cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

بـــرایم بـــمان VIP

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
38 091
مشترکین
-4124 ساعت
-2787 روز
-68930 روز
توزیع زمان ارسال

در حال بارگیری داده...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
تجزیه و تحلیل انتشار
پست هابازدید ها
به اشتراک گذاشته شده
ديناميک بازديد ها
01
#پارت_صدوشصت‌وچهار👆🏻 مانلی از خجالت آب شد🥲‌
10Loading...
02
#پارت_صدوشصت‌وچهار👆🏻 مانلی از خجالت آب شد🥲‌
6610Loading...
03
#پارت_صدوشصت‌وچهار👆🏻 مانلی از خجالت آب شد🥲‌
3640Loading...
04
#پارت_صدوشصت‌وچهار👆🏻 مانلی از خجالت آب شد🥲‌
3080Loading...
05
#پارت_صدوشصت‌وچهار👆🏻 مانلی از خجالت آب شد🥲‌
5640Loading...
06
#پارت_صدوشصت‌وچهار👆🏻 مانلی از خجالت آب شد🥲‌
5090Loading...
07
😡
6520Loading...
08
_دیشب صدای آه و ناله تو با مامانم شنیدم. چشمکی زد و گفت: _دلت خواست؟ هوسی شدی؟ اخمی کردم و به تته پته افتادم _چ..چه ربطی داره من... من فقط میگم یکم آروم تر دختر مجرد هست تو خونه، چه معنی داره بلند اه و ناله میکنید! بهم نزدیک شد، بالا تنه ی لختش وسوسه‌م میکرد دست بکشم روش، آخ مامان کوفتت بشه. سرش و زیر گوشم آورد و پچ زد: _اگه بخوای میتونی تو خودت حسش کنی، یبار میدم دستت. گیج لب زدم: _چیو؟ دستم و گرفت و گذاشت رو خشتکش. برجستگی پایین تنش برق از سرم پروند. _همینی و که برات سیخ کرده رو، دلت میخواد بخوریش؟ خیره به پایین تنش آب دهانم و قورت دادم. _برو عقب شاهرخ، تو شوهر مادرمی توجهی نکرد، دستش و فرو برد داخل شورتم و خیسی بین پام و لمس کرد _واسه شوهر مادرت خیس کردی؟ حرکت دستاش دیوونه کننده بود. وا دادم و آهی کشیدم.. _جووون، همینه حتی صدای ناله هاتم تحریک کنندس دختر شلوارم و کشید پایین و سرش و برد بین پام.. https://t.me/+l-xVEiw7QLwwZjFk https://t.me/+l-xVEiw7QLwwZjFk https://t.me/+l-xVEiw7QLwwZjFk https://t.me/+l-xVEiw7QLwwZjFk گوهر زنی چهل ساله که بعد فوت شوهرش تو مجازی با پسری آشنا میشه که همسن دخترشه.. گوهر محبت ندیده به حدی دلبسته شاهرخ میشه که متوجه نیت اون نمیشه و پای شاهرخ و تو زندگی خودش باز می‌کنه.. همه چی از جایی شروع میشه که شاهرخ دلبسته ی گیوا(دختر گوهر) میشه!! و حماقتی که تبدیل شد به ویرانی.. #عاشقانه‌وصحنه‌دار💦💦 #عشقی_ممنوعه🔞
5940Loading...
09
#پارت_1 #مأمن_بهار با تمام سرعت پا برهنه می دویدم. سنگینی لباس عروس بدجوری داشت اذیتم میکرد. جلوی دستو پامو گرفته و سرعتم کم میکرد. بدون اینکه به اطرافم نگاه کنم ، دویدم وسط خیابون و اصلا حواسم به هیجا نبود. فقط میخواستم تا جایی که میتونم فرار کنم. قصد داشتم برم اون سمت خیابون که با صدای بوق ماشینی تو جام ایستادم و سرمو بالا اوردم. همون لحظه ماشین شاسی بلند مشکی رنگی با سرعت نسبتا محکمی بهم برخورد کرد. محکم روی زمین افتادم و درد بدی زیر دلم و کمرم پیچید. از این همه بدبختی اشکام پایین ریخت و بی صدا گریه کردم. مرد جوونی از ماشین پیاده شد و زود به طرفم اومد کنارم زانو زد _خانوم حالتون خوبه؟ بدون اینکه نگاهش کنم سرم تکون دادم سعی کردم از جام بلند بشم _اره خوبم…اخ دردم انقدر زیاد بود که حتی نمیتونستم تکون بخورم. به سختی جلوی جیغ زدنم رو گرفته بودم. مرد با نگرانی لب زد _صبر کن ، من کمک میکنم ازوم بلند بشید.. بعد زیرلب زمزمه کرد _اخه چرا یهو میپری وسط خیابون ، مگه دیوونه ای؟ حرفش باعث شده بود بیشتر گریم بگیره. دستمو گرفت و گذاشت روی شونش بلندم کرد که ایندفعه نتونستم جلوی خودم بگیرم از درد جیغ کشیدم. ترسیده منو دوباره روی زمین گذاشت. همونجور که اشک میریختم گفتم _خیلی درد دارم نمیتونم! انگار عصبی شده بود. نفس عمیقی کشید و دستی به ریش نداشته اش کشید. بی هوا خم شد و توی یه حرکت از زیر پام و کمرم گرفت بلندم کرد. _چیکار میکنی…ولم کن. برای اینکه نیوفتم دستامو دور گردنش حلقه کردم. نمیتونستم تکون بخورم چون درد داشتم. _لطفا بزارم زمین… بی اهمیت به من سمت ماشینش رفت که ترسیدم لب زدم _منو کجا میبری؟ در ماشینش رو باز کرد و من روی صندلی نشوند. بعد درو بست خودش دور زد سوار شد. بدون اینه حتی یه کلمه حرف بزنه راه افتاد که عصبی گفتم:کجا داری میری؟ نگاه کوتاهی به من انداخت و با کلافگی جواب داد _بیمارستان با شنیدن کلمه بیمارستان تنم به رعشه افتاد اگر میرفتم بیمارستان بابام پیدام میکرد و زندگیم تباه میشد. خیلی زود با صدای لرزونی گفتم _نه نه لطفا بیمارستان نرو بالاخره زبون باز کرد _نمیشه ، ممکنه آسیب جدی دیده باشی خطرناکه! دستم به دستگیره در گرفتم و سعی کردم جابه جا بشم. _نه من خوبم ، بیمارستان برم بابام پیدا میکنه! _اما باید بریم بیمارستان. درد امونم بریده بود اما باید تحمل میکردم. گریم به هق هق تبدیل شد _من نمیخوام خوبم ، اصلا وایستا پیاده بشم من نمیتونم بیمارستان برم. نگاه کوتاهی بهم انداخت و یهو دور زد. نگاهی به اطرافم انداختم لب زدم _چی شد؟ کجا میری؟ _خونه من https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 دختری زیبا که تو خانواده پسر دوستی بزرگ شده و شب عروسی از ازدواج اجباری که برادرش و پدرش براش تدارک دیدن فرار میکنه و همون شب با مردی روبه رو میشه که زخم خوردس اما به وقتش مهربونه…
1 7120Loading...
