4 888
مشترکین
-824 ساعت
-237 روز
-8530 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
تو آخر راه و من در آغازم
راه و رسم عاشقی را نمیدانم
هروقت صدامیکنی با ناز صدایم نکن
لرزه به دل می افتد و دست و پایم را گم میکنم
اعتراف میکنم دوستت دارم
راستش را بخواهی در رویایم جون ودل صدایت میکنم
دردلم باید پنهانت کنم
دزد عشق زیاده، فقط خودم میخواهم نگاهت کنم
آن روز که در خواب دیدمت مشتری وخریدار نازت شدم
ندیدی ،کاش میشد صدایت کنم
نسیمی به موهایت زد و لرزید
همچون لاله های دشت، دردلم آشوب است هروقت نگاهت می کنم .....
عمریست میترسم برگلستانی بری تو بیخبر
عاجز شوم از میان گلها پیدایت کنم
اسم تو گل مینویسم بر دفترم
اسم تو گل مینویسم بر دفترم عطرش مستم میکند،هردم که بازش میکنم
تمام زیبایی را درچشم رنگی تو دیدم
ای هم بهار و هم پاییزم
شبها ماه راکه میبینم به جاست گله از خدا کنم
که تو را آفریده و من مهتاب را چه کنم
این عشق یکطرفه شب تا صبح جای خالی ات را فریاد میزند
صبح که میشود من با عشوه و ناز نگاهت چه کنم
انگار انتهای تمام جاده ها برایم تویی
یعنی میشود یک بار فقط یک بار همسفر صدایم کنی.....
زمستانم و بهارم تویی
برگی زردم و گلستانم تویی
دوستت دارم .....
امیر_جدیری
📔قلم روی میز
تنها
از دوریت مادر !، نگر باغصه تنها ماندهام
در هاله ای از وهمِ خود مغموم و شیدا ماندهام
تاریک شد دنیای من ازدوریت ای مادرم
اکنون ببین درکوی غم غرق ِتمنا ماندهام
هردم ز دردت سوختم باری زغم اندوختم
ازبیکسی دلخسته ام درخواب ورؤیامانده ام
خواهم دلا درباغ جان از یاد تو فارغ شوم
اما اسیرِ رویِ تو محوِ تماشا مانده ام
چون شاعری درمانده ام در شور شیدایی جان
باچشم ترهرروزوشب همچون زلیخاماندهام
رویای من هم خانه ام ای ساغر و پیمانه ام
با رفتنت گویا که من از کاروان جا ماندهام
گفتم به تو : برهممزن این آشیان عشق را
رفتی و من درهجرتو باموجِ غم ها ماندهام
بیکس شدم در زندگی چون کوچه ای بی عابرم
من در هوای کوی تو شیدا و تنها ماندهام
مدینه ترکاشوند ( حدیث)
۸۰
نگذار جانم
نگذار هرکس که آمد و ماندنی نشد
تورا ،
دلت را ،
صداقتت را ،
با خودش یدک بکشد....
که هر وقت از سر بی حوصلگی ،
از سرِ نبودنِ آرامشی ،
آمد و سراغت را گرفت ،
حالت را پرسید ،
دلت را قلقلک داد ، و باز رفت و گم شد ...
تو بمانی و دنیایی از اشک ،
تو بمانی و چرا و اما و اگر...!
آنکه میرود ، باید میرفت!!
تو هم برو ،
تو هم ، خودت را از لحظههایش که هیچ ،
ازفکرش هم بگیر...
تو باید تمامت بماند
برای او كه تمامش تنها و تنها
برای توست !
ماندنى هر جا مى رود با تو مى رود
تو هم نباشى خاطرات بوىِ تنت با او هست ...
