cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

رمان‌های #ماهی #حامی #ترنج #طعم‌جنون #رخپاک #زمردسیاه #عشق‌خاموش #معجزه‌دریا #تاونهان #آغوش‌آتش #متهوش #چتر_بی_باران #گرگم_به_هوا پارت گذاری رمان های #متهوش و #رد_خون یک شب در میون از یک رمان، به جز تعطیلات رسمی کپی حتی با ذکر نام پیگرد قانونی دارد❌❌❌

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
22 833
مشترکین
-3624 ساعت
+2437 روز
+71730 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

Repost from N/a
#پارت_واقعی در حالی که فنجان‌ها را روی میز می‌گذاشت، اشاره‌ای به پرونده‌ی مقابل صحرا کرد و گفت: _ کامل خوندیش؟ صحرا سرش را بلند کرد و با نگاهی عجیب او را برانداز کرد. آراز سرش به معنای چیه تکان داد که صحرا به ساعت اشاره کرد. _ کلا از وقتی که من از اتاق اومدم بیرون، نیم ساعتم نمی‌گذره، بعد توقع داری توی این تایم من تمام صفحه‌های این پرونده رو خونده باشم؟ چیزی زدی؟ آراز اخم‌هایش را درهم کشید، یک‌دفعه خودش را روی میز به سمت صحرا کشاند و پر قدرت ولی آرام غرید: _ چی؟! همان خشمش باعث شد صحرا با ترس خودش را عقب بکشد. _ خب بابا رم نکن...امم.. نه... منظورم اینه عصبانی نشو... نشید جناب! سپس با لحنی بامزه که انگار می‌خواست خجالت را در آن بگنجاند ولی گنجیده نمی‌شد، گفت: _ نتونستم کامل مطالعه‌اش کنم، اگه اجازه بدید، هنوز وقت لازم دارم. آراز از شدت کلافگی و خنده دستی به سرش کشید و موهای پشت سرش را کمی میان پنجه‌هایش فشرد که باز هم صحرا نتوانست جلوی زبانش را بگیرد. _ درسته پلیسی ولی بخند وگرنه ابهتت باعث میشه بترکی! این‌بار اخم‌هایش را درهم کشید تا بهتر بتواند مانع آن خنده‌ی بعد موقع شود که صحرا کمی روی مبل به جلو خم شد و در حالی که لپ‌هایش را باد می‌کرد، گفت: _ اخمات بدترش کرد داری سرخ میشی، بخند بابا، خنده‌ام مثل گوز... نه نه مثل باد معده میمونه... به قول یکی از دوستام که میگه بادی بود و راهی داشت مگه با کسی کاری داشت، اینم خنده‌اس دیگه، با هیچ کسم کار نداره، جلو منم خندیدی قول میدم به کسی نگم یه پلیس پر ابهت، جلو یه دزد همه فن حریف خندید. آراز در حالی که هنوز تلاش می‌کرد تا مانع خندیدنش شود، ابروهایش را در برابر تعریف صحرا بالا انداخت که صحرا باد لپ‌هایش را خالی کرد. _ چیه توقع داشتی وقتی قراره به کسی نگم جلوم خندیدی، از خودم تعریف نکنم؟ شرمنده، اولین ویژگی بنده تعریف ازخود است که واقعیت محضه. گوشه‌ی لب‌های آراز لرزیدند و کمی به خنده باز شدند که صحرا با خنده گفت: _ قبوله همینم قبوله... دیگه داری می‌ترکی، پس تا نترکیدی و ابهتت به چو... به فنا نرفته...من دستشویی لازم شم، دستشویی کجاست؟ آراز با سرش به دری دقیقا پشت سر صحرا اشاره کرد که صحرا به سرعت سمت آن‌جا رفت و در حالی که داخل دستشویی شده بود، سرش را از در بیرون برد و گفت: _ اینجا عایق صداست؟ آراز متعجب نگاهش کرد که صحرا با لبخند گفت: _ همون جریان باد... آراز دیگر نتواست تحمل کند و قهقه زد. صحرا در حالی که خودش هم ریز ریز می‌خندید، وارد دستشویی شد و با نگاه به آینه، لبخند از روی لبانش رفت و قیافه‌ای جدی به خودش گرفت و لب زد: _ تونستی به اینجا برسی، بقیه‌اشم حلش می‌کنیم! میدونم که می‌تونی صحرا، ما بخاطرش مرگ خودمونو امضاء کردیم! عمرا پا پس بکشیم. سپس مشتش را به آرام به آینه کوبید و انگار دوباره عهد بست با خودش! https://t.me/+iDXtTisogZkxOTQ0 https://instagram.com/novel_berke https://t.me/+iDXtTisogZkxOTQ0 https://instagram.com/novel_berke https://t.me/+iDXtTisogZkxOTQ0
نمایش همه...
