کانال رسمی صدیقه بهروانفر «همخون»
رمانی از نویسنده رمانهای آغازانتها زندگی به نرخ دلار«نشرصدایمعاصر» الهه درد«صدایمعاصر» او عاشقم نبود«صدایمعاصر» تبسم تلخ«نشرشقایق» زوجفرد انیسدل مرا به جرم عاشقی حد مرگ زدند «نشرعلی» @Sedighebehravan
نمایش بیشتر9 896
مشترکین
-524 ساعت
-657 روز
-25130 روز
توزیع زمان ارسال
در حال بارگیری داده...
Find out who reads your channel
This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.تجزیه و تحلیل انتشار
پست ها | بازدید ها | به اشتراک گذاشته شده | ديناميک بازديد ها |
01 Media files | 1 035 | 2 | Loading... |
02 من کیوانم!
معروفترین دندانپزشکی که کل فرانکفورت به خودش دیده...
وقتی دانشجو بودم طی یه سانحه، تصمیم میگیرم از همه چیز و همه کس دور شم پس ایران رو ترک میکنم...
و بالاخره بعد از ۱۰ سال به هدفم میرسم و روز و شب فقط کار میکنم و وقتم رو با مریضام سپری میکنم...
سمت هیچ دختر و رابطهای نمیرم. جوری که حتی دوستام باورشون میشه که هیچ حس مردونهای ندارم...
اما یه روز دختر ریزه میزهای پا به مطبم میذاره که چشمهای عسلی رنگش، دنیامو زیر و رو میکنه و سرسختیای که ذاتا توی وجودش بود، کل سد دفاعیم رو درهم میشکنه...
و من برای اولین بار جذب دختری میشم که بعد از سی و دو سال تمام حسهای مردونهام رو بیدار میکنه و...🙊🔥
https://t.me/+KQ1HnH82XApiNTY0
https://t.me/+KQ1HnH82XApiNTY0
- چشمات میتونه بیاحساسترین مرد هارم از پا در بیاره دختر جون!
https://t.me/+KQ1HnH82XApiNTY0
توصیهی ویژه♨️
#قلم_قوی | 128 | 0 | Loading... |
03 #پارت_۴۰۷
#پارت_واقعی
تنها چند ثانیه زمان برد جای گرفتن موبایل کنار گوشش و پیچیدن صدای بم و مردانه او در حیاطی که یکی از گلبرگ های گلِ آهارش درست مانند یک فیلم کند شده،پس از پیچیدن رایحهی بینظیرش در فضا به روی زمین افتاد:
_سحر خیز شدی یا کلا نخوابیدی؟!
انگشتانش به دور بدنهی گوشی سفت شدند و چرا بغض کرده بود.چرا قلبش برای لحظه ای دچار حالتی ناشناخته شده بود؟ممکن بود برای این باشد که با شنیدن صدایش برای چند لحظه باز هم آن آغوش را تصور کرد و نتوانست بگوید که حسش واقعی نبوده است:
_سَ..سلام!
تمام توانش را جمع کرد.هرچه نیرو داشت را برای نشان ندادن لرزش صدایش به کار گرفت تا همین کلمهی ساده را بیان کند
_خب..میشنوم...
دهان باز کرد تا چیزی بگوید،اما درست همان ثانیه دردی کوتاه و طاقت فرسا در قسمتی از سرش پیچید:
_عاای..!
صدای ظریف و دردناکی که از دهانش به بیرون رانده شد کوتاه و آرام بود اما توانست اخم های امیر را در هم قفل کند،آنقدری که میانه راه در جا ایستاده و لب بزند:
_احتمالا زنگ نزدی که این و بگی!
لحنش،این که هیچ اثری از شوخی در آن دیده نمیشد و کاملا جدی بنظر میرسید،موجب شد دخترک با تصور اینکه تا دقایقی پیش برای چه کسی نفس هایش تند شده و اشک ریخته است با حرصی خنده دار که ناخودآگاه در وجودش رخنه کرده بود بگوید:
_نخیرم..بادوم موهام و چنگ ز...
گویی تازه فهمید در حال گفتن چه چیزی است،بی آنکه فعل جمله اش را کامل کند،لب زیر دندان کشید.چرا هر بار باید جلوی این مرد یک نمایش سراسر مسخره و ضایع را به اجرا میگذاشت؟
آن سوی خط اما،امیر حین بالا بردن پایش برای نشستن روی موتور،تک ابرویی بالا انداخته و بیخیال گفت:
_موی بلند دردسرای خودش و داره!
و این چه معنی ای میداد جز اینکه او میداند قد موهای دخترک چه اندازه است؟چه معنی داشت جز هشدار این مورد که من موهای مواج و به رنگ آسمان شبت را دیده ام؟!
چشم های دخترک درشت شد و صدای ضعیف رها شدن نفسی که با شنیدن آن حرف چند ثانیه درون سینهاش حبس کرده بود؛به گوش مرد رسید.زبانش انگار قفل شده بود و ذهنش در حال پردازش اینکه مرد چگونه توانسته موهای او را ببیند؟!
نمیدانست مردی که با یک ژست آسوده،آرام و بیخیال،انگار نه انگار آن شخصی که تا دقایقی پیش با بالاترین سرعت ممکن میان کوچه های تنگ و تاریک میدویده او بوده،رقص موهای پر پیچ و تاب او را در همان خانه ای که حال درونش قدم میزد دیده است.
و چقدر بد جنس شده بود که با لبخندی یکوَری در حال شنیدن نفس های دخترک بود و کلامی به زبان نمیآورد.
_من...من اشتباهی بهتون زنگ زدم..یعنی دستم خورد!
به قدری هل شده بود که خودش هم نمیدانست این حرف را از کجا آورده است.گویی کسی که امشب نزدیکی تخت حیاط ایستاده و یک دست به کمر تکیه داده،نفس نبود.و میشد گفت نفس هر گاه که مخاطب حرف هایش این مرد بود؛آن نفس همیشگی نبود؟!
آن سمت خط،امیر با همان لبخند یک وری،باز هم ابرو بالا انداخت و برای برداشتن کلاه کاسکتی که در قسمت جلویی موتور بود دست دراز کرد:
_خیلی خب.پس فعلا..
_نهه!
نه آنکه اخم کند اما حد فاصل میان ابروهایش کمتر شد و دستی که در حال فاصله دادن موبایل از گوشش بود را به سر جای قبلی خود بازگرداند.جدیت در صدایش طنین انداز شد وقتی که پرسید:
_چی شده؟!
_شما..حالتون...خوبه؟!
میخواست مطمئن شود،میخواست از زبان خود او بشنود که حالش خوب است و آن وقت باور کند تمام آن صحنه ها تنها یک خواب بوده است.و چرا حس میکرد اگر او را از نزدیک میدید تپش های قلبش آرام می گرفتند؟
_شما..کِی بر میگردید..یعنی..اصلا..بَر..بر میگردید؟!
_دلت تنگ شده؟
بدون مکث گفت.سریع و ضربتی گفت و ندانست چه بر سر قلب بینوای دخترک آمد وقتی ریتم تند شدهاش پشت سر هم پرسید:
" آیا واقعا دلتنگ او شده ای؟"باید باور میکرد که دلتنگش شده است؟
نفس شاید او را نمیدید اما کنجی از ذهنش،توانست لبخند محو مرد را حین زدن چنین حرفی تصور کند و لعنت به آن لبخند های مردانه اش!
_زمان اومدنم مشخص نیست...ولی فعلا میتونی چشم به راه باشی!
اذیتش میکرد؟باید باورش میشد مرد در این ساعت از نیمه شب شیطنتش گل کرده و سر شوخی را با او باز میکند؟!
_چشم به راه شما نیستم..!
موتور روشن شد و امیر با همان لحنی که توانسته بود حرص دخترک همیشه آرام را در بیاورد بیخیال تر از قبل لب زد:
_از اونجایی که سابقهات تو دروغ گفتن زیاده،نمیشه به حرفت اعتماد کرد..!
کلاه کاسکت را با دست آزادش اندکی بلند کرده و حین قرار دادنش به روی ران پا پر شیطنت ادامه داد:
_الانم برو بخواب...چشم به راه موندن انرژی زیادی میخواد..!
خلاصه ای از پارت های ۴۰۷ تا ۴۱۱ رمان🥹
لینک این رمان فقط تا ۲۴ ساعت قابل استفاده هست پس به هیچ وجه از دستش ندید👇🏻🔥
https://t.me/+5k5VmLXx5E0zMTE0
https://t.me/+5k5VmLXx5E0zMTE0
https://t.me/+5k5VmLXx5E0zMTE0 | 80 | 0 | Loading... |
04 روز دهمی بود که تو مسجد میخوابیدم!
جایی برای رفتن نداشتم و اگه حاجی بیرونم میکرد باید کارتون خواب میشد.
گوشه ی محراب نشستم و تو خودم جمع شدم و صدای گریم تو کل مسجدی که کسی تپش نبود پیچید و نالیدم:
-خدایا خیلی از دست ناراحتم، بچمو ازم گرفتی منو آواره ی کوچه خیابونا کردی چیکار کردم مگه؟ خدایا خستم... دوست دارم باهات قهرم کنم اصلا دوست دارم دیگه صدات نکنم
هق هقم شکست و سرمو روی پاهام گذاشتم و یاد بچه ی مرده ای افتادم که از رحمم بیرون کشیدن... نوزادی که به خاطر کتکای شوهرم زنده نموند
شوهری که به خاطر زنده نموندن بچش منو نازا دونست و بیرونم کرد و اگه حاجی نبود الان کارتون خواب بودم...
جوری گریه میکردم که دلم به حال خودم میسوخت و به یک باره صدای مردونه ای تو مسجد پیچید: - همشیره؟!
ترسیده سر بالا گرفتم و با دیدن حاجاقا آروم شدم اما مرد چهار شونه ی کنارش که با ترحم نگاهم میکرد باعث شد سریع دستی زیر چشمام بکشم: - حاجی؟! ببخشید من...
وسط حرفم پرید:
- بیا دخترم بیا باهات حرف دارم بیا دلآرا اگه زندگیت و زیر و رو کرد حتما حکمتی داشته
بلند شدم از جام که مرد کنارش اشاره ای کرد:
- ایشون آقا امینه خیر محله آشنای بنده و بنده ی خوب خدا
نیم نگاهی به مرد کنار انداختم و سر تکون دادم که ادامه داد:
-همیشه ایشون به بقیه کمک کرده اما من احساس میکنم اینبار کمک میخواد توام کمک میخوای برای همین امید وارم بتونید بهم کمک کنید
با تعجب به مردی که تیپ و ظاهرش نشون از وضعیت مالی خوبش میداد گفتم:
-من من کمک کنم؟
مرد دستی تو موهاش کشید و حاجی ادامه داد:
- ایشون خانومشون سر زا فوت شده الان یه بچه ی شیر خوار داره منم بهشون گفتم شما هم موقع زایمان بچتون فوت شده و شیر دارید!
شوهرتونم طلاقتون داده پس ایشون دایه میخواد برای بچش...
سر انداختم پایین: - من من زیاد شیر ندارم
شیر نداشتم چون چیز زیادی نمیخوردم موقع بارداری و اینبار خود مرد صداش درومد:
- من یکیو میخوام از بچم کلا مراقبت کنه کسیو ندارم بچمو بهش بسپرم حاجی گفتن شما مورد اطمینانی فقط چند سالتونه سنتون کم میزنه
نگاه آبی رنگمو به چشمای مشکیش دادم که آب دهنشو قورت داد و سریع نگاه گرفت اما من جواب دادم:
-نوزده سالمه آقا من سنم کم بود شوهرم دادن
سری به تایید تکون داد که حاجی ادامه داد:
-خب اگه هر دو راضی باشید یه صیغه محرمیت بینتون بخونم بالاخره تویه خونه قرار برید هر دو هم مجرد شدید
دستام مشت شد و سر پایین انداختم که حاجی سریع ادامه داد:
-البته که حق نزدیکی رو میدم به خودت دخترم
بغض کردم و سرمو بیشتر انداختم پایین که مردی که اسمش امین بود گفت:
- حاجی شاید خب راضی نباشند یعنی... یکم خب فکر کنن حتی اگه قبولم نکنن من حاضرم هزینه هاشون رو به عهده بگیرم
نگاهم و بالا آوردم و حاجی سری به چپ و راست تکون داد:
- آخه تا کی تو مسجد میخوای بمونی دخترم؟
میزارم به عهده ی خودت تصمیم بگیری اما این به صلاح دوتاتون کمک میکنید بهم شما دوتاتون آدمای خوبی هستید مناسب همید
و حالا امین به من نگاه میکرد انگار که ازم خوشش اومده بود و جوابش مثبت بود و حالا منتظر من بود.
منی که از مرد جماعت فراری بودم و دو دلیم رو که دید گفت:
-من به خدا فقط برای بچم اومدم اینجا نیت من چیز دیگه ای نیست با این حال براتون مهریه تعیین میکنم تمام حق زحماتتون به عنوان دایه پسرمم میدم اگه قبول کنید
با گوشه چادرم بازی کردم باشه ی خیلی آرومی گفتم چون چاره ای نداشتم این تنها راه من بود و حاجی با خوشحالی گفت:
- عاقبت به خیر بشید هر دوتاتون امین جان شما فردا بیا برای صیغه
هر چند که تاکید میکنم حق نزدیکی با خانمت!!
https://t.me/+igj4C89KfTdjOTZk
در حالی که شیرمو میخورد تند تند سرش رو بوسه زدم و زمزمه کردم:
- قربونت برم من مامان فدات بشم من خدا
دو ماهی میشد که تو خونه ی امین زندگی میکردم زندگی که هیچ وقت فکرشم نمیتونستم کنم! پسر کوچولوش و مثل بچهی خودم دوست داشتم...
تو فکر بودم که در خونه باز شد و امین وارد شد دستش پر میوه بود و روی میز گذاشت و با دیدن من لبخندی زد:
-به چطوری دردونه؟
لبخندی زدم و سینمو از دهن پسرش با خجالت بیرون کشیدم و خودمو پوشوندم که با شوخی لب زد:
-چرا غذا بچمو حروم میکنی حالا؟
-سلام زود اومدید
-کارام زود تموم شد گفتم بیام پیش زن و بچم
از لفظ زن و بچه خیلی خوشم میاومد، هر چند من براش هنوز زنانگی نکرده بودم و سکوتمو که دید ادامه داد:
-میگم که حالا کی قرار اجازه نزدیکی یعنی خب آخه..
دستی پشت سرش کشید: - میدونی داره برام سخت میشه، هی میام تورو میبینم با این همه خوشگلی
باز حرفشو خورد و میدونستم مرد برای سخت پس سر پایین انداختم زمزمه کردم: - اجازه میدم
https://t.me/+igj4C89KfTdjOTZk
https://t.me/+igj4C89KfTdjOTZk | 137 | 0 | Loading... |
05 - زنگ زدم خوابگاه. گفتن چند ماهه تسویه کردی رفتی!
زل زد توی چشمهای او و گفت: خب؟
- کجا جانا؟ خونه گرفتی؟ چرا به من چیزی نگفتی؟ من باید از مسئول خوابگاه بشنوم؟
برخلاف مادرش او ملاحظه و تعارف و خجالتی از محیا و پدرش و هیچ احد دیگری نداشت.
- مگه نمیدونستی؟ مگه فکر میکردی خوابگاه مادامالعمره؟ درسم تموم شد، عذرمو خواستن. قبلشم با هزار خواهش و تمنا و معرفینامه قبولم کرده بودن. میگفتن خوابگاه مال بچههای شهرستانه. بچهی تهران باید بمونه خونهی پدری!
باز کنایه زده بود.
- الان کجا میمونی؟
انگشتهایش دور کوله مشت شد.
- چه فرقی برات میکنه؟
مادرش برای چندمین بار به آشپرخانه نگاه کرد. معلوم بود محیا آوردن چای را طولانی کرده تا آنها حرفهایشان را باهم بزنند.
- مگه میشه فرق نکنه؟ من نباید بدونم دخترم کجا زندگی میکنه؟ چند ساله بهت میگم بیا اینجا، نیومدی. گفتم، باشه خوابگاهست، جاش امنه. ولی الان... چند روز پیش یکی از همکارا میخواست با پسرش واسه آشنایی بیاد، من حتی نمیدونستم تو کجایی!
با حرص بلند شد.
- برام خواستگار پیدا کردی؟
صدایش آنقدر بلند بود که محیا را هم از آشپزخانه بیرون کشاند.
- نه... اونجوری که تو فکر میکنی نیست...
- واسه همین چند روزه زنگ پیچم کردین که بیام اینجا؟
باز زده بود به سیم آخر.
- به همکارت در مورد من گفتی یا فکر میکنه دختر خانم غفاری یکیه مثل خودش.
- جانا؟
- گفتی دخترت قرتیه؟ گفتی باباش زندانی سیاسیه؟ گفتی مادرش یه سال نشده، طلاق گرفت با یکی دیگه ازدواج کرد؟
اشک در چشمهای مادرش لغزید.
- من حق زندگی داشتم.
صدایش را برد بالاتر.
- حق داشتی، ولی نه هفت ماه بعد. نه بعدِ گرفتن دوزار دارایی شوهرت و آواره کردن دخترت. نه با مدیر مدرسهای که پونزده سال بابام اونجا درس داده بود.
#پروازدرتاریکی
#لیلانوروزی
https://t.me/+f1edimG4hSkxZDU0
https://t.me/+f1edimG4hSkxZDU0 | 87 | 0 | Loading... |
06 در و محکم بستم ووارد اتاقش شدم !سرش رو بلند کرد و بی تفاوت دوباره به کارش ادامه داد!
-حق نداری با اون دختره بری مسافرت!اصلا حق نداره توی شرکت بمونه!
-چرا!؟باید از تو اجازه بگیرم؟!
-اره من زنتم حق نداری وقتی اون چشمش دنبالت!
نیشخند میزند:-شایدم چون چیزای بهتری نسبت به زنم داره میترسی که ترجیحش بدم و باهاش مسافرت برم!
-اگه بری من و نمیبینی دیگه!
-بهتر شرت کم !..گفت اما نمیدانست که خیلی زود پشیمان خواهد شد!روزی که برگشت و دیگر هیچ اثری از دخترکش نبود!
https://t.me/+BjCOEbRFbXpjODVk | 77 | 0 | Loading... |
07 Media files | 65 | 0 | Loading... |
08 - منتظری بادیگارد عزیزت بیاد نجاتت بده؟
سرش را کج کرد تا دست نجسش به صورتش برنخورد و در همان حال غرید:
- اون میاد! سامیار میاد و من رو پیدا میکنه...زمانی که منو پیدا کرد باید دنبال سوراخ موش باشی که دستش بهت نرسه...خودت خوب میدونی که تو خشن بودن حرف نداره!
قهقهی بلندی زد و سرش به عقب پرتاب شد.
- آخی کوچولو! نکنه عاشق بادیگاردت شدی؟
نگاهش را چپ کرد تا مرد از چشمانش راز دلش را نفهمد.
- ماهلین ستوده عاشق شدی؟ ولی نباید عاشق میشدی...نباید اعتماد میکردی جوجه کوچولو!
دلش هری پایین ریخت و مضطرب نگاهش را به مرد داد. مرد اشارهای به پشت سرش زد و با دیدن هیکل بزرگش، رنگ از صورتش پرید.
- راستش اول اینو استخدام کردم برای کشتنت ولی خب...سامیار راه حل بهتری برای از بین بردنت داشت!