10
وسط جلسه با دیدن حسام الدینی قد بلند و جهارشانه که کت و شلوار رسمی فیت تنش پوشیده.... و یقه پیراهنش تا روی سینه عضلانی و برنزش بازه و گردن کشیدش حالی به حالی میشه و بین پاش نبض می گیره... نگاش تا دستاش و پاهای بلندش میاد که بین پایش هم دست کمی از خودش ندارد که تا معرض جر خوردگی می رفت.... دوباره برمی گرده روی دستایی که قبلا چند بار باهاش ارضا شده... -ختم جلسه.... سوالی هست بفرمایید...! همهمه ای ایجاد میشه و چشمان حسام پی گل گیسی میره که بدجور سرخ شده و عرق کرده... اخم کرد... کسی سوالی نداشت... زن و مرد بیرون رفتند و گلی هم پشت سرشان که حسام سمتش قدم تند کرد و توی راهرو ایستاد و جلوی چشم منشی صدایش زد اما دخترک انگار نشنید که حسام قدم هایش را بلند و تند برداشت. بهش رسید و بازویش را کشید... -با توام گلی...! دخترک متعحب برگشت... -وای آقا حسام الدین...؟! حسام ابرو بالا انداخت. -آقا حسام الدین دیگه چه کوفتیه... من حسامم در ضمن حالت خوب نیست احساس می کنم پریشونی...؟! گلی اب دهان بلعید و درجا سرخ شد. اگر حسام می فهمید ابرویش می رفت. -پریشون نه...! اشتباه می کنین من خیلیم خوبم...! حسام نگاه دقیق تری بهش کرد. -اینطور نمی بینم من... گونه هاتم سرخ شده...! گرمته...؟! گرم...؟! داغ کرده بود و خودش نمی دانست دقیقا چه مرگش شده و فقط دوست داشت التهاب وجودش را کم کند... -درسته هوا گرمه گونه هام سرخ شده...!!! حسام چشم باریک کرد. -چه گرمایی دختر وسط زمستونیم و تو هم سرمایی... این سرخی گونه هات نکنه تب داری...؟! دستش را بلند کرد و خواست روی پیشانی اش بگذارد که دخترک یک قدم عقب رفت. -حا... لم خوبه... تبم ندارم...! دست حسام روی هوا ماند و زیر نظرش گرفت. حالت چشمانش هم خمار شده بودند. -آخه وقت پریودیت هم نیست که بگم خونریزی داری...! گلی لب گزید و سر پایین انداخت. -وای آقا حسام من... من برم... کار دارم...! گلی زیر نگاه سنگین حسام تن داغ شده اش را عقب کشید اما دوباره نگاهش به گردن برنزه وکلفت مرد افتاد و اب دهان فرو داد... نگاهش باز پایین آمد و روی یقه باز و سینه ستبرش افتاد، لامصب بد چیزی بود مخصوصا وقتی هنگام تقلا هایش برای ارضا شدن خیس عرق می شد و هوش از سر دخترک می برد.، یک بار تجربه خوابیدن و دادن بکارتش به او شده بود فانتزی های سکسی و بین پایی که حسابی خیس شده و باید فرار میکرد وگرنه ابرویش می رفت... تا امد قدم از قدم بردارد دستش اسیر دست حسام شد. مضطرب نگاهش کرد. مرد کج خندی روی لبش داشت. -چته گلی...؟! چشات خماره و گونه هات سرخ... اینا اگه نشونه تب و گرما نیست پس چیه...؟! لب زیر دندان مشید. -من... باید... پوشه ها رو... حسام بی توجه به حرفش دستش را کشید و سمت اتاق خودش کشاند و در را هم جلوی چشمان متعجب منشی بست... دخترک را به دیوار کوببد و با حرص کفت... -مثل آدم بگو چته و چرا دائم نگات رو گردن و سینه منه... گلی از این نزدیکی حالش بدتر شد و دیگر داشت به گریه می افتاد. با نمی که توی چشمانش جمع شده بود، بغض کرد. -هی... چی...؟! حسام نیشخند زد و بدون هیچ حرفی دست روی سینه دخترک گذاشت که چشمانش در ان واحد گشاد شده و سپس با فشردنش ناله ای از دهانش خارج شد... حسام شرورانه بازم فشار داد که دخترک نالید و توی آغوشش وا رفت... -حالت خرابه دختر...! سپس مانتویش را کنار زد که گلی خواست اعتراض کند که بی توجه دست داخل شورتش برد و با خیسی وحشتناک بین پایش چشمانش درشت شد... -توله سگ چیکار کردی که اینقدر خیسی...؟! گلی شل شده و ملتمس پیراهن مرد را چنگ زد... -حسام تو رو خدا ارضام کن...!!! حسام تا انگشت خواست فرو ببرد گلی باز اعتراض کرد. -با انگشت نه خودت رو می خوام حس کنم...!!!! حسام با یک حرکت بلندش کرد و در حالیکه دخترک را روی میزش می گذاشت لختش کرد که با دیدن صحنه خیس مقابلش..... https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0 https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0 https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0
6050Loading...
11
_ حاجی دختره چموش بازی در میاره نذاشته آرایشگر دست به صورتش بزنه عصبی از جا بلند شد به طرف اتاقی که دخترک درآن بود رفت زیر لب غرید _ آدمش میکنم در اتاق را با ضرب باز کرد و دخترک گوشه اتاق لرزید _ اینقدر تخم پیدا کردی که چموش بازی در میاری برای من حرومی؟ پروا ترسیده پلک زد ناپدری اش بی‌رحم بود اما کم نیاورد _ من بخاطر بدهکاری های تو شوهر نمیکنم همایون با تمسخر پوزخند زد _ آرایشگاه نرفتی تا شایان‌خان پسندت نکنه؟ عیب نداره کوچولو ... اتفاقا شایان‌خان هم بدون آرایش دوست داره! منتظر راهی برای خلاصی از دست او بود که او را به عنوان پیش کش به یکی از رئیس هایش تقدیم کرده بود! کمربندش را دور دستش پیچید خون در رگهای دخترک یخ بست _ شوهر؟ کی گفته قراره شوهر کنی؟ فکر کردی شایان‌خان عقدت میکنه؟ تو رو به عنوان هم خوابه و کلفت هم قبول کنه باید کلاهتو بندازی بالا! پروا وحشت زده عقب رفت خودش را به طرف پنجره کشاند میمرد بهتر از این بود که با یک پیرمردِ هوس باز ازدواج کند قبل از آنکه خودش را از پنجره پایین بی‌اندازد همایون از پشت گوشه لباسش را گرفت و کنارش کشید امان نداد دخترک بیچاره به خود بیاید و با مشت و لگد به جانش افتاد تنها جایی که مواظب بود کتک نزند صورتش بود صورت زیبایش را لازم داشت! _ حاجی حاجی دارودسته شایان‌خان رسیدن پسرجوان گفت و همایون نفس نفس زنان دست از لگد زدن به جان دخترک برداشت _ تن لش اینو جمع کن بیارش تو سالن شایان خان ببینتش گفت و خود دوان دوان به طرف ورودی رفت و تا کمر مقابل او خم شد مقابل مردی که تنها سی و دو سال سن داشت اما در همین سن رئيس تمام کارگاه های آن منطقه بود! _ خیلی خوش اومدید آقا .. قدم روی چشم من گذاشتید شایان از چاپلوسی اش اخم کرد البته که بعد از گم شدن یادگار عمویش، همان که از بچگی ناف بریده ی او بود ، کسی خنده به صورتش ندیده بود ... بادیگاردِ دست راستش خشن توپید _ کجاست اون پیش‌کشی که گفتی برای آقا داری؟ همایون هیجان زده به طرف سالن اشاره کرد ثانیه ای بعد پسرجوان دست پروا که جانی در تن نداشت را کشید و وارد سالن شد نگاه شایان‌خان به جسم ظریف دخترکی که نایی در تن نداشت افتاد با نیشگونی که همایون از بازوی دخترک گرفت با درد سرش را بالا گرفت و پلک هایش بی‌اختیار باز شدند ابروهای شایان‌خان با دیدن دخترک بالا پرید ... بادیگارد هایش اما به طرف همایون حمله کردند _ مردک احمق این دختر اصلا جون تو تنش داره که به آقا پیش کشش کردی؟ قبل از آنکه لگد محکمی به شکم همایون بکوبد شایان‌خان از جا بلند شد _ صبر کن عماد جلو رفت و کنار دخترک لرزان ایستاد پروا سرش را پایین انداخته و تمام تنش از فکر به اینکه قرار بود امشب با کدام پیرمرد بخوابد می‌لرزید چه میدانست که مردی که او را پیشکشش کرده اند همان پسر عمویی است که پانزده‌ سال پیش تمام شهر را برای پیدا کردنش وجب زده است! شایان جلوتر رفت دخترک زیبایی خیره کننده ای داشت، و البته که به چشمش بشدت آشنا بود! نگاهش یک دم از عسلی های به اشک نشسته ی او جدا نمیشد! این دختر را میخواست! _ عماد؟ _ جانم آقا؟ _ پاداش همایون رو بهش بده و دختره رو بیار! هر دو بادیگارد حیرت زده پلک زدند باور اینکه رئیسشان بعد از پانزده سال حاضر شده حتی نیم نگاهی به یک دختر بی‌اندازد برایشان غیرقابل باور بود! پروا هراسان سر بلند کرد آن مرد بلند قامت ، همان که رئیس همه اینها بود او را با خود می‌برد؟ قبل از آنکه برای فرار تقلا کند تن ظریفش روی شانه های يکی از بادیگاردهای آن مرد افتاد و به طرف ماشین غول پیکرش رفتند به دستور شايان دخترک را صندلی پشت ماشین، کنار دست خودش گذاشتند و به طرف عمارت رفتند درحالی که هیج کدامشان نمی‌دانستند دو هفته بعد که شایان‌خان بفهمد این دخترک که از حالا از ضرب کتک های همایون جان در تن نداشت همان دخترک نشان کرده اش است، چه قیامتی به پا خواهد کرد .... https://t.me/+HWpyrx92Otc1ZjJk https://t.me/+HWpyrx92Otc1ZjJk https://t.me/+HWpyrx92Otc1ZjJk
1 7680Loading...
