cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

مائده فلاح "نیل و قلبش"

ادمین تبادل :👇 @Yaprak1125 ارتباط با نویسنده: @Mehrr_2 رمان چاپ شده: #با_سنگ‌ها_آواز_می‌خوانم #سهم_من_از_عاشقانه_هایت #خیال_ماندنت_را_دوست_دارم #کنار_نرگس_ها_جا_ماندی #همان_تلخ_همیشگی #برای_مریم رمان در حال چاپ: #نخ_به_نخ_دود_می‌کنم_شب_را

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
36 805
مشترکین
-3424 ساعت
-2107 روز
-43930 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

Repost from N/a
_ از پسرم طلاق نگیر ارمغان! برای من که سال‌ها از جانب پدر و مادر یزدان پس زده شده‌ام و نارضایتی‌شان از بودنم در زندگی پسرشان را هر بار دیده‌ام حالا شنیدن چنین درخواستی غیرقابل باور است... _ شما که باید خوشحال باشید! همیشه هر کاری از دستتون بر می‌اومد دریغ نمی‌کردید تا یزدان رو ازم دور کنید... آرزوتون بود جدا شیم... آرزوتون نبود؟! نتوانسته‌ام ساکت بمانم... انتظار دارم دستانم را رها کند؛ چهره‌اش در هم برود و انعطاف لحنش از بین برود ولی به جای همه‌ی این‌ها پشت دستانم را نوازش می‌کند! _ من بیست و سه روز با چشمای خودم دیدم پسرم از فکر نبودن تو چطور خودش رو به در و دیوار می‌کوبید و نفس نداشت... با گریه می‌گفت ارمغان جلوی چشمام نفسش رفته و قلبش نزده نمی‌تونم سر پا بمونم... با گریه ضجه می‌زد چهار دقیقه و هشت ثانیه جلوی چشمام به ارمغان شوک دادن تا تونستن برش گردونن... تمام جانم گوش شده‌ است و حتی پلک هم نمی‌زنم. هر بار که از یزدان پرسیده‌ام بعد از اینکه در اتاق عمل از حال رفته‌ام چه اتفاقی افتاده است طفره رفته‌ و حالا... _ با چشمای خودم دیدم چه به روز پسرم اومد... یزدان از بچگی غد بود و نمی‌ذاشت ترس و گریه‌اش رو حتی من ببینم... وقتی با اون حال... با ترس و چشمای گریون بغلم کرد گفت مامان کمرم شکسته... اون لحظه حس کردم از بلندی پرت شدم... هاج و واج به تماشای اشک‌هایش مانده‌ام که قطره قطره از گوشه چشمانش چکه می‌کنند. _ تو ایست قلبی کرده بودی... خون ریزیت رو نمی‌تونستن کنترل کنن... ضریب هوشیاریت اونقدر پایین اومد که رفتی تو کما... با اون وضعیت نمی‌تونستن قلبت رو عمل کنن... یزدان چند بار به زور آرامبخش تو اورژانس بیمارستان خوابید و هر بار هم با کابوس اون چهاردقیقه‌ای که قلب تو نزده بود و جلوی چشماش بهت شوک می‌دادن از خواب می‌پرید... دیدنِ گریه‌ی زنی که عمری مقتدر و قوی دیده بودمش همانقدر عجیب بود برایم که شنیدن آن حرف‌ها... _ وقتی وضعیتت رو مناسب جراحی تشخیص دادن... وقتی تو رو بردن اتاق عمل... بچه‌ام سرش رو گذاشت روی پاهام و با گریه ازم خواست برات دعا کنم... بهم گفت اگه