Repost from N/a
‌_ چرا لگد نمی زنه؟ نگاهی به دستش که روی شکمم بود انداختم. _ جناب! کدوم بچه ای تو سه ماهگی لگد می زنه که بچه شما بزنه؟ جاوید با غرور نگاهی بهم انداخت. _ بچه منه! باید بزنه. امیرعلی لبخند ملیحی به جاوید زد و محتاط گفت: _ ببخشید داداش ! ولی هنوز قلبشم کامل تشکیل نشده. چه جوری لگد بزنه؟ جاوید اصرار کرد که: _ بچه‌ی منه! باید یه فرقی داشته باشه با بقیه یا نه؟ امیرعلی سعی کرد لبخندشو قورت بده. خیلی صحنه بامزه‌ای ایجا شده بود. جاوید با اون عظمت که اسمش رو تریلی نمی‌کشید انقدر داشت سر بچه‌ی دو سه ماهه‌ش که هنوز درست تشکیل نشده بود حساسیت به خرج می‌داد. امیرعلی سریع اضافه کرد: _ بله باید ببخشید که اینو یادم رفته بود این بچه ی توئه! خندیدم و سری از روی تاسف براشون تکون دادم. جاوید بی توجه به امیرعلی دستش رو نوازش وار روی ‌شکمم کشید و گفت : _ دختره یا پسره؟ خواستم یکم اذیتش کنم. به امیرعلی هم اشاره کردم که چیزی نگه با شیطنت گفتم: _ آره! بچمون پسره! نگاهش برق زد. _ جدی می گی ایوا؟ _ آره! با غرور و افتخار دست دیگه‌ای روی شکمم کشید و خواست خم شه و شکمم رو ببوسه که متوجه نگاه هیجان زده و وق زده‌ی امیرعلی شد. وسط راه سرش سمت امیرعلی‌کج کرد و غرید : _ درویش کن اون چش بابا غوریتو! امیرعلی سوت زنان خودش رو زد به اون راه که مثلا حواسش نیست. جاوید آروم و طولانی شکمم رو بوسید. با شعف خاصی گفت: _ می دونستم! پسر من! وارث خاندانمون.... دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و بلند زدم زیر خنده. امیرعلی هم پشت بند من بلند بلند به خنده افتاد. جاوید خیلی داشت ذوق می‌کرد دیگه. جاوید اخمی ساختگی کرد و مشکوک گفت : _چتونه چرا می خندین؟ خودم رو جمع و جور کردم و گفتم : _ عاشق خنگ بازیاتم! ضریب هوشیت از حد متوسط خیلی بالاتره، ولی راحت می‌شه دستت انداخت! وقتی بچه هنوز قلب نداره توقع داری جنسیت داشته باشه؟ بامزه سرش رو خاروند و گفت : _ راست میگی.... دست خودم نیست یکم هیجان دارم. بعد عین بچها با ذوق اضافه کرد : پس برای سونوگرافی جنسیت بچه‌مون منم هستم. با خنده دستی به صورتش کشیدم و گفتم : _ آره پسرم تو هم هستی. https://t.me/+WIH3IRQ678w4MWE0 https://t.me/+WIH3IRQ678w4MWE0 https://t.me/+WIH3IRQ678w4MWE0
نمایش همه...
