cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

رمان‌های #ماهی #حامی #ترنج #طعم‌جنون #رخپاک #زمردسیاه #عشق‌خاموش #معجزه‌دریا #تاونهان #آغوش‌آتش #متهوش #چتر_بی_باران #گرگم_به_هوا پارت گذاری رمان های #متهوش و #رد_خون یک شب در میون از یک رمان، به جز تعطیلات رسمی کپی حتی با ذکر نام پیگرد قانونی دارد❌❌❌

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
22 829
مشترکین
-6124 ساعت
-47 روز
-14330 روز
توزیع زمان ارسال

در حال بارگیری داده...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
تجزیه و تحلیل انتشار
پست هابازدید ها
به اشتراک گذاشته شده
ديناميک بازديد ها
01
Media files
1 5000Loading...
02
‍ تو راست می‌گفتی که آدم‌ها فقط یک بار عاشق می‌شوند؛ من هم فقط یک بار عاشق شدم. عاشق تو! از پدرم شنیده بودم که ما بد عاشقیم. دل دادن‌مان دست خودمان است و دل کندن‌مان با خدا. ولی حکایت من چیز بیشتری از این‌ها بود. تو انگار خودِ من بودی، یا شاید من خودِ تو! تازه‌وارد محل بودی، ولی انگار من از هزار سال‌ پیش‌تر می‌شناختمت. نه غربت نگاهت به چشمم می‌آمد و نه ته لهجه‌ی غریبه‌ات. انگار سال‌ها در تو زیسته بودم. با چشم‌هایت به آدم‌ها نگاه کرده بودم و بر شاعرانگی شانه‌هایت سر نهاده بودم‌. تمام روزهای بعد از دیدنت با غم‌هایت درد کشیدم و با لبخندت خندیدم. حتی بعدها، وقتی رهایم کردی هم، به جای تو در آتشی که برپا کردی سوختم. https://t.me/+f1edimG4hSkxZDU0 - ازت خوشم می‌آد جانا. جانا جوری گفت: چی؟ انگار این بدترین حرفی بود که می‌توانست از او بشنود. می‌خواست دوباره از کنارش بگذرد که این بار با همه‌ی تنش راه او را بست. - پارتنر، دوست پسر، جاست فرند، هر جور که خودت بخوای. تمام صورت جانا از حرص سرخ و ملتهب بود. با کف دست او را به عقب هل دارد و گفت: - فکر کردی با بچه طرفی؟ منو تو اون محله دیدی، فکر کردی بیام خونه زندگی‌تو ببینم، وا می‌دم؟ من اگه این کاره بودم که چندجا کار نمی‌کردم. با عجله قدمی به طرف دیگر  برداشت و تا شهاب به خودش بیاید از کنارش گذشت.  نباید می‌گذاشت همه چیز به همین راحتی خراب شود. یک قدم مانده به در به او رسید. دستش را دور تن باریک او حلقه کرد و به طرف خودش کشید. پیش از اینکه جیغ جانا بلند شود، دست دیگرش را روی دهان او گذاشت و کنار گوشش گفت: - هیس، کاریت ندارم. جانا تقلا کرد از دستش رها شود. درست مثل تن نرم و لیز ماهی یک لحظه کافی بود تا از میان دستانش سر بخورد و برای همیشه برود. فشار دستش را دور تن او بیشتر کرد و لبش را نزدیک گوش او برد: - من اونی که تو ذهنت ساختی نیستم جانا. #پرواز‌در‌تاریکی #لیلانوروزی https://t.me/+f1edimG4hSkxZDU0 https://t.me/+f1edimG4hSkxZDU0
6830Loading...
03
-لبخند دارم ،دیشب قشنگترین شب زندگی ام بود!از کنار ‌ و بودن خوشحالم !با او خوشحالم هنوز نجواهای عاشقانه اش در گوشم است ..! ستایش شده بودم ،بوسیده شده بودم تنم را طواف کرده بود ! و من با عشق هر آنچه داشتم تقدیمش کرده بودم ! ترس به دل نداشتم وقتی گفته بود : -اول و آخرت منم پس چه امشب چه آخر ماه..! با بابا مرتضی بلاخره به توافق رسیدند عروسی آخر ماه باشد ..! ،نور از درز پرده روی تنم میتابد،لباسم را تن میزنم صدای شرشر آب از حمام میاید، و البته صدای آواز او ..! سرخوش است! زیر صندلی پاکتی افتاده توجه ام جلب میشود،کتش روی آن صندلی است،خم میشوم و باز میکنم ! فرتاش&رویا.. کارت دعوت عروسی! اما کنار نامش چرا نام زن دیگریست ..! ؟تاریخ همان است اما نام عروس کَس دیگریست !! دنیایم در دم تاریک میشود!دیشب از عشق در گوش من خوانده بود ،از تنها زن زندگی اش ..! پس این کارت دعوت چه میگوید !؟ تنم یخ زده ! در حمام باز میشود نمی توانن به طرفش بچرخم ..! -ماه نوش..؟ از بوی شامپو میفهمم خیلی نزدیک است..! سر خوش میگوید : -کارت تو عه..!..دیشب خواستم بدم بهت اما دیدم ..بد نیست اینجور با یه شب رویایی از دنیایی نکرد خداحافظی کنم آخه دلم می‌خواد به رویا تا ابد وفادار باشم ..چون.. بر میگردم نمیگذارم حرفش تمام شود اشک روی گونه ام را میبیند اینبار نیش خندش ته مانده ی جانم را می‌گیرد ! -دروغ بود؟! -چی؟ -خواستن من؟ -دروغ دروغ که نه ..دیشب خواستم ..تو هم خواستی.. قفل شده ام نمیدانم باید چه بگویم.. -اما گفتی.. -چی گفتم ؟..قهقهه میزند خوب نگاه میکنم چرا احساس میکنم این آدم هیچ شباهتی به فرتاش شب قبل ندارد ؟..گویی خود شیطان است.. -نکنه یه شب و موندی فکر کردی عاشقتم ..؟!.. خودت خواستی ..مجبورت نکردم .. چرا فکر کردی من عاشق دختر ،زنی میشم که زندگی خواهرم رو سیاه کرد .. حالا این به اون در بزار شما هم یخورده حسش کنید ..! عاشقانه ،خیانتی، انتقامی https://t.me/+GLk6a3yXvplmYzZk
1 0743Loading...
04
-من تو قرن بیستو‌ یک خونبس شدم...؟! https://t.me/+qm61chk6kHIxNGE0 در خونه رو باز کرد و منتظر نگاهم کرد و چشمای خیس اشکم فقط هاله ی تاریکی داخل خونشو می‌دیدن و نفسم بالا نمی‌‌اومد! داخل نمی‌رفتم و صدای گرفته و ناراحت مردونش منو به خودم آورد: - خستم ساعت چهار صبح!! این یعنی برو داخل دیگه... داخل رفتم و وسط خونه مثل غریبه ها ایستادم در صورتی که من چند ساعت پیش قانونا زنش شده بودم! چراغ خونرو زد و من نگاهم به خونه ی ساده ی بزرگش کشیده شد و سمت اتاقش رفت و انگار نه انگار من وسط خونش ایستاده بودم. نفسم بالا نمی‌‌اومد و لبمو گاز گرفتم و پنج دقیقه ایستاده وسط خونش ایستاده بودم و یعنی تا صبح اگه نمی‌‌اومد همین طوری همین جا باید می‌ایستادم؟ تو افکارم بودم که صدای کلافه و دستوریش اومد: - نمی‌خوای بیای؟! از اتاقش که بیرون اومدو با دیدن دکمه های باز پیراهنش دستو پامو گم کردم: - م‌.. من کجا یعنی... کجا برم؟! https://t.me/+qm61chk6kHIxNGE0 دو قدم اومد سمتم و ریشخندی زد: - دوست داشتی می‌تونی بری حموم یا هم... نیشخندی میزنه و با نگاهی به تخت حرفشو میخوره دهنم مثل ماهی باز و بسته شد و سرمو انداختم پایین تا قطره اشک روی صورتمو نبین که ادامه داد: - خب کدوم عروس خانم؟! عروس خونبس چرا نمی‌فهمید من حالم بده و این قدر نمک روی زخم می‌شد؟ یک قدم رفتم عقب: - نیا..نیاز نیست زخم بزنی! من خودم الان اگه یه تیغ بهم بدی خودمو خلاص می‌کنمو... ادامه حرفمو خوردم که اومد روبه رومو‌ تو صورتم ایستاد: - عه پس زبونم داری تو! خلاص کنی؟ خب چرا نزاشتی ما داداشتو خلاص کنیم با این وضعیت؟ هان چرا خودتو بدبخت کردی؟ هوم جواب بده بدنم لرزش گرفت سرمو آوردم بالا و‌ جوری که خودم‌ نشنیدم لب زدم: - نمدونم مچ دستمو گرفت که هینی کشیدم و اون تو صورتم پر اخم لب زد: - بزار پس من بگم که بدونی... خونبس نشدی زجرت بدم آدمی نیستم از زجر بقیه لذت ببرم خونبست کردم چون داداش احمقت روزو‌ روزگاری رفیقم بود گفتم نره سرش بالا دار الآنم اگه تو این خونه ای فقط برای یه چیز این جایی اونم پر کردن شکممو خالی کردن... تف!! قطره های اشکم رو صورتم می‌ریخت که هوام داد عقب و به قدری بی جون بودم که تلو تلو کنان عقبکی رفتم و از پشت روی سرامیکا افتادم که غرید: - خودتم به موش مردگی نزن فهمیدی... پاشو همین امشب قرار بخوای نخوای بگذرونی با من پاشو برو اگه وضعیت اوکی نیست حموم من نمدونم پــــــاشـــو جوری کلمه آخر و فریاد زد که هق هقم شکست و آروم با مظلومیتی که دل سنگم آب می‌کرد لب زدم: - داری می‌ترسونیم... دارم میمیرم خودم نکن این طوری بزار بزار یکم بگذره من عادت کنم -ببین من الان آتیشم بحث نکن بام نمی‌شناختش حتی تا حالا یک بارم اسم کوچیکشو به زبون نیاورده بپدم و حالا ازم چی می‌خواست؟! رابطه؟ ترسیده نفس نفس می‌زدمو اون کوتاه بیا نبود: - پاشو! https://t.me/+qm61chk6kHIxNGE0 https://t.me/+qm61chk6kHIxNGE0 نا نداشتم، بی حال بودم به خاطر جیغایی که زده بودم گلوم درد می‌کرد و زیر دلم جوری بود که انگار زایمان کردم! یک ساعتی بود بیدار شده بودم اما خیره به سقف اتاق بودم نمی‌خواستم پاشم... انگار به پوچی رسیده بودم و صدای بیرون توجهمو جلب کرد: - دختره کو؟! فریان با توام کجاست دختره؟ - نزدم نکشتمش نترس... مامان گفتم خونم وضعیت مناسبی نداره واس چی اومدی؟ کجا داری میری مامان واستا... صدای نزدیک شدن پا به در اتاقو می‌شنیدم اما برام مهم نبود عریان با اون وضعیت روی تخت دراز به دراز افتادم. مادرش درو که باز کرد حتی نگاهمو از سقف نگرفتم و فقط صدای شنیدن این که زد در گوش خودشو یا حضرت زهرایی که گفت تو گوشم پیچید... با بغض سرمو سمت مادرش برگردوندم که با رنگ و روی رفته لب زد: - خدا لعنتت کنه پسر خدا ازت نگذره چیکار کردی فریان چیکار کردی صدای گریش بلند شد و پسرش روی اینو نداشت که داخل اتاق بیاد و مادر بدو سمتم اومد و ملافه رو روی تنم کشید: - برو ماشینو روشن کن ببریمش بیمارستان!! https://t.me/+qm61chk6kHIxNGE0 https://t.me/+qm61chk6kHIxNGE0 https://t.me/+qm61chk6kHIxNGE0 https://t.me/+qm61chk6kHIxNGE0 و این پایان ماجرا نبود... ازون شب به بعد منم تصمیم گرفتم منم مثل اون بی‌رحم باشم فرصت عضویت، تا آخر امشب❌❌ رمانی به شدت هیجانی، با 480 پارت آماده❌
9372Loading...
05
از بچگی تو گوشم خونده بودن "عروس هاتفی " همبازی بچگیام ؛ "پسر تخس چشم سیاه "تو دلم قند آب شده بود و گونه‌هام گُل انداخته بود ولی هامون اخم کرده‌بود.عزیزدل همه شده بود عزیزدل من...همون وقتی که اولین بار خال کنار لبمو لمس کرد و من دلم هُری ریخت و او زیر گوشم پچ پچ کرد: -داری کم‌کم خانم میشی و یه روزی می‌رسه زن من میشی نغمه ! و با خنده و چِشمک ریزی ادامه داده‌بود: -دلم میخواد ۵تا بچه ازت داشته باشم ! من خجالت کشیده و او به خجالتم‌ خندیده بود. حالا سالها از اون وقت‌ها می‌گذشت و من دوباره با اون رو به روشدم.با مرد خشمگینی که فکر می‌کرد با برادرش بهش خیانت کردم چون برادرش هامون عاشقم بود و امان از شبی که عروسش شدم تاوان دادم https://t.me/+8UzurDyLI-tiMTZk
1 0483Loading...
06
رفتی بازی؟ پولتو زیاد کردی؟
9260Loading...
