cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

Dostanevafadar50

ارتباط با مدیر. @dostaneh51 کانال جدید ما فقط البوم👇 @dosta49 وکانال دعا و نیایش صبگاهی👇 🌾🔰 @dosta54 🔰🌾 تا اطلاع بعدی کانال تعطیل میباشی

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
378
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
-17 روز
+130 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

قسمت 96 رمان #شعله_های_هوس -ژوان ... می تونی صدام رو بشنوی ؟ می شنید . زیباترین موسیقی خدارا می شنید اما جان نداشت جوابش را بدهد . آب دهان قورت داد و به حال نذار ژوان نگریست . نمی توانست او را در آن حال ببیند . کم نبود که! حس و حال تازه اش، حال خوشی نداشت . باید کاری می کرد ... به قول خود ژوان، مردانگی به خرج می داد. او را برای دقایقی رها کرد و باز هم به اشپزخانه برگشت . از یخچال چندین قرص که یکی از آن ها سرما خوردگی و دیگری چرک خشک کن بود، برداشت و با لیوانی آب به کنار ژوان برگشت . بالای سرش، روی تخت و کنار دستش نشست . حالا نفس های او بود که به شمارش افتاده بود . حالا او بود که تب به جانش افتاده بود . اما تب او با ژوان فرق داشت . تب او مردانگی ِدر حال بیدار شدن بود . شیطان را لعنت کرد و قرص را به سمت دهان کوچک و سفید رنگ ژوان نزدیک کرد . -ژوان ... آنقدر آرام صدایش زد که حتی خودش هم نشنید . هدفش همین بود . اینکه صدایش بزند و خودش کیف کند . -ژوان ... قرص آوردم .. اثر مثبت حوله های پی در پی ای که روی پیشانی دخترک نشسته بود، خود را نشان داد . کمی در جای جابه جا شد و چشمانش را نیمه باز، باز کرد. آب دهان قورت داد اما از سنگ و سخت بودن ِ گلویش، چشمانش را باز بست. -دهنت رو باز کن ... عروسکش چه حرف گوش کن شده بود! از مریضی بود یا امتحان ِ اعتماد کردنِ به تیامین، فورا دهانش را باز کرد.  تیامین هم از خدا خواسته برای فرار از هورمون های مردانه اش، قرص ها را درون دهانش ریخت . نگذاشت دست تیامین، عصای گردنش شود. خودش خم شد و لیوانی که در دست تیامین بود را به لبانش پیوند داد و قورت قورت آب نوشید . همان خم شدن، چشمانش را برای لحظه ای به چشمان تیامین وصل کرد . او در حال خودش نبود اما تیامین هم که در حال خودش بود، بی خود شد . در جدال مابین نفس و قلب؛ با بستن چشمانش، اندکی به خودش آمد و توانست عقب بکشد . گرمی نفس های ژوان که ناشی از تب و مریضی ِ سختش بود، مردانگی را از یاد تیامین برد و جای آن را عاشقی فرا گرفت. نگران به سمتش برگشت و با چشم هایی پرسشگر و لب هایی خشکیده پرسید: تیامین: اگر سردته، می خوای یه پتوی دیگه بیارم؟ کسی نبود به خودش بگوید با این عرق های روی پیشانی ات، چند چندی؟  ابروهای ژوان به نشان "نه" بالا رفت . لب های بی حس و حالش، تکان خفیفی خورد: -ن... نه ... تشنمه فقط! یک دقیقه طول نکشید که تیامین رفت و با لیوان آب دیگری برگشت . اینبار هم ولرم! ژوان را روی تخت دراز کرد و پتو را روی آن تا گردن، بالا کشید . موهای خوشرنگ ژوان روی گردنش، دست تیامین را نوازش کردند . انگار که انگشت نوزادی تازه متولد شده، دست او را گرفت . همانقدر حساس، همانقدر پر از احساس ! نفس در سینه اش حبس شد . قلبش شروع به پمپاژ کردن خون کرد . لبانش اختیار از کف داد و بالاخره بیتاب و کم طاقت نالید: -گردنت رو بپوشون، سردت می شه! اخمی عمیق به ابروهایش داد و از جایش بلند شد . تقه ای که تخت ژوان از بلند شدنِ تیامین صدا کرد،  زنگ اعتماد کردن را برای ژوان نواخت . اولین مرحله ی آزمون را تیامین به خوبی رد کرد . حالا مانده موند شب و سر کردن آن با ژوانی که هر نفسش، صدها حرف برای مردانگی تیامین دارد . اتاق در کل چهار تخت که مخصوص استراحت کارگران بود، داشت . ژوان روی یک تخت و تیامین روی تخت روبه روی او نشست و به دیوار تکیه داد. مدام آب دهان قورت می داد و به خس خس گلوی ژوان گوش می سپرد . نمی دانست اسم حس های تازه اش به او را چه بگذارد ... مردانگی های جدید، یار و یاور بودن ... وابستگی یا .. ع، ش، ق! ادامه دارد... 🍃🌺 E @dosta50 🌺🍃 
نمایش همه...
