مائده فلاح "نیل و قلبش"
ادمین تبادل :👇 @Yaprak1125 ارتباط با نویسنده: @Mehrr_2 رمان چاپ شده: #با_سنگها_آواز_میخوانم #سهم_من_از_عاشقانه_هایت #خیال_ماندنت_را_دوست_دارم #کنار_نرگس_ها_جا_ماندی #همان_تلخ_همیشگی #برای_مریم رمان در حال چاپ: #نخ_به_نخ_دود_میکنم_شب_را
نمایش بیشتر36 959
مشترکین
-4124 ساعت
+2277 روز
-4530 روز
توزیع زمان ارسال
در حال بارگیری داده...
Find out who reads your channel
This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.تجزیه و تحلیل انتشار
پست ها | بازدید ها | به اشتراک گذاشته شده | ديناميک بازديد ها |
01 #شیب_شب❤️🔥❤️🔥
با حوله آب موهای خیسم را گرفتم.هوا حسابی گرم شده بود .تاپ نیم تنه ی آلبالویی رنگم را با شورتک کوتاهی ست کرده و بی خیال در اشپزخانه چرخ می زدم.
یخ های قالبی را در لیوان شربت بید مشک خالی کردم که صدای در خانه را شنیدم.
نگاهم سمت ساعت چرخید ؛ نه بود
از پنجره حیاط را دید زدم.گوش تیز کردم ، هیچ صدایی نمی آمد.
از شربت کمی نوشیده و لیوان خنک را به گونه ام چسباندم ، که دستانی داغ دور کمرم حلقه شده و از پشت در آغوش تنگی فرو رفتم.
شوکه و ترسیده جیغ کشیدم و لیوان از دستم افتاده و صدای شکستنش در آشپزخانه پیچید.
زمزمه ی خش داری موهای تنم را سیخ کرد
- چی شده عروسک ؟؟ ترسیدی؟؟
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy | 536 | 1 | Loading... |
02 Media files | 721 | 0 | Loading... |
03 نصفه شب بود و من تنها جلوی در خونه ی پسر عموم بودم!
کوچه خیلی تاریک بود و پرنده هم پر نمیزد، شاید به غیرتش بر خورد و اجازه داد برم خونش و باهاش حرف بزنم ، خواستم جلو برم و زنگدرو بزنم اما ماشین مدل بالایی داخل کوچه پیچید و جلوی در خونه هامون پارک کرد.
دختری که خیلی به خودش رسیده بود و عطر لانکورش که منم مدهوش خودش کرد از ماشین پیاده شد و من ماتم برد! دوست دخترش بود؟
زنگ در خونرو زد و صدای هامون از اون ور افاف اومد:
-اومدی بیبی.. بیا ..بیا بالا که سرم داره میترکه !
با عشوه خندید:-باز کن بیام خوبت کنم.
و در باز شد و من نمیدونستم چیکار کنم مردی که دوستش داشتم جلو چشمام قرار بود با یه دختر دیگه شب و سر کنه؟
دختر داشت داخل میرفت که یک لحظه نفهمیدم چی شد که جلو رفتم و بلند گفتم:
- وایسا بینم خانوم کجا تشریف میبری؟
با تعجب سمتم برگشت: - شما؟!
پر اخم غریدم:
-من نامزد هامونم ،شما؟
جا خورد، از بالا تا پایین نگاه کرد که حرصی تر ادامه دادم:
-بیا برو بیرون از خونه ی نامزد لطفا..
ابرو انداخت بالا:
- از کی تا حالا هامون با دخترای پاپتی بر خورده که من خبر ندارم ؟
حرصی جلو رفتم و اصلا به این فکر نمیکردم که این کار چه نتیجه ای میتونه داشته باش برام:
_ پاپتی تویی که نشستی زیر پای مرد زن دار و نقشه کشیدی واسش !
اخماش پیچید توهم به یک باره بهم حمله کرد و موهامو کشید صدای جیغم بلند شد اما منم موهاشو کشیدم و حالا اونم جیغ میزد صدا جیغ و داد تو حیاط پیچیده بود.
و هامون بود که حیرون بدو وارد حیاط شد و با تعجب و بهت منو از اون زنیکه جدا کرد و داد زد:
_کیمیا این جا چیکار میکنی؟
همین کافی بود که اون دختر لوس خودش رو تو آغوش هامون بندازه و هق هق، زرتی گریه کنه و هامون هم دستاشو دورش حلقه کنه.
همین کار باعث شد من مات تصویر روبه روم لال بشمو دختره گفت:
- میگه نامزدته ، آره ؟
-چــــــــــــی؟!
ساکت و با بغض فقط نگاهشون میکردم که دختر با همین حرف شیر شد:
- گفت نامزدت دختره ی غربتی بی همه چیز !
هامون چشم غره ای به من رفت و کلافه روبه دختر گفت:
- تو برو تو تا من تکلیفمو با این بچه روشن کنم !
قلبم داشت خورد میشد و دوست داشتم بغض منم بشکنه اما غرورم به اندازه ی کافی شکسته بود . به من گفت بچه !
همین که دختره رفت تو هامون بد توپید:
-دختره ی احمق واس چی این ساعت از شب از خونه زدی بیرون ،عمو خبر داره؟
به خونش اشاره ای کردم:
-دوست دخترت چرا خونه ننه باباش نیست منم به همون دلیل!
جا خورد و اخماش بد پیچید توهم:
-تو خیلی بیجا میکنی خیلی غلط میکنی !
جوابشو ندادم و با صدای لرزون گفتم:
-تو چی؟ تو بیجا نمیکنی مثل آدمای هول دختر میاری خونت تا شبو باش سر کنی؟
بدش میومد کسی تو کاراش دخالت کنه و به یک باره سمتم اومد مچ دستمو محکم گرفت جوری که جیغم هوا رفت و اون بدون حرف کشوندم سمت خروجی که نالیدم:
-هامون واستا تنها اومدم کسی باهام نیست آیی دستم واستا... میترسم من شب واستا
اما پرتم کرد از خونش بیرون و در حیاطو محکم به روم بست و با صدای بلندی گفت:
-دختره آویزوون!
و من اشکام و هق هقم دیگه شکست و جیغ زدم:
-من آویزون نیستم من فقط دوست داشتم
اما دیگه ندارم هامون میشنوی دیگه دوست ندارم!
https://t.me/+BW1SL_iVVDNlNGJk
مهسا سمتم اومد تا بغلم کنه که تشری بهش رفتم و گفتم :-جمع کن خودتو بابا، گفتم امشب حال و حوصله ندارم ، واسه چی اومدی ؟
_وا چته باز پاچه میگیری!خودت گفتی بیا نقش دوست دخترمو بازی کن تا شر دخترعموت کنده شه !
سپس به حالت قهر کیفشو برداشت و رفت ، نگران به ساعت نگاه کردم، دوازده و نیم بود چه غلطی کرده بودم من؟
یه دختر هجده ساله تو محله ای که خیلی زیادی خلوت بود چیکار میکرد؟!
از جام پاشدم و بدو سمت کوچه رفتم و به امید این که با ماشین اومده باشه دنبال پرایدی گشتم اما پیدا نکردم و به یک باره از ته کوچه صدای ضعیف جیغ دختری اومد!
کوچه ما بنبست بود و...؟؟
ترسیده بدو سمت ته کوچه رفتم و هوار زدم:
- کیمیا؟!! کیمیا؟
و به ته کوچه که رسیدم پسریو دیدم که از ترس پا به فرار گذاشت و قبل این که زیر مشت و لگد بگیرمش نگاهم به دختری خورد که بی جون و ترسیده روی زمین خاکی افتاده بود و نه فقط نه:
- کیمیا
بدو سمتش رفتم و لباساش تنش بود اما از ترس جون نداشت و بغلش کردم و هوار زدم:
-بگو کاری نکرد بگو کاری نکرد یالا بگو
هق هقی کرد و فقط زمزمه کرد:-درد دارم درد
بدنم یخ بست وضعیتشو چک کردم و اما لباسش تنش بود و نالید: - پهلوم ..پهلوم هامون .
هقی زد و به خاطر تاریکی هوا چیزی نمیدیدم و دستمو روی پهلوش کشیدم که صدای جیغش بلند شد و دستم خیس شد!
خون بود؟
چاقو بهش زده بود؟!
https://t.me/+BW1SL_iVVDNlNGJk
https://t.me/+BW1SL_iVVDNlNGJk | 194 | 0 | Loading... |
04 من کیوانم!
معروفترین دندانپزشکی که کل فرانکفورت به خودش دیده...
وقتی دانشجو بودم طی یه سانحه، تصمیم میگیرم از همه چیز و همه کس دور شم پس ایران رو ترک میکنم...
و بالاخره بعد از ۱۰ سال به هدفم میرسم و روز و شب فقط کار میکنم و وقتم رو با مریضام سپری میکنم...
سمت هیچ دختر و رابطهای نمیرم. جوری که حتی دوستام باورشون میشه که یه آدم خشک و بیاحساسم...
اما یه روز دختر ریزه میزهای پا به مطبم میذاره که چشمهای عسلی رنگش، دنیامو زیر و رو میکنه و سرسختیای که ذاتا توی وجودش بود، کل سد دفاعیم رو درهم میشکنه...
و من برای اولین بار جذب دختری میشم که بعد از سی و دو سال منو با زندگی آشتی میده و...
https://t.me/+5WpRXVmvoIhlYWQ0
https://t.me/+5WpRXVmvoIhlYWQ0
- چشمات میتونه بیاحساسترین مرد هارم از پا در بیاره دخترجون!
https://t.me/+5WpRXVmvoIhlYWQ0
#قلم_قوی
توصیهی ویژه♨️ | 379 | 0 | Loading... |
05 - عروسم طبقه بالاست اتیش گرفته.
صدای عمه جون رو شنیدم که داشت میگفت من بالام.
با بغض مشت کوچیکمو کوبیدم به در.
- کمک...دانا کمکم کن من اینجام.
از پنجره نگاهشون کردم عمه داشت چیزی رو تند تند تعریف میکرد.
- خیلی وقته بالاست فکر کنم مرده جناب. ولش کنید خودمون بریم تا آتیش خاموش بشه.
با هق هق خواستم سمت پنجره برم ولی اتیش شعله کشید. با جیغ رفتم عقب و روی زمین افتادم.
سرم به جای سفتی خورد.
- اقای آژگان میگن خانومتون بالاست.
- نه نیست. ولش کنید چیزیش نمیشه مثل موشه یه جا جا گرفته واسم اهمیتی نداره
خونه رو نجات بدید.
اشکم از گوشه ی چشمم راه افتاد.
من توی دلم بچش رو داشتم
بچه ای که توی شکمم بود و اون هرشب موقع خواب اینقدر تکون میخورد که مشت و لگدش توی دلم بود
ولی دوسش داشتم
بچه ی اون بود دیگه
دانا آژگان. خواستم بهش بگم که حاملم ولی توی اشپزخونه شنیدم به مامانش گفت بچه نمیخواد و اگه حامله بشم میگه سقط کنم
نافرمانی کردم و گذاشتم بزرگ شه تا شاید با صدای قلب کوچولوش دانا دلش به رحم بیاد
ولی وقتی صدا رو برای عمه پخش کردم دیدم که بنزین رو توی اتاقم ریخت
مادرشوهرم من و نوش رو اتیش زد)
با دست لرزونم موبایلم رو برداشتم و شماره ی دانا رو گرفتم
سریع جواب داد
- بفرما جناب گفتم یه جاییه داره زنگ میزنه.
لبای خشکم از دود رو تکون دادم
- دانا
من هنوز بالام بین اتیشی که مادرت زد
گفتی از بچه بدت میاد
مامانت اون رو کشت، اینقدر دود توی نفسمه حسش نمیکنم
تکون خوردن نوه ی آژگان هارو حس نمیکنم
حالا برو راحت باش
با اون منشی قشنگه که کش موش توی حموم بود
ولی یه خواهش دارم..
حرف نمیزد فقط تند تند نفس میکشید
حتما خوشحال بود و داشت میخندید
هقی زدم و شیشه ی پنجره از آتیش ریخت
- توی تلگرام صدای قلب بچمونو فرستادم
گوشش بده. بچه حقشه باباجونش لااقل صدای تاپ تاپ قلبشو بشنوه.
دیگه نتونستم حرف بزنم
چشم هام بسته شد و گوشی افتاد چشم های نیمه بازم روی در موند
دری که همه جاش اتیش گرفته بود دیگه امیدی به من نبود
- زنم توئه. بچم مرد نجاتش بدید
- شرمنده اقا دیگه نمیشه کاری کرد خونه داره متلاشی میشه
چشم هام کامل روی هم میوفته و صدای جیغ و فریاد دانا گوشم رو پر کرد
برای نطفش نگران بودنه؟
اشک اخرم ریخت و نفس اخرمم با دود دادم پایین.
