عـطرنـیلوفرآبـی|زیبا ستاری
﷽ جمعه ها پارت نداریم. روزی یک پارت. پلیس دوست داشتنی من(فایل شده) بلای جانم(فایل شده) شهروا(آنلاین) جهت گرفتن تعرفه تبلیغات: @rxn124 کپی اکیدا ممنوع و پیگرد قانونی و الهی دارد.
نمایش بیشتر4 264
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
با خندهای که به خاطر بی تابیاش بود با شیطنت گفتم:
- یعنی تو گشنت نیست؟
نگاهش را بین قفسه سینهی برهنه و چشمانم چرخاند و با حرص گفت:
- واقعاً با این سر و وضع ایستادگی جلو من حرف از غذا و گشنگی میزنی؟
با خنده شانههایم را بالا انداختم.
- به من چه! خودت این و خریدی که بپوشم!
دستش را پشت گردنم گذاشت و سرش را در گردنم فرو کرد.
- نمیدونستم تا این حد پدرم و در میاره!
با خنده سرم را کمی عقب کشیدم که به راحتی به کارش برسد.
چشمانم را بسته بودم که سرش را از گردنم بیرون کشید و من را به سمت تخت هدایت کرد.
خوابیدن من روی تخت مصادف شد با خیمه زدنش روی بدنم.
دستانش را کنار سرم قرار داد و انگار که چیزی یادش آمده باشد به چشمانم نگاه کرد.
- راستی فردا میبرمت چالیدره تله سیژ سوار میشیم، دوتایی.
خوب شد صدف و مانی آمده بودند تا من و آراز بتوانیم یک ماه عسل طبیعی را بگذرانیم.
سرم را بی حرف تکان دادم که سرش را دوباره در گردنم فرو برد و با همان بوسههایش کم کم به قفسهی سینهام رسید.
دستش را به پهلویم رساند و با باز کردن زیپ لباس تمام لباس را از تنم خارج کرد که من هم دستم را به سمت دکمههای لباسش بردم.
و باز هم یکی از قشنگ ترین شبهای زندگیام برایم رقم خورد.
زندگی کنار آراز همیشه آرامش بود، بحث و دعواهای کوچکمان هم واقعاً نمک زندگی بود.
حتی قهرهای چند ساعتهاش را هم دوست داشتم.
آراز آرامشی را به من هدیه داده بود که تمام عمرم دنبالش بودم، او اولین مرد زندگی من بود که حالا آخریاش هم شده بود.
من به امید او و نگاه بود که زنده بودم، اما در اصل تمام خوشبختی و آرامشم را مدیون آراز و صبوریاش بودم.
آراز به من ثابت کرده بود هر چه که قسمت انسان باشد حتماً برایش اتفاق میافتد.
سرنوشت من با او رقم خورده بود که بعد از آن همه سختی و فاصله باز هم به هم برگشته بودیم و حالا در کنار هم زندگی آرامی را داشتیم.
و من به خاطر تمام اینها و وجود آراز و نگاه خدا را روزی هزاران بار شاکر بودم.
پایان.
1401/3/16
1:15
امیدوارم که لذت برده باشید.
40700
شانههایش امن ترین جای جهان بود، بعد از مادرم او تنها کسی بود که کنارش آرام میگرفتم، هربار که سر روی شانههایش میگذاشتم مشکلاتم را فراموش میکردم و ایمان میآوردم که همه چیز درست میشود.
آراز و نگاه بهترین هدیههای خداوند به من بودند.
نوای آرامش من را از عالم افکارم بیرون کشید.
- نیلو؟
چشمانم را آرام باز کردم.
- جانِ نیلو؟
- من برات شوهر خوبی بودم؟
متحیر از این سوالش سرم را بالا آوردم.
- یعنی چی؟
اخمهایش کمی درهم بود اما لحنش جدی بود.
- نمیدونم احساس میکنم اونقدری که بهت قولش رو داده بودم نتونستم خوشبخت و خوشحالت کنم.
خونهای که دوست داشتنی رو نتونستیم بگیریم، هیچی از عقدمون نگذشت که به خاطر عجول بودن و بی فکری من باردار شدی، یعنی از همون اول مجبور شدی با دردسرهای حاملگی سر کنی و بعدشم که دیگه نتونستی آزاد باشی چون نگاه دست و پات و میبست.
منم همیشه بودم این شهر و اون شهر، مواقعی که باید نتونستم کنارت باشم و واسه بزرگ کردن نگاه بهت کمک کنم، من خیلی بیشعورم نه؟
تقریباً در شوک فرو رفته بودم!
