cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

همه چیز خوب

ارتباط با ادمین @ettelaatmofid1

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
420
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
+1430 روز
توزیع زمان ارسال

در حال بارگیری داده...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
تجزیه و تحلیل انتشار
پست هابازدید ها
به اشتراک گذاشته شده
ديناميک بازديد ها
01
📚کلئوپاترا ملکه مصر در شیر الاغ حمام میکرد! روزانه 700 الاغ دوشیده می شدند. شیر الاغ دارای خواص آنتی باکتریال 200 برابر از شیر گاو است و خاصیت جوانسازی پوست را دارد. @ettelaatmofid
300Loading...
02
آب گرم خوردن با معده خالی و هنگام بیدارشدن از خواب سحرگاهی بهترین و طبیعی ترین راه درمان برای بیماری هاست !🚰 این روش سنتی مردم ژاپن برای سالم ماندن و طول عمرشان است @ettelaatmofid
280Loading...
03
براساس پژوهشی جدید، سگ‌ها به‌طور میانگین می‌توانند 88 کلمه و عبارت منحصر‌ به‌ فرد انسان‌ها را درک کنند و براساس آن‌ها واکنش نشان دهند ! چگونگی درک سگ‌ها از زبان انسان به‌ عنوان حیوان ناتوان در تکلم شگفت‌انگیز است. تنها یک ثانیه پس از آنکه کلمه‌ای مثل راه‌رفتن یا درمان را به‌زبان می‌آورید، سگ‌ها می‌توانند ادامه‌ صحبت را پیش‌بینی کنند و در برابر آن واکنش نشان دهند و حتی تا اندازه‌ای تُن صدای انسان را درک کنند @ettelaatmofid
291Loading...
04
داستان شب بامداد خمار قسمت ۶۰ .عيد آن سال شيرين ترين نوروز من بود. نزهت گفت: _زن عمو همه را براي سيزده بدر به باغ شميران دعوت كرده كه نيمتاج هم باشد بي حوصله گفتم: _من كه نمي آيم. از اين جا بكوبيم و تا شميران برويم كه چه؟ نزهت خنديد : _خوب نيا. دعوا كه نداريم. پس كجا برويم؟ _مي رويم باغ آقا جان، قلهك. رفتيم قلهك. دايه جانم دايره آورده بود. ما بوديم و نزهت و خجسته و شوهرانشان و دختر عموها كه به هواي من باغ پدري را رها كرده و به قلهك آمده بودند. همه دلشان مي خواست با من باشند و من دلم مي خواست بين همه باشم . دختر عموي بزرگم گفت : _محبوب، لاغر و قد بلند شده اي. خيلي شيرين شده اي! نزهت انگار كه من كنارشان نيستم، انگار كه از شيئي سخن مي گويد، سر به سر دختر عمويم گذاشت و گفت: _معني شيرين را هم فهميديم. نا ندارد نفس بكشد. دست دو طرف كمرش بگذاري انگشتانت به هم مي رسند. من كه مي گويم به جاي آن كه اين همه لباس و عطر و كيف و كفش بخري، كمي هم به خورد و خوراكت برس. انگار آن محبوبه چاق و كپل چند سال پيش را برده اند و اين را جايش آورده اند الحق كه آن محبوبه رفته بود. مرده بودبا خواهرانم، با دختر عموهايم و با بچه ها به راه افتاديم. راه پيمايي كرديم. كفش ها را كنديم و به آب زديم. آب خروشان كف بر لبي كه خنك و گوارا وارد باغ مي شد و غلتان و موج زنان از سمت ديگر خارج مي شد. از درخت بالارفتيم. سوار الاغ شديم و نزهت با آن هيكل چاقش هن هن كنان دنبالمان مي دويد و ما از خنده ريسه مي رفتيم.  مردها كه همگي به پياده روي رفته بودند، تا ظهر باز نمي گشتند و من، به اصرار همه و در مقابل چشم همه، سبزه گره زدم. دوبار. يكي خنده كنان به نيت شوهر و بار دوم با دلي گرفته در حسرت فرزندبعدازظهر، همين كه بساط كاهو سكنجبين و باقالي پخته و آش رشته و چاي پهن شد، موقعي كه مردها تخته نردبازي مي كردند و دده خانم دايره به دست مي خواند: _از درخت نرو بالا، پاهات خراشيده ميشه، لباسات گلي ميشه،سر و كله شورلت سياهرنگ منصور پيدا شد و منصور و دو پسرش كه به قول خجسته مثل دو طفلان مسلم دو طرف  او راه مي رفتند از راه رسيدند آمد، سلام و احوالپرسي كرد و نشست. با نشستن او همه از زن و مرد آرام شدند. از شور و شر افتاد. عبوس نبود. بدخلق نبود. ولي به قول نزهت مثل عصا قورت داده ها بود. خجسته يواشكي در گوش من و نزهت غر زد : _اين ديگر از كجا سر و كله اش پيدا شد؟ نزهت آهسته گفت : _آمده ماشينش را به ما نشان بدهد. و بي صدا خنديد. هيكل گوشتالودش از شدت خنده تكان مي خورد و من و خجسته را نيز به خنده وا مي داشت.  مادرم نگاه تندي به ما كرد و بلند شد تا كاهو را جلوي دست منصور بگذارد. منصور لب تخت روي گليم نشسته بود.  پا را روي پا انداخته و با دكتر، شوهر خجسته، گرم گفت و گو بودند. من از خجالت ميوكشيدم ولي او اصلاتوجهي به من نداشت. انگار او هم مثل من در فكر بدبختي خودش بود. منصور الحق و الانصاف مرد خوش قيافه اي بود. شيك پوش بود. خوش برخورد بود. آداب معاشرت را به كمال به جا مي آورد يك فرنگي مآب كامل. ولي در چشم من فقط نقش ديوار بود. خوب مي دانستم هنوز از من دلگير است. كينه مرا دارد. آيا فقط آمده تا شكوه و جلال و تعين خود را به رخ من بكشد؟ از جا برخاستم. دايه را صدا كردم و همراه او چند دور شدم و گفتم: _دايه جان، آش مانده كه براي شوفر آقا منصور ببري؟ چاي هم برايش ببر به جاي مادرم كه خسته بود و ترجيح مي داد استراحت كند، اكنون من فرمانرواي خانه شده بودم. مادرم با كمال ميل كدبانوگري را به من واگذار مي كرد و خيالش راحت بود. دايه رفت. من همان جا ايستادم. به باغ نگاه مي كردم و غرق فكر بودم. منوچهر با بچه هاي ديگر گرگم به هوا بازي مي كرد و دور دامن من مي دويد. من انگار خواب بودم.  افكار هميشگي به سراغم آمده بودند، دلم آب مي شد. از غم گذشته ها، از اندوه آينده. نه، اين طور كه نمي شد. بايدمي رفتم مدرسه ناموس و امتحان مي دادم و درس مي خواندم بعد مي رفتم معلم مي شدم. بايد سر خودم را گرم ميكردم. وجودم عاطل و باطل بود. بايد كاري مي كردم تا از بلاتكليفي ديوانه نشوم. بله، دلم مي خواست معلم بشوم باز منوچهر دور من چرخيد. دامنم را گرفت و خنده كنان از پشت من به سوي همبازي هايش سرك كشيد. بي حوصله دستش را از دامنم جدا كردم و گفتم: _منوچهر، برو يك جاي ديگر بازي كن. من حوصله ندارم. و برگشتم. فقط آن وقت بود كه در يك لحظه كوتاه برقي گذرا ديدم. برق چشمان منصور كه به سراپاي من خيره بود. جدي و دقيق. فقط يك لحظه كوتاه. آن گاه روي برگرداند. زمان آن قدر كوتاه بود كه به خود گفتم خيال كرده 
420Loading...
05
ام. ولي دل در سينه ام فرو ريخت. نه از عشق منصور بلكه از وحشت آن كه دريافتم چه چيز امروز منصور را به اين باغ كشانده. تا غروب و موقع برگشتن هر دو معذب بوديم . هم من و منصور. تا غروب منصور به قول نزهت همان طور عصا قورت داده نشست و جز چند كلمه اي بر زبان نياورد. حتي لبخند هم نمي زد. خيلي جدي تر از اين حرف ها بود. مادرم براي اين كه با او هم حرفي زده باشد، از سر ادب پرسيد: _ناهيد جان حالش چه طور است؟ ناگهان چهره منصور روشن شد. مثل آفتابي كه طلوع كند، لبخند بر لبانش آمد و پاسخ داد: _خوب. خيلي خوب. بچه شيريني شده. دست شما را مي بوسد. مادرم گفت: _روي ماهش را مي بوسم. خجسته دنبال حرف مادرم را گرفت: _راستي راستي كه ماه است. من بچه به اين خوشگلي نديده ام . باز حار اندوه در دل من خليد. بي جهت نسبت به منصور عصباني شدم. نگاهي بر او افكندم كه با نگاه سرد و بي تفاوت او رو به رو شد. چشمانم اگر قدرت داشتند، همچون گلوله توپ شليك مي كردند. منصور به فراست دريافت  ُ ُ ُ ُ ُ ُ ُ ُ ُ ُ ُ ُ ُ ُ ُ ُ ُ ُ .و همچنان سرد و بي تفاوت به چشمانم خيره شدتابستان گذشت. پاييز تمام شد و زمستان از راه رسيد. در اين مدت گاه منصور را مي ديدم. در خانه عمو جان. در  خانه خودمان. در خانه نزهت يا دختر عمو هايم. ولي ديگر هرگز آن نگاه دزدانه تكرار نشد و من از اين بابت خوشحال بودم. شايد اصلا از اول هم اشتباه كرده بودم. درست نيست. اين نگاه ها درست نيست. همان بهتر كه نباشد. هيچ احساسي نسبت به منصور نداشتم. از نگاه تحسين آميز او خوشم آمده بود، گرچه گذرا بود. من هم مثل هر زني از برانگيختن تحسين ديگران، از شنيدن ستايش اين و آن لذت مي بردم ولي اگر مردي تصور كند كه اين لذت از تحسين به معناي امكان تسليم است، سخت در اشتباه است. عشق يك بارمرا اسير كرد و از پاي در آورد. سپس انگار دريچه اي در دلم بود و بسته شد. يا شايد بزرگ تر شده بودم عاقل تر شده بودم. شايد طبيعت وظيفه خود را درباره من به انجام رسانده بود. سير خود را طي كرده و به حال رهايم كرده بود. آرزو داشتم كه يك بار ديگر عاشق شوم. عاشق يك نفر. مثلا منصور. با همان حرارت، با همان اشتياق، با همان كشش. اي كاش دوباره بيمار مي شدم. بيچاره و بي اختيار مي شدم. ولي مي دانستم كه ديگر ممكن نيست.  ديگر تمام شده بود. به قول پدرم سرم به سنگ خورده بود. بدجوري هم خورده بود برف و باران مخلوط مي باريد. من پالتو و كلاه، چتر به دست از بيرون رسيدم. از پله ها بالارفتم. پالتو را بيرون آوردم. چتر را به دست دايه جانم دادم. دايه ام معذب بود. مثل هميشه نبود. مي خواست چيزي بگويد، نمي توانست.  لابد مادرم غدقن كرده بود. چراغ راهرو روشن بود. پرسيدم: _منوچهر كجاست دايه خانم؟ _توي اتاق خودش. مشق مي نويسد. مادرم ظاهر شد. با صدايي آهسته در حالي كه با دست اشاره مي كرد گفت: _محبوب، بيا كارت دارم؟  _چي شده خانم جان؟ _منصور آقا از عصر آمده اين جا نشسته مي گويد با محبوبه كار خصوصي دارم. آمده ام با او صحبت كنم! _با من؟  _اين طور مي گويد!  _حالا كجاست؟  _توي پنجدري. _شما هم بياييد تو خانم جان.  نه. خودت برو ببين چه كارت دارد. ديگر مرا مي خواهي چه كني؟ _هم من، هم دايه جان، هم مادرم شستمان خبردار شده بود. چشمان مادرم در چشم دايه مي خنديد. _سلام رو به پنجره و پشت به در اتاق داشت. آرام برگشت. خشك و رسمي. دست ها را به پشت خود زده بود _سلام از بنده است . _نمي دانيد بيرون چه برفي مي بارد! _چه طور نمي دانم؟ دارم مي بينم. لبخند زدم. حرف مزخرفي زده بودم. دنبال موضوعي مي گشتم كه سكوت را بشكند. سكوت خطرناك بود. او راصميمي تر مي كرد. رويش را باز مي كرد و حرفي مي زد كه من نمي خواستم بشنوم. به سوي بخاري رفتم و دست هايم را روي آن گرفتم. صداي ترق و ترق هيزم را مي شنيدم. پرسيدم: _چيزي خورده ايد؟  _بله. همه چيز صرف شده. به طرف در رفتم و با صداي بلند چاي خواستم _حالا يك چاي ديگر هم بخوريد. نمك ندارد. _من كه دارم از سرما يخ مي بندم. چاي در اين هوا خيلي مي چسبد. گفت: _هر چه شما امر كنيد من اطاعت مي كنم! به چشمانش نگاه كردم. سرد و جدي بود. اما حرف هايش خيلي معنا داشت. با دستپاچگي گفتم: _حالا چرا ايستاده ايد؟ بفرماييد بنشينيد. يك صندلي را كنار بخاري كشيدم و نشستم. او هم، در ميان بهت و نگراني و حيرت من، صندلي ديگري را آن طرف بخاري كشيد و نشست. دايه چاي آورد و تعارف كرد. خوشحال شدم. هر چه اتاق شلوغ تر باشد من آسوده تر هستم. ديگر حال ليلي و مجنون بازي ندارم. ديگر حوصله بچه بازي ندارم. ديه يك ميز عسلي كوچك هم كنار دست 
430Loading...