12
#پارت_صدوشصت‌وچهار👆🏻 مانلی از خجالت آب شد🥲
5120Loading...
13
#پارت_صدوشصت‌وچهار👆🏻 مانلی از خجالت آب شد🥲
2880Loading...
14
#پارت_صدوشصت‌وچهار👆🏻 مانلی از خجالت آب شد🥲
5710Loading...
15
#پارت_صدوشصت‌وچهار👆🏻 مانلی از خجالت آب شد🥲
5080Loading...
16
#پارت_صدوشصت‌وچهار👆🏻 مانلی از خجالت آب شد🥲
3990Loading...
17
#پارت_صدوشصت‌وچهار👆🏻 مانلی از خجالت آب شد🥲
980Loading...
18
#پارت_صدوشصت‌وچهار👆🏻 مانلی از خجالت آب شد🥲‌
5800Loading...
19
😡
1 5040Loading...
20
وسط جلسه با دیدن حسام الدینی قد بلند و جهارشانه که کت و شلوار رسمی فیت تنش پوشیده.... و یقه پیراهنش تا روی سینه عضلانی و برنزش بازه و گردن کشیدش حالی به حالی میشه و بین پاش نبض می گیره... نگاش تا دستاش و پاهای بلندش میاد که بین پایش هم دست کمی از خودش ندارد که تا معرض جر خوردگی می رفت.... دوباره برمی گرده روی دستایی که قبلا چند بار باهاش ارضا شده... -ختم جلسه.... سوالی هست بفرمایید...! همهمه ای ایجاد میشه و چشمان حسام پی گل گیسی میره که بدجور سرخ شده و عرق کرده... اخم کرد... کسی سوالی نداشت... زن و مرد بیرون رفتند و گلی هم پشت سرشان که حسام سمتش قدم تند کرد و توی راهرو ایستاد و جلوی چشم منشی صدایش زد اما دخترک انگار نشنید که حسام قدم هایش را بلند و تند برداشت. بهش رسید و بازویش را کشید... -با توام گلی...! دخترک متعحب برگشت... -وای آقا حسام الدین...؟! حسام ابرو بالا انداخت. -آقا حسام الدین دیگه چه کوفتیه... من حسامم در ضمن حالت خوب نیست احساس می کنم پریشونی...؟! گلی اب دهان بلعید و درجا سرخ شد. اگر حسام می فهمید ابرویش می رفت. -پریشون نه...! اشتباه می کنین من خیلیم خوبم...! حسام نگاه دقیق تری بهش کرد. -اینطور نمی بینم من... گونه هاتم سرخ شده...! گرمته...؟! گرم...؟! داغ کرده بود و خودش نمی دانست دقیقا چه مرگش شده و فقط دوست داشت التهاب وجودش را کم کند... -درسته هوا گرمه گونه هام سرخ شده...!!! حسام چشم باریک کرد. -چه گرمایی دختر وسط زمستونیم و تو هم سرمایی... این سرخی گونه هات نکنه تب داری...؟! دستش را بلند کرد و خواست روی پیشانی اش بگذارد که دخترک یک قدم عقب رفت. -حا... لم خوبه... تبم ندارم...! دست حسام روی هوا ماند و زیر نظرش گرفت. حالت چشمانش هم خمار شده بودند. -آخه وقت پریودیت هم نیست که بگم خونریزی داری...! گلی لب گزید و سر پایین انداخت. -وای آقا حسام من... من برم... کار دارم...! گلی زیر نگاه سنگین حسام تن داغ شده اش را عقب کشید اما دوباره نگاهش به گردن برنزه وکلفت مرد افتاد و اب دهان فرو داد... نگاهش باز پایین آمد و روی یقه باز و سینه ستبرش افتاد، لامصب بد چیزی بود مخصوصا وقتی هنگام تقلا هایش برای ارضا شدن خیس عرق می شد و هوش از سر دخترک می برد.، یک بار تجربه خوابیدن و دادن بکارتش به او شده بود فانتزی های سکسی و بین پایی که حسابی خیس شده و باید فرار میکرد وگرنه ابرویش می رفت... تا امد قدم از قدم بردارد دستش اسیر دست حسام شد. مضطرب نگاهش کرد. مرد کج خندی روی لبش داشت. -چته گلی...؟! چشات خماره و گونه هات سرخ... اینا اگه نشونه تب و گرما نیست پس چیه...؟! لب زیر دندان مشید. -من... باید... پوشه ها رو... حسام بی توجه به حرفش دستش را کشید و سمت اتاق خودش کشاند و در را هم جلوی چشمان متعجب منشی بست... دخترک را به دیوار کوببد و با حرص کفت... -مثل آدم بگو چته و چرا دائم نگات رو گردن و سینه منه... گلی از این نزدیکی حالش بدتر شد و دیگر داشت به گریه می افتاد. با نمی که توی چشمانش جمع شده بود، بغض کرد. -هی... چی...؟! حسام نیشخند زد و بدون هیچ حرفی دست روی سینه دخترک گذاشت که چشمانش در ان واحد گشاد شده و سپس با فشردنش ناله ای از دهانش خارج شد... حسام شرورانه بازم فشار داد که دخترک نالید و توی آغوشش وا رفت... -حالت خرابه دختر...! سپس مانتویش را کنار زد که گلی خواست اعتراض کند که بی توجه دست داخل شورتش برد و با خیسی وحشتناک بین پایش چشمانش درشت شد... -توله سگ چیکار کردی که اینقدر خیسی...؟! گلی شل شده و ملتمس پیراهن مرد را چنگ زد... -حسام تو رو خدا ارضام کن...!!! حسام تا انگشت خواست فرو ببرد گلی باز اعتراض کرد. -با انگشت نه خودت رو می خوام حس کنم...!!!! حسام با یک حرکت بلندش کرد و در حالیکه دخترک را روی میزش می گذاشت لختش کرد که با دیدن صحنه خیس مقابلش..... https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0 https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0 https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0
8390Loading...
21
_دیشب صدای آه و ناله تو با مامانم شنیدم. چشمکی زد و گفت: _دلت خواست؟ هوسی شدی؟ اخمی کردم و به تته پته افتادم _چ..چه ربطی داره من... من فقط میگم یکم آروم تر دختر مجرد هست تو خونه، چه معنی داره بلند اه و ناله میکنید! بهم نزدیک شد، بالا تنه ی لختش وسوسه‌م میکرد دست بکشم روش، آخ مامان کوفتت بشه. سرش و زیر گوشم آورد و پچ زد: _اگه بخوای میتونی تو خودت حسش کنی، یبار میدم دستت. گیج لب زدم: _چیو؟ دستم و گرفت و گذاشت رو خشتکش. برجستگی پایین تنش برق از سرم پروند. _همینی و که برات سیخ کرده رو، دلت میخواد بخوریش؟ خیره به پایین تنش آب دهانم و قورت دادم. _برو عقب شاهرخ، تو شوهر مادرمی توجهی نکرد، دستش و فرو برد داخل شورتم و خیسی بین پام و لمس کرد _واسه شوهر مادرت خیس کردی؟ حرکت دستاش دیوونه کننده بود. وا دادم و آهی کشیدم.. _جووون، همینه حتی صدای ناله هاتم تحریک کنندس دختر شلوارم و کشید پایین و سرش و برد بین پام.. https://t.me/+l-xVEiw7QLwwZjFk https://t.me/+l-xVEiw7QLwwZjFk https://t.me/+l-xVEiw7QLwwZjFk https://t.me/+l-xVEiw7QLwwZjFk گوهر زنی چهل ساله که بعد فوت شوهرش تو مجازی با پسری آشنا میشه که همسن دخترشه.. گوهر محبت ندیده به حدی دلبسته شاهرخ میشه که متوجه نیت اون نمیشه و پای شاهرخ و تو زندگی خودش باز می‌کنه.. همه چی از جایی شروع میشه که شاهرخ دلبسته ی گیوا(دختر گوهر) میشه!! و حماقتی که تبدیل شد به ویرانی.. #عاشقانه‌وصحنه‌دار💦💦 #عشقی_ممنوعه🔞
9710Loading...