به هیچ وجه انتظار همچین حرفهایی را از او نداشتم!
تک خندهای از روی تحیر کردم.
- زده به سرت؟
- نه، خودتم خوب میدونی دارم راست میگم!
من اصلاً نذاشتم نه تو نه خودم از نامزدی و ازدواج لذت ببریم، همیشه همه چیز رو عجلهای پیش بردم و تورو هم خونه نشین کردم، ببین حتی ماه عسل رویاییتم نداری، به خاطر نگاه خیلی انتخابات محدوده.
تو هیچ وقت دم نزدی، هر کاری کردم هر چیزی که شد صبور ترین بودی و هیچ وقت آخ نگفتی ولی من از چشمات میخونم نیلو.
نمیتوانستم بگویم چرت میگفت، چون حرفهایش راست بود.
حرفهایش فکرهایی بود که همیشه در سر من جولان میداد و فکر میکردم آراز متوجهاش نمیشود.
اما دیگر برایم مهم نبود، چون شیرینی که نگاه به زندگیمان داده بود با هیچ چیزی قابل مقایسه نبود.
36400
با همان لبخند کلید را از جیبش درآورد که صدایم را کمی بالاتر بردم، تمام نقاط بدنم سست شده بود و از اضطراب در حال جان دادن بودم.
- آراز چرا میخندی؟ میگم نگاه کجاست؟ وسایلشم همراهت نیست!
متوجه وخامت حالم شد که دستش را روی گونهام کشید.
- نیلو من مگه بچهی خودم و گم میکنم یا جا میذارم؟ پیش صدفه.
اخمی از سر نفهمیدن روی پیشانیام نشست و قبل از این که بتوانم حرفش را هضم کنم در اتاق باز شد و من با صحنهای که اصلاً انتظارش را نداشتم رو به رو شدم.
از همان دم اتاق تا پیش تخت شمعهای کوچک سفید چیده شده بود و ما بینش گلبرگهای قرمز رنگ ریخته شده بود.
مبهوت قدمی به جلو گذاشتم که چشمم به میز داخل اتاق خورد که چند نوع غذا رویش خودنمایی میکرد و سر آخر به تخت نگاه کردم.
یک پیراهن کوتاه قرمز که تماما پولک بود و برق زدنش از همین فاصلههم مشخص بود.
کم کم ذهنم داشت همه چیز را به هم وصل میکرد و این باعث شد نفس راحتی بکشم.
آراز با این کارم آرام خندید، دستانش را دورم حلقه کرد و کنار شقیقهام را بوسید.
- به خاطر همین ما با هواپیما نیومدیم، چون من یهو این تصمیم رو گرفتم و برای همینم بلیطها رو دادم به صدف و مانی.
الانم طبقه پایینن و نگاه یک امشب رو پیششونه.
دستم را روی قلبم که تازه آرام گرفته بود گذاشتم و برای آرام شدنم سرم را روی سینهاش گذاشتم.
- وای یعنی تا مرز مردن رفتم! یک آن سکته کردم!
دستان مردانهاش حصار دورم شد و مقصد بوسهی بعدیاش روی موهایم شد.
- خدا نکنه، فکر نمیکردم تا این حد بترسی وگرنه یک خورده دوز غافلگیریم و کم میکردم، شرمنده.
با دست ضربهای آرامی روی سینهاش زدم.
- به قرآن که دیوونهای! دیوونه!
27900
لبخند دندان نمایی که روی لبش نشسته بود حکم همان دسته پیش گرفتن را داشت.
این کار را میکرد تا با شدت مواخذهاش نکنم.
اما شدید در اشتباه بود.
دست به سینه شدم و چپ چپ نگاهش کردم.
- میشه بدونم تا الان کجا بودی؟
بدون مکث جواب داد:
- یکی از قرصام تموم شده بود گفتم تا بیای برم بخرمش چه میدونستم انقدر زود میای عزیز من.
دلیلش کاملاً برایم منطقی بود که اخمهایم از هم باز شد و صاف سرجایم نشستم.
- خب از اول میگفتی که این همه مورد عنایت قرارت نمیدادم!
در حالی که ماشین را به حرکت در میآورد از گوشهی چشم نگاه چپی به صورتم انداخت.
- دستت درد نکنه! بعد این همه سال باهم بودن حالا فحشم میخورم؟
تک خندهای کردم.