آوردن اسم سامیار کافی بود تا مردمکش بلرزد و نفسش بند بیاید. در باز شد و سامیار وارد اتاقک شد و نگاهش بهت زده ماند.
- سامیار اعتقاد داره راه حل بهتری برای کشتن یه زن هست.
تمام تنش به لرزه افتاد و مرد به سمت سامیار چرخید:
- کارت تموم شد بگو بچهها با همون وضع بفرستنش جلو در خونه باباش...
با التماس خیرهی سامیار ماند و مرد از اتاق بیرون زد. سامیار پا جلو گذاشت و او با اشک درون چشمش سرش را تکان داد.
- نه! تو این کارو نمیکنی! سامیار تو این کارو نمیکنی!
دست سامیار پیراهنش نشست و لب باز کرد:
- ببخشید که مجبورم عشق توی چشمات رو ندید بگیرم و پای انتقامم بمونم!
ادامه...👇🏻
https://t.me/+N8bwGBIAuf83MDM0
https://t.me/+N8bwGBIAuf83MDM0
https://t.me/+N8bwGBIAuf83MDM0
ماهلین ستوده، دختر قدرتمندی که صاحب یکی از بزرگترین هولدینگهای ایرانه و رقبا برای از بین بردنش نقشهی قتلشو ریختن و اون دنبال یه بادیگارده و کی بهتر از سامیار راد که خیلی وقته دنبال انتقام از دشمن دیرینشه؟🔥
https://t.me/+N8bwGBIAuf83MDM0 | 50 | 0 | Loading... |
09 _ آخ.... آی.....مُــردم... خـــــدا.... درد دارم
_ آخ دســتم.... آییی.... مُردَم.... بدادم برسید....
_ خوبی خانم؟؟ زنگ بزنیم اورژانس؟ طرف رو بگیرید فرار نکنه.
یکی از مردهای اطرافم پشت یقه مرد رو گرفت و از روی موتور پایین کشید.
_ کوری مگه آشغال نفهم... تو که موتور سواری بلد نیستی برو خرسواری... یابو.
اینا رو با جیغی از درد و عصبانیت به مردی گفتم که بهم زده بود و چند قدم اونطرفتر از من، روی ترک موتورش نشسته بود، گفتم.
_ مرتیکه مثل بز وایستاده به منه لتوپار شده نگاه میکنه!
-زدی دختر مردم رو ناکار کردی مرد حسابی... یه نفر زنگ بزنه اورژانس...
بلاخره از موتور پایین اومد و کلاه ایمنی رو از سرش برداشت. موهای حالت دارش روی پیشونیش ریخت.اومد و بالای سرم ایستاد، پشت به نور بود، صورتش رو واضح نمیدیدم و اما قد بلندش منو وادار کرد سرمو بالاتر بگیرم با پوزخندی گفت:
_این حالش از منم بهتره.
عصبی از حرفش با حرص گفتم:
_ خرو چه به خرسواری...اصول که رعایت نشه نتیجه اش میشه داغون کردن مردم...یکی زنگ بزنه پلیس...زنگ بزنید اورژانس...اخ خدا دارم میمیرم از درد...
البته که درحال مردن نبودم اما پرو بازی این مردک دراز باعث شد کولی بازی کنم.
خانمی کنارم نشست وگفت:
یه جوون مرد پیدا نمیشه این طفلکو ببره بیمارستان ؟
آقایی از پشت سرش رو به مردک دراز گفت:
_ من ماشین دارم اما چون زدی باید همراهم بیایی...من تا جلوی بیمارستان می برمت.
_ این هیچیش نیست ...چرا باید ببریمش بیمارستان؟
_ من پدرت رو درمیارم... اخ مردم.
_ الان بدنش داغه شاید خونریزی داخلی کرده باشه.
باحرف زن واقعا وحشت کردم اگه می مردم برای کی مهم بود؟ معلومه هیچ کس حتی همه هم راحت میشدن و من اصلا همچین آدم بخشنده ای نبودم که اینو براشون بخوام.
_وای وای منو برسونید بیمارستان
مردک دراز بد قواره مقابلم نشست وبا پوزخند گفت:
_ حالا از ترس سکته نکنه خونش بیوفته گردن من!
_بلایی سرم بیاد پدرتو درمیارم... میام سراغت.
-اگه زنده بمونی...که فکر نکنم وضعت خرابه...
_بمیرم هم روحم میاد سراغت.
نگاهی به سر تا پام کرد و چشمکی زد و با صدای آرومی گفت:
_خوب چیزی هستی، حتما خودت تنها بیا.
_ خفه شو...
خندهای که کرد نفسم بند اومد. دراز جذاب چه خنده نفس گیری داشت آب دهنم رو قورت دادم می خواستم بگم من خفه میشم تو بخند... به لباش خیره بودم.
اخماش رو کشید توهم و بعد هم مثل گونی برنج منو زد زیر بغلش، دستم کشیده شد و از دردش جیغم در اومد.
-چیکار میکنی آقا آروم تر...بچه مردم رو کشتی!
صورتش رو نمی دیدم اما جواب اون خانمی که اینو گفت رو اینطوری داد:
_ بچه مردم حالش از همه ی ما بهتره، اگه درد داشت زبونش صد اسب بخار کار نمیکرد.
رو به خودم زمزمه کرد :
_با نگاهش بچه مردمو نمی خورد
+رو دستم افتادم نه زبونم ...آخ...
اخی که تنگ جمله ام چسبوندم برای خالی نبودن عریضه بود. تا به خودم بیام منو انداخت توی ماشینی و ماشین حرکت کرد.
https://t.me/joinchat/QFgkrXpefUNlYmU0
https://t.me/joinchat/QFgkrXpefUNlYmU0
❌❌
پسره با راننده ماشین دست به یکی می کنند و دختره رو تهدید می کنند که اگه صدات رو نبری توی یه کوچه خلوت .... 😱
https://t.me/+QFgkrXpefUNlYmU0
https://t.me/+QFgkrXpefUNlYmU0 | 74 | 0 | Loading... |
10 .
من مطمئنم اون هنوزم رادمان دوست داره ، خودم
دیدم چجوری نگاهش میکرد چهارسال پیش وقتی
داشت میرفت حتی وقتی تصویری حرف میزدیم هم
چشمش دنبال شوهر من بود!
چشمام از شنیدن حرفاش درشت شد.
باورم نمیشد خواهرم این حرفارو راجبم بزنه ، اونم
فقط بخاطر اینکه قبل ازدواجشون من توی دانشگاه
از رادمان خوشم میومد.
من حتی برای اینکه به خواهرم خیانت نکنم
چهارسال از خانوادم دور شدم.
_ اگر ببینم بازم چشمش دنبال رادمان باشه به مامان
اینا میگم زود شوهرش بدن.
چقدر خواهرم تو چهارسال عوض شده بود.
ترس تموم وجودم گرفت ، من نمیخواستم زوری
ازدواج کنم.
باید فکر میکردم. دیگه بیشتر از این نمیتونستم
منتظرشون بزارم و باید خودمو نشون میدادم مامان
بابا رادمان سها و آهو منتظرم بودن.
خیلی عجیب بود که توی فرودگاه به این بزرگی باید
صدای خواهرم اونم با فاصله یک دیوار کوچیک
بشنوم.
چمدونم برداشتم و به طرف خروجی فرودگاه رفتم.
و همین که به در رسیدم تمام خانوادم کنار هم دیدم.
لبخند مصنوعی زدم به طرفشون رفتم.
تمام ذوقم کور شده بود.
اول مامان و بابا رو بغل کردم و بعد به ترتیب سها و آهو…
به رادمان فقط سری تکون دادم.
_سودا مادر نمیدونی چقدر دلتنگ بودیم.
لبخندی زدم
_منم همینطور مامان جونم.
اینبار سها با کنایه گفت
_فکر میکردم بعد چهارسال زرنگ باشی اونجا برای
خودت شوهر پیدا کنی ابجی کوچولو…یعنی هیچ
خبری نیست؟
نفس عمیقی کشیدم تا آروم باشم و زیر گریه نزنم.
خواستم حرفی بزنم که همون صدایی از پشتم
شنیدم
_ببخشید..
به عقب برگشتم ، این همون مرد مذهبی بود که توی
برداشتن چمدوناش کمکم کرده بود.
فقط توی چند لحظه فکری به سرم رسید و بدون
اینکه به عواقبش فکر بکنم گفتم
_اومدی عزیزم ، چرا انقدر دیر کردی؟ بیا با خانوادم
آشنات بکنم.
مرد بیچاره نگاهی به من و بعد به ۱۰ جفت چشم
پشتم کرد خواست حرفی بزنه که زودتر آستینش
گرفتم به کنار خودم کشیدمش.
_بیا همه منتظرن.
بعد به طرف خانوادم که همه متعجب نگاهمون
میکردن برگشتم.
https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0
https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0
اول نگاهمو به مامان و بابا بعد به سها انداختم
_ببخشید میدونستم باید زودتر بهتون میکفتم اما
میخواستم سوپرایز بشید.
این آقای خوشتیپی که کنارم میبینید ، کسیه که من
دوستش دارم و اگر اجازه بدید میخوام باهاش ازدواج بکنم.
صدای بلند همشون شنیدم که ها یا چی میکردن.
زیرچشمی به مرد نگاهی انداختم.
چشماش درشت شده بود و داشت منو نگاه میکرد.
سرمو به طرفش برگزدوندم التماسم توی چشمام
ریختم تا فقط همراهی بکنه.
بابا اولین نفر به خودش اومد لب زد
_سلام ، من سجاد پدر سودام ایشونم مادرش معصومه…
مرد انگار دلش به حالم سوخت که چشم غره بدی
بهم رفت به طرف بابا برگشت.
دستشو به طرفش دراز کرد با لبخند کوچیکی لب زد
_خیلی خوشبختم ، محمد حسین تهرانی ، ببخشید
اینجوری یهو بی خبر اومدم فکر دخترتون بود.
قبل اینکه بابا حرفی بزنه سها سریع پرید وسط.
دستشو به طرف محمد گرفت لب زد
_خیلی خیلی خوش اومدین منم سها خواهر سودام
مطمئنم براتون از من زیاد گفته.
_خیلی تعریف کرده…
مرد نگاهی به دست دراز شده سها انداخت و
فهمیدم که امکان نداشت با اون دست بده چون
محرم نبود.
دست سها و گرفتم ببه پایین کشیدم
_سها جان محمدحسین با نامحرم دست نمیده!
با این حرفم دیدم که چشمای مامان و بابا برق زد.
مامان خیلی زود نزدیک محمد شد گفت
_خیلی خوش اومدی پسرم.
بعد به طرف بابا چرخید
_سجاد بریم دیکه بچه ها خستن حتما ، توی راهم
میتونیم با آقا محمد حرف بزنیم.
با شنیدن جمله مامان چشمام درشت شد.
توی راه؟ اینبار امکان نداشت اون مرد قبول بکنه..
با احترام سریع لب زد
_اگر اجازه بدید من برم دیکه ماشینم تو پارکینگه!
مامان اخمی کرد و آستین محمد گزفت
_اصلا امکان نداره پسرم الان خسته ای بزارم بری ،
باید بیای پیش ما بدو رادمان سجاد وسایلشونو
بیارید…
و قبل اینکه بتونیم مخالفتی بکنیم مارو به طرف
ماشین کشوند….
داشتم از ترس سکته میکردم ، خدا میدونه الان
راجبم چه فکری میکنه…
https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0
https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0
https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0
https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0
https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0
https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0
https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0
https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 | 113 | 0 | Loading... |
11 حسرت دیدن خودم و پسرت رو به دلت میذارم...
https://t.me/+n829eNwKXFBiMTRk
حالا که رفته بود، حالا که طلاقش داده بود، حالا که نبود. چند نفس بلند کشید و مشتی هم به شکمش زد.
- حالا که نیستی و نمیبینی... نمی ذارم هیچوقت دیگه هم بفهمی بچهای در کار بوده! حسرت دیدن خودم و پسرت رو به گور میبری.
دست روی صورت خیسش کشید و دندان روی هم سایید:
- یاشارخان خداحافظ برای همیشه!
***
https://t.me/+n829eNwKXFBiMTRk
یاشار بود که روبهرویش ایستاده بود؟ آن هم با آن تیپ؟ واقعا یاشار بود؟ یا خیال و خوابی شیرین؟ آن هم بعد از چهار سال؟؟ یاشار در ایران چه میکرد؟ او که به یاشار آدرس غلط داده بود!
الان باید میخندید یا گریه میکرد؟
- تو... اینجا؟
پوزخندی گوشهی لب یاشار شکل گرفت.
- چیز عجیبی نیست، من نصف روزهای سالهای اخیرم داره این سمت مرز میگذره.
شایان متعجب از دیدن مردی که به دختری که عاشقش بود، دست داده و دستش را ول نمیکرد، رو به دختر گفت:
- معرفی نمی کنی؟
تارا کوتاه گفت:
- از دوستان سابق اون سمت!
یاشار از این معرفی زیادی خلاصه پوزخندی بر لب آورد و در لحنش حرص موج زد:
- البته با اجازه من اصلاح کنم، شوهر سابقشون!
شایان مات جملهی شنیده شده سمت یاشار برگشت و لب زد:
- پدر ایلیا؟!
نگاه بهتزده و حیران یاشار سمت دختری رفت که حس میکرد برای سرپا ماندن دیگر جانی ندارد و گفت:
- این چی میگه؟ با توام؟ نگام کن ببینم این یارو الان چی گفت؟
قلبش در دهانش میزد، اصلاً حس میکرد نفسش بالا نمیآید. چگونه چشم باز میکرد و چشمدرچشم یاشار حرف میزد. یاشار بازوی در دستش را فشرد و کمی او را سمت خودش کشید:
- اگه دلت هنوز به نفس کشیدنه... حرف بزن.
https://t.me/+n829eNwKXFBiMTRk
https://t.me/+n829eNwKXFBiMTRk
#پارتواقعی🚫
اون نباید می فهمید ایلیا پسرشه! اما در یه لحظه از حرف یه غریبه همه چیو فهمید... مردی که توی زادگاهمون همه طردش کرده بودند، منجی من و خانواده ام شد و زندگیمون رو نجات داد و شرط نجاتش ازدواجش با من بود. اما دست تقدیر راهمون رو از هم جدا کرد و من موندم و یه یادگاری از اون با چشم های زمردیش که هر وقت می دیدمش به یاد نگاه اشنای پدرش می افتادم. اما الان که فهمیده ازم یه پسر داره می خواد ازم بگیرتش و...
این رمان اواخرشه و یه ماهه تمومه... سریع بخونید😍😍😍
توصیه ویژه ما🤩🤩🤩 | 47 | 0 | Loading... |
12 Media files | 70 | 0 | Loading... |
13 _ یزدان راسته که دختر شدی؟
- من؟ دختر؟ چی میگی تو؟
توی صندلی عقب ماشین جابجا شدم و به خوابم ادامه دادم.
- دوس داری بیا خودت چک کن جیگر…
سری به نشونه نه تکون دادم و خواستم به خوابم ادامه بدم که یزدان اجازه نداد.
حس کردم روی من خم شده چشمام رو باز کردم و با دیدنش توی فاصله چند سانتیمتری از خودم جیغ زدم.
- چیکار میکنی دیوونه!
- نمیخوای خودت یه چک کنی که مطمئن شی دختره یا پسر جیگرررر…
با لگد زدم به پاش اما فکر کنم جای بدی خورد که با غرشی از درد روی زمین پرت شد.
خندههای بهروز که کمتر شد به طرف یزدان رفت و دستش رو به طرفش گرفت.
_ پاشو آبجی...
در واقع برای گریه کردن نیاز به تلنگر داشتم و بهروز اون تلنگر رو زد.
_زیر بار این فشار هیچکس نمیتونه دوام بیاره، قصه نخور عشقم خودم میگیرمت.
همزمان باخندهی اون من زدم زیر گریه، بهروز عوضی با خنده گفت:
_ حالا چرا گریه میکنی، از اینکه نتونستی خوب نفلهاش کنی ناراحتی؟ از مردی انداختیش، این از مرگ هم بدتره...
***
https://t.me/+LXvc2qVAyYFiNTI0
https://t.me/+LXvc2qVAyYFiNTI0
به جای پیام دادن، به یزدان زنگ زدم.
اینبار زود جواب داد:
_ چطوری خاله سوسکه کونگ فوکار؟
لب گزیدم و با خجالت گفتم:
_ من که چند بار معذرتخواهی کردم.
_چند بار...؟
خودمم خندهام گرفت جز یه بار بیشتر عذرخواهی نکردم.
_معذرت، معذرت، معذرت...
_چقدر مجهول ...! معادله است؟ باید حل کنم؟
معذرت میخوای یا نمیخوای؟
باخنده گفتم:
_ اذیت نکن دیگه،معذرت میخوام.الان بهتری؟
_نمیدونم باید برم یه چکاپ بگیرم اگه ناقص شده باشم ازت دیه میگیرم.
_اگه نداشته باشم؟
_یه قانونی هست که اگر فرد دچار نقص عضو بشه تو مجبوری باهاش ازدواج کنی.
لبهام رو روی هم فشردم.
_سکوتت رو پای چی بزارم؟
https://t.me/+LXvc2qVAyYFiNTI0
https://t.me/+LXvc2qVAyYFiNTI0
https://t.me/+LXvc2qVAyYFiNTI0
دختره زده پسره رو ناقص کرده و پول نداره دیه بده، حالا مجبوره باهاش ازدواج کنه😱 ولی خبر نداره که پسر بهش دروغ گفته و.... | 89 | 0 | Loading... |
14 در و محکم بستم ووارد اتاقش شدم !سرش رو بلند کرد و بی تفاوت دوباره به کارش ادامه داد!
-حق نداری با اون دختره بری مسافرت!اصلا حق نداره توی شرکت بمونه!
-چرا!؟باید از تو اجازه بگیرم؟!
-اره من زنتم حق نداری وقتی اون چشمش دنبالت!
نیشخند میزند:-شایدم چون چیزای بهتری نسبت به زنم داره میترسی که ترجیحش بدم و باهاش مسافرت برم!
-اگه بری من و نمیبینی دیگه!
-بهتر شرت کم !..گفت اما نمیدانست که خیلی زود پشیمان خواهد شد!روزی که برگشت و دیگر هیچ اثری از دخترکش نبود!
https://t.me/+BjCOEbRFbXpjODVk | 101 | 0 | Loading... |
15 - از کی تا الان رئیس یه شرکت با این مانتوی کوتاه قرار کاری میذاری؟
خونسرد روی میز نشست و کیفش را کنار گذاشت.
- فوضولیش به شما نیومده!
سامیار تک خند پر حیرتی زد:
- با این سر و وضع که تمام وجناتت رو بیرون ریختی آماده شدی برای دیدن رئیس شرکت خلیج فارس همون که حسابی بزرگ شده! ببینم نکنه میخوای با زدن مخش شرکت خودتو بکشی بالا؟
عصبی چشمانش گرد شد:
- نکنه فکر کردی مثل توام که با نقشه به مردم نزدیک بشم تا سواستفادهمو بکنم!
سامیار کلافه سرش را تکان داد.
- تموم کن این بحثو ماهلین!
- شروع کننده خودت بودی! حالا که جوابت رو گرفتی برو رد کارت تا چند دقیقه رئیس شرکت خلیج فارس میاد و من نمیخوام این قرار کاری مهم بخاطر تو بهم بخوره!
سامیار با خنده دستی به پشت گردنش کشید.
- یعنی الان میگی من سد راهتم؟
- قطعا! تو از اولش هم برای من اشتباه بودی.