06
ما گذاشت و رفت. مي دانستم پشت درز در به تماشا ايستاده. ولي بلافاصله فراموشش كردم. چون منصور صاف رفت سر اصل مطلب _محبوبه، آمده ام با تو صحبت كنم. حالا ديگر وقتش شده . دستپاچه شدم. خواستم از جا برخيزم. استكان چاي را كه در انگاره نقره بود روي ميز گذاشتم و گفتم: _خوب، پس بگذاريد خانم جانم را هم صدا كنم . نویسنده : فتانه سید جوادی @ettelaatmofid
450Loading...
07
🔻👈خوردن ۲ عدد بادام بدون نمک ، در صبح باعث پاکسازی رگها می شود در جوانی ، مصرف شیر بادام، دردهای مفصلی را در پیری کاهش میدهد. @ettelaatmofid
531Loading...
08
اگر ناخن های شما صحبت می‌کردند 6 نشانه ای که ناخن های شما از سلامتی شما می‌گویند. @ettelaatmofid
482Loading...
09
دوستان عزیز ! زمانیکه گوشت خریداری میکنید اﮔﺮ ﭘﻮﻗﺎﻧﻪ ﻫﺎﻱ ﺳﻔﻴﺪ ﺷﻜﻞ ﻛﻮﭼﻚ ﺭا ﺩﺭ ﮔﻮﺷﺖ ﺩﻳﺪﻳﺪ اﺯ ﺩﺳﺖ ﺯﺩﻥ و اﺳﺘﻔﺎﺩه ﻛﺮﺩﻥ ﺁﻥ ﺧﻮﺩﺩاﺭﻱ ﻛﻨﻴﺪ زيرا اﻳﻦ ﮔﻮﺷﺖ ﺑﺎ ﺗﻮﺑﺮﻛﻠﻮﺯ ﺣﻴﻮاﻧﻲ (سل حیوانی) ﺑﺴﻴﺎﺭ خطرناك آعشته شده است.. لطفا بخاطر انسانیت، برای دیگر دوستات و فامیل ارسال کنید تا همه متوجه شوند. @ettelaatmofid
431Loading...
10
_ديشب زن منصور آقا زاييده  خار حسادت در دلم فرو رفت. خاري از تاسف و اندوه خوب، انشالله مبارك است . _خوب، انشالله مبارك است. چي زاييده؟  _دختر. آقا منصور با دمش گردو مي شكند. وقتي به نيمتاج گفته اند دختر زاييده اي گفته همين را از خدا مي خواستم، منصور آقا هم مادرم كه از در وارد مي شد متوجه حالت روحي من شد و گفت: _اوه ... زاييده كه زاييده. دايه خانم چه خبره؟ مگر فتح خيبر كرده! روزي صد نفر مي زايند، اين هم يكي ولي داغ نازا بودن دوباره در دل من سر به سوزش برداشته بود. مي دانستم كه هرگز نمي توانم مثل نيمتاج يا هر زن ديگري به آرزوي دلم برسم. ديگر هرگز نمي توانستم مادر بشوم. خدا لعنتت كند رحيم دو سه روز بعد مادرم گفت: _محبوب جان، مي آيي به ديدن نيمتاج خانم برويم؟  _من نمي آيم . _اوا، خدا مرگم بدهد. چرا نمي آيي؟ زن پسر عمويت زاييده. _مگر منصور به ديدن دختر عمويش آمده كه من به ديدن زنش بروم؟ مگر نيمتاج خانم سراغي از من گرفته؟  _بيچاره نيمتاج كه اصلااز خانه اش پا بيرون نمي گذارد. خودش به همه مي گويد والله من شرمنده ام. ولي گرفتاررسيدگي به اين خانه و بچه داري هستم. خوب، آخر بيچاره قلبش هم مريض است. زايمان هم برايش ضرر دارد. خدايي بود كه جان سالم به در برد دايه ميان حرفش پريد: _خانم اين ها همه حرف است. عيب از جاي ديگر است. مي خواهد كسي رويش را نبيند. والله صورت كه نيست،انگار كلاغ ها نوكش مادرم حرف او را قطع كرد: _بس كن دايه خانم. جلوي من از اين حرف ها نزن كه بدم مي آيد. زن به آن نازنيني، آزارش به مورچه هم نميرسد گفتم: _شما برويد. من هم مي روم خانه نزهت.امشب شوهرش مهمان است و نزهت تنهاست  دايه و منوچهر هم همراه مادرم رفتند. منوچهر به ذوق ديدن بچه راه افتاد و گرنه مرا ول نمي كرد. وقتي برگشتند  پرسيدم: _خوب، بچه چه شكلي بود؟ مادرم با بي اعتنايي گفت: _خوب بچه بود ديگر. بچه اي كه تازه به دنيا آمده چيزيش معلوم نيست. و از اتاق بيرون رفت. دايه به دنبال او نگاه كرد تا مطمئن بشود دور شده و بعد آهسته گفت: _يك دختر عين دسته گل. سرخ و سفيد و تپل مپل. چشم هايش به درشتي ته استكان. آدم حظ مي كند نگاهش كند. مگر منوچهر ولش  میكرد! مي خواست او را با خود به خانه بياورد. آن قدر ماچش كرد، و فشارش داد كه بچه به گريه افتاد. مادرتان هم يك پشت دستي محكم به منوچهر زد پرسيدم: _نيمتاج چه مي گفت؟  _هيچي. بيچاره اصلا به روي خودش نمي آورد. مرتب مي گفت خوب بچه است، بگذاريد باهاش بازي كند. ولي معلوم بود كه دل توي دلش نيست _اسمش را چه گذاشته اند؟  _منصور آقا مي خواهند اسمش را بگذارند ناهيد. دوباره نوروز فرا رسيد. نوروزي كه براي من عيد واقعي بود. همان هيجان هاي گذشته. همان شادي شيريني پختن كه از خاطرم رفته بود. همان خانه تكاني ها. همان خريد كردن ها و همان چهارشنبه سوري هفت سال پيش مثل قبل از زماني كه من خودم را بدبخت كنم و دستي دستي توي آتش بيندازم. نزهت و بچه هايش، خجسته و دكتر ودخترشان، براي چهارشنبه سوري به خانه ما مي آمدند. مادرم عمه جان و عمو جان و دخترهايشان را هم كه يكي ازدواج كرده و ديگري نامزد بود دعوت كرد. منصور هم كه دعوت شده بود با دو تا پسرش آمد. پسر نيمتاج و پسراشرف خدا بيامرز خيلي رسمي و مودب بود. حتي تا حدودي سرد مي نمود. با من سلام واحوالپرسي كرد. انگار هنوز از من دلگير بود.  دلزده بود. قيافه او نيز مثل ساير افراد فاميل پخته تر و جاافتاده تر شده بودمثل هميشه شيك و اتو كشيده، مودب و خوش برخورد بود ولي ساكت تر شده بود. خشك و جدي با دختر عموها و خواهرها و بچه هاي فاميل سر و صدا راه انداختيم. از روي آتش پريديم. منوچهر را بغل كردم ودوتايي از روي آتش پريديم. دختر خجسته را بغل كردم و از روي آتش پريدم. دست دكتر را كشيدم ومجبورش كردم از روي آتش بپرد. شوهر نزهت مي ترسيد كه كت و شلوارش آتش بگيرد. آن گاه با يكي يكي پسرهاي منصور از روي آتش پريديم. موهاي بلندم در اطراف صورت و روي شانه هايم بازي مي كرد. چهره ام در مجاورت  آتش روشن و سرخ مي شد. دامن چين دو قلو پوشيده بودم و بلوز گرمي به تن داشتم. راحت و آزاد بودم. منصورپشت به ديوار ساختمان دست به سينه و عبوس ايستاده بود لهيب آتش چهره او را نيز روشن مي كرد. بي تفاوت، مرا، بچه ها را، خواهران خودش و خواهران مرا تماشا مي كرد و گه گاه كلامي چند با شوهران خواهرهاي من يا خودش صحبت مي كرد. در تمام مدت حتي لبخند هم نزدخسته و نفس زنان كنار كشيدم. عمو جان سر مرا ميان دو دست گرفت و بوسيد. مي دانستم كه خيلي دوستم دارد.  گفت: _تو كه مي خندي انگار دل من روشن مي شود. عيد آن سال شيرين ترين نوروز من بود... نویسنده : فتانه سید جوادی @ettelaatmofid
610Loading...