22
#پارت_1 #مأمن_بهار با تمام سرعت پا برهنه می دویدم. سنگینی لباس عروس بدجوری داشت اذیتم میکرد. جلوی دستو پامو گرفته و سرعتم کم میکرد. بدون اینکه به اطرافم نگاه کنم ، دویدم وسط خیابون و اصلا حواسم به هیجا نبود. فقط میخواستم تا جایی که میتونم فرار کنم. قصد داشتم برم اون سمت خیابون که با صدای بوق ماشینی تو جام ایستادم و سرمو بالا اوردم. همون لحظه ماشین شاسی بلند مشکی رنگی با سرعت نسبتا محکمی بهم برخورد کرد. محکم روی زمین افتادم و درد بدی زیر دلم و کمرم پیچید. از این همه بدبختی اشکام پایین ریخت و بی صدا گریه کردم. مرد جوونی از ماشین پیاده شد و زود به طرفم اومد کنارم زانو زد _خانوم حالتون خوبه؟ بدون اینکه نگاهش کنم سرم تکون دادم سعی کردم از جام بلند بشم _اره خوبم…اخ دردم انقدر زیاد بود که حتی نمیتونستم تکون بخورم. به سختی جلوی جیغ زدنم رو گرفته بودم. مرد با نگرانی لب زد _صبر کن ، من کمک میکنم ازوم بلند بشید.. بعد زیرلب زمزمه کرد _اخه چرا یهو میپری وسط خیابون ، مگه دیوونه ای؟ حرفش باعث شده بود بیشتر گریم بگیره. دستمو گرفت و گذاشت روی شونش بلندم کرد که ایندفعه نتونستم جلوی خودم بگیرم از درد جیغ کشیدم. ترسیده منو دوباره روی زمین گذاشت. همونجور که اشک میریختم گفتم _خیلی درد دارم نمیتونم! انگار عصبی شده بود. نفس عمیقی کشید و دستی به ریش نداشته اش کشید. بی هوا خم شد و توی یه حرکت از زیر پام و کمرم گرفت بلندم کرد. _چیکار میکنی…ولم کن. برای اینکه نیوفتم دستامو دور گردنش حلقه کردم. نمیتونستم تکون بخورم چون درد داشتم. _لطفا بزارم زمین… بی اهمیت به من سمت ماشینش رفت که ترسیدم لب زدم _منو کجا میبری؟ در ماشینش رو باز کرد و من روی صندلی نشوند. بعد درو بست خودش دور زد سوار شد. بدون اینه حتی یه کلمه حرف بزنه راه افتاد که عصبی گفتم:کجا داری میری؟ نگاه کوتاهی به من انداخت و با کلافگی جواب داد _بیمارستان با شنیدن کلمه بیمارستان تنم به رعشه افتاد اگر میرفتم بیمارستان بابام پیدام میکرد و زندگیم تباه میشد. خیلی زود با صدای لرزونی گفتم _نه نه لطفا بیمارستان نرو بالاخره زبون باز کرد _نمیشه ، ممکنه آسیب جدی دیده باشی خطرناکه! دستم به دستگیره در گرفتم و سعی کردم جابه جا بشم. _نه من خوبم ، بیمارستان برم بابام پیدا میکنه! _اما باید بریم بیمارستان. درد امونم بریده بود اما باید تحمل میکردم. گریم به هق هق تبدیل شد _من نمیخوام خوبم ، اصلا وایستا پیاده بشم من نمیتونم بیمارستان برم. نگاه کوتاهی بهم انداخت و یهو دور زد. نگاهی به اطرافم انداختم لب زدم _چی شد؟ کجا میری؟ _خونه من https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 دختری زیبا که تو خانواده پسر دوستی بزرگ شده و شب عروسی از ازدواج اجباری که برادرش و پدرش براش تدارک دیدن فرار میکنه و همون شب با مردی روبه رو میشه که زخم خوردس اما به وقتش مهربونه…
2 2990Loading...
23
_ حاجی دختره چموش بازی در میاره نذاشته آرایشگر دست به صورتش بزنه عصبی از جا بلند شد به طرف اتاقی که دخترک درآن بود رفت زیر لب غرید _ آدمش میکنم در اتاق را با ضرب باز کرد و دخترک گوشه اتاق لرزید _ اینقدر تخم پیدا کردی که چموش بازی در میاری برای من حرومی؟ پروا ترسیده پلک زد ناپدری اش بی‌رحم بود اما کم نیاورد _ من بخاطر بدهکاری های تو شوهر نمیکنم همایون با تمسخر پوزخند زد _ آرایشگاه نرفتی تا شایان‌خان پسندت نکنه؟ عیب نداره کوچولو ... اتفاقا شایان‌خان هم بدون آرایش دوست داره! منتظر راهی برای خلاصی از دست او بود که او را به عنوان پیش کش به یکی از رئیس هایش تقدیم کرده بود! کمربندش را دور دستش پیچید خون در رگهای دخترک یخ بست _ شوهر؟ کی گفته قراره شوهر کنی؟ فکر کردی شایان‌خان عقدت میکنه؟ تو رو به عنوان هم خوابه و کلفت هم قبول کنه باید کلاهتو بندازی بالا! پروا وحشت زده عقب رفت خودش را به طرف پنجره کشاند میمرد بهتر از این بود که با یک پیرمردِ هوس باز ازدواج کند قبل از آنکه خودش را از پنجره پایین بی‌اندازد همایون از پشت گوشه لباسش را گرفت و کنارش کشید امان نداد دخترک بیچاره به خود بیاید و با مشت و لگد به جانش افتاد تنها جایی که مواظب بود کتک نزند صورتش بود صورت زیبایش را لازم داشت! _ حاجی حاجی دارودسته شایان‌خان رسیدن پسرجوان گفت و همایون نفس نفس زنان دست از لگد زدن به جان دخترک برداشت _ تن لش اینو جمع کن بیارش تو سالن شایان خان ببینتش گفت و خود دوان دوان به طرف ورودی رفت و تا کمر مقابل او خم شد مقابل مردی که تنها سی و دو سال سن داشت اما در همین سن رئيس تمام کارگاه های آن منطقه بود! _ خیلی خوش اومدید آقا .. قدم روی چشم من گذاشتید شایان از چاپلوسی اش اخم کرد البته که بعد از گم شدن یادگار عمویش، همان که از بچگی ناف بریده ی او بود ، کسی خنده به صورتش ندیده بود ... بادیگاردِ دست راستش خشن توپید _ کجاست اون پیش‌کشی که گفتی برای آقا داری؟ همایون هیجان زده به طرف سالن اشاره کرد ثانیه ای بعد پسرجوان دست پروا که جانی در تن نداشت را کشید و وارد سالن شد نگاه شایان‌خان به جسم ظریف دخترکی که نایی در تن نداشت افتاد با نیشگونی که همایون از بازوی دخترک گرفت با درد سرش را بالا گرفت و پلک هایش بی‌اختیار باز شدند ابروهای شایان‌خان با دیدن دخترک بالا پرید ... بادیگارد هایش اما به طرف همایون حمله کردند _ مردک احمق این دختر اصلا جون تو تنش داره که به آقا پیش کشش کردی؟ قبل از آنکه لگد محکمی به شکم همایون بکوبد شایان‌خان از جا بلند شد _ صبر کن عماد جلو رفت و کنار دخترک لرزان ایستاد پروا سرش را پایین انداخته و تمام تنش از فکر به اینکه قرار بود امشب با کدام پیرمرد بخوابد می‌لرزید چه میدانست که مردی که او را پیشکشش کرده اند همان پسر عمویی است که پانزده‌ سال پیش تمام شهر را برای پیدا کردنش وجب زده است! شایان جلوتر رفت دخترک زیبایی خیره کننده ای داشت، و البته که به چشمش بشدت آشنا بود! نگاهش یک دم از عسلی های به اشک نشسته ی او جدا نمیشد! این دختر را میخواست! _ عماد؟ _ جانم آقا؟ _ پاداش همایون رو بهش بده و دختره رو بیار! هر دو بادیگارد حیرت زده پلک زدند باور اینکه رئیسشان بعد از پانزده سال حاضر شده حتی نیم نگاهی به یک دختر بی‌اندازد برایشان غیرقابل باور بود! پروا هراسان سر بلند کرد آن مرد بلند قامت ، همان که رئیس همه اینها بود او را با خود می‌برد؟ قبل از آنکه برای فرار تقلا کند تن ظریفش روی شانه های يکی از بادیگاردهای آن مرد افتاد و به طرف ماشین غول پیکرش رفتند به دستور شايان دخترک را صندلی پشت ماشین، کنار دست خودش گذاشتند و به طرف عمارت رفتند درحالی که هیج کدامشان نمی‌دانستند دو هفته بعد که شایان‌خان بفهمد این دخترک که از حالا از ضرب کتک های همایون جان در تن نداشت همان دخترک نشان کرده اش است، چه قیامتی به پا خواهد کرد .... https://t.me/+HWpyrx92Otc1ZjJk https://t.me/+HWpyrx92Otc1ZjJk https://t.me/+HWpyrx92Otc1ZjJk
2 4330Loading...