سامیار با همان لبخند پر از پیروزی مقابلش روی صندلی نشست. متعجب لب باز کرد:
- بلند شو از اینجا چی از جون من میخوای آخه که انقدر اذیتم میکنی؟
- واسه چی بلند شم مگه نمیخواستی رئیس شرکت خلیج فارس رو ببینی؟
- آره!
- خب ببینش چون روبهروت نشسته!
بهت زده لب زد:
- تو...؟
- آره من، سامیار راد رئیس شرکت بزرگ خلیج فارسم و تو خانم ستوده...تنها راه بیرون اومدنت از منجلاب بستن قرارداد با شرکت منه و من به این راحتی نمیتونم باهات همکاری کنم جز یه شرط!
- چه شرطی؟
- باید با من ازدواج کنی!❌
https://t.me/+jHD57FMENec5NWU0
https://t.me/+jHD57FMENec5NWU0
https://t.me/+jHD57FMENec5NWU0
اون برگشته بود دقیقا سه سال بعد از جدایی تلخمون💔
وقتی که من تازه کنار اومده بودم که اون با نقشه انتقام به من نزدیک شد و تموم هدفش سو استفاده بود...حالا که در حال فراموش کردنش بودم برگشته بود اون هم دست پر❌
قسم خورده که من رو دوباره به زندگیش برمیگردونه اما...
آیا میتونه؟
https://t.me/+jHD57FMENec5NWU0 | 55 | 0 | Loading... |
16 حسرت دیدن خودم و پسرت رو به دلت میذارم...
https://t.me/+n829eNwKXFBiMTRk
حالا که رفته بود، حالا که طلاقش داده بود، حالا که نبود. چند نفس بلند کشید و مشتی هم به شکمش زد.
- حالا که نیستی و نمیبینی... نمی ذارم هیچوقت دیگه هم بفهمی بچهای در کار بوده! حسرت دیدن خودم و پسرت رو به گور میبری.
دست روی صورت خیسش کشید و دندان روی هم سایید:
- یاشارخان خداحافظ برای همیشه!
***
https://t.me/+n829eNwKXFBiMTRk
یاشار بود که روبهرویش ایستاده بود؟ آن هم با آن تیپ؟ واقعا یاشار بود؟ یا خیال و خوابی شیرین؟ آن هم بعد از چهار سال؟؟ یاشار در ایران چه میکرد؟ او که به یاشار آدرس غلط داده بود!
الان باید میخندید یا گریه میکرد؟
- تو... اینجا؟
پوزخندی گوشهی لب یاشار شکل گرفت.
- چیز عجیبی نیست، من نصف روزهای سالهای اخیرم داره این سمت مرز میگذره.
شایان متعجب از دیدن مردی که به دختری که عاشقش بود، دست داده و دستش را ول نمیکرد، رو به دختر گفت:
- معرفی نمی کنی؟
تارا کوتاه گفت:
- از دوستان سابق اون سمت!
یاشار از این معرفی زیادی خلاصه پوزخندی بر لب آورد و در لحنش حرص موج زد:
- البته با اجازه من اصلاح کنم، شوهر سابقشون!
شایان مات جملهی شنیده شده سمت یاشار برگشت و لب زد:
- پدر ایلیا؟!
نگاه بهتزده و حیران یاشار سمت دختری رفت که حس میکرد برای سرپا ماندن دیگر جانی ندارد و گفت:
- این چی میگه؟ با توام؟ نگام کن ببینم این یارو الان چی گفت؟
قلبش در دهانش میزد، اصلاً حس میکرد نفسش بالا نمیآید. چگونه چشم باز میکرد و چشمدرچشم یاشار حرف میزد. یاشار بازوی در دستش را فشرد و کمی او را سمت خودش کشید:
- اگه دلت هنوز به نفس کشیدنه... حرف بزن.
https://t.me/+n829eNwKXFBiMTRk
https://t.me/+n829eNwKXFBiMTRk
#پارتواقعی🚫
اون نباید می فهمید ایلیا پسرشه! اما در یه لحظه از حرف یه غریبه همه چیو فهمید... مردی که توی زادگاهمون همه طردش کرده بودند، منجی من و خانواده ام شد و زندگیمون رو نجات داد و شرط نجاتش ازدواجش با من بود. اما دست تقدیر راهمون رو از هم جدا کرد و من موندم و یه یادگاری از اون با چشم های زمردیش که هر وقت می دیدمش به یاد نگاه اشنای پدرش می افتادم. اما الان که فهمیده ازم یه پسر داره می خواد ازم بگیرتش و...
این رمان اواخرشه و یه ماهه تمومه... سریع بخونید😍😍😍
توصیه ویژه ما🤩🤩🤩 | 64 | 0 | Loading... |
17 .
من مطمئنم اون هنوزم رادمان دوست داره ، خودم
دیدم چجوری نگاهش میکرد چهارسال پیش وقتی
داشت میرفت حتی وقتی تصویری حرف میزدیم هم
چشمش دنبال شوهر من بود!
چشمام از شنیدن حرفاش درشت شد.
باورم نمیشد خواهرم این حرفارو راجبم بزنه ، اونم
فقط بخاطر اینکه قبل ازدواجشون من توی دانشگاه
از رادمان خوشم میومد.
من حتی برای اینکه به خواهرم خیانت نکنم
چهارسال از خانوادم دور شدم.
_ اگر ببینم بازم چشمش دنبال رادمان باشه به مامان
اینا میگم زود شوهرش بدن.
چقدر خواهرم تو چهارسال عوض شده بود.
ترس تموم وجودم گرفت ، من نمیخواستم زوری
ازدواج کنم.
باید فکر میکردم. دیگه بیشتر از این نمیتونستم
منتظرشون بزارم و باید خودمو نشون میدادم مامان
بابا رادمان سها و آهو منتظرم بودن.
خیلی عجیب بود که توی فرودگاه به این بزرگی باید
صدای خواهرم اونم با فاصله یک دیوار کوچیک
بشنوم.
چمدونم برداشتم و به طرف خروجی فرودگاه رفتم.
و همین که به در رسیدم تمام خانوادم کنار هم دیدم.
لبخند مصنوعی زدم به طرفشون رفتم.
تمام ذوقم کور شده بود.
اول مامان و بابا رو بغل کردم و بعد به ترتیب سها و آهو…
به رادمان فقط سری تکون دادم.
_سودا مادر نمیدونی چقدر دلتنگ بودیم.
لبخندی زدم
_منم همینطور مامان جونم.
اینبار سها با کنایه گفت
_فکر میکردم بعد چهارسال زرنگ باشی اونجا برای
خودت شوهر پیدا کنی ابجی کوچولو…یعنی هیچ
خبری نیست؟
نفس عمیقی کشیدم تا آروم باشم و زیر گریه نزنم.
خواستم حرفی بزنم که همون صدایی از پشتم
شنیدم
_ببخشید..
به عقب برگشتم ، این همون مرد مذهبی بود که توی
برداشتن چمدوناش کمکم کرده بود.
فقط توی چند لحظه فکری به سرم رسید و بدون
اینکه به عواقبش فکر بکنم گفتم
_اومدی عزیزم ، چرا انقدر دیر کردی؟ بیا با خانوادم
آشنات بکنم.
مرد بیچاره نگاهی به من و بعد به ۱۰ جفت چشم
پشتم کرد خواست حرفی بزنه که زودتر آستینش
گرفتم به کنار خودم کشیدمش.
_بیا همه منتظرن.
بعد به طرف خانوادم که همه متعجب نگاهمون
میکردن برگشتم.
https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0
https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0
اول نگاهمو به مامان و بابا بعد به سها انداختم
_ببخشید میدونستم باید زودتر بهتون میکفتم اما
میخواستم سوپرایز بشید.
این آقای خوشتیپی که کنارم میبینید ، کسیه که من
دوستش دارم و اگر اجازه بدید میخوام باهاش ازدواج بکنم.
صدای بلند همشون شنیدم که ها یا چی میکردن.
زیرچشمی به مرد نگاهی انداختم.
چشماش درشت شده بود و داشت منو نگاه میکرد.
سرمو به طرفش برگزدوندم التماسم توی چشمام
ریختم تا فقط همراهی بکنه.
بابا اولین نفر به خودش اومد لب زد
_سلام ، من سجاد پدر سودام ایشونم مادرش معصومه…
مرد انگار دلش به حالم سوخت که چشم غره بدی
بهم رفت به طرف بابا برگشت.
دستشو به طرفش دراز کرد با لبخند کوچیکی لب زد
_خیلی خوشبختم ، محمد حسین تهرانی ، ببخشید
اینجوری یهو بی خبر اومدم فکر دخترتون بود.
قبل اینکه بابا حرفی بزنه سها سریع پرید وسط.
دستشو به طرف محمد گرفت لب زد
_خیلی خیلی خوش اومدین منم سها خواهر سودام
مطمئنم براتون از من زیاد گفته.
_خیلی تعریف کرده…
مرد نگاهی به دست دراز شده سها انداخت و
فهمیدم که امکان نداشت با اون دست بده چون
محرم نبود.
دست سها و گرفتم ببه پایین کشیدم
_سها جان محمدحسین با نامحرم دست نمیده!
با این حرفم دیدم که چشمای مامان و بابا برق زد.
مامان خیلی زود نزدیک محمد شد گفت
_خیلی خوش اومدی پسرم.
بعد به طرف بابا چرخید
_سجاد بریم دیکه بچه ها خستن حتما ، توی راهم
میتونیم با آقا محمد حرف بزنیم.
با شنیدن جمله مامان چشمام درشت شد.
توی راه؟ اینبار امکان نداشت اون مرد قبول بکنه..
با احترام سریع لب زد
_اگر اجازه بدید من برم دیکه ماشینم تو پارکینگه!
مامان اخمی کرد و آستین محمد گزفت
_اصلا امکان نداره پسرم الان خسته ای بزارم بری ،
باید بیای پیش ما بدو رادمان سجاد وسایلشونو
بیارید…
و قبل اینکه بتونیم مخالفتی بکنیم مارو به طرف
ماشین کشوند….
داشتم از ترس سکته میکردم ، خدا میدونه الان
راجبم چه فکری میکنه…
https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0
https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0
https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0
https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0
https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0
https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0
https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0
https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 | 115 | 0 | Loading... |
18 در و محکم بستم ووارد اتاقش شدم !سرش رو بلند کرد و بی تفاوت دوباره به کارش ادامه داد!
-حق نداری با اون دختره بری مسافرت!اصلا حق نداره توی شرکت بمونه!
-چرا!؟باید از تو اجازه بگیرم؟!
-اره من زنتم حق نداری وقتی اون چشمش دنبالت!
نیشخند میزند:-شایدم چون چیزای بهتری نسبت به زنم داره میترسی که ترجیحش بدم و باهاش مسافرت برم!
-اگه بری من و نمیبینی دیگه!
-بهتر شرت کم !..گفت اما نمیدانست که خیلی زود پشیمان خواهد شد!روزی که برگشت و دیگر هیچ اثری از دخترکش نبود!
https://t.me/+BjCOEbRFbXpjODVk | 890 | 5 | Loading... |
19 Media files | 618 | 2 | Loading... |
20 - تو این مهمونی پر از کثافت اینجا چه غلطی میکنی ماهلین؟
دیده بود! او را بعد از سه سال بالاخره دیده بود! اویی که با نقشه نزدیکش شده بود و بعد از بردن دلش قالش گذاشت و رفت و حالا بعد از سه سال انقدر طلبکار برخورد میکرد.
- درست صحبت کنید آقای محترم!
سامیار حرص زده چنگی به بازویش زد و تنش را به سمت خودش کشید.
- الان وقت یکی به دو با این لحن طلبکارت ندارم میگم اینجا چه غلطی میکنی؟ متوجهی پا تو چه مهمونی گذاشتی؟ اونم بدون محافظ!
مردمک در حدقه چرخاند.
- یادم نمیاد اینجا بودنم به تو ربطی داشته باشه!
- ماهلین منو سگ نکن پاشو بریم.
- نمیام. ولم کن!
سامیار پلک پر حرصی زد.
- میدونی تو این مهمونی چه خبره؟ دارن رو دخترا قمار میکنن کافیه یکی از اینا ازت خوشش بیاد تا برت داره ببرت.
- دخلش به تو؟
- تموم کن این بازی رو ماهلین! باشه میخوای ازم انتقام بگیری ولی امشب و اون هم اینجا تایمش نیست...بیا بریم تو ماشین عزیزم.
از آن عزیزمِ انتهای حرفش بیزار بود چون قلبش را به تپش انداخته بود.
- به به چه عروسکی همه چیش که ردیفه!
پسر ارشد رئیس شرکت آسیا بود اما سامیار بدون توجه به شرایط غرشی کرد و مشتش را به دهان پسر کوبید. جیغی زد و دستش را به سمت خودش کشید.
- چیکار میکنی سامیار؟
- دِ بهت میگم بریم از اینجا واسه همینه!
- نمیام بهت میگم نمیام، من با این پسر قرار دارم!
سامیار پوزخند عصبی زد:
- قرار داری؟ خیله خب یه قراری نشونت بدم اون سرش ناپیدا!
اجازهی تحلیل حرفش را نداد و سر جلو آورده محکم لب به لبش کوبید که صدای...
https://t.me/+QTF8nkl42TVmYzFk
https://t.me/+QTF8nkl42TVmYzFk
https://t.me/+QTF8nkl42TVmYzFk
اون برگشته بود دقیقا سه سال بعد از طلاقمون💔
وقتی که من تازه کنار اومده بودم که اون با نقشه انتقام به من نزدیک شد و تموم هدفش سو استفاده بود...حالا که در حال فراموش کردنش بودم برگشته بود اونم هم دست پر❌
قسم خورده که من رو دوباره به زندگیش برمیگردونه اما...
https://t.me/+QTF8nkl42TVmYzFk | 46 | 1 | Loading... |
21 _دلمو به چند شب بودن باهاش فروختی؟
دلم میخواست تو صورت مردونه و جذابش خیره بشم و تهریشش رو لمس کنم و بگم چطور دلت اومد با زن دیگهای نامزد کنی...
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
صدای مردانه و دلنشینش تو گوشم پیچید وقتی صدام میزد و قلبم تندتر میتپید:
_ آیه؟
اولش فکر کردم خیالتی شدم اما وقتی چرخیدم دیدم خودشه...!قامت بلند و پاهای کشیدهاش که رو موتور نشسته بود...
تهريشش بلند تر شده بود و صورتش آشفته تر و موهاش رو پیشونیش پریشان شده بود.
سرجام ایستادم ، یزدان از روی موتوری که نشسته بود بلند شد و به طرفم اومد.بغض تو گلوم نشست.اخمهاش در هم شد و گفت :
_این وقت شب اینجا چه غلطی میکنی؟
اخم کردم با لحن بیادبانهای مثل خودش گفتم:
-به تو چه! به تو هم باید جواب پس بدم...کی منی که بهت جواب پس بدم !
چرخیدم و به راهم ادامه دادم.صدای قدمهاش پشت سرم شنیدم و غرشش که از خشم از گلوش خارج شد :
_صبر کن ببینم...آیه؟!
نباید بهش توجه میکردم.نباید باز خام میشدم اون لعنتی تموم مدت بازیم داده بود !بوسههاش بغلاش همش دروغ بود...!
بغض ته گلوم پیچید و سرعت قدمهامو تندتر کردم.
_هی دختره خوشگل ...
اخم کردم و جوابش رو ندادم.
_شماره بدم پاره کنی...؟
گفت و مَردونه و جَذاب خندید.داشت مثل همیشه سر به سرم میذاشت.مثل روزی که تَبدار زیر گوشم تو خیابون گفته بود :
-لبو بده ببینم !
و من با گونههای سُرخ گفته بودم:
-زشته دیوونه تو خِیابونیم !
بلند خندیده بود:
-یعنی بریم خونه تمومه ؟!
با مشت به سینهاش کوبیده بودم و او بلندتر خندیده بود.خاطرات ولم نمی کرد.
با موتور آروم آروم دنبالم اومد، جلوتر اومد و حالا کنارم میاومد.
_خانوم ؟ هی خانوم؟ یه نگاه بنداز شاید خوشت اومد و مُشتری شدی...!بوسه و بغل شبی چنده ؟!
با اونم همین جوری شوخی می کرد.همین جوری دلبری میکرد.سعی کردم لحنم جدی باشه:
_دست از سرم بردار لعنتی ...
برخلاف انتظار لبخند روی لبش بزرگتر شد:
_ چه دختر مودب و نازی...میشه من شما رو بخورم !
وایستادم با چشمای گرد نگاهش کردم. چی با خودش فکر می کنه، نامزد داره و اینجور رفتار میکنه....خواهرش گفت امشب قراره بله برون داره دخترهام بله رو داده...!اون وقت افتاده دنبال من...!
تکیه به موتورش عاشقانه و خُمار تماشام کرد.یعنی خدایا با این نگاه عاشقانه قراره با دختر دیگهای ازدواج کنه.گُرگِرفته زمزمه کردم:
_خیلی بیتربیتی
_ما فقط عاشقیم همین !
خواستم از پیاده روی برم که سریع از موتورش پایین پرید و تُندی سرراهم شد.
_چیکارکنیم تا این خانم خوشگله با ما آشتی کنه؟
حسی شبیه غم روی دلم سنگینی کرد من دیگه این مرد و توجههاش نداشتم وقتی پای کسی دیگه ای در میون بود.چشمهایم خیسمو دزدیدم و اخم کردم:
-فقط ولم کن !
_چرا اخمات توهمه قربونت برم !ازم دلخوری ؟!
نگاهم تندی دزدیدم که چشمهاش روی لبام مکث کرد :
-نه !
-پس چرا لبهای لاکردارت میلرزه و بغصیه ؟!
فقط نگاش میکردم که به سینهاش زد و ادامه داد:
-خاطر لامصبت خیلی عزیزه که این همه برات وقت گذاشتم... این روزا همه در به در دنبال منن!
_نمیخوام از افتخارات به درد نخورت بگی ؟
خندید و زیرلب غرغر کرد :
-پدرسوخته...
دَستم رو کشید مُحکم به سینهاش برخورد کردم و جیغ خفهای کشیدم سرش لای موهام برد و خشدار گفت:
-دلم تنگ شده لامصب...
صدایی توی سرم گفت:نه نامزد داره.تو خونه خراب کن نیستی حتی اگر عاشقش باشی !
صداها تو سرم با کشیده شدن دستم توسط یزدان ساکت شد، پیرمردی از کنارمون رد شد رو به یزدان گفت:خجالت نمیکشی دختر مردم این وقت شب...لا اله الله ...شما ممکلت خراب کردید ول کن دختر مردمو...!
با مالکیت شیرینی تنم رو تو آغوش پهن و بازوهای درشتش چلوند و خشدار گفت :
_حاجی دیگه دختر مردم نیست که... قراره زنم بشه...خانم خونهم...امشب بله برونمونه...
مات شدم.چی گفت ؟!امشب بله بردنمونه...!یعنی...؟!
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
❌❌❌
همه چیز از یه دختر ریزهمیزه شروع شد...از اون خنگا ولی سادههاش...از اونا که واسه دوستیم زیادی حیفن اما چی شد که یزدان ریس هلدینگ باشگاه بدنسازی یه شب برهنه وقتی حواسش نبود اونو تو رختکن دید وهوش و حواس آقا یزدانمونو برد و اون قسم خورد که باید زیرتنش بکشونتش...
