cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

حرم

❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 https://t.me/+Qaq979EwZgZgh5Wp 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram111

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
536
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
+17 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

🌺🌟🌺 روز پنجم ذی الحجّه، روز ولادت امیرالمؤمنین علیه السلام بنا بر قول غیر مشهور اقوال مختلفی در روز میلاد امیرالمؤمنین علیه السلام بیان شده است که عبارتند از: الف- روز سیزدهم رجب (قول مشهور) ب- روز بیست و دوم رجب ج- روز هفتم شعبان د- روز بیست و سوم شعبان ه- روز پانزدهم ماه رمضان و- روز پنجم ماه ذی الحجّه حضرت صادق علیه السلام از پدران گرامی خویش علیهم السلام نقل می کند که فرمودند: «روزی عبّاس بن عبدالمطّلب و یزید بن قَعنَب با جمعی از بنی هاشم و گروهی از قبیله بنی عبدالعُزّی در برابر خانه کعبه نشسته بودند. ناگهان دبدند فاطمه بنت اسد علیهاالسلام مادر امیرالمؤمنین علیه السلام به مسجد وارد شد. وی نه ماهه به حضرتش باردار بود و او را درد زایمان گرفته بود. پس در مقابل خانه کعبه ایستاد، نظری رو به آسمان کرد و گفت: «پروردگارا، من به تو، و به هر پیغمبر و رسولی که فرستاده ای، و به هر کتابی که نازل کرده ای ایمان آورده ام، و فرموده جدّم ابراهیم خلیل را تصدیق نموده ام، همان کس که خانه کعبه را بنا نمود. حال از تو به حقّ این خانه و کسی که آن را بنا نمود، و به حقّ مولودی که در شکم من است و با من سخن می گوید، و با سخن گفتنش مونس من شده است، و من یقین دارم که او یکی از آیات توست، قسمت می دهم که این زایمان را بر من آسان گردانی». عبّاس و یزید بن قَعنَب گفتند: وقتی فاطمه اینچنین دعا نمود، مشاهده کردیم دیوار عقب خانه کعبه شکافته شد و فاطمه از آن طریق وارد کعبه شد و از دیدگان ما پنهان گشت. مجدّدا آن شکاف به اذن الهی به هم آمد. ما خواستیم که درِ خانه را بگشاییم تا زنان ما به نزد او بروند، امّا درب کعبه باز نشد. پس دانستیم که این امر از جانب خداوند متعال است. فاطمه سه روز در خانه کعبه بود و اهل مکّه این واقعه را در کوچه ها و بازارها، و زنان در خانه ها نقل می کردند. عباس گفت: وقتی روز چهارم فرا رسید، دیوار کعبه از همان موضع قبلی شکافته شد و فاطمه در حالی که علی علیه السلام بر دستانش بود از خانه کعبه خارج شد. پس فاطمه بنت اسد علیهاالسلام گفت: ای مردم، همانا خداوند مرا از میان خلقش برگزید، و مرا بر زنان برگزیده ای که پیش از من بودند، برتری داد. خداوند آسیۀ بنت مُزاحم را برگزید درحالیکه او به شیوه پنهانی در جایی که عبادت حق تعالی در آنجا سزاوار نبود مگر به اضطرار(یعنی قصر فرعون)، به عبادت خداوند پرداخت. خداوند، مریم دختر عمران را برگزید و ولادت حضرت عیسی علیه السلام را بر او آسان کرد، و درخت خشکی را در بیابان جنباند و رطب تازه برای او فرو ریخت. امّا خداوند مرا برگزید و بر این دو زن و بر تمام زنان عالمیان که قبل از من بودند برتری بخشید، زیرا من در خانه برگزیده او، فرزندم را به دنیا آوردم، و در آن خانه سه روز ماندم و از میوه ها و طعام های بهشتی خوردم. وقتی خواستم با فرزندم بیرون آیم، هاتفی از عالم غیب به من ندا کرد: « ای فاطمه، نام او را