cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

همه چیز خوب

ارتباط با ادمین @ettelaatmofid1

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
418
مشترکین
+424 ساعت
+17 روز
+1130 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

کدام #ملت چنین بزرگانی دارد؟ @ettelaatmofid
نمایش همه...
یک مقوا یا کارتون را به شکل‌های هندسی مختلف دورگیری کرده و از کودک بخواهید شکل‌های مشابه را روی هم بگذارد. این بازی به توانایی تشخیص اندازه، تجسم فضایی و شناسایی اعداد کودکان کمک می‌کند. @ettelaatmofid
نمایش همه...
_نيست كه خيلي محترم هستي؟ دانشمند هستي؟ املاكت مانده؟ مي ترسي سلطنتت منقرض شود. اين است كه وليعهد مي خواهي! حالا خيال كن چهار تا كور و كچل هم پس انداختي. وقتي نان نداري بدهي بهتر كه اجاقت كور باشد . نویسنده : فتانه سید جوادی @ettelaatmofid
نمایش همه...
_حالا چه فرقي مي كند رحيم جان من و تو كه ندارم! يك نوك پا با هم به محضر مي رويم يا مي گوييم دفتردار بيايد خانه امضا مي كنيم گفت: _من كه نمي توانم پيرمرد محضردار را براي گرو گذاشتن يك ملك به خانه ام بكشم. دلم هم نمي خواهد زنم توي محضر بيايد. به قول خودت من و تو كه نداريم. فردا مي رويم خانه را به اسم من بكن. ترتيب بقيه كارها با من گفتم: _حالا چه عجله اي داري؟ چرا فردا؟ بگذار من فكرهايم را بكنم  در حالي كه سعي مي كرد خشم خود را پنهان كند گفت: _چه فكري؟ يارو عجله دارد. اگر من برايش ناز كنم صد تا مثل من منتش را مي كشند. او كه دست روي دست نمي گذارد بنشيند تا تو فكر هايت را بكني. بعلاوه، چه فكري؟ مگر تو به من اطمينان نداري؟ _ چرا رحيم جان. موضوع اطمينان نيست، ولي :كم كم صدايش بلند مي شد _پس موضوع چيست؟ نمي خواهي خانه را به اسم من بكني؟ مي ترسي خانه ات رابخورم؟ دست و دلت مي لرزد؟ _وا رفتم. دوباره دريچه قلب من به روي او بسته شد. دوباره نگاهش حالت كينه توزانه اي به خود مي گرفت. با لحني سرد گفتم: _آخر من هنوز گيج هستم. هنوز درست نمي دانم موضوع چيست؟ _گيج هستي يا به من اطمينان نداري؟ نگفتم مرا دوست نداري! _اين چه حرفي است رحيم! اين چه ربطي به دوست داشتن دارد؟ _پس چه چيزي به دوست داشتن ربط دارد؟ _من كه اخلاق خود را عوض كرده ام. يك ماه آزگار است كه به ميل تو رفتار مي كنم. هر سازي زدي رقصيدم. گفتي نرو سر كار گفتم چشم. شب زود بيا خانه گفتم چشم. گفتي ميخواهم هر جا دلم خواست بروم گفتم برو. باز هم مي گويي مي خواهم ببينم موضوع چيست؟ موضوع اين است كه تو دلت نمي آيد خانه را به اسم من بكني . شگفت زده پرسيدم: _پس اين يك ماه به خاطر همين بود كه خانه روشنايي مي كردي؟ مي خواستي خانه را به اسمت كنم؟  _كفر مرا در مي آوري ها! فكر مي كني مي خواهم سرت كلاه بگذارم؟ به اعتراض گفتم: _رحيم !! _رحيم ندارد. خانه را به اسم من مي كني يا نه؟  و چون سكوت مرا ديد گفت: _تو مثلااين خانه را مي خواهي چه كني؟ بچه كه نداري. خرجت هم كه با من است ... حالا چه خانه به اسم من باشد چه به اسم تو. مي خواهي خانه را با خودت به آن دنيا ببري؟ مي خواهي بعد از خودت خواهر و برادرت بخورند و يك آب هم رويش؟ با خونسردي گفتم: _آهان ... پس موضوع اين است. پس تمام داستان نجاري و خانه اعيان اشراف، اداره ها و كاخ پسران رضا شاه و شراكت و گرويي بهانه بود؟ در باغ سبز بود؟ پس يك ماه دندان سر جگر گذاشتي، عرق نخوردي، الواتي نكردي كه مرا خام كني؟ حالا كه پسرم از بين رفته مي خواهي خانه را به اسمت كنم كه مبادا به كس ديگري برسد؟ مي خواهي دار و ندارم را از چنگم در بياوري و بار خودت را ببندي؟ نه جانم، خواب ديده اي خير است!! ناگهان هوشيار شدم. پرده از مقابل چشمانم به كنار رفت. اين همه حماقت را از خود بعيد مي دانستم. چه طور زودتر نفهميده بودم؟ نقاب از چهره اش كنار رفته بود و همان قيافه كراهت بار سبع در برابرم ظاهر گرديد. در حالي كه مشتش را بر قالي خرسك جهازي من مي كوبيد فرياد زد: _بايد اين خانه را به اسم من بكني. فهميدي؟  با بي اعتنايي پاسخ دادم: _من خانه به اسم كسي بكن نيستم ! _غلط مي كني. حالا مي بينيم. اگر اين خانه را به اسم من نكني هر چه ديدي از چشم خودت ديدي !خانه را به اسم تو بكنم كه چه بشود؟ _كه لابد معصومه خانم را بياوري؟؟ _ اين جا آره كه مي آورم. تا چشم تو كور شود. تا ده تا بچه بزايد. تا توي اجاق كور ازحسادت بتركي . _آن وقت من هم مي مانم و تماشا مي كنم؟ _نخير، تشريف مي بريد منزل آقاجانتان. همان كه با اردنگي از خانه بيرونتان كرد. عضلات گردنش از شدت خشم متورم شده بود. رگ سياه نفرت انگيزش برجسته تر از هميشه مي نمود. اداي مرا در آورد: _تو پشت من باش رحيم جان ... من كه جز تو كسي را ندارم. گفتم: _رحيم بس كن. باز كه هار شدي! _هار پدر پدرسگت است. _خفه شو. اسم پدر مرا نياور. _من خفه بشوم؟  سيلي اش به شدت برق بر صورتم فرود آمد و به دنبال آن ضربات مشت و لگد بر سرم باريد. انگار جبران يك ماهه گذشته را مي كرد. سپس خسته و خشمگين دست از سرم برداشت و رفت روي طاقچه جلوي پنجره نشست. تحقير شده و دست از جان شسته بودم. پرسيد: _خانه را به اسم من مي كني يا نه؟ _نه، نه، نه. همان معصومه خانم را كه گرفتي برايت خانه هم مي آورد. _نه. او برايم خانه نمي آورد. او خانم اين خانه مي شود و تو هم كلفتي بچه هايش را مي كني. من كه اجاق كورنيستم، تو هستي. من پسر مي خواهم. وارث مي خواهم. مادرم راست گفته، من پشت مي خواهم از جا بلند شدم . مادرش وارد اتاق شده با لذت تماشا مي كرد. باز آتش بس شكسته بود. به سوي رحيم چرخيدم و با عصبانيت خنديدم:
نمایش همه...