ارمغان از دستم بره نمی‌تونم زنده بمونم... بچه‌ام ترسیده بود... سردش شده بود... گریه‌اش قطع نمی‌شد... دستانم را بالا می‌آورد و پشتشان بوسه می‌زند! دردی خفیف در قفسه سینه‌ام احساس می‌کنم و نمی‌خواهم به روی خودم بیاورم... می‌خواهم بشنوم هر آنچه که بی‌خبر بودم از آن را... این بار صورتم را میان دستانش می‌گیرد! بی‌هوا و غافلگیرانه... خیره به چشمانم با بغضی که گریه هم نتوانسته آن را وسط گلویش سبک‌تر کند می‌نالد. _ بهم گفته که تصمیم گرفتی ازش جدا شی... دارم می‌بینم که مثل یه روح سرگردون شده... به خدا می‌ترسم زیر فشار این همه رنج سکته کنه... می‌ترسم یه بلایی سرش بیاد... ته دلم خالی می‌شود. هنوز هم نمی‌توانم شاهد باشم یک تار مو از سرش کم شود. _ بعد از اون همه اتفاق؛ مدتی رو با هم کنار دوقلوها تنها باشید... شاید بتونی یزدان رو ببخشی... شاید با گذشت زمان تصمیمت عوض بشه... بیکباره بلند می‌شود. صورتم را رها کرده است و روی سرم را برای دومین بار می‌بوسد. _ این فرصت آخر رو به خاطر دوقلوها به خودتون بده... اگه هنوزم دوستش داری ترکش نکن؛ خواهش می‌کنم... خیلی پشیمونه... حرفی برای گفتن ندارم و او هم در انتظار شنیدن نیست! هر آنچه که باید را گفته است و قبل از برگشتن یزدان از اتاق بیرون می‌رود... تنها که می‌شوم بلافاصله چشم می‌بندم. نفس‌های عمیق می‌کشم و باورم نمی‌شود مادر یزدان برای نگه داشتنم در زندگی پسرش خواهش کرده باشد... حتی آن حرف‌ها را درباره‌ی حال یزدان زمانی که به کما رفته‌ام را نمی‌توانم باور کنم؛ یزدانی که یک دوره مامور عذاب زندگی‌ام شد تا نفسم را بگیرد اما بلافاصله لحظه‌ای را به یاد می‌آورم که در آی‌سی‌یو به محض چشم باز کردن با چهره‌ای برآشفته و چشم‌هایی هم‌رنگ خون بالای سر خود دیدمش... https://t.me/+kMPGWuzF-f42ZGZk https://t.me/+kMPGWuzF-f42ZGZk عزیز دردونه‌ی یزدان مجد بودم و اون به خاطر ازدواج با من مقابل همه ایستاد اما تو یه شب دنیام سیاه شد! یزدان تبدیل شد به تکه سنگی که انگار هرگز، هیچ وقت عاشقم نبوده! منو توی زندگیش نگه داشت تا هر لحظه تاوان اشتباهم رو پس بدم... با از دست دادن مهربانی‌اش... آغوشش... نگاهِ شیدا و دستان نوازشگرش... اما بارداری ناگهانی و پرخطرم بالاخره یخ چشمانش را شکست... بارداری که موقع زایمان کم‌ترین شانس زنده ماندن را داشتم... https://t.me/+kMPGWuzF-f42ZGZk یکی از پرطرفدارترین رمان های تلگرام که لینکش برای آخرین بار در دسترسه و فقط تا پایان امشب عضوگیری عمومی داره❤️‍🔥 با خوندن این عاشقانه‌ی جنجالی ضربان قلبت حسابی بالا و‌ پایین میشه پس اصلا از دستش نده🥹😍 روایتی سیاه و سفید از عشقی نفسگیر #عاشقانه‌ای_خاص و #پرهیجان
نمایش همه...