علی بگذار، همانا من خداوند علیّ اعلَی هستم و او را از قدرت، عزّت و جلال خویش آفریدم، و به او بهره کامل از عدالت خود بخشیدم. نام او را از نام مقدّس خود مشتق کردم، و او را به آداب خویش تأدیب نمودم، و امرم را به وی واگذار نمودم، و او را بر علوم پنهان و پیچیده خود مطّلع کردم. او در خانه من به دنیا آمد و اوّلین کسی است که بالای خانه من اذان می گوید و بت ها را می شکند و از بالای آن به زیر خواهد انداخت، و مرا به بزرگی و مجد و یگانگی یاد خواهد کرد. او امام بعد از محمّد، حبیب من، پیغمبر من و برگزیده من از میان جمیع خلقم می باشد و وصیّ اوست. پس خوشا به حال کسی که او را دوست داشته و یاریش نماید، و وای بر حال کسی که او را عصیان ورزیده، یاریش نکرده و حقّش را انکار کند. عباس گفت: وقتی ابوطالب فرزندش را دید خوشحال شد، و علی علیه السلام به پدرش سلام نمود. سپس رسول خدا صلّی الله علیه وآله وارد شد. در این هنگام امیرالمؤمنین علیه السلام جنبید و خنده ای کرد و گفت: السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اللَّهِ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ. سپس به اذن خدا به خواندن سوره مؤمنون پرداخت. در این هنگام رسول خدا صلّی الله علیه وآله فرمود: به خدا قسم که تو امیر مؤمنین هستی، و علوم مورد نیازشان را به ایشان می رسانی، تویی رهنمای ایشان، و مؤمنین به تو هدایت می شوند. پس رسول خدا صلّی الله علیه وآله به فاطمه فرمود: برو و به عموی خویش حمزه نیز به ولادت علی خبر بده. فاطمه عرض کرد: اگر من بروم، چه کسی به او شیر خواهد داد؟ پیامبر صلّی الله علیه وآله فرمود: من او را سیراب می سازم. پس حضرت، زبان خویش در دهان علی علیه السلام قرار داد و دوازده چشمه از زبان حضرتش در دهان امیرالمؤمنین علیه السلام جاری شد. به همین دلیل آن روز را روز ترویه نامیدند.
نمایش همه...
فردای آن روز، رسول خدا صلّی الله علیه وآله بر فاطمه بنت اسد وارد شد. وقتی چشم علی علیه السلام به رسول خدا صلّی الله علیه وآله افتاد، خندید و اشاره نمود: مرا بگیر و از آنچه دیروز به من نوشاندی بنوشان، پس رسول خدا صلّی الله علیه وآله وی را گرفت که چنین کند. در این هنگام فاطمه بنت اسد گفت: به خدای کعبه قسم که علی، رسول خدا صلّی الله علیه وآله را شناخت، و به دلیل همین گفته فاطمه، این روز نیز به روز عرفه، یعنی روزی که امیرالمؤمنین علیه السلام رسول خدا صلّی الله علیه وآله را شناخت، نامیده شد. وقتی روز سوم یعنی روز دهم ذی الحجّه شد، ابوطالب در میان مردم ندای همگانی داد که برای ولیمه فرزندم علی حاضر شوید. لذا دستور داد که سیصد شتر و هزار گاو و گوسفند قربانی کنند، و میهمانی بزرگی داد. به مردم نیز گفت: ای مردم، آگاه باشید هرکس می خواهد از طعام فرزندم بخورد، هفت دور خانه کعبه را طواف کند و بیاید بر فرزندم علی، سلام نماید، زیرا خداوند او را شریف و بزرگوار گردانیده است. پس به سبب این عمل ابوطالب، این روز به روز نحر(عید قربان) شرافت یافت». (بحارالأنوار، ج 35، ص36-39 به نقل از امالی طوسی/ حلیۀ الابرار، ج1، ص226-229) روایت دیگری مشابه روایت فوق، در کتاب مناقب ابن شهر آشوب از حسن بن محبوب به نقل از حضرت صادق علیه السلام نقل شده است.( بحارالأنوار،ج 35،ص 18به نقل از المناقب) ✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
نمایش همه...