قسمت 96 رمان #شعله_های_هوس -ژوان ... می تونی صدام رو بشنوی ؟ می شنید . زیباترین موسیقی خدارا می شنید اما جان نداشت جوابش را بدهد . آب دهان قورت داد و به حال نذار ژوان نگریست . نمی توانست او را در آن حال ببیند . کم نبود که! حس و حال تازه اش، حال خوشی نداشت . باید کاری می کرد ... به قول خود ژوان، مردانگی به خرج می داد. او را برای دقایقی رها کرد و باز هم به اشپزخانه برگشت . از یخچال چندین قرص که یکی از آن ها سرما خوردگی و دیگری چرک خشک کن بود، برداشت و با لیوانی آب به کنار ژوان برگشت . بالای سرش، روی تخت و کنار دستش نشست . حالا نفس های او بود که به شمارش افتاده بود . حالا او بود که تب به جانش افتاده بود . اما تب او با ژوان فرق داشت . تب او مردانگی ِدر حال بیدار شدن بود . شیطان را لعنت کرد و قرص را به سمت دهان کوچک و سفید رنگ ژوان نزدیک کرد . -ژوان ... آنقدر آرام صدایش زد که حتی خودش هم نشنید . هدفش همین بود . اینکه صدایش بزند و خودش کیف کند . -ژوان ... قرص آوردم .. اثر مثبت حوله های پی در پی ای که روی پیشانی دخترک نشسته بود، خود را نشان داد . کمی در جای جابه جا شد و چشمانش را نیمه باز، باز کرد. آب دهان قورت داد اما از سنگ و سخت بودن ِ گلویش، چشمانش را باز بست. -دهنت رو باز کن ... عروسکش چه حرف گوش کن شده بود! از مریضی بود یا امتحان ِ اعتماد کردنِ به تیامین، فورا دهانش را باز کرد.  تیامین هم از خدا خواسته برای فرار از هورمون های مردانه اش، قرص ها را درون دهانش ریخت . نگذاشت دست تیامین، عصای گردنش شود. خودش خم شد و لیوانی که در دست تیامین بود را به لبانش پیوند داد و قورت قورت آب نوشید . همان خم شدن، چشمانش را برای لحظه ای به چشمان تیامین وصل کرد . او در حال خودش نبود اما تیامین هم که در حال خودش بود، بی خود شد . در جدال مابین نفس و قلب؛ با بستن چشمانش، اندکی به خودش آمد و توانست عقب بکشد . گرمی نفس های ژوان که ناشی از تب و مریضی ِ سختش بود، مردانگی را از یاد تیامین برد و جای آن را عاشقی فرا گرفت. نگران به سمتش برگشت و با چشم هایی پرسشگر و لب هایی خشکیده پرسید: تیامین: اگر سردته، می خوای یه پتوی دیگه بیارم؟ کسی نبود به خودش بگوید با این عرق های روی پیشانی ات، چند چندی؟  