11
داستان شب بامداد خمار قسمت ۵۹ طاقت ديدن دوباره آن خانه را نداشتم .باشد تا ببينم چه بايد بكنم پدرم كه در اتاق پنجدري نشسته بود ومن كه دفتر را امضا كرده بودم وارد اتاق شدم .مانند روز عقد من سرش را به پشت مبل تكيه داده بودو پاها را تا وسط اتاق دراز كرده بود .مچ دستهايش بر دسته صندلي تكيه داده بود .با دست چپ تسبيح مي گرداند .جلو رفتم وگفتم : _ تمام شد آقا جان راحت شدم. كنار مبل زانو زدم وپشت دست راستش را بوسيدم.دست خود را با محبت بر سرم كشيد .مدتي موهايم را نوازش كرد وآن گاه دوباره زمزمه كرد: _ دوباره دختر خودم شدي . همين ديگر هرگز نه از دهان او ونه از دهان هيچكس ديگر كلامي مبني بر سرزنش نشنيدم .پدرم قدغن كرده بود محبوب جان كجا ميروي ؛مراهم با خودت ببر .محبوب جان ؛امشب پهلوي تو مي خوابم .بايد محبوب جان لباسم را عوض كند منوچهر مثل كنه به من مي چسبيد. سري از من سوا نبود. ديگر مرا شناخته بود. در كنج دلم جا كرده بود. مي ايستادم، مي دويد و مي آمد پاهايم را بغل مي كرد. وقتي راه مي رفتم، سايه به سايه ام مي آمد. پسر من شده بود.  برادرم شده بود. جان شيرينم بود. مي خنديدم و به شوخي مي گفتم: _منوچهر باز سريش شدي؟ قلقلكش مي دادم. ريسه مي رفت. مي نشستم از عقب روي سرم مي پريد. مرا مي بوسيد و با لبان خيسش مرا تفي مي كرد. وقتي به فكر فرو مي رفتم به سراغم مي آمد و به سر و گوشم ور مي رفت. مي گفتم : ^ولم كن منوچهر. امشب حوصله ندارم ها فورا متوجه مي شد كه شوخي نمي كنم. راست مي گويم. آرام كنارم مي نشست و از زير چشم نگاهم مي كرد ولبانش را به يكديگر مي فشرد. آماده براي گريستن. مي گفتم : _منوچهر جان، برو بازي كن. الان سرم خوب مي شود مي گفت: _من هم سرم درد مي كند و حوصله بازي ندارم لحظه به لحظه نگاهم مي كرد و آن قدر مي پرسيد : _حالا خوب شدي آبجي؟ حالاخوب شدي آبجي؟ كه خنده ام مي گرفت و آغوش به رويش مي گشودم . _عجب سمج هستي بچه ! توي بغلم مي پريد و غش غش مي خنديد مادرش شده بودم. دايه اش شده بودم. معلمش شده بودم. در عوض از وجود كوچكش آرام و قرار مي گرفتم همه براي ديدنم آمدند. عمه كشور سراپايم را با فضولي برانداز كرد. زن عمو كه لبخند پيروزمندانه و در عين حال محزوني بر لب داشت، از چشمانش سرزنش و تاسف مي باريد. خاله كه پسرش، همان مرغ پا كوتاه، با دختري پاكوتاه تر از خود ازدواج كرده بود، كه از حسرت ازدواج سعادتمندانه خجسته و از اندوه اعتياد پسرش به ترياك كه رنگ و رو و لب و دندان او و زندگي خاله را سياه كرده بود، مي سوخت و دل سوخته مادرم را خنك مي كردهمه آمدند. همه به جز منصور. منصور و زنش كه مي گفتند شش ماهه حامله است. من اصلا گله مند نبودم. چشم انتظار نبودم. حق داشت. بدجوري با او تا كرده بودم. اصلا به يادش هم نبودم. زمستان رسيده بود و كشف حجاب شده بود و ذهن همه ما در اثر اين رويداد غيرمنتظره مشغول تر از آن بود كه نگران ديد و بازديد اين و آن باشيم.  كم و بيش خواستگاراني داشتم. همه آن ها مرداني محترم ولي اغلب جا افتاده و زن طلاق داده يا زن مرده بودند و يا احتمالا همسراني پير و از كار افتاده داشتند و همگي بدون استثنا با بچه هايي كوچك و بزرگ كه به دنبال خود يدك مي كشيدند. تنها نفس خواستگاري آن ها از من برايم دردآور بود. از سرنوشتي كه پيدا كرده بودم، از آينده اي كه  در پيش رو داشتم، بيمناك بودم. تنهادلخوشي من آرامش روحي اي بود كه دوباره در خانه پدرم به چنگ آورده بودم و منوچهر هشت ساله كه بهتر از هركس مي توانست زخم هاي دل مرا با نوازش دست هاي كوچكش تسكين  دهد مادرم و دايه جانم مثل پروانه اي دورم مي چرخيدند. مادرم بدون مشورت من آب نمي خورد. گاهي به سراغ حسن خان مي رفتم. به مادرم نمي گفتم. نه اين كه بخواهم از او مخفي كنم، ولي نمي خواستم نسبت به شخصيت او بي حرمتي كرده باشم. مادرم مي فهميد و به روي خود نمي آورد. خود به خوبي مي دانست كه آن ها چه لطفي در حق  دخترش كرده اند. مي پرسيد : _محبوب جان، كجا مي روي؟ _كار دارم . منوچهر بالا و پايين مي پريد و مي گفت: _من هم مي آيم، من هم مي آيم. مادرم كه مي دانست كار دارم يعني چه، مي گفت : _نه جان دلم، نمي شود تو بروي. آن جا كه جاي بچه نيست و به من مي گفت: _محبوب، اين ظرف مربا را هم با خودت ببر، محبوب، اين ديس باقلوا را هم ببر، محبوب، اگر چاي و كله قند بدهم مي بري؟ حتي يك بار يك شال كشمير به دستم داد و گفت : _اين را هم با خودت ببر. انگار با رمز با هم سخن مي گفتيم : _خانم جان كسي از من انتظار ندارد . نقل انتظار كه نيست. من خودم دلم مي خواهد اين را ببري از منزل حسن خان باز گشتم، وقتي به خانه رسيدم، دايه داشت سفره ناهار را مي چيد. مادرم در اتاق نبود. بي خيال گفت:
530Loading...
12
‌ ☀️ ارغاسوان، جشن آغاز گرما 🌴 نخستین جشن خرداد در ایران با گذشت شست روز از آغاز نوروز و در اورمزدروز (یکم) خرداد برگزار می‌شد. 🌴 به این جشن که بهانه‌اش آغاز گرما بود، ارغاسوان می‌گفتند. گویا ارغا به چم رود است. نام‌های دیگرش اریجاسوان و شست‌بهار بودند. اریجاسوان(اریجهاس چوزان) به چم جامه بیرون کردن از تن به شَوَند(دلیل) گرما است. 🌴 ارغاسوان جشنی با ریشه‌ی خوارزمی است و ابوریحان آن را همراه جشن‌های سُغدی آورده است. این جشن شاد در پیوند با زمان‌بندی کشت و کشاورزی بود و با کاشت کنجد آغاز می‌شد. ماه خرداد، ماه رسیدن و رویش و زمانی ارزشمند برای کشاورزی بود. اکنون نیز در روزی به نام شست‌بهار در بسیاری از استان‌ها کاشت دانه‌های روغنی همچون کنجد، پنبه، کرچک و... انجام می‌شود و در شماری از شهرها این روز را در کنار رودها و درختان می‌گذرانند. 🌴 از این جشن همچون بسیاری از جشن‌های کهن آگاهی اندکی داریم و همین اندک را وامدار ابوریحان بیرونی هستیم که خوشبختانه سرنوشت بسیاری از پژوهش‌هایش نابودی نبود. 🌱 فرتور: کشت کنجد در آغاز گرم شدن هوا @ettelaatmofid
540Loading...
13
هتل  «Hôtel de Glace» 🔹این هتل ساخته شده از یخ و برف، از طاق‌های زیبا و بزرگ برفی، مجسمه‌های یخی شفاف و باورنکردنی و اتاق‌های یخی فوق‌العاده ساخته شده است. 🔹این هتل حتی به‌عنوان یکی از جذاب‌ترین هتل‌های جهان نام گرفته است. 🔹یک شب اقامت در این هتل ۳۰ خوابه، معادل ۳۹۹ دلار می‌باشد و علاوه بر این مهمانان می‌توانند از حمام بخار این هتل استفاده کنند. 🔹تمام اتاق‌های هتل شامل تشک‌های گرمایشی هستند و اقامت در این هتل را برای شما دلپذیرتر می‌کنند. @ettelaatmofid
570Loading...
14
♦️معبد اژدها در زنجان این معبد یکی از بی‌نظیرترین معابد سنگی ایران در زنجان است. معبدی با طرح اژدها که وقتی گردشگران آن را می‌بینند تصور میکنند بامعبدی چینی روبرو هستند،امااین اثر تاریخی یادگاری از دوره ایلخانیان است. ‌‌‌‌‌‎‌‎‌ @ettelaatmofid
570Loading...
15
❗️پاهایتان را روی هم نیندازید به دلایل زیر: 🔸افزایش فشار خون 🔸التهاب وتضعیف سیاهرگ ها 🔸ایجاد لخته خون 🔸وریدهای واریسی 🔸بهم خوردن تراز مفصل لگن 🔸اثر روی اعصاب و عروق پا @ettelaatmofid
580Loading...
16
اطلاعات مفید خودرو 🚕🛠🔨🔧 🚘 تسمه تایم هیچوقت در حالت ایستاده پاره نمیشه ! ✅ پاره شدن تسمه تایم بیشتر در حال حرکت مخصوصا در جاده امکان داره رخ بده پس اگر در حال حرکت ماشین خاموش شد به هیچ عنوان استارت نزنید! ✅ با یه حرکت ساده میتونید بفهمید تسمه پاره شده یا نه و از نابود شدن موتور در هنگام استارت زدن بعد از پاره شدن تسمه جلوگیری کنید. ✅اگر در حال حرکت ماشین خاموش شد به هیچ عنوان استارت نزنید : بزنید دنده یک و ماشین رو هُل بدید اگه ماشین تو دنده بود و حرکت کرد تسمه پاره شده و باید یدک کش خبر کنید ببره تعمیرگاه ولی اگه ماشین حرکت نکرد یعنی تسمه سالمه ! @ettelaatmofid
570Loading...
17
دستم را از دستش بيرون كشيدم وگفتم: _ولم كن برو گمشو . ناله كنان از پشت سرم گفت: م_حبوب محبوبه جان چه طور دلت مي آيد ؟ و وقتي وقتي در را پشت سرم مي بستم گفت:  اي بي انصاف پس فرداي آن روز مطلقه بودم .رحيم خانه ام را تخليه كرده وكليد آن را به دست فيروزخان سپرده بود .گفتم در آن را ببندند ... نویسنده: فتانه سید جوادی @ettelaatmofid
670Loading...
18
لحن بيگانه اي كه با بيگانه اي ديگر صحبت مي كند گفتم: _بگو ببينم چه كار داري؟  پدرم در حالي كه از اتاق خارج مي شد گفت: _من همين نزديكي ها هستم ! روي سخنش بيشتر با رحيم بود تا من. مبادا بخواهد مرا آزار بدهد! وي سخنش بيشتر با رحيم بود تا من. مبادا بخواهد مرا آزار بدهد! مبادا دوباره دست به رويم بلند كند. خارج شد ودر را بست. رحيم سربلند كرد و به چشمان من نگاه كرد. لبخند محزوني بر گوشه لب ها نشاند. موهابرپيشاني اش ريخته بود و آن رگ سياه كه روي عضله گردنش بود بيرون جسته بود. تمام كوشش خود را به كار برد تا نگاه عاشق  كشي به چشمان من بيندازد _چه قدر خوشگل شده اي، محبوب به سردي گفتم : _ديگر دوره اين حرف ها تمام شده ! با بيچارگي به دو طرف خود نگاه كرد و گفت: _رفتي؟ بي خداحافظي ! گفتم : _تو كه شب قبلش حسابي با من خداحافظي كرده بودي! و به طعنه افزودم : _راستي، حال مادرت چه طور است؟ _راهيش كردم رفت خانه پسرخاله. _راستي؟ شش سال دير به صرافت افتادي _بيا از خر شيطان پياده شو محبوب. برگرد سر خانه و زندگيت گفتم : _نه. ديگر كلاه سرم نمي رود. ديگر پشت گوشت را ديدي مرا هم ديدي . _ديگر دوستم نداري محبوب؟ ساكت شدم. به سوالش فكر كردم. در قلبم جست و جو كردم و عاقبت پاسخش را يافتم _نه. خودت نگذاشتي. سيرتت صورتت راپوشاند همچنان در برابرش ايستاده بودم. سرد و خشن و او به التماس سربلند كرد و به من نگريست _مي دانم بد كردم. ولي به خدا پشيمان هستم. تقصير خودت هم بود. هركار مي گفتم مي كردي. هميشه كوتاه مي آمدي. كاري كرده بودي كه من فكر مي كردم آن قدر عاشقم هستي، آن قدر خاطرم را مي خواهي كه نبايد دست و دلم برايت بلرزد. حالا مي فهمم كه اشتباه مي كردم. توبه مي كنم محبوبه جان، توبه مي كنم . پوزخند مي زدم. از احساس برتري و تفوق خود لذت مي بردم هاه .... _ توبه گرگ مرگ است. به محض اين كه برگردم، دوباره دكانت را پاتوق زن هاي به قول پدرم بدتر از خودت مي كني . _قول مي دهم. غلط كردم. بده دستت را ببوسم. تو خودت مرا بد عادت كردي. به خودم مي گفتم وقتي نه خانه اي داشتم و نه دكاني، زني مثل محبوبه عاشق من شد. دنبالم افتاد. پا از دكانم آن طرف تر نگذاشت. پس لابد حالاكه ...  حالا كه ... _حالا كه چي؟ حالا كه تنبانت دو تا شده؟ _تو هرچه دلت مي خواهد بگويي بگو. فكر مي كردم باز هم مثل تو گيرم مي آيد. بهتر از تو نصيبم مي شود. خيلي مظلوم بودي. فكر مي كردم بچه هستي. چيزي سرت نمي شود. دارم راستش را مي گويم. تقصير خودت بود. خودت مرا بد عادت كردي. خوب من هم جوان بودم. صد سال كه از عمرم نرفته بود. به خدا تو هم به من مديون هستي.  حا لا بگذار دستت را ببوسم گفتم : _راست مي گويي. من هم به تو مديون هستم. بدجوري هم مديون هستم. حالا وقتش رسيده كه حساب ها راتصفيه كنيم. شش هفت سال بود كه مي خواستم اين دين را به تو بپردازم؟ دست راستم را بالا بردم و با تمام قدرتي كه در بازو داشتم، مثل صاعقه بر صورتش فرودآوردم. ضربه چنان شديد بود كه سر او به سمت راست چرخيد. موهاي پريشانش پيچ و تابي خورد و دوباره لرزان بر پيشاني اش فرو ريخت.  كف دست خودم از زبري ته ريش او و از شدت ضربه درد گرفت. داغ شد و به گز گز افتاد. يك لحظه به همان حالت ماند. بعد سر خود را خم كرد. دست راست مرا گرفت و به لب برد و آهسته بوسيد. پشت دستم داغ شد. آيا اشك هايش بود كه بر دستم مي چكيد؟ با خشونت دست خود را عقب كشيدم. اشك نبود. دستم از خوني كه از بيني او مي ريخت مرطوب شده بود. با نفرت و كينه پشت دستم را به گوشه دامنم ماليدم و پاك كردم. سر بلند كرد و گفت : _خون مرا ريختي محبوب جان. حالا راحت شدي؟ دلت خنك شد؟ دلم خنك شده بود. نه به اندازه اي كافي. جاي پنج انگشتم حالا بر صورتي نقش بسته بود كه روزگاري اگر گرد و غبار بر آن مي نشست، از شدت حسرت و اندوه از پاي در مي آمدم. حالا نگاهم به آن گردن و آن رگي خيره بود كه  روزگاري آرزو داشتم تمام هستي خود را بدهم فقط به آن شرط كه يك بار آن گردن و رگ برجسته آن را ببوسم و بميرم. از مرگ چه باك؟ ولي اكنون؟ دهان گشودم و گفتم: _نه. راحت نشدم. اگر مي توانستم اين رگ بي غيرتي را با تيغ از هم بدرم، آن وقت راحت مي شدم. موقعي دلم خنك مي شد كه اين خون از رگ گردنت بيرون بريزد دوباره مچ دستم را محكم گرفت والتماس كرد: _من اين پلنگ را دوست دارم محبوبه ؛اين پلنگ را. نه آن بره مظلوم وبي دست وپا را كه در خانه داشتم .طلاق نگير محبوبه جان .من ازدست مي رو م با خنده اي سرشار از خشم وپيروزي گفتم : _پس من به چشم تو يك بره بي دست و پا بودم ؟اگر زني بساز باشد بره بي دست وپا ست؟
690Loading...