💥💥#حل _مشكلات_دشوار با خواندن #زيارت_عاشورا 🌱🌱آقاى ... مى نويسد دوبار با مشكلات دشوارى مواجه شدم كه با خواندن زيارت عاشورا همه مشكلاتم حل شد. 🔆اولين توسل : با سه مشكل مهم رو به رو شدم ، و به شدت از آنها متأ ثر شدم . ✨1 براى خريد منزل دويست هزار تومان مقروض بودم و در طى نه سال قادر به اداى قرض نبودم . ✨2 با مشكل سخت ديگرى مواجه شدم كه قادر به گفتن آن نيستم . ✨3 از لحاظ رزق و روزى در مضيقه بودم . اين مشكلات به من بسيار فشار مى آوردند و براى حل آنها از همه چيز نا اميد شدم ، به حضرت فاطمه معصومه عليهاالسلام متوسّل شدن و به ذهنم خطور كرد كه زيارت عاشورا به مدت چهل روز بخوانم ، و ثوابش را به حضرت نرجس خاتون اهدا كنم ، و با شفاعت اين خاتون نزد فرزندش امام زمان همه اين مشكلات حل شود. 🌱توسل را به اين ترتيب آغاز كردم : هر روز بعد از نماز صبح زيارت امين اللّه را به قصد زيارت حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام مى خواندم و سپس زيارت عاشورا را با صد بار لعن و صد بار سلام مى خواندم و سجده زيارت را به جاى مى آوردم ، و دو ركعت نماز زيارت را مى خواندم پس از آن دعاى معروف به دعاى علقمه را مى خواندم ، در روز بيست و هشتم و به طريقه اى شگفت مشكل دوم من حل شد. 🌱در روز سى و هشتم يكى از دوستانم كه به قرض منزلم آگاه بود آمد و حالم را پرسيد، سپس مبلغ دويست هزار تومان به من داد و گفت : اين مبلغ براى قرض منزل توست . بعد از چهل روز وضع اقتصادى من نيز بهتر شد، و پس از آن با مشكل اقتصادى مواجه نشدم . 🔆دومين توسّل : پس از گذشت يك سال از اولين توسّل ، با مشكل ديگرى مواجه شدم : يكى از تجار تهران نزد من آمد و گفت : ما كالاهاى بسيارى براى شما مى فرستيم تا بفروشى و مبالغ آن را ارسال كنى . با بعضى از دوستان و تجار در اين باره مشورت كردم گفتند: مبلغ هفتصد هزار تومان به عنوان پيش پرداخت براى او بفرست تا رضايت او را جلب كنى ، من نيز مبلغ يكصد هزار تومان از قرض الحسنه تهيه كردم و يكى از دوستان پانصد هزار تومان به من داد، به هر حال براى او مبالغ را جور كردم و فرستادم و به مدت سه روز منتظر ماندم تا اجناس برسد، اما متأ سفانه برايمان آشكار شد كه تاجر از حقه بازان بوده ، و پس از گرفتن پولها از بانك متوارى شده و بدهى بسيارى دارد كه بالغ بر هفتاد ميليون تومان مى شود... مدّت سه ماه دنبال او جستجو كرديم ولى اثرى از او نيافتيم تا ما را به او برساند. ✨با استفاده از اولين تجربه ام كه آن را از خواندن زيارت عاشورا به دست آورده بودم ، اين بار نيز با همان نيّت و با همان سبك متوسل شدم ، پس از بيست روز اين تاجر با من تلفنى تماس گرفت و مبلغ را پس داد، بعد از چند روز او را بازداشت كردند و به تهمت حقه بازى و مال مردم خورى به زندان انداختند، و هيچ طلبى به ديگران مسترد نشد. مايلم متذكر شوم كه در هر دو بار با قلبى اندوهگين و با قطع اميد از همه به وسيله اين زيارت به سرور شهيدان متوسل شدم . 📚زيارت عاشورا و داستانهاى شگفت آن : ص 46 ‌ ‌‌‌‌ ‌‌‌‌💯
نمایش همه...
02:15
Video unavailableShow in Telegram
{اَللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج} ورود به کلاس صعود/ قصه‌ٔ یک سیّد سنّی...! مَنْ ماتَ وَ لَمْ يَعْرِفْ إمامَ زَمانِهِ... 🎤آیت‌اللّه سیّد محمود بحرالعلوم میردامادی؛ «پیشنهاد دانلود»
نمایش همه...
Clip 53_Whatsapp.mp435.88 MB
💠مهران بن محمّد می‌گوید: از (وجود نازنین) امام صادق عليه السّلام شنيدم كه مى‌فرمود: هيچ (حاکم) ستمگری نيست، مگر آن‌ كه مؤمنى نيز همراه اوست، كه خداوند به وسیلهٔ او، شرّ آن جبّار را از مؤمنان دفع مى‌كند، ولى آن مؤمن، كم بهره‌ترينِ مؤمنان در آخرت خواهد بود، چون همكار و همراه ستمگر بوده است!!! 📚الکافی ج۵ ص۱۱۱ «اَللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج»
نمایش همه...