این ته من بود.
https://t.me/+ZOmTwDycCoNkMTk0
❌❌❌❌❌❌
یک سال بعد
دختره با سوختگی ۵۰ درصدی زنده میمونه ولی بچش میمیره😭
حالا بعد از چندماه داره میره مهریش رو بگیره که بره خارج
https://t.me/+ZOmTwDycCoNkMTk0
https://t.me/+ZOmTwDycCoNkMTk0
https://t.me/+ZOmTwDycCoNkMTk0
https://t.me/+ZOmTwDycCoNkMTk0
https://t.me/+ZOmTwDycCoNkMTk0
https://t.me/+ZOmTwDycCoNkMTk0 | 401 | 1 | Loading... |
06 صد سال دلتنگی
زینب بیشبهار
_با من ازدواج کن!
تارا تند نگاهش کرد. بدون تعلل و بدون فوت وقت. با وضع اسفناکی که داشت باز هم نمیشد که نخندد و نگوید:
_میخوای باهام ازدواج کنی که کار خواهرتو جبران کنی؟!
حالا پوزخند داشت. علی بهسادگی گفت:
_نه!
_پس چی؟ عذابوجدان گرفتی کاری کردی که همه دچار سوءتفاهم شدن؟
_نه!
_ازدواج برات همینقدر مضحک و مسخرهست؟
_نه!
_میخوای با من ازدواج کنی که همکار سابقم دیگه برام گل نیاره؟
سؤالش علی به خنده انداخت. سر تکان داد:
_یکی از دلایلش اینه؟
_من قصد ازدواج ندارم جناب جاوید.
همه چیز انگار یک شوخی بامزه بود در موقعیتی که به یک مخمصه میمانست.
_بهتره قصدشو پیدا کنی.
تارا عمیق نگاهش کرد. حتی پلک هم نمیزد. علی زمزمه کرد:
_دوسِت دارم!
حرفش، اعترافش، احساسش ترسناک بود آن هم وقتی یک گذشتهٔ دردناک بینشان بود.
یکی آن طرف دره بود، یکی این طرف بدون هیچ نقطهٔ امید و رسیدن یا رهایی.
علی یا فراموشکار شده بود که نشده بود یا دیوانه شده بود. همین دومی قطعیت بیشتری داشت.
حالت تهوع داشت. میترسید بالا بیاورد. پرخواهش گفت:
_بگو فربد بیاد.
_هر کاری داری به خودم بگو.
_میخوام بگم بیرونت کنه از اینجا.
https://t.me/+2lAogU87Ns4xY2Nk
یک عاشقانه دوستداشتنی و لطیف
https://t.me/+2lAogU87Ns4xY2Nk
https://t.me/+2lAogU87Ns4xY2Nk
https://t.me/+2lAogU87Ns4xY2Nk | 192 | 0 | Loading... |
07 Media files | 590 | 0 | Loading... |
08 شجاعت و جسارت و از پدرم به ارث بردم.
هم تو زندگی و هم پیشه ی وکالت..
همیشه هم تو روند پرونده هام موفق بودم. همیشه تا اون شب..
شبی که با سر و شکل خونی و داغون التماسم کرد که تو دفتر راهش بدم.
یک هفته پرستارش شدم تا زخم های تنش خوب شد.
ماهیت شغلم تغییر کرد.
حتی بعدترش پایه ی ثابت درد و دل هاش..
یه گوش شنوا که هر چی غم از عالم و آدم داشت با همه ی توان شنید و دم نزد..
حتی وقتی که حس کرد اون پسر با همه ی صداقتش دلش و برده، سکوت کرد..
آخر دیر فهمیدم که او......
#یه_قصه_ی_حال_خوب_کن
https://t.me/+NYmaLbkOVPw5Y2E0 | 225 | 0 | Loading... |
09 #پارت_642
_دختره تو زندان رگش و زده
بیتوجه به گفتهی وکیل سیگارش را اتش میزند و از پنجرهی شرکت بیرون را تماشا میکند..
_ساعت پنج صبح انتقالش دادن به بیمارستان
کامی از سیگارش میگیرد و دست خالیاش را درون جیب شلوارش فرو میکند..
_میگن..
مرد مکثی میکند و با ندیدن هیچ گونه عکسالعملی از جانب میعاد ادامهی حرفش را با حرص میغرد:
_میگن جوری وضعیتش حاده که امیدی به زنده بودنشم نیست
بلاخره نگاه از پنجره میگیرد..
با همان ژست و خونسردی اعصاب خوردکنش به طرف رفیق چندین سالهاش میچرخد و با ارام ترین لحن ممکن لب میزند:
_خب چی کنم؟!
از این بیخیالیاش..
از این ارام بودن و به چپ گرفتنش روان نیما بهم میریزد و چند قدم نزدیکش میشود:
_میخوای وانمود کنی برات مهم نیست؟
رو به روی میعاد میایستد و با چشمان سرخش خیرهاش میشود..
این مرد کی انقدر بیرحم شده بود؟!.
پکی به سیگارش میزند و پوزخندی به چهرهی سرخ نیما میاندازد..
_وانمود نمیکنم
واقعا برام مهم نیست..
_حتی اگه بفهمی حامله بود..
خنده رفته رفته از روی لبان میعاد محو میشود و ایندفعه نوبت نیما بود که پوزخند بزند:
_زنت حامله بوده باغیرت
جورییی رگش و زده که بچه که هیچی حتی امیدی به زنده موندن خودشم نیست
_دلم نمیسوزه
اون قاتل الههی منه
نیما قدمی از او فاصله میگیرد و بیتوجه به صدای ضعیف و نالهوار او با صدایی محکم و گیرا لب میزند:
_اینم واسه اینکه بیشتر بسوزی بهت میگم
پشت به چهرهی مات و رنگ و رو رفتهی میعاد میکند و به طرف کیفش میرود..
مدارک و پروندهی مهسا را از کیف بیرون میآورد و به طرف میعاد حرکت میکند..
پرونده را در آغوش میعاد پرتاب میکند و با صدای خشمگینی میغرد:
_بیگناهه
چشمان میعاد به خون مینشیند و بغض گلویش را خراش میدهد..
_این همه مدت اون دختر مظلوم و انداختی زندان به هوای اینکه قاتل الهه است هر بلایی که خواستی سرش اوردی ..
میعاااد تو این همه مدت یه ادم معصوم و اذیت کردی..
کیفش را از روی میز برمیدارد و بیتوجه به اوی خشک شده اخرین حرفش را میزند و او را ترک میکند:
_حالا تو بمون و
عذاب وجدانت و
زن و بچهای که بیگناه پر پرشون کردی..
https://t.me/+HXeRkcu1aOo1NDlk
https://t.me/+HXeRkcu1aOo1NDlk
دختره رو بیگناه متهم به قتل زنش میکنه و انقدر شکنجش میده تا دختره خودش و بچهی توی شکمشو توی زندان میکشه…🥺💔 | 211 | 0 | Loading... |
10 من امیرپارسا جواهریانم؛
مردي سختگیر، جدی، قانونمند، و البته صاحب معروفترین و بزرگترین برندِ جواهرات ایران که خاندانم نسل در نسل تو این کار بودن. علیرغم اعتقاداتِ سفتوسختم، چندین سال بود که دل بستم به دخترعمهی دورگهی موبلوندم! چشمای آبیش کعبهی زندگیم بود و نمیدونست!
عاشقش بودم و نمیدونست! هیچکدوم از دخترای اسمورسمداری که برای ورود به زندگیم دستوپا میزدن به چشمم نمیومدن! دلم میخواست شبها تنِ ریزهمیزه و ظریف پناه تو بغلم باشه! دلم میخواست محرمم بشه و بندبند تنش رو ببوسم...
هربار که جلوم میایستاد و شیرینزبونی کرد، پشت ظاهر سرد و جدیم، دلم میلرزید!
وقتی فهمیدم با یه مرد دیگه یواشکی دیدار میکنه و کاسهای زیرِ نیمکاسهست، ناگهان یه تصمیم بزرگ گرفتم؛ تصمیمی که پناه رو مال من میکرد! اتفاقی که مثل بمب تو کل خاندان پیچید...
https://t.me/+6cpyng2MwFk3YTA8
https://t.me/+6cpyng2MwFk3YTA8
❌یه عاشقانهی خاص❌
رمانی که تا چند شب بیدار نگهتون میداره و حتما عاشق زوج دیوونه و هاتش میشید🤭به جرات میگم غیرقابل پیشبینیترین رمانه😍😍 | 615 | 1 | Loading... |
11 _ غیابی طلاقت داده... غیابی!
دنیا میچرخید دور سرش. لبهی پرتگاه ایستاده بود. درست در آستانهی سقوط...
چطور باید باور میکرد آن ادعا را؟ مگر میشد مردی که همین سه شب پیش، در آغوشش خوابیده بود، آنقدر نامهربان و تلخ، رهایش کرده باشد؟
حانیه با پوزخند نگاهش کرد و گفت:
_ از خواب بیدار شو دختر خوشخیال! امیرمهدی از اولشم تورو نمیخواست... به خاطر مصلحت مجبور شد عقدت کنه و حالا که خرش از پل گذشته، دیگه نیازی به تو نداره!
راست میگفت؟ یعنی دروغ بود دوستت دارمهایش؟!
حانیه انگشت سبابهاش را محکم به پیشانیاش کوبید و با حرص گفت:
_ امیر از اولشم عاشق من بود! جونش میرفت برام... هنوزم همینطوره. تورو طلاق داده که هیچ مانعی سر راهمون نباشه پس فراموش کن این یه سالی که زنش بودی رو... که البته زن و شوهریتون عاریه بوده، مگه نه؟ بهم گفته دستشم بهت نزده!
تیر خلاص را حانیه رها کرد و صاف خورد وسط قلب حنا. دیگر نیمقدم مانده بود به سقوط آزاد و اشکهایش جاری شده بود.
_ با اینحال مهریهت رو کنار گذاشته! به یکی هم سپرده که بعد از این مدتی که باید از طلاق بگذره تا بتونی دوباره ازدواج کنی، بیاد خواستگاریت که سرکوفت نشنوی از اطرافیان! امیره دیگه... دلرحمه!
حنا شوکه نگاهش کرد. امیرمهدی چطور توانسته بود اینکار را با او بکند؟ چطور...؟
_ چی گفتی؟
_ درست شنیدی! مردی که تا همین دیروز شوهرت بود، قبل از طلاق دادنت، برات خواستگار هم پیدا کرده! میدونی یعنی چی؟ یعنی تو پشیزی ارزش نداری برای اون!
حالا خشم و ناباوری بود که جای اشک از چشمهای حنا بیرون میزد. همان موقع، قامت بلند او را میان قاب در دید...
ایستاده بود و درسکوت تماشا میکرد که چطور فرو میریزد.
به سمتش رفت و پرسید:
_ دروغه... نه؟!
امیرمهدی سر پایین برد و سکوتش، دنیا را روی سر حنا آوار کرد. جلویش ایستاد و دستش را کشید:
_امیرمهدی...
_ محرم نیستیم!
او که دستش را عقب برد، قلب حنا ایستاد. محرم نبودند... محرم نبودند دیگر... غیابی طلاقش داده بود... حلقهاش هم دیگر دستش نبود...
_ سه روز پیش محرم بودیم... کنار هم خوابیدیم... گفتی دوستم داری... گفتی هراتفاقی افتاد، نباید به دوست داشتنت شک کنم! دروغ بود؟
_ دروغ بود... برو و سختش نکن.
_ برم که با حانیه تنها باشی؟
_ آره... فقط برو!
نفس حنا دیگر بالا نیامد.
_ این دومینباره که داری منو ول میکنی...
اشکهایش بیمانع چکید.
_ یهبار بخشیدمت چون عاشقت بودم، اما دیگه نمیبخشم... حتی اگه بمیری هم نمیبخشمت، امیرمهدی!
آن حرف را زد و با سیل اشکهایش گذشت از کنار او و ندید که چشمهای امیرمهدی هم اشکآلود بود... نفهمید که نباید به دوست داشتنش شک میکرد!
https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8
https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8
https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8
https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8 | 660 | 1 | Loading... |
12 Media files | 718 | 0 | Loading... |
13 تنها گناهمونْ عشقی بود که از بچگی به هم داشتیم. جونمون واس هم میرفت، ولی بقیه میخواستن جدامون کنن.
چند سال بعد، وقتی برگشتم ایران، همهچی عوض شده بود...
اون تبدیل شده بود به یه مردِ زخمخوردهی بداخلاقْ و من زنِ تنها و زیبایی که هیچ شباهت به گذشته نداشت. قوی شده بودم. پول دار شده بودم. دیگه اون دخترِ یتیمی که تو عمارت، حتی دایی و خالهی خودشم بهش رحم نمیکردن نبودم!
ولی قلبم هنوز دل شکسته بود.
هنوز فراموشش نکرده بودم...
دوستش داشتم و عشقِ ممنوعهش، دردناکترین قسمت زندگیم بود...
یه زمونی، عاشقترین آدمای اون خونه بودیم. نمیذاشت کسی چپ نگام کنه؛ ولی فیلم خصوصیِ من که پخش شد، از چشمش افتادم...
