cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

کانال‌ ماهم تویی (آی پارا)

رمان حق عضویتی آی پارا نویسنده شهلا خودی زاده. عزیزان این کانال عیارسنج است. هر گونه کپی و فوروارد حرام می باشد 💥صرفا رمان پارت گذاری می شود. کانال سیاسی نیست برای هر گونه سوال راجع به شرایط رمان و ورود به کانال اصلی به آیدی زیر پیام بدید @Admminroman

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
14 660
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
+6737 روز
+1 35730 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

تخفیفات برای جاماندگان تا آخر هفته تمدید شد 😍 این فرصت آخره برای استفاده از شرایط ویژه عیدانه جا نمونید  که بعدش افزایش قیمت تابستانی داریم. برای دریافت شرایط به آیدی آدمین پیام بدید @Admminroman
نمایش همه...
تخفیفات برای جاماندگان تا آخر هفته تمدید شد 😍 این فرصت آخره برای استفاده از شرایط ویژه عیدانه جا نمونید  که بعدش افزایش قیمت تابستانی داریم. برای دریافت شرایط به آیدی آدمین پیام بدید @Admminroman
نمایش همه...
sticker.webp0.52 KB
Repost from N/a
مستخدم هراسان وارد اتاق شد : _ خانم جان _ چی شده ؟ _  پلیسا ؟!..... _  خب باشه ، راهنماییشون کن بیا....... کلامش را برید :  _ اومدن شما را ببرن؟! _ چی ؟!  چرا ؟! _  نمی‌دونم ، حکم بازداشتتونو دارن با دلهره آب دهانش را به سختی بلعید :  _یعنی چی ؟ حکم بازداشت من ؟! _ آره خانم تو رو خدا فرار کنید _  چی میگی محبوبه ؟چه فراری؟! حتما اشتباه شده بعد به سمت رامین که خیلی آرام نظاره‌گر گفتگوی آنها بود رفت : _ رامین ببین چی میگه ؟! _ گفتم بهت زیاد چک نکش لابد واسه همون اومدن _ چی میگی رامین ؟  دست چک من دست تو بود بعد به سمت مرجان برگشت :  _ مرجان ببین چی میگه ؟! _ به من ربطی نداره ، چرا منو دخالت میدی ؟ _ شما دیوونه شدید ،خودتون ....... در این موقع پلیس‌ها وارد شدند و یکی از مامورها به سمت شادلین آمد : _خانم شادین ارجمند ؟ آنقدر ترسیده بود که نمی‌توانست پاسخ دهد ، به جای او رامین  : _بله خودشون هستن مامور به سمت شادلین آمد تا به او دستبند بزند ، که او به سمت رامین حمله ور شد و یقه او را گرفت : _کثافت آشغال چیکار کردی ؟! و مدام به او مشت می‌زد که ماموران زن به دستور مافوقشان او را گرفتند و دستبند زدند و شادلین بی مهابا و رگباری به رامین و مرجان ناسزا می‌گفت و قبل از اینکه از عمارت بیرون بروند بلند فریاد کشید :  _تقاصشو می‌گیرم ،  منتظر باش رامین ،  به خاک سیاه می‌نشونمت ، به روح پدر مادرم انتقام می‌گیرم رامین و مرجان با لبخندی زیرکانه فقط او را نگریستند...... https://t.me/+fTnUicxMe-Q0MWRk https://t.me/+fTnUicxMe-Q0MWRk https://t.me/+fTnUicxMe-Q0MWRk وقتی دوست صمیمیم با نامزدم نقشه کشیدن که اموالم رو بالا بکشن و من رو بندازن زندان دیوونه شدم! تو زندان زنان اتفاقی برام افتاد که زندگیم رو زیر و رو کرد وباعث شد که من.....
نمایش همه...
Repost from N/a