07
https://t.me/tapswap_bot?start=r_128137433 🎁
8400Loading...
08
https://t.me/hamsteR_kombat_bot/start?startapp=kentId128137433
8401Loading...
09
Media files
1 1160Loading...
10
-مدام خواب یه پلنگ سیاه و بزرگو می‌بینم که داره دور و برم می‌چرخه. گاهی دهنشو باز می‌کنه و دندون‌های تیزشو بهم نشون می‌ده. گاهی هم با چشمای سبز کمرنگش خیره نگاهم می‌کنه! دکتر روانشناس نگاهم می‌کنه و مدام یه چیزایی رو روی برگه جلوش می‌نویسه. -هر شب می‌بینیش؟ یعنی مدام داره برات تکرار میشه یا فقط گاهی اوقات؟! با بغض سر تکون دادم و اشکی که از چشمش چکید رو محکم پاک کردم. -هر شب تکرار میشه. واقعا وحشت کردم حس می‌کنم دارم از ترس می‌میرم! -به نظرت ازت چی می‌خواد؟ حس می‌کنی چی رو می‌خواد بهت برسونه؟! لب هامو با زبون‌ تَر کردم و مستقیم به چشمای زن نگاه کردم. میدونستم بعد جمله‌ای که بگم مثل همه دکترهای قبلی فکر می‌کنه دیوونه‌ام و برام دارو می‌نویسه اما نمی‌خواستم هم حقیقتو پنهان کنم. -ف..فکر می‌کنم اون عاشقم شده! همونطور که انتظار داشتم ابروش بالا پرید و سر تکون داد. -بسیار خب یه سری دارو براتون می‌نویسم. کمک می‌کنه راحت‌تر بخوابید فعلا این هارو استفاده کنید تا جلسه‌ی بعدی. ناامید سر تکون دادم و برگه رو از دستش گرفتم و به سمت در رفتم. اما زمزمه‌ی زیرلبیش رو شنیدم که می‌گفت: -فکر می‌کنه یه پلنگ سیاه عاشقش شده... این جوونا روز به روز بیشتر عقلشونو از دست می‌دن! https://t.me/+61jha4J6_Hk2ZmJk با ناراحتی داروهامو گرفتم و پا تو خیابون تاریک گذاشتم. دیروقت بود و همه جا خلوت بود اما حاضر بودم تا صبح تو خیابون بمونم تا اینکه برم خونه و بخوابم و خواب اون پلنگ لعنتی رو ببینم! -هی خوشگله... تنها این وقت شب بیرون چیکار می‌کنی؟! با صدای یه مرد به قدم هام سرعت دادم اما یکدفعه شروع کرد به دنبالم دویدن. -وایسا ببینم کجا داری فرار می‌کنی توله... اووف چه اندامی داری! خدایا اخه این چه شانسی بود که من داشتم؟! -وایسا می‌گم هرزه! جیغ زدم: -دست از سرم بردار... کمک کمک کسی نیس... یکدفعه از پشت دستایی محکم دور کمرم حلقه شد و با دستمالی رو که دهن و بینیم رو پوشوند، بیهوش شدم وچشمام بسته شدن. ادامه‌ی پارت👇 با حس سنگینی روی تنم به سختی پلک هامو از هم فاصله دادم. -آخ -پرنسس بیدار شد؟! نگاهم به مرد تنومند و سیاه پوشی افتاد که کنار تنم خوابیده بود. -چه... چه خبره اینجا تو کی هستی؟! -نوچ منو یادت نمیاد... چه دختر بدی! تکونی به دست و پام دادم که تازه متوجه شدم به تخت بسته شدم و وحشت زده جیغ کشیدم: -تـو... تـو مـنـو دزدیـدی؟ بـازم کـن لـعنـتی! -هیشش آروم تو فقط اومدی پیش مَردت! چشمای سبزش به شدت برام آشنا بودن اما تو این لحظه انقدر ترسیده بودم که نتونم درست تمرکز کنم. -ب..بذار برم خواهش می‌کنم ول..م کن توروخدا! جواب همه‌ی هق هق هام شد لبهاش که روی صورتم کشیده شد و اشک هامو پاک کرد. -آروم امشب قراره عروس مَردت بشی... انقدر استرس برات خوب نیست! چهارستون تنم لرزید و حرصی فریاد کشیدم: -چی می‌گی آشغال عوضی؟ حیوون پست... حرومزاده ولم کن برم ولـــم کــن! چشمامو بستم. با شدت جیغ می‌کشیدم و به صورتش تف می‌کردم و تو یه لحظه نفهمیدم چی شد اما انگار یه چیزی عوض شد و صدای خرخری به گوشم رسید! -آی! با ترس چشمامو باز کردم و وقتی جای مرد همون پلنگ سیاه خواب هامو خیمه زده روی خودم دیدم، خودمو خیس کردم. تمام تنم شل شد و... https://t.me/+61jha4J6_Hk2ZmJk https://t.me/+61jha4J6_Hk2ZmJk
4601Loading...
11
-دختر داییم اومده اگه نیای کنار شوهرت بشینی قاپ خان داداشمو زده رفته ها...! شاخک هایم تیز می شود. همان دختری که حتی شب عروسی مان برای امیر محتشم ادا و اطوار می ریخت؟ -اومده که چی؟ اصلا امیر محتشم این موقع روز خونه چکار می کنه؟ -خانوم بزرگ خبر فرستادن خان تشریف آوردن خونه. رو به لعیا و ندیمه ام می کنم: -لعیا تو برو تا من میام حواست باشه به خان نذار اون غربتی بهش نزدیک بشه... ستاره تو کمکم کن لباسمو عوض کنم! سر و وضعم را مرتب می کنم و بیرون می روم. صدای خنده های مبینا را که می شنوم خونم به جوش می آید. وقتی می رسم و نگاه شوهرم به من می افتد ابرویی بالا می دهم: -ببخشید که دیر کردم عزیزم. لباسی که دوست داشتی بپوشمو پیدا نمی کردم! چشمان امیر محتشم باریک می شوند و بعد گوشه شان جمع می شود. کنارش می نشینم و دستم را روی ران پایش می گذارم. -عزیزم ایشون همون دخترداییته که گفتی مثه لعیا خواهرم می مونه؟ کم مانده دهان محتشم از تعجب باز شود اما صدای ریز ریز خنده ی لعیا را از دست نمی دهم. -عزیزم... خیلی خوش اومدی مبینا جون. خواهر شوهرم، خواهر منم حساب می شه. چنان سرخ شده بود که هر آن منتظر بودم منفجر شود. مادر شوهرم با عصبانیتی که نمی تواند پنهان کند می گوید: -مبینا خواهر خان نیست. نمی تونه باشه! مبینا با حرص از جایش بلند می شود و رو به بهار خاتون می گوید: -عمه جون با اجازه تون من برم دیگه. اصل دیدارتون بود که حاصل شد! خیلی زود می رود و من حالا که میدان را خالی می بینم نفس راحتی می کشم. امیر محتشم از جا بلند می شود و رو به من می گوید: -کارت دارم... بلند شو دنبالم بیا خانوم! سری تکان می دهم و پیش از اینکه دنبالش بروم مادر شوهرم با صدای آرامی پچ پچ می کند: -سه هفته گذشته عروس... هنوز حامله نیستی؟ عروس معصوم خان همون شب اول عروسیش یه پسر تپل مپل باردار شد! -از روی حرص دندان می سایم. برفرض که باردار هم باشم. چطور به این زودی نشان می داد؟ -من هنوز یک ماه نیست که عروسی کردم. برای این حرفا زوده خانوم جون! پوزخندی می زند و بعد انگار که من وجود ندارم، رو به ندیمه اش می گوید: -همین خواهر بزرگ مبینامون، هزار ماشالاش باشه سه تا پسر زایید واسه شوهرش! همشون پسر زائن! خون خونم را می خورد. با توپ پر به اتاقمان می روم. امیر با دیدنم مقابلم می ایستد و من با حرص می غرم: -سه روزه رفتی و نمی گی یه زن تو خونه م تک تنها ول کردم بعد به محض اینکه می فهمی مبینا پسر زا اومده می دوئی میای! ابروهایش را در هم گره می کند و با نگاهی خشن می غرد: -سه روزه رفتم چون یک هفته تموم ازم رو گرفتی! الان که منو می بینی جلو بقیه می گی لباس مورد علاقه تو پوشیدم بعد که میایم تو اتاق باز رو ترش می کنی؟ من نمی فهممت خانوم! بغضم می گیرد و با چشمانی اشک آلود حرص می زنم: -تو هیچوقت منو نمی فهمی! اصلا الان اینجا چکار می کنی؟ بهت گفتم. آسمون به زمین بیاد من نمی خوام بچه دار شم! الانم تا دیر نشده برو دنبال همون مبینای پسر زا عقدش کن برات پسر تپل مپل دنیا بیاره تا مامانت آروم بگیره! آخر حرفم که می رسد بغضم می ترکد و اشک هایم جاری می شوند. نوچ کشیده ای می گوید و تا می خواهم دور شوم دستم را می کشد... -کجا؟ الان چت شده باز؟ من مگه گفتم بچه می خوام از تو؟ یه نگاه به خودت بکن... تو هنوز خودت بچه ای... من تو رو بزرگ کنم واسه هفت پشتم بسه! از شدت گریه سکسکه می کنم و حرص می زنم: -من... بچه... نیستم! لب هایش را جمع می کند و حس می کنم که سعی دارد جلوی خنده اش را گیرد. سرم را به سینه اش می چسباند و غر می زند: -چکار مبینا دارم من؟ بعدم که تو زدی از بیخ و بن نابودش کردی. هنوز حرصت خالی نشده؟ به سینه اش مشت آرامی می زنم و خودم را بیشتر در آغوشش گلوله می کنم. -ناراحتی الان؟ برو از دلش دربیار! حس می کنم سینه اش از خنده دارد می لرزد. دستش را درون موهایم می برد و سرم را به عقب خم می کند تا به چشمانش نگاه کنم. -آروم باش و به خودت بیا! الان کجام من؟ دارم از دل کی در می آرم؟ هوم؟ چرا انقدر خون به دل من می کنی؟ من چکار اون مبینا فلک زده دارم؟ حرصم در می آید و با گریه هق می زنم: -اگه اون فلک زده ست پس حتما منم هند جگر خوارم این وسط! -آره... هند جگر خواری! جیگر منو در آوردی تو نیم وجبی! دلم با آن صدای خشن و لحن نرم هری پایین می ریزد. خجالت گونه هایم را آتش می زند. -ولم کن...! -لباس مورد علاقه منو مگه نپوشیدی؟ چنان صدای پرحرارت است که برای لحظاتی نفسم می گیرد. پیش از اینکه لب هایش روی لب هایم بنشنید می غرد: -مردا عاشق اینن که لباس مورد علاقه شونو از تن زنشون پاره کنن! https://t.me/+LihmbOBWMds2NDNk https://t.me/+LihmbOBWMds2NDNk https://t.me/+LihmbOBWMds2NDNk https://t.me/+LihmbOBWMds2NDNk https://t.me/+LihmbOBWMds2NDNk #براساس‌داستان‌واقعی
7281Loading...