خبر نداشت وقتی رفتم، حامله بودم. میگفتن عروسی کرده و زن دوم گرفته!میگفتن شبا کس دیگهای کنارش میخوابه و فراموشم کرده...
میخواستم انتقام بگیرم!
میخواستم اون عمارت و آدماشو به خاطر گذشته مجازات کنم، اما اتفاقی افتاد که...😳😳🔥❌
https://t.me/+v_zGznoSI9I0OGVk
https://t.me/+v_zGznoSI9I0OGVk
روایتی عاشقانه برگرفته از یک زندگی واقعی‼️💦 توصیهی ویژهی نویسنده🥰 | 794 | 0 | Loading... |
14 #پارت_642
_دختره تو زندان رگش و زده
بیتوجه به گفتهی وکیل سیگارش را اتش میزند و از پنجرهی شرکت بیرون را تماشا میکند..
_ساعت پنج صبح انتقالش دادن به بیمارستان
کامی از سیگارش میگیرد و دست خالیاش را درون جیب شلوارش فرو میکند..
_میگن..
مرد مکثی میکند و با ندیدن هیچ گونه عکسالعملی از جانب میعاد ادامهی حرفش را با حرص میغرد:
_میگن جوری وضعیتش حاده که امیدی به زنده بودنشم نیست
بلاخره نگاه از پنجره میگیرد..
با همان ژست و خونسردی اعصاب خوردکنش به طرف رفیق چندین سالهاش میچرخد و با ارام ترین لحن ممکن لب میزند:
_خب چی کنم؟!
از این بیخیالیاش..
از این ارام بودن و به چپ گرفتنش روان نیما بهم میریزد و چند قدم نزدیکش میشود:
_میخوای وانمود کنی برات مهم نیست؟
رو به روی میعاد میایستد و با چشمان سرخش خیرهاش میشود..
این مرد کی انقدر بیرحم شده بود؟!.
پکی به سیگارش میزند و پوزخندی به چهرهی سرخ نیما میاندازد..
_وانمود نمیکنم
واقعا برام مهم نیست..
_حتی اگه بفهمی حامله بود..
خنده رفته رفته از روی لبان میعاد محو میشود و ایندفعه نوبت نیما بود که پوزخند بزند:
_زنت حامله بوده باغیرت
جورییی رگش و زده که بچه که هیچی حتی امیدی به زنده موندن خودشم نیست
_دلم نمیسوزه
اون قاتل الههی منه
نیما قدمی از او فاصله میگیرد و بیتوجه به صدای ضعیف و نالهوار او با صدایی محکم و گیرا لب میزند:
_اینم واسه اینکه بیشتر بسوزی بهت میگم
پشت به چهرهی مات و رنگ و رو رفتهی میعاد میکند و به طرف کیفش میرود..
مدارک و پروندهی مهسا را از کیف بیرون میآورد و به طرف میعاد حرکت میکند..
پرونده را در آغوش میعاد پرتاب میکند و با صدای خشمگینی میغرد:
_بیگناهه
چشمان میعاد به خون مینشیند و بغض گلویش را خراش میدهد..
_این همه مدت اون دختر مظلوم و انداختی زندان به هوای اینکه قاتل الهه است هر بلایی که خواستی سرش اوردی ..
میعاااد تو این همه مدت یه ادم معصوم و اذیت کردی..
کیفش را از روی میز برمیدارد و بیتوجه به اوی خشک شده اخرین حرفش را میزند و او را ترک میکند:
_حالا تو بمون و
عذاب وجدانت و
زن و بچهای که بیگناه پر پرشون کردی..
https://t.me/+HXeRkcu1aOo1NDlk
https://t.me/+HXeRkcu1aOo1NDlk
دختره رو بیگناه متهم به قتل زنش میکنه و انقدر شکنجش میده تا دختره خودش و بچهی توی شکمشو توی زندان میکشه…🥺💔 | 412 | 0 | Loading... |
15 شجاعت و جسارت و از پدرم به ارث بردم.
هم تو زندگی و هم پیشه ی وکالت..
همیشه هم تو روند پرونده هام موفق بودم. همیشه تا اون شب..
شبی که با سر و شکل خونی و داغون التماسم کرد که تو دفتر راهش بدم.
یک هفته پرستارش شدم تا زخم های تنش خوب شد.
ماهیت شغلم تغییر کرد.
حتی بعدترش پایه ی ثابت درد و دل هاش..
یه گوش شنوا که هر چی غم از عالم و آدم داشت با همه ی توان شنید و دم نزد..
حتی وقتی که حس کرد اون پسر با همه ی صداقتش دلش و برده، سکوت کرد..
آخر دیر فهمیدم که او......
#یه_قصه_ی_حال_خوب_کن
https://t.me/+NYmaLbkOVPw5Y2E0 | 432 | 0 | Loading... |
16 سال کنکورم بود که عاشقش شدم!
دورادور به گوشم رسونده بودن که گفته اگر رشتهی خوبی قبول شم، میاد خواستگاریم و من از ذوقِ گرفتن دستای اون شب و روز درس خوندم و رشتهی حقوق تو بهترین دانشگاه قبول شدم، اما اون به جای من، رفت خواستگاری نزدیکترین دوستم!
وقتی فهمیدم بهخاطر خواستهی مادرش تن به ازدواج با یه دختر دیگه داده، غرورم طوری شکست که شب عروسیش، دست تو دست بزرگترین دشمنش، خودمو به مراسم رسوندم!
وحشتزده شد…
ترسید… نابود شد…
نتونست منو کنار یه مرد دیگه قبول کنه و در جواب عاقد گفت «نه!»
ماجرای ما تازه از اونجا شروع شد…
حالا اون سرگرد پلیس بود و من پارتنرِ رئیس بزرگترین باند مواد مخدر کشور!
چندوقت بعد، دستبند رو با دستای خودش به دستام زد و یه شب تا صبح تو بازداشتگاه…❌❌
اونجا مجبورم کرد که زنش بشم!🔥👇🏼
https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8
https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8 | 659 | 0 | Loading... |
17 پارت جدید
👆 | 3 761 | 1 | Loading... |
18 Media files | 2 256 | 0 | Loading... |
19 صدام میزد «جوجهاردک زشت» و نمیدونست قلبم براش میتپه…
من قاتی اون یکی نوههای قشنگِ عمارتِ شاهبابا، هیچوقت به چشم امیرپارسا نمیاومدم. هرچی بزرگتر شدم، بهم بیتوجهتر شد!
وقتی برای دورهی «جواهرشناسی» رفت آمریکا، تصمیم گرفتم شبانهروز تلاش کنم و قهرمان تکواندو بشم. دلم میخواست یه روزی به چشمش بیام و دوستم داشته باشه.
چند سال بعد، از آمریکا برگشت، ولی جذابتر و سرسختتر و مغرورتر از قبل! حالا مثل یوزارسیفْ چشم همهی زنا دنبالش بود و اون از جنس مخالف فرار میکرد🫠 اسم هر دختری میاووردن میگفت نه! کمکم شایعات زیاد شد. مردم میگفتن تو آمریکا با زن دیگهای بوده. شاهبابا دستور داد برای بستنِ دهن بقیهام که شده فورا با دخترخالهم ازدواج کنه! 💔
شبی که تو اتاقم گریه میکردم، امیر اومد سراغم… یه عروسک قوی سفید گذاشت پشت پنجره و پیام داد:
«چهجوری به این آدما بفهمونم دل من پیش جوجهاردکِ زشت دیروز و قوی قشنگِ امروز گیره، پناهخانم؟»
https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk
https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk
❌عاشقانهای هیجانی پر از اتفاقات غیرقابلپیشبینی که تا الان بیش از ۷۰ هزار مخاطب داره❌ | 1 599 | 0 | Loading... |
20 _ کفششم تو پاش میکنی؟!
خجالتزده پایم را عقب کشیدم و گفتم:
_ خودم میتونم. شما زحمت نکشید...
قبل از اینکه کفشم را از دستش بگیرم، نگاه تندی حوالهی خواهرش کرد و غرید:
_ آره کفششم من پاش میکنم! میخواستم ببینم فوضول من و زنم کیه؟ که پیدا شد خداروشکر!
_ یعنی... واقعا عقد کردین؟ باباش... باباش خبر داره؟
امیر نفس کلافهای کشید. از زیر کتفم گرفت و حینی که کمک میکرد تا از روی تخت اورژانس بلند شوم، گفت:
_ ما ازدواج کردیم، چرا زبون تو بند اومده؟
قبل از اینکه رضوان جیغ بکشد، خودم را جلو انداختم و گفتم:
_ بابام خودش اجازهی ازدواجمون رو داد، اما...
_ اما چی؟
نگاهم را از امیرمهدی دزدیدم و شرمزده ادامه دادم:
_ گفت که نباید ما...
نفسم بالا نیامد. سرم را بیشتر پایین بردم و با صدایی ضعیف گفتم:
_ بابا گفت شیش ماه عقد کرده میمونیم. بعدش جدا میشیم و شرایط باید طوری باشه که من بتونم بعد از طلاق شناسنامهی سفید بگیرم!
رضوان گیج پرسید:
_ یعنی چطوری؟
کاش زمین دهان باز میکرد و مرا میبلعید. نتوانستم جواب دهم و این امیرمهدی بود که کیفم را از روی تخت برداشت و با خشمی آشکار گفت:
_ یعنی جناب سرهنگ دستور دادن که حق ندارم به زن خودم دست بزنم! استغفرالله!
از خجالت آب شدم. رضوان با حیرت پرسید:
_ این دیگه چه ازدواجیه؟ شما چرا قبول کردید؟
_ حنا قراره به عنوان نفوذی وارد خانوادهای بشه که مشکوک به قاچاق مواد مخدرن، اما شرط سرهنگ این بود که دخترش نباید تو این راه تنها باشه، وگرنه اجازهی حضورش تو نقشه رو نمیده. این شد که من پا پیش گذاشتم... سرهنگ اما قابل نمیبینه راستی راستی دامادش بشم...
رضوان هرچه میشنید، بیشتر شوکه میشد. گوشهی آستین امیرمهدی را کشیدم و گفتم:
_ بابا فکر میکنه شما زن دارید... وگرنه...
حجم داغی به سمت گلویم هجوم آورد. امیرمهدی نفهمید حالم بد است و باحرص گفت:
_ دِ لامصب هنوز میگی "شما؟!"
دستم را گذاشتم روی دهانم و با چشم دنبال سرویس گشتم. یکدفعه هول کرد. من را تا سرویس برد و شروع کرد به ضربه زدن به پشتم...
رضوان میان حال بدم با خنده گفت:
_ میگم داداش... یه وقت تو همین حالتی که قراره دستت بهش نخوره، نینیدار نشید؟!
_ چییییی؟!
نگاه من وامانده به رضوان رسید و چشمهای امیرمهدی درخشید...
https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8
https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8
https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8
امیرمهدی رها، سرگرد جذاب و مذهبیِ نیروی پلیس، برای انجام دستوری که از بالا صادر شده، باید دختر مافوقش رو به عقد موقت خودش دربیاره و وقتی میفهمه دختره سالها عاشقش بوده، تصمیم میگیره که این ازدواج اجباری رو...😳🔥#ازدواج_اجباری
https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8 | 1 359 | 3 | Loading... |
21 🔥🔥🔥اینجا یه پسر شیطون داریم که حرف های رُکش دخترمون و فقط خجالت میده😉
😎😎😎
-یه خواهش کنم ازت؟
کنارش لبه ی تخت نشستم و دست کشیدم میان موهایی که در عین آشفتگی دل می برد و بر نمی گرداند.
-اصلا اینجام که اجابت کنم درخواست هات رو..
-نه بابا حالا اینقدرا هم پر رو نیستم. فقط می خوام به یکی از آرزوهام برسم.
چشمک شیطانی که زد به این معنا بود که جمله ی من را بد برداشت کرده
حرصی از منظوری که بد منتقل شده بود، بخشی از موهای جلوی سرش را به آهستگی کشیدم..
عامدانه چشم هایش را چپر چلاق کرد و ادای آدم هایی را درآورد که یعنی خیلی دردش گرفته..
https://t.me/+3kIndUQMsN82ZDlk
-شوهر کچل به دردت نمی خوره ها نگار خانم!
-حالا کو تا تو در سِمت شوهر قرار بگیری جناب؟ فکر و ذهنت و هم فعلا غلاف کن..باشه؟
دست هایش شبیه تنه ی درخت من را به احاطه ی خویش درآورد و جوری هم من را به سینه اش فشرد که خود به خود همه ی تنم شل و وارفته میان آغوشش افتاد..
-اون که می کنم، ولی حالا به وقتش..
برای جمله ی دو پهلویش خنده ام گرفت.
خنده ای که برای جلوگیری از پیشروی بیشترش، زیر گودی گلویش پنهانش کردم.
-ولی جدی نگار هیچ وقت فکر نمی کردم خوابیدن کنارت روی تخت یک نفره ام اینقدر می تونه جذاب باشه..