Repost from N/a
🌺🌺🌺🌺🌺🌺رمان رو به اتمامه. بشتابید.🌺🌺🌺🌺🌺🌺 #قصه‌ی_لیلا ده سالم بود. داشتند آش پشت پایت را می‌پختند. با مامان آمده بودیم برای کمک. لباس سربازی به تن داشتی و کوله‌ای خاکی رنگ کنار پایت روی زمین بود. یک پایت را روی پله‌ی پایین ایوان گذاشتی. داشتی بند پوتینت را محکم می‌کردی. من را که دیدی لبخند زدی. صاف ایستادی و کلاهت را برداشتی. موهای سیاهت را تراشیده بودی. خندیدی. خندیدم. - کچل شدی سیا. سرت را رو به عقب بردی. خنده‌ات وسعت و چال لپت عمق گرفت. لحظه‌ای در خنده‌ات گیر کردم. هنوز بچه بودم. آن روز نمی‌فهمیدم چه به سرم آمده است. فقط چال لپی که دوست داشتم عمیق‌تر شده بود، همین! - ورپریده! سیا نه، آقا سیاوش. زندایی قربان قد و بالایت رفت: "ایشالا دومادیت قربونت برم." عزیز رشته‌ها را داخل دیگ ریخت و کوثر، دختر دایی مرتضی با خجالت آش را تند و تند هم زد. فرچه‌ی واکس را روی پوتینت کشیدی تا گرد نشسته روی آن را پاک کنی. جلو رفتم. چشمکی زدی و به زندایی اشاره کردی. - می‌بینی که، قراره برگشتم عروسی باشه. تا من برگردم یه لباس چین دار خوشگل بدوز عروسک، موهاتم دیگه کوتاه نکن که بلند شن. تو عروسیم باید خوشگل برقصیا. دستی روی سرم کشیدی و رفتی تا آش را هم بزنی و بروی. من احساس کردم یکهو قد کشیدم. بعد از آن یادم نمی‌آید مامان چند دامن چین‌دار برایم دوخت و چقدر نیشگونم گرفت که نمی‌گذاشتم موهایم را قیچی کند. یادم نیست چند بار لباس زیر مامان را پوشیدم و داخلش را با جوراب پر کردم. یادم نیست چند بار جلوی آینه دامن سفید شهربانو را پوشیدم و خودم را عروس فرض کردم. موهایم بلند بلند ماند. سال‌ها دامن چین‌دار را بیشتر از هر لباس دیگری دوست داشتم. به این امید که روزی آن را تنم ببینی و بگویی: "عروسک عمه چه خوشگل شدی." با الهام از یک داستان واقعی💞 https://t.me/+wMPYRePheUo4ZjQ0
نمایش همه...
فاطمه اصغری (قصه‌ی لیلا)

"خانه‌ی من قلب توست" "تو نشانم بده راه" "لالایی برای خواب‌های پریشان" نشر علی "سایه‌های مست"نشر علی "قصه‌ی لیلا" نشر علی "ستاره‌ها که ببارند"... *عضو اختصاصی انجمن نویسندگان ایران* 🚫کپی و بازنشر پارت‌ها، حتی با ذکر نام نویسنده ممنوع است.🚫

Repost from N/a
- بچه‌ی شما دزدی کرده خانم محترم، خودم دیدم یدونه از عروسک‌های فانتزی و گرون ویترین رو برداشت گذاشت توی کیفش. https://t.me/+b6aKG3XGd-w1M2Nk https://t.me/+b6aKG3XGd-w1M2Nk نگاهی به آوا انداختم که معصومانه و با چشم‌های پر از اشکش بهم چشم دوخته بود. روی زانو خم شدم، بازوهای کوچیک و لرزونش رو میون دست‌هام گرفتم و گفتم: - گفته بودم نباید به مامانی دروغ بگی مگه نه؟ کودکانه سرش رو تکون داد و با بغض زمزمه کرد: - دروغ ندفتم، ماما. موهای بور و بهم ریخته‌اش رو از توی صورتش کنار زدم و با ملایمت دوباره پرسیدم: - از توی ویترین چیزی برداشتی آوا؟ اسباب بازی، عروسک؟ با ترس و لرز نگاهی به فروشنده انداخت. باباش صاحب کل این فروشگاه بود و بچه‌ی من واسه خاطر یه عروسک کوچولو باید جواب پس می‌داد. سکوت آوا و ملایمت من صدای فروشنده رو درآورد، برای کاوه کار می‌کرد و زن و بچه‌اش رو نمی‌شناخت. تقصیری نداشت، کاوه شایگان از یه دختر بی‌کس و کار یه بچه‌ی پنهونی داشت. اگه عموش می‌فهمید، اگه ازدواجش با دختر عموی اسم و رسم دارش بهم می‌خورد؟ خدایا! عجب اشتباهی کردم اومدم اینجا تا آوا باباش رو ببینه و دیگه بهونه نگیره. - خانوم شما انگار زبون خوش حالیت نمیشه. تا به خودم بیام مچ کوچیک آوا رو محکم کشید و جیغ بچه رو درآورد. - آی...دستم دلد گلفت. ماما...مامانی تُمَتَم تُن! با قدم‌های بلند خودم رو بهش رسوندم، جوری استخوان ظریف دخترم رو فشار می‌داد که من صداش رو می‌شنیدم. - آقا نکن اینطوری، بخدا بچه‌ی من دزد نیست. همه‌ دور ما جمع شده بودن و تماشا می‌کردن. ظاهر من و آوا اونقدر موجه نبود که بتونم باهاش بیگناهیمون رو ثابت کنم. چند ماهی می‌شد که غذای درست و حسابی نخورده بودیم و لباس تمیز به خودمون ندیده بودیم. فروشنده با بی‌رحمی کیف کهنه‌ی باب اسفنجی رو از روی شونه‌های نحیف آوا بیرون آورد و پرتش کرد روی زمین. نفسم رفت، بدون توجه به فروشنده‌ای که عروسک پشت ویترین رو از توی کیف بیرون کشید و به همه نشون داد خودم‌رو به آوا رسوندم. ترسیده بود، صداش زدم اما جوابم رو نمیداد. نفس نمیکشید، از ترس بیهوش شده بود بچه‌ام. - آوا جان مامانی، چشماتو باز کن دختر قشنگم. مامانو ببین آوا! مونده بودم بین زمین و هوا، گریه زاری کردن بی‌فایده بود. سعی کردم بلندش کنم اما دست‌هام جون نداشت. - چه خبره اینجا؟ صدای بَم مردونه‌ و آشنایی ناگهان توی گوشم پیچید. بعد هم صدای فروشنده که اونجوری که می‌خواست ماجرا رو برای کاوه تعریف می‌کرد. - این بچه دزدی کرده، حالا هم خودشو زده به موش مردگی که.. طاقتم تموم شد، بدون توجه به نگاه‌های کنجکاو و نگران بقیه از جا بلند شدم و خودمو بهش رسوندم. حواسم به دختر عموش که کنارش ایستاده، نبود. جلوی پاهاش روی زانو افتادم و با گریه گفتم: - تو رو خدا کاوه، تو رو خدا بچه‌امو نجات بده. به جون آوا دیگه نمیام، دیگه هیچوقت سراغت نمیام. فقط می‌خواست از دور باباشو ببینه...اصلا بیدار که شد میگم بابایی مُرده. نگاهش سمت آوا برگشت، سمت تن بی جون دخترکم دوید و من همونجا از حال رفتم. پارت بعدی💔😭👇🏻👇🏻 https://t.me/+b6aKG3XGd-w1M2Nk https://t.me/+b6aKG3XGd-w1M2Nk https://t.me/+b6aKG3XGd-w1M2Nk https://t.me/+b6aKG3XGd-w1M2Nk https://t.me/+b6aKG3XGd-w1M2Nk https://t.me/+b6aKG3XGd-w1M2Nk https://t.me/+b6aKG3XGd-w1M2Nk https://t.me/+b6aKG3XGd-w1M2Nk
نمایش همه...
Repost from N/a
-راستي منم كادو نخريدما. فرزان جون اون سري كه منزل رو واسه مهموني‌اي که دعوت داشتيد آرايش كردم، اون عوض كادوت. ماهان با خنده گفت: -آقا يه شب همه جمع بودن من نيومدم. پول شام اون شبي كه مي‌شد بيام و بخورم و نخوردم، عوض كادوت. جمع بلند خنديد و گلرخ گفت: -خدايي قدر منو بدون فرزان، يه جعبه شيريني گرفتم دستم اومدم. فرزان حرصي غريد: -زهرمار! سراسر ضرريد فقط! اين ماهان كه مفت خوري نكردنشو كرده كادو واسه من. خنديدم و گفتم: -يه سري سه روز ماشينمو دادم دستت، اون عوض... حرفمو بريد:  -ديوث ماشينتو دادي برات ببرم سرويس! با خنده گونه‌اش رو ماچي كردم و گفتم: -چرخ زير پات بود يا نه؟ دستي به موهاش برد، قدم برداشت و روي مبل نشست و گفت: -كيك كه دارم لااقل؟ زانيار خنديد: -گلرخ جونم كه گفت شيريني خريده. كيك مي‌خواي چيكار؟ ماهان خنديد: -بابا ديگه منم انقدر مفت خور نيستم. يه كيك از اسنپ فود سفارش بدين. و بعد اضافه كرد: -از حساب خودش‌ها. اين‌بار فرزان هم خنديد. https://t.me/+ABpkN3EfiFoxYjc0
نمایش همه...