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk | 69 | 1 | Loading... |
22 ❌❌فالگیر نگاهی به اطراف انداخت و با اطمینان از نبودن کسی پیششان و اینکه از داخل کافیشاپ دیده نمیشوند، گفت:
- من نتونستم سر میز بهت بگم، سه زن دیدم همرات. یکی رو جا گذاشتی، یکی همراته ولی همیشگی نیست. اما سومی... در مقابل سرنوشت مقاومت نکن، بذار خودش کارش رو بکنه، جوونی، خوبی... دست رد به خواست سرنوشت نزن. سه روز آینده زندگیت رو تغییر میده، نه نیار!
https://t.me/+vM93XPmhpHxiNjI0
https://t.me/+vM93XPmhpHxiNjI0
مردی داریم که میگن گنده لات محله، چون تو همه دعواهای محل کسی حریفش نمیشه ولی... همین مرد یک دهه کامل علم امام حسین رو بلند میکنه و به دوش میکشه.
اهل عشق و عاشقی نیستف یه مربی رزمی قوی و بیانعطاف که قرار نیست هرگز عاشق بشه. اصلا عشق با وجناتش نمیخونه... جدی و محکم و تند که وقتی میاد به محلهشون تو جنوب تهران انگار گرگ زده به گله...
پس سه زن تو سرنوشتش چیکار میکنن؟؟؟؟ مردی که قد و قامت و تیپش جوریه که بهش پیشنهاد میکنن مدل یکی از مزونهای ترکیه بشه... مردی که خودشم نفهمید کی از گروه پلیسی « ریسک» سردرآورد...
این شما و این رمان بینهایت جذاب ریسک که تو کانال عمومی رسیده به جاهای بسیار هیجانی و تو خصوصی در حال اتمامه...
https://t.me/+vM93XPmhpHxiNjI0
https://t.me/+vM93XPmhpHxiNjI0
❌❌کانال دوم از همین نویسنده، شامل دو رمانه، یکی اوتای که اواخرشه و یکی هم عروس بلگراد که تازه شروع شده...
هر دو هم با موضوعی جدید و بینهایت بکر...
اگه از موضوعات تکراری خسته شدین. این شما و این لینک کانال:
https://t.me/+k7nWV3wiuMliZmU0
https://t.me/+k7nWV3wiuMliZmU0
مراقب قلبتون باشین.. تحمل هیجان زیاد ندارین ورود ممنوع⛔️⛔️⛔️ | 42 | 0 | Loading... |
23 .
من مطمئنم اون هنوزم رادمان دوست داره ، خودم
دیدم چجوری نگاهش میکرد چهارسال پیش وقتی
داشت میرفت حتی وقتی تصویری حرف میزدیم هم
چشمش دنبال شوهر من بود!
چشمام از شنیدن حرفاش درشت شد.
باورم نمیشد خواهرم این حرفارو راجبم بزنه ، اونم
فقط بخاطر اینکه قبل ازدواجشون من توی دانشگاه
از رادمان خوشم میومد.
من حتی برای اینکه به خواهرم خیانت نکنم
چهارسال از خانوادم دور شدم.
_ اگر ببینم بازم چشمش دنبال رادمان باشه به مامان
اینا میگم زود شوهرش بدن.
چقدر خواهرم تو چهارسال عوض شده بود.
ترس تموم وجودم گرفت ، من نمیخواستم زوری
ازدواج کنم.
باید فکر میکردم. دیگه بیشتر از این نمیتونستم
منتظرشون بزارم و باید خودمو نشون میدادم مامان
بابا رادمان سها و آهو منتظرم بودن.
خیلی عجیب بود که توی فرودگاه به این بزرگی باید
صدای خواهرم اونم با فاصله یک دیوار کوچیک
بشنوم.
چمدونم برداشتم و به طرف خروجی فرودگاه رفتم.
و همین که به در رسیدم تمام خانوادم کنار هم دیدم.
لبخند مصنوعی زدم به طرفشون رفتم.
تمام ذوقم کور شده بود.
اول مامان و بابا رو بغل کردم و بعد به ترتیب سها و آهو…
به رادمان فقط سری تکون دادم.
_سودا مادر نمیدونی چقدر دلتنگ بودیم.
لبخندی زدم
_منم همینطور مامان جونم.
اینبار سها با کنایه گفت
_فکر میکردم بعد چهارسال زرنگ باشی اونجا برای
خودت شوهر پیدا کنی ابجی کوچولو…یعنی هیچ
خبری نیست؟
نفس عمیقی کشیدم تا آروم باشم و زیر گریه نزنم.
خواستم حرفی بزنم که همون صدایی از پشتم
شنیدم
_ببخشید..
به عقب برگشتم ، این همون مرد مذهبی بود که توی
برداشتن چمدوناش کمکم کرده بود.
فقط توی چند لحظه فکری به سرم رسید و بدون
اینکه به عواقبش فکر بکنم گفتم
_اومدی عزیزم ، چرا انقدر دیر کردی؟ بیا با خانوادم
آشنات بکنم.
مرد بیچاره نگاهی به من و بعد به ۱۰ جفت چشم
پشتم کرد خواست حرفی بزنه که زودتر آستینش
گرفتم به کنار خودم کشیدمش.
_بیا همه منتظرن.
بعد به طرف خانوادم که همه متعجب نگاهمون
میکردن برگشتم.
https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0
https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0
اول نگاهمو به مامان و بابا بعد به سها انداختم
_ببخشید میدونستم باید زودتر بهتون میکفتم اما
میخواستم سوپرایز بشید.
این آقای خوشتیپی که کنارم میبینید ، کسیه که من
دوستش دارم و اگر اجازه بدید میخوام باهاش ازدواج بکنم.
صدای بلند همشون شنیدم که ها یا چی میکردن.
زیرچشمی به مرد نگاهی انداختم.
چشماش درشت شده بود و داشت منو نگاه میکرد.
سرمو به طرفش برگزدوندم التماسم توی چشمام
ریختم تا فقط همراهی بکنه.
بابا اولین نفر به خودش اومد لب زد
_سلام ، من سجاد پدر سودام ایشونم مادرش معصومه…
مرد انگار دلش به حالم سوخت که چشم غره بدی
بهم رفت به طرف بابا برگشت.
دستشو به طرفش دراز کرد با لبخند کوچیکی لب زد
_خیلی خوشبختم ، محمد حسین تهرانی ، ببخشید
اینجوری یهو بی خبر اومدم فکر دخترتون بود.
قبل اینکه بابا حرفی بزنه سها سریع پرید وسط.
دستشو به طرف محمد گرفت لب زد
_خیلی خیلی خوش اومدین منم سها خواهر سودام
مطمئنم براتون از من زیاد گفته.
_خیلی تعریف کرده…
مرد نگاهی به دست دراز شده سها انداخت و
فهمیدم که امکان نداشت با اون دست بده چون
محرم نبود.
دست سها و گرفتم ببه پایین کشیدم
_سها جان محمدحسین با نامحرم دست نمیده!
با این حرفم دیدم که چشمای مامان و بابا برق زد.
مامان خیلی زود نزدیک محمد شد گفت
_خیلی خوش اومدی پسرم.
بعد به طرف بابا چرخید
_سجاد بریم دیکه بچه ها خستن حتما ، توی راهم
میتونیم با آقا محمد حرف بزنیم.
با شنیدن جمله مامان چشمام درشت شد.
توی راه؟ اینبار امکان نداشت اون مرد قبول بکنه..
با احترام سریع لب زد
_اگر اجازه بدید من برم دیکه ماشینم تو پارکینگه!
مامان اخمی کرد و آستین محمد گزفت
_اصلا امکان نداره پسرم الان خسته ای بزارم بری ،
باید بیای پیش ما بدو رادمان سجاد وسایلشونو
بیارید…
و قبل اینکه بتونیم مخالفتی بکنیم مارو به طرف
ماشین کشوند….
داشتم از ترس سکته میکردم ، خدا میدونه الان
راجبم چه فکری میکنه…
https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0
https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0
https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0
https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0
https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0
https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0
https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0
https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 | 137 | 0 | Loading... |
24 _مال من باش!
_چی؟
_ مال من باش... بیخیال اینکه من و عزیزترین آدم زندگیت دشمنیم بیا و دل بده به دلم... من یه دیوم، یه جانی که خوی وحشیش همه رو به خون میکشه! ولی تو، تو دکمهی کنترل منی... تو ترمز منی... تو باشی بگی نکن من خلاف نمیکنم... بگی آروم باش من آروم میشم... بگی من گریه میکنم اگه دستت به خون آلوده بشه من عقب میکشم... تو باشی من آرومم منو وحشی نکن... باش بذار آدم بمونم... بری وحشی میشم... بری من میشم اون دیوی که تکتک مردم شهر رو به خون میکشه. بمون افسارمو بکش... مال من باش.
دخترک اشک ریخت.
این مرد را دوست داشت...!
این مرد را با تمام بدیهایش دوست داشت...!
لب تر کرد و با حسی فراتر از همیشه لب زد:
_ من خیلی وقته مال توام... از همون روزی که چشم باز کردم و به جای سبحان تو رو توی این اتاق کنارم دیدم مال تو شدم... انقدر مال توام که فقط خدا میتونه من رو ازت بگیره.
https://t.me/+RviVr9ytNhA1YTk0
https://t.me/+RviVr9ytNhA1YTk0
این رمان عالیه دوستان🤩 | 140 | 0 | Loading... |
25 - پاشو گلناز باید بریم دانشگاه... یالا دیر شده باید ازتون امتحان بگیرم فکر کردی هنوز تو روستایی؟
پاشو برو حموم یه دوش حتما باید بگیری به خاطر دیشب
به زور چشمام و باز کردم و نگاهم به هیکل مردونش افتاد که در حال پیراهن پوشیدن بود و معلوم بود از حموم بیرون اومده.
سرحال بود و دیشب هر فانتزی که داشت بی توجه به اذیت شدنای من انجام داد و حال من افتضاح بود افتضاح!
احساس ضعف شدید داشتم و کمر و زیر شکمم تیر میکشید و از طرفی از نظر روحی احساس بیارزش بودن داشتم و اون وقتی حرکتی نمیکنم غرید:
- د پاشو یالا مگه کوه کندی دیشب؟
پتورو از روم کشید کنار که تو خودم جمع شدم و آروم روی تخت نشستم و نالیدم:
- حالم خوب نی
ادکلنی جلو آینه به خودش زد: - دوش بگیری اوکی میشی یه چند بارم بگذره عادت میکنی دیگه اذیت نمیشی
با پایان جملش سمتم برگشت چشمش روی تنم نشست که خودمو جمع کردم و لب زد:
- خونریزی داری!
نگاهم به تخت کشیده شده بود که کمی خونی شده بود و این بار عصبی لب زد:
- به خاطر کارای تو... میگم حالم خوب نیست
سمتم اومد از روی تخت به راحتی بلندم کرد و سمت حموم بردم:
-هر کاری سختی خودش و داره زندگی تو تهران و درس خواندن تو همچین دانشگاهی برات خرج داره مگه نه؟
خرجشو از کجا میاری ازجیب من!
فکر کن کارت اینه
و با پایان جملش در و روم بست و من دستامو روی دهنم گذاشتم و هق هقم شکست اما صدایی از در نیومد و پشت در حموم نشستم که ادامه داد:
- پنج دقیقه دیگه آماده نباشی خودم تنها میرم دانشگاه امتحان تورم صفر رد میکنم این ترم بیفتی فهمیدی؟ پس یالا
و اره درست سه ماه پیش بود که به سرم زد از روستا بیام تهران درس بخونم کار کنم زندگی کنم و از پسر عموم که استاد دانشگاه بود کمک بگیرم اما اون تو صورتم گفت رابطه در مقابل پیشرفت زندگیمو من قبول کردم اما حالا....
https://t.me/+iG_Y4QtgEsQ1ZWJk
سرمای نیمکت اذیتم میکرد، زیر دلم بدتر تیر میکشید و به خاطر لج کردنم با حسین حتی لیوان چایی هم نخورده بودم و اونم اهمیتی نداد و حالا چشمام همه چیزو دوتا میدید و عرق کرده بودم و بدنم لرز گرفته بود!
https://t.me/+iG_Y4QtgEsQ1ZWJk
و پسر کنارم که درحال امتحان دادن بود لب زد:
- خانم؟ خوبید؟
هیچی نگفتم و صدای حسین از ته کلاس بلند شد:
- صدای پچ پچ نشنوم تقلب ببینم بدون هیچ تذکری برگرو میگیرم و افتادی!
سرمو روی نیمکت گذاشتم و زیر دلم جوری تیر کشید و به یک باره گرم شد که مطمعن شدم خونریزی داشتم اما های حرفی نداشتم و پسر کنارم ادامه داد:
- استاد حالشون مساعد نیست مثل اینکه
سمتم اومد و بی توجه به دانشجو ها کتفمو تکون داد:
- گلناز؟ چی شده؟ ببینمت!
حالا کل کلاس خیره ی ما دوتا بودن و یکی نمک ریخت:
- استاد مثل این که با ایشون زیادی صمیمید
صدای خنده بلند شد و توپید:
- خانم محترم سرت تو برگت باشه شما
و من نگاهم و بالا آوردم قیافه ی رنگ و رو رفته ی منو که دید صورتش اینار نگران شد:
- پاشو برو بیرون نمیخواد امتحان بدی نمیدازمت
چیزی نگفتم و مطمعن بودم الان شلوار لی ابیم قرمز شده و آروم جوری که خودش بشنوه کتشو کشیدم که پایین اومد و در گوشش نالیدم: - خونریزی دارم، دارم میمیرم از درد
اشکام روی صورتم ریخت و قیافش درمونده شد و همه به ما خیره بودند و اون کتش رو از تنش درآورد دورم انداخت و به یک باره بلندم کرد و تو آغوشش رفتم و صدای همهمه اینبار بلند شد و بی توجه غرید:
- کلاس تعطیل امتحان جلسه ی بعد حال زنم خوب نیست...
https://t.me/+iG_Y4QtgEsQ1ZWJk | 287 | 0 | Loading... |
26 - آی دختر! دیشب با داداشم چیکار میکردین شیطون.
چشمکی به مادرش زد و با خنده گفت:
- همه مردامون اینن.
شب عروسی عمو یادته مامان؟
انگار اتاق فرار بود اتاقش.
فاطمه بلند خندید و تابی به موهاش داد.
- بیچاره دختره. طلاق هم گرفت، اینقذر که کتک میخورد
عین تو هر روز چشماش خون بود و گریه.
با گریه رو چرخوندم
به در میگفتن دیوار بشنوه که طلاق بگیرم
بعدش کجا برم
بابام گفت با لباس سفید میری با کفن میای
آروم گفتم
- لیزر کردم پام سوخته
- اوه اوه. پس داغونی
داداش چیزی نگفت بهت؟
بدون اجازه ش هم که رفتی لیزر. زن باید مطیع باشه.
- ولی خودتون منو بردید.
فاطمه پرید وسط و با پوزخند گفت:
- لابد بعدش رفتی حمام
اخه چی میدونی از لیزر. باید بعدش اینقدر لوسیون بمالی و نشوری.
مادرش سر تکون داد و دستشو بالا گرفت برام.
- حیف پسرم.
درسته پسر خونیم نیست ولی دلم میسوزه.
بیا بهت کرم بدم بزنی.
فاطمه از اون ور باز خندید.
- مامان کرم چی. تنش زخمه باید ببریمش دکتر.
وگرنه میمونه رو دسمون.
میدونی داداش حساسه.
دوس دخترای داداشو یادته؟
یا همکارش.
با این حرفش لبامو جمع کردم، همیشه از همکاراش میگفت برام
به خصوص یکیشون که دختر جوونی بود.
- اره دیدمش، چه قدر قشنگه مامان.
مجردم هستا.
خدیجه خانوم نگاه متاسفی بهم انداخت و سرشو تکون داد. از گرفتن من شرم زده بودن.
ولی مگه تقصیر من که نبود.
دانا نامزد خودشو نمیخواست منو گول زد و شدم زنش.
به خیال رفاه و پول عمل پدرم
ولی نذاشت.
فاطمه طعنه زد بهم.
- زنگ بزن شوهرت بیاد خونه پانسمانت کنه.
من که حالم بد میشه دست بزنم.
چشمی گفتم و گوشیم رو برداشتم.
شماره ی دانا رو گرفتم.
تاحالا بهش زنگ نزده بودم، همیشه فاطمه میگفت تورو چه به تلفن؟
ولی اون گوشی گفت برام.
شمارمم نداشت.
- الو بله؟ شما؟
صدای نازکی پیچید توی گوشم.
- ببخشید..دانا هستش؟ شما کی هستید خانوم؟
با این حرفم فاطمه قهقهه زد و با دست علامت گردن زدن رو برای خدیجه دراورد.
یعنی کارم تمومه.
- من دوست دخترش هستم عزیزم. شما خدمتکارشونی؟ دهاتی سیوی اخه تو گوشیم.
منو دهاتی سیو کرده؟
بغض کرده قطع کردم. فاطمه که میشنید لب زد
- جات بودم برمیگشتم پیش پدرم بیچاره
الان روت زنمیگیره.
سرمو تکون دادم، بلند شدم و عبام رو سرم کردم. دیگع توی عمارت آژگان ها جای من نبود...
https://t.me/+wUnMlfuwboA2NDY0
https://t.me/+wUnMlfuwboA2NDY0
https://t.me/+wUnMlfuwboA2NDY0
https://t.me/+wUnMlfuwboA2NDY0
https://t.me/+wUnMlfuwboA2NDY0
https://t.me/+wUnMlfuwboA2NDY0
https://t.me/+wUnMlfuwboA2NDY0
https://t.me/+wUnMlfuwboA2NDY0
https://t.me/+wUnMlfuwboA2NDY0
https://t.me/+wUnMlfuwboA2NDY0
https://t.me/+wUnMlfuwboA2NDY0
https://t.me/+wUnMlfuwboA2NDY0 | 153 | 0 | Loading... |
27 Media files | 428 | 0 | Loading... |
28 #پارت واقعی رمان
سرچ کن نبود لفت بده
#پارت5
-گمشید عقب... حتی از پس جا دادن چندکیلو کوکایین برنمیاید.
جیک کسی درنیومد.
خودم چمدون رو تو صندوق عقب جا دادم و نفس حبس شدهم رو با فشار بیرون فرستادم.
-بکشید عقب... قبل اینکه از این قبرستون بریم، باید محموله رو چک کنم.
چاقویی که همیشه همراهم بود از جیبم بیرون کشیدم و اینبار به جای سیگار، لبهی تیزش رو بین لبهام جا کردم و زیپ چمدون رو باز کردم...
تا خواستم تو تاریکی که با چراغ پایه بلند کنار استخر کمی روشن شده بود، بستهای از مواد خالص و ناب رو بردارم، دستم تو هوا خشک شد.
نور سفید رنگ چراغ، روی چمدون اشراف داشت و اون تصویر اهریمنی و واقعی... صاف جلو چشمام قرار گرفت.
نفسم برای چند لحظهی کوتاه تو قفسهی سینهم حبس شد و ناخواسته به تصویر مقابلم چشم دوختم.
داشتم درست میدیدم؟!
تو اون چمدون لعنتی که باید با کوکایین پر میشد، حالا این جسم کوچک...
-دارم درست میبینم سهیل؟! یه دختره؟!
دستم مشت شد و یه قدم فاصله گرفتم. سه مرد با شنیدن اینکه بار چمدون یه دختر بود، سمت ماشین اومدند.
هنوز تو بهت بودم که مرد کناریم با لحن بهتزده و متعجبی لب زد:
- یه دختر؟!