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ #کابوس_رویایی ☆☆قسمت ۱۹۵ و ۱۹۶ کاش میشد زنجیر عشق را جدا کنم...کاش! سرم را روی بالشت میگذارم.با پیچیدن صدای محوی از عالم خواب بیرون می‌آیم. پیمان است که مرا صدا میزند.ته ریش او را جذابتر کرده. برمیخیزم.دنبالش وارد نشیمن میشوم.قد و بالایش را میبینم.پیراهن سفید که تا آخرین دکمه بستہ است.اورکت زیتونی با چندین جیب و شلوار هم رنگ آن.تیپش مثل بچه‌مذهبی‌ها شده! _چیه؟ دم درآوردم اینجوری نگام میکنی؟ _شاخ درآوردی. قهقهه‌ای میزند. _بده؟ بهم نمیاد؟ انصافا اگر کسی او را با شلوار جین و کت نمیدید باور میکرد از اول ته‌ریش داشته و یقه‌اش را تا بالای گردن می‌بسته! _نه خوبه... فقط داستانش چیه؟ _داستان؟ داستانی نداره قراره به فرموده آقایون وارد سپاه بشم.خودشون گفته بودن نیروها رو میشہ قاطی کرد. من که باورم نمیشود! پیمان تا دیروز به سپاهی جماعت میرسید هزار بار خودش را آب میکشید.حتی توهین هم بهشان میکرد حالا میخواهد خود یکی از آنها شود؟من که باورم نمیشود! حتما کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه است. _دنبال خونه‌ام.اینجا دیگہ جالب نیست. میخوام بریم یه جای دیگه. _اینجا چشه؟محله‌شون خوبه. من عادت کردم بهش.کجا مگه میخوایم بریم؟ پرتقال بہ دهان میگذارد و میگوید: _میریم یه محله‌ی خوب دیگه.نباید عادت کنی. عادت توی زندگی سمه سم! هنوز مشخص نیست باید بگردم.وسایل زیادی هم نداریم جز دو تا ساک پس زحمتی هم نیست. چند روز بعد خانه‌ای در محله‌های خیابان عین‌الدوله میخرد.در را میبندم و میخواهم بیرون بروم که هول داخل میشود.پارچه‌ای مشکی در دستش است و آن را بہ طرفم میگیرد. _آخ آخ.... داشت یادم میرفت بیا بپوشش. پارچه را میگیرم و میپرسم: _این چیه دیگه؟ _چادر چاقچور نشنیدی؟همینه دیگه.جایی که میخوایم بریم محله‌ش مذهبیه باید شبیه خودشون باشیم.بهتره از همین اول چادر بپوشی. نگاهم به رنگ مشکی چادر است.چادر را سر نرگس دیده بودم؛ خیلی زیبا میشد.عین یک پارچه ماه! چادر را باز میکنم. سر و ته‌اش کجاست؟پیمان که گیجی‌ام را میبیند یک طرفش را به دستم میدهد.بلد نیستم مثل خانمها چادر بگیرم.یک مشتم را از چادر پر میکنم تا روی زمین کشیده نشود! وضعیت بدیست.با وانت پر اسباب و اثاثیه میدان نگارستان را هم دور میزند و در یکی از کوچه‌ها وارد میشود.جلوی خانه‌ای ماشین متوقف میشود.راننده در بار را باز میکند. پیمان کلید را در قفل میچرخاند. وارد خانه میشوم.پیمان و راننده معطل نمیکنند و وسایل را داخل می‌آورند.مردی از همسایه‌ها به کمک می‌آید و زودتر وسایل را می‌آورند.یکی دوساعت بعد حیاط و نشیمن دوازده‌متری پر شده از پشتی، قالی و لحاف.بوی خاک تند است و از عطسه سردرد گرفته‌ام.میگوید فرصت ندارد تمیزکاری کند و قصد رفتن بہ جایی را دارد.او میرود و من میمانم و کوهی از کار.توی اتاق هستم که صدای در می‌آید.جارو را روی زمین میگذارم و به حیاط میروم.پشت در میپرسم: _کیه؟ صدا زنانه‌ای میگوید: _همسایه‌ی دیوار به دیوارتون هستیم. تعجب میکنم.در را میگشایم. با چادر سرمه‌ای و بشقاب به دست نگاهم میکند. _سلام.خسته نباشید. من همسایه تون هستم.