عیارسنج رمان جذاب و پرفروش #کنار_نرگس‌ها_جا‌ماندی را در کانال زیر می‌تونید بخونید و برای خریدش تصمیم بگیرید. https://t.me/+fSICPI_HJeZiYzM0
نمایش همه...
Repost from N/a
دادمهر عوضی ترین پسر خاندان بود!!! یه مرد با سیاست که کل خانواده رو نوک انگشتش میچرخید و همیشه با یه کلام دهن همه رو می‌بست. وقتی کم سن بودم جلوی همه گفت عاشقمه و زبون من از ترس پدرم بسته شد. حق اعتراض و مخالفت نداشتم چون اون تک پسر بزرگ خاندان بود و هیچکس نمیتونست جلوش وایسته. اما من همتا.‌‌.. برای فرار از همه ظلم هایی که در حقم کردن، تصمیم گرفتم روی خواسته شون پا بذارم. بزرگ شدم و قد علم کردم جلوی مردی که سالها ازش وحشت داشتم. یک تنه ایستادم جلوی دادمهر کیهان!!! یه روز تک و تنها رفتم خونش و گفتم نمیخوامش و عاشقش نیستم. گفتم اما اون بلایی سرم آورد که...! حالا دوسال گذشته و من و دادمهر تبدیل شدیم به دوتا دشمن خونی. گذشته ای که فقط بین خودمون پنهان مونده و هیچکس ازش خبر نداره. من، دختری که کل خاندان و بهم ریختم و دادمهر عزیزکرده ی فامیل که تمام توانش و گذاشت تا به من ضربه بزنه و ازم انتقام بگیره. https://t.me/+pyZe6tdK4zk1OTM8 https://t.me/+pyZe6tdK4zk1OTM8 https://t.me/+pyZe6tdK4zk1OTM8
نمایش همه...
Repost from N/a
مشت محکمی به آینه‌ی قدی کوبید. خون راه گرفت از دستش و بی‌توجه به ترس و پریشانی من، فریاد کشید: - دروغ گفتی! همه‌ی این دو سال رو دروغ گفتی! مَردی که مقابلم ایستاده و از خود بی‌ خود شده بود، مَردی که بی‌مهابا حنجره می‌درید و دستش خونی شده بود، هیچ شباهتی به کسی نداشت که شب‌ها در گوشم نجواهای عاشقانه می‌خواند و از عشق می‌گفت. - من هیچ‌وقت بهت دروغ نگفتم! فکر می‌کردم مثل تمام دفعات گذشته، به سمتم هجوم می‌آورد و خشمش را با شکاندن دستم یا کبود کردن چشمم نشان خواهد داد؛ اما همان‌جایی که بود، ایستاد. تکه‌ای از آینه‌ی شکسته برداشت و آن را روی شاهرگ گردنش گذاشت. - هیچ‌وقت عاشقم نبودی، لی‌لی! هیچ‌وقت... ترسیدم. از دیوانگی‌اش ترسیدم که نزدیک رفتم و گفتم: - اگه عاشقت نبودم، باهات ازدواج نمی‌کردم! پوزخندی زد و به خود لرزید. تکه‌ی آینه را بیشتر به خود نزدیک کرد و گفت: - تو باهام ازدواج کردی تا زندگیت‌و تضمین کنی؛ اما من عاشقت بودم، منِ بی‌عرضه  هنوزم عاشقتم! دستم را به سمتش دراز کردم. ترس تمام جانم را احاطه کرده و هراس داشتم که بلایی سر خودش بیاورد. - شریف، نکن! این‌کارو نکن، بیا حرف بزنیم. - که بازم به دروغ بگی دوستم داری؟ ها؟ تا کِی می‌خوای فریبم بدی؟ قبل از این‌که فرصت کنم حرفی بزنم، تکه‌ی آینه را روی پوست خود لغزاند و گفت: - برام خیلی گریه می‌کنی، لی‌لی! بهت قول می‌دم! https://t.me/+Zn-lEM_XTrZmZmJk https://t.me/+Zn-lEM_XTrZmZmJk «لی‌لی» همسر یک مرد مرفه و ثروتمنده و در ظاهر خیلی خوشبخته؛ اما کسی جز خودش نمی‌دونه که زندگی با یک مَرد شکاک که پارانویا داره، چقدر سخته! همه‌چیز از روزی بدتر می‌شه که حقیقت‌هایی درباره‌ی گذشته‌ی لی‌لی رو می‌شه و برادرشوهرش می‌فهمه که اون قبلاً تن‌فروش بوده!