- نه که قبلاً فحش نمیخوردی!
شانههایش را با خنده بالا انداخت.
- چه میدونم، خواستم یکم شلوغش کنم.
در جوابش فقط خندیدم و حرفی نزدم.
با ماشین کمی در مشهد و بازار گشتیم اما آن طور که دلم میخواست نبود.
دلم میخواست بتوانم ساعتها پیاده بگردم، دریاچه چالیدره بروم و تله سیژ سوار شوم اما با حضور نگاه تقریباً غیر ممکن بود!
یکی از مشکلات ماه عسل با کودک هم تقریباً همین بود؛ این که نمیتوانستی هر جا میخواهی بروی و هر چه قدر که میخواهی هیجان و آدرنالین تجربه کنی.
اما اشکالی نداشت، همین که کنار هم سفر کرده بودیم هم خوب بود، من به همین هم راضی بودم.
28100
تکخندهای کردم.
- من به خاطر خودت میگم، برات این حد از عصبی شدن سریع خوب نیست!
با حرص به پشت لباسم چنگ زد.
- الان وقت این حرفا نیست!
بیقراریاش تماماً برایم واضح بود اما از اذیت کردنش لذت میبردم، این بی تاب بودنش واقعاً برایم منظرهی زیبایی بود.
انگشت شستم را آرام روی لب پایینش کشیدم.
- پس وقت چیه؟
نگاه وحشیاش را به صورتم دوخت و طولی نکشید که حریصانه لبهایم را بین لبهایش کشید.
دستم را پشت گردنش گذاشتم و با عشق همراهیاش کردم.
بعد از این که هر دو نفس کم آوردیم آرام لبهایش را فاصله داد و سرش خواست به سمت گردنم برود که با لبخند دستانم را روی سینهاش گذاشتم و مانعش شدم.
- الان نه! این همه حاضر شدیم که سریع به فنا بره؟
اخمهایش درهم رفت که با ابرو به میز اشاره کردم.
- هنوز قراره شام بخوریم.
سپس با دست به اسپیکر روی میز اشاره کردم.
- و همچنین فکر میکنم باید برقصیم.
با حرص نفسش را بیرون فرستاد.
- لعنت به من که بی فکر برنامه میریزم!
بلند خندیدم که به طرف اسپیکر رفت و آهنگ بی کلام آرامی را پخش کرد.
دوباره مقابلم ایستاد و دستش را به سمتم دراز کرد.
- حالا که باید برقصیم پس برقصیم، افتخار میدین؟
مانند خودش لبخند زدم و دست ظریفم را توی دست مردانهاش گذاشتم.
- با کمال میل.
لبخندش تشدید شد و دستانم را روی شانهاش قرار داد، دستان خودش هم حصار کمرم شد و صورتهایمان مقابل هم قرار گرفت.
به خاطر بلند بودن پاشنهی کفش دیگر نمیتوانستم سرم را روی سینهاش بگذارم اما شانهاش چرا.
بنابراین همین کار را کردم و سرم مهمان شانهی مردانهاش شد.
با حس گرمای بدنش چشمانم را با لذت بستم.
67200
با رسیدن به هتل به سمت آسانسور رفتیم که آراز همان طور که نگاه و کیف وسایلش دستش بود گفت:
- اِ گوشیم تو ماشین جا موند تو برو من برم بیارم.
متعجب به سمتش برگشتم.
- وا برش داشتی که!
بی توجه به حرفم مسیر خروجی را در پیش گرفت.
- نه مونده تو ماشین، تو برو دم اتاق من الان میام.
نچی کردم و با صدای تقریباً بلندی گفتم:
- حداقل وسایل نگاه رو بده من ببرم!
بدون این که به سمتم برگردد جواب داد:
- نمیخواد، الان میایم.
نفسم را کلافه بیرون دادم و اخمی کردم.
- این پسرِ امروز یک چیزیش میشه!
حرکات عجیب و غریبش را درک نمیکردم!
در کل آراز هیچ وقت قابل درک نبود اما امروز از همیشه بیشتر!
من مطمئن بودم که موبایلش را برداشته بود!
در آسانسور را باز کردم و بعد از سوار شدن دکمهی طبقهی پنجم را فشردم.
با ایستادن آسانسور جلوی اتاق ایستادم که یادم آمد کلید اتاق دست آراز بود!
نفس عمیقی برای حفظ آرامش خود کشیدم و همان جا به در تکیه دادم.
امروز بیش از حد بی هوش و حواس شده بود!