#سنجاقک_آبی 🥀🌖 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 🥀🌖 اولین بار بود تیشرت کراپ مورد علاقه ام را  می پوشیدم. رنگ دلبرش حسابی به پوست روشنم می آمد بالاخره بعد از ماه ها ورزش و رژیم های سخت می توانستم بدون خجالت لباس دلخواهم را بپوشم آن هم در  حضور دختر عمو، پسر عمو های از دماغ فیل افتاده ام. خصوصا سارا و آیین آیین، آخ آیین چطور با همه آنقدر خوب بود و من هیچ گاه به چشمش نمی آمدم. یاد نگاه های از بالا به پایینش با آن پوزخند گوشه لب، روح و روانم را به هم می ریخت. می خواستم همه مهمانها که آمدند از پله ها پایین بروم. آن وقت مامان پری هیچ کاری از دستش بر نمی آمد همیشه میان جمع احتراممان را نگه می داشت حتی اگر مخالف رأی خانواده سنتی ومذهبی مان عمل می کردیم . موهای طلایی رنگ و مواجم را اتو کشیده لخت و براق روی شانه ریختم. با احتیاط بالای پله ها ایستاده و یواشکی طبقه پایین را دید می زدم . بزرگترها از جوان های جمع جدا نشسته گوشه ای چای می خوردند . دستانم از شدت استرس مدام  عرق می کرد با نفسی عمیق کف دستم را با شلوار پاک کرده و از پله ها سرازیر شدم و با اعتماد به نفس کاذب سلام بلندی دادم . سرها که به سمتم چرخید منتظر پاسخ نماندم خوش آمد گویان خودم را روی اولین مبل سر راهم پرت کردم بعد از چند دقیقه  که حالم جا آمد و سرم را بالا آوردم چشمانم در نگاه عصبانی آیین گره خورد چه خبر بود؟سفیدی چشمانش به قرمزی می زد ترسیده در مبل فرو رفتم که متوجه فرد کنارم شدم با چشمانی مشتاق و هیز نگاهم می کرد اه از نهادم بلند شد خدای من ، اینجا چه می کرد؟پسر خاله بد چشم آیین به حتم دوباره با پدر و مادرش قهر کرده به خانه خاله اش آمده بود . با سرخوشی چشمکی زد : - به به سراب خانم ؟چی ساختی ؟ نمی دونستم یه پری زیبا تو خونه عموی آیین قایم شده وگرنه زودتر از خونه قهر می کردم. به سختی آب دهنم را قورت دادم و هنوز در شیش و بش جواب دادن بودم که پرش ناگهانی آیین را از گوشه چشم دیدم. و با دهانی باز، مات آیینی ماندم که سمت یقه پسر خاله اش یورش برد. صدای فریادش خانه را لرزاند: -بی ناموس، با کی دل و قلوه رد و بدل می کنی مگه بهت نگفتم از در این خونه رفتی تو چشمات درویش می کنی. صدای جیغ دخترها، به خاطر مشتی که در صورت پسر بخت برگشته نشسته بود بلند شد از جا پریدم. دیگر جای ماندن نبود. آماده فرار بودم که مچ دستم در پنجه دستان آیین قفل شد: -دختره ی سرتق حالا دیگه کارت به جایی رسیده با این سر و وضع میای وسط جمع خجالت نمیکشی. گیج و سرگردان همراهش به سمت پله ها کشیده می شدم. از خجالت روی نگاه کردن به بزرگتر ها را نداشتم و چشمهایم مدام از اشک پر و خالی می شد. صدای مادربزرگ میان هیاهوی سالن در گوشم زنگ می زد: -پری این بود دختری که پز تربیت و ادبش رو می دادی؟ بیچاره پری که همیشه پاسوزِ بچه هایش بود. -گمشو برو بالا لباست عوض کن گم شو تا نکشتمت بالای پله ها رسیده بودیم و آیین همچنان دستهایم را محکم گرفته و می کشید مچ دستم داشت می شکست قبل از اینکه زبان به اعتراض باز کنم محکم به در اتاق کوبیده و پرت شدم روی زمین صدای قفل در که بلند شد مبهوت سرم را بالا آوردم با ترس و لرز به دیوار تکیه دادم چرا در رو قفل می کنی ؟؟: -خیلی دوست داری خودت رو نمایش بدی مگه نه؟ خوبه شروع کن مگه همیشه دنبالم موس موس نمی کردی؟؟ صدای پری از بیرون اتاق می امد و به در قفل شده می کوبید آیین اما به سیم آخر زده بود https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
نمایش همه...
سنجاقک آبی /الهام ندایی