24
#پارت_صدوشصت‌وچهار👆🏻 مانلی از خجالت آب شد🥲
3980Loading...
25
#پارت_صدوشصت‌وچهار👆🏻 مانلی از خجالت آب شد🥲
6030Loading...
26
#پارت_صدوشصت‌وچهار👆🏻 مانلی از خجالت آب شد🥲
4240Loading...
27
#پارت_صدوشصت‌وچهار👆🏻 مانلی از خجالت آب شد🥲
4810Loading...
28
#پارت_صدوشصت‌وچهار👆🏻 مانلی از خجالت آب شد🥲
4850Loading...
29
#پارت_صدوشصت‌وچهار👆🏻 مانلی از خجالت آب شد🥲
4780Loading...
30
#پارت_صدوشصت‌وچهار👆🏻 مانلی از خجالت آب شد🥲
4760Loading...
31
#پارت_صدوشصت‌وچهار👆🏻 مانلی از خجالت آب شد🥲
9030Loading...
32
#پارت_صدوشصت‌وچهار👆🏻 مانلی از خجالت آب شد🥲
1 3320Loading...
33
#پارت_صدوشصت‌وچهار👆🏻 مانلی از خجالت آب شد🥲
4480Loading...
34
😡
5 0281Loading...
35
#پارت_1 #مأمن_بهار با تمام سرعت پا برهنه می دویدم. سنگینی لباس عروس بدجوری داشت اذیتم میکرد. جلوی دستو پامو گرفته و سرعتم کم میکرد. بدون اینکه به اطرافم نگاه کنم ، دویدم وسط خیابون و اصلا حواسم به هیجا نبود. فقط میخواستم تا جایی که میتونم فرار کنم. قصد داشتم برم اون سمت خیابون که با صدای بوق ماشینی تو جام ایستادم و سرمو بالا اوردم. همون لحظه ماشین شاسی بلند مشکی رنگی با سرعت نسبتا محکمی بهم برخورد کرد. محکم روی زمین افتادم و درد بدی زیر دلم و کمرم پیچید. از این همه بدبختی اشکام پایین ریخت و بی صدا گریه کردم. مرد جوونی از ماشین پیاده شد و زود به طرفم اومد کنارم زانو زد _خانوم حالتون خوبه؟ بدون اینکه نگاهش کنم سرم تکون دادم سعی کردم از جام بلند بشم _اره خوبم…اخ دردم انقدر زیاد بود که حتی نمیتونستم تکون بخورم. به سختی جلوی جیغ زدنم رو گرفته بودم. مرد با نگرانی لب زد _صبر کن ، من کمک میکنم ازوم بلند بشید.. بعد زیرلب زمزمه کرد _اخه چرا یهو میپری وسط خیابون ، مگه دیوونه ای؟ حرفش باعث شده بود بیشتر گریم بگیره. دستمو گرفت و گذاشت روی شونش بلندم کرد که ایندفعه نتونستم جلوی خودم بگیرم از درد جیغ کشیدم. ترسیده منو دوباره روی زمین گذاشت. همونجور که اشک میریختم گفتم _خیلی درد دارم نمیتونم! انگار عصبی شده بود. نفس عمیقی کشید و دستی به ریش نداشته اش کشید. بی هوا خم شد و توی یه حرکت از زیر پام و کمرم گرفت بلندم کرد. _چیکار میکنی…ولم کن. برای اینکه نیوفتم دستامو دور گردنش حلقه کردم. نمیتونستم تکون بخورم چون درد داشتم. _لطفا بزارم زمین… بی اهمیت به من سمت ماشینش رفت که ترسیدم لب زدم _منو کجا میبری؟ در ماشینش رو باز کرد و من روی صندلی نشوند. بعد درو بست خودش دور زد سوار شد. بدون اینه حتی یه کلمه حرف بزنه راه افتاد که عصبی گفتم:کجا داری میری؟ نگاه کوتاهی به من انداخت و با کلافگی جواب داد _بیمارستان با شنیدن کلمه بیمارستان تنم به رعشه افتاد اگر میرفتم بیمارستان بابام پیدام میکرد و زندگیم تباه میشد. خیلی زود با صدای لرزونی گفتم _نه نه لطفا بیمارستان نرو بالاخره زبون باز کرد _نمیشه ، ممکنه آسیب جدی دیده باشی خطرناکه! دستم به دستگیره در گرفتم و سعی کردم جابه جا بشم. _نه من خوبم ، بیمارستان برم بابام پیدا میکنه! _اما باید بریم بیمارستان. درد امونم بریده بود اما باید تحمل میکردم. گریم به هق هق تبدیل شد _من نمیخوام خوبم ، اصلا وایستا پیاده بشم من نمیتونم بیمارستان برم. نگاه کوتاهی بهم انداخت و یهو دور زد. نگاهی به اطرافم انداختم لب زدم _چی شد؟ کجا میری؟ _خونه من https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 دختری زیبا که تو خانواده پسر دوستی بزرگ شده و شب عروسی از ازدواج اجباری که برادرش و پدرش براش تدارک دیدن فرار میکنه و همون شب با مردی روبه رو میشه که زخم خوردس اما به وقتش مهربونه…
4 0030Loading...