داستان شب بامداد خمار قسمت ۵۰ جز انتظار و التهاب زني كه با اشتياق ساعت ها را مي شمارد تا همسرش از راه برسد. جز شتاب مردي كه به سوي خانه و سوي زني مي رود كه مي داند آراسته و مشتاق چشم به در دوخته، در كنار سماوري كه مي جوشد و سفره شامي كه آماده است نشسته. زني كه لبخند شيرين و دست هاي نوازشگر دارد . ماه اول پاييز گذشت و آبان فرا رسيد. شب ها رحيم پول مي آورد و روي طاقچه مي گذاشت. ميوه مي آورد. هميشه دست پر به خانه باز مي گشت. مي دانستم كم كم پا به سن مي گذارد. در مرز سي سالگي بود. سرش به سنگ خورده بود. پخته و عاقل شده بود. سر به راه شده بود. با اين كه دومين ماه پاييز آغاز مي شد، هوا هنوز چندان سردنشده بود. برگ هاي چنار كه زرد و سرخ بودند زير نور آفتاب پاييز دل را به وجد مي آورد. يا شايد دل من جوان شده بود. آرام شده بود. اميدوار شده بود . يك شب رحيم از راه رسيد و خسته نشست و چاي نوشيد: _به به. محبوب جان. چه خوشگل شده اي؟ _قبلاخوشگل نبودم ؟ _خوشگل تر شده اي مرا بوسيد و گوشه اي نشست ولي به فكر فرو رفته بود. پرسيدم : _رحيم جان شام بياورم؟ من و من كرد. پرسيدم : _گرسنه نيستي؟ _راستش ميل ندارم. تو شامت را بخور. _اگر تو نخوري من هم نمي خورم. چرا ميل نداري؟ مگر اتفاقي افتاده؟ _نه. اتفاقي كه نيفتاده. به بدبختي خودم افسوس مي خورم. دلم فرو ريخت: _چه شده؟ رحيم تو را به خدا بگو. چي شده؟ _چرا دست دست مي كني؟ زانوهايم ضعف رفت. ديگر تحمل مصيبت نداشتم. كمي مكث كرد و من من كنان گفت: _والله يكي از نجارهاي معتبر، از آن ها كه كارهاي بزرگ برمي دارد. در و پنجره خانه هاي بزرگ را، اداره ها را. ميز و صندلي هم مي سازد. حتي مي گويد در و پنجره كاخ هاي پسرهاي رضا شاه را هم به او سفارش داده اند. راست و دروغش پاي خودش. حالا اين بابا آمده، كار مرا ديده و پسنيده. چند روز پيش آمد به من گفت مي خواهم هر چه كار به من مي دهند يك سوم آن را به تو بدهم. ولي صاحب كار نبايد بفهمد. چون آن ها مرا مي شناسند و كاررا به خاطر شهرت و مهارت من سفارش مي دهند. اگر بفهمند من كار را به تو سپرده ام، سفارششان را پس مي گيرند. تو راضي هستي يا نه؟ با عجله و هيجان گفتم : _خوب، مي خواستي قبول كني. مي خواستي بگويي راضي هستم. چرا معطلي؟ _خوب، من هم دلم مي خواهد قبول كنم. اگر سه چهار دفعه از اين كارها بگيرم، با مشتري ها آشنا مي شوم و كم كم اسمم سر زبانها مي افتد و خودم براي خودم كار مي گيرم. ولي موضوع اين جاست كه طرف مي گويد تو هم بايدسرمايه بگذاري. ولي من كه سرمايه ندارم. ولي موضوع اين جاست كه طرف مي گويد تو هم بايد سرمايه بگذاري.  ولي من كه سرمايه ندارم. چوب مي خواهد. وسيله مي خواهد هزار دنگ و فنگ دارد. با دست خالي كه نمي شود! _چه قدر سرمايه مي خواهد؟ فكر مي كرد گفت : _هر چه قدر كه بخواهد. من كه آه در بساط ندارم _خوب، بايد فكري كرد. از يكي قرض كن رحيم با خجالت سر خود را پايين انداخت و گفت: _من به او گفتم شما پولي به من قرض بدهيد تا من وسيله جور كنم و كارم را راه بيندازم. بعد كه دستمزدم را گرفتم قرض شما را پس مي دهم. آن بيچاره هم حرفي ندارد. قبول مي كند . ولي گفت بايد يك گرويي چيزي داشته باشي . به فكر فرو رفتم. چه كار بايد كرد؟ ناگهان برقي در مغزم درخشيد: _خوب، يك كاري بكن رحيم، دكان را گرو مي گذاريم . _نه بابا. دكان كه فايده ندارد. كوچك است. _ارزشش آن قدرها نيست. طرف قبول نمي كند تعجب كردم. با اين همه گفتم: _خوب، خانه را گرو مي گذاريم. چه طور است. كافي هست يا نه؟ فكري كرد و در حالي كه با انگشت روي قالي خط مي كشيد گفت: _به نظر من كه خوب است. فقط او هم بايد قبول كند. اگر قبول نكرد ناچاريم هر دو را گرو بگذاريم حا لا تو اول خانه را پيشنهاد بكن، ببين چه مي گويد. تو مقدماتش را جور كن. _من از گرو گذاشتن خانه حرفي ندارم . سر بلند كرد ولي به چشمان من نگاه نمي كرد. به سقف خيره شد و گفت: _نه، من دلم نمي خواهد تو راه بيفتي و دنبال ما به محضر و اين طرف و آن طرف بيايي. با صد تا مرد سر و كله بزني كه چيه؟ ميخواهي خانه را گرو بگذاري؟ _خوب، هر جا برويم با هم مي رويم. من كه تنها نيستم! _نه، خوبيت ندارد. اگر دلت مي خواهد خانه را گرو بگذاري .... من مي گويم. _خوب چه مي گويي؟  _چه طور بگويم؟ به نظر من ... بهتر است تو اول خانه را .... به اسم من بكني. بعد من آن را گرو مي گذارم دلم تكان خورد. خوشحال بودم كه به من نگاه نمي كند بهت زده به صورت او خيره شده بودم. بوي خيانت ميشنيدم. از اول هم اين صغرا كبرا چيدن ها نتوانسته بود مرا قانع كند. ته دلم مشكوك بودم. ولي دلم نمي خواست باور كنم. نمي خواستم روابط خوبمان خراب شود. گفتم:
نمایش همه...
نویسندگان یونانی از عدالت و جایگاه مهم قانون نزد شاهان هخامنشی حکایت می کنند. چنانکه افلاطون در رساله ی هفتم خود از داریوش به عنوان پادشاهی قانونگذار یاد کرده است. @ettelaatmofid
نمایش همه...
زیبایی شگفت انگیز در اعماق.. ‌‌‌‌‌‎‌‎‌ @ettelaatmofid
نمایش همه...
کفشی که برای پای تو مناسب است، ممکن است پای دیگری را زخم کند. این ناعادلانه است که تمام دستورالعمل های زندگیمان را خودخواهانه درست بدانیم و آن را برای همگان بخواهیم. همیشه آن چه در ذهن تو می گذرد، اصلِ مطلق نیست... 📗 اتوبوس سرگردان ✍🏻 جان استاین بک ‌‌‌‌‌‎‌‎ @ettelaatmofid
نمایش همه...
در قديم راهنماى كاروان كيسه كاهى را همراه داشت تا اگر راه را اشتباه رفت،بتواند مسير كاه ريخته رابازگردد كه به او"كاه كشان" ميگفتند. معروف است كه "كهكشان"مسير كاه ريخته توسط خدايان آسمان است! ‌‌‌‌‌‎‌‎‌@ettelaatmofid
نمایش همه...
خوراکیهای خونساز ساده ترین و موثرترین ✍مصرف قیسی خیس کرده سرشار از آهن است طبیعتش خنک است وبرای کبد نیز مفید است مصرف کشک که هشت برابر گوشت آهن دارد وخونساز است. @ettelaatmofid
نمایش همه...