19
داستان شب بامداد خمار قسمت ۵۸ دايه جان و دده خانم در ميان حياط به صورتشان چنگ مي زدند. مادرم با چادر سياه سر را از لاي در داخل اتاق کرد و به اعتراض گفت: _آقا!! آقا!!!  پدرم براي نخستين بار در عمرش به او تشر زد: _برويد بيرون و در را ببنديد خانم. و مادرم رفت و در را بست. پدرم با لحني آرام ولي آمرانه گفت: _خوب گوش هايت را باز كن ببين چه مي گويم. صلاحت در اين است كه طلاقنامه را امضا كني. به نفع خودت است. اگر كردي، اگر نكردي، يك با انگشت هايش يكي يكي مي شمرد _اول اين كه تا نفقه دخترم را ماه به ماه و در حضور من به دخترم ندهي و رسيد نگيري، دخترم به خانه ات نمي آيد. نفقه هم بايد مطابق شان و شئونات زن باشد. خدا و پيغمبر گفته اند، قانون هم مي گويد. دختر من بايد كلفت داشته باشد. فرش و رختخواب و وسايل زندگي داشته باشد. بايد اقلا سالي دوبار خرج لباس و كفش و چادرش را بدهي. پول حمام و دوا و درمان و خرج خانه رابدهي. اين كه از اين. دوما به اطلاع جنابعالي مي رسانم كه دخترم دكان و خانه را به اسم بنده كرده، بنابراين بايد برايش خانه هم بگيري رحيم ميان حرف او پريد: _از كجا بياورم؟  _آهان، موضوع همين جاست. تازه اين كه چيزي نيست. اصل مطلب مانده. بايد مهريه اش را هم تمام و كمال بپردازي. مي داني كه پول كمي هم نيست. مي داني كه مهريه مثل قرض است و عندالمطالبه بايد بپردازي. يعني زن هر وقت كه بخواهد مي تواند مهرش را بگيرد. حالا چه قبل از طلاق و چه بعد از آن. شير فهم شد؟ رحيم كف دستش را دراز كرد: _كف دستي كه مو ندارد نمي كنند دستش به نظرم خشن و بدقواره آمد. آيا من قبلا كور بودم؟ پدرم گفت: _ولي من مي كنم. مي دهم آن قدر كف اين دست چوب بزنند تا مو در بياورد. دخترم مهريه اش را هم به من بخشيده است. يا مهريه را مي دهي يا مي اندازمت توي هلفدوني تا آن قدر آن جا بماني كه موهاي جنابعالي هم مثل دندان هايتان سفيد شود رحيم ساكت شد. از بلبل زباني افتاده بود. پدرم ادامه دا:د _اما اگر راضي به طلاق بشوي، اولا مهريه اش را مي بخشم. در ثاني دكان را هم به اسم خودت مي كنم. _پس خانه چي؟  _خانه توي گلويت گير مي كند. عجب پررو و وقيح است. مرتيكه پدر سوخته من خانه را هم مي خواهم. نمي توانم توي بيابان زندگي كنم كه ! پدرم گفت: _خلاصه خوب فكرهايت را بكن. فقط دكان. اگر هم قبول نكني، مي فرستم عموي آژان و برادرهاي لات معصومه خانم بيايند. تمام قضيه را برايشان شرح مي دهم. دكان و مهريه دخترم را هم به اسم معصومه خانم مي كنم. دخترم در هر دادگاهي كه لازم باشد شهادت مي دهد كه تو زير پاي اين دختر نشسته اي تا هم مجبور بشوي او را بگيري و هم افسارت به دست او و برادرهاي لات و پاتش بيفتد. حالا ديگر خودت مي داني. آخ كه چه قدر دلم خنك شد. مي خواستم بپرم و آقاجانم را دو تا ماچ محكم بكنم. راست گفته اند كه كار را بايد به دست كاردان سپرد رحيم عاجز شده بود. بيچاره و مستاصل شده بود. كارد مي زدي خونش درنمي آمد. پرسيد: _كي بايد طلاقش بدهم؟ كجا بروم؟  _همين فردا صبح علي الطلوع. مي آيي اين جا دم در منزل، با فيروز خان مي روي محضر. من تمام دستورات را داده ام. امضا مي كني. فهميدي؟ سه ط لاقه. بعد كه امضا كردي و تمام شد، من روز بعدش مهريه و دكان را به تو ميبخشم و در همان محضر دكان را به اسمت مي كنم _از كجا كه بعدا زير حرفتان نزنيد؟  _از آن جا كه من مثل تو پستان مادرم را گاز نگرفته ام! از حاضر جوابي پدرم، از پختگي و تجربه او كيف مي كردم. رحيم پرسيد: _پول محضر را كي مي دهد؟  پدرم گفت: _من  و از جا برخاست تا از اتاق خارج شود. معناي حركت آن بود كه رحيم بايد برود. من نيز برگشتم تا از اتاق بيرون بروم. رحيم گفت: _محبوب ! پدرم به تندي برگشت و با خشونت پرسيد: _چه كارش داري؟  از اين كه پدرم اين چنين محكم پشتم ايستاده بود غرق مسرت و سربلندي بودم. گفت: _اجازه بدهيد دو دقيقه تنها با او صحبت كنم. نمي گذاريد خداحافظي كنم؟ پدرم مردد ماند. نگاهي به من افكند. مي ترسيد دوباره سست بشوم. او هم مي دانست كه رحيم قصد دارد باز مرا فريب بدهد. باز در دلم رخنه كند. مي ترسيد طلسم او دوباره در من كارگر افتد. اين دو مرد، هم رحيم و هم پدرم،تصور مي كردند قلب من هنوز هم همان لطافت و نازكي قديم را دارد. هنوز هم قلب همان دختر چشم و گوش بسته ساده لوح و خوش خيالي است كه به ترفند نگاهي و لغزش حلقه مويي به دام بيفتد. راستي كه مردها چه ساده هستند. مثل بچه ها هستند. به طرف رحيم رفتم و در برابرش ايستادم و با لحني سرد و مصمم و محكم و آمرانه، با 
650Loading...
20
قهوه یمن در بین بهترین قهوه هاي جهان! در دره‌های سرسبز یمن، قهوه هنوز با روش‌های قدیمی برداشت می‌شود و از بهترین طعم‌ها در بین قهوه‌های جهان برخوردار است. قهوه بخشی جدایی ناپذیر از فرهنگ و سبک زندگی در خاورمیانه و شمال آفریقا است. بیش از ۵۰۰ سال پیش از شاخ آفریقا به یمن سفر کرد و از آن زمان تاکنون جایگاه خود را به عنوان یکی از مشهورترین قهوه‌ها در جهان حفظ کرده است. کشاورزان یمنی هنوز از روش‌های سنتی پرورش و برشته کردن دانه‌های قهوه استفاده می‌کنند و از روش‌هایی استفاده می‌کنند که تا حدود زیادی برای پنج قرن بدون تغییر باقی مانده است. در حالی که قهوه در ابتدا توسط صوفیان به عنوان راهی برای بیدار نگه داشتن آن‌ها برای انجام عبادات شبانه استفاده می‌شد، امروزه در هر مناسبتی به عنوان یک نوشیدنی تفریحی سرو می‌شود. ‌‌‌‌‌‎‌‎‌ @ettelaatmofid
681Loading...
21
مغز مردها پیمانه‌ای طراحی شده! یعنی طراحی بخش بخش، یعنی اگر یکی از بخش‌ها مشکلی براش پیش بیاد، به باقی داستان آسیبی وارد نمی‌شه! به زبان ساده‌تر، این‌که وقتی باهاش قهر می‌کنید می‌تونه بخوابه، به این معنی نیست که شما براش مهم نیستید به این معنیه که بخشی که مربوط به قهر کردن شماست، درکار بخشی که مربوط به خواب هس دخالت نمیکنه! مثل مغز زنها نیست که یه بخش داره و اون یه بخش خودش و همه‌ی جهان هستی رو درگیر میکنه! پس ناراحت نشید الکی و زندگیتونو بکنید. @ettelaatmofid
633Loading...
22
معمولاً مشاهده کمی خون بعد از مسواک زدن عادی است. اما اگر لثه های شما بسیار حساس بوده و غالباً خونریزی می کنند احتمالا می تواند نشانه کمبود ویتامین C باشد. @ettelaatmofid
590Loading...
23
تحقیقات جدید نشان میدهد که قرص‌های ضد افسردگی همانطور که غم و اندوه را میبرد، بخشی از لذت بردن را هم از بین میبرد.این داروها روی تمام احساسات تاثیر میگذارند.شاید برای همین است که افسردها بعد از مدتی هیچی نیستند نه خوشحالند نه ناراحت فقط روزها را میگذرانند تا تمام شود. @ettelaatmofid
651Loading...
24
صبح ها خامه نخورید ! باعث افزایش کلسترول و کبد چرب میشود و قند خون را افزایش میدهد ! اگر اصرار به مصرف آن دارید حداقل با نان سبوس دار میل کنید تا عوارض آن کاهش یابد @ettelaatmofid
641Loading...