ابروهای ژوان به نشان "نه" بالا رفت . لب های بی حس و حالش، تکان خفیفی خورد: -ن... نه ... تشنمه فقط! یک دقیقه طول نکشید که تیامین رفت و با لیوان آب دیگری برگشت . اینبار هم ولرم! ژوان را روی تخت دراز کرد و پتو را روی آن تا گردن، بالا کشید . موهای خوشرنگ ژوان روی گردنش، دست تیامین را نوازش کردند . انگار که انگشت نوزادی تازه متولد شده، دست او را گرفت . همانقدر حساس، همانقدر پر از احساس ! نفس در سینه اش حبس شد . قلبش شروع به پمپاژ کردن خون کرد . لبانش اختیار از کف داد و بالاخره بیتاب و کم طاقت نالید: -گردنت رو بپوشون، سردت می شه! اخمی عمیق به ابروهایش داد و از جایش بلند شد . تقه ای که تخت ژوان از بلند شدنِ تیامین صدا کرد،  زنگ اعتماد کردن را برای ژوان نواخت . اولین مرحله ی آزمون را تیامین به خوبی رد کرد . حالا مانده موند شب و سر کردن آن با ژوانی که هر نفسش، صدها حرف برای مردانگی تیامین دارد . اتاق در کل چهار تخت که مخصوص استراحت کارگران بود، داشت . ژوان روی یک تخت و تیامین روی تخت روبه روی او نشست و به دیوار تکیه داد. مدام آب دهان قورت می داد و به خس خس گلوی ژوان گوش می سپرد . نمی دانست اسم حس های تازه اش به او را چه بگذارد ... مردانگی های جدید، یار و یاور بودن ... وابستگی یا .. ع، ش، ق! ادامه دارد... 🍃🌺 E @dosta50 🌺🍃 
نمایش همه...
00:10
Video unavailableShow in Telegram
من شکوفایی گل‌های امیدم را در رؤیاها می‌بینم، و ندایی که به من می‌گوید: گرچه شب تاریک است؛ دل قوی دار، سحر، نزدیک است. حمید_مصدق + شب خوش ✨ 🍃🌺 E @dosta50 🌺🍃 
نمایش همه...
00:06
Video unavailableShow in Telegram
💫خدايا 🌺آرامش را سرليست 💫ِتمام اتفاقات 🌺زندگی مان قراربده 💫آرامش را 🌺تنها از تو ميخواهیم 💫الهی🙏 🌺به دوستانم 💫فردایی پر ازخیر و برکت عطا کن 🌺شبتون بـخیر 🍃🌺 E @dosta50 🌺🍃 
نمایش همه...
Photo unavailableShow in Telegram
امشب ز غمت میان خون خواهم خفت وز بستر عافیت برون خواهم خفت باور نکنی خیال خود را بفرست تا در نگرد که بی‌تو چون خواهم خفت #رباعی_حضرت_حافظ 🍃🌺 E @dosta50 🌺🍃 
نمایش همه...
🔥 اهنگ جدید دانبال هندیانی جوانیم 🍃🌺 E @dosta50 🌺🍃 
نمایش همه...
00:59
Video unavailableShow in Telegram
🌹یکیودارم که اگه هیشکی🩷🌿 🌹نباشه اون هست... 🌹#رضامریدی💜👌 🍃🌺 E @dosta50 🌺🍃 
نمایش همه...
من فقط عاشق اینم، عمری از خدا بگیرم انقدر زنده بمونم، تا به جای تو بمیرم. 🍃🌺 E @dosta50 🌺🍃 
نمایش همه...
00:16
Video unavailableShow in Telegram
واست مهم نباشه مردم چی میگن😉 🍃🌺 E @dosta50 🌺🍃 
نمایش همه...