سخت بود چشم بست و مچ دستش را به بینی اش نزدیک کرد همان کش موی آبی رنگ کوچک را... -میام...! ❌❌❌ https://t.me/+Ne8uqurX3z1iMjNk https://t.me/+Ne8uqurX3z1iMjNk https://t.me/+Ne8uqurX3z1iMjNk پارت۲۸۶_ ۲۸۷
نمایش همه...
👎 1
Repost from N/a
- دختره‌ی احمق رفتی از بیمار روانی توی آسایشگاه حامله شدی؟ از درون سوختم و تن دردمندم و کمی عقب کشیدم قرار بود قبل از فهمیدن خانواده‌م همه چی درست بشه اما الان..... - نه نه....... باز سمتم حجوم آورد و لگد دیگه ای به رون پام کوبید که از درد ناله کردم. - نه، کثافت خودم برگه‌ی آزمایشگاهت رو دیدم دختره من با شناسنامه‌ی سفید شکمش بالا آ اومده. اشک ریختم و با کف دست خون بینی دردناکم رو پاک کردم، چرا اینجا؟ چرا جلوی این همه چشم!؟ - توضیح میدم بابا من فقط عاشق شدم همین... - خفه شو دختره‌ی بی آبرو، عاشق شدی؟ عاشق بیمارت؟ با کدوم بیناموسی خوابیدی زود باش بگو؟ وحشتناک بود تمام آسایشگاه و همکارام داشتن به این مهلکه نگاه می‌کردن و پچ پچشون منو می‌کشت آبروم رفته بود. حاله یکی از پرستارایی که باهام لج بود جلو اومد. - من می‌دونم حاج آقا، بیماری که دخترت پرستارش بوده اصلا نمی‌تونست تکون بخوره پس همه چی زیر سر دختر توئه والا متجاوز زن ندیده بودیم. بابا خرناس کشید و من از ترس مردم. پس کجا بود چرا من‌و از این جنگ نابرابر نجات نمیداد. سمتم حجوم آورد، موهام رو توی چنگ گرفت و تنم رو با لگد هاش نوازش کرد داشتم میمردم.... - می‌کشمت بی‌آبرو، می‌کشمت هم تو رو هم اون حرومزاده‌ی توی شکمتو... لگدش واسه نشستن توی شکمم بلند شد و همزمان با جیغم صدای اون مرد نفس همه رو بند آورد. - اگه جرات داری بزن تا دودمانتو به باد بدم. همه سمت صدا برگشتن، مردی که ماه‌ها نمی‌تونست حرکت کنه و حتی حرف بزنه الان داشت روی پاهاش راه می‌رفت و فریاد می‌کشید بابا با خشم نگاهش کرد و فریاد کشید. - تو دیگه کی هستی؟ - اونی که شکم دخترتو بالا آورده بلایی سر اون بچه بیاد نابودت می‌کنم پیر مرد. خواستم سمتش برم که با راه گرفتن حجم زیاد خون از بین پاهام.... https://t.me/+As2kUtAG4lRhOTc8 https://t.me/+As2kUtAG4lRhOTc8 https://t.me/+As2kUtAG4lRhOTc8 https://t.me/+As2kUtAG4lRhOTc8 https://t.me/+As2kUtAG4lRhOTc8 https://t.me/+As2kUtAG4lRhOTc8 ماهلین دختر مهربونی که تو یه آسایشگاه روانی کار می‌کنه، طی یه اتفاق متوجه اتاق ممنوعه‌ای می‌شه که هیچکس حق نداره پا توش بذاره. کنجکاوی باعث میشه پا روی خط قرمز بذاره و وارد اون اتاق بشه و زندگیش دستخوش تغیراتی بشه که هیچوقت فکرش رو نکرده. زندگیش با رئیس باند مافیایی بزرگ گره میخوره و..... ❌❌❌❌❌
نمایش همه...