12
#پارت۱۱ از روی اسب غول پیکرش ، نگاه عمیقی به سرتاپایم می اندازد: _اسمت چیه...؟؟ لبم را از زیر نقاب میگزم... کاش اصلا برای دیدن سیاوش به این جنگل خراب شده نمی آمدم... این نَرّه غول از کجا پیدایش شد...؟ _مفَتِّشی یا داروغه....؟بکش کنار میخوام رد شم...! روی سیاهی چشمانم تمرکز میکند و انگار رنگ آشنایی در نگاهم میبیند... انگار که گمشده اش را پیدا کرده باشد ، از اسب پایین میپرد... هیبتش دو برابر من است و ترس در دلم می اندازد... _همین الان ...یا نقابت رو از روی صورتت بردار...یا بگو کی هستی...!؟ همینم کم مانده اسم دختر آصید سقز دهان در و همساده شود. بگویند نقابش را برای مرد غریبه برداشته است: _بزن به چاک عمو...داداشام بفهمن سر راهم سبز شدین واستون شَــر درست میکنن...! مرد بدون هیچ لبخندی ، با لباس های گران قیمتش سر خم میکند و صدای بمش را به گوشم میرساند: _بهم میاد همسن عموت باشم...؟اسم....!؟ اسبش و خودش ، تقریبا راه من را بسته اند... اگر خیلی تر و فرز باشم و دامنم را جمع کنم...اگر بخواهم از آن راه نیم متری عبور کنم... باز هم گیر می افتم... نوچه اش صدا روی سر می اندازد: _لال شدی...؟آقا اسمت رو پرسید...! دامنم را در انگشتانم چنگ میکنم...قلبم تند میزند... اسم خدا را صدا میزنم و اولین قدمم را که برمیدارم ، بازویم به شدت کشیده میشود و نقابم ، با یک حرکت از انگشتان مرد غریبه کنار میرود... https://t.me/joinchat/YyxpsKdW8ZYyNTNk ❌❌❌❌ #پارت‌هدیه _رسم مردونگی نیست که زن پا به ماه رو توی اون روستای بی آب و علف تنها بذارید آقا...! داریوش دستی به موهای دختر سه ساله اش میکشد و ابرو در هم میکشد: _اون زن اگر حس مادرانه داشت ، دختر سه ساله ی منو که مادر نداره آزار و اذیت نمیکرد...همونجا بمونه ، بعد از زایمان هر گورستونی که دلش خواست بره...! دایه خیلی خوب خبر دارد این مرد ، چقدر برای پیدا کردن شیرین ، زمین و زمان را به هم دوخت. _شما دچار اشتباه شدید سرورم.شیرین هیچ آزار و اذیتی به شیفته نرسونده...فقط به خاطر محافظت از خودش بوده... داریوش به ناگاه با چشم های سرخ برزخی سر بلند میکند و دخترک سه ساله را هم از گفتن هر حرفی میترساند: _خبطی بزرگتر از اینکه میخواست خواهر من رو..ناموس خاندان زند رو با برادرش فراری بده؟ _اون آبستنه آقا...برادرش نزدیک بود توسط شما تیربارون بشه... هر کسی دیگه هم اگر بود جون برادرش رو نجات میداد... لرز کوچکی سینه ی داریوش را به وجد می آورد...نباید به حرف های دایه گوش کند. _اینجا رو ترک کن دایه خاتون...نمیخوام درمورد اون زن ، حتی یک کلمه بشنوم. _جفتش سر راهیه...قابله گفته حکما بچه ها بیشتر از یکی هستن... قلب مرد دچار هیجان میشود. دو بچه از آن افسونگر لجباز؟ از کسی که ماه هاست عطر موهایش را نفس نکشیده...؟ _اون گفت اگر خونریزی زیاد باشه... جون شیرین خانم در خطره... امروز فرداست که دردش بگیره... نگاه تیز داریوش به طرف زن سن و سال دار برمیگردد: _اگر این مزخرفات به خاطر اینه که برگردونیش به کاخ... هنوز حرفش تمام نشده است که سربازی سراسیمه و آشفته حال داخل اتاق میشود: _بدبخت شدیم آقا... بیچاره شدیم... داریوش از جا بلند میشود و با تپش قلبی کند شده،  با روح از تن جدا شده لب میزند: _مقر بیا حرومزاده...چی شده...؟ رنگ از رخ سرباز میپرد و برای دادن خبر،  تمام دست و پاهایش به لرزه می افتند: _خانم کوچیک، آقام... از ده پایین خبر رسید خانم کوچیک... تخته سنگی بزرگ، روی سینه ی داریوش می افتد تا چنگ به یقه ی سرباز بیچاره بزند: _حرف بزن تا گلوتو بیخ تا بیخ نبریدممم...! _یکی از بچه ها به دنیا اومده... اما شیرین خانم... شیرین خانم دارن از دست میرن...! https://t.me/joinchat/YyxpsKdW8ZYyNTNk ❌❌❌ اثر جدید و منحصربه‌فردی از #آرزونامداری پارتی از رمان_کپی ممنوع
3371Loading...
13
اگر زری که میخوای بزنی مهم نباشه برسم عمارت مُردی حالا بنال... ایلیا با نیشخند روبه دخترک پشت گوشی پچ زد سارا روی پایش جابجا شد و گیلاس شامپاین را دلبرانه لای انگشتانش داد صدای وحشت زده‌ی مرورید روی اعصاب نداشته‌اش خط انداخت... حرومزاده‌ی دشمنش به زور 16 سالش بود _اقـ..ا یکی اومده تو باغ....من فکر کردم شمایی چون بهتون زنگ زد..م برای تولدتون بیاین اومدین... از گوشه‌ی پنجره دیدم که همون مر‌ده‌س که اومده بود عمارت و شما دعوام کردی چرا براش شیرینی و شربت بردم گوشی قدیمی را به زور کنار گوشش نکه داشته بود... از ته کشو پیدایش کرده بود دستش پروحشت می‌لرزید ایلیا بی‌حوصله غرید... ان رنگ سرخ روی تن برنزه‌ی سارا دیدنی بود _برای این به من زنگ زدی؟!... یه هرزه تحفه‌اس بخوان بیان سراغش؟... توی خیابون پره.... دفعه‌ی بعد که گوه اضافه بخوری و بی‌اجازه بری اتاق کارم به جای دستت کل تنت  و اتیش میزنم خواست تماس را قطع کند که بغض مروارید شکست _به خد..ا دروغ نمیگم... میشه بیاین؟!.. من میترسـ..م... اکرم گفته بود اگر اذیت بکنم شب یکی و میفر..سته بیان ببرنم بندازنم توی بیابون بیچاره وار هق زد... میدانست نمیاید... اگر میخواست بیاید زمانی که چهار روز در بی‌غذایی تب‌ کرده بود میامد _من نمیـ..خوام گرگا بخورنم... میخوام پیـ..ش شما باشم ایلیا عصبی پیپش را اتش زد... دخترک واقعا بچه بود... گرگ در وسط شهر؟! _چی میگی بچه؟!... عادت داری به همون کور دهات؟!... هرموقع اومدن بردنت میام لاشه‌تو از جلوی گرگا جمع میکنم... دوباره زنگ بزنی خودم امشب میندازمت تو قفس سگام مروارید زود باگریه نالید تا ایلیا قطع نکند... تازه یک‌ هفته بود که امده بود شهر پول نداشت برای ایلیا چیزی بخرد با پولی که از روی زمین پیدا کرده بود یک کیک کوچک دوقلو خریده بود با یک شمع ریز نارنجی رنگ _آقا اگر بیایـ..ن دیگه اذیتتون نمیکنم... اصلا دیگه نمیگم قلبم درد میکنـ... با صدای چرخیدن کلید در قفل در ورودی نفس مروارید در سینه گره خورد _مُردی تخـ*م حروم یعقوب؟ ایلیا نیشخند زد و کامی از پیپش گرفت مشتری چند تیلیاردی‌اش منتظرش بود و او داشت با دختربچه بحث می‌کرد‌‌... به خاطر همان مشتری این تولد مسخره‌ای را که برایش گرفته بودند قبول کرده بود _آقا یکـ..ی داره درو باز میکـ..نه دخترک وحشت زده هق زد و تا جایی که جان داشت دوید... خودش را در اتاق انداخت با نفس نفس زیر تخت قایم شد ایلیا بی‌حوصله دود پیپ را از لای لب هایش بیرون داد سر تا سر عمارت پر از بادیگارد بود... امکان نداشت کسی داخل برود _اگر این کارا رو می‌کنی که بیام عمارت باید بگم خوب تخم و ترکه‌‌ی خاندانتو و میشناسم... اگر کسی نفله‌ت کرد میام جنازه‌تو جمع میکنم... پس اگر مُردی هم غلط اضافه نکن که اگر پام برسه عمارت خودتم با همون گوشی میندازم جلوی در مروارید ملتمس زار زد _آقـ..ا به خدا دروغ نمیــ.. گوشی را بی‌توجه قطع کرد و روی میز انداخت دخترک هم مانند کل خاندانش یک روده‌ی راست در شکمش نبود امروز با ذوق امده بود کارخانه تا بگوید برای تولدش کیک گرفته و با انکه ان یکی دستش را هم سوزانده اما برایش ناهار پخته حراست بیرونش کرده بود نیشخند زد... زیادی به شکنجه‌گرش دل بسته بود https://t.me/+1lf517pGT-wzODVk موبایلش زنگ خورد راننده ماشین را در باغ عمارت برد آمده بود عمارت... اما سه ساعت بعد بدون نگاه کردن به صفحه کنار گوشش گذاشت _فقط برای دو ساعت تونستی ادم باشی که بازم زنگ ز... _آقا منم... شاهین ابروهای ایلیا بالا پرید _چی شده؟! شاهین هول کرده لب زد _آقا بادیگاردایی که امشب شیفتشونه وقتی اومدن عمارت دیدن که از 30 تا آدم هیچ نگهبانی اطراف عمارت نیست شوکه گوش هایش سوت کشید مروارید....! سریع از ماشین پیاده شد و سمت ساختمان قدم تند کرد اگر واقعا راست گفته باشد.... در را باز کرد _مروارید؟ بلند صدا کرد و سکوت نعره کشید کلافه به سمت پله ها رفت همیشه وقتی عمارت میامد دخترک خودش را در آغوشش مینداخت و او با یک تودهنی دورش میکرد امشب نیامد..! عصبی و بلند غرید _اگر بفهمم بازم بازیت گرفته و یه گوشه قایم شدی شب جات گوشه‌ی باغـ.... در اتاق را که باز کرد ماتش برد یک کیک کوچک و ان شمع ریز نارنجی... تنها وصله‌ی ناجور نبود مروارید بود و.... آن خونی که روی پارکت ها ریخته بود....! ادامه‌ی پارت👇🥲🔥 https://t.me/+1lf517pGT-wzODVk https://t.me/+1lf517pGT-wzODVk https://t.me/+1lf517pGT-wzODVk پارت واقعی رمان🖤🔥 ❌کپی ممنوع❌
4370Loading...
14
رفتی بازی؟ پولتو زیاد کردی؟
1 1010Loading...
15
https://t.me/tapswap_bot?start=r_128137433 🎁
1 0670Loading...
16
https://t.me/hamsteR_kombat_bot/start?startapp=kentId128137433
1 0741Loading...
17
Media files
4110Loading...
18
اگر زری که میخوای بزنی مهم نباشه برسم عمارت مُردی حالا بنال... ایلیا با نیشخند روبه دخترک پشت گوشی پچ زد سارا روی پایش جابجا شد و گیلاس شامپاین را دلبرانه لای انگشتانش داد صدای وحشت زده‌ی مرورید روی اعصاب نداشته‌اش خط انداخت... حرومزاده‌ی دشمنش به زور 16 سالش بود _اقـ..ا یکی اومده تو باغ....من فکر کردم شمایی چون بهتون زنگ زد..م برای تولدتون بیاین اومدین... از گوشه‌ی پنجره دیدم که همون مر‌ده‌س که اومده بود عمارت و شما دعوام کردی چرا براش شیرینی و شربت بردم گوشی قدیمی را به زور کنار گوشش نکه داشته بود... از ته کشو پیدایش کرده بود دستش پروحشت می‌لرزید ایلیا بی‌حوصله غرید... ان رنگ سرخ روی تن برنزه‌ی سارا دیدنی بود _برای این به من زنگ زدی؟!... یه هرزه تحفه‌اس بخوان بیان سراغش؟... توی خیابون پره.... دفعه‌ی بعد که گوه اضافه بخوری و بی‌اجازه بری اتاق کارم به جای دستت کل تنت  و اتیش میزنم خواست تماس را قطع کند که بغض مروارید شکست _به خد..ا دروغ نمیگم... میشه بیاین؟!.. من میترسـ..م... اکرم گفته بود اگر اذیت بکنم شب یکی و میفر..سته بیان ببرنم بندازنم توی بیابون بیچاره وار هق زد... میدانست نمیاید... اگر میخواست بیاید زمانی که چهار روز در بی‌غذایی تب‌ کرده بود میامد _من نمیـ..خوام گرگا بخورنم... میخوام پیـ..ش شما باشم ایلیا عصبی پیپش را اتش زد... دخترک واقعا بچه بود... گرگ در وسط شهر؟! _چی میگی بچه؟!... عادت داری به همون کور دهات؟!... هرموقع اومدن بردنت میام لاشه‌تو از جلوی گرگا جمع میکنم... دوباره زنگ بزنی خودم امشب میندازمت تو قفس سگام مروارید زود باگریه نالید تا ایلیا قطع نکند... تازه یک‌ هفته بود که امده بود شهر پول نداشت برای ایلیا چیزی بخرد با پولی که از روی زمین پیدا کرده بود یک کیک کوچک دوقلو خریده بود با یک شمع ریز نارنجی رنگ _آقا اگر بیایـ..ن دیگه اذیتتون نمیکنم... اصلا دیگه نمیگم قلبم درد میکنـ... با صدای چرخیدن کلید در قفل در ورودی نفس مروارید در سینه گره خورد _مُردی تخـ*م حروم یعقوب؟ ایلیا نیشخند زد و کامی از پیپش گرفت مشتری چند تیلیاردی‌اش منتظرش بود و او داشت با دختربچه بحث می‌کرد‌‌... به خاطر همان مشتری این تولد مسخره‌ای را که برایش گرفته بودند قبول کرده بود _آقا یکـ..ی داره درو باز میکـ..نه دخترک وحشت زده هق زد و تا جایی که جان داشت دوید... خودش را در اتاق انداخت با نفس نفس زیر تخت قایم شد ایلیا بی‌حوصله دود پیپ را از لای لب هایش بیرون داد سر تا سر عمارت پر از بادیگارد بود... امکان نداشت کسی داخل برود _اگر این کارا رو می‌کنی که بیام عمارت باید بگم خوب تخم و ترکه‌‌ی خاندانتو و میشناسم... اگر کسی نفله‌ت کرد میام جنازه‌تو جمع میکنم... پس اگر مُردی هم غلط اضافه نکن که اگر پام برسه عمارت خودتم با همون گوشی میندازم جلوی در مروارید ملتمس زار زد _آقـ..ا به خدا دروغ نمیــ.. گوشی را بی‌توجه قطع کرد و روی میز انداخت دخترک هم مانند کل خاندانش یک روده‌ی راست در شکمش نبود امروز با ذوق امده بود کارخانه تا بگوید برای تولدش کیک گرفته و با انکه ان یکی دستش را هم سوزانده اما برایش ناهار پخته حراست بیرونش کرده بود نیشخند زد... زیادی به شکنجه‌گرش دل بسته بود https://t.me/+1lf517pGT-wzODVk موبایلش زنگ خورد راننده ماشین را در باغ عمارت برد آمده بود عمارت... اما سه ساعت بعد بدون نگاه کردن به صفحه کنار گوشش گذاشت _فقط برای دو ساعت تونستی ادم باشی که بازم زنگ ز... _آقا منم... شاهین ابروهای ایلیا بالا پرید _چی شده؟! شاهین هول کرده لب زد _آقا بادیگاردایی که امشب شیفتشونه وقتی اومدن عمارت دیدن که از 30 تا آدم هیچ نگهبانی اطراف عمارت نیست شوکه گوش هایش سوت کشید مروارید....! سریع از ماشین پیاده شد و سمت ساختمان قدم تند کرد اگر واقعا راست گفته باشد.... در را باز کرد _مروارید؟ بلند صدا کرد و سکوت نعره کشید کلافه به سمت پله ها رفت همیشه وقتی عمارت میامد دخترک خودش را در آغوشش مینداخت و او با یک تودهنی دورش میکرد امشب نیامد..! عصبی و بلند غرید _اگر بفهمم بازم بازیت گرفته و یه گوشه قایم شدی شب جات گوشه‌ی باغـ.... در اتاق را که باز کرد ماتش برد یک کیک کوچک و ان شمع ریز نارنجی... تنها وصله‌ی ناجور نبود مروارید بود و.... آن خونی که روی پارکت ها ریخته بود....! ادامه‌ی پارت👇🥲🔥 https://t.me/+1lf517pGT-wzODVk https://t.me/+1lf517pGT-wzODVk https://t.me/+1lf517pGT-wzODVk پارت واقعی رمان🖤🔥 ❌کپی ممنوع❌
5863Loading...