عادل_دانتیسم
تو نه مهتاب و نه خورشیدی و نه دریایی
تو همان ناب ترین جاذبهی دنیایی
مثل اشعار اهورایی باران پاکی
و به اندازهی لبخند خدا زیبایی
خواستم وصف تو گویم همه در یک رویا
چه بگویم که تو زیبا تر از آن رویایی
مثل یک حادثهی عشق پر از ابهامی
و گرفتار هزاران اگر و امایی
ای تو آن ناب ترین رایحهی شعر بهار
تو مگر جام شرابی که چنین گیرایی؟
من به اندازهی زیبایی تو تنهایم
تو به اندازهی تنهایی من زیبایی...
نادر صهبا
#دڪلمہ..
یادم میاد وقتی بچه بودم، یه شب که
پدرم از سرِ کار خسته و بیحال رسید خونه
وقتی من رو دید بغلم کرد و گذاشت رو دوشش.
از یک متر رسیدم به دو متر و احساس بزرگی کردم.
سقف آرزوهام، سقف خونهمون بود.
آرزو کردم دستم رو بتونم بزنم به سقف...
برای همین دستم رو دراز کردم تا دستم بهش برسه، نرسید.
پدرم خسته شده بود، ولی بهم نمیگفت.
خستگی رو از کوتاه شدن قدم فهمیدم.
از اینکه دیگه نمیتونست کاملا صاف بایسته
تا من دستم رو به سقف برسونم.
برای همین سرم رو آوردم پایین و بهش گفتم: میشه خسته نشی؟!
خندید.
پدرم قویترین و خستگیناپذیرترین مرد دنیا بود، چون زانوهام رو گرفت و بلندم کرد.
خیلی راحت دستم به سقف رسید...
خیلی راحت به آرزوم رسیدم.
بعد از اون این سوال شد تیکهکلامم.
از همه میپرسیدم. ولی همه لبخند نمیزدن، همه ادامه نمیدادن.
هرچی گذشت معنی خستگی رو بهتر فهمیدم. بهتر فهمیدم فقط جسم آدم نیست که خسته میشه، فقط دست و پا و بدن نیست که کوفته میشه. آدما روحشون هم خسته میشه، دلشون هم کوفته میشه و این همون چیزیه که آدما رو از پا میندازه.
از پا انداختم، یه روز خسته شدم از صبوری کردن، از جنگیدن، از ادامه دادن، از زندگی کردن...
هزار نفر خستگیم رو دیدن، هزار نفر بهم گفتن «میشه خسته نشی»
ولی لبخند نزدم ولی ادامه ندادم
تا اینکه تو اومدی.
خستگیم رو دیدی، خستگیم رو فهمیدی، با خستگیم خسته شدی.
سرم رو گذاشته بودم رو پات که پایین رو نگاه کردی و گفتی «میشه خسته نشی» لبخند زدم، روحم سبک شد...
اونقدر که پرواز کرد و دستش خورد به سقف...
تو اون یک نفری که به خاطرت خسته نمیشم. فقط یه سوال دارم ازت:
میشه از دوستداشتنم خسته نشی؟..
از نگــــاه آتشینـــــــــم شانــــــه خالــــــی می کنی
با نگاه خــــود مرا حالــــــی به حالـــــــی می کنی
فخر بر من می فــــــروشد خنده هایــــت ، باز تو-
دشــت رنگیـــــن نگاهـــــــم را شمالــــی می کنی
گوش کــــن!" بی تو خیالــــم بوی گنــدم می دهد"
تو که می آیــی دلــــم را دشــــت شالـــی می کنی
خوب میدانــم که با هــــر بوســــه ی گرمـــت مرا
آخریـن مجنـــــون ایــــن دور و حوالـــی می کنی
حرف من این نیست ! من درس تو را پس می دهم
گر چــــه تو مــــن را گرفــــتار توالـــــی می کنی
من به تــــو گل می دهــــــم امــــا تو گلهــــای مرا
یک به یک می بافی و گلهــــای قالــــی می کنی !
قلب تو سنگیست ، کافــی نیست ، پس مـــی آیی و
قلب من را سست چـون قلبی سفالــــــــی می کنی
التماست می کنــــــم با عجـــــز امـــــا بــــــاز تو
از نگاه آتشینـــــــــم شانــــــه خالــــــی مــی کنی