الهام ندایی سنجاقک آبی 💙 در حال تایپ

https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8

پیج اینستاگرام nstagram.com/narrator_roman

Repost from N/a
- این مجلس یه مهمون ویژه داره، بهت نگفتم که غافلگیر بشی! https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk با انزجار نگاهش کردم. شوهر اجباری، مجلس عقد اجباری، عشق اجباری، تصور بهتری از زندگی مشترک داشتم. - برام مهم نیست، این مجلس خیمه شب بازیه و منم عروسک سر جالیز. نزدیکم شد، فاصله کم کرد. هرم نفس‌های داغش روی صورتم نشست و نفسم ناگهان در سینه حبس شد. - شب عقدمونه مثلا، تلخ نباش انقدر پناه. توی چشم‌های مشتاقش خیره شدم، تمام نفرتی که روی دلم تلنبار شده بود را یک جا بر سرش فریاد کشیدم. - ازت بیزارم عطا، از تو و این عشق مزخرفت بیزارم. خیال کردی یه سفره انداختی و به قول خودت مهمون ویژه دعوت کردی که چی بشه؟ از من برای تو زن زندگی در نمیاد. نیشخند مسخره‌‌ی روی لب‌هایش جری ترم کرد و بدون توجه به حال و روز من با خونسردی کامل نجوا کرد: - نمی‌خوای بدونی مهمون ویژه‌ی مراسم عقدمون کیه؟ رو برگرداندم، هر دو دستم را روی سینه قلاب کردم و با بی‌تفاوتی جواب دادم: - برام مهم نیست...هرکی می‌خواد.... حرفم نصفه ماند، نامی که بر زبان آورد نطق مرا برید. - کاوه! همون که به خاطرش رگتو زدی یادته؟ قلبم از حرکت ایستاد، نفسم پایین رفت و بالا نیامد، به معنای واقعی کلمه برای چند ثانیه مُردم. https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk عاقد برای بار سوم اجازه‌ی وکالت گرفته بود و سکوت طولانی من، حضار این مراسم مسخره را نگران می‌کرد. نگاهم از آیه‌های قرآن سمت او برگشت. از جا بلند شد، پشت به من و سفره‌ی عقدم به سمت در خروجی رفت. زبانم ناگهان به کار افتاد و قبل از اینکه کاوه را دست خالی از این مجلس روانه‌ی ناکجا کنم با صدای بلند جواب دادم: - نه! جواب من منفیه حاج آقا. https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk برای فرار از یه ازدواج اجباری، دست به دامن مردی شدم که تکیه گاه امن زندگیم بود. اما همه چیز اونطور که من می‌خواستم پیش نرفت، به قول حافظ که میگه: " که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکل‌ها" #عاشقانه #ممنوعه #بزرگسال #معمایی
نمایش همه...
Repost from N/a
پارت 1 مسیح خواهر سه ساله ام را در بغلم گرفتم. اشک چشمانم سرازیر بود بغض گلویم را گرفته بود گلویم درد میکرد. دلم فریاد میخواست. کشتند پدرم را سایه سر خودم و خواهرم را. مادر زیبا و مظلومم را کشتند و من همانطور که طفل سه ساله را، خواهر کوچکم را در بغلم دارم باچنان شدتی در حال دویدن هستم که گرد باد هم به پای من نمی رسد. چون قول دادم من به پدرم قول دادم تا مواظب خواهرم باشم. قول دادم مواظب خودم باشم و تقاص خون مظلوم پدر و مادرم را بگیرم. وقتی که با شب بخیری با شوخی و خنده وارد تخت خوابم شده بودم به هیچ وجهه فکرش راهم نمیکردم که نصف های شب پدرم به بالای سر ما بیاید و خواهر کوچکم را در بغلم بگذارد و با دادن مدارکی من و خواهرکوچکم را در کمد مخفی قائم کند. کمدی که هیچ کس متوجه آن نبود ولی من به خوبی شاهد همه چیز بودم. وقتی از پدرم خواستند که مدارک را تحویل بدهد و او اظهار بی اطلاعی کرد. وقتی که مادرم با آن چادر زیبایش خودش را به پدرم رساند. وقتی مامور عذر خواهی کرد وبا اسلحه صدا خفه کن هر دوی آنها را به قتل رساند. خیلی راحت یکی از مهره های خودشان را که سر از کثافت کاری ها و راند خواری هایشان در آورده بود  زیر آب کردند مبادا صدایش در بیاید. وقتی که کلاه های سیاه رنگ را از روی سر برداشتند و نگاه به خانواده ام کردند و یکی از آنها گفت: _حیف شد این زنه فکر کنم حلال مون بود حیف وقت نداشتم میترسیدم بچه ها سر برسن مجبور باشیم اونها هم بکشیم. مسیح تهرانی، هکر، ورزشکار، نخبه، و مغز متفکری است که شاهد مرگ پدر و مادرش است. مسیح با تمام سختی ها خواهرش را بزرگ می‌کند و تمام هدفش را برپایه انتقام گرفتن از خون ریخته خانوادش می‌کند واول از همه هم از باران دختر یکی از سرهنگ ها شروع می‌کند واورا به عقد اجباری خود در می آورد. بارانی که از بچگی عاشق مسیح بود. https://t.me/+JAwhrazDLLk0NzA0 پارت واقعی رمان نویسنده رمان های من نامادری سیندرلا نیستم. لینک جلد دوم من نامادری سیندرلا نیستم در کانال موجود است. خبر دیگه که به خواهش علاقمندان من نامادری سیندرلا نیستم پارت گذاری‌ رو دوباره شروع کردیم و لینکش رو در کانال قرار میدیم
نمایش همه...
سایه در شب❤️❤️