آقا کِی... این... اینکه مواد نیست.
بارِ چمدون، یه دختره؟!
دختر... آره!
یه زن بهشدت سفید که شاید از افت فشار به این رنگ تغییر کرده بود...
با لبهای کبود که مشخص بود اون سرخیِ رو به سیاهی از رژلب نبود.
موهای لخت و شلاقیش نیمی از گردن و صورتشو پوشونده بود و...
کمر باریکش که تو این زاویه حتی درست پیدا نبود...
لعنت بهش! کوکایینهای من کجا بود؟!
خم شدم روی دخترک لعنتی که انگار بلای آسمونی وسط این بلبشو افتاده بود.
ولی تنها چیزی که از کل وجودش مثل خار تو چشمام فرو رفت...
اون رونهای صاف و صیقل خورده بود که جفت روی هم قرار گرفته بود.
-آره کِی... دختره... یاخدا... پس موادا کجاست؟!
یوووووسف؟!
من حتی اسم این مردِ لعنتی که عربده میزد رو نمیدونستم.
نیم نگاهی به سمت هر سه انداختم و یوسف از پشت ماشینی که پشت سر ما پارک شده بود، سرک کشید.
- یوسف؟! بار این چمدون... یه دختره نه کوکایین!
انگار تازه به خودم اومدم و چاقو رو از بین لبهام بیرون کشیدم و با نوک تیزش موهای پریشونش رو پس زدم.
ترقوه و برجستگی بالاتنهش حسابی به چشمم اومد و نیشخند زدم:
-میدونسته... اون حرومی میدونسته من واسه کشتنش میام.
با حرص روی سر دخترک خم شدم و دو انگشت نشانه و وسطم رو با خشم روی نبض گردنش گذاشتم.
سعی داشتم عبور خون رو درون شاهرگش حس کنم.
-زندهست؟!
به سمت یوسف سر چرخوندم و پوزخند زدم.
چاقو رو با حرص بالایی به لبهی چمدون کوبیدم و عربده زدم:
-زندهست... زندهست و من... خوب میدونم چطور از لای دندوناش و شایدم اون رونهای خوشتراش حرف بکشم که موادا کجاست!
برو اون کیف لوازم پزشکی منو بیار... خوب بلدم با یه محرک همین لحظه به هوشش بیارم.
یوسف که چندگام دور شد، صدای آژیر ماشین پلیس، همهی رادارهامو فعال کرد.
نه تنها از اومدنم خبر داشت... که قصد گیر انداختنم تو سر بیمغزش میچرخید.
-آژیر پلیسه، صداش داره نزدیک میشه!
https://t.me/+J_tW2gHchA0zNGQ8
https://t.me/+J_tW2gHchA0zNGQ8
https://t.me/+J_tW2gHchA0zNGQ8
https://t.me/+J_tW2gHchA0zNGQ8
https://t.me/+J_tW2gHchA0zNGQ8 | 255 | 1 | Loading... |
29 Media files | 55 | 0 | Loading... |
30 با مرگ حاج احمد نقشبند ثروتش میان دو نوه اش تقسیم میشه.. شاهدخت و نریمان دختر عمه و پسردایی ناتنی که با هم مثل کارد و پنیرن عمارت نقشبند رو به ارث میبرند. طی جریاناتی نریمان هم به عمارت اسباب کشی میکنه تا خون شاهدخت رو توی شیشه کنه. با همخونه شدنشون چه اتفاقایی براشون میفته!
https://t.me/+WzpZ-Lvyge44Yjg0
https://t.me/+WzpZ-Lvyge44Yjg0
https://t.me/+WzpZ-Lvyge44Yjg0
اثر جدید از نویسندهی #التیام که یکی بهترین رمانها از دید مخاطبین بود. رمان شاهدخت رو از دست ندید❤️🔥 | 88 | 0 | Loading... |
31 -وای که چه سگیه! مرتیکه گلدونو پرت کرده طرف دکتر صحرایی!
متعجب به پرستارا که پچپچ میکردن خیره شدم. ناصری موهای بلوند شدشو زیر مقنعش برد و با لبای ژل زدهاش نالید:
- سگ گفتی و تمام....به دک و پزشو محافظاش نگاه نکن؛ خیلی از خود راضیه... همه رو نوکر خودش میدونه...میرم آمپولشو یه جوری میزنم دیگه... ولی خیلی سگِ جذابیه لعنتی!
ریز ریز خندیدند و من خیره شدم به اتاق خصوصی که جلوش یه محافظ ایستاده بود. شونهای بالا انداختم و خواستم برم که استادم از کنارم رد شد و گفت:
- اسرا شریف بیا دنبالم ببینم!
سلامی دادم و پشت سرش راه افتادم و گفتم:
- کجا میریم استاد؟!
- فردا یه پیوند قلب داریم میخوام سر عمل باشی...الان هم میریم به بیمارمون سر بزنیم، همه چی حاضره؟!
سمت اتاق خصوصی رفت و چشمای من بود که گرد شده بود. محافظ که کنار رفت و وارد شدیم. نگاهم به مرد جوونی که روی تخت دراز کش افتاده بود و پر اخم به سقف خیره بود افتاد.
موهایِ قهوهای سوختهاش نامرتب تو صورتش افتاده بود و فکِ استخونی و عضلاتی که ورزشکار بودنش رو نشون میداد!
حتی برنگشت که بهمون نگاه کنه. با اخم توپید:
- تو این خراب شده کسی در زدن بلد نیست؟
دکتر سلیمانی ابرویی بالا انداخت:
- نیومده گرد و خاک راه انداختی پسر، اینجا که دفتر کارت نیست!
مرد با شنیدن صدای دکتر سلیمانی سرشو بالا آورد. کجخندی زد و گفت:
- فکر کردم باز باید یه مشت پرستار مزاحمو تحمل کنم دکتر!
اخمی روی صورتم نشست. مگه پرستارا آدم نبودن؟ غرشی از درد کرد و با دندونهایی که روی هم فشار میداد گفت: که یه وزوزهاشم یا خودتون آوردین!
استاد با ملایمت گوشی رو از دور گردنش باز کرد و گفت: شاگرد بنده هستن، دکتر شریف!
استاد پرونده رو به سمتم گرفت و با اشارهای بهم فهموند خودم باید معاینهاش کنم.
اون مرد آروم لب زد:
- زنده میمونم؟!
ناخواسته گفتم:
- اگه این قدر با دیگران بد اخلاقی نکنید و بنده های دیگهٔ خدارو کوچیک نشمرید شاید!
یهو چشمام از حرفی که زدم گرد شد و نگاهم رو با خجالت به استاد که با خنده نگاهم میکرد دادم.
مرد با خیرگی و جدیتِ تمام گفت:
- پس با این حساب برو دعا کن زنده بمونم که اگه بمیرم تو رو هم با خودم میکشم زیرخاک، خانوم اَنترن!
انترن نگفت بلکه قشنگ بهم گفت ان! صدای خندهٔ دکتر تو اتاق پیچید و من و اون با خشم بهم نگاه میکردیم. نمیدونم چرا نمیخواستم کوتاه بیام!
- حاضرم بمیرم ولی خلق خدا رو از دست یکی مثل تو راحت کنم!
چرا حواسم نبود بیماره؟! به یک بار اخماش باز شد و نیشخندی تو صورتم زد!
- الان تو قسم خوردی آدمارو نجات بدی از مرگ دیگه؟!
به استاد که این بار با لبخند نگاهم میکرد خیره شدم. دکتر سلیمانی به آرومی گفت:
- این خانوم دکتر ما دلش نمیاد مورچه بمیره آدم که جای خودش رو داره پسر. بعدشم این چه سوالیه... یعنی چی زنده میمونم یا نه؟
این بار نفس عمیقی کشید و ملایمتر از قبل گفت:
- برایِ منی که زنده بودن اهمیتی نداره این سوال خیلی مهمه دکتر!
- من به بابات قول دادم سالم از اون اتاق بیای بیرون؛ نگران نباش!
نیشخندش پررنگتر شد:
- قولِ بیجایی بود!
دستش رو روی قلبش فشرد و با چهره ی درهم روی تخت دراز کشید. ناخواسته دلم براش سوخت:
- به خانوادتون فکر کنید. انقدر ناامید بودن خوب نیست، اونا نگرانتونن!
خیره به سقف بی حس لب زد:
- خانوادهای ندارم!
- خب پس دوستاتون، اونا هم حتما نگرانن!
نگاهِ عمیقش رو بهم داد و خشک پچ زد:
- همهاشون مردن!
متعجب به استاد خیره شدم که لبخندی زد و اشاره کرد ادامه بدم:
- عه خب به خاطر...به خاطر من!
یعنی...یعنی برای این که گفتی اگه بمیری منو هم میکشی زیرخاک...برای این که من نمیرم زنده بمون چون من زندگیمو خیلی خیلی دوست دارم!
با نیشخند رو به دکتر سلیمانی کرد و گفت:
- خر فرضم کردی دکتر؟! بهت گفتم که ورود روانشناس به این اتاق قدغنه!
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
صدای پر از دردش باعث شد خودمو بهش برسونم. زیرلب تاله میکرد و قلبِ من باهاش مچاله میشد!
لبخندی زدم و خوشحال از عمل موفقش گفتم:
- دیدی زندهای!
گیج از داروی بیهوشی چشم باز کرد و زیرلب پچ زد:
- نمیخوام بمیرم من میخوام...میخوام اون دختره؛ اون...همون وزوزو بیاد!
لبخند محوی روی لبای خشکش نشست و خمار بهم خیره شد:
- میخوام زنده بمونم عا...عاشق شم! | 48 | 0 | Loading... |
32 پارت واقعی رمان👇👇👇
ستاره برای تعویض لباسهایش، داخل راهرو رفت و به سمت آخرین اتاقی که پگاه گفته بود، قدم برداشت. نزدیک که رسید صدای زن و مردی را از داخل اتاق شنید که با یکدیگر صحبت میکردند. همانجا ایستاد. تکیهاش را به دیوار پشت سرش داد و منتظر ماند تا آن دو نفر از اتاق خارج شوند.
صدای زن و مرد را به وضوح میشنید. زن با لحنی عشوهگر و طناز دلبری میکرد و مرد در تمنای چیدن غنچهٔ لبهای او دست و پا میزد.
ستاره انگار که چیز چندشآوری دیده باشد، چهرهاش را جمع کرد و زیر لب زمزمه کرد:
-اَه چه لوس! چه ادا و اطواری در میارن! به صداشون میاد هم سن مامان شهرزاد و بابا شاهان باشن، اَییی... چه عشوهای هم میاد زنیکه، خب یه بوس بده، بِره دیگه... دو ساعته اینجا وایستادم!
به یکباره سکوتی محض فضای اتاق را فرا گرفت و آن سکوت بیموقع، گوشهٔ لب ستاره را به سمت بالا انحناء داد و کجخندی زد.
اندکی بعد صدای مخمور زن واضحتر از قبل در گوش ستاره پیچید:
-چه خبره؟ کندی لبامو! نمیدونستم دو روز منو نبینی این جوری هار میشی!
بلافاصله پس از آن، صدای خشدار و لحن مشتاق مرد را شنید:
-تازه کجاشو دیدی! بذار آخر شب بریم خونه، اون وقت نشونت میدم، هار یعنی چی! حالا واسه من قهر میکنی و خودتو قایم میکنی؟
کنجکاوی امانش را بریده بود.کمی از دیوار فاصله گرفت و بدون کوچکترین صدایی از کنار چهارچوب در به داخل اتاق سرک کشید.
زن پشت به او ایستاده بود و به چهرهاش اشراف نداشت.چهرهٔ مرد هم قابل رؤیت نبود و تنها چیزی را که میدید، نیمی از اندام زن بود.
پیراهنی از جنس ساتن و به رنگ طلایی بر تن داشت که جلوهٔ خاصی به پوست برنزه و براقش بخشیده بود. اندام بینقص و پاهای خوش تراشش در آن پیراهن کوتاه و جذب بیش از بیش نمود میکردند و برای اغوا کردن هر مردی کفایت میکردند.
موهای مسی رنگ زن با پیچ و تاب زیبایی آزادانه به روی شانههایش رها شده بودند و بلندیشان تا وسط کمرش میرسید.
در حصار بازوان مرد قرار گرفته بود و دستهایش را بر روی شانههای او گذاشته بود. غرق در خلوت خودشان و فارغ از هیاهوی بیرون از این اتاق با ولع یکدیگر را میبوسیدند.
نگاه مات و مشکوک ستاره یک دور روی تصویر مقابلش چرخ خورد.چشمانش را باریک کرد و خواست سرش را کمی جلوتر ببرد تا دید کاملتری از آن دو نفر داشته باشد که زن بالاتنهاش را عقب کشید.
ستاره به سرعت و قبل از اینکه جلب توجه کند، سرش را پس کشید و دوباره تکیهاش را به دیوار زد. گوشهایش را برای شنیدن حرفهای آنها تیزتر کرد و صدای زن را شنید:
-شب رو که ازمون نگرفتن! بیا بریم بیرون، الان همه میگن این دو تا دو ساعته کجا رفتن!
-نمیتونم لامصب! دو روزه که ندیدمت! به جای تو همهاش اون شهرزاد بد عنقِ اخمو رو دیدم!
با شنیدن نام شهرزاد و صدای آشنای مرد، عرق سرد از روی تیرک کمر ستاره راه گرفت و پایین رفت.گنگ و ناباور به دیوار سفید مقابلش خیره شده بود که صدا و لحن طلبکارانهٔ زن در گوشش پیچید:
-تقصیر خودته! چند ساله دارم بهت میگم طلاقش بده و نشستی همین جوری دست روی دست میذاری؟ نه میذاری یه آب خوش از گلوی خودت پایین بره، نه من! همهاش یواشکی و قایمکی!
اینبار تشخیص صاحبان صدا و رسیدن پیام عصبی به مغزش حتی یک ثانیه هم طول نکشید و در چشم بر هم زدنی تیر کشیدن معده و بالا آمدن اسید را تا گلویش حس کرد، خشکش زد، کبود شد و نفس کم آورد.
مگر میشد صدای کسانی را که از بچگی داخل گوشش طنینانداز شده بود، نشناسد؟!
مگر میشد لحن مهربان و لالایی گفتنهای، کسی را که هم اندازهٔ مادرش، دوستش میداشت، فراموش کرده باشد؟!
مگر میشد آغوش گرم و پر مهر مردی را که هفده سال مأمن و پناهگاهش بوده، از یاد برده باشد؟!
🎀روایت جدال بین دو همبازی قدیمی برای به دست آوردن شهرزاد قصه. شهرزادی که برای یکی از آنها حکم نفس را دارد و برای دیگری راهی برای عقده گشایی.
کدام یک در این جدال برنده شد؟ عاشق؟ یا که ...
https://t.me/+aWN0jqRqB7djNTU8
https://t.me/+aWN0jqRqB7djNTU8 | 41 | 0 | Loading... |
33 #سنجاقک_آبی
🥀🌖
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
🥀🌖
اولین بار بود تیشرت کراپ مورد علاقه ام را می پوشیدم.
رنگ دلبرش حسابی به پوست روشنم می آمد
بالاخره بعد از ماه ها ورزش و رژیم های سخت می توانستم بدون خجالت لباس دلخواهم را بپوشم آن هم در حضور دختر عمو، پسر عمو های از دماغ فیل افتاده ام.
خصوصا سارا و آیین
آیین، آخ آیین چطور با همه آنقدر خوب بود و من هیچ گاه به چشمش نمی آمدم.
یاد نگاه های از بالا به پایینش با آن پوزخند گوشه لب، روح و روانم را به هم می ریخت.
می خواستم همه مهمانها که آمدند از پله ها پایین بروم.
آن وقت مامان پری هیچ کاری از دستش بر نمی آمد همیشه میان جمع احتراممان را نگه می داشت حتی اگر مخالف رأی خانواده سنتی ومذهبی مان عمل می کردیم .
موهای طلایی رنگ و مواجم را اتو کشیده لخت و براق روی شانه ریختم.
با احتیاط بالای پله ها ایستاده و یواشکی طبقه پایین را دید می زدم .
بزرگترها از جوان های جمع جدا نشسته گوشه ای چای می خوردند .
دستانم از شدت استرس مدام عرق می کرد
با نفسی عمیق کف دستم را با شلوار پاک کرده و از پله ها سرازیر شدم و با اعتماد به نفس کاذب سلام بلندی دادم .
سرها که به سمتم چرخید منتظر پاسخ نماندم
خوش آمد گویان خودم را روی اولین مبل سر راهم پرت کردم
بعد از چند دقیقه که حالم جا آمد و سرم را بالا آوردم
چشمانم در نگاه عصبانی آیین گره خورد
چه خبر بود؟سفیدی چشمانش به قرمزی می زد
ترسیده در مبل فرو رفتم که متوجه فرد کنارم شدم
با چشمانی مشتاق و هیز نگاهم می کرد
اه از نهادم بلند شد
خدای من ، اینجا چه می کرد؟پسر خاله بد چشم آیین به حتم دوباره با پدر و مادرش قهر کرده به خانه خاله اش آمده بود .
با سرخوشی چشمکی زد :
-
به به سراب خانم ؟چی ساختی ؟
نمی دونستم یه پری زیبا تو خونه عموی آیین قایم شده وگرنه زودتر از خونه قهر می کردم.
به سختی آب دهنم را قورت دادم و هنوز در شیش و بش جواب دادن بودم
که پرش ناگهانی آیین را از گوشه چشم دیدم.
و با دهانی باز، مات آیینی ماندم که سمت یقه پسر خاله اش یورش برد.
صدای فریادش خانه را لرزاند:
-بی ناموس، با کی دل و قلوه رد و بدل می کنی
مگه بهت نگفتم از در این خونه رفتی تو چشمات درویش می کنی.
صدای جیغ دخترها، به خاطر مشتی که در صورت پسر بخت برگشته نشسته بود بلند شد از جا پریدم.
دیگر جای ماندن نبود.
آماده فرار بودم که مچ دستم در پنجه دستان آیین قفل شد:
-دختره ی سرتق حالا دیگه کارت به جایی رسیده با این سر و وضع میای وسط جمع
خجالت نمیکشی.
گیج و سرگردان همراهش به سمت پله ها کشیده می شدم.
از خجالت روی نگاه کردن به بزرگتر ها را نداشتم و چشمهایم مدام از اشک پر و خالی می شد.
صدای مادربزرگ میان هیاهوی سالن در گوشم زنگ می زد:
-پری این بود دختری که پز تربیت و ادبش رو می دادی؟
بیچاره پری که همیشه پاسوزِ بچه هایش بود.
-گمشو برو بالا لباست عوض کن
گم شو تا نکشتمت
بالای پله ها رسیده بودیم و آیین همچنان دستهایم را محکم گرفته و می کشید
مچ دستم داشت می شکست
قبل از اینکه زبان به اعتراض باز کنم
محکم به در اتاق کوبیده و پرت شدم روی زمین
صدای قفل در که بلند شد
مبهوت سرم را بالا آوردم
با ترس و لرز به دیوار تکیه دادم
چرا در رو قفل می کنی ؟؟:
-خیلی دوست داری خودت رو نمایش بدی مگه نه؟
خوبه
شروع کن
مگه همیشه دنبالم موس موس نمی کردی؟؟
صدای پری از بیرون اتاق می امد و به در قفل شده می کوبید
آیین اما به سیم آخر زده بود
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 | 68 | 0 | Loading... |
34 -کمرش رو ببین...روناش...این دختره کلاس رقص رفته؟
-کلاس رقص کجا بود؟این دختر رنگ آفتاب و مهتاب رو دیده اصلا؟
ابروهای مردی که در اتاق صدای مادر و خواهرش را به وضوح میشنید، در هم رفت و بشقاب میوه ای جلوی خود کشید
میخواست حواسش را از مکالمه پرت کند
اما صدای فخری و نگین آنقدری بلند بود که از خانه هم بیرون میرفت
-زیر اون همه لباس گل گشاد چی قایم کرده بود این دختر؟!!