نمایش همه...
Repost from N/a
-تو ماساژورِ زن برداشتی آوردی خونه ات و اونوقت جوری رفتار می کنی که هیچی نشده؟ اخم کرد: -داد نزن،ماساژ لازمم و ماساژورمو آوردم!چه فرقی می کنه؟ با حرص کف دستم را به سقفِ ماشین کوبیدم: -حسین چرا یه جوری رفتار می کنی انگار با یه نفهم طرفی؟ -تو چرا یه جوری رفتار می کنی انگار هیچی از نیازای من نمی دونی و همش منو خر فرض می کنی؟ -چی گفتی؟ ژستِ طلبکاری به خودش گرفت و با دستش به من اشاره کرد: -یه هفته همه زندگیمو ول کردم از اونور دنیا اومدم ببینمت و جوری رفتار می کنی که انگار نمی فهمی چقدر تحت فشارم. با قدیس طرف نیستی که،خودتو که چهارقفله کردی و نمی ذاری نزدیکت بشم. پس الان چرا به ماساژورم گیر دادی؟ -فقط واسه رابطه منو میخوای؟فکر می کنی چون کاپیتان تیم ملی و جذابی و دخترا بهت چراغ سبز نشون میدن هر غلطی میتونی بکنی؟فکر کردی منم مثل اونام؟ -مگه رابطه غیر اینه مصیبت؟ ذره ای ملاحظه آبروی این فوتبالیستِ بی شرم را نکردم و صدایم را در سرم انداختم: -ببین عوضی،مردشورِ خودتو و نیازای کوفتیِ خاکبرسریتو ببرن. لیاقتِ من این نیست عوضی. برو به درک. برو هر غلطی دلت می خواد بکن. فقط اینو بدون... ابرویی بالا انداخت و با حرص داد زدم: -اگه اون ماساژور یا هر دختر دیگه ای پاشو توی خونه ات بذاره،دیگه حتئ رنگمم نمی بینی و واسه همیشه قیدتو می زنم. اخم کرد: -داغ کردی حالیت نیست داری گنده تر از دهنت حرف می زنی؟ جیغ کشیدم: -داغ کردم و دلم می خواد گنده تر از دهنم حرف بزنم،می خوای چی کار کنی؟ خیلی آرام سر تکان داد: -خیله خب،حالا که داغ کردی پس بشین و ببین چی کارت کنم! مثلِ دیوانه ها به لاسیتکش لگد زدم: -فکر کردی چه غلطی می تونی بکنی؟ -اون دهنِ خوشگلتو باز می کنم و زبونتو از حلقومت می کشم بیرون! یک لحظه،از جمله اش بهتم برد و بعد... در کسری از ثانیه،پشتِ گردنم را گرفت و بعد لب هایِ داغی محکم رویِ لب های باز شده ام نشست و...نفسم را گرفت! سست شد وجودم اما تازه به خودم آمدم و مشتِ محکمی به سینه اش زدم اما بلافاصله جفت دستانم را با دستش گرفت و بالایِ سرم قفل کرد و با خشونت و حرص کمرم را به ماشینش کوبید. با خشم تکانی خوردم که انگشتِ شستش را رویِ لبم کشید و با خنده ای جذاب و کاملا دیوانه کننده گفت: -من حتئ بویِ تنتو با ناز و نوازش هیچ خری عوض نمی کنم،جنگ و دعوا با تورو با رابطه با بقیه ترجیح میدم. https://t.me/+UzuQWQ1PA_diODE0 https://t.me/+UzuQWQ1PA_diODE0 تقابلِ یه دخترِ آتیش پاره و یه فوتبالیست معروف😁ببین چطوری مرد قصه رو بیچاره خودش می کنه😎اگه عاشق دخترای قویی که مردا رو به زانو میارن،این رمانو از دست نده😌😁
نمایش همه...