نفسش داغ بود. دستش که موهایم را به احاطه ی سر انگشتانش درآورده بود، داشت پلک هایم را گرم می کرد و من هنوز فکر می کردم آیا این رویا واقعا به تعبیر نشسته؟
آنقدر که بتوانم پرده از حقایقی بکشم که فکرم را به سیطره ی عذاب وجدان کشانده بود.
-یه رازی بهت بگم میعاد؟
بیشتر فشرده شدنم جواب مثبتش بود..
-من قبل از بودن با تو.....
#پیشنهاد_صد_ادمین
https://t.me/+3kIndUQMsN82ZDlk | 654 | 0 | Loading... |
22 _میعاد بلند شو د.....
زنی که پشتش به من بود و بالاتنه ش برهنه بود رو...رو تخت اون چیکار میکرد.....
تمام تنم سر شد و لیوان چایی که به رسم هر صبح براش میبردم رو پام افتاد
صدای شکستنش تازه منو به خودم آورد که یه قدم عقب رفتم
نفسم انگار تو سینه حبس شده باشه خوردم به یه جسم سخت
_تو اینجا چیکار میکنی؟
صدای خودش بود
برگشتم و جابه جایی پام باعث شد سوزشش پام شد ولی درد اون جلوی درد سینه م هیچی نبود
که بازومو کشید
_میگم اینجا چه غلطی میکنی؟ مگه نگفتم امروز نیا.....
_م...من....
_صبح بخیر عزیزم....
نگاه قرمزش به پشتم و احتمالا اون صدا که هیلی برام آشنا بود کشیده شد
_خفه شو....این چه سرو وضعیه؟ گفتم یه چیزی بپوش تو بدتر لخت شدی؟؟
_میعاااد....
کش دار حرف میزد ولی با اینحال شناختمش
نمیخواستم باور کنم که صدای آشنا برای اونه.....همون زنی که یه روز گفت وقتی دست بزاره رو یه چیز حتما میگیرتش.....
داشتم خفه میشدم
اومدم قدم بردارم که درد پام و فرو رفتن بیشتر شیشه تو پاهام صدای آخم و دراورد
_آخ...
ولی بدرک باید برم از اینجا تا به چادرم رسیدم و سرم انداختم بازوم کشیده شد
_کجا داری میری؟؟
نمیخواستم نگاهش کنم....تقصیر من بود....نباید بهش دل میبستم....به کسی که از روی عذاب وجدان اون همه کار برام کرد....نه...دوست داشتن
_ولم....کن.....
داد زد
_نمیذارم بری.....اون دختره ی روانی....
_زنشم.....
برگشتم سمتش و عسل و با اون حس پیروزی تو نگاهش دیدم
چونم از بغض میلرزید
_تو که هنوز اینجایی....گفتم گورتو گم کن....
_چرا نباید بیام خونه مجردی شوهرم و شب و باهاش بگذرونم؟؟
_راست میگه؟؟
نگاهش شرمنده شد و لبشو به دندون گرفت....ولی همچنان جدی و پر اخم بود مرد یخیه من
_اونجوری که تو فکر میکنی نیست....
دستمو تکون دادم تا از دستش رها بشه ولی نذاشت.....
داشتم میمردم تا زار نزنم جلوی اونا...
_م...مگه جور دیگه ای ام داریم....و...ولم کن.....دیگه راجع به من عذاب وجدان نداشته باش و به زندگیت برس....
بازومو محکتر کشید و نفس به نفسم شد
_چی داری برای خودت میبافی....چطوری میخوای بری وقتی من نمیذارم....هاان؟؟
اون روز منو نگه داشت ولی.....منکه میدونم براش هیچی نبودم.....پس میرم از اون شهر....میرم
https://t.me/+JUJQT1M3OdcyMjE0
https://t.me/+JUJQT1M3OdcyMjE0 | 558 | 2 | Loading... |
23 با مرگ حاج احمد نقشبند ثروتش میان دو نوه اش تقسیم میشه.. شاهدخت و نریمان دختر عمه و پسردایی ناتنی که با هم مثل کارد و پنیرن عمارت نقشبند رو به ارث میبرند. طی جریاناتی نریمان هم به عمارت اسباب کشی میکنه تا خون شاهدخت رو توی شیشه کنه. با همخونه شدنشون چه اتفاقایی براشون میفته!
https://t.me/+WzpZ-Lvyge44Yjg0
https://t.me/+WzpZ-Lvyge44Yjg0
https://t.me/+WzpZ-Lvyge44Yjg0
اثر جدید از نویسندهی #التیام که یکی بهترین رمانها از دید مخاطبین بود. رمان شاهدخت رو از دست ندید❤️🔥 | 221 | 0 | Loading... |
24 Media files | 623 | 1 | Loading... |
25 _ چرا آخر هفتهها رو استراحت نمیکنی، فؤاد؟
به تختهها نگاه میکرد و جای تیر و تخته انگار آینده را ببیند.
_ دل نگه دار! بذار کارگاه خودم رو را بندازم، شاگرد میگیرم فقط اُرد میدم. اسم کارگاه رو هم میذارم عمو فؤاد.
خندیدم.
_ عمو فؤاد؟! مردک بدسلیقه.
نیمنگاه پراخمی به صورتم انداخت.
_ چشه؟
_ آخه کی کار اسم کارگاه رو میذاره عمو فؤاد، مگه جیگرکیه؟
_ جونِ تو قشنگ میشه، دلی! بصبر تو.
_ نه. باید اسمش رو بذاری قصر چوبی.
با دهان بسته خندید.
_ قصر چه صنمی با چوب داره؟
_ قشنگیش به همینه.
_ عا.... قصرشم به ما فقیر بیچارهها میرسه، چوبی میشه.
https://t.me/+UGonLYB1UBg2MDc0
https://t.me/+UGonLYB1UBg2MDc0
تا حالا دختر کابینتساز دیدید؟
من دلآرا، اولین دختری شدم که پابهپای فؤاد با تخته و چوب کار میکردم.
چرا؟ چون یه مرد قوی و بانفوذ اجازه نمیداد هیچجا کار پیدا کنم.
عشق قدیمی من، کیانمهر سپهسالار... هر جا که برای کار رفتم باعث شد سهسوته اخراج شم.
اما یه نفر تو کابینتسازی بهم کار داد: فؤاد....
سرش درد میکرد برای دعوا... لات نبود، لوتی بود.
نه از کیان میترسید، نه از عاقبت کمک به من...
تا اینکه... | 368 | 1 | Loading... |
26 _دلمو به چند شب بودن باهاش فروختی؟
دلم میخواست تو صورت مردونه و جذابش خیره بشم و تهریشش رو لمس کنم و بگم چطور دلت اومد با زن دیگهای نامزد کنی...
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
صدای مردانه و دلنشینش تو گوشم پیچید وقتی صدام میزد و قلبم تندتر میتپید:
_ آیه؟
اولش فکر کردم خیالتی شدم اما وقتی چرخیدم دیدم خودشه...!قامت بلند و پاهای کشیدهاش که رو موتور نشسته بود...
تهريشش بلند تر شده بود و صورتش آشفته تر و موهاش رو پیشونیش پریشان شده بود.
سرجام ایستادم ، یزدان از روی موتوری که نشسته بود بلند شد و به طرفم اومد.بغض تو گلوم نشست.اخمهاش در هم شد و گفت :
_این وقت شب اینجا چه غلطی میکنی؟
اخم کردم با لحن بیادبانهای مثل خودش گفتم:
-به تو چه! به تو هم باید جواب پس بدم...کی منی که بهت جواب پس بدم !
چرخیدم و به راهم ادامه دادم.صدای قدمهاش پشت سرم شنیدم و غرشش که از خشم از گلوش خارج شد :
_صبر کن ببینم...آیه؟!
نباید بهش توجه میکردم.نباید باز خام میشدم اون لعنتی تموم مدت بازیم داده بود !بوسههاش بغلاش همش دروغ بود...!
بغض ته گلوم پیچید و سرعت قدمهامو تندتر کردم.
_هی دختره خوشگل ...
اخم کردم و جوابش رو ندادم.
_شماره بدم پاره کنی...؟
گفت و مَردونه و جَذاب خندید.داشت مثل همیشه سر به سرم میذاشت.مثل روزی که تَبدار زیر گوشم تو خیابون گفته بود :
-لبو بده ببینم !
و من با گونههای سُرخ گفته بودم:
-زشته دیوونه تو خِیابونیم !
بلند خندیده بود:
-یعنی بریم خونه تمومه ؟!
با مشت به سینهاش کوبیده بودم و او بلندتر خندیده بود.خاطرات ولم نمی کرد.
با موتور آروم آروم دنبالم اومد، جلوتر اومد و حالا کنارم میاومد.
_خانوم ؟ هی خانوم؟ یه نگاه بنداز شاید خوشت اومد و مُشتری شدی...!بوسه و بغل شبی چنده ؟!
با اونم همین جوری شوخی می کرد.همین جوری دلبری میکرد.سعی کردم لحنم جدی باشه:
_دست از سرم بردار لعنتی ...
برخلاف انتظار لبخند روی لبش بزرگتر شد:
_ چه دختر مودب و نازی...میشه من شما رو بخورم !
وایستادم با چشمای گرد نگاهش کردم. چی با خودش فکر می کنه، نامزد داره و اینجور رفتار میکنه....خواهرش گفت امشب قراره بله برون داره دخترهام بله رو داده...!اون وقت افتاده دنبال من...!
تکیه به موتورش عاشقانه و خُمار تماشام کرد.یعنی خدایا با این نگاه عاشقانه قراره با دختر دیگهای ازدواج کنه.گُرگِرفته زمزمه کردم:
_خیلی بیتربیتی
_ما فقط عاشقیم همین !
خواستم از پیاده روی برم که سریع از موتورش پایین پرید و تُندی سرراهم شد.
_چیکارکنیم تا این خانم خوشگله با ما آشتی کنه؟
حسی شبیه غم روی دلم سنگینی کرد من دیگه این مرد و توجههاش نداشتم وقتی پای کسی دیگه ای در میون بود.چشمهایم خیسمو دزدیدم و اخم کردم:
-فقط ولم کن !
_چرا اخمات توهمه قربونت برم !ازم دلخوری ؟!
نگاهم تندی دزدیدم که چشمهاش روی لبام مکث کرد:
-نه !
-پس چرا لبهای لاکردارت میلرزه و بغصیه ؟!
فقط نگاش میکردم که به سینهاش زد و ادامه داد:
-خاطر لامصبت خیلی عزیزه که این همه برات وقت گذاشتم... این روزا همه در به در دنبال منن!
_نمیخوام از افتخارات به درد نخورت بگی ؟
خندید و زیرلب غرغر کرد :
-پدرسوخته...
دَستم رو کشید مُحکم به سینهاش برخورد کردم و جیغ خفهای کشیدم سرش لای موهام برد و خشدار گفت:
-دلم تنگ شده لامصب...
صدایی توی سرم گفت:نه نامزد داره.تو خونه خراب کن نیستی حتی اگر عاشقش باشی !
صداها تو سرم با کشیده شدن دستم توسط یزدان ساکت شد، پیرمردی از کنارمون رد شد رو به یزدان گفت:خجالت نمیکشی دختر مردم این وقت شب...لا اله الله ...شما ممکلت خراب کردید ول کن دختر مردمو...!
با مالکیت شیرینی تنم رو تو آغوش پهن و بازوهای درشتش چلوند و خشدار گفت :
_حاجی دیگه دختر مردم نیست که... قراره زنم بشه...خانم خونهم...امشب بله برونمونه...
مات شدم.چی گفت ؟!امشب بله بردنمونه...!یعنی...؟!
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
❌❌❌
همه چیز از یه دختر ریزهمیزه شروع شد...از اون خنگا ولی سادههاش...از اونا که واسه دوستیم زیادی حیفن اما چی شد که یزدان ریس هلدینگ باشگاه بدنسازی یه شب برهنه وقتی حواسش نبود اونو تو رختکن دید وهوش و حواس آقا یزدانمونو برد و اون قسم خورد که باید زیرتنش بکشونتش...
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk | 224 | 0 | Loading... |
27 -خود کرده را تدبیر نیست پسرِ حاجی! اون زمان که تو دانشگاه بهت گفتم پدرم حساسه و حالا حالاها دختر راهی خونه شوهر نمیکنه پا کردی تو یه کفش که نه و فلان! پس حق اعتراض نداری دیگه.
#پست۲
#واقعیتیکرویا
#مهینعبدی
امیرحسین هوفی کشید و اشارهای به سینهاش کرد.
-خدا وکیلی این طاقت نمیآره! در ثانی تو این یسالی فهمیدم هر چی حاج خانم اجازه میده من یه نموره به مردونگیم افتخار کنم از اون چند برابر بیشتر حاجآقا از دماغم میآره!
https://t.me/+B1RNYY9Zu2ViNDk8
رستا دستی به پیراهنش کشید و چشم درشت کرد.