25
_خفه شو. اسم دختر مرا بي وضو نبر. او دروغ مي گويد؟ او روحش هم خبر ندارد. من گفته بودم زاغ سياهت راچوب بزنند. من اين شش هفت سال مراقبت بودم كي حيا مي كني! كي كارد به استخوان دختر من مي رسد! كي ازعرق خوري ها و كثافتكاري هاي تو خسته مي شود . و توي بيچاره قدر اين زن را ندانستي. قدر اين فرشته اي را كه خداوند به دامنت انداخت را نفهميدي. هيچ كس اين قدر با يك شوهر لات آسمان جل مدارا نمي كند كه او كرد رحيم گفت: _ديگر چه طور قدرش را بدانم؟ بگذارم روي سرم و حلوا حلوا كنم؟ كم كم داشت پررو مي شد و پدرم هم فورا اين را با ذكاوت دريافت و گفت: _مثل آدم حرف بزن. اين حرف ها ديگر زيادي است. بايد فورا دخترم را طلاق بدهي. سه طلاقه. غيرقابل رجوع.فهميدي؟ رنگ از روي رحيم پريد. من خوب او را مي شناختم. وقتي منافعش در خطر بود. وقتي عصباني مي شد. وقتي ميترسيد. تمام واكنش هايش را به خوبي مي شناختم _چرا طلاقش بدهم؟ زنم است. دوستش دارم. طلاقش نمي دهم ! _دوستش داري؟ دوستش داري كه با مشت و لگد كبودش كرده اي؟ اگر مرده بود چه مي شد؟ هان؟ چنان بلايي به سرت بياورم كه ياد بگيري يك مرد چه طور بايد با زنش رفتار كند. نه اين كه فكر كني دختر من به خانه ات  برمي گرددها! .... نه بلكه براي اين كه آدم بشوي. براي اين كه با يك بدبخت ديگر كه بعدها به تورت مي افتد و به آن جهنم وارد مي شود، اين طور رفتار نكني. كه عبرتت بشودبا وقاحت گفت: _خوب، همه زن و شوهرها دعوا و مرافعه مي كنند! قهر مي كنند! شما عوض آن كه نصيحتش كنيد كه به سر خانه و زندگيش برگردد آتش را تيزتر مي كنيد؟ محبوبه مرا مي خواهد، من مي دانم. من هم او را مي خواهم. زن طلاق بده هم نيستم. پدرم صدا زد: _محبوبه بيا تو ببينم! سر برافراشته، در لباس كرپ دوشين تازه ام كه با دايه جان رفته و خريده بودم، با موهاي آراسته، كفش قندره، عطرزده، بزك كرده، مغرور و بي اعتنا، بدون حجاب وارد اتاق شدم. مخصوصا مي خواستم در اين روز شيك و زيبا و بي نقص باشم. مي خواستم يك بار ديگر و براي آخرين بار مرا با چشم بصيرت ببيند. از حيرت دهانش باز ماند. مدتي بر و بر مرا نگاه كرد به آرامي از جا برخاست و گفت: _سلام جوابش را ندادم. خانمي بودم كه با خادمش طرف مي شد. تنها احساسي كه نسبت به او داشتم، حس برتري و كينه توزي بود. از اين كه او روزگاري به بدن من دست زده احساس نفرت داشتم. از او، از خودم، و از جسم خودم بيش از همه بدم مي آمد. هرچه در حمام خود را ميشستم، هرچه لباس هاي كهنه را دور مي ريختم و نو مي پوشيدم، باز راضي نمي شدم. گفت: _محبوب ! _زهرمار.  از خودش ياد گرفته بودم. روزگاري بود كه من در خانه او، در چنگال او، گرفتار بودم. چون كبوتري پرشكسته اسير او و مادرش بودم. فحش و ناسزا مي شنيدم و چون بي پناه بودم، يكه و تنها بودم، دم برنمي آوردم. حالا جاي ما دو نفر عوض شده بود. مستاصل و درمانده نگاهي به پدرم و نگاهي به من كرد و روي مبل افتاد: _آقا جانت مي خواهند طلاق تو را بگيرند. _آقا جانم نمي خواهند، خودم مي خواهم. _چرا؟  _عجب آدم وقيحي هستي! هنوز نمي داني چرا؟  _تو كه خاطر مرا مي خواستي؟ _يك روزي مي خواستم. حا لاديگر نمي خواهم. بچه بودم. عقلم نمي رسيد. اگر مي رسيد يك لش بي سر و پا مثل تو را انتخاب نمي كردم. ناگهان با لحني محكم و برنده گفت: _پس من هم طلاقت نمي دهم. آن قدر بنشين تا موهايت رنگ دندان هايت بشود. پايم لرزيد. روي يك صندلي كنار پدرم نشستم و به او نگاه كردم. از همين مي ترسيدم. مي دانستم چنين حرفي خواهد زد. از اين حربه استفاده خواهد كرد. او را خوب مي شناختم. از جا بلند شد و خنديد. همان خنده وقيح و  شيطنت بار. پدرم گفت: _نيشت را ببند و بنشين. او صدايش را بلند كرد. حالا که برگ برنده در دستش بود، باز ياغي شده بود. باز گردن كلفتي مي كرد. مي خواست با داد و بي داد، با بي حيايي و آبروريزي در مقابل كلفت و نوكر، پدرم را بيشتر مرعوبل كند. فرياد زد: _ديگر حرفي نداريم كه بنشينم. حرف زور مي زنيد. بابا من زنم را طلاق نمي دهم. دوستش دارم و طلاقش نمي دهم. اي مسلمان ها به دادم برسيد. مگر شما انصاف نداريد؟ اين مرد مي خواهد يك زن و شوهر را به زور از هم جدا كند. گوشت را از ناخن جدا كند. آتشفشان منفجر شد. دريا طوفان شد. عقده پدرم سر باز كرد و نعره زد: _مرتيكه پدرسوخته صدايت را بياور پايين. مرا از نعره ات مي ترساني، بي شرف بي همه چيز؟ با دخترم هم همين طور معامله مي كردي؟ بلد نيستي دو كلمه حرف حسابي بزني؟ چه خبرت است؟ اين جا هم گردن كلفتي مي كني؟ 
620Loading...
26
داستان شب بامداد خمار قسمت : ۵۷ وارد پنجدري شد. ناگهان از طرز كفش از پا كندنش، سلام گفتنش، دست روي دست نهادن و متواضعانه و سر به زير ايستادنش، از تمامي حالات و حركاتش، احساس اشمئزاز كردم. نه از او، از خودم كه او را خواسته بودم حالا او را به چشمي مي ديدم كه بايد شش، هفت سال پيش مي ديدم. روزي كه به خواستگاريم آمد. همان روزي كه خجسته پرسيد تو اين را مي خواهي؟! يك مرد عامي، سبك سر، بي سواد، بي كمال، لات مآب كه گر چه اين بار كت و شلوار به تن داشت، باز يقه چرك گرفته اش گشوده بود. نه از سر شيدايي و شورآشفتگي كه از سر لاقيدي وشلختگي. كت و شلوارش چروك و جا انداخته. سر و وضعش پريشان. موها درهم و بي قرار. انگار مدت ها شانه نشده اند. ته ريش درآورده بود. لب ها خشك و تركيده. صورت افسرده و عبوس. حتي حضور او در اين خانه نامناسب و بي جا مي نمود چه رسد به آن كه داماد اين مرد مسن و پخته و محترمي باشد كه اين طور با وقار نشسته وسراپاي او را برانداز مي كند. گيج بود و به نظر مي رسيد كمي مست باشد. مدتي سر به زير مكث كرد. سپس آهسته سر برداشت و به در و ديوار نگريست مبهوت و با دهان نيمه باز. مثل آن كه دفعه اولي است كه آن جا را مي بيند.  مثل اين كه باور نمي كرد دختر اين خانه همسر او باشد. انگار خواب مي ديدپدرم آهسته و آمرانه گفت: _بنشين خواست چهارزانو روي زمين بنشيند. پدرم با دست به مبلي در دورترين نقطه اتاق اشاره كرد و گفت: _اين جا نه. روي آن! تاريخ تكرار مي شد. هر دو همان رفتاري را داشتند كه در روز خواستگاري من داشتند. او اطاعت كرد و نشست.  سكوتي برقرار شد و سپس پدرم گفت: _دستت درد نكند ! او سر به زير، در حالي كه با لبه كلاهش ور مي رفت گفت: _والله ما كه كاري نكرده ايم ! پدرم به همان آرامي گفت: _ديگر چه كار مي خواستي بكني؟ دخترم براي تو بد زني بود؟ در حق تو كوتاهي كرده بود؟ چه گله و شكايتي ازاو داشتي؟ من، در پس اين ظاهر آرام پدرم، خشم او را احساس مي كردم. آرامش قبل از طوفان را به چشم مي ديدم. آتشفشاني آماده باريدن آتش و آماده سوزاندن ولي رحيم ساده لوح و احمق بود. قدرت تشخيص نداشت. موقعيت را درك نمي كرد. خام بود و از ديدن ملایمت پدرم و شنيدن لحن پرسش او شير شد. طلبكار شد و ناگهان تغيير حالت داد و گفت: _دست دختر شما درد نكند! نمي دانيد چه به روز مادر من آورده! پدرم با همان آرامش و متانت پرسيد: _مثلا چه كار كرده؟  _چه كار كرده؟ چه كار نكرده؟ تمام زنديگم را به آتش كشيده. دست روي مادرم بلند كرده. پيره زن بيچاره كم مانده بود از وحشت پس بيفتد پدرم حرف او را قطع كرد: _زندگيت را به آتش كشيده؟ كدام زندگيت را؟ چه چيزي را سوزانده؟ بگو تا من خسارتش را بدهم رحيم كمي من من كرد و سپس گفت: _خوب، البته جهاز خودش بوده. قالي ها، رختخواب ها  پدرم گفت: _خوب، اين كه از اين. حالا برويم به سراغ مادرت. ماهي چند بار مادرت را كتك مي زده؟  رحيم با لحن كسي كه چغلي بچه شروري را مي كند گفت: _فقط همان روز كه قهر كرد و از خانه رفت پدرم پرسيد: _فقط همان يك روز؟ اين كه نشد. من بايد او را به شدت تنبيه كنم. و خواهم كرد. چون اگر من جاي او بودم و شش هفت سال از دست اين زن عذاب كشيده و خون جگر خورده بودم، هفته اي هفت روز كتكش مي زدم. دخترم بايد به خاطر اين بي عرضگي كه به خرج داده تنبه شود. اين را گفت و با غيظ پوزخند زد: رحيم سر برداشت و با تعجب او را نگاه كرد. تازه مي فهميد كه پدرم او را دست انداخته است. چهره او را از درز دربه وضوح مي ديدم. زير چشمانش پف كرده بود. مسلما اين ده پانزده روز از مشروب غافل نبوده. تمام مدت را درمستي و بي خبري گذرانده بود. پس او نيز به روش خودش زجر كشيده بود. ولي ديگر دل من برايش نمي سوخت. ذره اي احساس ترحم نداشتم. از عذابي كه مي كشيد لذت مي بردم پدرم با لحني خشمگين گفت: _مردك، تو حيا نكردي دختر مرا اين طور زير مشت و لگد خرد و خمير كردي؟ تازه به خاطر ننه ات شكايت هم مي كني؟ آخر يك مرد حسابي، يك مرد آبرودار، مردي كه يك جو غيرت و شرف سرش بشود، زن خودش،  ناموس خودش را كتك مي زند؟ آن هم يك زن بي دفاع را كه همه چيزش را گذاشته دنبال آدم لات بي سر و پايي مثل تو راه افتاده؟ اين را مي گويند مردانگي؟ تو حيا نمي كردي طلاهاي زنت را برمي داشتي، پول هايش را ميگرفتي، دار و ندارش را مي بردي عرق خوري يا توي محله قجرها صرف زن هاي بدتر از خودت مي كردي؟ در پشت در اتاق خشك شدم. چشمانم از فرط حيرت گرد شدند. چشمان رحيم هم همين طور. بهت زده گفت: _من؟ كي؟ كي گفته من به محله قجرها مي روم؟ محبوبه دروغ مي گويد
610Loading...
27
فكر مي كني باز هم از ترس آبرو با تو آدم بي همه چيز مي سازد. تف به گور پدر پدرسوخته ات. هرچه با توانسانيت كنند، هر چه نجابت كنند، وقيح تر مي شوي؟ خيال مي كني ما بلد نيستيم صدايمان را سرمان بيندازيم؟ آدم بي چاك و دهان تر از خودت نديده اي. فكر نكن من از آبرويم مي ترسم! من اگر آبرو داشتم دخترم را به دست تونامرد حرامزاده نمي دادم. از تو بي شرف ترم اگر طلاق دخترم را نگيرم من همان طور نشسته بودم. مثل مجسمه. نوكرها بهت زده آماده بودند تا به طرفداري از اربابشان در قضيه دخالت كنند . نویسنده : فتانه سید جوادی @ettelaatmofid
650Loading...
28
دمنوش های آرامبخش. @ettelaatmofid
703Loading...
29
❗️بهترین زمان بیدار شدن از خواب چه ساعتی است؟ پزشکان می‌ گویند حدود ساعت ۱۱ شب تا چهار صبح برخی هورمون‌ هایی که برای سلامت بدن بسیار ضروری هستند در خواب ترشح می‌ شوند و اگر فردی در این ساعات بیدار باشد، قطعا این هورمون‌ ها نمی‌ توانند به طور مناسب در بدنش ترشح شوند. @ettelaatmofid
733Loading...
30
1403.02.29 ■ دلار آمریکا : 57.210 تا 57.330 ■ سکه قدیمی : 37.400.000 ■ سکه امامی : 39.900.000 ■ ربع سکه : 14.600.000 ■ نیم سکه : 23.200.000 ■ سکه گرمی : 6.700.000 ■ گرم 18 عیار : 3.335.000 ■ مثقال آبشده : 14.449.000 @ettelaatmofid
791Loading...
31
چروک شدن انگشتان دست و پا حین استحمام یک ترفند طبیعی بدن است که به دستور مغز انجام می شود تا بتوانیم اشیا را در زیر آب بهتر در دست بگیریم و پای ما لیز نخورد @ettelaatmofid
883Loading...