Repost from N/a
#پارت -اگر آب رودخونه سربالا رفت،اون دختر هم پیدا می‌شه! رفت...نمیاد...خلاص... نیم نگاهی به چهره‌ی ملیح مادرش انداخت که داشت دستانش را به معنای تمام شد به هم میکوبید. گوشه ی چشمانش چین افتاد. کی می‌خواست دست بردارد از دنبال زن گشتن در این مولودی و آن روضه خوانی؟ -شک داری به جَنَم پسرت؟ من اگر اون دختر رو پیدا نکنم به درد جرز دیوار می‌خورم! -اصلا فکر کن پیداش کردی . مگه برمیگرده بهت دختری که خودت بیرونش کردی؟ لحظه ای پلک بست و بعد به کش مویی که هنوز روی مچ دستش بسته بود نگاه دوخت همان کشی که دخترک همیشه دور موهایش می‌بست و از خود به یادگار گذاشت -دعا کن پیداش کنم ، بعد همه چی رو بسپر به من یه جوری پابندش میکنم که دیگه هوس رفتن نکنه! فخرالسادات با افسوس سر تکان داد. پسرش دیوانه شده بود. دیر میجنبید ، دیار هم از دستش می‌رفت. -این دختری که من میگم اگر از دستت بره بدجور باختیا بچه. حداقل یه سر بیا خونه ببینش! از آینه بغل پشت سرش را پایید و نفس عمیقش را بیرون داد -اگر خیلی دلت می‌خواد عروست بشه ، واسه پسر بزرگت آستین بالا بزن! تلفن فخری زنگ زد و همزمان با لب زدن : «-خودت خواستی دیگه!» تلفن را جواب داد: -کجایید پسرم؟ شیرزاد نگاهی به مادرش انداخت. او همیشه بهترین ها را برای جهان بخش می‌خواست. او را بیشتر از شیرزاد دوست داشت. برود ان دختر آشپز را هم برای جهانش بگیرد! آه عمیقی کشید و فخرالسادات تلفن را قطع کرد: -بزن همین بغلا پسرم . جهانبخش و دیار نزدیکن . با اونا برمیگردم خونه! شیرزاد به رفتن ادامه میداد و نام دخترانه ای که شنید ، مانند بوقی بلند در گوش هایش پیچید. نفهمید چگونه ماشین با ترمز بدی کنار خیابان کشیده شد. نفهمید عزیز چگونه با وحشت دست روی سینه اش گذاشت. مردمک هایش دو دو می‌زد وقتی به طرف مادرش برگشت: -کی؟گفتی جهانبخش و کی میان سراغت؟ فخری نفس نفس میزد از ترس و ضربه ای به شانه ی شیرزاد زد: -اخه تو چرا اینقدر کله شقی بچه؟نزدیک بود بکشیمون... چیزی در سینه ی شیرزاد به تب و تاب افتاده بود نام دیار مانند یک نیروی عمیق داشت نفسش را می‌گرفت -دیار کیه؟ ماشین لوکس جهانبخش مقابلشان پارک شد و عزیز لبخند زد: -همون دختری که گفتی واسه پسر بزرگت بستونش. ایناهاش... دخترک پیاده شد تا عقب بنشیند و فخرالسادات بی انکه متوجه نگاه مات شیرزاد به دخترک ریزجثه باشد ، گونه ی پسر کوچکش را بوسید و قبل از پیاده شدن لب زد: -حالا که تو نمی‌خوایش ، امشب با جهانبخش صحبت می‌کنم. این دختر عروسم می‌شه...حالا ببین! فخرالسادات رفت و چشم های خشک شیرزاد به دری ماند که بسته شد. در ماشین جهانبخش او بود؟ یا اشتباه دید؟ ❌❌❌ ** مانند مرغ سرکنده بود نمیدانست چگونه به آن عمارت برود نمیدانست چگونه پس از آن دشمنی دیرینه با برادرش، به آن خانه برگردد و تلفن را روی گوشش قرار داد -الو عزیز؟ -جونم شیرزاد مادر؟کجایی؟ دست به گلویش کشید. آن دختر... باید مطمئن میشد دیار است یا نه -همین نزدیکیا -بیا مادر...این دشمنی رو بذار کنار و امشب افطاری بیا عمارت...دیار نذر شب قدر داره! میشد از حال آن دختر آشپز بپرسد؟ مثلا از مادرش بخواهد عکسش را بفرستد -هنوز سفره رو نچیدید؟ فخری با ذوق و اشکی که مهمان چشمانش شد لب زد: -نه مادر...نه قربون سرت برم...میای؟دنیا ارزشش رو نداره به خدا! زبان روی لب های خشکش کشید سخت بود برگشتن به آن خانه ، بعد از پانزده سال سخت بود چشم بست و مچ دستش را به بینی اش نزدیک کرد همان کش موی آبی رنگ کوچک را... -میام...! ❌❌❌ https://t.me/+Ne8uqurX3z1iMjNk https://t.me/+Ne8uqurX3z1iMjNk https://t.me/+Ne8uqurX3z1iMjNk پارت۲۸۶_ ۲۸۷
نمایش همه...