36
_ حاجی دختره چموش بازی در میاره نذاشته آرایشگر دست به صورتش بزنه عصبی از جا بلند شد به طرف اتاقی که دخترک درآن بود رفت زیر لب غرید _ آدمش میکنم در اتاق را با ضرب باز کرد و دخترک گوشه اتاق لرزید _ اینقدر تخم پیدا کردی که چموش بازی در میاری برای من حرومی؟ پروا ترسیده پلک زد ناپدری اش بی‌رحم بود اما کم نیاورد _ من بخاطر بدهکاری های تو شوهر نمیکنم همایون با تمسخر پوزخند زد _ آرایشگاه نرفتی تا شایان‌خان پسندت نکنه؟ عیب نداره کوچولو ... اتفاقا شایان‌خان هم بدون آرایش دوست داره! منتظر راهی برای خلاصی از دست او بود که او را به عنوان پیش کش به یکی از رئیس های تقدیم کرده بود! کمربندش را دور دستش پیچید خون در رگهای دخترک یخ بست _ شوهر؟ کی گفته قراره شوهر کنی؟ فکر کردی شایان‌خان عقدا ت میکنه؟ تو رو به عنوان هم خوابه و کلفت هم قبول کنه باید کلاهتو بندازی بالا! پروا وحشت زده عقب رفت خودش را به طرف پنجره کشاند میمرد بهتر از این بود که با یک پیرمردِ هوس باز ازدواج میکرد قبل از آنکه خودش را از پنجره پایین بی‌اندازد همایون از پشت گوشه لباسش را گرفت و کنارش کشید امان نداد دخترک بیچاره به خود بیاید و با مشت و لگد به جانش افتاد تنها جایی که مواظب بود کتک نزند صورتش بود صورت زیبایش را لازم داشت! _ حاجی حاجی دارودسته شایان‌خان رسیدن پسرجوان گفت و همایون نفس نفس زنان دست از لگد زدن به جان دخترک برداشت _ تن لش اینو جمع کن بیارش تو سالن شایان خان ببینتش گفت و خود دوان دوان به طرف ورودی رفت و تا کمر مقابل او خم شد مقابل مردی که تنها سی و دو سال سن داشت اما در همین سن رئيس تمام کارگاه های آن منطقه بود! _ خیلی خوش اومدید آقا .. قدم روی چشم من گذاشتید شایان از چاپلوسی اش اخم کرد البته که بعد از گم شدن یادگار عمویش، همان که از بچگی ناف بریده ی او بود ، کسی خنده به صورتش ندیده بود ... بادیگاردِ دست راستش خشن توپید _ کجاست اون پیش‌کشی که گفتی برای آقا داری؟ همایون هیجان زده به طرف سالن اشاره کرد ثانیه ای پسرجوان دست پروا که جانی در تن نداشت را کشید و وارد سالن شد نگاه شایان‌خان به جسم ظریف دخترکی که نایی در تن نداشت افتاد با نیشگونی که همایون از بازوی دخترک گرفت سرش را بالا گرفت پلک هایش باز شدند ابروهای شایان‌خان با دیدن دخترک بالا پرید ... بادیگارد هایش اما به طرف همایون حمله کردند _ مردک احمق این دختر اصلا جون تو تنش داره که به آقا پیش کشش کردی؟ قبل از آنکه لگد محکمی به شکم همایون بکوبد شایان‌خان از جا بلند شد _ صبر کن عماد جلو رفت و کنار دخترک لرزان ایستاد پروا سرش را پایین انداخته و تمام تنش از فکر به اینکه قرار بود امشب با کدام پیرمرد بخوابد می‌لرزید چه میدانست که مردی که او را پیشکشش کرده اند همان پسر عمویی است که پانزده‌ سال پیش تمام شهر را برای پیدا کردنش وجب زده است! شایان جلوتر رفت دخترک زیبایی خیره کننده ای داشت، و البته که به چشمش بشدت آشنا بود! نگاهش یک دم از عسلی های به اشک نشسته ی او جدا نمیشد! این دختر را میخواست! _ عماد؟ _ جانم آقا؟ _ پاداش همایون رو بهش بده و دختره رو بیار! هر دو بادیگارد حیرت زده پلک زدند باور اینکه رئیسشان بعد از پانزده سال حاضر شده حتی نیم نگاهی به یک دختر بی‌اندازد برایشان غیرقابل باور بود! پروا هراسان سر بلند کرد آن مرد بلند قامت ، همان که رئیس همه اینها بود او را با خود می‌برد؟ قبل از آنکه برای فرار تقلا کند تن ظریفش روی شانه های يکی از بادیگاردهای آن مرد افتاد و به طرف ماشین غول پیکرش رفتند به دستور شايان دخترک را صندلی پشت ماشین، کنار دست خودش گذاشتند و به طرف عمارت رفتند درحالی که هیج کدامشان نمی‌دانستند دو هفته بعد که شایان‌خان بفهمد این دخترک که از حالا از ضرب کتک های همایون جان در تن نداشت همان دخترک نشان کرده اش است، چه قایمتی به پا خواهد کرد .... https://t.me/+_1ST-ku5DMQyNjA8 https://t.me/+_1ST-ku5DMQyNjA8 https://t.me/+_1ST-ku5DMQyNjA8
4 4000Loading...
37
وسط جلسه با دیدن حسام الدینی قد بلند و جهارشانه که کت و شلوار رسمی فیت تنش پوشیده.... و یقه پیراهنش تا روی سینه عضلانی و برنزش بازه و گردن کشیدش حالی به حالی میشه و بین پاش نبض می گیره... نگاش تا دستاش و پاهای بلندش میاد که بین پایش هم دست کمی از خودش ندارد که تا معرض جر خوردگی می رفت.... دوباره برمی گرده روی دستایی که قبلا چند بار باهاش ارضا شده... -ختم جلسه.... سوالی هست بفرمایید...! همهمه ای ایجاد میشه و چشمان حسام پی گل گیسی میره که بدجور سرخ شده و عرق کرده... اخم کرد... کسی سوالی نداشت... زن و مرد بیرون رفتند و گلی هم پشت سرشان که حسام سمتش قدم تند کرد و توی راهرو ایستاد و جلوی چشم منشی صدایش زد اما دخترک انگار نشنید که حسام قدم هایش را بلند و تند برداشت. بهش رسید و بازویش را کشید... -با توام گلی...! دخترک متعحب برگشت... -وای آقا حسام الدین...؟! حسام ابرو بالا انداخت. -آقا حسام الدین دیگه چه کوفتیه... من حسامم در ضمن حالت خوب نیست احساس می کنم پریشونی...؟! گلی اب دهان بلعید و درجا سرخ شد. اگر حسام می فهمید ابرویش می رفت. -پریشون نه...! اشتباه می کنین من خیلیم خوبم...! حسام نگاه دقیق تری بهش کرد. -اینطور نمی بینم من... گونه هاتم سرخ شده...! گرمته...؟! گرم...؟! داغ کرده بود و خودش نمی دانست دقیقا چه مرگش شده و فقط دوست داشت التهاب وجودش را کم کند... -درسته هوا گرمه گونه هام سرخ شده...!!! حسام چشم باریک کرد. -چه گرمایی دختر وسط زمستونیم و تو هم سرمایی... این سرخی گونه هات نکنه تب داری...؟! دستش را بلند کرد و خواست روی پیشانی اش بگذارد که دخترک یک قدم عقب رفت. -حا... لم خوبه... تبم ندارم...! دست حسام روی هوا ماند و زیر نظرش گرفت. حالت چشمانش هم خمار شده بودند. -آخه وقت پریودیت هم نیست که بگم خونریزی داری...! گلی لب گزید و سر پایین انداخت. -وای آقا حسام من... من برم... کار دارم...! گلی زیر نگاه سنگین حسام تن داغ شده اش را عقب کشید اما دوباره نگاهش به گردن برنزه وکلفت مرد افتاد و اب دهان فرو داد... نگاهش باز پایین آمد و روی یقه باز و سینه ستبرش افتاد، لامصب بد چیزی بود مخصوصا وقتی هنگام تقلا هایش برای ارضا شدن خیس عرق می شد و هوش از سر دخترک می برد.، یک بار تجربه خوابیدن و دادن بکارتش به او شده بود فانتزی های سکسی و بین پایی که حسابی خیس شده و باید فرار میکرد وگرنه ابرویش می رفت... تا امد قدم از قدم بردارد دستش اسیر دست حسام شد. مضطرب نگاهش کرد. مرد کج خندی روی لبش داشت. -چته گلی...؟! چشات خماره و گونه هات سرخ... اینا اگه نشونه تب و گرما نیست پس چیه...؟! لب زیر دندان مشید. -من... باید... پوشه ها رو... حسام بی توجه به حرفش دستش را کشید و سمت اتاق خودش کشاند و در را هم جلوی چشمان متعجب منشی بست... دخترک را به دیوار کوببد و با حرص کفت... -مثل آدم بگو چته و چرا دائم نگات رو گردن و سینه منه... گلی از این نزدیکی حالش بدتر شد و دیگر داشت به گریه می افتاد. با نمی که توی چشمانش جمع شده بود، بغض کرد. -هی... چی...؟! حسام نیشخند زد و بدون هیچ حرفی دست روی سینه دخترک گذاشت که چشمانش در ان واحد گشاد شده و سپس با فشردنش ناله ای از دهانش خارج شد... حسام شرورانه بازم فشار داد که دخترک نالید و توی آغوشش وا رفت... -حالت خرابه دختر...! سپس مانتویش را کنار زد که گلی خواست اعتراض کند که بی توجه دست داخل شورتش برد و با خیسی وحشتناک بین پایش چشمانش درشت شد... -توله سگ چیکار کردی که اینقدر خیسی...؟! گلی شل شده و ملتمس پیراهن مرد را چنگ زد... -حسام تو رو خدا ارضام کن...!!! حسام تا انگشت خواست فرو ببرد گلی باز اعتراض کرد. -با انگشت نه خودت رو می خوام حس کنم...!!!! حسام با یک حرکت بلندش کرد و در حالیکه دخترک را روی میزش می گذاشت لختش کرد که با دیدن صحنه خیس مقابلش..... https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0 https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0 https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0
1 3520Loading...