32
اتفاق عجیب که تخم مرغ برایمان رقم میزند! 👈🏻 بهبود کلسترول خون 👈🏻 کاهش بیماری قلبی 👈🏻 کاهش وزن 👈🏻 بهبود سلامت چشم 👈🏻 بهبود عملکردمغز 👈🏻 دریافت امگا❸ 👈🏻 کاهش استرس هفته ای ۲ بار مصرف شود👌🏻 @ettelaatmofid
1293Loading...
33
‏یکی از معماهای تاریخ ایران را ببینید! دروازه «فرافر»؛ ورودی شهر ایساتیس یکی از اسنادی که ثابت میکند معماری اسلامی در واقع همان هنر ایرانیست! این دروازه با قدمت  بیش از ۲۰۰۰ سال ثابت میکند قبل از اسلام ایرانیان در ایساتیس استادان ساخت این تاق‌ها بوده اند ‏یزد کهن از اینجا شروع می‌شده! شهری که یونانیان به زبان خودشان آن را ایساتیس می‌گفتند. @ettelaatmofid
662Loading...
34
چگونه بفهمیم اعصابمان ضعیف یا تحت کنترل است؟ این تست رو انجام بدید: به مربع داخل تصویر نگاه کنید هرچقد اعصاب شما قوی تر حرکت مربع آهسته تر خواهد بود. @ettelaatmofid
631Loading...
35
عادت های ناسالمی که بعد از یک الی ۵ سال باعث آسیب شدید به شما میشه - کیف پولتون رو توی جیب عقب شلوارتون میذارید. این کار باعث ناهنجاری ستون فقرات میشه - سریع بعد از غذا خوردن مسواک میزنید. باید حداقل نیم ساعت صبر کنید - شبها ساعتها قبل خواب با موبایلتون کار میکنید. - دستتون رو با اب داغ میشورید_ دست رو باید با اب دمای ۱۰ تا ۱۶ درجه شست - از خشک کن برقی استفاده میکنید - خیلی تند غذا میخورید - با گوش پاکن گوشتون رو تمیز میکنید - آبمیوه زیاد میخورید - نمک زیاد میخورید - خیلی میخوابید - ساعتای زیادی روی صندلی میشینید ‎‌‌‌‌ @ettelaatmofid
693Loading...
36
داستان شب بامداد خمار قسمت ۵۶ روز يكشنبه كه روز چهارم بود، پدرم آمد و مرا ديد. ورم لبم خوابيده بود و كبودي صورتم زرد شده بود. گفت: _ديگر چيزي نمانده. حالت خيلي بهتر شده. خودم صبح جمعه مي آيم دنبالت گفتم: _آقا جان. خانم جانم خبر دارند؟  _نه. به هيچ كس نگفته ام. شب جمعه خودم كم كم ذهنش را آماده مي كنم. عصمت خانم در اتاق نبود. سر پايين افكندم و با شرمندگي گفتم: _بهشان مي گوييد كه من اين مدت در اين جا بوده ام؟  _چاره اي نيست. غير از اين چه چيزي مي توانم بگويم؟  شايد اين اولين و آخرين باري بود كه پدرم نام عصمت خانم و برادرش را در خانه ما و در حضور مادرم بر زبان ميراند. آن هم فقط به خاطر من. به خاطر لجبازي ها و خيره سري هاي من. به خاطر اشتباه من تا صبح جمعه به خاطر مادرم تاسف مي خوردم. صبح زود از خواب مي پريدم و ساعت ها در رختخواب غلت مي زدم و با افكار خود كلنجار مي رفتم. زندگيم مثل پرده سينما از برابر چشمانم رژه مي رفت و عاقبت وقتي از عرق خيس مي شدم، وقتي تحملم به پايان مي رسيد، با حركتي ناگهاني در بستر مي نشستم. سر را ميان دو دست مي گرفتم و مي گفتم: _آه كه عجب غلطي كردم صبح جمعه پدرم آمد. من آماده بودم. از دور كالسكه پدرم را شناختم. فيروزخان با همان سيبيل هاي كت و كلفت وموهاي وزوزي، آن جا، روي صندلي سورچي نشسته بود. انگار به موهايش گچ پاشيده بودند. كمي سفيد شده بود.  مرا از زير چشم با كنجكاوي و اندوه برانداز مي كرد. درشكه هم مانند سورچي و اربابش كهنه شده بود. مثل اين كه پدرم فكر مرا خواند. با لحني پوزش طلبانه گفت: _اين درشكه هم ديگر زهوارش در رفته. بايد كم كم به فكر يك ماشين باشم! فيروزخان گفت: _سلام خانوم كوچيك. با اين جمله مرا به دنياي شيرين گذشته بود. باز بغض گلويم را گرفت و به زحمت در حالي كه سوار مي شديم گفتم: _عليك سلام فيروز خان، پير شدي! _خانم، ما و اسب ها و درشكه هر سه تا پير شده ايم. بايد بفرستندمان دباغ خانه! اشاره اش به گفته پدرم و تصميم او مبني بر خريد اتومبيل بود پدرم گفت: _كالسكه و اسب ها را شايد، ولي تو بايد يك كمي به خودت زحمت بدهي، دست از بخور و بخواب برداري و بروي تمرين ماشين بردن بكني و خنديد. سورچي در حالي كه به اسب ها شلاق مي زد، خنده كنان از فراز شانه گفت _از ما گذشته ديگر، آقا. ما فقط بلديم به اسب ها شلاق بزنيم  _من هم آن قدر به تو شلاق مي زنم تا ياد بگيري! هر سه خنديديم. هر سه شاد بوديم. هر يك به سبك خود. هر يك با افكار و آرزوهاي خود آه دوباره آن خيابان، همان كوچه، همان بازارچه كوچك و .... و همان دكان لعنتي نجاري كه خوشبختانه هنوز درش تخته بود. بعد ... ديوار باغ خانه مان و .... رسيديم دلم مثل سير و سركه مي جوشيد. حال خودم را نمي فهميدم. پدرم گفته بود كه خواهرانم با شوهرها و بچه هايشان ناهار به آن جا مي آيند تا مرا ببينند. ولي هنوز نرسيده بودند تا وارد شدم انگار ملكه وارد شده. دايه جانم، دده خانم، حاج علي و حتي كلفت جديدي كه مادرم گرفته بود، همه به استقبال آمدند. پس مادرم كجا بود؟ منوچهر كو؟ دايه جان و دده خانم و كلفت جوان مرا به يكديگر پاس مي دادند و مي بوسيدند و من چشمم به پنجره هاي ساختمان بود. با حواس پرتي پرسيدم: _حاج علي احوالت چه طور است؟ _اي خانم، پير شديم ديگر. گوشمان هم كه ديگر به كل نمي شنود. حسابي سنگين شده . انگار قبلاسنگين نبود. پدرم كه سرحال بود يا تظاهر مي كرد، گفت: _خوب، خوب، حاج علي قورمه سبزي ات سوخت. بويش دارد مي آيد حاج علي خنديد و شلان شلان دور شد. پدرم مرا از چنگ بقيه بيرون كشيد و گفت: _ديگر بس است. خانم بزرگ هستند؟ دايه جانم گفت: _توي پنجدري. از صبح تا حالا افتاده اند روي يك مبل. نا ندارند از جايشان بلند شوند. به سوي ساختمان به راه افتاديم. سر بلند كردم و دلم فرو ريخت. بالاي پله ها، پسر بچه اي پشت جرز پنهان شده واز آن جا با كنجكاوي سرك مي كشيد. اصلا شكل الماس نبود. ولي اين طرز رفتارش عينا از اداهاي الماس بود. گفتم: _منوچهر ! خود را كنار كشيد و پشت جرز مخفي شد. دو پله يكي بالا دويدم و بغلش كردم. بغض كرده بود. پدرم گفت: _پسرجان به خواهرت سلام كن. اين محبوب است منوچهر گفت: _سلام او را مي بوسيدم و مي بوييدم. جلوي روي او چمباتمه زده بودم تا هم قد او بشوم. در وجود او دنبال پسر خودم مي گشتم. در آغوش من سربلند كرد و به پدرم گفت: _نزهت آبجي من است. خجسته آبجي من است. او را فشار دادم و بوسيدم: _من هم هستم، قربانت بروم . در پنجدري را گشودم. مادرم روي مبل مخمل نشسته بود. دم در اتاق ايستادم و گفتم:
710Loading...
37
_سلام خانم جان دست هايش را دراز كرد و ناليد: _آمدي محبوب؟ آمدي؟ گفتم مي ميرم و نمي بينمت. گفتم نمي آيي. نمي آيي تا يك دفعه سر خاكم بيايي . چشمانش سرخ سرخ بود. چادر از سرم افتاد و دويدم. به آغوشش پناه بردم كه آن قدر بوي مادر مي داد. بوي آرامش مي داد. بوي بچگي هاي مرا مي داد. سر و صورتش را بوسيدم. دست هايش را بوسيدم. همان دست هايي كه زماني مرا نيشگون گرفته بودند، ولي آن قدر محكم كه بايد مي گرفت. سرم را بر سينه اش گذاشتم كه از غم من لبريز بود و آرام شدم منوچهر بغض كرده بود. از اين كه من در آغوش مادرمان بودم، از اين كه او مرا آن قدر گرم و مادرانه مي بوسيدحسوديش شده بود. زير گريه زد و به زحمت خودش را سر داد در آغوش مادرم و بين من و او فاصله انداخت و در بغل مادرم نشست. مادرم اشك هايش را پاك كرد و خنديد: _اي حسود! ديگر بزرگ شده اي، مرد شده اي، خجالت بكش! منوچهر مرا نشان داد و گفت: _اين كه بزرگ تر است! چرا او خجالت نمي كشد؟  حرف حساب جواب نداشت. خواهرانم از راه رسيدندبا شوهر و فرزندانشان پدر و مادرم شكسته شده بودند. مادرم آن طراوت و شادابي سابق را نداشت. نمي دانم از گذر ايام بود يا از اندوه شكست من. رفتار پدرم آرام تر و پخته تر شده بود. شوهر نزهت جا افتاده شده بود. ولي بچه ها بزرگ شده بودند.  خجسته شوهر داشت. خدمتكار جديد و شاد و فرز و چابك بود. شايد وجود من نيز درچشم آنان عجيب و ديدني بود. انگار از دنياي ديگري آمده بودم. به محض آن كه روي برمي گرداندم با دقت و كنجكاوي براندازم مي كردند و وقتي برمي گشتم خود را بي توجه نشان مي دادند. همه قيافه هاي محترم و سر و وضع مرتبي داشتند. از سخن گفتن : _آرام و رفتار خالي از ستيزه جويي آن ها، از اين كه با فرياد سخني نمي گفتند و به قهقهه نمي خنديدند، تعجب ميكردم رحيم را با شوهران خواهرانم مقايسه مي كردم و خودم از خجالت خيس عرق مي شدم. يك بار خجسته در همين خانه از من پرسيده بود كه از چه چيز او خوشم آمده؟ و من رنجيده بودم. حالا خودم اين سوال را از خود مي پرسيدم و پاسخي نمي يافتم نزهت سه تا بچه شيطان و تپل و مپل داشت. همه يه شكل. انگار آن ها را قالب زده بودند. شير به شير زاييده بود.  اولي يك پسر و دوتاي ديگر دختر. هنوز شوهر نزهت براي هيكل تپل و گرد و قلمبه همسرش ضعف مي كرد. اماخجسته چه خانمي شده بود. باريك و بلند و متين. خوش صحبت و شيك پوش. گفتار و رفتارش شيرين و مليح بود.  وقتي پيانو مي زد انسان حظ مي كرد. بوي عطرش آدمي را مست مي كرد. يك دختر ششماهه داشت كه مثل عروسك نرم و لطيف بود. خواهرها مرا بوسيدند. با تاسف، با دلسوزي من در نظر آن ها لاغر شده بودم. مريض احوال بودم. بايد به خودم مي رسيدم. نبايد غصه مي خوردم. ديگر همه چيز تمام شده بود. راحت شده بودم. من بچه هاي آن ها را مي بوسيدم كه با خجالت و سر به زير عقب عقب مي رفتند.  شوهر خجسته آقايي به تمام معنا بود. مصاحبتش به من آرامش مي بخشيد. مودب و محترم. با مهرباني كنارم نشست و با محبت دستم را در دست گرفت و سخناني طبيبانه، و تسكين بخش بر زبان راند كه چيزي نمانده بود دوباره اشكم را جاري سازد. به تدريج خانواده ام با من آشنا مي شدند. كم كم دوباره در فاميل خود جاي مي افتادم. نزهت مرا به كناري كشيد و گفت: _محبوب، بايد چند دست لباس مرتب بخري. پدرم در تمام مدت كلامي از شوهر من وزندگي زناشويي ما بر زبان نراندصبح روز بعد، پس از صرف ناشتايي، پدرم دايه جانم را صدا كرد: _دايه خانم، مي روي سراغ اين مرتيكه و مي گويي دوشنبه بعدازظهر، يك ساعت به غروب، اين جا باشد . همه مي دانستيم مرتيكه كيست يك ساعت به غروب باز قلبم مي زد. تشويش داشتم. اين بار نه از روي عشق، بلكه از سرنفرت و وحشت. باز نفس از گلويم بالا نمي آمد. خداوندا، چه قدر اين بدن بايد بلرزد؟ تا كي اين سينه بايد تنگ شود؟ تا چند اين گلو بايدخشك شود؟ تا كي؟ تا چند؟ آن قدر سست و ضعيف بودم، چنان لرزان و از درون تهي بودم كه احساس مي كردم اگر بادي شديد برخيزد مرا با خود خواهد برد نزديك غروب پدرم توي پنجدري نشست. به من نگفت كه به نزدش بروم. صلاح هم نبود. پشت در ايستادم. درست مثل روزي كه او به خواستگاريم مي آمد. فيروز به دستور پدرم روي پله ورودي اندروني نشست. حاج علي كنار حوض ايستاده و دست ها را مودبانه به يكديگر گرفته بود. دده خانم مي رفت و مي آمد. صداي دايه خانم بلند شد: _بفرما، از اين طرف نمي گفت بفرماييد. بفرماييد مال آدم هاي متشخص و محترم بود. آدم هاي تحصيلكرده. مال دامادهاي حسابي. ولي بيا گفتن هم سبك بود. زشت بود. چون هر چه بوداو هنوز شوهر من بودصداي پايش را شنيدم كه از پلكان بالا آمد و گفت: _یالله. و وارد پنجدري شد. ناگهان . نویسنده : فتانه سید جوادی @ettelaatmofid
670Loading...