-دیدی؟ عروسکه...عروسک!
-وای مامان فکرشم نمیکردم رونهای دیار اینجوری توپُر و تپُلی باشه!
مردمک های مرد در حدقه خشک شد و صدای عزیز آرام تر به گوش رسید:
-ششش...شیرزاد تو اتاقه...میشنوه!
-خب بشنوه...آقداداشم خودش گفت دیار بچهست...
شیرزاد حس میکرد نزدیک است خفه شود
سیب را در بشقاب رها کرد و دستی به گردنش کشید
-با این تعریفایی که تو از دخترهی طفلمعصوم میکنی نظرش جلب میشه دیگه
نگین شانه ای بالا انداخت و در حالی که هنوز هم به فیلم رقص دیار نگاه میکرد لب زد:
-هزار بار گفتی دیار عروسم بشه ، حتی عارش می اومد نگاش کنه! الان من بگم خوشکمره و قشنگ میرقصه حالی به حولی میشه؟
باید بیرون میرفت
هیچ دوست نداشت این بحث خاله زنکی را گوش کند
اما...
-خدا مرگم بده. چرا درست حرف نمیزنی دختر؟حامله ای رو اون بچه هم تاثیر میذاری!
نگین با خنده فیلم را زوم کرد و شیرزاد میخواست قبل از رفتن، آب بخورد
وارد آشپزخانه که شد، نگین بیتوجه به غرولند لحظاتی پیش فخری آبوتابدار پچ زد:
- تولد هما رو یه تنه ترکونده با رقصش...این دامن کوتاه رو از کجا براش خریدی مامان؟
آبی که شیرزاد قلپ قلپ مینوشید تا عطشش را کم کند ناگهان در گلویش پرید
چه گفت نگین؟
درست شنید؟
بطری آب روی میز کوبیده شد و نگاه شیرزاد روی مادرش که برای نگین چشم غره میرفت:
-چی شده چی شده؟ درست نشنیدم!
فخری هول شده و نگین قبلش جواب داد:
-داشتم درمورد دیار حرف میزدم.
شیرزاد با خشم چانه بالا انداخت و نمیدانست از چه چیزی اینقدر حرصی شده است
-خب؟ بعدش!
-عزیز دختره رو برده تولد دختر آمنه خانم !
بینی شیرزاد منقبض شد و با چشمان درشت به طرف مادرش برگشت:
-همین که دیار رو واسه پسرش خواستگاری کرده دیگه؟
عزیز دست روی دست گذاشت :
-نباید میبردم؟ صلاحدارش تویی مگه پسرم؟
نفس های شیرزاد تند شد و نفهمید چگونه گوشی را از دست نگین قاپید
فیلم را عقب کشید و این چشمانش بودند که هر لحظه بیشتر در حدقه مات میشدند
یک عروسک زیبای موفرفری با دامن کوتاه سفید رنگ
آن تاپ دخترانه ی کالباسی رنگ و...
-عه وا...نگاهش میکنی معصیت داره پسرم...هرچقدرم فکر کنی دیار بچه ست !
گوشی از لای انگشتانش کشیده شد
اما تنش گرم شده بود
آن تصویر
او بچه نبود
یک زن تمام و کمال و زیبا بود
یک تندیس نفس گیر
-پسرت ماتش برد مامان!
نگین گفت و قاه قاه زیر خنده زد
شیرزاد ابرو در هم کشید و با سیب گلویی که تکان خورد ، سینه ای صاف کرد:
-اینا چیه تن این دختر کردی مادر من؟
ابروی فخرالسادات بالا رفت
خیلی خوب رگ ورم کرده ی کنار گردنش را دیده بود و کیف میکرد از دیدنش
-چیه مگه؟ یه دامن چین داره دیگه!
شیرزاد باز دست به گردنش کشید
آن تصویر از ذهنش بیرون رفتنی نبود
نه بعد از روزی که در حمام را ناگهان باز کرد و دخترک را زیر دوش دید
-عزیز...دیگه نشوم این دختره رو بردی خونه همسایه!
چشمان مادرش به برق نشستند
آرزویش بود دیار عروسش شود ، اما این پسر الا و بلا هوس دختران بی قید و بند بیرون را کرده بود
میگفت دیار هنوز بچه است و این مزخرفات
یک شانه بالا انداخت و از کبود شدن گردن پسرش لذت برد:
-چرا نبرم؟دختره هنوز سن و سالی نداره. اینجور مهمونیا نره که تو خونه دلش میپوسه
آرام و قرار از دل پسر یکی یکدانه اش رفته بود انگار
هنوز هم چشمش به دنبال موبایل نگین بود وقتی با تحکم لب زد:
-میپوسه که میپوسه.ما تو این محل آبرو داریم
-چکار کرده طفل معصوم؟یه کم تو همسن و سالاش رقصیده
خون شیرزاد به جوش آمد از فکر اینکه ممکن است این فیلم را به پسر آن آمنهخانم لعنتی نشان داده باشند
دستش مشت شد و قبل از اینکه از آشپزخانه خارج شود حرصی غرید:
-همین که گفتم. یا بفرستش بره از این خونه. یا بهش بگو خودشو جمع کنه!
گفت و با قدم هایی بلند از آشپزخانه خارج شد
-این چش شد مامان ؟ چرا جنی میشه؟
شیرزاد رفت اما پاهایش با دیدن چشم های معصوم و خیس دختری که همه مکالمه شان را شنیده بود ، روی زمین چسبید
-نگران نباشید...پسرعموم...پسرعموم از لندن برگشته...از این به بعد با اون زندگی میکنم!
❌❌❌
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk | 133 | 0 | Loading... |
35 Media files | 95 | 0 | Loading... |
36 با مرگ حاج احمد نقشبند ثروتش میان دو نوه اش تقسیم میشه.. شاهدخت و نریمان دختر عمه و پسردایی ناتنی که با هم مثل کارد و پنیرن عمارت نقشبند رو به ارث میبرند. طی جریاناتی نریمان هم به عمارت اسباب کشی میکنه تا خون شاهدخت رو توی شیشه کنه. با همخونه شدنشون چه اتفاقایی براشون میفته!
https://t.me/+WzpZ-Lvyge44Yjg0
https://t.me/+WzpZ-Lvyge44Yjg0
https://t.me/+WzpZ-Lvyge44Yjg0
اثر جدید از نویسندهی #التیام که یکی بهترین رمانها از دید مخاطبین بود. رمان شاهدخت رو از دست ندید❤️🔥 | 125 | 1 | Loading... |
37 پارت واقعی رمان👇👇👇
یک ماه از آمدن پرستار میگذشت و زندگیام نظم نسبتأ خوبی گرفته بود؛ آوا بیقراری نمیکرد و شبها راحت میخوابید، من هم در آرامش بیشتری به کارها و شرکت رسیدگی میکردم.
با اینکه همه چیز خوب و رضایتبخش به نظر میرسید، پیمان تأکید داشت بدون اطلاع خانم شاکری برای خانه دوربین مدار بسته نصب کنم تا زمانی که خانه نیستم بتوانم از طریق تلفن همراه وضعیت آوا و پرستارش را زیر نظر داشته باشم؛ از این رو آخر هفته که خانم شاکری نبود، از یک شرکت برای نصب دوربین آمدند و برنامۀ مخصوص آن را در گوشی من راه اندازی کردند.
ساعت یک بعد از ظهر در دفتر کارم نشسته بودم و کاری برای انجام دادن، نداشتم؛ وارد برنامه دوربین شدم تا نگاهی به وضعیت خانه و آوا بیاندازم.
با فعال شدن برنامه، آوا را دیدم که روی کاناپه نشسته و با صدای بلند میخندد و با ذوق دست میزند؛ ناگهان زنی پشت به دوربین با پیراهنی گلدار و نسبتاً کوتاه در حالیکه خودش را تکان میداد به او نزدیک شد و گونهاش را بوسید.
چشمانم از تعجب گرد شده بودند، نمیتوانستم آن زن را شناسایی کنم؛ همان طور که به صفحۀ موبایل خیره شده بودم، دوربین دیگری را که زاویهٔ بهتری داشت، فعال کردم؛ چیزی را که میدیدم باور نمیکردم؛ خانم شاکری با آن پیراهن بدون آستین و کوتاه برای آوا میرقصید!
با هر چرخی که میزد چینهای ریز پیراهنش تکان میخوردند و پاهای کشیدهاش نمایان میشدند؛ کمر باریکش را با تبحر خاصی حرکت میداد، گویی سالها برای این کار آموزش دیده بود!
شلوار جینهای ساده و شومیزهای آستین بلند همیشگیاش، تصویر دیگری از او در ذهنم ساخته بود؛ تصور میکردم که در تنهایی و خلوت هم، همین گونه لباس بپوشد یا نهایتاً یک بلوز و شلوار کاملاً راحتی و پوشیده تن کند.
با اینکه تماشای یک زن تقریباً نیمه برهنه و غریبه، آن هم مخفیانه و بدون اطلاع خودش جزو خصایل و عادات من نبود، به صفحهٔ موبایل خیره شده بودم؛ حسی عجیب مرا برای انجام این کار ترغیب میکرد و دست از نگاه کردن نمیکشیدم.
اندام موزون و هیکل بینقصش با آن پیراهن خیره کننده بود و نظر هر مردی را جلب میکرد؛ احساس گرما و گر گرفتگی باعث شد تا در این فصل سرما، پنجره را باز کنم و سرم را بیرون ببرم؛ هوای سرد را با دمی عمیق وارد ششهایم کردم و سعی کردم با برخورد هوای سرد به صورتم از حرارت بدنم بکاهم؛ با صدای پیمان سرم را داخل آوردم و پنجره را بستم:
-داداش! چی کار میکنی؟ میخوای مریض شی و بیوفتی تو خونه؟! میدونی چقدر کار ریخته سرمون؟! کلی طرح باید آماده کنیم برای دبی؛ قرارمون با فرهادی اوایل اسفنده، باید بریم دبی و طرحها رو نشونش بدیم، اون وقت تو این سرما کلهات رو از پنجره کردی بیرون که چی بشه؟!
دستی میان موهایم کشیدم و سوییچ ماشین و موبایلم را از روی میز برداشتم و در حالیکه به سمت در میرفتم، گفتم:
-میدونم پیمان، نمیخواد یادآوری کنی! تا اون موقع طرحها آماده میشه، نگران نباش! ولی الان میخوام برم خونه، خستهام، فردا میبینمت!
-جون پیمان، اتفاقی افتاده؟! آوا حالش خوبه؟ حاجی...عمه خانم، حالشون خوبه؟
پیمان در کمال تعجب و پشت سر هم، پرسیده بود و از نگاه کنجکاوش مشخص بود که منتظر جواب است؛ حوصلهٔ جواب دادن نداشتم؛ دلم میخواست هر چه زودتر به خانه برسم و از نزدیک او را با پیراهنی که به تن داشت ببینم، اما برای اینکه آماج سوألات بیشتری قرار نگیرم، پشت میزم نشستم و سیگاری روشن کردم.
پک عمیقی به سیگار زدم که باعث تعجب پیمان شد، چشمان گرد شدهاش را به من دوخت و بعد از مکث کوتاهی پرسید:
-دوباره سیگار کشیدنو شروع کردی؟! چند وقته؟! تو که ترک کرده بودی! نکنه از وقتی سایه...
به اینجا که رسید، حرفش را قطع کرد و ادامه نداد؛ خوب میدانست که یادآوری خاطرات سایه آزردهام
🦋تمام بنرهای این رمان پارتهای واقعی هستند🦋
🌟🌟🌟
https://t.me/+aWN0jqRqB7djNTU8
https://t.me/+aWN0jqRqB7djNTU8
https://t.me/+aWN0jqRqB7djNTU8 | 54 | 0 | Loading... |
38 #سنجاقک_آبی
🧚🏾♀️🧜🏻♂️
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
🧚🏾♀️🧜🏻♂️
-تا حالا جفت گیری سنجاقک ها رو از نزدیک دیدی؟
روی تخت چوبی سنتی در حیاط خانه مادرش نشسته بودیم ،کلافگی از سر و رویش می بارید
-نه والا سعادت نداشتم
یک چشمم به حوض پر از ماهی و فواره اش بود آخ که جان می داد پا در آب شلب شلب کنان با ماهی ها بازی کنم اما از ترس بد اخلاقی اش چسبیده به او روی تخت نشسته بودم
با هیجان شروع به تعریف کردم :
-سنجاقک نر، سر ماده را می بندد و شکمش را زیر خودش حلقه می کند اینجوری هر وقت موقع جفت گیری نگاهشون بکنی شکل قلب به نظر میان
به خاطر همین سنجاقک ها رو به عنوان نماد عشق بازی و شهوت می شناسند
بعد با چشمایی که از خوشی برق می زد و دستانی که در هم حلقه شده بود پرسیدم:
-به نظرت خیلی رمانتیک نیست ؟
نوچ کلافه ای کرد و گفت :
-بیشتر به نظرم بی عرضگی من رو ثابت می کنه
گیج از حرف غیر منتظره اش با تعجب پرسیدم :
-وا تو که همیشه خدا میگی من الم و بلم و جینبلم
ادایش را در آوردم :
-مثل من تا حالا نیومده و از این به بعد نخواهد اومد
حالا به دو تا سنجاقک بدبخت حسودی می کنی؟
چشم چپش که پرید ناخودآگاه از آغوش گرمش عقب کشیدم
در این چند ماه دیگر خوب شناخته بودمش به وقت عصبانیت دچار تیک عصبی میشد
غر زیر لبی اش را شنیدم :
-پسر، خاک بر سرت با این زن گرفتنت
هاج و واج از این جوشش ناگهانی اش غر زدم
-شنیدم چی گفتیااااا
-درد شنیدم ، مرض شنیدم ،اصلا گفتم که بشنوی ؟
دختر نیم وجبی شش ماه من رو میبری لب چشمه تشنه بر می گردونی
یک روز خانم سرش درد می کنه ،یک روز پریود شده ،یک روز باباش مثل عمر و عثمان ما رو می پاد
یک روز داداش غول تشنش غیرتی میشه
یک روز آمادگی چهار تو ماچ و بوسه رو نداری
حالا میای با شوق و ذوق از جفت گیری سنجاقک ها برام ور ور می کنی
الان یه نماد شهوتی بهت نشان بدم که تا دو روز لنگ بزنی
هین ترسیده ای کشیدم:
-خیلی بی تربیتی
اما آیین بی توجه گردنم را به سمت خودش کشید
و به قصد بوسیدن لبانم جلو آمد
که صدای عصبانی گراهون در حیاط پیچید
-سراب ورپریده
جوری از جا پریدم که چانه ام محکم به دماغش خورد و صدای تق بدی داد
صدای آخ بلندش در بد و بیرای گراهون گم شد
-خوشم باشه مرتیکه ،تو ملاعام تنگ خواهر من نشستی
چی براش جیک جیک می کنی؟
شانه اش را گرفت و کشید
با چشمانی از حدقه در آمده زد زیر خندید :
-دمت گرم آبجی زدی ترکوندیش که
از لابه لای انگشتان آیین که بینی اش را سفت چسبیده بود خون می چکید روی زمین
با نگاهی برزخی زیر لب توپید
-بر پدرت دختر
🔥🔥🔥
آیین فرهنگ دکتر جذاب ،مغرور و پولداری
که یک بیمارستان عاشقش بودند
شنیده شده بعضی ها به حدی خاطر دکتر رو می خواستند که از قصد دست و پاشون رو می شکنند تا مریض اش باشند 🤣
اما پسر همه چی تموم قصه ما مجبور شد با دختر عموی صفر کیلومترش که عاشق چیزای عجیب و غریب
عقد کنه
🔥🔥🔥
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 | 91 | 1 | Loading... |
39 -کمرش رو ببین...روناش...این دختره کلاس رقص رفته؟
-کلاس رقص کجا بود؟این دختر رنگ آفتاب و مهتاب رو دیده اصلا؟
ابروهای مردی که در اتاق صدای مادر و خواهرش را به وضوح میشنید، در هم رفت و بشقاب میوه ای جلوی خود کشید
میخواست حواسش را از مکالمه پرت کند
اما صدای فخری و نگین آنقدری بلند بود که از خانه هم بیرون میرفت
-زیر اون همه لباس گل گشاد چی قایم کرده بود این دختر؟!!
-دیدی؟ عروسکه...عروسک!
-وای مامان فکرشم نمیکردم رونهای دیار اینجوری توپُر و تپُلی باشه!
مردمک های مرد در حدقه خشک شد و صدای عزیز آرام تر به گوش رسید:
-ششش...شیرزاد تو اتاقه...میشنوه!
-خب بشنوه...آقداداشم خودش گفت دیار بچهست...
شیرزاد حس میکرد نزدیک است خفه شود
سیب را در بشقاب رها کرد و دستی به گردنش کشید
-با این تعریفایی که تو از دخترهی طفلمعصوم میکنی نظرش جلب میشه دیگه
نگین شانه ای بالا انداخت و در حالی که هنوز هم به فیلم رقص دیار نگاه میکرد لب زد:
-هزار بار گفتی دیار عروسم بشه ، حتی عارش می اومد نگاش کنه! الان من بگم خوشکمره و قشنگ میرقصه حالی به حولی میشه؟
باید بیرون میرفت
هیچ دوست نداشت این بحث خاله زنکی را گوش کند
اما...
-خدا مرگم بده. چرا درست حرف نمیزنی دختر؟حامله ای رو اون بچه هم تاثیر میذاری!
نگین با خنده فیلم را زوم کرد و شیرزاد میخواست قبل از رفتن، آب بخورد
وارد آشپزخانه که شد، نگین بیتوجه به غرولند لحظاتی پیش فخری آبوتابدار پچ زد:
- تولد هما رو یه تنه ترکونده با رقصش...این دامن کوتاه رو از کجا براش خریدی مامان؟
آبی که شیرزاد قلپ قلپ مینوشید تا عطشش را کم کند ناگهان در گلویش پرید
چه گفت نگین؟
درست شنید؟
بطری آب روی میز کوبیده شد و نگاه شیرزاد روی مادرش که برای نگین چشم غره میرفت:
-چی شده چی شده؟ درست نشنیدم!
فخری هول شده و نگین قبلش جواب داد:
-داشتم درمورد دیار حرف میزدم.
شیرزاد با خشم چانه بالا انداخت و نمیدانست از چه چیزی اینقدر حرصی شده است
-خب؟ بعدش!
-عزیز دختره رو برده تولد دختر آمنه خانم !
بینی شیرزاد منقبض شد و با چشمان درشت به طرف مادرش برگشت:
-همین که دیار رو واسه پسرش خواستگاری کرده دیگه؟
عزیز دست روی دست گذاشت :
-نباید میبردم؟ صلاحدارش تویی مگه پسرم؟
نفس های شیرزاد تند شد و نفهمید چگونه گوشی را از دست نگین قاپید
فیلم را عقب کشید و این چشمانش بودند که هر لحظه بیشتر در حدقه مات میشدند
یک عروسک زیبای موفرفری با دامن کوتاه سفید رنگ
آن تاپ دخترانه ی کالباسی رنگ و...