پارتگذاری منظم کپی برداری اکیداممنوع . نویسنده رمان های من نامادری سیندرلا نیستم، هوو، تارای سرکش لینک دعوت به کانال

https://t.me/+JAwhrazDLLk0NzA0

#ماهم_تویی #دویست_پنجاه بعد از  خوردن شامی که ماهان و مانی   برایمان اورده بودند میز را جمع کردیم. نمی دانم چرا حس می کردم هر دو به طرز غریبی خوشحال هستند. دلم می خواست حالا که میز جمع شده  زودتر به اتاقم بروم که ماهان گفت: _بشین گلبرگ من و مانی می خواهیم یه چیزی بهتون بگیم... و دست مانی را گرفت و نگاهش روی ما چرخید. تندی گفتم: _اتفاقا من می‌خواستم  بگم اون چیه که دو ساعته دارید براش لبخند می زنید؟ ماهان شرورانه خندید و بی صبر گفت‌ : _مامان مانی ... مانی حامله ست. انگار من و مامان را به برق وصل کرده بودند که اولش هر دو شوکه نگاه شان کردیم و بعد به یکباره جیغ زدیم... مامان نمی دانست کدام را اول بغل کند.  گونه های مانی سرخ شده بود. وقتی بغلش کردم و تبریک گفتم، گفت: _وای من خیلی نگرانم گلبرگ. _دیوونه شدی ... این نگرانی برای همه‌ی مامانای دنیا  هست. _همش می گم برامون زود بود ... اما ماهان  انقدر خوشحال شد که نتونستم با نگه داشتنش مخالفت کنم. مامان توپید: _این چه فکریه؟ ... ما همه این جاییم ... کمک‌تیم... هیچ کس حق نداره به نوه ی من دست بزنه... وای دارم حس پیری می کنم. این حالت مامان همه ی مان را خنداند. مانی بغض کرد: _ یعنی می تونم از پسش بربیام؟ ماهان دست دور شانه ی او انداخت و همان طور که او را به خود می  چسباند گفت: _  تو بهترین مامان دنیا می شی من مطمئنم...   ما هم تکرار کردیم: _ تو می تونی عزیزم. مامان که از هیجان دست و پایش را گم کرده بود گفت: _ پس امشب مهمون من بریم بیرون ... می خوام یه شیرینی درست و حسابی بهتون بدم... بعد از فوت بابا شاید این اولین باری بود که همگی این جور از ته دل خندیده بودیم... با فوت بابا شیرازه ی زندگی مان از هم گسیخته بود اما خدا راشکر توانسته بودیم دوباره دور هم جمع شویم. آخر شب وقتی به خانه باز گشتیم حس زنده شدن دوباره داشتیم. بی شک این بچه می توانست دنیای تازه ای را به رویمان بگشاید. توی راه  بازگشت مامان که انگار کم کم به حال خود می امد گریه کرد و با گفتن کاش مجتبی زنده بود و می دید همه ی مان را به گریه انداخت. تخفیفات برای جاماندگان تا آخر هفته تمدید شد 😍 این فرصت آخره برای استفاده از شرایط ویژه عیدانه جا نمونید  که بعدش افزایش قیمت تابستانی داریم. برای دریافت شرایط به آیدی آدمین پیام بدید @Admminroman
نمایش همه...
👍 23 8🤩 4
https://t.me/hamster_Kombat_bot/start?startapp=kentId6933284065 اگه از این ارز دیجیتال  جامونده هنوز فرصت هست زود جوین شو که قراره کلی سورپرایز بشی😍
نمایش همه...
Hamster Kombat

Just for you, we have developed an unrealistically cool application in the clicker genre, and no hamster was harmed! Perform simple tasks that take very little time and get the opportunity to earn money!

Photo unavailable
دور اول سفری به آنسوی درون ❤️ میخوام امروز براتون از ی سفر درونی حرف بزنم که این ماه دور اولشه و میخوایم با آنسو ها شروعش کنیم.😁🌱 این سفر قراره چی بهمون یاد بده؟ _ صفر تا صد هدف گذاری و برنامه ریزی😍 _خود دوستی و شفقت💆🏻‍♀️ _دانش و آگاهی نسبت به درون خودمون، جسم و سلامتی🧚 @ansoyedaroon
نمایش همه...
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.