نَسَــ♚ـبـــ | آرزونامداری

پارتگذاری منظم بنرها همگی برگرفته از رمان

Repost from N/a
-دوست داری سارا رو؟ سینا در حالی که آدامس می‌ترکاند پقی زیر خنده زد: -چی میگی بابا؟ کسی‌ام هست مگه از اون شیربرنج پَلَشت خوشش بیاد؟ با اون رنگ موهای مسخره و سر و ریخت دوزاریش! پاهای سارا میخ زمین شد. خشک شده و بی‌نفس از پشت ستون، به سینا و بهروز که به صندوق ماشینی تکیه داده بودند نگاه کرد. -براچی بهش قول ازدواج دادی پس؟ سوئیچ ماشین میان دست سارا فشرده شد و نفس‌هایش تند. آمده بود سوئیچ ماشین سینا را که در کیفش جا مانده بود پس بدهد و حالا... سینا خندید: -برای اینکه اهل رابطه و دوستی نبود! مجبور شدم الکی بگم عاشقت شدم و قصدم ازدواجه تا پا بده. اونم که ساده و خنگ. به خیالش با اون قیافه‌ی شلخته‌ش پسر پولدار دانشگاه رو تور کرده و فاز ازدواج گرفت! قلب سارا در لحظه هزار تکه شد! همین امروز که سالگرد فوت مامان شیرین بود و دلش از همه‌ی عالم گرفته بود باید این‌ها می‌شنید؟ چه کرده بود با این جماعت که از او بدشان می‌امد؟ چرا هیچکس دوستش نداشت؟ صدای شوکه‌ی بهروز بلند شد: -جان من دوسش نداری و همش بازیه؟ خدایی؟ سینا پوزخند زد: -معلومه که دوسش ندارم بابا! همین مونده دست این غربتی رو بگیرم ببرم نشون ننه و بابام بدم بگم اینه عروستون. درجا سکته می‌کنن. بعد هم بلند زیر خنده زد. بغض به گلوی سارا حمله کرد. حس کرد هرآن ممکن است خفه شود‌. با تنی رعشه گرفته چرخید تا از این پارکینگ لعنتی و دانشگاه خارج شود که سهند را نزدیک به آسانسور دید. دست در جیب شلوار خوش دوختش کرده بود و اخمالود به سارا خیره بود. پارکینگ خلوت بود و حتما صدای بهروز و سینا را شنیده بود که آنطور خشکش زده بود! سارا پوزخند دردناکی زد. سهند هم دوست صمیمی همین سینا بود دیگر! دانشجوی سال بالایی که کراش اکثر دختران دانشگاه بود و یکی مثل همین‌ها عوضی! اصلا مگر خودش نبود که توی سلف، چای را به عمد رویش چپ کرد و بعد با دوستانش به او خندیدند؟ اصلا از لج همین سهند بود که وقتی سینا به او گفت دوستش دارد قبول کرد وارد رابطه شوند تا حرص سهند را دربیاورد‌ و به او نشان دهد که او هم دوست داشتنی و زیباست. اشکش که چکید، با خشم پشت دست روی چشمانش کشید و با گام‌هایی بلند طرف پله‌ها دوید. سهند هم به دنبالش دوید: -سارا! سارا بی‌توجه به صدای خشمگینش، بغض‌آلود از پله‌ها بالا دوید: -همتون برین به درک! قدمی دیگر برداشت و هق زد: -همین الان میرم انصراف میدم این دانشگاه‌ لعنتی بمونه برای خودتون. دیگه مجبور نیستین تحملم کنین و... ناگهان پایش پیچ خورد و همزمان با سقوطش صدای وحشت‌زده‌ی سهند بلند شد: -یا امام حسین! سارااااا... https://t.me/+y8L5m7VZMlljNDM0 https://t.me/+y8L5m7VZMlljNDM0 https://t.me/+y8L5m7VZMlljNDM0 https://t.me/+y8L5m7VZMlljNDM0 https://t.me/+y8L5m7VZMlljNDM0
نمایش همه...