19
با ذوق سمت گربه‌ی سیاهی که تو باغ بود راه افتادم. گربه‌ای که هر شب تو باغ پرسه می‌زد و همه رو می‌ترسوند اما من ازش نمی‌ترسیدم! -بیا اینجا نمی‌خوام اذیتت کنم. به سختی دستمو تا نزدیک سرش بردم که غرش وهم انگیزی کرد و چنگال هاشو روی دستم کشید. -آخ -نورا خانوم لطفا به خونه برگردین. با صدای خدمتکار عمارت دستم که خراش برداشته بود رو عقب کشیدم و چشمامو برای نگاه تیله‌ای و براقش باریک کردم. -فکر کردی عقب می‌کشم هووم؟ نخیر تا حسابی تو بغلم نچلونمت بیخیال شما نمیشم من! بی‌اهمیت به حرف زدنم سمت بیرون خونه راه افتاد و دنبال خودش کشوندتم. از در بیرون رفتم. -هی صبر کن. می خواستم دم پشمالشو لمس کنم اما این بار قبل اینکه بهش برسم یکدفعه به سمتم چرخید و محکم چنگال هاشو تو گونه‌ام فرو کرد! خون روی صورتم جاری و فشارم افتاد و صدای خدمتکار که مدام داشت دنبالم می‌گشت تو گوشم پیچید. -آخ م..من اینجام. با صدای آرومی نالیدم اما انگار جای زخمای گربه که داشت با کینه شدیدی نگاهم می‌کرد عفونی بود که چشمام داشت بسته می‌شد! لحظه‌ی آخر فقط تونستم مرد مشکی پوشی غول پیکری رو ببینم که دستشو دور تنم پیچید و بعد تو بغلش از حال رفتم! https://t.me/+61jha4J6_Hk2ZmJk -قربونت شما برم قندعسل؟! با صدای گرم و قربون صدقه‌های شدید ناخوداگاه لبخندی رو لبم نشست و به سختی چشم باز کردم. مرد تندومندی سیاه پوشی یه گربه‌ کوچولو رو تو بغلش گرفته و قربون صدقه‌اش می‌رفت. لحظه‌ای طول کشید تا همه چی یادم بیاد. گربه‌ی سیاه، زخمم و بیهوش شدنم و اون مرد! شوکه خواستم بلند بشم که دست و پاهام کشیده شد و تازه متوجه شدم که به تخت بسته شدم! -من... من کجام؟ منو کجا اوردی؟ تو کی هستی؟! مرد با صدام سرشو بالا اورد و همونطوری که گربه رو نوازش می‌کرد، گفت: -چه عجب... بالاخره بیدار شد خانوم! صداش، نگاهش، همه چیش در عین ترسناکی به شدت برام اشنا بود! -تو کی هستی! بازم کن! دوباره فشاری اوردم تا شاید دستام باز بشه. گربه‌ی لعنتی که حالا هم داشت بد نگاهم می‌کرد رو کنار گذاشت و سمتم اومد. -پیشنهاد می‌کنم تقلا نکنی. این طناب‌ها تا وقتی من نخوام باز نمیشن پس بیخودی پوستتو خراش ننداز باشه عزیزدل؟! با ترس سرمو به چپ و راست تکون دادم. لعنتی این امکان نداشت! فقط بخاطر راه افتادنم دنبال اون گربه لعنتی دزدیده شده بودم؟! اشک هام جاری شد و نالیدم: -بذار برم خواهش می‌کنم. ق..قول می‌دم دیگه هیچوقت دنبال هیچ گربه‌ای راه نیفتم! با معصومیت شدیدی گفتم و مرد لبخندی به روم زد و آروم گونه‌ام رو نوازش کرد. -هیش این تقصیر تو نیست خب؟ نترس تو فقط برگشتی به جایی که از اول بهش تعلق داشتی! برگشتی به من! برگشتی به مَردت! تو عمق چشمای عجیبش داشتم غرق می‌شدم و حرفاش باعث شده بود بلرزم. -ن..نمی فهمم چی میگی فقط بذار ب..برم... لطفا! -منو یادت نیست؟ باشه اشکالی نداره خودمو، خودمونو یادت می‌ندازم! بعد حرفش یکدفعه شروع کرد به لخت شدن که تنم لرزید. -چی..چیکار می‌کنی؟ بس کن! -اروم بگیر عروسک شاید حافظه‌ات پاک شده باشه اما تنت منو به یاد خواهد اورد... از این مطمعنم! بعد تموم شدن حرفش بدون اینکه سنگینیشو روم بندازه خیمه زد رومو لب هاشو به گونه‌ی زخمیم چسبوند. از ترس قلبم داشت وایمیستاد و زار زدم: -توروخدا من نمی..شناسمت فقط... فقط بذار برم! بی اهمیت بوسه‌ای به ترقوه‌ام زد که حالم خراب‌تر شد و با گریه جیغ زدم: -آشغال عوضی ولم کن... ازت متنفررم. چشمامو بسته و سرمو به جهت مخالف کج کرده بودم اما یکدفعه سکوت عجیبی شد! چشم باز کردم و نگاهم به گربه‌ افتاد که با ترسی شدید گوشه‌ی اتاق تو خودش جمع شده و به مردی که روی من بود، نگاه می‌کرد. به سختی سر چرخوندم و اینکه یک دفعه ادرارم ریخت دست خودم نبود! زبونم بند اومده و شوکه به هیولای مشکی و به شدت بزرگی که جای مرد روی تنم خیمه زده بود، نگاه کردم! https://t.me/+61jha4J6_Hk2ZmJk https://t.me/+61jha4J6_Hk2ZmJk https://t.me/+61jha4J6_Hk2ZmJk
6090Loading...
20
#پارت۱۱ از روی اسب غول پیکرش ، نگاه عمیقی به سرتاپایم می اندازد: _اسمت چیه...؟؟ لبم را از زیر نقاب میگزم... کاش اصلا برای دیدن سیاوش به این جنگل خراب شده نمی آمدم... این نَرّه غول از کجا پیدایش شد...؟ _مفَتِّشی یا داروغه....؟بکش کنار میخوام رد شم...! روی سیاهی چشمانم تمرکز میکند و انگار رنگ آشنایی در نگاهم میبیند... انگار که گمشده اش را پیدا کرده باشد ، از اسب پایین میپرد... هیبتش دو برابر من است و ترس در دلم می اندازد... _همین الان ...یا نقابت رو از روی صورتت بردار...یا بگو کی هستی...!؟ همینم کم مانده اسم دختر آصید سقز دهان در و همساده شود. بگویند نقابش را برای مرد غریبه برداشته است: _بزن به چاک عمو...داداشام بفهمن سر راهم سبز شدین واستون شَــر درست میکنن...! مرد بدون هیچ لبخندی ، با لباس های گران قیمتش سر خم میکند و صدای بمش را به گوشم میرساند: _بهم میاد همسن عموت باشم...؟اسم....!؟ اسبش و خودش ، تقریبا راه من را بسته اند... اگر خیلی تر و فرز باشم و دامنم را جمع کنم...اگر بخواهم از آن راه نیم متری عبور کنم... باز هم گیر می افتم... نوچه اش صدا روی سر می اندازد: _لال شدی...؟آقا اسمت رو پرسید...! دامنم را در انگشتانم چنگ میکنم...قلبم تند میزند... اسم خدا را صدا میزنم و اولین قدمم را که برمیدارم ، بازویم به شدت کشیده میشود و نقابم ، با یک حرکت از انگشتان مرد غریبه کنار میرود... https://t.me/joinchat/YyxpsKdW8ZYyNTNk ❌❌❌❌ #پارت‌هدیه _رسم مردونگی نیست که زن پا به ماه رو توی اون روستای بی آب و علف تنها بذارید آقا...! داریوش دستی به موهای دختر سه ساله اش میکشد و ابرو در هم میکشد: _اون زن اگر حس مادرانه داشت ، دختر سه ساله ی منو که مادر نداره آزار و اذیت نمیکرد...همونجا بمونه ، بعد از زایمان هر گورستونی که دلش خواست بره...! دایه خیلی خوب خبر دارد این مرد ، چقدر برای پیدا کردن شیرین ، زمین و زمان را به هم دوخت. _شما دچار اشتباه شدید سرورم.شیرین هیچ آزار و اذیتی به شیفته نرسونده...فقط به خاطر محافظت از خودش بوده... داریوش به ناگاه با چشم های سرخ برزخی سر بلند میکند و دخترک سه ساله را هم از گفتن هر حرفی میترساند: _خبطی بزرگتر از اینکه میخواست خواهر من رو..ناموس خاندان زند رو با برادرش فراری بده؟ _اون آبستنه آقا...برادرش نزدیک بود توسط شما تیربارون بشه... هر کسی دیگه هم اگر بود جون برادرش رو نجات میداد... لرز کوچکی سینه ی داریوش را به وجد می آورد...نباید به حرف های دایه گوش کند. _اینجا رو ترک کن دایه خاتون...نمیخوام درمورد اون زن ، حتی یک کلمه بشنوم. _جفتش سر راهیه...قابله گفته حکما بچه ها بیشتر از یکی هستن... قلب مرد دچار هیجان میشود. دو بچه از آن افسونگر لجباز؟ از کسی که ماه هاست عطر موهایش را نفس نکشیده...؟ _اون گفت اگر خونریزی زیاد باشه... جون شیرین خانم در خطره... امروز فرداست که دردش بگیره... نگاه تیز داریوش به طرف زن سن و سال دار برمیگردد: _اگر این مزخرفات به خاطر اینه که برگردونیش به کاخ... هنوز حرفش تمام نشده است که سربازی سراسیمه و آشفته حال داخل اتاق میشود: _بدبخت شدیم آقا... بیچاره شدیم... داریوش از جا بلند میشود و با تپش قلبی کند شده،  با روح از تن جدا شده لب میزند: _مقر بیا حرومزاده...چی شده...؟ رنگ از رخ سرباز میپرد و برای دادن خبر،  تمام دست و پاهایش به لرزه می افتند: _خانم کوچیک، آقام... از ده پایین خبر رسید خانم کوچیک... تخته سنگی بزرگ، روی سینه ی داریوش می افتد تا چنگ به یقه ی سرباز بیچاره بزند: _حرف بزن تا گلوتو بیخ تا بیخ نبریدممم...! _یکی از بچه ها به دنیا اومده... اما شیرین خانم... شیرین خانم دارن از دست میرن...! https://t.me/joinchat/YyxpsKdW8ZYyNTNk ❌❌❌ اثر جدید و منحصربه‌فردی از #آرزونامداری پارتی از رمان_کپی ممنوع
4752Loading...
