cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

بـــرایم بـــمان VIP

نمایش بیشتر
Advertising posts
38 333مشترکین
-4424 ساعت
-3857 روز
-73930 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

#پارت_صدوشصت‌ویک هاکان اینجا چی میخواست🥶🥶
نمایش همه...
#پارت_صدوشصت‌ویک هاکان اینجا چی میخواست🥶🥶
نمایش همه...
#پارت_صدوشصت‌ویک هاکان اینجا چی میخواست🥶🥶
نمایش همه...
Repost from N/a
خیال کردی واسه شوهرم ناز کنی، اون منو ول میکنه و توی بیوه رو میچسبه؟ با صدای خشمگین رها، ترسیده به عقب چرخید. _ رها خانوم؟ چادرش را قاب صورتش گرفت و تقریباً به سمتش حمله کرد و به عقب هولش داد. _ خفه شو آشغال اسم منو به زبونت نیار. چی از جون شوهرم میخوای؟ چهارتا هرزه عین خودت زنِ برادرشوهرشون شدن، توقع داری شوهر منم عقدت کنه؟ با حیرت سرش را به طرفین تکان داد آنقدر گیج و منگ بود که نمی‌توانست درست واکنشی نشان دهد. اصلا منظور جاری‌اش را نمی‌فهمید. کوتاه و گیج با ترس لب زد: _ نه... نه... به جون بچم! سیلی به صورتش نشاند که باعث شد به عقب پرت شود. قبل آن که خودش را پیدا کند، رها باز فریاد کشید. _ دروغ نگو!!! اگه قصد و نیتی نداری، چرا تو خونه من موندی؟ محمدعلی شب هارو اینجا میخوابه... تو هم همینجا میخوابی! توقع داری باور کنم که تا الان لای پاتو نشونش ندادی؟ آره آشغال؟ لعنت به بغض که نمی‌گذاشت از خودش دفاع کند. اما پای آبرویش وسط بود... با گریه جلو آمد و نالید: _ به خدا رها خانوم منو بچم تو اتاق میمونیم، آقا محمدعلی تو هال میخوابه! فریاد کشید: _ دروغ نگو وقتی میدونم شوهرم فقط روی تخت خودش خوابش میبره! همون تختی که تو و اون بچه کوفتیت روش میخوابین! سری تکان داد. _نه... نه به روح میعادم... این حرفا چیه؟ من خونم آماده بشه میرم خونه خودم رها خانوم. آقا محمدعلی فقط برادر شوهر منه... من هرزه نیستم... با حرص خندید و زخم زبانش، قلبش را زخمی کرد. _ هرزه نیستی و بدون محرمیت از میعاد خدا بیامرز حامله شدی! هرزه نیستی و تو خونه برادر شوهر نامحرمت پلاس شدی؟ هرزه چیه پس؟ جندگی سر خیابون؟ این بار پای حلال بودن فرزندش میان بود. با گریه فریاد زد: _ پسر من حلال زاده‌اس! ما صیغه محرمیت خونده بودیم! حق نداری به اون طفل معصوم انگ بزنی! مانند دیوانه‌ها به سمتش آمد و پیاپی به صورتش کوبید و همزمان جیغ زد. _ خفه شو... اون بچه حرومزادت باعث شده محمد علی عروسی و باز عقب بندازه! تو و اون بچه حرومزادت اومدین وسط زندگی من... تخت شوهر منو گرم کردی که از من سرد شده. _ رها داری چه غلطی میکنی؟ محمدعلی آمد... با صدای محمدعلی عقب کشید و با مظلومیت نمایشی گریه کنان گفت: _ اینو بنداز بیرون محمدعلی... خودم شنیدم که داشت از آنلاین شاپ لباس سکسی سفارش میداد... گفتم زن بیوه رو چه به لباس خواب سکسی، گفت میخوام واسه شوهرت بپوشم! دهانش از این همه دروغ باز ماند. با گریه نالید: _ به روح میعادم دروغه آقامحمدعلی... به جان هامینم دروغه... _ خفه شو آشغال، یعنی من دروغ میگم؟ محمدعلی ببین چقدر یاغی شده؟ این هرزه و خانوادش هم پس زدن... تو چرا بهش پناه دادی اصلا؟ محمدعلی نگاه از صورت نوا که با انگشت‌های رها سرخ شده بود برداشت و با عصبانیت غرید: _ خفه شو رها تا صورتت و عین صورت نوا سرخ نکردم! رها با تعجب لب زد: _ محمدعلی؟ از این هرزه طرفداری میکنی؟ به سمت رها چرخید و فریاد زد: _ ببند دهنتو... من تار موی این دختر و این مدت ندیدم. بفهم چی میگی رها! _ داشت لباس خواب سفارش میداد! فریاد محمدعلی چهارستون خانه را به لرزه در آورد. _ گمشو از خونه من بیرون رها! گمشو تا به خاطر تهمت هایی که به نوا زدی ازت شکایت نکردم با گیجی لب زد: _ مح... محمدعلی؟ در خونه را باز کرد و باز فریاد کشید: _گمشو! عروسی هم کنسله! برو به خانوادت بگو شوهرم پاک تر و باحیا تر از زن داداشش پیدا نکرده و میخواد اونو عقد کنه! برو بگو شوهرم دل بسته به نجابت زن داداشش! یاالله رها موحد! برو تا جواب سیلی‌هایی که به عزیزدل محمدعلی زدی و ندادم! https://t.me/+NlWjvlI650oyZjZk https://t.me/+NlWjvlI650oyZjZk
نمایش همه...
Repost from N/a
_خوب با داداشام حال میکنی نه؟ این یکی نشد اون یکی... چه فرقی برات داره...! حالا کوچیکه بیشتر راضیت کرده یا بزرگه؟ منتظر جواب نیست و تک خنده تمسخر آمیزی حواله ام میکند.. _البته که صدای آه و ناله هات با بزرگه بیشتر از کوچیکه کل خونه رو برمیداره.؟ چنان کینه و عداوتی در چهره و لحن نفیسه موج میزد که تنم را به لرز می اندازد.. مگر من دلم میخواست بعد از سجاد پسر کوچکتر به عقد عماد در بیایم!؟ خودشان بریدند و دوختن و شناسنامه ای که باطل نشده دوباره مُهر شد. بغض کرده لباس های داخل تشت را چنگ میزنم و نگاه قطره ای میکنم که از صورتم داخل آب و کف کثیفش میچکد. _هوی... دختره ی پتیاره مگه با تو حرف نمیزنم.. روزا لال میشی؟ فقط شبا صدات خونه رو می لرزونه! لگدش به تشت باعث میشود آب چرکش تمام تن و لباسم را خیس کند. _از تمام وجودت کثافت میباره.. داداش عزیزم و سینه قبرستون کردی کم بود حالا باید تو بغل داداش دیگم تحملت کنم. چرا گورت و گم نمیکنی از این خونه؟ با صدای جیغش ترسیده دور حیاط را نگاه میکنم و طبق معمول همسایه های فضول دارن از پنجره ها سرک میکشن. _نفیسه جون.. ترو خدا بس کن.. آقا عماد بفهمه سرو صدا شده دوباره... حرف در دهانم میماسد وقتی دست به موهای بافته شده از روی روسری ام می اندازد و اینبار خفه خون میگیرم تا صدای جیغ دردناکم بلند نشود. _خفه شو... خفه شو.. پتیاره عوضی... نفیسه جون و مرگ... نفیسه جون و درد... تا جون همه ی مارو نگیری ول کن نیستی؟ از زور درد و بغض صورتم کبود شده و صدای در حیاط و مردی که یالله گویان وارد میشود و نفیسه بلاخره سرم را به ضرب رها می‌کند و گوشه‌ی حیاط به گریه و سرو سینه زنان می‌نشیند.. کاش من هم کمی از بازیگری این خواهر شوهر ناجنس را بلد بودم. نگاهش همان که مو به تنم راست میکند را با آن ابهت مردانه به ما می‌دوزد.. لب میگزم و قطره اشکی روی گونه ام سر می‌خورد. _چه خبره اینجا!؟ _بیا داداش.. بیا که الهی زبونم لال میشد و خبرای این دختره ی پتیاره خیابونی رو بهت نمی‌دادم. طبق معمول اومده تو حیاط اونم بدون حجاب.. الکی سرو هیکلش و خیس میکنه و سک و سینه اش رو میندازه بیرون... دستی به سر بی روسری ام میکشم و آه از نهادم برمی آید..موهایم بی صاحب پریشان دورم ریخته بود و .. نفیسه هنوز مویه میکند و بر سر میزند.. _خدا منو مرگ بده داداش با این پسره محسن مچشون و گرفتم داشتن لاس میزدن. _بسسسسسه... دهنت و ببند گمشو تو خونه... نفیسه که با چشمکی خودش را در پستوی خانه گم و گور می‌کند فاتحه خود را می‌خوانم. _به خدا نکردم... _میگی خواهرم دروغ میگه! مگه نگفتم بدون اجازم پات و تو حیاط نمیزاری؟ چشمه اشکم دیگر بند نمی‌آید.. _لباس میشستم به خدا... دیگه چیزی نداشتم تنم کنم. قدم هایش را شمرده برمی‌دارد و از سر راهش ترکه ای از شاخه زردآلوی داخل حیاط که اجازه خوردنش را نداشتم میکند و... تنم.. رد تمام کبودی های قبلی که هر شب به حساب نفیسه به نوازش اما به کتک روی تنم می‌نشیند گز گز میکند. _ببخشید... دیگه بمیرم هم تو حیاط نمیام... بخدا که لرزش مردمکش را می‌بینم و گلویی که بغضش را نمی‌تواند قورت دهد.. _نمیبخشمت... نمیبخشمت وقتی چشمم دنبالت بود رفتی تو تخت برادرم.. هرچقدر باهات بد تا میکنم کتکت میزنم تحقیرت میکنم بازم کینه ات از دلم پاک نمیشه بهار. اولین ضربه که روی پوست کمرم می‌نشیند صدای پاره شدن لباسم را می‌شنوم و تنم به لرز می افتد و وقتی چشمانم سیاهی می‌رود که ضربه های بعدی را حس نمیکنم.. https://t.me/joinchat/FifRhvSM28NmMzc0 https://t.me/joinchat/FifRhvSM28NmMzc0 https://t.me/joinchat/FifRhvSM28NmMzc0 https://t.me/joinchat/FifRhvSM28NmMzc0 #مــــــــــــــــــرزشکن 📿
نمایش همه...