گفتم یه خدا قوت بگم و معلومه خسته‌اید.شام آوردم.گفتم با این خستگی اسباب کشی که آدم نای شام درست کردن نداره. هم متحیرم هم شاد. هیچ غریبه‌ای تا به حال اینگونه دلسوزی برایم نکرده بود! از بچگی کلمه‌ی همسایه برایم ناآشنا بود چون رفت و آمدی نداشتیم. با پیمان هم که بودم همه‌اش کارمان مخفی بود. بشقاب را میگیرم. _خیلی ممنون. وایستین بشقابتون رو بدم _نه عجله‌ای نیست. خداحافظی میکنیم به آشپزخانه‌میروم.نان را کنار میزنم با دیدن کتلت‌های داغ و تازه مدهوش میشوم. ترجیح میدهم غذا را با پیمان بخورم.فرش‌ها و موکت‌ها را به تنهایی پهن میکنم. زورم به یخچال و گاز نمیرسد.اخر شب پیمان برمیگردد. با دلخوری نگاهش میکنم. خانه‌ی چیده شده را دید میزند و سوت میکشد. _اوه! چخبره میذاشتی برمیگشتم باهم میچیدیم. _شما که خیلی! تا صد سال اینا دور خونه بودن تو دست نمیزدی خنده‌اش میگیرد. مشغول نصب اجاق و یخچال میشود.کتلت‌ها را همینطور سرد میخوریم و ماجرا را برایش تعریف میکنم. _فردا یه چیزی براشون درست کن و توی بشقابشون بزار، بعدم ببر. باید با همسایه‌ها ارتباط خوبی داشته باشیم. _یعنی چی؟ افتاب از کدوم طرف دراومده که ایم همسایه میبری؟ _ #لازمه رویا. اون مال زمانی بود که باید مخفی میبودیم الان باید بین مردم باشیم. رفتار خوب داشته باشیم تا #جذبمون بشن. با نوای جیک‌جیک گنجشکان از خواب بیدار میشوم. مثل اکثر اوقات پیمان نیست. چادر را آنقدر سفت گرفته‌ام که درحال خفه شدن هستم.برای زنها سر تکان میدهم و از کوچه خارج میشوم. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
نمایش همه...
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ #کابوس_رویایی ☆☆قسمت ۱۹۳ و ۱۹۴ بابا اسماعیل رحل و قرآن را برمیدارد و کنار خود،کنار سفره میگذارد.انگار لحظات آخر است.کنار پیمان مینشینم.همگی غرق دعا هستند و زیرلب چیزهایی میگویند. نمیدانم اگر از خدا چیزی بخواهم جواب میدهد؟ اصلا مرا در میان این همہ بنده‌ی خوبش میبیند؟شاید هم من لایق چون اویی نیستم...در همین فکرها هستم که سال تحویل میشود.صدای دهل حاجی نوروز و تبریک گوینده بعد هم "دعای یا مقلب القلوب" را پخش میکنند.پژمان با چشمانی منتظر بہ قرآن خیره شده تا بابا اسماعیل آن را بگشاید.از رادیو، "پیام امام" را پخش میکنند و ایشان "فرا رسیدن سال دیگری را در پرتو #اسلام بہ همہ تبریک میگویند." بعد از آن بابااسماعیل بچه‌ها را معطل نمیگذارد.پول تا نخورده‌ای را از میان قرآن با صلوات بیرون میکشد و جلوی پوپک و پژمان میگیرد.در نگاهشان خروارها خوشحالی نشسته که من بهشان حسودی‌ام میشود. بابا اسماعیل مرا دخترم صدا میزند و مبلغی‌را جلویم میگیرد.با ناباوری بهشان چشم میدوزم. خوشحالی‌ام نه از بابت پول است...پول برای من بی‌ارزشترین چیز در حال است. خوشحالی من از گلهای عطوفتی‌ست که در نگاه بابا اسماعیل میچینم.بوسه‌ای بہ دستش میزنم و تشکر میکنم.پیمان ابتدا بخاطر غرورش پول را قبول نمیکند اما با اصرارهای پدر میپذیرد.بعد هم از شیرینی‌ها و نان خرمایی عفت خانم میخوریم.بابا اسماعیل زیر کرسی نشسته و از خاطرات جوانی‌اش میگوید.از خدابیاموز پدرش که نان کارگری #حلال بہ سفره‌شان میگذاشت.