38
برای نهادینه کردن رفتار خوب در کودک، به رفتارهای خوب او توجه کنید تا تقویت شود و به رفتارهای بد کودک بی‌توجه باشید تا تضعیف شود. @ettelaatmofid
1692Loading...
39
70 سال پیش به پیشنهاد خوزه ماریا فرر رئیس‌جمهور وقت، با انحلال ارتش، کاستاریکا تبدیل به کشوری بدون ارتش شد ! حذف ارتش و نداشتن هزینه‌های نظامی کاستاریکا رو تبدیل به کشوری ثروتمند و یک مرکز توریستی کرده که یکی از ده کشور دنیاست که کاملا در صلحه و در هیچ جنگ داخلی یا خارجی درگیر نیست و شادترین مردم دنیا رو داره ! @ettelaatmofid
790Loading...
40
ماده ای که امروزه از آن نوک مداد تهیه می کنند (گرافیت) در گذشته با آن توپ جنگی تولید می کردند. @ettelaatmofid
640Loading...
Photo unavailableShow in Telegram
📚کلئوپاترا ملکه مصر در شیر الاغ حمام میکرد! روزانه 700 الاغ دوشیده می شدند. شیر الاغ دارای خواص آنتی باکتریال 200 برابر از شیر گاو است و خاصیت جوانسازی پوست را دارد. @ettelaatmofid
نمایش همه...
Photo unavailableShow in Telegram
آب گرم خوردن با معده خالی و هنگام بیدارشدن از خواب سحرگاهی بهترین و طبیعی ترین راه درمان برای بیماری هاست !🚰 این روش سنتی مردم ژاپن برای سالم ماندن و طول عمرشان است @ettelaatmofid
نمایش همه...
Photo unavailableShow in Telegram
براساس پژوهشی جدید، سگ‌ها به‌طور میانگین می‌توانند 88 کلمه و عبارت منحصر‌ به‌ فرد انسان‌ها را درک کنند و براساس آن‌ها واکنش نشان دهند ! چگونگی درک سگ‌ها از زبان انسان به‌ عنوان حیوان ناتوان در تکلم شگفت‌انگیز است. تنها یک ثانیه پس از آنکه کلمه‌ای مثل راه‌رفتن یا درمان را به‌زبان می‌آورید، سگ‌ها می‌توانند ادامه‌ صحبت را پیش‌بینی کنند و در برابر آن واکنش نشان دهند و حتی تا اندازه‌ای تُن صدای انسان را درک کنند @ettelaatmofid
نمایش همه...
داستان شب بامداد خمار قسمت ۶۰ .عيد آن سال شيرين ترين نوروز من بود. نزهت گفت: _زن عمو همه را براي سيزده بدر به باغ شميران دعوت كرده كه نيمتاج هم باشد بي حوصله گفتم: _من كه نمي آيم. از اين جا بكوبيم و تا شميران برويم كه چه؟ نزهت خنديد : _خوب نيا. دعوا كه نداريم. پس كجا برويم؟ _مي رويم باغ آقا جان، قلهك. رفتيم قلهك. دايه جانم دايره آورده بود. ما بوديم و نزهت و خجسته و شوهرانشان و دختر عموها كه به هواي من باغ پدري را رها كرده و به قلهك آمده بودند. همه دلشان مي خواست با من باشند و من دلم مي خواست بين همه باشم . دختر عموي بزرگم گفت : _محبوب، لاغر و قد بلند شده اي. خيلي شيرين شده اي! نزهت انگار كه من كنارشان نيستم، انگار كه از شيئي سخن مي گويد، سر به سر دختر عمويم گذاشت و گفت: _معني شيرين را هم فهميديم. نا ندارد نفس بكشد. دست دو طرف كمرش بگذاري انگشتانت به هم مي رسند. من كه مي گويم به جاي آن كه اين همه لباس و عطر و كيف و كفش بخري، كمي هم به خورد و خوراكت برس. انگار آن محبوبه چاق و كپل چند سال پيش را برده اند و اين را جايش آورده اند الحق كه آن محبوبه رفته بود. مرده بودبا خواهرانم، با دختر عموهايم و با بچه ها به راه افتاديم. راه پيمايي كرديم. كفش ها را كنديم و به آب زديم. آب خروشان كف بر لبي كه خنك و گوارا وارد باغ مي شد و غلتان و موج زنان از سمت ديگر خارج مي شد. از درخت بالارفتيم. سوار الاغ شديم و نزهت با آن هيكل چاقش هن هن كنان دنبالمان مي دويد و ما از خنده ريسه مي رفتيم.  مردها كه همگي به پياده روي رفته بودند، تا ظهر باز نمي گشتند و من، به اصرار همه و در مقابل چشم همه، سبزه گره زدم. دوبار. يكي خنده كنان به نيت شوهر و بار دوم با دلي گرفته در حسرت فرزندبعدازظهر، همين كه بساط كاهو سكنجبين و باقالي پخته و آش رشته و چاي پهن شد، موقعي كه مردها تخته نردبازي مي كردند و دده خانم دايره به دست مي خواند: _از درخت نرو بالا، پاهات خراشيده ميشه، لباسات گلي ميشه،سر و كله شورلت سياهرنگ منصور پيدا شد و منصور و دو پسرش كه به قول خجسته مثل دو طفلان مسلم دو طرف  او راه مي رفتند از راه رسيدند آمد، سلام و احوالپرسي كرد و نشست. با نشستن او همه از زن و مرد آرام شدند. از شور و شر افتاد. عبوس نبود. بدخلق نبود. ولي به قول نزهت مثل عصا قورت داده ها بود. خجسته يواشكي در گوش من و نزهت غر زد : _اين ديگر از كجا سر و كله اش پيدا شد؟ نزهت آهسته گفت : _آمده ماشينش را به ما نشان بدهد. و بي صدا خنديد. هيكل گوشتالودش از شدت خنده تكان مي خورد و من و خجسته را نيز به خنده وا مي داشت.  مادرم نگاه تندي به ما كرد و بلند شد تا كاهو را جلوي دست منصور بگذارد. منصور لب تخت روي گليم نشسته بود.  پا را روي پا انداخته و با دكتر، شوهر خجسته، گرم گفت و گو بودند. من از خجالت ميوكشيدم ولي او اصلاتوجهي به من نداشت. انگار او هم مثل من در فكر بدبختي خودش بود. منصور الحق و الانصاف مرد خوش قيافه اي بود. شيك پوش بود. خوش برخورد بود. آداب معاشرت را به كمال به جا مي آورد يك فرنگي مآب كامل. ولي در چشم من فقط نقش ديوار بود. خوب مي دانستم هنوز از من دلگير است. كينه مرا دارد. آيا فقط آمده تا شكوه و جلال و تعين خود را به رخ من بكشد؟ از جا برخاستم. دايه را صدا كردم و همراه او چند دور شدم و گفتم: _دايه جان، آش مانده كه براي شوفر آقا منصور ببري؟ چاي هم برايش ببر به جاي مادرم كه خسته بود و ترجيح مي داد استراحت كند، اكنون من فرمانرواي خانه شده بودم. مادرم با كمال ميل كدبانوگري را به من واگذار مي كرد و خيالش راحت بود. دايه رفت. من همان جا ايستادم. به باغ نگاه مي كردم و غرق فكر بودم. منوچهر با بچه هاي ديگر گرگم به هوا بازي مي كرد و دور دامن من مي دويد. من انگار خواب بودم.  افكار هميشگي به سراغم آمده بودند، دلم آب مي شد. از غم گذشته ها، از اندوه آينده. نه، اين طور كه نمي شد. بايدمي رفتم مدرسه ناموس و امتحان مي دادم و درس مي خواندم بعد مي رفتم معلم مي شدم. بايد سر خودم را گرم ميكردم. وجودم عاطل و باطل بود. بايد كاري مي كردم تا از بلاتكليفي ديوانه نشوم. بله، دلم مي خواست معلم بشوم باز منوچهر دور من چرخيد. دامنم را گرفت و خنده كنان از پشت من به سوي همبازي هايش سرك كشيد. بي حوصله دستش را از دامنم جدا كردم و گفتم: _منوچهر، برو يك جاي ديگر بازي كن. من حوصله ندارم. و برگشتم. فقط آن وقت بود كه در يك لحظه كوتاه برقي گذرا ديدم. برق چشمان منصور كه به سراپاي من خيره بود. جدي و دقيق. فقط يك لحظه كوتاه. آن گاه روي برگرداند. زمان آن قدر كوتاه بود كه به خود گفتم خيال كرده 
نمایش همه...