Repost from N/a
به محض باز کردن درِ خانه ی مجردی شوهرش صدای آه و ناله ی ضعیفی به گوشش میرسد. حس بد تمام وجود کژال را در بر گرفته است. میراث چند ماه بود درست و حسابی خانه نمی آمد و فکر کژال به هر جایی میرفت الا خیانت. با کمترین سر و صدا در را می‌بندد که صداها نزدیکتر می‌شوند: _اون دختره رو بندازش بیرون..وگرنه این آخرین ملاقاتمون میشه میراث... به آنی اشک در چشمانش حلقه می‌زند. صدای یک زن از خانه ی مجردی شوهرش می آمد. شکمش منقبض می‌شود. دستش را به دیوار می‌گیرد و جلوتر می‌رود: _یه نازا رو میخوای چیکار؟! اون حتی نمیتونه واست بچه بیاره...اما من میتونم... به شوهر او پیشنهاد بچه دار شدن میدادند. چون آنها ماهها برای بچه دار شدن تلاش کرده بودند و هر بار به در بسته خورده بودند و حال... حال او حامله شاهد خیانت شوهرش بود. صدای میراث نازکش است. او هر گز ناز کژال را نکشید و حال... _نسیم صد بار با هم راجبش حرف زدیم عشقم... گواهی نازا بودنشو بگیرم فوراً دادخواست طلاق میدم... دلش هزار و یک تکه شد. حامله بود. بچه دختر بود...هزاران نذر و نیاز کرده بود و به خدا التماس کرده بود فرزندشان دختر شود زیرا میراث عاشق دختر بچه ها بود. چهار ماهش شده بود که تازه متوجه حاملگی اش شده بود. زیرا هر بار نشانه‌های حاملگی اش پیدا میشد مادر شوهرش طعنه ی نازا بودن به او میزد و کژال از مطمعن شدن منصرف میشد. شاید اگر چهار ماه قبل متوجه باردار بودنش میشد حال شاهد خیانت میراث نیز نبود. تیر های شکمش هشدار دهنده و پر درد بود اما مصرانه جلو رفت: _حداقل صیغه کنیم من نمیتونم اینجوری ادامه بدم... پشت در می‌ایستد. جنون آمیز گریه می‌کند و ثابت می‌ماند. می‌خواهد با چشمان خودش ببیند خیانت شوهرش را... مرگ عشقش را... خیانت پدرِ بچه اش را... خیانت مردی که تنها پناه و کس و کارش در این دنیا بود.. صدای کلافه ی میراث بلند می‌شود: _نسیم گفتم باید اول از شر کژال راحت شم... شوهر او می‌خواهد از شرش راحت شود. میراث با معشوقه اش او را شر خوانده و خودش را به زمین و آسمان میزند تا از او طلاق بگیرد. میرفت. میرفت و فرزندش را خودش به تنهایی بزرگ میکرد. هرگز اجازه نمیداد میراث از وجود این بچه خبردار شود. قبل از اینکه صدای هق هق هایش به گوش میراث خائن و خیانت کار برسد در را با یک حرکت باز کرد و... غرورش ، شخصیتش ، احساسش ، علاقه اش ، همه ی وجودش خورد شد از دیدن دختری با لباس خواب بی بند و بار و نیم بند... برگه ای از دست میراثِ مبهوت و کپ کرده زمین افتاد و برای بار دوم در یک روز شکسته شد... آن برگه را خیلی خوب میشناخت. همانی بود که با آن متوجه حاملگی اش شده بود و حال... نفس هایش تند شده و انقباصات شکمش شدیدتر شد. طوری که از درد جیغ کشیده و خم میشود. انگار چیزی از شکمش بیرون کشیده میشود. _ک...کژال...کژال چیشدی؟! ای...این چیه؟! چشمان کژال با دیدن خون جاری شده از بدنش گرد شده و بغض آلود و با گریه ناله می‌کند: _بچه‌ام... زمزمه ی بهت زده ی میراث به گوشش می‌رسد: _حا...حامله ای؟! مگه...مگه تو نازا... جمله اش با جیغ کژال ناتمام می‌ماند. درد شکمش عین صاعقه در تن کژال پیچیده بود و نسیم با خوشحالی و رضایت سقط شدن بچه ی زن میراث را تماشا می‌کرد. می‌خواست فقط خودش از میراث بچه داشته باشد و خودش با مادر میراث نقشه چیده بودند که کژال را به این خانه بفرستد... https://t.me/+8ICtTbNtml1lNTU8 https://t.me/+8ICtTbNtml1lNTU8 https://t.me/+8ICtTbNtml1lNTU8 https://t.me/+8ICtTbNtml1lNTU8 https://t.me/+8ICtTbNtml1lNTU8
نمایش همه...