-خب الان به مرادت رسیدی؟
امیرحسین چانه بالا کشید و ابرویی بالا انداخت.
-فرار کردی از رو تخت نذاشتی! عینهو آقات سفت و سختی!
رستا خندهی دنداننمایی کرد و امیرحسین جستی زد.
تا رستا به خودش بیاید امیرحسین او را به آغوش کشید و در گوشش نجوا کرد:
-امشب بریم خونه ما؟
رستا آرام و قرار نداشت...
-تازه اونجا بودم و در ثانی بهونه نداریم! الان هم تا دیر نشده بهتره بری بیرون وگرنه حاجخانمتون یکهو درو باز میکنه و من و تو رو تو این وضعیت ببینه...
با نشستن لبهای امیرحسین روی گردنش حرفش نیمه ماند و نفسهایش به شمارش افتاد!
لب گزید و نام امیرحسین را به سختی ادا کرد...
-به جون رستا خستهام! لامصب دلم میخوادت! زنمی، شرعی و قانونی! عرفی که آقات انداخته دهنش، دهنمو صاف کرد!
رستا به زحمت دستانش را دور کمر امیرحسین حلقه کرد.
-یادت نره خانواده هر دومون اینجورن پس قرار نیست جا بزنی و فقط خانواده منو مقصر بدونی!
امیرحسین با حرص و ولع نفسی از عطر تن رستا گرفت و کمی خودش را عقب کشید اما نه آنقدری که دستهای رستا که به زحمت دور کمرش حلقه شده بودند باز شود!
-گاهی وقتا میزنه به سرم برم پیش حاجی و بگم شکر اضافه خوردم و این یسال مونده رو به من ببخش من زنمو با خودم ببرم اما هر بار با دیدن یه من اخمش حرفام یادم میره خداوکیلی! مگه اینکه تو حرف بزنی و دلش نرم بشه!
https://t.me/+B1RNYY9Zu2ViNDk8
https://t.me/+B1RNYY9Zu2ViNDk8
https://t.me/+B1RNYY9Zu2ViNDk8
بنر پست خود رمان کپی ممنوع❌ | 214 | 1 | Loading... |
28 تابوت ماه
سرگرد هامون شریعتی که تجربه ی یک شکست رو تو زندگیش داره،از ایلار دختر عموش خواستگاری میکنه و ایلاری که مجبور میشه این خواستگاری رو قبول کنه ولی .......
https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
ایدا باقری
زندگی هم خونه ای و ازدواجی اجباری
_از این به بعد موقع خواب #زیرپوشت رو درنیار. اگه نمیتونی، از این به بعد حق نداری تو اتاق بخوابی.
همه ی سعیش را کرده تا با جدیت بگوید و خجالت مانعش نشود، نمی داند چقدر موفق شده اما، هامون که گیج و با چهره ای درهم نگاهش می کند، پوفی می کشد و زیرپوش دستش را به طرفش پرت می کند. هامون شوکه می خندد :
_شبا #لخت نخواب. از این... از این #نقاشی های بدنت بدم میاد. نمی خوام ببینمشون!
با کلافگی و خجالت کمرنگی می گوید و هامون، تازه دوهزاری اش جا میوفتد! #شیفته ی این دختر، با همان نیم تنه ی #برهنه از جا بلند می شود و روبروی ایلاری که با اخم و #غیظ نگاهش می کند، می ایستد:
_بدت میاد؟ از #خداتم باشه؟ به #خالکوبی های من میگی نقاشی #فسقل مهندس؟!
پوزخند #حرصی ایلار لبخندش را عمق می بخشد. #لوند بود... خیلی زیاد!
_فعلا که از خدام نیست! خیلی مشکل داری و نمیتونی یه تیکه پارچه رو تحمل کنی، بفرما برو پیش #مادرت بخواب.
_اون وقت مامانم نمیگه چیشده #زنتو تنها ول کردی و اومدی ور دل من؟
ایلار کلافه و عصبی دستش را روی سینه اش می کوبد تا فاصله بگیرد اما، وقتی تنش بین تن او و کمد #حبس می شود، آشفته چشم می بندد و... هامون از هر فرصتی برای #لمس او استفاده می کند!
_اگه پرسید بگم زنم حالش ازم به هم می خوره؟ یا حتی دلش #نمی خواد منو ببینه؟ بگم اینارو بهش؟
هامون!
ایلار با غیظ صدایش می کند و هامون، سر خم کرده، همانطور که لب های تب دارش را روی #لب های لرزان او با حالتی شبیه نوازش می کشد، با شیفتگی می گوید :
_جون هامون! تو هرچی می خوای من اصلا #خرتم! زیرپوش که سهله، می خوای با کت و شلوار دامادیم بخوابم؟!
https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
#همخونهایومتاهلی | 293 | 1 | Loading... |
29 به آدمی که روز و شب آرزوی رسیدن به کسی را دارد که روز و شب جلوی چشمش است چه احساسی دست میدهد؟
مارگارت اتوود
نیل و قلبش | 4 329 | 35 | Loading... |
30 #پارت281
#نیل_و_قلبش
به چشمانش نگاه کرد، اما به نظر میرسید پوست تنِ نیل بهتر از احوالاتش خبر بدهد؛ موهبت و لطافتی که به آن دسترسی نداشت!
در سالن که باز شد، به اجبار، سر و تنش را عقب کشید. شاهوتی ابروهای کلفت و نامتناسب با چشمان ریزش را بالا داد و دست جلو آورد:
-صبح حضرتعالی بخیر، شما کجا و اینجا کجا شهریارخان، چطور تو برف و بوران دربند زدید به جاده؟ خطرناکه!
دست در دست شاهوتی گذاشت و سعی کردن از نگاه کردن به نیل خودداری کند:
-مجبور بودم، کارهایی داشتم که نمیشد موکولش کرد به وقت دیگهای!
دست از هم جدا کردند و شاهوتی با لبخندی گفت:
-بههرحال انتظار دیدارتون رو امروز نداشتیم...
با نیمنگاهی به نیل ادامه داد:
-به بستن شدن جاده امید داشتیم و میخواستیم امروز تجارختخونه رو تنبلخونهی شاهعباس کنیم!
بلافاصله به حرف خودش خندید و نیل هم به احترامش مجبور شد لبخندی روی لب بیاورد.
سنگینی نگاه خیرهی نیل را روی خود حس میکرد:
-اخباری که از برف و بوران دربند به شما رسیده، قدری غلوآمیز و بیاعتبار بوده، جاده امن و سلامت بود!
دلش هوای نگاه کردن به نیل را کرد، چشم چرخاند، چشمان نیل هنوز همان بُهت دمِ پیش را داشت و در آنها خبری از سرزنش برای دروغ گفتن به شاهوتی نبود.
-دربارهی اینجا هم خیالم راحته، خانوم مشیری در این فقره از من هم سختگیرترن.
شاهوتی خندید، از آن خندههایی که قلابی بودنش با زود بند آمدن، فیالساعه به چشم میآمد:
-بله خانوم مشیری به امورات اینجا خوب رسیدگی میکنن، سایهشون از سرمون کم نشه!
فاضل که به داخل آمد، شاهوتی مسیر نگاهش را به سوی او برد:
-فاضل پیش آقاجهان دروغگو شدیم، گفتیم برف جاده اجازه نمیده شهریارخان امروز تشریف بیارن...
با این حرف شاهوتی، نگاهش در نگاه نیل گره خورد، نگاهش غیرارادی به سمتش کشیده شد، اما برای نیل به نظر میرسید کاملاً آگاهانه باشد. از خودش برای راستگویی در پیشگاه نیل، بسیار راضی بود. | 4 745 | 39 | Loading... |
31 #پارت282
#نیل_و_قلبش
آرام از او چشم گرفت و رو به فاضل گفت:
-سرت خلوت شد برو به جهان خبر بده تجارخونهم.
با کج کردن مسیرش به سمت پلهها و گفتن "بااجازه" رو به شاهوتی، نیل خودش را از سر راه او کنار کشید و همین که پیش افتاد، به دنبالش رفت.
در پاگرد و دور از همه، نیل قدمهایش را تند کرد تا فاصلهاش را با او کمتر کند. پشت سرش زمزمه کرد:
-عمدی داری از گفتن قصهی دلباختگیت برای من؟ فکر میکنم نوبهی پیش به خوبی نشون دادم که در این فقره گوش شنوایی ندارم.
بهتر از آن نوبهای که حرفش را به میان آورده بود، داشت رفتار میکرد؛ آن موقع فرار کرده بود! و اکنون میخواست از فرارش پل پیروزی بسازد و بگوید آن گریز از بیعلاقگی به احوالات و سِر درونش بوده است و نه متوجه شدن از اصلِ مقصودش! بعید بود در دالانهای همیشه نورانی ذهنش به این فکر نکرده و مطمئن نشده باشد آن که او دلباختهاش شده، خودش است. اینبار اما میخواست فرار رو به جلو کند، با دنبال کردن او و اصرار برای جواب گرفتن.
فرار... فرار... فرار... تا کی میتوانست به این رویه ادامه بدهد.
بدون اینکه به سمت نیل برگردد، گفت:
-عصبانی شدن نداره، در مورد موضوعات مورد علاقهت صحبت میکنیم، میتونی از بررسی حسابوکتابهای بانکی سرهنگ بگی، امیدوارم چیز قابل عرضی در چنته داشته باشی!
نیل خلاف نجوای قبلش، محکم گفت:
-دستم پره!
پایی را که برای فتح آخرین پله بالا برده بود به عقب آورد. به سوی نیل چرخید. نیل برای دیدنش که بالاتر از او ایستاده بود، کمی به زحمت افتاده و سرش را بالا گرفته و مقدار بیشتری از گردن و ترقوهاش در معرض دیدش بود. وقت چشمچرانی نبود، با فاصله دادن لبش از هم نفسش را آزاد کرد:
-این یک لافِ بیمایه جهت خودنمایی و رو کم کردنه؟
-منو از خودت ناامید نکن جناب...
نیل با رد شدن از کنارش حرفش را تکمیل کرد:
-زرگران!
پیش افتادن و رفتن نیل را نگاه کرد، نه نگاه نبود؛ شبیه جستجو کردن بود و از نو او را ارزیابی کردن. چه خوب میتوانست سریع خودش را بازیابی کند و از نیل مبهوت لحظات پیش، نیل رهبر و پیشرو بسازد. به دنبالش رفت، اگر چیزی از آن برگهها فهمیده بود، حقش بود که پیشتاز باشد و او پشت سرش حرکت کند.
نیل در باز کرد و با باز گذشتن آن او را به اتاقش دعوت کرد.
گام برداشتنش همراه با شتابی متفکرانه بود؛ پاهایش سریع بودند و در سرش شمایل تکتک آدماهایی که مقابل آنها از فراست و زرنگی نیل گفته بود؛ از نظر گذراند. فقط امیدوار بود نیل دستش واقعاً پر باشد.
نیل از او عجولتر بود. به سمت میز رفت و کاغذها را بدون فوت وقت به سوی خودش کشید...
نیل همانی بود که میخواست! نیل بینقص بود، میتوانست دستکم در امورات تجارت و جاسوسی چشم بسته به او اعتماد کند و حظ هوشش را ببرد.
همانطور که به انجمن صهیونیست و آژانس یهود گفته، حذف نیل اوج بیسلیقگی و حماقت بود و در این فقره چه خوب که طرف حسابش مرد جسور و سیاستمداری به نام جوزف بود و میتوانست به موقع به امثال سروش دهنه بزند.
همهی این تعاریفی که داشتند پشت به پشت هم ردیف میشدند، برای اکنونی بود که هنوز نفهمیده بود نیل از لابهلای آن برگههای هزار بار بررسی شده چه مورد ارزشمندی را شکار کرده است. | 4 329 | 39 | Loading... |
32 #پارت283
#نیل_و_قلبش
نیل برگهی مورد نظرش را از لابهلای کاغذهای دسته شده بیرون کشید و انگشت اشارهاش را جایی گوشهی راست برگه گذاشت. به نیل نزدیک شد و دوشادوشش ایستاد. رد انگشت نیل را دنبال کرد و به عدد مبلغ وام رسید. نیل ضربهای به برگه زد:
-این کلونترین مبلغ وامیه که سرهنگ آبروان گرفته! یه پول قلمبه که هی آدم از خودش میپرسه کجا رفته و خرج چی شده!
چشم از برگه گرفت و به نیل دوخت. نیل گویا سوال نگاهش را خوانده بود، که گفت:
-بله این ایرادی نداره...
سر پایین برد و انگشتانش را روی برگه حرکت داد و تا انتهای برگه پایین کشید:
-ایراد کار اینجاست!
با چشمش دنبال ایراد گشت. انگشت نیل اینبار تاریخ روز امضا کردن سرهنگ را هدف گرفته بود. بیست و چهارم بهمن سال هزار و سیصد و بیست و سه، جایی میان بلبشوی متفقین حریص شده و روزگار سیاه مردم!
این بار دهان باز کرد و از شکش گفت:
-ایراد این تاریخ چیه؟
نیل لبخندی زد:
-توی این تاریخ سرهنگ ایران نبود.