از کودکی که به کار گذشت و از یتیمی زود هنگام و جدایی از مادر.بغضم میگیرد: _دردتون رو حس میکنم.منم مادرمو وقتی بچه بودم از دست دادم. بابا اسماعیل دستش را روی دستم میگذارد. _بد دردیہ... بعد هم به پیمان تشر میزند: _آقا پیمان نبینم عروسم ازت شکایت کنه ها! #آه_یتیم زود میگیره بابا... اذیتش نکنی! پیمان میخندد و چشم میگوید.شب هنگام بعد از خوردن اشکنه‌ی عفت خانم به راه می‌افتیم.صبح چشم که باز میکنم خبری از پیمان نیست.هنوز صبحانه‌ام کامل تمام نکرده‌ام که صدای زنگ مثل پتکی به سرم میخورد.آنقدر عجله دارد که دستش را از روی زنگ برنمیدارد.کلید را میزنم.اما بالا نمی‌آید.از بالا نگاهی به راه‌پله می‌اندازم. -چیشده پری؟ برای چی نمیای بالا؟ صورتش را بالا میگیرد. _تموم شد... تموم! پایین میروم. _چی تموم شد؟ چی داری میگی؟ نمیتواند نگاهم کند.رویش را از من مے گیرد: _بچہ از دست رفت! چشمانم مثل تیله‌ای گرد میشود. _بَ... بچه رو کشتین؟ دوباره گریه‌هایش شروع میشود: _بخدا من نمیخواستم.اونا منو مجبور کردن. مینا گفت تا بچه داشته باشی باید از سازمان جدا باشی.امیر گفت طلاقت میدم!..ولے رویا... من امیر رو دوست دارم.اَ... اولش شاید حسی بهش نداشتم اما الان دوستش دارم.رویا! تو خودت میدونی من برای تو این راه موندن چیکار که نکردم.منو قضاوت نکن! از سنگدلی همه‌شان حالم بهم میخورد.از قتل نفسی که صورت گرفته حالم بهم میخورد.با این دلیل‌های مزخرف و توجیه‌های الکی خون بیشتر پی به پست بودن این نطفه‌ی شوم میبرم.این سرطان بہ زندگیمان گره خورده تمام عواطف و احساساتمان را دارد سر میبرد.عشق مادر و فرزندی را..عشق شوهر و زن را...عشق بہ مردم و میهن را... پشت بہ پری میکنم که دستم را میکشد. _تو رو خدا رویا! یه چیزی بگو. آرومم کن! پوزخندی بہ حرفش میزنم.نمیتوانم کاسه‌ی پر شده از نفرت را خالی کنم.نمیتوانم خون دلی که در دل نگه داشته‌ام را بیرون نریزم پس دهان باز میکنم: _ببین پری... من از دین هیچی سر درنمیارم که بگم چقدر گناه داره اینکار اما اینو میدونم قتل یه آدم، گناه کمی نیست.تو تقصیری نداری این ترس توی وجودته که تو رو بہ همچین کار زشتے وا داشت.تو میتونستی خودتو کنار بکشی. این تهدیدا الکیه...اونا میدونن تو براشون مهره‌ای هستی که هرکسی نمیتونه جاتو بگیره پس.. اشتباه کردی.اونا هیچوقت حتی بخاطر بچه هم که شده به این زودی تو رو کنار نمیزنن.تو گول سادگیتو خوردی.کاش یکم شجاعت یا زکاوت داشتی. نمیخوام بیشتر از این باهات حرف بزنم چون دوست ندارم چیزی بگم که بعدا پشیمونم کنه فهمیدی؟ در حال بالارفتن از پله‌ها هستم که میگوید: _ولی تو هم شجاع نیستی. تو هم اگه درو منو داشتی همین کارو میکردی _شاید شجاع نباشم ولی #قاتل نیستم. من هیچوقت جون کسی رو که به جون من وابسته‌اش رو نمیگیرم.برو به این فکر کن که دفعه‌ی بعدی اگه تهدید به جدایی‌ت کردن چطور میتونی از امیر جدا نشی. بعد هم بالا میروم و در را میبندم و صدای بهم خوردن در و ریختن بی‌اختیار اشکم باهم رقم می‌خورند. حالم خوش نیست. نیاز به کمی حال خوش دارم اما کجا؟ کاش میشد پا به فرار بگذارم... ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
نمایش همه...