👍 4
Repost from N/a
آنچه در آینده خواهید خواند…! #بوسه_ای_بر_چشمانت 💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫 ⚠️ -کثافت هرزه..هرزگی و حرومزادگی انگار تو خونتونه نه؟! موهایش پیچیده در دست مرد بی رحمی ایست که این روزهایش را جهنمی کرده سوزنده .. پلکهایش از هم باز نمی شود دیگر توان گریه ندارد ..همین حالا آماده ی پذیرش مرگش است ..به خداوند سوگند که لذت بخش تر از ضربات بی رحمانه ی، این مرد است..! موهایش کشیده می شود دیگر حتی جان ناله کردن ندارد ..! البته میداند ..از خلق و خوی این قوم خبر دارد، از تعصب و غیرت .. میداند گزکی که او دست این مرد داده جای هیچ توضیح و توجهی ندارد .. -زن و مردتون هرزه هستین.. اصلا معلوم نیست، توی بی شرف بی وجود تخم کدوم بی ناموسی.. حرومزاده زنده ات نمیزارم از همون اول باید داغت و به دل اون مادر ابلیست میزاشتم..! یاد مروارید و آن چشمان پاکش قلبش را میسوزاند هر چیزی را میپذیرد جز تهمت و بی احترامی به مادرش را .. نمی داند حالا حال او و ماتیار چگونه است ؟ نمی داند احوالشان کنار این قوم ظالم خوب است یا همچون او در جهنم دست و پا میزنند .! کاش انتقام و غضبشان فقط دامن او را گرفته باشد..! -به مادرم نگو..عوضی نگو.، خشمش بیشتر می‌شود موهایش را به شدت تکان می‌دهد و با صورت او را به دیوار میکوبد ..خوب است که لحظه ی آخر کمی میچرخد اما درد پیچیده در کتفش ناله ای سوزناک را به همراه دارد .. روی زمین می افتد ..صورتش از نیم رخ روی کف این زیر زمین ، تاریک و نمور ، خانه ی پدری عالم است ..فرتاش عالم ..مردی که حالا تبدیل به هیولا شده..منتقم عالم ها..! حالا آتش زیر خاکستر بیست و یک سال پیش باز شعله ور شده و گویا قرار است اینبار او را بسوزاند..! https://t.me/+UcKkDST0GiE4OWM0
نمایش همه...