38
_دیشب صدای آه و ناله تو با مامانم شنیدم. چشمکی زد و گفت: _دلت خواست؟ هوسی شدی؟ اخمی کردم و به تته پته افتادم _چ..چه ربطی داره من... من فقط میگم یکم آروم تر دختر مجرد هست تو خونه، چه معنی داره بلند اه و ناله میکنید! بهم نزدیک شد، بالا تنه ی لختش وسوسه‌م میکرد دست بکشم روش، آخ مامان کوفتت بشه. سرش و زیر گوشم آورد و پچ زد: _اگه بخوای میتونی تو خودت حسش کنی، یبار میدم دستت. گیج لب زدم: _چیو؟ دستم و گرفت و گذاشت رو خشتکش. برجستگی پایین تنش برق از سرم پروند. _همینی و که برات سیخ کرده رو، دلت میخواد بخوریش؟ خیره به پایین تنش آب دهانم و قورت دادم. _برو عقب شاهرخ، تو شوهر مادرمی توجهی نکرد، دستش و فرو برد داخل شورتم و خیسی بین پام و لمس کرد _واسه شوهر مادرت خیس کردی؟ حرکت دستاش دیوونه کننده بود. وا دادم و آهی کشیدم.. _جووون، همینه حتی صدای ناله هاتم تحریک کنندس دختر شلوارم و کشید پایین و سرش و برد بین پام.. https://t.me/+l-xVEiw7QLwwZjFk https://t.me/+l-xVEiw7QLwwZjFk https://t.me/+l-xVEiw7QLwwZjFk https://t.me/+l-xVEiw7QLwwZjFk گوهر زنی چهل ساله که بعد فوت شوهرش تو مجازی با پسری آشنا میشه که همسن دخترشه.. گوهر محبت ندیده به حدی دلبسته شاهرخ میشه که متوجه نیت اون نمیشه و پای شاهرخ و تو زندگی خودش باز می‌کنه.. همه چی از جایی شروع میشه که شاهرخ دلبسته ی گیوا(دختر گوهر) میشه!! و حماقتی که تبدیل شد به ویرانی.. #عاشقانه‌وصحنه‌دار💦💦 #عشقی_ممنوعه🔞
1 9290Loading...
39
#پارت_صدوشصت‌وچهار چند دقیقه ای از حبس کردن خودش در اتاق میگذشت برخلاف اویی که از خجالت حتی جرات بیرون رفتن نداشت هاکان طوری آن بیرون عادی رفتار میکرد که انگار اتفاقی نیفتاده است البته که باید این چنین رفتار میکرد . پیش چشم سوفی نمیتوانست بهت و حیرتش را بیش از این نشان دهد با تقه ای که به در اتاق میخورد از جا میپرد صدای سوفی از پشت در می آید - کجا رفتی مانی بیا دیگه دست میان موهایش چنگ میکند سوفی را کجای دلش میگذاشت؟ اصلا برای ماندنش در این اتاق چه بهانه ای جور میکرد؟ چطور او را قانع میکرد؟ میگفت از شوهرم خجالت کشیده ام؟
8 6120Loading...
40
بازم پارت بخونیم😌👇
8 3180Loading...
#پارت_صدوشصت‌وچهار👆🏻 مانلی از خجالت آب شد🥲‌
نمایش همه...
#پارت_صدوشصت‌وچهار👆🏻 مانلی از خجالت آب شد🥲‌
نمایش همه...
#پارت_صدوشصت‌وچهار👆🏻 مانلی از خجالت آب شد🥲‌
نمایش همه...
#پارت_صدوشصت‌وچهار👆🏻 مانلی از خجالت آب شد🥲‌
نمایش همه...
#پارت_صدوشصت‌وچهار👆🏻 مانلی از خجالت آب شد🥲‌
نمایش همه...
#پارت_صدوشصت‌وچهار👆🏻 مانلی از خجالت آب شد🥲‌
نمایش همه...
😡
نمایش همه...
Repost from N/a
_دیشب صدای آه و ناله تو با مامانم شنیدم. چشمکی زد و گفت: _دلت خواست؟ هوسی شدی؟ اخمی کردم و به تته پته افتادم _چ..چه ربطی داره من... من فقط میگم یکم آروم تر دختر مجرد هست تو خونه، چه معنی داره بلند اه و ناله میکنید! بهم نزدیک شد، بالا تنه ی لختش وسوسه‌م میکرد دست بکشم روش، آخ مامان کوفتت بشه. سرش و زیر گوشم آورد و پچ زد: _اگه بخوای میتونی تو خودت حسش کنی، یبار میدم دستت. گیج لب زدم: _چیو؟ دستم و گرفت و گذاشت رو خشتکش. برجستگی پایین تنش برق از سرم پروند. _همینی و که برات سیخ کرده رو، دلت میخواد بخوریش؟ خیره به پایین تنش آب دهانم و قورت دادم. _برو عقب شاهرخ، تو شوهر مادرمی توجهی نکرد، دستش و فرو برد داخل شورتم و خیسی بین پام و لمس کرد _واسه شوهر مادرت خیس کردی؟ حرکت دستاش دیوونه کننده بود. وا دادم و آهی کشیدم.. _جووون، همینه حتی صدای ناله هاتم تحریک کنندس دختر شلوارم و کشید پایین و سرش و برد بین پام.. https://t.me/+l-xVEiw7QLwwZjFk https://t.me/+l-xVEiw7QLwwZjFk https://t.me/+l-xVEiw7QLwwZjFk https://t.me/+l-xVEiw7QLwwZjFk گوهر زنی چهل ساله که بعد فوت شوهرش تو مجازی با پسری آشنا میشه که همسن دخترشه.. گوهر محبت ندیده به حدی دلبسته شاهرخ میشه که متوجه نیت اون نمیشه و پای شاهرخ و تو زندگی خودش باز می‌کنه.. همه چی از جایی شروع میشه که شاهرخ دلبسته ی گیوا(دختر گوهر) میشه!! و حماقتی که تبدیل شد به ویرانی.. #عاشقانه‌وصحنه‌دار💦💦 #عشقی_ممنوعه🔞
نمایش همه...