هول و هوش ده دقیقه همان جا ایستادم و خودم را با موبایلم سرگرم کردم که بالاخره سر و کلهی آراز پیدا شد اما بدون نگاه!
یک آن نفسم گرفت و تمام فکرهای بد به ذهنم هجوم آورد.
هول زده و سراسیمه به دستان خالیاش نگاه کردم.
- آراز؟ نگاه کو؟ بچه کجاست؟
اما او بیخیال بود که هیچ حتی لبخند هم به لب داشت!
لبخندی که انگار با آن قصد بیشتر دیوانه کردن من را داشت!
28100
با همان نگاه میخ شده در چشمانم گفت:
- چه قدر خوشگل شدی! خیلی بهت میاد.
این حرفش باعث شد دوباره به لباسم نگاه کنم.
دکلتهی قرمز تنگی بود که قدش تا یک وجب زیر رانهایم بود و پاهای کشیدهام را کامل به نمایش میگذاشت.
دستی به زیر لباسم کشیدم و با لبخند گفتم:
- من حتی تو عروسیها هم همچین لباسی نپوشیده بودم!
قدمی جلو آمد، دستش را پشت کمرم گذاشت و با یک حرکت من را به خودش نزدیک کرد.
نگاهش روی گردنم کشیده شد که همان گردبند با پلاک گیتار روی گردنم بود، بعد از ازدواجمان خیلی کم از این گردنبند استفاده میکردم و الان روی گردنم بودنش کمی آراز را متعجب کرده بود.
مخصوصاً این که میدانستم این گردنبند چه قدر برایش ارزش دارد.
انگشنش را نوازش وار از گردنم تا قفسهی سینهام کشید و با جدیت گفت:
- تو میخواستی هم من نمیذاشتم با این لباس جایی بری!
لبهایم به طرف بالا کج شد.
- آراز همه که واینسادن واسه من! انقدر در و داف ریخته که! مطمئن باش من به چشم تو خیلی خوشگل میام به چشم بقیه در اون حد که تو فکر میکنی خوشگل نیستم.
چشمانش را بالاخره در چشمانم دوخت، لحنش کاملاً جدی بود.
- کسی جرئت داره بگه زن من خوشگل نیست؟
دستانم را روی بازوهایش گذاشتم و لبخندی زدم.
- نه، نداره، منظور من یک چیز دیگه بود.
با فشردن دستش روی کمرم من را به خودش نزدیک تر کرد، طوری که سرش دقیقاً کنار گوشم بود.
نفسهای گرمش که به گردنم میخورد حالم را دگرگون میکرد که زمزمهاش به این حالم دامن زد.
- مهم اینه تو به چشم من خوشگل ترین و دلبر ترین زن دنیایی.
و من بمیرمم نمیذارم این زیبایی و دلبری رو کسی جز من ببینه!
28900
لبخند شیطنت آمیزی زدم و با عقب کشیدن خودم مجبورش کردم صورتش را مقابل صورتم قرار دهد.
یک دستم را پشت گردنش قرار دادم و دست دیگرم را کنار گونهاش گذاشتم.
صورتم را در یک سانتی صورتش بردم و همان طور که انگشتم را نوازش وار روی گونهاش میکشیدم اغواگرانه زمزمه کردم:
- اگه ببینه چی میشه؟ هوم؟ اگه یکی جز تو ببینه چی کار میکنی؟
میخ چشمانم شده بود اما هیچی از جدیت لحنش کم نمیکرد.
- اول حساب تورو میرسم که همچین غلطی کردی بعدم چشمای کسی که عمداً بهت زل زده در میارم، این یک اصطلاحه ولی فکر کنم خودت خوب میدونی چیکار میکنم!
یک آن تمام دعواهایش جلوی چشمانم جان گرفت.
هربار که بحث من و این موضوعات میشد واکنشهایش بیش از حد عصبی بود.
بعضی اوقات واقعاً از این موضوع میترسیدم!
زبانم را دور لبم کشیدم و خیره به چشمان وحشیاش ادامه دادم:
- میدونی که همین حساس بودن بیش از حد تو باعث شد من قضیه سامان و بهت نگم، مگه نه؟
اخمهایش به شدت درهم رفت و کمی خودش را عقب کشید.
- مجبور بودی با این حرف گند بزنی توی شبمون؟ حتی یاد آوریشم عصبیم میکنه!
لبخندی زدم و با فشار دستم پشت گردنش مجبورش کردم جای قبلیاش برگردد، همچنان مثل پسربچههای تخس اخمهایش درهم بود که انگشتم را میان ابروهایش کشیدم.