🌎🌺🍃 🌺 ❇️ تقویم نجومی 🗓 سه شنبه 🔺 ۲۲ خرداد/ جوزا ۱۴۰۳ 🔺 ۴ ذی الحجه ۱۴۴۵ 🔺۱۱ ژوئن ۲۰۲۴ 💠 مناسبت‌های دینی 💫 ورود پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله به مکه برای انجام مناسک حج 🌎🔭👀 🌓 امروز قمر در «برج اسد» است. ✔️ برای امور زیر خوب است: امور ازدواجی امور زراعی بنایی صید خرید وسیله سواری صلح و آشتی بین دیگران امور تجاری امور حفاری روا ساختن حاجات نوشتن عهدنامه خرید حیوان آغاز درمان جراحی امور مربوط به حرز 🌎🔭👀 🚖 مسافرت خوب است. 👶 زایمان نوزاد محبوب و مبارک است. ان‌شاءالله 👨‍👩‍👧‍👦 انعقاد نطفه 🔹 امشب (شب سه شنبه) فررند چنین شبی، دهانی خوشبو و دستی بخشنده دارد. ان‌شاءالله 💇 اصلاح سر و صورت باعث اندوه می‌شود. ان‌شاءالله 🩸حجامت، خون‌دادن، فصد باعث درد در سر می‌شود. ✂️ ناخن گرفتن روز مناسبی نیست. باید بر هلاکت خود بترسد. 👕 دوخت و دوز روز مناسبی نیست. شخص، از آن لباس خیری نخواهد دید به روایتی آن لباس یا در آتش می‌سوزد یا سرقت شود و یا شخص، در آن لباس مرگش فرا رسد. خرید لباس اشکال ندارد. کسانی که شغلشان خیاطی است می‌توانند در روزهای خوب بُرش بزنند و در روزهای دیگر، آن را تکمیل کنند. 🌎🔭👀 😴 تعبیر خواب رویایی که امشب (شب سه‌شنبه) دیده شود تعبیرش از آیه ۴ سوره مبارکه نساء است. ﴿﷽ و اتوا النساء صدقاتهن﴾ خواب بیننده یا ازدواج کند یا مال زیاد و‌ یا هدیه‌ای به او برسد. ان شاءالله مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید. 📿 وقت استخاره از ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲ از ساعت ۱۶ تا عشای آخر (وقت خوابیدن) 📿 ذکر روز سه شنبه «یا ارحم الراحمین»  ۱۰۰ مرتبه 📿 ذکر بعد از نماز صبح ۹۰۳ مرتبه «یا قابض» موجب رسیدن به آرزوها می‌گردد. ☀️ ️روز سه‌شنبه متعلق است به: 💞 #امام_سجاد علیه‌السلام 💞 #امام_باقر علیه‌السلام 💞 #امام_صادق علیه‌السلام اعمال نیک خود را به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 🌎🔭👀 ⏳ مدت زمان اعتبار این تقویم از اذان مغرب آغاز و اذان مغرب روز سه‌شنبه پایان می‌یابد. 🌺 🌎🌺🍃
نمایش همه...
▫️🎞 #استوری؛ 15 روز تا عیدالله الاکبر غدیر خم ✔️ «أَنَا صِرَاطُ اللَّهِ الْمُسْتَقِيمُ الَّذِي أَمَرَكُمْ بِاتِّبَاعِهِ ثُمَّ عَلِيٌّ مِنْ بَعْدِي ثُمَّ وُلْدِي مِنْ صُلْبِهِ أَئِمَّةٌ يَهْدُونَ إِلَى الْحَقِ» من آن صراطِ مستقيمِ خداوندم که به پيروى‌اش فرمانتان داده؛ پس از من على علیه السلام و سپس فرزندانم از صلب او صراط مستقيم خدایند و امامانی كه به سوی حق هدايت می‌کنند 📚طبرسی، الإحتجاج، ج۱، ص ۸۵ ⚠️شيعيان! نسبت به تبليغ غدير به قصد فرج كوتاهي نكنيم •••• 🟡 اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج 🟡 ❣️
نمایش همه...
8.81 MB
6.77 MB
2.89 MB
01:29
Video unavailableShow in Telegram
{اَللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج} نفس خود را در راه اهل‌بیت عصمت و طهارت علیهم السّلام تربیت کنیم/ 🎤شیخ حسین فاتحی؛
نمایش همه...
Track 02-1.mp420.52 MB