انگشتان نیل ضربهی دیگری به برگه زد:
-اما امضا و اثرانگشتش پای این برگههاست! با امضاهای دیگهش مو نمیزنه، اما اگه دقت کنی میشه تفاوتهای جالبی رو پیدا کرد. در مورد اثر انگشتش هم میشه به احتمالات زیادی فکر کرد!
برگهی دیگری از لابهلای کاغذ بیرون کشید و امضای پای آن را با امضای برگهای که نیل در دست داشت، مقایسه کرد:
-تفاوتها امضاها این قدر قابل توجه نیستند، میتونه سهلانگاری از طرف خود سرهنگ باشه و از قبل هم امضا کرده باشه و بعد وام به حسا...
نیل به میان حرفش پرید:
-سرهنگ قریب یکماه قبل از این تاریخ ایران نبوده، چه نیازی بود قبل این مدت اقدام به امضا کردن کنه و تاریخش یک ماه بعد بخوره پای برگهی گرفتن وام؟
سرش را کمی بالا برد و سریع پایین آورد:
-ممکنه ایران بوده و اینطور وانمود کرده که نیست! سرهنگ برای چی باید تو اون اوضاع ایران نبوده باشه و...
نیل اینبار سرش را به دو طرف تکان داد و لبهایش را به هم فشرد:
-نه، ما اطمینان داریم که ایران نبوده، اون موقع بررسی شده، بعد هم خارج مد نظر بصره بوده، پی ماموریتی رفته بود.
به بیمبالات بودن احتمالی که میخواست مطرح کند، واقف بود:
-میمونه یه چیز، اونم اینه که تو در مورد تاریخش داری اشتباه میکنی و دچار کسالت حافظه شدی، ممکنه سرهنگ در تاریخ دیگری ایران نبوده!
نیل دستش را از روی برگهها برداشت و کامل به طرفش چرخید. چشمانش را مستقیم به او دوخت:
-در مورد همزمانی این تاریخ با بصره بودن سرهنگ ذرهای شک ندارم، از اون جهت که این تاریخ، تاریخ شاخصی برام هست!
ابرویی بالا و ادامه داد:
-در غیاب سرهنگ، به شیراز مراجعت کرده بودم تا در مراسم خواستگاریم حضور پیدا کنم!
شمردهتر ادامه داد:
-من بیستم از تهران راه افتادم و شب بیست و چهارم بهمن در منزل داییم پذیرای مهمونها بودم، برای همین خوب در خاطرم مونده! سرهنگ هم دوازده روز بعد از این تاریخ برگشته.
دستش را بالا برد و با شستش خط فکش را خاراند:
-خواستگاری؟! برای جواب رد دادن لزومی به این همه طی طریق بود؟
نگاه نیل پی انگشت شستش بود، با لبخندی موذیانه بر روی لبش. نباید بچگی میکرد و این سوال را میپرسید. نیل هنوز هوای آن صداقتی که به خرج داده در سرش بود و میخواست به او بفهماند دربارهی عشقوعاشقی و او و خودش خیال باطل نکند.
-من کسی رو رد نکردم، به طور ضمنی قولوقرارهایی گذاشته شده تا تکلیف قبول شدن من در دانشگاه معلوم و بعد اون همه چی رسمی بشه!
نیل میخواست او را به خاطر آن حرفهایی که در پایین ردوبدل شده بود، بِجَود! این دستوپا زدن نیل برای دوری و فاصله، امیدوارش میکرد؛ امیدوار به اینکه نیل از خودش و تسلیم شدن در برابر او میترسد و این یعنی به احتمال دلدادگی فکر میکند!
حالا که تا اینجای راه آمده بود، به هیچ احدالناسی اجازه نمیداد نیل را از او بگیرد. متفکر به برگهها چشم دوخت:
-پس میگی سندسازی شده و چنین مبلغی در حساب سرهنگ تهنشین نشده؟ | 4 286 | 40 | Loading... |
33 با مرگ حاج احمد نقشبند ثروتش میان دو نوه اش تقسیم میشه.. شاهدخت و نریمان دختر عمه و پسردایی ناتنی که با هم مثل کارد و پنیرن عمارت نقشبند رو به ارث میبرند. طی جریاناتی نریمان هم به عمارت اسباب کشی میکنه تا خون شاهدخت رو توی شیشه کنه. با همخونه شدنشون چه اتفاقایی براشون میفته!
https://t.me/+WzpZ-Lvyge44Yjg0
https://t.me/+WzpZ-Lvyge44Yjg0
https://t.me/+WzpZ-Lvyge44Yjg0
اثر جدید از نویسندهی #التیام که یکی بهترین رمانها از دید مخاطبین بود. رمان شاهدخت رو از دست ندید❤️🔥 | 1 174 | 0 | Loading... |
34 با مرگ حاج احمد نقشبند ثروتش میان دو نوه اش تقسیم میشه.. شاهدخت و نریمان دختر عمه و پسردایی ناتنی که با هم مثل کارد و پنیرن عمارت نقشبند رو به ارث میبرند. طی جریاناتی نریمان هم به عمارت اسباب کشی میکنه تا خون شاهدخت رو توی شیشه کنه. با همخونه شدنشون چه اتفاقایی براشون میفته!
https://t.me/+WzpZ-Lvyge44Yjg0
https://t.me/+WzpZ-Lvyge44Yjg0
https://t.me/+WzpZ-Lvyge44Yjg0
اثر جدید از نویسندهی #التیام که یکی بهترین رمانها از دید مخاطبین بود. رمان شاهدخت رو از دست ندید❤️🔥 | 1 151 | 1 | Loading... |
35 Media files | 2 873 | 0 | Loading... |
36 _ چرا آخر هفتهها رو استراحت نمیکنی، فؤاد؟
به تختهها نگاه میکرد و جای تیر و تخته انگار آینده را ببیند.
_ دل نگه دار! بذار کارگاه خودم رو را بندازم، شاگرد میگیرم فقط اُرد میدم. اسم کارگاه رو هم میذارم عمو فؤاد.
خندیدم.
_ عمو فؤاد؟! مردک بدسلیقه.
نیمنگاه پراخمی به صورتم انداخت.
_ چشه؟
_ آخه کی کار اسم کارگاه رو میذاره عمو فؤاد، مگه جیگرکیه؟
_ جونِ تو قشنگ میشه، دلی! بصبر تو.
_ نه. باید اسمش رو بذاری قصر چوبی.
با دهان بسته خندید.
_ قصر چه صنمی با چوب داره؟
_ قشنگیش به همینه.
_ عا.... قصرشم به ما فقیر بیچارهها میرسه، چوبی میشه.
https://t.me/+UGonLYB1UBg2MDc0
https://t.me/+UGonLYB1UBg2MDc0
تا حالا دختر کابینتساز دیدید؟
من دلآرا، اولین دختری شدم که پابهپای فؤاد با تخته و چوب کار میکردم.
چرا؟ چون یه مرد قوی و بانفوذ اجازه نمیداد هیچجا کار پیدا کنم.
عشق قدیمی من، کیانمهر سپهسالار... هر جا که برای کار رفتم باعث شد سهسوته اخراج شم.
اما یه نفر تو کابینتسازی بهم کار داد: فؤاد....
سرش درد میکرد برای دعوا... لات نبود، لوتی بود.
نه از کیان میترسید، نه از عاقبت کمک به من...
تا اینکه... | 1 479 | 3 | Loading... |
37 -خود کرده را تدبیر نیست پسرِ حاجی! اون زمان که تو دانشگاه بهت گفتم پدرم حساسه و حالا حالاها دختر راهی خونه شوهر نمیکنه پا کردی تو یه کفش که نه و فلان! پس حق اعتراض نداری دیگه.
#پست۲
#واقعیتیکرویا
#مهینعبدی
امیرحسین هوفی کشید و اشارهای به سینهاش کرد.
-خدا وکیلی این طاقت نمیآره! در ثانی تو این یسالی فهمیدم هر چی حاج خانم اجازه میده من یه نموره به مردونگیم افتخار کنم از اون چند برابر بیشتر حاجآقا از دماغم میآره!
https://t.me/+B1RNYY9Zu2ViNDk8
رستا دستی به پیراهنش کشید و چشم درشت کرد.
-خب الان به مرادت رسیدی؟
امیرحسین چانه بالا کشید و ابرویی بالا انداخت.
-فرار کردی از رو تخت نذاشتی! عینهو آقات سفت و سختی!
رستا خندهی دنداننمایی کرد و امیرحسین جستی زد.
تا رستا به خودش بیاید امیرحسین او را به آغوش کشید و در گوشش نجوا کرد:
-امشب بریم خونه ما؟
رستا آرام و قرار نداشت...
-تازه اونجا بودم و در ثانی بهونه نداریم! الان هم تا دیر نشده بهتره بری بیرون وگرنه حاجخانمتون یکهو درو باز میکنه و من و تو رو تو این وضعیت ببینه...
با نشستن لبهای امیرحسین روی گردنش حرفش نیمه ماند و نفسهایش به شمارش افتاد!
لب گزید و نام امیرحسین را به سختی ادا کرد...
-به جون رستا خستهام! لامصب دلم میخوادت! زنمی، شرعی و قانونی! عرفی که آقات انداخته دهنش، دهنمو صاف کرد!
رستا به زحمت دستانش را دور کمر امیرحسین حلقه کرد.
-یادت نره خانواده هر دومون اینجورن پس قرار نیست جا بزنی و فقط خانواده منو مقصر بدونی!
امیرحسین با حرص و ولع نفسی از عطر تن رستا گرفت و کمی خودش را عقب کشید اما نه آنقدری که دستهای رستا که به زحمت دور کمرش حلقه شده بودند باز شود!
-گاهی وقتا میزنه به سرم برم پیش حاجی و بگم شکر اضافه خوردم و این یسال مونده رو به من ببخش من زنمو با خودم ببرم اما هر بار با دیدن یه من اخمش حرفام یادم میره خداوکیلی! مگه اینکه تو حرف بزنی و دلش نرم بشه!
https://t.me/+B1RNYY9Zu2ViNDk8
https://t.me/+B1RNYY9Zu2ViNDk8
https://t.me/+B1RNYY9Zu2ViNDk8
بنر پست خود رمان کپی ممنوع❌ | 890 | 0 | Loading... |
38 _دلمو به چند شب بودن باهاش فروختی؟
دلم میخواست تو صورت مردونه و جذابش خیره بشم و تهریشش رو لمس کنم و بگم چطور دلت اومد با زن دیگهای نامزد کنی...
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
صدای مردانه و دلنشینش تو گوشم پیچید وقتی صدام میزد و قلبم تندتر میتپید:
_ آیه؟
اولش فکر کردم خیالتی شدم اما وقتی چرخیدم دیدم خودشه...!قامت بلند و پاهای کشیدهاش که رو موتور نشسته بود...
تهريشش بلند تر شده بود و صورتش آشفته تر و موهاش رو پیشونیش پریشان شده بود.
سرجام ایستادم ، یزدان از روی موتوری که نشسته بود بلند شد و به طرفم اومد.بغض تو گلوم نشست.اخمهاش در هم شد و گفت :
_این وقت شب اینجا چه غلطی میکنی؟
اخم کردم با لحن بیادبانهای مثل خودش گفتم:
-به تو چه! به تو هم باید جواب پس بدم...کی منی که بهت جواب پس بدم !
چرخیدم و به راهم ادامه دادم.صدای قدمهاش پشت سرم شنیدم و غرشش که از خشم از گلوش خارج شد :
_صبر کن ببینم...آیه؟!
نباید بهش توجه میکردم.نباید باز خام میشدم اون لعنتی تموم مدت بازیم داده بود !بوسههاش بغلاش همش دروغ بود...!
بغض ته گلوم پیچید و سرعت قدمهامو تندتر کردم.
_هی دختره خوشگل ...
اخم کردم و جوابش رو ندادم.
_شماره بدم پاره کنی...؟
گفت و مَردونه و جَذاب خندید.داشت مثل همیشه سر به سرم میذاشت.مثل روزی که تَبدار زیر گوشم تو خیابون گفته بود :
-لبو بده ببینم !
و من با گونههای سُرخ گفته بودم:
-زشته دیوونه تو خِیابونیم !
بلند خندیده بود:
-یعنی بریم خونه تمومه ؟!
با مشت به سینهاش کوبیده بودم و او بلندتر خندیده بود.خاطرات ولم نمی کرد.
با موتور آروم آروم دنبالم اومد، جلوتر اومد و حالا کنارم میاومد.
_خانوم ؟ هی خانوم؟ یه نگاه بنداز شاید خوشت اومد و مُشتری شدی...!بوسه و بغل شبی چنده ؟!
با اونم همین جوری شوخی می کرد.همین جوری دلبری میکرد.سعی کردم لحنم جدی باشه:
_دست از سرم بردار لعنتی ...
برخلاف انتظار لبخند روی لبش بزرگتر شد:
_ چه دختر مودب و نازی...میشه من شما رو بخورم !