- ببین چه قدر سریع واکنش نشون میدی!
لحنش عصبی بود.
- خب که چی؟ انتظار داری چیکار کنم؟
تن صدایم را پایین آوردم و لوندی حرکات و حرفهایم را بیشتر.
- هیچی، آروم باش.
چپ چپ نگاهم کرد.
- مگه میذاری؟
30300
مردانه خندید و با فاصله گرفتن از من به لباس روی تخت اشاره کرد.
- برو بپوشش بیا، کفش ستشم صدف لطف کرد خرید که کنارشه.
تازه چشمم به کفش پاشنه بلند قرمز کنار لباس افتاد که با خنده گفتم:
- من خیلی کوتاهم! انقدری پاشنه هم خریده!
دستش را پشت کمرم گذاشت و من را به سمت تخت هول داد.
- با ده سانت پاشنه بازم ازم کوتاه تری برو بپوشش تا منم لباس بپوشم.
یک تای ابرویم را بالا انداختم و با لبخند گفتم:
- نه بابا! تو هم لباس داری؟ چه خبره امشب؟
اخمی مصنوعی روی پیشانیاش نشست.
- نه فقط تو آدمی! برو نبینمت!
با خنده لباس و کفش را برداشتم و به سمت یکی از اتاقها رفتم.
بعد از این که لباس را پوشیدم موهای بلندم را باز گذاشتم و سایهی قرمز گلیتر را پشت چشمانم کشیدم.
آرایشم را کامل کردم و با پوشیدن کفشها مقابل آینه ایستادم.
برای یک شام ساده زیادی حاضر شده بودم اما خودش خواسته بود، با انتخاب این دکلتهی قرمز این را کامل ثابت کرده بود.
لبخندی به تصویرم در آینه زدم و با رضایت از اتاق بیرون آمدم.
همزمان با من آراز هم از اتاق کناری خارج شد که سرتاپایش را بر انداز کردم.
مثل همیشه ساده بود اما شیک و جذاب.
همان طور که مشغول تا زدن آستینهایش تا روی آرنجش بود سرش را بالا آورد و با دیدن من مبهوت نگاهم کرد.
دستش از حرکت ایستاد و فقط میخکوب شده به من نگاه میکرد.
پیراهن سفید سادهاش با شلوار جین مشکی که تیپ همیشگی مجلسیاش بود اما هیچ وقت برای من تکراری نمیشد.
28800
به هیچ وجه آدم بی گناهی نبودم، در زندگیام شاید خیلی هم مرتکب گناه شده بودم اما حداقل مطمئن بودم آدم بدی نبودم و همین باعث میشد از خودم و حضورم خجالت نکشم.
با همان چشمان بسته برای نگاه، خودم، آراز و تمام عزیزانم دعا کردم.
برای آیندهی خودمان و نگاه، برای این که هم من و هم آراز آنقدری زنده باشیم که بتوانیم خوشبختی نگاه را ببینیم.
حالا نگرانیهای مادرم را درک میکردم، مادر که میشدی تمام فکر و ذکر و دعاهایت برای کودکت میشد، برای خوشبختی و خوشحالیاش هم دعا میکردی و هم هر کاری از دستت برمیآمد.
قطره اشکها پی در پی از چشمانم میبارید و بعد از این که کمی دیگر دعا کردم و از ته دل حاجت رواییام را خواستم چشمانم را باز کردم.
نگاه مشغول بازی کردن با لبهی چادر سیاه روی سرم بود که دستی به زیر چشمانم کشیدم و به صورتش نگاه کردم.
- نگاه بریم پیش بابایی؟
سرش را بالا آورد و با چشمان درشت خندانش کف دستانش را به هم کوبید.
- بابا بابا.
آنقدر با ذوق «بابا» را تلفظ میکرد که شک نداشتم اگر آراز اینجا بود یک لقمهی چپش میکرد.
تک خندهای کردم و همان طور که از جایم بلند میشدم گفتم:
- نه به قبلا که نمیگفتی بابا نه به الان که قربونت برم از دهنت نمیافته!
انگار که حرفم را فهمیده باشد باز هم خندید که بی طاقت از این حد از دلبریاش محکم گونهاش را بوسیدم و از جایم بلند شدم.
همان طور که به سمت خروجی میرفتم شمارهی آراز را گرفتم و موبایل را کنار گوشم گذاشتم.
28700