کـــژال | "سودا ولی‌نسب"

°| ﷽ |° نویسنده: سودا ولی نسب | ✨️𝐒𝐄𝐕𝐃𝐀 کـــــــژال ●آنلاین ● ~کژال‌ومیراث~ ژیــــــان ●به زودی... ● طــــوق ●حق عضویتی ●

Repost from N/a
-میگن دختره خودش واسه‌ت لخت شده، راست میگن؟ امیرعلی از رک حرف زدن رفیقش گر گرفت و با عصبانیت چرخید. -باید آمار کردن نکردن زنمو به همه‌ی عالم بدم؟ حسام بی خیال شانه بالا انداخت و به میز تکیه زد. -کردن تو نه،اونا به دادن دختره کار دارن! از بس هیچ زنی به چشمت نیومد،میگن لئا به میل خودش واسه‌ت لخت شده. امیرعلی محکم روی میز کوبید و کرواتش را شل کرد. -تو ناموس نداری که داری راجب زن من حرف میزنی؟ حسام دوستانه کنارش ایستاد و جدی گفت: -زن تو ناموس منم هست.سی ساله همه‌ی دخترا رو پس زدی،کل شهر فکر میکنن مردونگی نداری! سکوت امیرعلی مجابش کرد که ادامه دهد. -حالا یهو هر روز دست دختره رو میگیری میبری خرید و گشت و گذار، فکر میکنن چیز خورت کرده. -باید به همه ی دنیا بگم اگه تا حالا کسی رو نداشتم دلیلش لئاست؟ من صبر کردم اون بزرگ شه. -چونه‌تو کبود کرده! اینو چطور میخوای بپوشونی؟ امیرعلی دست کشید به صورتش.دیده بود کبودی را. -میگی چیکار کنم، زنم جوونه، دوازده سال از من کوچیک تره! -کمتر گرمی بخورید برادر من، یه شب در میون رو کاناپه بخواب کل اعتبار و آبروت رفته. امیرعلی خنده‌اش را قورت داد و سر پایین انداخت. -تف به شرفت حسام، گمشو بیرون هر چی از دهنت در میاد میگی. حسام ضربه ای به شانه‌ی رفیقش کوبید و به سمت در گام برداشت. -از من گفتن بود داداش،من به جای این کارگرای مجرد و دور از زن، هوا و هوس افتاد به سرم با کبودی های هر روز تو! جلوی در ایستاد و به سمت امیرعلی برگشت: -فکر این طفلی ها رو کن، حشری شدن بس که تو هر روز با سر و روی رژ مالی و کبودی اومدی سر کار! https://t.me/+KgnDvhD7G9VlYzVk https://t.me/+KgnDvhD7G9VlYzVk https://t.me/+KgnDvhD7G9VlYzVk من، دختر نازپرورده‌ی حاج جمال، یه شب از خونه‌ی نامزدم فرار کردم تا توی سکس گروهی با دوستاش،همراهش نشم! رفتم در خونه‌ی اون! برادر سن و سال دار یدونه دوستم.ازش خواستم کمکم کنه تا از نامزد هرزه‌م جدا شم. گفت کمکم میکنه و در ازاش، محرمش شم! یه بچه براش به دنیا بیارم تا همه‌ی اهل محل نگن عقیمه و مردونگی برای زن گرفتن نداره! قبول کردم. صبر نکرد تا عده‌م تموم بشه و شب اول عقد کاری کرد که جیغ و فریاد های من از درد،نقل محافل خاله‌زنک های محل باشه! https://t.me/+KgnDvhD7G9VlYzVk https://t.me/+KgnDvhD7G9VlYzVk
نمایش همه...
زنجیـرِ دلدادگـــی

یا حق نازنین دیناروند خوبِ همخون (در دست ویرایش) زنجیر دلدادگی( در حال تایپ) لینک کانال برای دعوت دوستان‌تون:

https://t.me/+v7vs2Bi9T1djMmE0

#پارت_صدوشصت‌ویک هاکان اینجا چی میخواست🥶🥶
نمایش همه...
#پارت_صدوشصت‌ویک هاکان اینجا چی میخواست🥶🥶
نمایش همه...