21
-تفنگاتونو بیارید پایین! با چه جراتی رو سر زن من اسلحه می کشین؟ صدای عربده اش حتی منی را که مخاطبش نبودم وحشت زده کرد! -ولی خان... این زن بی ابرو خواسته شما رو سرافکنده.. حرفش تمام نشد که با شدت سیلی امیر محتشم روی زمین پرتاب شد. -اسم زن منو میاری دهنتو اول آب بکش! مثل بید می لرزم. تمام مردان تفنگ هایشان را پایین می آورند. -کسی رو زن من اسلحه بکشه رو من اسلحه کشیده! به اون توهین کنه به من کرده! کسی اینجا به چیزی که گفتم اعتراض داره؟ پشتش سپر گرفته ام و تکان نمی خورم. پیراهنش را از پشت در چنگ گرفته و جرات اینکه مقابلم را نگاه کنم ندارم. -منم همینو فکر می کنم! دستم میان دستان گرمش قرار می گیرد و من می دانم که نجات پیدا نکرده ام... که حالا هدف خشم او قرار گرفته ام! -خان... ناراحت نشو... ناموس تو ناموس ماست. برای خاطر تو خون می ریزیم. هرچی شما امر کنی! بدون اینکه سر برگرداند می غرد: -ناموس من ناموس منه! تا من زنده ام کسی برای ناموس من سینه سپر نمی کنه! کنار اسبش که می رسیم من قدم هایم سفت می شوند. اسبش بیشتر شبیه به هیولا بود! -سوار شو خیره سر! نیم نگاه خشمگینش را که می بینم از خودش، بیشتر از اسبش می ترسم. پایم را در رکاب می برم و خودش به بالا و روی اسب هدایتم می کند. خودش هم با یک حرکت پشت سرم می نشیند. -خان... تو رو خدا من می ترسم! سرم را می چرخانم با اشک به صورت سختش نگاه می کنم... -از من نترسیدی وقتی پاشدی تا اینجا اومدی از این حیوون زبون بسته می ترسی؟ اشکم می چکد و او با یک هعی بلند اسبش را به دواندن وا می دارد. جیغ می کشم و انگار اسب رم می کند که روی دوپا بلند می شود و امیر نعره ی بلندی می کشد. -آروم پیل... آروم! دستش را دور شکمم می پیچد و در گوشم حکم می کند. -تکون نخور عصبیش نکن! از وحشت خشکم زده. به دستش چنگ می زنم و می نالم: -اسبتم مثل خودت وحشیه! به سینه ی سفت سنگی اش می چسبم و او مرا بیشتر به خود می فشارد. -پیل تا بحال به کسی غیر من سواری نداده... اگه نمیندازت زمین چون تو دستای من و تو بغل من سوارشی! با هر حرف بیشتر و بیشتر ته دلم خالی می شد. -اگه اسبم مثل خودم وحشیه چون دل کاروانسرا نیست که رام هر کس و ناکس بشه! وحشی هم باشیم حداقل بی وفا نیستیم! از حرفش خجالت زده می شوم. داشت به من طعنه می زد؟ -من تو این دنیا هیچکسو غیر از مامانم ندارم. اگه منظورم با منه... من بی وفا نیستم. اگه اینجام چون جونمو واسه همون یه نفری که تو دلمه می دم! با شنیدن حرفم انگار که آتشش زده باشم یک دستش روی شکمم محکم شد و نعره کشید: -هعی! اسبش به تاخت دوید و کمتر از بیست دقیقه بعد داخل عمارت افسارش را کشید. پیاده شد و با یک حرکت مرا از روی اسبش پایین کشید. -پسرم... پسرم خدا رو شکر که اومدی... ما نفهمیدیم چطور از دستمون فرار کرد! -ماهرخ برای دیدن من اومده بود مادر! شامشو که خورد با ماشین بفرستینش عمارت باباخان من کار دارم شب دیر میام! حتی نگاهم هم نمی کرد و من از چشمان خون گرفته مادرش می ترسم. دوان دوان پشت سرش می دوم. -اَمیـ... خان! قدم هایش کند نمی شود. -من... نمی خواستم فرار کنم! سرم پایین بود اما دیدم که برگشت و سنگینی نگاهش را روی شانه هایم انداخت. -نمی تونی فرار کنی! حرصم می گیرد اما جوابش را نمی دهم. سر بالا می کنم و به چشمانش زل می زنم. -لطفا به بابام... حس می کنم با شنیدن صدای آرام کمی نازک شده ام رنگ نگاهش عوض می شود. نگاهش را به اسبش می دهد: -یه خان جلوت وایساده! من به کسی جواب پس نمی دم...! -امیر...؟ نمی دانم چرا صدایش کردم! لحظاتی نفسگیر به چشمانش زل می زنم و او آب دهانش را قورت می دهد سرش را نزدیک می کند و با صدای عمیق و دو رگه ای بند دلم را پاره می کند: -یه بار دیگه صدام کن و اون وقت به جای اینکه بفرستمت پیش خانوما می ندازمت رو پیل و به تاخت از اینجا دور می شم! پارت واقعی رمان❌❌ https://t.me/+UVJu6vdGY5xkNmY0 https://t.me/+UVJu6vdGY5xkNmY0 https://t.me/+UVJu6vdGY5xkNmY0 https://t.me/+UVJu6vdGY5xkNmY0 https://t.me/+UVJu6vdGY5xkNmY0 https://t.me/+UVJu6vdGY5xkNmY0 https://t.me/+UVJu6vdGY5xkNmY0 من ناف بریده ی خان بودم! دختری که از رسم و رسوم این طایفه متنفر بود! اومدم خواهرمو از یه ازدواج اجباری نجات بدم که خودم گیر افتادم! من... ماهرخ... عروس امیر محتشم خان بودم! و تا خود حجله ی عروسیمم دست از تلاش برای فرار برنمی‌دارم تا اینکه... رمان جدید شادی موسوی🤍 #براساس‌داستان‌واقعی
9065Loading...
22
رفتی بازی؟ پولتو زیاد کردی؟
7250Loading...
23
https://t.me/tapswap_bot?start=r_128137433 🎁 +2.5k Shares as a first-time giftچ
6360Loading...
24
https://t.me/hamsteR_kombat_bot/start?startapp=kentId128137433
6491Loading...
25
Media files
1 2550Loading...
26
-مدام خواب یه پلنگ سیاه و بزرگو می‌بینم که داره دور و برم می‌چرخه. گاهی دهنشو باز می‌کنه و دندون‌های تیزشو بهم نشون می‌ده. گاهی هم با چشمای سبز کمرنگش خیره نگاهم می‌کنه! دکتر روانشناس نگاهم می‌کنه و مدام یه چیزایی رو روی برگه جلوش می‌نویسه. -هر شب می‌بینیش؟ یعنی مدام داره برات تکرار میشه یا فقط گاهی اوقات؟! با بغض سر تکون دادم و اشکی که از چشمش چکید رو محکم پاک کردم. -هر شب تکرار میشه. واقعا وحشت کردم حس می‌کنم دارم از ترس می‌میرم! -به نظرت ازت چی می‌خواد؟ حس می‌کنی چی رو می‌خواد بهت برسونه؟! لب هامو با زبون‌ تَر کردم و مستقیم به چشمای زن نگاه کردم. میدونستم بعد جمله‌ای که بگم مثل همه دکترهای قبلی فکر می‌کنه دیوونه‌ام و برام دارو می‌نویسه اما نمی‌خواستم هم حقیقتو پنهان کنم. -ف..فکر می‌کنم اون عاشقم شده! همونطور که انتظار داشتم ابروش بالا پرید و سر تکون داد. -بسیار خب یه سری دارو براتون می‌نویسم. کمک می‌کنه راحت‌تر بخوابید فعلا این هارو استفاده کنید تا جلسه‌ی بعدی. ناامید سر تکون دادم و برگه رو از دستش گرفتم و به سمت در رفتم. اما زمزمه‌ی زیرلبیش رو شنیدم که می‌گفت: -فکر می‌کنه یه پلنگ سیاه عاشقش شده... این جوونا روز به روز بیشتر عقلشونو از دست می‌دن! https://t.me/+61jha4J6_Hk2ZmJk با ناراحتی داروهامو گرفتم و پا تو خیابون تاریک گذاشتم. دیروقت بود و همه جا خلوت بود اما حاضر بودم تا صبح تو خیابون بمونم تا اینکه برم خونه و بخوابم و خواب اون پلنگ لعنتی رو ببینم! -هی خوشگله... تنها این وقت شب بیرون چیکار می‌کنی؟! با صدای یه مرد به قدم هام سرعت دادم اما یکدفعه شروع کرد به دنبالم دویدن. -وایسا ببینم کجا داری فرار می‌کنی توله... اووف چه اندامی داری! خدایا اخه این چه شانسی بود که من داشتم؟! -وایسا می‌گم هرزه! جیغ زدم: -دست از سرم بردار... کمک کمک کسی نیس... یکدفعه از پشت دستایی محکم دور کمرم حلقه شد و با دستمالی رو که دهن و بینیم رو پوشوند، بیهوش شدم وچشمام بسته شدن. ادامه‌ی پارت👇 با حس سنگینی روی تنم به سختی پلک هامو از هم فاصله دادم. -آخ -پرنسس بیدار شد؟! نگاهم به مرد تنومند و سیاه پوشی افتاد که کنار تنم خوابیده بود. -چه... چه خبره اینجا تو کی هستی؟! -نوچ منو یادت نمیاد... چه دختر بدی! تکونی به دست و پام دادم که تازه متوجه شدم به تخت بسته شدم و وحشت زده جیغ کشیدم: -تـو... تـو مـنـو دزدیـدی؟ بـازم کـن لـعنـتی! -هیشش آروم تو فقط اومدی پیش مَردت! چشمای سبزش به شدت برام آشنا بودن اما تو این لحظه انقدر ترسیده بودم که نتونم درست تمرکز کنم. -ب..بذار برم خواهش می‌کنم ول..م کن توروخدا! جواب همه‌ی هق هق هام شد لبهاش که روی صورتم کشیده شد و اشک هامو پاک کرد. -آروم امشب قراره عروس مَردت بشی... انقدر استرس برات خوب نیست! چهارستون تنم لرزید و حرصی فریاد کشیدم: -چی می‌گی آشغال عوضی؟ حیوون پست... حرومزاده ولم کن برم ولـــم کــن! چشمامو بستم. با شدت جیغ می‌کشیدم و به صورتش تف می‌کردم و تو یه لحظه نفهمیدم چی شد اما انگار یه چیزی عوض شد و صدای خرخری به گوشم رسید! -آی! با ترس چشمامو باز کردم و وقتی جای مرد همون پلنگ سیاه خواب هامو خیمه زده روی خودم دیدم، خودمو خیس کردم. تمام تنم شل شد و... https://t.me/+61jha4J6_Hk2ZmJk https://t.me/+61jha4J6_Hk2ZmJk
1 0460Loading...
27
چه گوهی خوردی؟! باید به پای بچه‌ی 16 ساله پوشک می‌بستیم؟! با صدای عصبی اکرم چشمان بی‌حالش هول کرده باز شد _اصلا تو این اتاق چه غلطی میکنی؟ لالی... عقلتم پوکه؟ حتما باید تخت آقا رو نجس می‌کردی؟ دخترک وحشت زده سر بلند کرد با دیدن تخت زرد شده چشمان زمردی‌اش پر شد خودش را...خیس کرده بود؟ دیشب بدن ریزش در آغوش مرد گم شده بود که توانسته بود بعد از یک ماه بخوابد حتما وقتی صبح زود رفته بود بازهم وحشت سراغش امده بود و... بدنش لرز گرفت این حال دست خودش نبود مرد قول داده بود تنهایش نذارد _کَرَم هستی مادمازل؟!  میگم از رو تخت اقا پاشو نفهــم تا به خودش بیاید دست اکرم موهای بلند طلایی رنگش را وحشیانه چنگ زد و کشید که محکم به زمین کوبیده شد _پاشو گمشو... آقا ببینه چه غلطی کردی خودت هیچی...ننه باباتم از گور میکشه بیرون... اینجا پرورشگاه نیست بچه 15 16 ساله‌ی کر و لال نگه داریم...هررری از درد ناله‌ کرد بازهم مثل این چند روز صدایی خفه از لب های لرزانش بیرون امد اکرم با دیدن بی‌حالی غیر طبیعی و رنگ بیش از حد پریده‌اش عصبی لگدی به بدنش کوبید _دارم داد میزنم...بازم نمیشنوی؟! میگم گمشو تا به یه جا دیگه گند نزدی نمیدانست دخترک هر شب سر روی سینه‌ی همان اقایی که می‌گوید می‌گذاشت مرد کنار گوشش پچ‌ زده بود دخترک 16 ساله شیشه‌ی عمر ایلیاست و این یعنی نمی‌کشتش؟! اکرم که سمتش هجوم آورد تنش بی‌پناه منقبض شد گردنش را به زور به طرف تخت خم کرد و فریاد از گلویش نعره کشید _ببین چه گوهی خوردی تخــ*م حروم..هم تورو میکشه هم منو ببیـــن...حالا مثل مرده ها فقط به من زل بزن لرز تن دخترک بیشتر شد بازهم ان غده‌ی لعنتی نترکید _یا زهرا...چیکار می‌کنی اکرم؟ صدای شوکه مریم آمد و اکرم بی‌توجه موهای دخترک را سمت باغ کشید مریم هول کرده سمتشان قدم تند کرد _یه ماهه از شوک نمیتونه گریه کنه و حرف بزنه.‌..کر نیست داد میزنی اکرم عصبی نیشخند زد و تن لرز گرفته‌ی مروارید را محکم کف باغ انداخت دختر زیادی آرام با ان موهای طلایی و چشمان درشت زمردی چرا ایلیاخان همه‌ی شان را کشته بود اِلا این دختر؟! _آره میدونم لال شده...چون دیده آقا همه‌ی کس و کارش و جلوش کشته همه‌ی اتاقا بوی سگ مرده گرفته...بسه هر چقدر تحمل کردم این چند روز گلوی دخترک از بغض تیر کشید کاش همان مرد که همه آقا صدایش می‌کردند، بود آقا یا ایلیا خان برخلاف رفتارش با بقیه با او خیلی مهربان بود مریم با ترحم لب زد _ولش کن اکرم...وسواسات و رو این بچه پیاده نکن...مریضه خدا قهرش میاد...ببین داره میلرزه...چند روزه هیچی نخورده...آقا خودشـ...هیـع اکرم که یکدفعه شلنگ اب زیادی یخ باغ را روی دخترک گرفت حرف در دهان مریم ماسید و دخترک خشکش زد قلبش تیر کشید بازهم همان درد لعنتی که وقتی مینالید ایلیاخان هم با همان اخم های درهم نگران نگاهش می‌کرد _بمونه...اما خودم این توله گربه‌ی خیابونی و تمیز می کنم تا همه‌جا بوی طویله نده مریم خواست لب باز کند که اکرم بی‌حوصله تشر زد و شلنگ را کنار انداخت سر خدمتکار بود _اگر نمیخوای گورتو از عمارت گم کنی لال شو مروارید با بدن لرز گرفته ملتمس نگاهش کرد اما وقتی مریم ناچار عقب رفت بی‌پناه در خودش جمع شد مرد دروغ گفته بود که دیگر نمی‌گذارد کسی آزارش دهد همه‌ی شان اذیتش می‌کردند اکرم روبه خدمتکار ها غرید _بیاین لباساش و در بیارین...معلوم نیست توی جوب چه مرضایی گرفته و ما تو خونه راش دادیم...میره رو تخت اقا هم میخوابه سمتش امدند و دست و پایش را به زور گرفتند از شدت تحقیر آن غده در گلویش بزرگ تر شد باغ پر از بادیگارد بود جلوی چشم همه‌ی شان لباس هایش را به زور از تنش دراوردند اکرم بی‌توجه به لرز هیستریکش بدنش را وارسی کرد _خوبه نشان خدمتکارای آقا رو هم داغ کنید با وحشت سر بالا اورد همان سوختگی روی مچ خدمتکارها که شکل خاصی داشت؟ یکی از خدمتکارها بلند شد _الان خانوم بغض در گلویش بزرگ تر شد و سرش را جنون وار تکان داد هرموقع میخواستند دست دختری را بسوزانند به سینه‌ی مرد می‌چسبید و تکان نمیخورد صدای جیغشان... هقی از گلویش بیرون آمد خدمتکار که با ان تکه اهن در دستش نزدیک شد با تقلا از زیر دستشان بیرون آمد که یکدفعه صورتش سوخت خون از لب و بینی‌اش بیرون ریخت _کجا حروم لقمه؟! تکون بخوری کل تنت و داغ میزارم رام باش تا اون روی اکرم و نبینی تنها با چشمان خیس نگاهش کرد آستینش را بالا زدند که چشمان بی‌حالش روی سرخی آهن ماند نفسش در سینه گره خورد _محکم نگهش دارین بدنش جنون وار لرزید همینکه اکرم خواست آهن داغ شده را بچسباند کسی مچش را چنگ زد و صدای غریدن پر تهدید همان مرد _حس می‌کنم خیلی علاقه داری خودتو زنده زنده بسوزونم که داری غلط اضافه میکنی اکرم ادامه‌ی پارت🔥🖤👇 https://t.me/+0MSnKxWA9nQ3MWQ0
8011Loading...