گـیــــــوا

حس خوب یعنی تو هوای سرد بیرونم با خوردن لب همدیگه داغ شیم... رمان اروتیک گیوا🔥 به قلم: راحله dm

Repost from N/a
#پارت_1 #مأمن_بهار با تمام سرعت پا برهنه می دویدم. سنگینی لباس عروس بدجوری داشت اذیتم میکرد. جلوی دستو پامو گرفته و سرعتم کم میکرد. بدون اینکه به اطرافم نگاه کنم ، دویدم وسط خیابون و اصلا حواسم به هیجا نبود. فقط میخواستم تا جایی که میتونم فرار کنم. قصد داشتم برم اون سمت خیابون که با صدای بوق ماشینی تو جام ایستادم و سرمو بالا اوردم. همون لحظه ماشین شاسی بلند مشکی رنگی با سرعت نسبتا محکمی بهم برخورد کرد. محکم روی زمین افتادم و درد بدی زیر دلم و کمرم پیچید. از این همه بدبختی اشکام پایین ریخت و بی صدا گریه کردم. مرد جوونی از ماشین پیاده شد و زود به طرفم اومد کنارم زانو زد _خانوم حالتون خوبه؟ بدون اینکه نگاهش کنم سرم تکون دادم سعی کردم از جام بلند بشم _اره خوبم…اخ دردم انقدر زیاد بود که حتی نمیتونستم تکون بخورم. به سختی جلوی جیغ زدنم رو گرفته بودم. مرد با نگرانی لب زد _صبر کن ، من کمک میکنم ازوم بلند بشید.. بعد زیرلب زمزمه کرد _اخه چرا یهو میپری وسط خیابون ، مگه دیوونه ای؟ حرفش باعث شده بود بیشتر گریم بگیره. دستمو گرفت و گذاشت روی شونش بلندم کرد که ایندفعه نتونستم جلوی خودم بگیرم از درد جیغ کشیدم. ترسیده منو دوباره روی زمین گذاشت. همونجور که اشک میریختم گفتم _خیلی درد دارم نمیتونم! انگار عصبی شده بود. نفس عمیقی کشید و دستی به ریش نداشته اش کشید. بی هوا خم شد و توی یه حرکت از زیر پام و کمرم گرفت بلندم کرد. _چیکار میکنی…ولم کن. برای اینکه نیوفتم دستامو دور گردنش حلقه کردم. نمیتونستم تکون بخورم چون درد داشتم. _لطفا بزارم زمین… بی اهمیت به من سمت ماشینش رفت که ترسیدم لب زدم _منو کجا میبری؟ در ماشینش رو باز کرد و من روی صندلی نشوند. بعد درو بست خودش دور زد سوار شد. بدون اینه حتی یه کلمه حرف بزنه راه افتاد که عصبی گفتم:کجا داری میری؟ نگاه کوتاهی به من انداخت و با کلافگی جواب داد _بیمارستان با شنیدن کلمه بیمارستان تنم به رعشه افتاد اگر میرفتم بیمارستان بابام پیدام میکرد و زندگیم تباه میشد. خیلی زود با صدای لرزونی گفتم _نه نه لطفا بیمارستان نرو بالاخره زبون باز کرد _نمیشه ، ممکنه آسیب جدی دیده باشی خطرناکه! دستم به دستگیره در گرفتم و سعی کردم جابه جا بشم. _نه من خوبم ، بیمارستان برم بابام پیدا میکنه! _اما باید بریم بیمارستان. درد امونم بریده بود اما باید تحمل میکردم. گریم به هق هق تبدیل شد _من نمیخوام خوبم ، اصلا وایستا پیاده بشم من نمیتونم بیمارستان برم. نگاه کوتاهی بهم انداخت و یهو دور زد. نگاهی به اطرافم انداختم لب زدم _چی شد؟ کجا میری؟ _خونه من https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 دختری زیبا که تو خانواده پسر دوستی بزرگ شده و شب عروسی از ازدواج اجباری که برادرش و پدرش براش تدارک دیدن فرار میکنه و همون شب با مردی روبه رو میشه که زخم خوردس اما به وقتش مهربونه…
نمایش همه...
Repost from N/a
وسط جلسه با دیدن حسام الدینی قد بلند و جهارشانه که کت و شلوار رسمی فیت تنش پوشیده.... و یقه پیراهنش تا روی سینه عضلانی و برنزش بازه و گردن کشیدش حالی به حالی میشه و بین پاش نبض می گیره... نگاش تا دستاش و پاهای بلندش میاد که بین پایش هم دست کمی از خودش ندارد که تا معرض جر خوردگی می رفت.... دوباره برمی گرده روی دستایی که قبلا چند بار باهاش ارضا شده... -ختم جلسه.... سوالی هست بفرمایید...! همهمه ای ایجاد میشه و چشمان حسام پی گل گیسی میره که بدجور سرخ شده و عرق کرده... اخم کرد... کسی سوالی نداشت... زن و مرد بیرون رفتند و گلی هم پشت سرشان که حسام سمتش قدم تند کرد و توی راهرو ایستاد و جلوی چشم منشی صدایش زد اما دخترک انگار نشنید که حسام قدم هایش را بلند و تند برداشت. بهش رسید و بازویش را کشید... -با توام گلی...! دخترک متعحب برگشت... -وای آقا حسام الدین...؟! حسام ابرو بالا انداخت. -آقا حسام الدین دیگه چه کوفتیه... من حسامم در ضمن حالت خوب نیست احساس می کنم پریشونی...؟! گلی اب دهان بلعید و درجا سرخ شد. اگر حسام می فهمید ابرویش می رفت. -پریشون نه...! اشتباه می کنین من خیلیم خوبم...! حسام نگاه دقیق تری بهش کرد. -اینطور نمی بینم من... گونه هاتم سرخ شده...! گرمته...؟! گرم...؟! داغ کرده بود و خودش نمی دانست دقیقا چه مرگش شده و فقط دوست داشت التهاب وجودش را کم کند... -درسته هوا گرمه گونه هام سرخ شده...!!! حسام چشم باریک کرد. -چه گرمایی دختر وسط زمستونیم و تو هم سرمایی... این سرخی گونه هات نکنه تب داری...؟! دستش را بلند کرد و خواست روی پیشانی اش بگذارد که دخترک یک قدم عقب رفت. -حا... لم خوبه... تبم ندارم...! دست حسام روی هوا ماند و زیر نظرش گرفت. حالت چشمانش هم خمار شده بودند. -آخه وقت پریودیت هم نیست که بگم خونریزی داری...! گلی لب گزید و سر پایین انداخت. -وای آقا حسام من... من برم... کار دارم...! گلی زیر نگاه سنگین حسام تن داغ شده اش را عقب کشید اما دوباره نگاهش به گردن برنزه وکلفت مرد افتاد و اب دهان فرو داد... نگاهش باز پایین آمد و روی یقه باز و سینه ستبرش افتاد، لامصب بد چیزی بود مخصوصا وقتی هنگام تقلا هایش برای ارضا شدن خیس عرق می شد و هوش از سر دخترک می برد.، یک بار تجربه خوابیدن و دادن بکارتش به او شده بود فانتزی های سکسی و بین پایی که حسابی خیس شده و باید فرار میکرد وگرنه ابرویش می رفت... تا امد قدم از قدم بردارد دستش اسیر دست حسام شد. مضطرب نگاهش کرد. مرد کج خندی روی لبش داشت. -چته گلی...؟! چشات خماره و گونه هات سرخ... اینا اگه نشونه تب و گرما نیست پس چیه...؟! لب زیر دندان مشید. -من... باید... پوشه ها رو... حسام بی توجه به حرفش دستش را کشید و سمت اتاق خودش کشاند و در را هم جلوی چشمان متعجب منشی بست... دخترک را به دیوار کوببد و با حرص کفت... -مثل آدم بگو چته و چرا دائم نگات رو گردن و سینه منه... گلی از این نزدیکی حالش بدتر شد و دیگر داشت به گریه می افتاد. با نمی که توی چشمانش جمع شده بود، بغض کرد. -هی... چی...؟! حسام نیشخند زد و بدون هیچ حرفی دست روی سینه دخترک گذاشت که چشمانش در ان واحد گشاد شده و سپس با فشردنش ناله ای از دهانش خارج شد... حسام شرورانه بازم فشار داد که دخترک نالید و توی آغوشش وا رفت... -حالت خرابه دختر...! سپس مانتویش را کنار زد که گلی خواست اعتراض کند که بی توجه دست داخل شورتش برد و با خیسی وحشتناک بین پایش چشمانش درشت شد... -توله سگ چیکار کردی که اینقدر خیسی...؟! گلی شل شده و ملتمس پیراهن مرد را چنگ زد... -حسام تو رو خدا ارضام کن...!!! حسام تا انگشت خواست فرو ببرد گلی باز اعتراض کرد. -با انگشت نه خودت رو می خوام حس کنم...!!!! حسام با یک حرکت بلندش کرد و در حالیکه دخترک را روی میزش می گذاشت لختش کرد که با دیدن صحنه خیس مقابلش..... https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0 https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0 https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0
نمایش همه...