وایستادم با چشمای گرد نگاهش کردم. چی با خودش فکر می کنه، نامزد داره و اینجور رفتار میکنه....خواهرش گفت امشب قراره بله برون داره دخترهام بله رو داده...!اون وقت افتاده دنبال من...!
تکیه به موتورش عاشقانه و خُمار تماشام کرد.یعنی خدایا با این نگاه عاشقانه قراره با دختر دیگهای ازدواج کنه.گُرگِرفته زمزمه کردم:
_خیلی بیتربیتی
_ما فقط عاشقیم همین !
خواستم از پیاده روی برم که سریع از موتورش پایین پرید و تُندی سرراهم شد.
_چیکارکنیم تا این خانم خوشگله با ما آشتی کنه؟
حسی شبیه غم روی دلم سنگینی کرد من دیگه این مرد و توجههاش نداشتم وقتی پای کسی دیگه ای در میون بود.چشمهایم خیسمو دزدیدم و اخم کردم:
-فقط ولم کن !
_چرا اخمات توهمه قربونت برم !ازم دلخوری ؟!
نگاهم تندی دزدیدم که چشمهاش روی لبام مکث کرد:
-نه !
-پس چرا لبهای لاکردارت میلرزه و بغصیه ؟!
فقط نگاش میکردم که به سینهاش زد و ادامه داد:
-خاطر لامصبت خیلی عزیزه که این همه برات وقت گذاشتم... این روزا همه در به در دنبال منن!
_نمیخوام از افتخارات به درد نخورت بگی ؟
خندید و زیرلب غرغر کرد :
-پدرسوخته...
دَستم رو کشید مُحکم به سینهاش برخورد کردم و جیغ خفهای کشیدم سرش لای موهام برد و خشدار گفت:
-دلم تنگ شده لامصب...
صدایی توی سرم گفت:نه نامزد داره.تو خونه خراب کن نیستی حتی اگر عاشقش باشی !
صداها تو سرم با کشیده شدن دستم توسط یزدان ساکت شد، پیرمردی از کنارمون رد شد رو به یزدان گفت:خجالت نمیکشی دختر مردم این وقت شب...لا اله الله ...شما ممکلت خراب کردید ول کن دختر مردمو...!
با مالکیت شیرینی تنم رو تو آغوش پهن و بازوهای درشتش چلوند و خشدار گفت :
_حاجی دیگه دختر مردم نیست که... قراره زنم بشه...خانم خونهم...امشب بله برونمونه...
مات شدم.چی گفت ؟!امشب بله بردنمونه...!یعنی...؟!
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
❌❌❌
همه چیز از یه دختر ریزهمیزه شروع شد...از اون خنگا ولی سادههاش...از اونا که واسه دوستیم زیادی حیفن اما چی شد که یزدان ریس هلدینگ باشگاه بدنسازی یه شب برهنه وقتی حواسش نبود اونو تو رختکن دید وهوش و حواس آقا یزدانمونو برد و اون قسم خورد که باید زیرتنش بکشونتش...
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk | 889 | 1 | Loading... |
39 تابوت ماه
سرگرد هامون شریعتی که تجربه ی یک شکست رو تو زندگیش داره،از ایلار دختر عموش خواستگاری میکنه و ایلاری که مجبور میشه این خواستگاری رو قبول کنه ولی .......
https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
ایدا باقری
زندگی هم خونه ای و ازدواجی اجباری
_از این به بعد موقع خواب #زیرپوشت رو درنیار. اگه نمیتونی، از این به بعد حق نداری تو اتاق بخوابی.
همه ی سعیش را کرده تا با جدیت بگوید و خجالت مانعش نشود، نمی داند چقدر موفق شده اما، هامون که گیج و با چهره ای درهم نگاهش می کند، پوفی می کشد و زیرپوش دستش را به طرفش پرت می کند. هامون شوکه می خندد :
_شبا #لخت نخواب. از این... از این #نقاشی های بدنت بدم میاد. نمی خوام ببینمشون!
با کلافگی و خجالت کمرنگی می گوید و هامون، تازه دوهزاری اش جا میوفتد! #شیفته ی این دختر، با همان نیم تنه ی #برهنه از جا بلند می شود و روبروی ایلاری که با اخم و #غیظ نگاهش می کند، می ایستد:
_بدت میاد؟ از #خداتم باشه؟ به #خالکوبی های من میگی نقاشی #فسقل مهندس؟!
پوزخند #حرصی ایلار لبخندش را عمق می بخشد. #لوند بود... خیلی زیاد!
_فعلا که از خدام نیست! خیلی مشکل داری و نمیتونی یه تیکه پارچه رو تحمل کنی، بفرما برو پیش #مادرت بخواب.
_اون وقت مامانم نمیگه چیشده #زنتو تنها ول کردی و اومدی ور دل من؟
ایلار کلافه و عصبی دستش را روی سینه اش می کوبد تا فاصله بگیرد اما، وقتی تنش بین تن او و کمد #حبس می شود، آشفته چشم می بندد و... هامون از هر فرصتی برای #لمس او استفاده می کند!
_اگه پرسید بگم زنم حالش ازم به هم می خوره؟ یا حتی دلش #نمی خواد منو ببینه؟ بگم اینارو بهش؟
هامون!
ایلار با غیظ صدایش می کند و هامون، سر خم کرده، همانطور که لب های تب دارش را روی #لب های لرزان او با حالتی شبیه نوازش می کشد، با شیفتگی می گوید :
_جون هامون! تو هرچی می خوای من اصلا #خرتم! زیرپوش که سهله، می خوای با کت و شلوار دامادیم بخوابم؟!
https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
#همخونهایومتاهلی | 1 713 | 2 | Loading... |
40 Media files | 687 | 0 | Loading... |
#شیب_شب❤️🔥❤️🔥
با حوله آب موهای خیسم را گرفتم.هوا حسابی گرم شده بود .تاپ نیم تنه ی آلبالویی رنگم را با شورتک کوتاهی ست کرده و بی خیال در اشپزخانه چرخ می زدم.
یخ های قالبی را در لیوان شربت بید مشک خالی کردم که صدای در خانه را شنیدم.
نگاهم سمت ساعت چرخید ؛ نه بود
از پنجره حیاط را دید زدم.گوش تیز کردم ، هیچ صدایی نمی آمد.
از شربت کمی نوشیده و لیوان خنک را به گونه ام چسباندم ، که دستانی داغ دور کمرم حلقه شده و از پشت در آغوش تنگی فرو رفتم.
شوکه و ترسیده جیغ کشیدم و لیوان از دستم افتاده و صدای شکستنش در آشپزخانه پیچید.
زمزمه ی خش داری موهای تنم را سیخ کرد
- چی شده عروسک ؟؟ ترسیدی؟؟
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
53610
Repost from N/a
نصفه شب بود و من تنها جلوی در خونه ی پسر عموم بودم!
کوچه خیلی تاریک بود و پرنده هم پر نمیزد، شاید به غیرتش بر خورد و اجازه داد برم خونش و باهاش حرف بزنم ، خواستم جلو برم و زنگدرو بزنم اما ماشین مدل بالایی داخل کوچه پیچید و جلوی در خونه هامون پارک کرد.
دختری که خیلی به خودش رسیده بود و عطر لانکورش که منم مدهوش خودش کرد از ماشین پیاده شد و من ماتم برد! دوست دخترش بود؟
زنگ در خونرو زد و صدای هامون از اون ور افاف اومد:
-اومدی بیبی.. بیا ..بیا بالا که سرم داره میترکه !
با عشوه خندید:-باز کن بیام خوبت کنم.
و در باز شد و من نمیدونستم چیکار کنم مردی که دوستش داشتم جلو چشمام قرار بود با یه دختر دیگه شب و سر کنه؟
دختر داشت داخل میرفت که یک لحظه نفهمیدم چی شد که جلو رفتم و بلند گفتم:
- وایسا بینم خانوم کجا تشریف میبری؟
با تعجب سمتم برگشت: - شما؟!
پر اخم غریدم:
-من نامزد هامونم ،شما؟
جا خورد، از بالا تا پایین نگاه کرد که حرصی تر ادامه دادم:
-بیا برو بیرون از خونه ی نامزد لطفا..
ابرو انداخت بالا:
- از کی تا حالا هامون با دخترای پاپتی بر خورده که من خبر ندارم ؟
حرصی جلو رفتم و اصلا به این فکر نمیکردم که این کار چه نتیجه ای میتونه داشته باش برام:
_ پاپتی تویی که نشستی زیر پای مرد زن دار و نقشه کشیدی واسش !
اخماش پیچید توهم به یک باره بهم حمله کرد و موهامو کشید صدای جیغم بلند شد اما منم موهاشو کشیدم و حالا اونم جیغ میزد صدا جیغ و داد تو حیاط پیچیده بود.
و هامون بود که حیرون بدو وارد حیاط شد و با تعجب و بهت منو از اون زنیکه جدا کرد و داد زد:
_کیمیا این جا چیکار میکنی؟
همین کافی بود که اون دختر لوس خودش رو تو آغوش هامون بندازه و هق هق، زرتی گریه کنه و هامون هم دستاشو دورش حلقه کنه.
همین کار باعث شد من مات تصویر روبه روم لال بشمو دختره گفت:
- میگه نامزدته ، آره ؟
-چــــــــــــی؟!
ساکت و با بغض فقط نگاهشون میکردم که دختر با همین حرف شیر شد:
- گفت نامزدت دختره ی غربتی بی همه چیز !
هامون چشم غره ای به من رفت و کلافه روبه دختر گفت:
- تو برو تو تا من تکلیفمو با این بچه روشن کنم !
قلبم داشت خورد میشد و دوست داشتم بغض منم بشکنه اما غرورم به اندازه ی کافی شکسته بود . به من گفت بچه !
همین که دختره رفت تو هامون بد توپید:
-دختره ی احمق واس چی این ساعت از شب از خونه زدی بیرون ،عمو خبر داره؟
به خونش اشاره ای کردم:
-دوست دخترت چرا خونه ننه باباش نیست منم به همون دلیل!
جا خورد و اخماش بد پیچید توهم:
-تو خیلی بیجا میکنی خیلی غلط میکنی !
جوابشو ندادم و با صدای لرزون گفتم:
-تو چی؟ تو بیجا نمیکنی مثل آدمای هول دختر میاری خونت تا شبو باش سر کنی؟
بدش میومد کسی تو کاراش دخالت کنه و به یک باره سمتم اومد مچ دستمو محکم گرفت جوری که جیغم هوا رفت و اون بدون حرف کشوندم سمت خروجی که نالیدم:
-هامون واستا تنها اومدم کسی باهام نیست آیی دستم واستا... میترسم من شب واستا
اما پرتم کرد از خونش بیرون و در حیاطو محکم به روم بست و با صدای بلندی گفت:
-دختره آویزوون!
و من اشکام و هق هقم دیگه شکست و جیغ زدم:
-من آویزون نیستم من فقط دوست داشتم
اما دیگه ندارم هامون میشنوی دیگه دوست ندارم!
https://t.me/+BW1SL_iVVDNlNGJk
مهسا سمتم اومد تا بغلم کنه که تشری بهش رفتم و گفتم :-جمع کن خودتو بابا، گفتم امشب حال و حوصله ندارم ، واسه چی اومدی ؟
_وا چته باز پاچه میگیری!خودت گفتی بیا نقش دوست دخترمو بازی کن تا شر دخترعموت کنده شه !
سپس به حالت قهر کیفشو برداشت و رفت ، نگران به ساعت نگاه کردم، دوازده و نیم بود چه غلطی کرده بودم من؟
یه دختر هجده ساله تو محله ای که خیلی زیادی خلوت بود چیکار میکرد؟!
از جام پاشدم و بدو سمت کوچه رفتم و به امید این که با ماشین اومده باشه دنبال پرایدی گشتم اما پیدا نکردم و به یک باره از ته کوچه صدای ضعیف جیغ دختری اومد!
کوچه ما بنبست بود و...؟؟
ترسیده بدو سمت ته کوچه رفتم و هوار زدم:
- کیمیا؟!! کیمیا؟
و به ته کوچه که رسیدم پسریو دیدم که از ترس پا به فرار گذاشت و قبل این که زیر مشت و لگد بگیرمش نگاهم به دختری خورد که بی جون و ترسیده روی زمین خاکی افتاده بود و نه فقط نه:
- کیمیا
بدو سمتش رفتم و لباساش تنش بود اما از ترس جون نداشت و بغلش کردم و هوار زدم:
-بگو کاری نکرد بگو کاری نکرد یالا بگو
هق هقی کرد و فقط زمزمه کرد:-درد دارم درد
بدنم یخ بست وضعیتشو چک کردم و اما لباسش تنش بود و نالید: - پهلوم ..پهلوم هامون .
هقی زد و به خاطر تاریکی هوا چیزی نمیدیدم و دستمو روی پهلوش کشیدم که صدای جیغش بلند شد و دستم خیس شد!