28
#پارت۱۱ از روی اسب غول پیکرش ، نگاه عمیقی به سرتاپایم می اندازد: _اسمت چیه...؟؟ لبم را از زیر نقاب میگزم... کاش اصلا برای دیدن سیاوش به این جنگل خراب شده نمی آمدم... این نَرّه غول از کجا پیدایش شد...؟ _مفَتِّشی یا داروغه....؟بکش کنار میخوام رد شم...! روی سیاهی چشمانم تمرکز میکند و انگار رنگ آشنایی در نگاهم میبیند... انگار که گمشده اش را پیدا کرده باشد ، از اسب پایین میپرد... هیبتش دو برابر من است و ترس در دلم می اندازد... _همین الان ...یا نقابت رو از روی صورتت بردار...یا بگو کی هستی...!؟ همینم کم مانده اسم دختر آصید سقز دهان در و همساده شود. بگویند نقابش را برای مرد غریبه برداشته است: _بزن به چاک عمو...داداشام بفهمن سر راهم سبز شدین واستون شَــر درست میکنن...! مرد بدون هیچ لبخندی ، با لباس های گران قیمتش سر خم میکند و صدای بمش را به گوشم میرساند: _بهم میاد همسن عموت باشم...؟اسم....!؟ اسبش و خودش ، تقریبا راه من را بسته اند... اگر خیلی تر و فرز باشم و دامنم را جمع کنم...اگر بخواهم از آن راه نیم متری عبور کنم... باز هم گیر می افتم... نوچه اش صدا روی سر می اندازد: _لال شدی...؟آقا اسمت رو پرسید...! دامنم را در انگشتانم چنگ میکنم...قلبم تند میزند... اسم خدا را صدا میزنم و اولین قدمم را که برمیدارم ، بازویم به شدت کشیده میشود و نقابم ، با یک حرکت از انگشتان مرد غریبه کنار میرود... https://t.me/joinchat/YyxpsKdW8ZYyNTNk ❌❌❌❌ #پارت‌هدیه _رسم مردونگی نیست که زن پا به ماه رو توی اون روستای بی آب و علف تنها بذارید آقا...! داریوش دستی به موهای دختر سه ساله اش میکشد و ابرو در هم میکشد: _اون زن اگر حس مادرانه داشت ، دختر سه ساله ی منو که مادر نداره آزار و اذیت نمیکرد...همونجا بمونه ، بعد از زایمان هر گورستونی که دلش خواست بره...! دایه خیلی خوب خبر دارد این مرد ، چقدر برای پیدا کردن شیرین ، زمین و زمان را به هم دوخت. _شما دچار اشتباه شدید سرورم.شیرین هیچ آزار و اذیتی به شیفته نرسونده...فقط به خاطر محافظت از خودش بوده... داریوش به ناگاه با چشم های سرخ برزخی سر بلند میکند و دخترک سه ساله را هم از گفتن هر حرفی میترساند: _خبطی بزرگتر از اینکه میخواست خواهر من رو..ناموس خاندان زند رو با برادرش فراری بده؟ _اون آبستنه آقا...برادرش نزدیک بود توسط شما تیربارون بشه... هر کسی دیگه هم اگر بود جون برادرش رو نجات میداد... لرز کوچکی سینه ی داریوش را به وجد می آورد...نباید به حرف های دایه گوش کند. _اینجا رو ترک کن دایه خاتون...نمیخوام درمورد اون زن ، حتی یک کلمه بشنوم. _جفتش سر راهیه...قابله گفته حکما بچه ها بیشتر از یکی هستن... قلب مرد دچار هیجان میشود. دو بچه از آن افسونگر لجباز؟ از کسی که ماه هاست عطر موهایش را نفس نکشیده...؟ _اون گفت اگر خونریزی زیاد باشه... جون شیرین خانم در خطره... امروز فرداست که دردش بگیره... نگاه تیز داریوش به طرف زن سن و سال دار برمیگردد: _اگر این مزخرفات به خاطر اینه که برگردونیش به کاخ... هنوز حرفش تمام نشده است که سربازی سراسیمه و آشفته حال داخل اتاق میشود: _بدبخت شدیم آقا... بیچاره شدیم... داریوش از جا بلند میشود و با تپش قلبی کند شده،  با روح از تن جدا شده لب میزند: _مقر بیا حرومزاده...چی شده...؟ رنگ از رخ سرباز میپرد و برای دادن خبر،  تمام دست و پاهایش به لرزه می افتند: _خانم کوچیک، آقام... از ده پایین خبر رسید خانم کوچیک... تخته سنگی بزرگ، روی سینه ی داریوش می افتد تا چنگ به یقه ی سرباز بیچاره بزند: _حرف بزن تا گلوتو بیخ تا بیخ نبریدممم...! _یکی از بچه ها به دنیا اومده... اما شیرین خانم... شیرین خانم دارن از دست میرن...! https://t.me/joinchat/YyxpsKdW8ZYyNTNk ❌❌❌ اثر جدید و منحصربه‌فردی از #آرزونامداری پارتی از رمان_کپی ممنوع
6281Loading...
29
-تفنگاتونو بیارید پایین! با چه جراتی رو سر زن من اسلحه می کشین؟ صدای عربده اش حتی منی را که مخاطبش نبودم وحشت زده کرد! -ولی خان... این زن بی ابرو خواسته شما رو سرافکنده.. حرفش تمام نشد که با شدت سیلی امیر محتشم روی زمین پرتاب شد. -اسم زن منو میاری دهنتو اول آب بکش! مثل بید می لرزم. تمام مردان تفنگ هایشان را پایین می آورند. -کسی رو زن من اسلحه بکشه رو من اسلحه کشیده! به اون توهین کنه به من کرده! کسی اینجا به چیزی که گفتم اعتراض داره؟ پشتش سپر گرفته ام و تکان نمی خورم. پیراهنش را از پشت در چنگ گرفته و جرات اینکه مقابلم را نگاه کنم ندارم. -منم همینو فکر می کنم! دستم میان دستان گرمش قرار می گیرد و من می دانم که نجات پیدا نکرده ام... که حالا هدف خشم او قرار گرفته ام! -خان... ناراحت نشو... ناموس تو ناموس ماست. برای خاطر تو خون می ریزیم. هرچی شما امر کنی! بدون اینکه سر برگرداند می غرد: -ناموس من ناموس منه! تا من زنده ام کسی برای ناموس من سینه سپر نمی کنه! کنار اسبش که می رسیم من قدم هایم سفت می شوند. اسبش بیشتر شبیه به هیولا بود! -سوار شو خیره سر! نیم نگاه خشمگینش را که می بینم از خودش، بیشتر از اسبش می ترسم. پایم را در رکاب می برم و خودش به بالا و روی اسب هدایتم می کند. خودش هم با یک حرکت پشت سرم می نشیند. -خان... تو رو خدا من می ترسم! سرم را می چرخانم با اشک به صورت سختش نگاه می کنم... -از من نترسیدی وقتی پاشدی تا اینجا اومدی از این حیوون زبون بسته می ترسی؟ اشکم می چکد و او با یک هعی بلند اسبش را به دواندن وا می دارد. جیغ می کشم و انگار اسب رم می کند که روی دوپا بلند می شود و امیر نعره ی بلندی می کشد. -آروم پیل... آروم! دستش را دور شکمم می پیچد و در گوشم حکم می کند. -تکون نخور عصبیش نکن! از وحشت خشکم زده. به دستش چنگ می زنم و می نالم: -اسبتم مثل خودت وحشیه! به سینه ی سفت سنگی اش می چسبم و او مرا بیشتر به خود می فشارد. -پیل تا بحال به کسی غیر من سواری نداده... اگه نمیندازت زمین چون تو دستای من و تو بغل من سوارشی! با هر حرف بیشتر و بیشتر ته دلم خالی می شد. -اگه اسبم مثل خودم وحشیه چون دل کاروانسرا نیست که رام هر کس و ناکس بشه! وحشی هم باشیم حداقل بی وفا نیستیم! از حرفش خجالت زده می شوم. داشت به من طعنه می زد؟ -من تو این دنیا هیچکسو غیر از مامانم ندارم. اگه منظورم با منه... من بی وفا نیستم. اگه اینجام چون جونمو واسه همون یه نفری که تو دلمه می دم! با شنیدن حرفم انگار که آتشش زده باشم یک دستش روی شکمم محکم شد و نعره کشید: -هعی! اسبش به تاخت دوید و کمتر از بیست دقیقه بعد داخل عمارت افسارش را کشید. پیاده شد و با یک حرکت مرا از روی اسبش پایین کشید. -پسرم... پسرم خدا رو شکر که اومدی... ما نفهمیدیم چطور از دستمون فرار کرد! -ماهرخ برای دیدن من اومده بود مادر! شامشو که خورد با ماشین بفرستینش عمارت باباخان من کار دارم شب دیر میام! حتی نگاهم هم نمی کرد و من از چشمان خون گرفته مادرش می ترسم. دوان دوان پشت سرش می دوم. -اَمیـ... خان! قدم هایش کند نمی شود. -من... نمی خواستم فرار کنم! سرم پایین بود اما دیدم که برگشت و سنگینی نگاهش را روی شانه هایم انداخت. -نمی تونی فرار کنی! حرصم می گیرد اما جوابش را نمی دهم. سر بالا می کنم و به چشمانش زل می زنم. -لطفا به بابام... حس می کنم با شنیدن صدای آرام کمی نازک شده ام رنگ نگاهش عوض می شود. نگاهش را به اسبش می دهد: -یه خان جلوت وایساده! من به کسی جواب پس نمی دم...! -امیر...؟ نمی دانم چرا صدایش کردم! لحظاتی نفسگیر به چشمانش زل می زنم و او آب دهانش را قورت می دهد سرش را نزدیک می کند و با صدای عمیق و دو رگه ای بند دلم را پاره می کند: -یه بار دیگه صدام کن و اون وقت به جای اینکه بفرستمت پیش خانوما می ندازمت رو پیل و به تاخت از اینجا دور می شم! پارت واقعی رمان❌❌ https://t.me/+UVJu6vdGY5xkNmY0 https://t.me/+UVJu6vdGY5xkNmY0 https://t.me/+UVJu6vdGY5xkNmY0 https://t.me/+UVJu6vdGY5xkNmY0 https://t.me/+UVJu6vdGY5xkNmY0 https://t.me/+UVJu6vdGY5xkNmY0 https://t.me/+UVJu6vdGY5xkNmY0 من ناف بریده ی خان بودم! دختری که از رسم و رسوم این طایفه متنفر بود! اومدم خواهرمو از یه ازدواج اجباری نجات بدم که خودم گیر افتادم! من... ماهرخ... عروس امیر محتشم خان بودم! و تا خود حجله ی عروسیمم دست از تلاش برای فرار برنمی‌دارم تا اینکه... رمان جدید شادی موسوی🤍 #براساس‌داستان‌واقعی
1 2086Loading...