بوسه_ای_بر_چشمانت

آغاز… 💫به تاریخ: ۲۰/۱۲/۱۴۰۲ زمان :۲۰:۴۵ نویسنده:@baboone_esk خالق رمان های… چیدا در حال تایپ گم شده ام در تو در حال تایپ تقدیم با مهر💫

Repost from N/a
#پارت_678 - گفتی موهاتو کوتاه کن ، لاک بزن ، آرایش کن ، باشگاه برو... هق میزند و خطاب به مردی که با بی‌تفاوتی تماشایش میکرد ادامه میدهد - من هر کاری که تو خواستی کردم مهراب ، چون فقط خواستم که به چشمت بیام که دوستم داشته باشی ... قلب بیچاره اش داشت از سینه بیرون می آمد حالش خوب نبود نه حالا که این مرد پس از دوسال گفته بود جل و پلاسش را جمع کند ، که دیگر به این خانه نیاید و هر چه میانشان گذشته بوده را فراموش کند... - چجوری میتونی همه چیز رو فراموش کنی و بهم بگی برو؟ اشک از گوشه چشمانش میچکد و با صدایی که از زور بغض می لرزید میپرسد - اصلا هیچ وقت دوستم داشتی؟ منتظر جواب است یک جواب رک و صریح و اما این مهراب است که با آن لحن خشک و جدی می گوید - مهلت صیغه رو می بخشم ...از این به بعد آزادی... دخترک هق میزند و او بی اهمیت ادامه میدهد - نگران دخل و خرجت نباش ، تا وقتی که مجردی هرماه حسابت شارژ میشه...درمورد خونه هم شب با صاحب خونه اتون صحبت میکنم ، میخرم خونه رو ازش میزنم به نام خودت یا مادرت ، هر کدوم که خودت بخوای. نمیخواست نه پول او را ، و نه آن خانه را تنها دنبال یک جواب بود اینکه این مرد هیچ وقت دوستش داشته است؟ که در طی این دوسال هیچ وقت به چشمش نیامده است پشت دستش را به زیر چشمان خیسش میکشد و خیره در چشمان مرد می گوید - من هیچی ازت نمیخوام مهراب ، فقط یه کلمه بهم بگو تو این دوسال هیچ وقت دوستم نداشتی؟ با مکثی کوتاه جواب میدهد - نداشتم ... نفس در سینه دخترک بند می رود .. قلبش درون سینه می ایستد و مرد می گوید - خواستم دوست داشته باشم ولی نشد ، نتونستم پناه ...از همون روز اول بهت گفتم که دلم باهات نیست که دوست ندارم نگفتم؟ لبخندی تلخ به روی لبهای دخترک می نشیند - گفتی گفته بود این مرد بارها گفته بود که دوستش ندارد جوابش را شنیده بود نباید دیگر میماند نباید دیگر التماس میکرد دست پیش میبرد حلقه نمادین در دستش را که آن هم خود برای خودش خریده بود را از دست درمی آورد و روی میز می اندازد از پایین پاهای مردی که روی مبل نشسته بود برمی خیزد به سمت چمدان حاضر کرده اش را می رود دسته آن را میگیرد چند قدمی برمیدارد ... داشت میمیرد نمی توانست بدون هیچ حرفی برود می ایستد و به سمت مردی که همچنان روی آن مبل نشسته برمی گردد - قول میدم دیگه دوست نداشته باشم مهراب...قول میدم روزی برسه که منو با مردی ببینی که دوستم داره ، که عاشقمه ، که بهم اهمیت میده و مثل تو نامرد نیست با احساساتم بازی کنه... می گوید ، مشت شدن دستان آن مرد را ، نگاه خونبارش را ، حسادتش را نمی بینید و از آن خانه بیرون می زند مهراب اما جلویش را نمیگیرد مانع رفتنش نمی شود و نمی داند آن دختر سر حرفش میماند که زمان میگذرد و روزی میرسد که او دخترک را با مردی می بیند که عاشقانه دوستش دارد... https://t.me/+CWwBk9rmPX45N2M0 https://t.me/+CWwBk9rmPX45N2M0 https://t.me/+CWwBk9rmPX45N2M0 https://t.me/+CWwBk9rmPX45N2M0 https://t.me/+CWwBk9rmPX45N2M0 https://t.me/+CWwBk9rmPX45N2M0
نمایش همه...