خون بود؟
چاقو بهش زده بود؟!
https://t.me/+BW1SL_iVVDNlNGJk
https://t.me/+BW1SL_iVVDNlNGJk
19400
Repost from N/a
Photo unavailable
من کیوانم!
معروفترین دندانپزشکی که کل فرانکفورت به خودش دیده...
وقتی دانشجو بودم طی یه سانحه، تصمیم میگیرم از همه چیز و همه کس دور شم پس ایران رو ترک میکنم...
و بالاخره بعد از ۱۰ سال به هدفم میرسم و روز و شب فقط کار میکنم و وقتم رو با مریضام سپری میکنم...
سمت هیچ دختر و رابطهای نمیرم. جوری که حتی دوستام باورشون میشه که یه آدم خشک و بیاحساسم...
اما یه روز دختر ریزه میزهای پا به مطبم میذاره که چشمهای عسلی رنگش، دنیامو زیر و رو میکنه و سرسختیای که ذاتا توی وجودش بود، کل سد دفاعیم رو درهم میشکنه...
و من برای اولین بار جذب دختری میشم که بعد از سی و دو سال منو با زندگی آشتی میده و...
https://t.me/+5WpRXVmvoIhlYWQ0
https://t.me/+5WpRXVmvoIhlYWQ0
- چشمات میتونه بیاحساسترین مرد هارم از پا در بیاره دخترجون!
https://t.me/+5WpRXVmvoIhlYWQ0
#قلم_قوی
توصیهی ویژه♨️
37900
Repost from N/a
- عروسم طبقه بالاست اتیش گرفته.
صدای عمه جون رو شنیدم که داشت میگفت من بالام.
با بغض مشت کوچیکمو کوبیدم به در.
- کمک...دانا کمکم کن من اینجام.
از پنجره نگاهشون کردم عمه داشت چیزی رو تند تند تعریف میکرد.
- خیلی وقته بالاست فکر کنم مرده جناب. ولش کنید خودمون بریم تا آتیش خاموش بشه.
با هق هق خواستم سمت پنجره برم ولی اتیش شعله کشید. با جیغ رفتم عقب و روی زمین افتادم.
سرم به جای سفتی خورد.
- اقای آژگان میگن خانومتون بالاست.
- نه نیست. ولش کنید چیزیش نمیشه مثل موشه یه جا جا گرفته واسم اهمیتی نداره
خونه رو نجات بدید.
اشکم از گوشه ی چشمم راه افتاد.
من توی دلم بچش رو داشتم
بچه ای که توی شکمم بود و اون هرشب موقع خواب اینقدر تکون میخورد که مشت و لگدش توی دلم بود
ولی دوسش داشتم
بچه ی اون بود دیگه
دانا آژگان. خواستم بهش بگم که حاملم ولی توی اشپزخونه شنیدم به مامانش گفت بچه نمیخواد و اگه حامله بشم میگه سقط کنم
نافرمانی کردم و گذاشتم بزرگ شه تا شاید با صدای قلب کوچولوش دانا دلش به رحم بیاد
ولی وقتی صدا رو برای عمه پخش کردم دیدم که بنزین رو توی اتاقم ریخت
مادرشوهرم من و نوش رو اتیش زد)
با دست لرزونم موبایلم رو برداشتم و شماره ی دانا رو گرفتم
سریع جواب داد
- بفرما جناب گفتم یه جاییه داره زنگ میزنه.
لبای خشکم از دود رو تکون دادم
- دانا
من هنوز بالام بین اتیشی که مادرت زد
گفتی از بچه بدت میاد
مامانت اون رو کشت، اینقدر دود توی نفسمه حسش نمیکنم
تکون خوردن نوه ی آژگان هارو حس نمیکنم
حالا برو راحت باش
با اون منشی قشنگه که کش موش توی حموم بود
ولی یه خواهش دارم..
حرف نمیزد فقط تند تند نفس میکشید
حتما خوشحال بود و داشت میخندید
هقی زدم و شیشه ی پنجره از آتیش ریخت
- توی تلگرام صدای قلب بچمونو فرستادم
گوشش بده. بچه حقشه باباجونش لااقل صدای تاپ تاپ قلبشو بشنوه.
دیگه نتونستم حرف بزنم
چشم هام بسته شد و گوشی افتاد چشم های نیمه بازم روی در موند
دری که همه جاش اتیش گرفته بود دیگه امیدی به من نبود
- زنم توئه. بچم مرد نجاتش بدید
- شرمنده اقا دیگه نمیشه کاری کرد خونه داره متلاشی میشه
چشم هام کامل روی هم میوفته و صدای جیغ و فریاد دانا گوشم رو پر کرد
برای نطفش نگران بودنه؟
اشک اخرم ریخت و نفس اخرمم با دود دادم پایین.
این ته من بود.
https://t.me/+ZOmTwDycCoNkMTk0
❌❌❌❌❌❌
یک سال بعد
دختره با سوختگی ۵۰ درصدی زنده میمونه ولی بچش میمیره😭
حالا بعد از چندماه داره میره مهریش رو بگیره که بره خارج
https://t.me/+ZOmTwDycCoNkMTk0
https://t.me/+ZOmTwDycCoNkMTk0
https://t.me/+ZOmTwDycCoNkMTk0
https://t.me/+ZOmTwDycCoNkMTk0
https://t.me/+ZOmTwDycCoNkMTk0
https://t.me/+ZOmTwDycCoNkMTk0
40110
Repost from N/a
صد سال دلتنگی
زینب بیشبهار
_با من ازدواج کن!
تارا تند نگاهش کرد. بدون تعلل و بدون فوت وقت. با وضع اسفناکی که داشت باز هم نمیشد که نخندد و نگوید:
_میخوای باهام ازدواج کنی که کار خواهرتو جبران کنی؟!
حالا پوزخند داشت. علی بهسادگی گفت:
_نه!
_پس چی؟ عذابوجدان گرفتی کاری کردی که همه دچار سوءتفاهم شدن؟
_نه!
_ازدواج برات همینقدر مضحک و مسخرهست؟
_نه!
_میخوای با من ازدواج کنی که همکار سابقم دیگه برام گل نیاره؟
سؤالش علی به خنده انداخت. سر تکان داد:
_یکی از دلایلش اینه؟
_من قصد ازدواج ندارم جناب جاوید.
همه چیز انگار یک شوخی بامزه بود در موقعیتی که به یک مخمصه میمانست.
_بهتره قصدشو پیدا کنی.
تارا عمیق نگاهش کرد. حتی پلک هم نمیزد. علی زمزمه کرد:
_دوسِت دارم!
حرفش، اعترافش، احساسش ترسناک بود آن هم وقتی یک گذشتهٔ دردناک بینشان بود.
یکی آن طرف دره بود، یکی این طرف بدون هیچ نقطهٔ امید و رسیدن یا رهایی.
علی یا فراموشکار شده بود که نشده بود یا دیوانه شده بود. همین دومی قطعیت بیشتری داشت.
حالت تهوع داشت. میترسید بالا بیاورد. پرخواهش گفت:
_بگو فربد بیاد.
_هر کاری داری به خودم بگو.
_میخوام بگم بیرونت کنه از اینجا.
https://t.me/+2lAogU87Ns4xY2Nk
یک عاشقانه دوستداشتنی و لطیف
https://t.me/+2lAogU87Ns4xY2Nk
https://t.me/+2lAogU87Ns4xY2Nk
https://t.me/+2lAogU87Ns4xY2Nk
19200
Repost from N/a
Photo unavailable
شجاعت و جسارت و از پدرم به ارث بردم.
هم تو زندگی و هم پیشه ی وکالت..
همیشه هم تو روند پرونده هام موفق بودم. همیشه تا اون شب..
شبی که با سر و شکل خونی و داغون التماسم کرد که تو دفتر راهش بدم.
یک هفته پرستارش شدم تا زخم های تنش خوب شد.
ماهیت شغلم تغییر کرد.
حتی بعدترش پایه ی ثابت درد و دل هاش..
یه گوش شنوا که هر چی غم از عالم و آدم داشت با همه ی توان شنید و دم نزد..
حتی وقتی که حس کرد اون پسر با همه ی صداقتش دلش و برده، سکوت کرد..
آخر دیر فهمیدم که او......
#یه_قصه_ی_حال_خوب_کن
https://t.me/+NYmaLbkOVPw5Y2E0
22500
Repost from N/a
#پارت_642
_دختره تو زندان رگش و زده
بیتوجه به گفتهی وکیل سیگارش را اتش میزند و از پنجرهی شرکت بیرون را تماشا میکند..
_ساعت پنج صبح انتقالش دادن به بیمارستان
کامی از سیگارش میگیرد و دست خالیاش را درون جیب شلوارش فرو میکند..
_میگن..
مرد مکثی میکند و با ندیدن هیچ گونه عکسالعملی از جانب میعاد ادامهی حرفش را با حرص میغرد:
_میگن جوری وضعیتش حاده که امیدی به زنده بودنشم نیست
بلاخره نگاه از پنجره میگیرد..
با همان ژست و خونسردی اعصاب خوردکنش به طرف رفیق چندین سالهاش میچرخد و با ارام ترین لحن ممکن لب میزند:
_خب چی کنم؟!
از این بیخیالیاش..
از این ارام بودن و به چپ گرفتنش روان نیما بهم میریزد و چند قدم نزدیکش میشود:
_میخوای وانمود کنی برات مهم نیست؟
رو به روی میعاد میایستد و با چشمان سرخش خیرهاش میشود..
این مرد کی انقدر بیرحم شده بود؟!.
پکی به سیگارش میزند و پوزخندی به چهرهی سرخ نیما میاندازد..
_وانمود نمیکنم
واقعا برام مهم نیست..
_حتی اگه بفهمی حامله بود..
خنده رفته رفته از روی لبان میعاد محو میشود و ایندفعه نوبت نیما بود که پوزخند بزند:
_زنت حامله بوده باغیرت
جورییی رگش و زده که بچه که هیچی حتی امیدی به زنده موندن خودشم نیست
_دلم نمیسوزه
اون قاتل الههی منه
نیما قدمی از او فاصله میگیرد و بیتوجه به صدای ضعیف و نالهوار او با صدایی محکم و گیرا لب میزند:
_اینم واسه اینکه بیشتر بسوزی بهت میگم
پشت به چهرهی مات و رنگ و رو رفتهی میعاد میکند و به طرف کیفش میرود..
مدارک و پروندهی مهسا را از کیف بیرون میآورد و به طرف میعاد حرکت میکند..
پرونده را در آغوش میعاد پرتاب میکند و با صدای خشمگینی میغرد:
_بیگناهه
چشمان میعاد به خون مینشیند و بغض گلویش را خراش میدهد..
_این همه مدت اون دختر مظلوم و انداختی زندان به هوای اینکه قاتل الهه است هر بلایی که خواستی سرش اوردی ..
میعاااد تو این همه مدت یه ادم معصوم و اذیت کردی..
کیفش را از روی میز برمیدارد و بیتوجه به اوی خشک شده اخرین حرفش را میزند و او را ترک میکند:
_حالا تو بمون و
عذاب وجدانت و
زن و بچهای که بیگناه پر پرشون کردی..
https://t.me/+HXeRkcu1aOo1NDlk
https://t.me/+HXeRkcu1aOo1NDlk
دختره رو بیگناه متهم به قتل زنش میکنه و انقدر شکنجش میده تا دختره خودش و بچهی توی شکمشو توی زندان میکشه…🥺💔
21100
Repost from N/a
00:01
Video unavailable
من امیرپارسا جواهریانم؛
مردي سختگیر، جدی، قانونمند، و البته صاحب معروفترین و بزرگترین برندِ جواهرات ایران که خاندانم نسل در نسل تو این کار بودن. علیرغم اعتقاداتِ سفتوسختم، چندین سال بود که دل بستم به دخترعمهی دورگهی موبلوندم! چشمای آبیش کعبهی زندگیم بود و نمیدونست!
عاشقش بودم و نمیدونست! هیچکدوم از دخترای اسمورسمداری که برای ورود به زندگیم دستوپا میزدن به چشمم نمیومدن! دلم میخواست شبها تنِ ریزهمیزه و ظریف پناه تو بغلم باشه! دلم میخواست محرمم بشه و بندبند تنش رو ببوسم...
هربار که جلوم میایستاد و شیرینزبونی کرد، پشت ظاهر سرد و جدیم، دلم میلرزید!
وقتی فهمیدم با یه مرد دیگه یواشکی دیدار میکنه و کاسهای زیرِ نیمکاسهست، ناگهان یه تصمیم بزرگ گرفتم؛ تصمیمی که پناه رو مال من میکرد! اتفاقی که مثل بمب تو کل خاندان پیچید...
https://t.me/+6cpyng2MwFk3YTA8
https://t.me/+6cpyng2MwFk3YTA8
❌یه عاشقانهی خاص❌
رمانی که تا چند شب بیدار نگهتون میداره و حتما عاشق زوج دیوونه و هاتش میشید🤭به جرات میگم غیرقابل پیشبینیترین رمانه😍😍
61510