-عه وا...نگاهش میکنی معصیت داره پسرم...هرچقدرم فکر کنی دیار بچه ست !
گوشی از لای انگشتانش کشیده شد
اما تنش گرم شده بود
آن تصویر
او بچه نبود
یک زن تمام و کمال و زیبا بود
یک تندیس نفس گیر
-پسرت ماتش برد مامان!
نگین گفت و قاه قاه زیر خنده زد
شیرزاد ابرو در هم کشید و با سیب گلویی که تکان خورد ، سینه ای صاف کرد:
-اینا چیه تن این دختر کردی مادر من؟
ابروی فخرالسادات بالا رفت
خیلی خوب رگ ورم کرده ی کنار گردنش را دیده بود و کیف میکرد از دیدنش
-چیه مگه؟ یه دامن چین داره دیگه!
شیرزاد باز دست به گردنش کشید
آن تصویر از ذهنش بیرون رفتنی نبود
نه بعد از روزی که در حمام را ناگهان باز کرد و دخترک را زیر دوش دید
-عزیز...دیگه نشوم این دختره رو بردی خونه همسایه!
چشمان مادرش به برق نشستند
آرزویش بود دیار عروسش شود ، اما این پسر الا و بلا هوس دختران بی قید و بند بیرون را کرده بود
میگفت دیار هنوز بچه است و این مزخرفات
یک شانه بالا انداخت و از کبود شدن گردن پسرش لذت برد:
-چرا نبرم؟دختره هنوز سن و سالی نداره. اینجور مهمونیا نره که تو خونه دلش میپوسه
آرام و قرار از دل پسر یکی یکدانه اش رفته بود انگار
هنوز هم چشمش به دنبال موبایل نگین بود وقتی با تحکم لب زد:
-میپوسه که میپوسه.ما تو این محل آبرو داریم
-چکار کرده طفل معصوم؟یه کم تو همسن و سالاش رقصیده
خون شیرزاد به جوش آمد از فکر اینکه ممکن است این فیلم را به پسر آن آمنهخانم لعنتی نشان داده باشند
دستش مشت شد و قبل از اینکه از آشپزخانه خارج شود حرصی غرید:
-همین که گفتم. یا بفرستش بره از این خونه. یا بهش بگو خودشو جمع کنه!
گفت و با قدم هایی بلند از آشپزخانه خارج شد
-این چش شد مامان ؟ چرا جنی میشه؟
شیرزاد رفت اما پاهایش با دیدن چشم های معصوم و خیس دختری که همه مکالمه شان را شنیده بود ، روی زمین چسبید
-نگران نباشید...پسرعموم...پسرعموم از لندن برگشته...از این به بعد با اون زندگی میکنم!
❌❌❌
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk | 135 | 2 | Loading... |
40 -وای که چه سگیه! مرتیکه گلدونو پرت کرده طرف دکتر صحرایی!
متعجب به پرستارا که پچپچ میکردن خیره شدم. ناصری موهای بلوند شدشو زیر مقنعش برد و با لبای ژل زدهاش نالید:
- سگ گفتی و تمام....به دک و پزشو محافظاش نگاه نکن؛ خیلی از خود راضیه... همه رو نوکر خودش میدونه...میرم آمپولشو یه جوری میزنم دیگه... ولی خیلی سگِ جذابیه لعنتی!
ریز ریز خندیدند و من خیره شدم به اتاق خصوصی که جلوش یه محافظ ایستاده بود. شونهای بالا انداختم و خواستم برم که استادم از کنارم رد شد و گفت:
- اسرا شریف بیا دنبالم ببینم!
سلامی دادم و پشت سرش راه افتادم و گفتم:
- کجا میریم استاد؟!
- فردا یه پیوند قلب داریم میخوام سر عمل باشی...الان هم میریم به بیمارمون سر بزنیم، همه چی حاضره؟!
سمت اتاق خصوصی رفت و چشمای من بود که گرد شده بود. محافظ که کنار رفت و وارد شدیم. نگاهم به مرد جوونی که روی تخت دراز کش افتاده بود و پر اخم به سقف خیره بود افتاد.
موهایِ قهوهای سوختهاش نامرتب تو صورتش افتاده بود و فکِ استخونی و عضلاتی که ورزشکار بودنش رو نشون میداد!
حتی برنگشت که بهمون نگاه کنه. با اخم توپید:
- تو این خراب شده کسی در زدن بلد نیست؟
دکتر سلیمانی ابرویی بالا انداخت:
- نیومده گرد و خاک راه انداختی پسر، اینجا که دفتر کارت نیست!
مرد با شنیدن صدای دکتر سلیمانی سرشو بالا آورد. کجخندی زد و گفت:
- فکر کردم باز باید یه مشت پرستار مزاحمو تحمل کنم دکتر!
اخمی روی صورتم نشست. مگه پرستارا آدم نبودن؟ غرشی از درد کرد و با دندونهایی که روی هم فشار میداد گفت: که یه وزوزهاشم یا خودتون آوردین!
استاد با ملایمت گوشی رو از دور گردنش باز کرد و گفت: شاگرد بنده هستن، دکتر شریف!
استاد پرونده رو به سمتم گرفت و با اشارهای بهم فهموند خودم باید معاینهاش کنم.
اون مرد آروم لب زد:
- زنده میمونم؟!
ناخواسته گفتم:
- اگه این قدر با دیگران بد اخلاقی نکنید و بنده های دیگهٔ خدارو کوچیک نشمرید شاید!
یهو چشمام از حرفی که زدم گرد شد و نگاهم رو با خجالت به استاد که با خنده نگاهم میکرد دادم.
مرد با خیرگی و جدیتِ تمام گفت:
- پس با این حساب برو دعا کن زنده بمونم که اگه بمیرم تو رو هم با خودم میکشم زیرخاک، خانوم اَنترن!
انترن نگفت بلکه قشنگ بهم گفت ان! صدای خندهٔ دکتر تو اتاق پیچید و من و اون با خشم بهم نگاه میکردیم. نمیدونم چرا نمیخواستم کوتاه بیام!
- حاضرم بمیرم ولی خلق خدا رو از دست یکی مثل تو راحت کنم!
چرا حواسم نبود بیماره؟! به یک بار اخماش باز شد و نیشخندی تو صورتم زد!
- الان تو قسم خوردی آدمارو نجات بدی از مرگ دیگه؟!
به استاد که این بار با لبخند نگاهم میکرد خیره شدم. دکتر سلیمانی به آرومی گفت:
- این خانوم دکتر ما دلش نمیاد مورچه بمیره آدم که جای خودش رو داره پسر. بعدشم این چه سوالیه... یعنی چی زنده میمونم یا نه؟
این بار نفس عمیقی کشید و ملایمتر از قبل گفت:
- برایِ منی که زنده بودن اهمیتی نداره این سوال خیلی مهمه دکتر!
- من به بابات قول دادم سالم از اون اتاق بیای بیرون؛ نگران نباش!
نیشخندش پررنگتر شد:
- قولِ بیجایی بود!
دستش رو روی قلبش فشرد و با چهره ی درهم روی تخت دراز کشید. ناخواسته دلم براش سوخت:
- به خانوادتون فکر کنید. انقدر ناامید بودن خوب نیست، اونا نگرانتونن!
خیره به سقف بی حس لب زد:
- خانوادهای ندارم!
- خب پس دوستاتون، اونا هم حتما نگرانن!
نگاهِ عمیقش رو بهم داد و خشک پچ زد:
- همهاشون مردن!
متعجب به استاد خیره شدم که لبخندی زد و اشاره کرد ادامه بدم:
- عه خب به خاطر...به خاطر من!
یعنی...یعنی برای این که گفتی اگه بمیری منو هم میکشی زیرخاک...برای این که من نمیرم زنده بمون چون من زندگیمو خیلی خیلی دوست دارم!
با نیشخند رو به دکتر سلیمانی کرد و گفت:
- خر فرضم کردی دکتر؟! بهت گفتم که ورود روانشناس به این اتاق قدغنه!
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
صدای پر از دردش باعث شد خودمو بهش برسونم. زیرلب تاله میکرد و قلبِ من باهاش مچاله میشد!
لبخندی زدم و خوشحال از عمل موفقش گفتم:
- دیدی زندهای!
گیج از داروی بیهوشی چشم باز کرد و زیرلب پچ زد:
- نمیخوام بمیرم من میخوام...میخوام اون دختره؛ اون...همون وزوزو بیاد!
لبخند محوی روی لبای خشکش نشست و خمار بهم خیره شد:
- میخوام زنده بمونم عا...عاشق شم! | 70 | 0 | Loading... |
Repost from N/a
00:08
Video unavailable
من کیوانم!
معروفترین دندانپزشکی که کل فرانکفورت به خودش دیده...
وقتی دانشجو بودم طی یه سانحه، تصمیم میگیرم از همه چیز و همه کس دور شم پس ایران رو ترک میکنم...
و بالاخره بعد از ۱۰ سال به هدفم میرسم و روز و شب فقط کار میکنم و وقتم رو با مریضام سپری میکنم...
سمت هیچ دختر و رابطهای نمیرم. جوری که حتی دوستام باورشون میشه که هیچ حس مردونهای ندارم...
اما یه روز دختر ریزه میزهای پا به مطبم میذاره که چشمهای عسلی رنگش، دنیامو زیر و رو میکنه و سرسختیای که ذاتا توی وجودش بود، کل سد دفاعیم رو درهم میشکنه...
و من برای اولین بار جذب دختری میشم که بعد از سی و دو سال تمام حسهای مردونهام رو بیدار میکنه و...🙊🔥
https://t.me/+KQ1HnH82XApiNTY0
https://t.me/+KQ1HnH82XApiNTY0
- چشمات میتونه بیاحساسترین مرد هارم از پا در بیاره دختر جون!
https://t.me/+KQ1HnH82XApiNTY0
توصیهی ویژه♨️
#قلم_قوی
12800
#پارت_۴۰۷
#پارت_واقعی
تنها چند ثانیه زمان برد جای گرفتن موبایل کنار گوشش و پیچیدن صدای بم و مردانه او در حیاطی که یکی از گلبرگ های گلِ آهارش درست مانند یک فیلم کند شده،پس از پیچیدن رایحهی بینظیرش در فضا به روی زمین افتاد:
_سحر خیز شدی یا کلا نخوابیدی؟!
انگشتانش به دور بدنهی گوشی سفت شدند و چرا بغض کرده بود.چرا قلبش برای لحظه ای دچار حالتی ناشناخته شده بود؟ممکن بود برای این باشد که با شنیدن صدایش برای چند لحظه باز هم آن آغوش را تصور کرد و نتوانست بگوید که حسش واقعی نبوده است:
_سَ..سلام!
تمام توانش را جمع کرد.هرچه نیرو داشت را برای نشان ندادن لرزش صدایش به کار گرفت تا همین کلمهی ساده را بیان کند
_خب..میشنوم...
دهان باز کرد تا چیزی بگوید،اما درست همان ثانیه دردی کوتاه و طاقت فرسا در قسمتی از سرش پیچید:
_عاای..!
صدای ظریف و دردناکی که از دهانش به بیرون رانده شد کوتاه و آرام بود اما توانست اخم های امیر را در هم قفل کند،آنقدری که میانه راه در جا ایستاده و لب بزند:
_احتمالا زنگ نزدی که این و بگی!
لحنش،این که هیچ اثری از شوخی در آن دیده نمیشد و کاملا جدی بنظر میرسید،موجب شد دخترک با تصور اینکه تا دقایقی پیش برای چه کسی نفس هایش تند شده و اشک ریخته است با حرصی خنده دار که ناخودآگاه در وجودش رخنه کرده بود بگوید:
_نخیرم..بادوم موهام و چنگ ز...
گویی تازه فهمید در حال گفتن چه چیزی است،بی آنکه فعل جمله اش را کامل کند،لب زیر دندان کشید.چرا هر بار باید جلوی این مرد یک نمایش سراسر مسخره و ضایع را به اجرا میگذاشت؟
آن سوی خط اما،امیر حین بالا بردن پایش برای نشستن روی موتور،تک ابرویی بالا انداخته و بیخیال گفت:
_موی بلند دردسرای خودش و داره!
و این چه معنی ای میداد جز اینکه او میداند قد موهای دخترک چه اندازه است؟چه معنی داشت جز هشدار این مورد که من موهای مواج و به رنگ آسمان شبت را دیده ام؟!
چشم های دخترک درشت شد و صدای ضعیف رها شدن نفسی که با شنیدن آن حرف چند ثانیه درون سینهاش حبس کرده بود؛به گوش مرد رسید.زبانش انگار قفل شده بود و ذهنش در حال پردازش اینکه مرد چگونه توانسته موهای او را ببیند؟!
نمیدانست مردی که با یک ژست آسوده،آرام و بیخیال،انگار نه انگار آن شخصی که تا دقایقی پیش با بالاترین سرعت ممکن میان کوچه های تنگ و تاریک میدویده او بوده،رقص موهای پر پیچ و تاب او را در همان خانه ای که حال درونش قدم میزد دیده است.
و چقدر بد جنس شده بود که با لبخندی یکوَری در حال شنیدن نفس های دخترک بود و کلامی به زبان نمیآورد.
_من...من اشتباهی بهتون زنگ زدم..یعنی دستم خورد!
به قدری هل شده بود که خودش هم نمیدانست این حرف را از کجا آورده است.گویی کسی که امشب نزدیکی تخت حیاط ایستاده و یک دست به کمر تکیه داده،نفس نبود.و میشد گفت نفس هر گاه که مخاطب حرف هایش این مرد بود؛آن نفس همیشگی نبود؟!
آن سمت خط،امیر با همان لبخند یک وری،باز هم ابرو بالا انداخت و برای برداشتن کلاه کاسکتی که در قسمت جلویی موتور بود دست دراز کرد:
_خیلی خب.پس فعلا..
_نهه!
نه آنکه اخم کند اما حد فاصل میان ابروهایش کمتر شد و دستی که در حال فاصله دادن موبایل از گوشش بود را به سر جای قبلی خود بازگرداند.جدیت در صدایش طنین انداز شد وقتی که پرسید:
_چی شده؟!
_شما..حالتون...خوبه؟!
میخواست مطمئن شود،میخواست از زبان خود او بشنود که حالش خوب است و آن وقت باور کند تمام آن صحنه ها تنها یک خواب بوده است.و چرا حس میکرد اگر او را از نزدیک میدید تپش های قلبش آرام می گرفتند؟
_شما..کِی بر میگردید..یعنی..اصلا..بَر..بر میگردید؟!
_دلت تنگ شده؟
بدون مکث گفت.سریع و ضربتی گفت و ندانست چه بر سر قلب بینوای دخترک آمد وقتی ریتم تند شدهاش پشت سر هم پرسید:
" آیا واقعا دلتنگ او شده ای؟"باید باور میکرد که دلتنگش شده است؟
نفس شاید او را نمیدید اما کنجی از ذهنش،توانست لبخند محو مرد را حین زدن چنین حرفی تصور کند و لعنت به آن لبخند های مردانه اش!
_زمان اومدنم مشخص نیست...ولی فعلا میتونی چشم به راه باشی!
اذیتش میکرد؟باید باورش میشد مرد در این ساعت از نیمه شب شیطنتش گل کرده و سر شوخی را با او باز میکند؟!
_چشم به راه شما نیستم..!
موتور روشن شد و امیر با همان لحنی که توانسته بود حرص دخترک همیشه آرام را در بیاورد بیخیال تر از قبل لب زد:
_از اونجایی که سابقهات تو دروغ گفتن زیاده،نمیشه به حرفت اعتماد کرد..!
کلاه کاسکت را با دست آزادش اندکی بلند کرده و حین قرار دادنش به روی ران پا پر شیطنت ادامه داد:
_الانم برو بخواب...چشم به راه موندن انرژی زیادی میخواد..!
خلاصه ای از پارت های ۴۰۷ تا ۴۱۱ رمان🥹
لینک این رمان فقط تا ۲۴ ساعت قابل استفاده هست پس به هیچ وجه از دستش ندید👇🏻🔥
https://t.me/+5k5VmLXx5E0zMTE0
https://t.me/+5k5VmLXx5E0zMTE0
https://t.me/+5k5VmLXx5E0zMTE0
8000
Repost from N/a
روز دهمی بود که تو مسجد میخوابیدم!
جایی برای رفتن نداشتم و اگه حاجی بیرونم میکرد باید کارتون خواب میشد.
گوشه ی محراب نشستم و تو خودم جمع شدم و صدای گریم تو کل مسجدی که کسی تپش نبود پیچید و نالیدم:
-خدایا خیلی از دست ناراحتم، بچمو ازم گرفتی منو آواره ی کوچه خیابونا کردی چیکار کردم مگه؟ خدایا خستم... دوست دارم باهات قهرم کنم اصلا دوست دارم دیگه صدات نکنم
هق هقم شکست و سرمو روی پاهام گذاشتم و یاد بچه ی مرده ای افتادم که از رحمم بیرون کشیدن... نوزادی که به خاطر کتکای شوهرم زنده نموند
شوهری که به خاطر زنده نموندن بچش منو نازا دونست و بیرونم کرد و اگه حاجی نبود الان کارتون خواب بودم...
جوری گریه میکردم که دلم به حال خودم میسوخت و به یک باره صدای مردونه ای تو مسجد پیچید: - همشیره؟!
ترسیده سر بالا گرفتم و با دیدن حاجاقا آروم شدم اما مرد چهار شونه ی کنارش که با ترحم نگاهم میکرد باعث شد سریع دستی زیر چشمام بکشم: - حاجی؟! ببخشید من...
وسط حرفم پرید:
- بیا دخترم بیا باهات حرف دارم بیا دلآرا اگه زندگیت و زیر و رو کرد حتما حکمتی داشته
بلند شدم از جام که مرد کنارش اشاره ای کرد:
- ایشون آقا امینه خیر محله آشنای بنده و بنده ی خوب خدا
نیم نگاهی به مرد کنار انداختم و سر تکون دادم که ادامه داد:
-همیشه ایشون به بقیه کمک کرده اما من احساس میکنم اینبار کمک میخواد توام کمک میخوای برای همین امید وارم بتونید بهم کمک کنید
با تعجب به مردی که تیپ و ظاهرش نشون از وضعیت مالی خوبش میداد گفتم:
-من من کمک کنم؟
مرد دستی تو موهاش کشید و حاجی ادامه داد:
- ایشون خانومشون سر زا فوت شده الان یه بچه ی شیر خوار داره منم بهشون گفتم شما هم موقع زایمان بچتون فوت شده و شیر دارید!
شوهرتونم طلاقتون داده پس ایشون دایه میخواد برای بچش...
سر انداختم پایین: - من من زیاد شیر ندارم
شیر نداشتم چون چیز زیادی نمیخوردم موقع بارداری و اینبار خود مرد صداش درومد:
- من یکیو میخوام از بچم کلا مراقبت کنه کسیو ندارم بچمو بهش بسپرم حاجی گفتن شما مورد اطمینانی فقط چند سالتونه سنتون کم میزنه
نگاه آبی رنگمو به چشمای مشکیش دادم که آب دهنشو قورت داد و سریع نگاه گرفت اما من جواب دادم:
-نوزده سالمه آقا من سنم کم بود شوهرم دادن
سری به تایید تکون داد که حاجی ادامه داد:
-خب اگه هر دو راضی باشید یه صیغه محرمیت بینتون بخونم بالاخره تویه خونه قرار برید هر دو هم مجرد شدید
دستام مشت شد و سر پایین انداختم که حاجی سریع ادامه داد:
-البته که حق نزدیکی رو میدم به خودت دخترم
بغض کردم و سرمو بیشتر انداختم پایین که مردی که اسمش امین بود گفت:
- حاجی شاید خب راضی نباشند یعنی... یکم خب فکر کنن حتی اگه قبولم نکنن من حاضرم هزینه هاشون رو به عهده بگیرم
نگاهم و بالا آوردم و حاجی سری به چپ و راست تکون داد:
- آخه تا کی تو مسجد میخوای بمونی دخترم؟
میزارم به عهده ی خودت تصمیم بگیری اما این به صلاح دوتاتون کمک میکنید بهم شما دوتاتون آدمای خوبی هستید مناسب همید
و حالا امین به من نگاه میکرد انگار که ازم خوشش اومده بود و جوابش مثبت بود و حالا منتظر من بود.