30
https://t.me/hamster_kombAt_bot/start?startapp=kentId127083750 Play with me, become cryptoexchange CEO and get a token airdrop! 💸 2k Coins as a first-time gift 🔥 25k Coins if you have Telegram Premium
1 7312Loading...
31
https://t.me/hamster_kombAt_bot/start?startapp=kentId127083750 Play with me, become cryptoexchange CEO and get a token airdrop! 💸 2k Coins as a first-time gift 🔥 25k Coins if you have Telegram Premium
1 6292Loading...
32
رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور): اینم یه بازی که به راحتی می تونید ازش پول در بیارید💵
4 4483Loading...
33
https://t.me/Hamster_kombat_bot/start?startapp=kentId189274482
4 37525Loading...
34
این فرصت چند روزه رو از دست ندید، عضویت بازی محدوده
1 0231Loading...
35
https://t.me/tapswap_bot?start=r_128137433 🎁 +2.5k Shares as a first-time giftچ
1 0320Loading...
36
اینم یه بازی که به راحتی می تونید ازش پول در بیارید💵
1 0270Loading...
37
https://t.me/hamsteR_kombat_bot/start?startapp=kentId128137433
9771Loading...
38
Media files
3 6981Loading...
39
‍ ‍ ‍ -چرا بهش گفتی من دوست دخترتم؟ میدونی چه گندی زدی؟ اصلا میدونی اون کی بود؟ خونسرد نگاهم کرد و گفت : میدونم! -نه نمیدونی.... معلومه که نمیدونی... اون... اون امیرحسینه... شوهر سابقم... پدرِ بچه‌ای که همه فکر میکنن مُرده! اگه بفهمه من اینجا بودم.... وای خدا... منو می‌کشه... رستا رو ازم میگیره مطمئنم.... کیفمو از روی مبل اتاقِ کارش چنگ زدم و قبل از این که از کنارش رد بشم بازومو گرفت -وایسا شادی! دلیلی نداره بترسی... من سر حرفم هستم... منو قبول کن و توی افتتاحیه به عنوان پارتنرم باهام بیا. من جون خودت و بودنِ دخترتو تضمین میکنم. نمیذارم امیرحسین نزدیکت بشه -تو اصلا نمیفهمی من چی میگم... کافیه امیر من و تو رو باهم ببینه... اون موقع مطمئن میشه وقتی زنش بودم بهش خیانت کردم دستشو روی بازوم آروم بالا و پایین کرد و گفت : خب بفهمه! مگه به همین جرم مجازاتت نکرد؟ مگه نگفتی یه جوری زد، که همه خیال کردن خودت و بچه باهم مُردین! هنوز نگرانشی؟ فرار کردی و رفتی؟ خیال میکنی تا کِی میشه فرار کرد؟ پیش من، جات امنه با تلخندی گفتم : من حتی پیش خونوادم جام امن نبود! من خیانت نمیکنم دستش هنوز بند بازوم بود تا دوباره نقش زمین نشم قدمی جلو اومد با دلهره، یه قدم عقب رفتم گردن کج کرد و پرسید: هنوز متعهدی به شریک من؟یا نکنه طلاق نگرفتین؟ هوم؟ صدام به زور از گلوم در اومد: نه... -پس اسمشو خیانت نذار. به من بگو شهراد؛ نگو دکتر! قبل از این که جوابی بهش بدم دستش دور کمرم حلقه شد و از ترس و شوک به خودم لرزیدم -امیرحسین لیاقت نداشت.... به تو خیانت کرد... تویی که حتی با این رنگ پریده و صورت لاغر، انقد قشنگی که آدم نفسش بند میاد... به من اعتماد کن.... انتقام تهمتی که بهت زدن رو بگیر. اون موقع هیچکس ازت حمایت نکرد، بذار من بشم حامیت.... اسمت که بیاد کنار اسم شهراد سرلک کسی جرات نمیکنه بهت چپ نگاه کنه... بدون این که پلک بزنم نگاهش میکردم که جلو تر اومد و نفسشو روی صورتم حس کردم دستی که روی بازوم بود بالا اومد و روی گونه‌ام نشست -حق تو و دخترت این نیست که توی یه اتاق جنوب شهر زندگی کنین... هرکی ندونه، من خوب میدونم که نورچشمیِ دوتا خونواده بودی دخترحاجی! نباید الان از صبح تا شب به عنوان یه کارگر خدماتی کار کنی و تهش هیچی به هیچی! نمی‌ذارم شادی فرصت فکر کردن بهم نداد، فرصت جواب دادن رو هم! فاصله رو به صفر رسوند و لب گذاشت روی پیشونی سردم هر دو دستش کمرم رو محکم گرفت و حسی به من القا کرد که تا حالا تجربه نکرده بودم... حمایت...پناه...محبت! قطره های اشک روی صورتم راه افتادن که بلاخره ازم جدا شد نوک انگشتشو روی رد اشکام کشید و لب زد : یکسال پیش که دیدمت.... فرق داشت با الان. زنِ رفیقم بودی با یه شکم گرد و قلمبه.... اون موقع فقط یه "خوش به حال امیر چه خانم خوبی داره " بودی؛ الان دیگه فرق داره... نخواه که ولت کنم... شادی! هق هقم بلند شد که سرمو به سینه‌اش چسبوند و دستش نوازشوار روی کمرم بالا پایین شد بریده گفتم: من... میترسم... امیر اگه بفهمه.... -ششش... من نمیذارم! به خودت بیا دختر. بشو همون دخترِ قوی و محکم... قبل از نامردیِ امیرحسین. انتقام بگیر از تک تک آدمایی که از پشت بهت خنجر زدن و تو رو از زندگیِ خودت بیرون کردن لبشو اینبار روی شال به هم ریخته‌ام گذاشت و زمزمه کرد : من کمکت میکنم... تو فقط با من باش درست همون لحظه در باز شد و صدای امیر به گوشم رسید : شهراد؟ نمیای پایین؟باید کار اوستا رو تایید کنی شهراد دستمو گرفت و خیره به چشمام گفت: با من میای عزیزم؟ مُرد اون شادیِ ضعیف و آروم قسم خوردم تلافی کنم... همه باید تاوان میدادن... حق با شهراد بود... شادی رو، غرور و شخصیتش و ابروش رو، زیر پا له کرده بودن... نمیشد من تنهایی تاوان بدم! لبخندی بهش زدم و گفتم : میام سر چرخوندم سمت امیر که ابروهاش به هم نزدیک و دستاش مشت شده بود هم قدم با شهراد جلو رفتم و همین که کنار امیر رسیدیم، انگشتشو روی سینه‌ی پهن امیر زد و محکم گفت : نبینم دم پَر ناموسِ من پیدات بشه یا بخوای قلدری کنی امیرحسین! شادی از حالا، تا همیشه کنار منه... https://t.me/+rm_U4b0AZyU0YTg8 https://t.me/+rm_U4b0AZyU0YTg8 https://t.me/+rm_U4b0AZyU0YTg8 https://t.me/+rm_U4b0AZyU0YTg8 #پارت_واقعی_رمان🔥
3 1473Loading...
40
🦋🦋🦋 #فَتان -من به اندازه ی موهای سرت دختر دیدم تو زندگیم. پس وقتی یه چیزی می گم بدون که درسته.. -تو مگه موهای منو دیدی؟ شاید کچل باشم! 🧚‍♂🧚 لبم به انحنایی نازک کشیده شد. دوست داشتم به یاد این خاطره ی در سرم شکل گرفته، قاه قاه بخندم. اما امان از بخت سیاهی که از ابتدا جور دیگری نوشته شده بود.. من یک لاقبایِ آویزان تنها برای او یک مرد عبوری بودم! **** قصه از کجا شروع شد؟ از همون پاییز ۱۴۰۱ شلوغی ها، اعتراضات، جوون های زخمی و بگیر و ببندهای خیابونی🤦‍♂ حالا این وسط یه شازده ی زخمی اولین جایی که به ذهنش می رسه برای فرار کردن و پناهندگی دفتر یه خانم وکیله.. البته قضیه به همین راحتی ها هم نیست.. نه فقط نیروهای امنیتی که یه زن هم دنبال این پسره.. زنی که همه ی آدما واسش بازیچه هستن برای رسیدن به خواسته هاش.. این قصه، قصه ی بازیچه هاست! https://t.me/+Ha4pCn32UtVkYjg8 قراره تا آخر میخکوبتون کنه.. یه جدید تازه از راه رسیده که با همون سه پارت اول غوغا کرده💃 قبول نداری؟ امتحانش مجانیه😉 https://t.me/+Ha4pCn32UtVkYjg8 ششمین اثر #الهام_فتحی
1 2750Loading...
Repost from N/a
تو راست می‌گفتی که آدم‌ها فقط یک بار عاشق می‌شوند؛ من هم فقط یک بار عاشق شدم. عاشق تو! از پدرم شنیده بودم که ما بد عاشقیم. دل دادن‌مان دست خودمان است و دل کندن‌مان با خدا. ولی حکایت من چیز بیشتری از این‌ها بود. تو انگار خودِ من بودی، یا شاید من خودِ تو! تازه‌وارد محل بودی، ولی انگار من از هزار سال‌ پیش‌تر می‌شناختمت. نه غربت نگاهت به چشمم می‌آمد و نه ته لهجه‌ی غریبه‌ات. انگار سال‌ها در تو زیسته بودم. با چشم‌هایت به آدم‌ها نگاه کرده بودم و بر شاعرانگی شانه‌هایت سر نهاده بودم‌. تمام روزهای بعد از دیدنت با غم‌هایت درد کشیدم و با لبخندت خندیدم. حتی بعدها، وقتی رهایم کردی هم، به جای تو در آتشی که برپا کردی سوختم. https://t.me/+f1edimG4hSkxZDU0 - ازت خوشم می‌آد جانا. جانا جوری گفت: چی؟ انگار این بدترین حرفی بود که می‌توانست از او بشنود. می‌خواست دوباره از کنارش بگذرد که این بار با همه‌ی تنش راه او را بست. - پارتنر، دوست پسر، جاست فرند، هر جور که خودت بخوای. تمام صورت جانا از حرص سرخ و ملتهب بود. با کف دست او را به عقب هل دارد و گفت: - فکر کردی با بچه طرفی؟ منو تو اون محله دیدی، فکر کردی بیام خونه زندگی‌تو ببینم، وا می‌دم؟ من اگه این کاره بودم که چندجا کار نمی‌کردم. با عجله قدمی به طرف دیگر  برداشت و تا شهاب به خودش بیاید از کنارش گذشت.  نباید می‌گذاشت همه چیز به همین راحتی خراب شود. یک قدم مانده به در به او رسید. دستش را دور تن باریک او حلقه کرد و به طرف خودش کشید. پیش از اینکه جیغ جانا بلند شود، دست دیگرش را روی دهان او گذاشت و کنار گوشش گفت: - هیس، کاریت ندارم. جانا تقلا کرد از دستش رها شود. درست مثل تن نرم و لیز ماهی یک لحظه کافی بود تا از میان دستانش سر بخورد و برای همیشه برود. فشار دستش را دور تن او بیشتر کرد و لبش را نزدیک گوش او برد: - من اونی که تو ذهنت ساختی نیستم جانا. #پرواز‌در‌تاریکی #لیلانوروزی https://t.me/+f1edimG4hSkxZDU0 https://t.me/+f1edimG4hSkxZDU0
نمایش همه...

Repost from N/a
-لبخند دارم ،دیشب قشنگترین شب زندگی ام بود!از کنار ‌ و بودن خوشحالم !با او خوشحالم هنوز نجواهای عاشقانه اش در گوشم است ..! ستایش شده بودم ،بوسیده شده بودم تنم را طواف کرده بود ! و من با عشق هر آنچه داشتم تقدیمش کرده بودم ! ترس به دل نداشتم وقتی گفته بود : -اول و آخرت منم پس چه امشب چه آخر ماه..! با بابا مرتضی بلاخره به توافق رسیدند عروسی آخر ماه باشد ..! ،نور از درز پرده روی تنم میتابد،لباسم را تن میزنم صدای شرشر آب از حمام میاید، و البته صدای آواز او ..! سرخوش است! زیر صندلی پاکتی افتاده توجه ام جلب میشود،کتش روی آن صندلی است،خم میشوم و باز میکنم ! فرتاش&رویا.. کارت دعوت عروسی! اما کنار نامش چرا نام زن دیگریست ..! ؟تاریخ همان است اما نام عروس کَس دیگریست !! دنیایم در دم تاریک میشود!دیشب از عشق در گوش من خوانده بود ،از تنها زن زندگی اش ..! پس این کارت دعوت چه میگوید !؟ تنم یخ زده ! در حمام باز میشود نمی توانن به طرفش بچرخم ..! -ماه نوش..؟ از بوی شامپو میفهمم خیلی نزدیک است..! سر خوش میگوید : -کارت تو عه..!..دیشب خواستم بدم بهت اما دیدم ..بد نیست اینجور با یه شب رویایی از دنیایی نکرد خداحافظی کنم آخه دلم می‌خواد به رویا تا ابد وفادار باشم ..چون.. بر میگردم نمیگذارم حرفش تمام شود اشک روی گونه ام را میبیند اینبار نیش خندش ته مانده ی جانم را می‌گیرد ! -دروغ بود؟! -چی؟ -خواستن من؟ -دروغ دروغ که نه ..دیشب خواستم ..تو هم خواستی.. قفل شده ام نمیدانم باید چه بگویم.. -اما گفتی.. -چی گفتم ؟..قهقهه میزند خوب نگاه میکنم چرا احساس میکنم این آدم هیچ شباهتی به فرتاش شب قبل ندارد ؟..گویی خود شیطان است.. -نکنه یه شب و موندی فکر کردی عاشقتم ..؟!.. خودت خواستی ..مجبورت نکردم .. چرا فکر کردی من عاشق دختر ،زنی میشم که زندگی خواهرم رو سیاه کرد .. حالا این به اون در بزار شما هم یخورده حسش کنید ..! عاشقانه ،خیانتی، انتقامی https://t.me/+GLk6a3yXvplmYzZk
نمایش همه...