ام. ولي دل در سينه ام فرو ريخت. نه از عشق منصور بلكه از وحشت آن كه دريافتم چه چيز امروز منصور را به اين باغ كشانده. تا غروب و موقع برگشتن هر دو معذب بوديم . هم من و منصور. تا غروب منصور به قول نزهت همان طور عصا قورت داده نشست و جز چند كلمه اي بر زبان نياورد. حتي لبخند هم نمي زد. خيلي جدي تر از اين حرف ها بود. مادرم براي اين كه با او هم حرفي زده باشد، از سر ادب پرسيد: _ناهيد جان حالش چه طور است؟ ناگهان چهره منصور روشن شد. مثل آفتابي كه طلوع كند، لبخند بر لبانش آمد و پاسخ داد: _خوب. خيلي خوب. بچه شيريني شده. دست شما را مي بوسد. مادرم گفت: _روي ماهش را مي بوسم. خجسته دنبال حرف مادرم را گرفت: _راستي راستي كه ماه است. من بچه به اين خوشگلي نديده ام . باز حار اندوه در دل من خليد. بي جهت نسبت به منصور عصباني شدم. نگاهي بر او افكندم كه با نگاه سرد و بي تفاوت او رو به رو شد. چشمانم اگر قدرت داشتند، همچون گلوله توپ شليك مي كردند. منصور به فراست دريافت  ُ ُ ُ ُ ُ ُ ُ ُ ُ ُ ُ ُ ُ ُ ُ ُ ُ ُ .و همچنان سرد و بي تفاوت به چشمانم خيره شدتابستان گذشت. پاييز تمام شد و زمستان از راه رسيد. در اين مدت گاه منصور را مي ديدم. در خانه عمو جان. در  خانه خودمان. در خانه نزهت يا دختر عمو هايم. ولي ديگر هرگز آن نگاه دزدانه تكرار نشد و من از اين بابت خوشحال بودم. شايد اصلا از اول هم اشتباه كرده بودم. درست نيست. اين نگاه ها درست نيست. همان بهتر كه نباشد. هيچ احساسي نسبت به منصور نداشتم. از نگاه تحسين آميز او خوشم آمده بود، گرچه گذرا بود. من هم مثل هر زني از برانگيختن تحسين ديگران، از شنيدن ستايش اين و آن لذت مي بردم ولي اگر مردي تصور كند كه اين لذت از تحسين به معناي امكان تسليم است، سخت در اشتباه است. عشق يك بارمرا اسير كرد و از پاي در آورد. سپس انگار دريچه اي در دلم بود و بسته شد. يا شايد بزرگ تر شده بودم عاقل تر شده بودم. شايد طبيعت وظيفه خود را درباره من به انجام رسانده بود. سير خود را طي كرده و به حال رهايم كرده بود. آرزو داشتم كه يك بار ديگر عاشق شوم. عاشق يك نفر. مثلا منصور. با همان حرارت، با همان اشتياق، با همان كشش. اي كاش دوباره بيمار مي شدم. بيچاره و بي اختيار مي شدم. ولي مي دانستم كه ديگر ممكن نيست.  ديگر تمام شده بود. به قول پدرم سرم به سنگ خورده بود. بدجوري هم خورده بود برف و باران مخلوط مي باريد. من پالتو و كلاه، چتر به دست از بيرون رسيدم. از پله ها بالارفتم. پالتو را بيرون آوردم. چتر را به دست دايه جانم دادم. دايه ام معذب بود. مثل هميشه نبود. مي خواست چيزي بگويد، نمي توانست.  لابد مادرم غدقن كرده بود. چراغ راهرو روشن بود. پرسيدم: _منوچهر كجاست دايه خانم؟ _توي اتاق خودش. مشق مي نويسد. مادرم ظاهر شد. با صدايي آهسته در حالي كه با دست اشاره مي كرد گفت: _محبوب، بيا كارت دارم؟  _چي شده خانم جان؟ _منصور آقا از عصر آمده اين جا نشسته مي گويد با محبوبه كار خصوصي دارم. آمده ام با او صحبت كنم! _با من؟  _اين طور مي گويد!  _حالا كجاست؟  _توي پنجدري. _شما هم بياييد تو خانم جان.  نه. خودت برو ببين چه كارت دارد. ديگر مرا مي خواهي چه كني؟ _هم من، هم دايه جان، هم مادرم شستمان خبردار شده بود. چشمان مادرم در چشم دايه مي خنديد. _سلام رو به پنجره و پشت به در اتاق داشت. آرام برگشت. خشك و رسمي. دست ها را به پشت خود زده بود _سلام از بنده است . _نمي دانيد بيرون چه برفي مي بارد! _چه طور نمي دانم؟ دارم مي بينم. لبخند زدم. حرف مزخرفي زده بودم. دنبال موضوعي مي گشتم كه سكوت را بشكند. سكوت خطرناك بود. او راصميمي تر مي كرد. رويش را باز مي كرد و حرفي مي زد كه من نمي خواستم بشنوم. به سوي بخاري رفتم و دست هايم را روي آن گرفتم. صداي ترق و ترق هيزم را مي شنيدم. پرسيدم: _چيزي خورده ايد؟  _بله. همه چيز صرف شده. به طرف در رفتم و با صداي بلند چاي خواستم _حالا يك چاي ديگر هم بخوريد. نمك ندارد. _من كه دارم از سرما يخ مي بندم. چاي در اين هوا خيلي مي چسبد. گفت: _هر چه شما امر كنيد من اطاعت مي كنم! به چشمانش نگاه كردم. سرد و جدي بود. اما حرف هايش خيلي معنا داشت. با دستپاچگي گفتم: _حالا چرا ايستاده ايد؟ بفرماييد بنشينيد. يك صندلي را كنار بخاري كشيدم و نشستم. او هم، در ميان بهت و نگراني و حيرت من، صندلي ديگري را آن طرف بخاري كشيد و نشست. دايه چاي آورد و تعارف كرد. خوشحال شدم. هر چه اتاق شلوغ تر باشد من آسوده تر هستم. ديگر حال ليلي و مجنون بازي ندارم. ديگر حوصله بچه بازي ندارم. ديه يك ميز عسلي كوچك هم كنار دست 
نمایش همه...
ما گذاشت و رفت. مي دانستم پشت درز در به تماشا ايستاده. ولي بلافاصله فراموشش كردم. چون منصور صاف رفت سر اصل مطلب _محبوبه، آمده ام با تو صحبت كنم. حالا ديگر وقتش شده . دستپاچه شدم. خواستم از جا برخيزم. استكان چاي را كه در انگاره نقره بود روي ميز گذاشتم و گفتم: _خوب، پس بگذاريد خانم جانم را هم صدا كنم . نویسنده : فتانه سید جوادی @ettelaatmofid
نمایش همه...
Photo unavailableShow in Telegram
🔻👈خوردن ۲ عدد بادام بدون نمک ، در صبح باعث پاکسازی رگها می شود در جوانی ، مصرف شیر بادام، دردهای مفصلی را در پیری کاهش میدهد. @ettelaatmofid
نمایش همه...
Photo unavailableShow in Telegram
اگر ناخن های شما صحبت می‌کردند 6 نشانه ای که ناخن های شما از سلامتی شما می‌گویند. @ettelaatmofid
نمایش همه...
Photo unavailableShow in Telegram
دوستان عزیز ! زمانیکه گوشت خریداری میکنید اﮔﺮ ﭘﻮﻗﺎﻧﻪ ﻫﺎﻱ ﺳﻔﻴﺪ ﺷﻜﻞ ﻛﻮﭼﻚ ﺭا ﺩﺭ ﮔﻮﺷﺖ ﺩﻳﺪﻳﺪ اﺯ ﺩﺳﺖ ﺯﺩﻥ و اﺳﺘﻔﺎﺩه ﻛﺮﺩﻥ ﺁﻥ ﺧﻮﺩﺩاﺭﻱ ﻛﻨﻴﺪ زيرا اﻳﻦ ﮔﻮﺷﺖ ﺑﺎ ﺗﻮﺑﺮﻛﻠﻮﺯ ﺣﻴﻮاﻧﻲ (سل حیوانی) ﺑﺴﻴﺎﺭ خطرناك آعشته شده است.. لطفا بخاطر انسانیت، برای دیگر دوستات و فامیل ارسال کنید تا همه متوجه شوند. @ettelaatmofid
نمایش همه...
_ديشب زن منصور آقا زاييده  خار حسادت در دلم فرو رفت. خاري از تاسف و اندوه خوب، انشالله مبارك است . _خوب، انشالله مبارك است. چي زاييده؟  _دختر. آقا منصور با دمش گردو مي شكند. وقتي به نيمتاج گفته اند دختر زاييده اي گفته همين را از خدا مي خواستم، منصور آقا هم مادرم كه از در وارد مي شد متوجه حالت روحي من شد و گفت: _اوه ... زاييده كه زاييده. دايه خانم چه خبره؟ مگر فتح خيبر كرده! روزي صد نفر مي زايند، اين هم يكي ولي داغ نازا بودن دوباره در دل من سر به سوزش برداشته بود. مي دانستم كه هرگز نمي توانم مثل نيمتاج يا هر زن ديگري به آرزوي دلم برسم. ديگر هرگز نمي توانستم مادر بشوم. خدا لعنتت كند رحيم دو سه روز بعد مادرم گفت: _محبوب جان، مي آيي به ديدن نيمتاج خانم برويم؟  _من نمي آيم . _اوا، خدا مرگم بدهد. چرا نمي آيي؟ زن پسر عمويت زاييده. _مگر منصور به ديدن دختر عمويش آمده كه من به ديدن زنش بروم؟ مگر نيمتاج خانم سراغي از من گرفته؟  _بيچاره نيمتاج كه اصلااز خانه اش پا بيرون نمي گذارد. خودش به همه مي گويد والله من شرمنده ام. ولي گرفتاررسيدگي به اين خانه و بچه داري هستم. خوب، آخر بيچاره قلبش هم مريض است. زايمان هم برايش ضرر دارد. خدايي بود كه جان سالم به در برد دايه ميان حرفش پريد: _خانم اين ها همه حرف است. عيب از جاي ديگر است. مي خواهد كسي رويش را نبيند. والله صورت كه نيست،انگار كلاغ ها نوكش مادرم حرف او را قطع كرد: _بس كن دايه خانم. جلوي من از اين حرف ها نزن كه بدم مي آيد. زن به آن نازنيني، آزارش به مورچه هم نميرسد گفتم: _شما برويد. من هم مي روم خانه نزهت.امشب شوهرش مهمان است و نزهت تنهاست  دايه و منوچهر هم همراه مادرم رفتند. منوچهر به ذوق ديدن بچه راه افتاد و گرنه مرا ول نمي كرد. وقتي برگشتند  پرسيدم: _خوب، بچه چه شكلي بود؟ مادرم با بي اعتنايي گفت: _خوب بچه بود ديگر. بچه اي كه تازه به دنيا آمده چيزيش معلوم نيست. و از اتاق بيرون رفت. دايه به دنبال او نگاه كرد تا مطمئن بشود دور شده و بعد آهسته گفت: _يك دختر عين دسته گل. سرخ و سفيد و تپل مپل. چشم هايش به درشتي ته استكان. آدم حظ مي كند نگاهش كند. مگر منوچهر ولش  میكرد! مي خواست او را با خود به خانه بياورد. آن قدر ماچش كرد، و فشارش داد كه بچه به گريه افتاد. مادرتان هم يك پشت دستي محكم به منوچهر زد پرسيدم: _نيمتاج چه مي گفت؟  _هيچي. بيچاره اصلا به روي خودش نمي آورد. مرتب مي گفت خوب بچه است، بگذاريد باهاش بازي كند. ولي معلوم بود كه دل توي دلش نيست _اسمش را چه گذاشته اند؟  _منصور آقا مي خواهند اسمش را بگذارند ناهيد. دوباره نوروز فرا رسيد. نوروزي كه براي من عيد واقعي بود. همان هيجان هاي گذشته. همان شادي شيريني پختن كه از خاطرم رفته بود. همان خانه تكاني ها. همان خريد كردن ها و همان چهارشنبه سوري هفت سال پيش مثل قبل از زماني كه من خودم را بدبخت كنم و دستي دستي توي آتش بيندازم. نزهت و بچه هايش، خجسته و دكتر ودخترشان، براي چهارشنبه سوري به خانه ما مي آمدند. مادرم عمه جان و عمو جان و دخترهايشان را هم كه يكي ازدواج كرده و ديگري نامزد بود دعوت كرد. منصور هم كه دعوت شده بود با دو تا پسرش آمد. پسر نيمتاج و پسراشرف خدا بيامرز خيلي رسمي و مودب بود. حتي تا حدودي سرد مي نمود. با من سلام واحوالپرسي كرد. انگار هنوز از من دلگير بود.  دلزده بود. قيافه او نيز مثل ساير افراد فاميل پخته تر و جاافتاده تر شده بودمثل هميشه شيك و اتو كشيده، مودب و خوش برخورد بود ولي ساكت تر شده بود. خشك و جدي با دختر عموها و خواهرها و بچه هاي فاميل سر و صدا راه انداختيم. از روي آتش پريديم. منوچهر را بغل كردم ودوتايي از روي آتش پريديم. دختر خجسته را بغل كردم و از روي آتش پريدم. دست دكتر را كشيدم ومجبورش كردم از روي آتش بپرد. شوهر نزهت مي ترسيد كه كت و شلوارش آتش بگيرد. آن گاه با يكي يكي پسرهاي منصور از روي آتش پريديم. موهاي بلندم در اطراف صورت و روي شانه هايم بازي مي كرد. چهره ام در مجاورت  آتش روشن و سرخ مي شد. دامن چين دو قلو پوشيده بودم و بلوز گرمي به تن داشتم. راحت و آزاد بودم. منصورپشت به ديوار ساختمان دست به سينه و عبوس ايستاده بود لهيب آتش چهره او را نيز روشن مي كرد. بي تفاوت، مرا، بچه ها را، خواهران خودش و خواهران مرا تماشا مي كرد و گه گاه كلامي چند با شوهران خواهرهاي من يا خودش صحبت مي كرد. در تمام مدت حتي لبخند هم نزدخسته و نفس زنان كنار كشيدم. عمو جان سر مرا ميان دو دست گرفت و بوسيد. مي دانستم كه خيلي دوستم دارد.  گفت: _تو كه مي خندي انگار دل من روشن مي شود. عيد آن سال شيرين ترين نوروز من بود... نویسنده : فتانه سید جوادی @ettelaatmofid
نمایش همه...