منی که از مرد جماعت فراری بودم و دو دلیم رو که دید گفت:
-من به خدا فقط برای بچم اومدم اینجا نیت من چیز دیگه ای نیست با این حال براتون مهریه تعیین میکنم تمام حق زحماتتون به عنوان دایه پسرمم میدم اگه قبول کنید
با گوشه چادرم بازی کردم باشه ی خیلی آرومی گفتم چون چاره ای نداشتم این تنها راه من بود و حاجی با خوشحالی گفت:
- عاقبت به خیر بشید هر دوتاتون امین جان شما فردا بیا برای صیغه
هر چند که تاکید میکنم حق نزدیکی با خانمت!!
https://t.me/+igj4C89KfTdjOTZk
در حالی که شیرمو میخورد تند تند سرش رو بوسه زدم و زمزمه کردم:
- قربونت برم من مامان فدات بشم من خدا
دو ماهی میشد که تو خونه ی امین زندگی میکردم زندگی که هیچ وقت فکرشم نمیتونستم کنم! پسر کوچولوش و مثل بچهی خودم دوست داشتم...
تو فکر بودم که در خونه باز شد و امین وارد شد دستش پر میوه بود و روی میز گذاشت و با دیدن من لبخندی زد:
-به چطوری دردونه؟
لبخندی زدم و سینمو از دهن پسرش با خجالت بیرون کشیدم و خودمو پوشوندم که با شوخی لب زد:
-چرا غذا بچمو حروم میکنی حالا؟
-سلام زود اومدید
-کارام زود تموم شد گفتم بیام پیش زن و بچم
از لفظ زن و بچه خیلی خوشم میاومد، هر چند من براش هنوز زنانگی نکرده بودم و سکوتمو که دید ادامه داد:
-میگم که حالا کی قرار اجازه نزدیکی یعنی خب آخه..
دستی پشت سرش کشید: - میدونی داره برام سخت میشه، هی میام تورو میبینم با این همه خوشگلی
باز حرفشو خورد و میدونستم مرد برای سخت پس سر پایین انداختم زمزمه کردم: - اجازه میدم
https://t.me/+igj4C89KfTdjOTZk
https://t.me/+igj4C89KfTdjOTZk
13700
Repost from N/a
- زنگ زدم خوابگاه. گفتن چند ماهه تسویه کردی رفتی!
زل زد توی چشمهای او و گفت: خب؟
- کجا جانا؟ خونه گرفتی؟ چرا به من چیزی نگفتی؟ من باید از مسئول خوابگاه بشنوم؟
برخلاف مادرش او ملاحظه و تعارف و خجالتی از محیا و پدرش و هیچ احد دیگری نداشت.
- مگه نمیدونستی؟ مگه فکر میکردی خوابگاه مادامالعمره؟ درسم تموم شد، عذرمو خواستن. قبلشم با هزار خواهش و تمنا و معرفینامه قبولم کرده بودن. میگفتن خوابگاه مال بچههای شهرستانه. بچهی تهران باید بمونه خونهی پدری!
باز کنایه زده بود.
- الان کجا میمونی؟
انگشتهایش دور کوله مشت شد.
- چه فرقی برات میکنه؟
مادرش برای چندمین بار به آشپرخانه نگاه کرد. معلوم بود محیا آوردن چای را طولانی کرده تا آنها حرفهایشان را باهم بزنند.
- مگه میشه فرق نکنه؟ من نباید بدونم دخترم کجا زندگی میکنه؟ چند ساله بهت میگم بیا اینجا، نیومدی. گفتم، باشه خوابگاهست، جاش امنه. ولی الان... چند روز پیش یکی از همکارا میخواست با پسرش واسه آشنایی بیاد، من حتی نمیدونستم تو کجایی!
با حرص بلند شد.
- برام خواستگار پیدا کردی؟
صدایش آنقدر بلند بود که محیا را هم از آشپزخانه بیرون کشاند.
- نه... اونجوری که تو فکر میکنی نیست...
- واسه همین چند روزه زنگ پیچم کردین که بیام اینجا؟
باز زده بود به سیم آخر.
- به همکارت در مورد من گفتی یا فکر میکنه دختر خانم غفاری یکیه مثل خودش.
- جانا؟
- گفتی دخترت قرتیه؟ گفتی باباش زندانی سیاسیه؟ گفتی مادرش یه سال نشده، طلاق گرفت با یکی دیگه ازدواج کرد؟
اشک در چشمهای مادرش لغزید.
- من حق زندگی داشتم.
صدایش را برد بالاتر.
- حق داشتی، ولی نه هفت ماه بعد. نه بعدِ گرفتن دوزار دارایی شوهرت و آواره کردن دخترت. نه با مدیر مدرسهای که پونزده سال بابام اونجا درس داده بود.
#پروازدرتاریکی
#لیلانوروزی
https://t.me/+f1edimG4hSkxZDU0
https://t.me/+f1edimG4hSkxZDU0
8700
Repost from کانال رسمی صدیقه بهروانفر «همخون»
در و محکم بستم ووارد اتاقش شدم !سرش رو بلند کرد و بی تفاوت دوباره به کارش ادامه داد!
-حق نداری با اون دختره بری مسافرت!اصلا حق نداره توی شرکت بمونه!
-چرا!؟باید از تو اجازه بگیرم؟!
-اره من زنتم حق نداری وقتی اون چشمش دنبالت!
نیشخند میزند:-شایدم چون چیزای بهتری نسبت به زنم داره میترسی که ترجیحش بدم و باهاش مسافرت برم!
-اگه بری من و نمیبینی دیگه!
-بهتر شرت کم !..گفت اما نمیدانست که خیلی زود پشیمان خواهد شد!روزی که برگشت و دیگر هیچ اثری از دخترکش نبود!
https://t.me/+BjCOEbRFbXpjODVk
7700
Repost from N/a
- منتظری بادیگارد عزیزت بیاد نجاتت بده؟
سرش را کج کرد تا دست نجسش به صورتش برنخورد و در همان حال غرید:
- اون میاد! سامیار میاد و من رو پیدا میکنه...زمانی که منو پیدا کرد باید دنبال سوراخ موش باشی که دستش بهت نرسه...خودت خوب میدونی که تو خشن بودن حرف نداره!
قهقهی بلندی زد و سرش به عقب پرتاب شد.
- آخی کوچولو! نکنه عاشق بادیگاردت شدی؟
نگاهش را چپ کرد تا مرد از چشمانش راز دلش را نفهمد.
- ماهلین ستوده عاشق شدی؟ ولی نباید عاشق میشدی...نباید اعتماد میکردی جوجه کوچولو!
دلش هری پایین ریخت و مضطرب نگاهش را به مرد داد. مرد اشارهای به پشت سرش زد و با دیدن هیکل بزرگش، رنگ از صورتش پرید.
- راستش اول اینو استخدام کردم برای کشتنت ولی خب...سامیار راه حل بهتری برای از بین بردنت داشت!
آوردن اسم سامیار کافی بود تا مردمکش بلرزد و نفسش بند بیاید. در باز شد و سامیار وارد اتاقک شد و نگاهش بهت زده ماند.
- سامیار اعتقاد داره راه حل بهتری برای کشتن یه زن هست.
تمام تنش به لرزه افتاد و مرد به سمت سامیار چرخید:
- کارت تموم شد بگو بچهها با همون وضع بفرستنش جلو در خونه باباش...
با التماس خیرهی سامیار ماند و مرد از اتاق بیرون زد. سامیار پا جلو گذاشت و او با اشک درون چشمش سرش را تکان داد.
- نه! تو این کارو نمیکنی! سامیار تو این کارو نمیکنی!
دست سامیار پیراهنش نشست و لب باز کرد:
- ببخشید که مجبورم عشق توی چشمات رو ندید بگیرم و پای انتقامم بمونم!
ادامه...👇🏻
https://t.me/+N8bwGBIAuf83MDM0
https://t.me/+N8bwGBIAuf83MDM0
https://t.me/+N8bwGBIAuf83MDM0
ماهلین ستوده، دختر قدرتمندی که صاحب یکی از بزرگترین هولدینگهای ایرانه و رقبا برای از بین بردنش نقشهی قتلشو ریختن و اون دنبال یه بادیگارده و کی بهتر از سامیار راد که خیلی وقته دنبال انتقام از دشمن دیرینشه؟🔥
https://t.me/+N8bwGBIAuf83MDM0
5000
Repost from N/a
_ آخ.... آی.....مُــردم... خـــــدا.... درد دارم
_ آخ دســتم.... آییی.... مُردَم.... بدادم برسید....
_ خوبی خانم؟؟ زنگ بزنیم اورژانس؟ طرف رو بگیرید فرار نکنه.
یکی از مردهای اطرافم پشت یقه مرد رو گرفت و از روی موتور پایین کشید.
_ کوری مگه آشغال نفهم... تو که موتور سواری بلد نیستی برو خرسواری... یابو.
اینا رو با جیغی از درد و عصبانیت به مردی گفتم که بهم زده بود و چند قدم اونطرفتر از من، روی ترک موتورش نشسته بود، گفتم.
_ مرتیکه مثل بز وایستاده به منه لتوپار شده نگاه میکنه!
-زدی دختر مردم رو ناکار کردی مرد حسابی... یه نفر زنگ بزنه اورژانس...
بلاخره از موتور پایین اومد و کلاه ایمنی رو از سرش برداشت. موهای حالت دارش روی پیشونیش ریخت.اومد و بالای سرم ایستاد، پشت به نور بود، صورتش رو واضح نمیدیدم و اما قد بلندش منو وادار کرد سرمو بالاتر بگیرم با پوزخندی گفت:
_این حالش از منم بهتره.
عصبی از حرفش با حرص گفتم:
_ خرو چه به خرسواری...اصول که رعایت نشه نتیجه اش میشه داغون کردن مردم...یکی زنگ بزنه پلیس...زنگ بزنید اورژانس...اخ خدا دارم میمیرم از درد...
البته که درحال مردن نبودم اما پرو بازی این مردک دراز باعث شد کولی بازی کنم.
خانمی کنارم نشست وگفت:
یه جوون مرد پیدا نمیشه این طفلکو ببره بیمارستان ؟
آقایی از پشت سرش رو به مردک دراز گفت:
_ من ماشین دارم اما چون زدی باید همراهم بیایی...من تا جلوی بیمارستان می برمت.
_ این هیچیش نیست ...چرا باید ببریمش بیمارستان؟
_ من پدرت رو درمیارم... اخ مردم.
_ الان بدنش داغه شاید خونریزی داخلی کرده باشه.
باحرف زن واقعا وحشت کردم اگه می مردم برای کی مهم بود؟ معلومه هیچ کس حتی همه هم راحت میشدن و من اصلا همچین آدم بخشنده ای نبودم که اینو براشون بخوام.
_وای وای منو برسونید بیمارستان
مردک دراز بد قواره مقابلم نشست وبا پوزخند گفت:
_ حالا از ترس سکته نکنه خونش بیوفته گردن من!
_بلایی سرم بیاد پدرتو درمیارم... میام سراغت.
-اگه زنده بمونی...که فکر نکنم وضعت خرابه...
_بمیرم هم روحم میاد سراغت.
نگاهی به سر تا پام کرد و چشمکی زد و با صدای آرومی گفت:
_خوب چیزی هستی، حتما خودت تنها بیا.
_ خفه شو...
خندهای که کرد نفسم بند اومد. دراز جذاب چه خنده نفس گیری داشت آب دهنم رو قورت دادم می خواستم بگم من خفه میشم تو بخند... به لباش خیره بودم.
اخماش رو کشید توهم و بعد هم مثل گونی برنج منو زد زیر بغلش، دستم کشیده شد و از دردش جیغم در اومد.
-چیکار میکنی آقا آروم تر...بچه مردم رو کشتی!
صورتش رو نمی دیدم اما جواب اون خانمی که اینو گفت رو اینطوری داد:
_ بچه مردم حالش از همه ی ما بهتره، اگه درد داشت زبونش صد اسب بخار کار نمیکرد.
رو به خودم زمزمه کرد :
_با نگاهش بچه مردمو نمی خورد
+رو دستم افتادم نه زبونم ...آخ...
اخی که تنگ جمله ام چسبوندم برای خالی نبودن عریضه بود. تا به خودم بیام منو انداخت توی ماشینی و ماشین حرکت کرد.
https://t.me/joinchat/QFgkrXpefUNlYmU0
https://t.me/joinchat/QFgkrXpefUNlYmU0
❌❌
پسره با راننده ماشین دست به یکی می کنند و دختره رو تهدید می کنند که اگه صدات رو نبری توی یه کوچه خلوت .... 😱
https://t.me/+QFgkrXpefUNlYmU0
https://t.me/+QFgkrXpefUNlYmU0
7400
Repost from N/a
.
من مطمئنم اون هنوزم رادمان دوست داره ، خودم
دیدم چجوری نگاهش میکرد چهارسال پیش وقتی
داشت میرفت حتی وقتی تصویری حرف میزدیم هم
چشمش دنبال شوهر من بود!
چشمام از شنیدن حرفاش درشت شد.
باورم نمیشد خواهرم این حرفارو راجبم بزنه ، اونم
فقط بخاطر اینکه قبل ازدواجشون من توی دانشگاه
از رادمان خوشم میومد.
من حتی برای اینکه به خواهرم خیانت نکنم
چهارسال از خانوادم دور شدم.
_ اگر ببینم بازم چشمش دنبال رادمان باشه به مامان
اینا میگم زود شوهرش بدن.
چقدر خواهرم تو چهارسال عوض شده بود.
ترس تموم وجودم گرفت ، من نمیخواستم زوری
ازدواج کنم.
باید فکر میکردم. دیگه بیشتر از این نمیتونستم
منتظرشون بزارم و باید خودمو نشون میدادم مامان
بابا رادمان سها و آهو منتظرم بودن.
خیلی عجیب بود که توی فرودگاه به این بزرگی باید
صدای خواهرم اونم با فاصله یک دیوار کوچیک
بشنوم.
چمدونم برداشتم و به طرف خروجی فرودگاه رفتم.
و همین که به در رسیدم تمام خانوادم کنار هم دیدم.
لبخند مصنوعی زدم به طرفشون رفتم.
تمام ذوقم کور شده بود.
اول مامان و بابا رو بغل کردم و بعد به ترتیب سها و آهو…
به رادمان فقط سری تکون دادم.
_سودا مادر نمیدونی چقدر دلتنگ بودیم.
لبخندی زدم
_منم همینطور مامان جونم.
اینبار سها با کنایه گفت
_فکر میکردم بعد چهارسال زرنگ باشی اونجا برای
خودت شوهر پیدا کنی ابجی کوچولو…یعنی هیچ
خبری نیست؟
نفس عمیقی کشیدم تا آروم باشم و زیر گریه نزنم.
خواستم حرفی بزنم که همون صدایی از پشتم
شنیدم
_ببخشید..
به عقب برگشتم ، این همون مرد مذهبی بود که توی
برداشتن چمدوناش کمکم کرده بود.
فقط توی چند لحظه فکری به سرم رسید و بدون
اینکه به عواقبش فکر بکنم گفتم
_اومدی عزیزم ، چرا انقدر دیر کردی؟ بیا با خانوادم
آشنات بکنم.
مرد بیچاره نگاهی به من و بعد به ۱۰ جفت چشم
پشتم کرد خواست حرفی بزنه که زودتر آستینش
گرفتم به کنار خودم کشیدمش.
_بیا همه منتظرن.
بعد به طرف خانوادم که همه متعجب نگاهمون
میکردن برگشتم.
https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0
https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0
اول نگاهمو به مامان و بابا بعد به سها انداختم
_ببخشید میدونستم باید زودتر بهتون میکفتم اما
میخواستم سوپرایز بشید.
این آقای خوشتیپی که کنارم میبینید ، کسیه که من
دوستش دارم و اگر اجازه بدید میخوام باهاش ازدواج بکنم.
صدای بلند همشون شنیدم که ها یا چی میکردن.
زیرچشمی به مرد نگاهی انداختم.
چشماش درشت شده بود و داشت منو نگاه میکرد.
سرمو به طرفش برگزدوندم التماسم توی چشمام
ریختم تا فقط همراهی بکنه.
بابا اولین نفر به خودش اومد لب زد
_سلام ، من سجاد پدر سودام ایشونم مادرش معصومه…
مرد انگار دلش به حالم سوخت که چشم غره بدی
بهم رفت به طرف بابا برگشت.
دستشو به طرفش دراز کرد با لبخند کوچیکی لب زد
_خیلی خوشبختم ، محمد حسین تهرانی ، ببخشید
اینجوری یهو بی خبر اومدم فکر دخترتون بود.
قبل اینکه بابا حرفی بزنه سها سریع پرید وسط.
دستشو به طرف محمد گرفت لب زد
_خیلی خیلی خوش اومدین منم سها خواهر سودام
مطمئنم براتون از من زیاد گفته.
_خیلی تعریف کرده…
مرد نگاهی به دست دراز شده سها انداخت و
فهمیدم که امکان نداشت با اون دست بده چون
محرم نبود.
دست سها و گرفتم ببه پایین کشیدم
_سها جان محمدحسین با نامحرم دست نمیده!
با این حرفم دیدم که چشمای مامان و بابا برق زد.
مامان خیلی زود نزدیک محمد شد گفت
_خیلی خوش اومدی پسرم.
بعد به طرف بابا چرخید
_سجاد بریم دیکه بچه ها خستن حتما ، توی راهم
میتونیم با آقا محمد حرف بزنیم.
با شنیدن جمله مامان چشمام درشت شد.
توی راه؟ اینبار امکان نداشت اون مرد قبول بکنه..
با احترام سریع لب زد
_اگر اجازه بدید من برم دیکه ماشینم تو پارکینگه!
مامان اخمی کرد و آستین محمد گزفت
_اصلا امکان نداره پسرم الان خسته ای بزارم بری ،
باید بیای پیش ما بدو رادمان سجاد وسایلشونو
بیارید…
و قبل اینکه بتونیم مخالفتی بکنیم مارو به طرف
ماشین کشوند….
داشتم از ترس سکته میکردم ، خدا میدونه الان
راجبم چه فکری میکنه…
https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0
https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0
https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0
https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0
https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0
https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0
https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0
https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0
“ سِــودا sevda | ملیسا حبیبی “
﷽ رمان های نویسنده ملیسا حبیبی(هودی)👇 🥀تجاوز عـشـق ترس(فایل شده) 🌬ســودا(فایل شده) 🔥اوج لـذت(فایل شده) ❤️🩹 تلخند(آفلاین) 💫پشت چشمان تو(آنلاین) 🕊️مأمن بهار(آنلاین) پارتگذاری روزانه غیر از جمعه ها و تعطیلات رسمی تو تیکهای از قلبم نیستی همه وجودِ
11300