بوسه_ای_بر_چشمانت

آغاز… 💫به تاریخ: ۲۰/۱۲/۱۴۰۲ زمان :۲۰:۴۵ نویسنده:@baboone_esk خالق رمان های… چیدا در حال تایپ گم شده ام در تو در حال تایپ تقدیم با مهر💫

Repost from N/a
-من تو قرن بیستو‌ یک خونبس شدم...؟! https://t.me/+qm61chk6kHIxNGE0 در خونه رو باز کرد و منتظر نگاهم کرد و چشمای خیس اشکم فقط هاله ی تاریکی داخل خونشو می‌دیدن و نفسم بالا نمی‌‌اومد! داخل نمی‌رفتم و صدای گرفته و ناراحت مردونش منو به خودم آورد: - خستم ساعت چهار صبح!! این یعنی برو داخل دیگه... داخل رفتم و وسط خونه مثل غریبه ها ایستادم در صورتی که من چند ساعت پیش قانونا زنش شده بودم! چراغ خونرو زد و من نگاهم به خونه ی ساده ی بزرگش کشیده شد و سمت اتاقش رفت و انگار نه انگار من وسط خونش ایستاده بودم. نفسم بالا نمی‌‌اومد و لبمو گاز گرفتم و پنج دقیقه ایستاده وسط خونش ایستاده بودم و یعنی تا صبح اگه نمی‌‌اومد همین طوری همین جا باید می‌ایستادم؟ تو افکارم بودم که صدای کلافه و دستوریش اومد: - نمی‌خوای بیای؟! از اتاقش که بیرون اومدو با دیدن دکمه های باز پیراهنش دستو پامو گم کردم: - م‌.. من کجا یعنی... کجا برم؟! https://t.me/+qm61chk6kHIxNGE0 دو قدم اومد سمتم و ریشخندی زد: - دوست داشتی می‌تونی بری حموم یا هم... نیشخندی میزنه و با نگاهی به تخت حرفشو میخوره دهنم مثل ماهی باز و بسته شد و سرمو انداختم پایین تا قطره اشک روی صورتمو نبین که ادامه داد: - خب کدوم عروس خانم؟! عروس خونبس چرا نمی‌فهمید من حالم بده و این قدر نمک روی زخم می‌شد؟ یک قدم رفتم عقب: - نیا..نیاز نیست زخم بزنی! من خودم الان اگه یه تیغ بهم بدی خودمو خلاص می‌کنمو... ادامه حرفمو خوردم که اومد روبه رومو‌ تو صورتم ایستاد: - عه پس زبونم داری تو! خلاص کنی؟ خب چرا نزاشتی ما داداشتو خلاص کنیم با این وضعیت؟ هان چرا خودتو بدبخت کردی؟ هوم جواب بده بدنم لرزش گرفت سرمو آوردم بالا و‌ جوری که خودم‌ نشنیدم لب زدم: - نمدونم مچ دستمو گرفت که هینی کشیدم و اون تو صورتم پر اخم لب زد: - بزار پس من بگم که بدونی... خونبس نشدی زجرت بدم آدمی نیستم از زجر بقیه لذت ببرم خونبست کردم چون داداش احمقت روزو‌ روزگاری رفیقم بود گفتم نره سرش بالا دار الآنم اگه تو این خونه ای فقط برای یه چیز این جایی اونم پر کردن شکممو خالی کردن... تف!! قطره های اشکم رو صورتم می‌ریخت که هوام داد عقب و به قدری بی جون بودم که تلو تلو کنان عقبکی رفتم و از پشت روی سرامیکا افتادم که غرید: - خودتم به موش مردگی نزن فهمیدی... پاشو همین امشب قرار بخوای نخوای بگذرونی با من پاشو برو اگه وضعیت اوکی نیست حموم من نمدونم پــــــاشـــو جوری کلمه آخر و فریاد زد که هق هقم شکست و آروم با مظلومیتی که دل سنگم آب می‌کرد لب زدم: - داری می‌ترسونیم... دارم میمیرم خودم نکن این طوری بزار بزار یکم بگذره من عادت کنم -ببین من الان آتیشم بحث نکن بام نمی‌شناختش حتی تا حالا یک بارم اسم کوچیکشو به زبون نیاورده بپدم و حالا ازم چی می‌خواست؟! رابطه؟ ترسیده نفس نفس می‌زدمو اون کوتاه بیا نبود: - پاشو! https://t.me/+qm61chk6kHIxNGE0 https://t.me/+qm61chk6kHIxNGE0 نا نداشتم، بی حال بودم به خاطر جیغایی که زده بودم گلوم درد می‌کرد و زیر دلم جوری بود که انگار زایمان کردم! یک ساعتی بود بیدار شده بودم اما خیره به سقف اتاق بودم نمی‌خواستم پاشم... انگار به پوچی رسیده بودم و صدای بیرون توجهمو جلب کرد: - دختره کو؟! فریان با توام کجاست دختره؟ - نزدم نکشتمش نترس... مامان گفتم خونم وضعیت مناسبی نداره واس چی اومدی؟ کجا داری میری مامان واستا... صدای نزدیک شدن پا به در اتاقو می‌شنیدم اما برام مهم نبود عریان با اون وضعیت روی تخت دراز به دراز افتادم. مادرش درو که باز کرد حتی نگاهمو از سقف نگرفتم و فقط صدای شنیدن این که زد در گوش خودشو یا حضرت زهرایی که گفت تو گوشم پیچید... با بغض سرمو سمت مادرش برگردوندم که با رنگ و روی رفته لب زد: - خدا لعنتت کنه پسر خدا ازت نگذره چیکار کردی فریان چیکار کردی صدای گریش بلند شد و پسرش روی اینو نداشت که داخل اتاق بیاد و مادر بدو سمتم اومد و ملافه رو روی تنم کشید: - برو ماشینو روشن کن ببریمش بیمارستان!! https://t.me/+qm61chk6kHIxNGE0 https://t.me/+qm61chk6kHIxNGE0 https://t.me/+qm61chk6kHIxNGE0 https://t.me/+qm61chk6kHIxNGE0 و این پایان ماجرا نبود... ازون شب به بعد منم تصمیم گرفتم منم مثل اون بی‌رحم باشم فرصت عضویت، تا آخر امشب❌❌ رمانی به شدت هیجانی، با 480 پارت آماده❌
نمایش همه...
👍 1😢 1
Repost from N/a
Photo unavailableShow in Telegram
از بچگی تو گوشم خونده بودن "عروس هاتفی " همبازی بچگیام ؛ "پسر تخس چشم سیاه "تو دلم قند آب شده بود و گونه‌هام گُل انداخته بود ولی هامون اخم کرده‌بود.عزیزدل همه شده بود عزیزدل من...همون وقتی که اولین بار خال کنار لبمو لمس کرد و من دلم هُری ریخت و او زیر گوشم پچ پچ کرد: -داری کم‌کم خانم میشی و یه روزی می‌رسه زن من میشی نغمه ! و با خنده و چِشمک ریزی ادامه داده‌بود: -دلم میخواد ۵تا بچه ازت داشته باشم ! من خجالت کشیده و او به خجالتم‌ خندیده بود. حالا سالها از اون وقت‌ها می‌گذشت و من دوباره با اون رو به روشدم.با مرد خشمگینی که فکر می‌کرد با برادرش بهش خیانت کردم چون برادرش هامون عاشقم بود و امان از شبی که عروسش شدم تاوان دادم https://t.me/+8UzurDyLI-tiMTZk
نمایش همه...
👍 1
رفتی بازی؟ پولتو زیاد کردی؟
نمایش همه...
نمایش همه...
Hamster Kombat

Just for you, we have developed an unrealistically cool application in the clicker genre, and no hamster was harmed! Perform simple tasks that take very little time and get the opportunity to earn money!

Repost from N/a
-مدام خواب یه پلنگ سیاه و بزرگو می‌بینم که داره دور و برم می‌چرخه. گاهی دهنشو باز می‌کنه و دندون‌های تیزشو بهم نشون می‌ده. گاهی هم با چشمای سبز کمرنگش خیره نگاهم می‌کنه! دکتر روانشناس نگاهم می‌کنه و مدام یه چیزایی رو روی برگه جلوش می‌نویسه. -هر شب می‌بینیش؟ یعنی مدام داره برات تکرار میشه یا فقط گاهی اوقات؟! با بغض سر تکون دادم و اشکی که از چشمش چکید رو محکم پاک کردم. -هر شب تکرار میشه. واقعا وحشت کردم حس می‌کنم دارم از ترس می‌میرم! -به نظرت ازت چی می‌خواد؟ حس می‌کنی چی رو می‌خواد بهت برسونه؟! لب هامو با زبون‌ تَر کردم و مستقیم به چشمای زن نگاه کردم. میدونستم بعد جمله‌ای که بگم مثل همه دکترهای قبلی فکر می‌کنه دیوونه‌ام و برام دارو می‌نویسه اما نمی‌خواستم هم حقیقتو پنهان کنم. -ف..فکر می‌کنم اون عاشقم شده! همونطور که انتظار داشتم ابروش بالا پرید و سر تکون داد. -بسیار خب یه سری دارو براتون می‌نویسم. کمک می‌کنه راحت‌تر بخوابید فعلا این هارو استفاده کنید تا جلسه‌ی بعدی. ناامید سر تکون دادم و برگه رو از دستش گرفتم و به سمت در رفتم. اما زمزمه‌ی زیرلبیش رو شنیدم که می‌گفت: -فکر می‌کنه یه پلنگ سیاه عاشقش شده... این جوونا روز به روز بیشتر عقلشونو از دست می‌دن! https://t.me/+61jha4J6_Hk2ZmJk با ناراحتی داروهامو گرفتم و پا تو خیابون تاریک گذاشتم. دیروقت بود و همه جا خلوت بود اما حاضر بودم تا صبح تو خیابون بمونم تا اینکه برم خونه و بخوابم و خواب اون پلنگ لعنتی رو ببینم! -هی خوشگله... تنها این وقت شب بیرون چیکار می‌کنی؟! با صدای یه مرد به قدم هام سرعت دادم اما یکدفعه شروع کرد به دنبالم دویدن. -وایسا ببینم کجا داری فرار می‌کنی توله... اووف چه اندامی داری! خدایا اخه این چه شانسی بود که من داشتم؟! -وایسا می‌گم هرزه! جیغ زدم: -دست از سرم بردار... کمک کمک کسی نیس... یکدفعه از پشت دستایی محکم دور کمرم حلقه شد و با دستمالی رو که دهن و بینیم رو پوشوند، بیهوش شدم وچشمام بسته شدن. ادامه‌ی پارت👇 با حس سنگینی روی تنم به سختی پلک هامو از هم فاصله دادم. -آخ -پرنسس بیدار شد؟! نگاهم به مرد تنومند و سیاه پوشی افتاد که کنار تنم خوابیده بود. -چه... چه خبره اینجا تو کی هستی؟! -نوچ منو یادت نمیاد... چه دختر بدی! تکونی به دست و پام دادم که تازه متوجه شدم به تخت بسته شدم و وحشت زده جیغ کشیدم: -تـو... تـو مـنـو دزدیـدی؟ بـازم کـن لـعنـتی! -هیشش آروم تو فقط اومدی پیش مَردت! چشمای سبزش به شدت برام آشنا بودن اما تو این لحظه انقدر ترسیده بودم که نتونم درست تمرکز کنم. -ب..بذار برم خواهش می‌کنم ول..م کن توروخدا! جواب همه‌ی هق هق هام شد لبهاش که روی صورتم کشیده شد و اشک هامو پاک کرد. -آروم امشب قراره عروس مَردت بشی... انقدر استرس برات خوب نیست! چهارستون تنم لرزید و حرصی فریاد کشیدم: -چی می‌گی آشغال عوضی؟ حیوون پست... حرومزاده ولم کن برم ولـــم کــن! چشمامو بستم. با شدت جیغ می‌کشیدم و به صورتش تف می‌کردم و تو یه لحظه نفهمیدم چی شد اما انگار یه چیزی عوض شد و صدای خرخری به گوشم رسید! -آی! با ترس چشمامو باز کردم و وقتی جای مرد همون پلنگ سیاه خواب هامو خیمه زده روی خودم دیدم، خودمو خیس کردم. تمام تنم شل شد و... https://t.me/+61jha4J6_Hk2ZmJk https://t.me/+61jha4J6_Hk2ZmJk
نمایش همه...