Repost from N/a
من اُوِیــــسَــم ؛ یه عرب ایرانی‌تبار که رو شرف و ناموسش قسم می‌خوره ما مردهای عرب‌، از بچگی یه چیزی رو آویزه‌ی گوش‌مون کردیم؛ قَــلم کردن دستی که به طرف حق‌مون دراز می‌شه! حقم رو ازم دزدیدن و مـــن، برای پس گرفتن حقم، مجبور به کثیف‌بازی شدم! نزدیک شدن به دختری که هیچ‌کس دوستش نداشت، آسون‌ترین راه برای حل کردن این مسئله بود... استفاده از موقعیتی که دختر طردشده‌ی بهمن‌خان دو دستی در اختیارم قرار داد! اما نمی‌دونستم... روحم خبر نداشت چطور کم‌کم توی کهکشان سبز اون دوتا چشم اسیر شدم درسته، من اومده بودم که قربانی کنم و کسی که قربانی شده بود، من بودم! درست روزی که زن‌بابای عزیزش مست و پاتیل ،تو بغلم لَش کرده بود کارم تموم شد... از دستام سُــر خورد و رفت! من اومده بودم که حقم رو پس بگیرم؛ بی خبر از این‌که در آخر، این منم که بزرگ‌ترین داراییم‌و می‌بازم... ❌❌❌ https://t.me/+bcEZKxVad-41ZGU0 https://t.me/+bcEZKxVad-41ZGU0 بــمب جدید تلگرام، بالأخره به صدا دراومد💣 به قلم مشترک آرزونامداری و هانیه وطن‌خواه🔥
نمایش همه...
👍 1 1
Repost from N/a
#پارت_665 _من اندازه تار موهای تو دوست دختر داشتم. چشمهای یاسمین گرد شد و چند ثانیه مکث و حیرتش ارسلان را به خنده انداخت. دخترک که به خودش آمد، برس را برداشت تا سمت او پرت کند که اینبار ارسلان تعجب کرد؛ _چیکار میکنی دیوونه؟ یاسمین‌ یک قدم جلو رفت: که اندازه موهای من دوست دختر داشتی؟ ارسلان با تعجب و خنده دست هایش را بالا گرفت؛ _اول اونو بذار زمین، منطقی با هم حرف میزنیم. یاسمین از شدت حرص ‌دندان هایش را بهم فشرد. جلوتر رفت و برس را توی دستش چرخاند... _که موهاشونم میبافتی؟ ارسلان لب هایش را روی هم فشرد: یاسمین؟ بچه نشو دخترم... _به من نگو دخترم. بخدا یه بار دیگه بگی واقعا این برس و پرت میکنم تو سرت! چهره ی او که در هم رفت دخترک برس را کناری انداخت و به حالت قهر رو چرخاند. _بازم میخوای قهر کنی؟ تو چرا یکم بزرگ نمیشی یاسمین؟ دخترک لب هایش را کج کرد: چیه؟ دوست دخترات قهر نمی‌کردن؟ ارسلان کلافه نفسش را بیرون فرستاد: اونا اگه قهرم میکردن اهمیتی نداشت. _والا منم اینجور که مشخصه برات اهمیت چندانی ندارم. ارسلان عصبی شد. جلو رفت و لحاف را از دست او کشید... _تو چرا انقدر بچه ای و یکم جنبه شوخی نداری؟ _تو که انقدر بزرگی و جنبه داری، دوست داری من بشینم برات از دوست پسرام حرف بزنم؟ ارسلان درجا ساکت شد. اخم هایش که بهم پیچید دخترک با استرس نگاه ازش دزدید... _میبینی؟ منم بلدم اذیتت کنم. _من بی جنبه نیستم ولی بلدم خطرناک باشم. یاسمین با تعجب نگاهش کرد. ارسلان سر تکان داد و لحاف را روی تخت انداخت؛ _بیا بگیر بخواب تا باز دعوامون نشده. https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 بیش از 700 پارت آماده در چنل! فقط کافیه پارت اول این رمان و بخونید تا به عمق هیجان داستان پی ببرید. رمانی عشقولانه، معمایی، مافیایی😁😎 ارسلان یه تبهکار فوق حرفه ایی و مردی که مهم ترین مهره ی سازمان خطرناکه و جرایم امنیتیش قابل شمردن نیست. یاسمین دختر بی گناهی که بعد از سال ها از خارج برمیگرده و مجبور میشه تو خونه ی ناپدریش زندگی کنه و هیچی از گذشته ی سیاه پدر واقعیش نمیدونه...اما یه شب برای فرار از دست ناپدریش خیلی اتفاقی قایم میشه تو ماشین ارسلان خان که ارتباط مهمی با پدر یاسمین و گذشته اش داشته! ⛔️😱 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
نمایش همه...