cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

🔥کانال رسمی گیسوخزان🔥

پارت گذاری شنبه تاپنجشنبه🚫 خریدرمان: @khazan_22 رمان تارگت👇 https://t.me/joinchat/AAAAAFBJN2Vnc9YIdPzAZw ابتدای رمان ۱۴۱۱👇 https://t.me/c/1055197060/125395

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
22 333
مشترکین
-924 ساعت
-297 روز
-28730 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

-ببینید خانم الان من به اجبار پسرم اینجام، این خانم می تونه یه چایی برا من بیاره؟ دست راستش شروع به لرزیدن می کند، با دست چپ سعی می کند پنهانش کند. -مامان لطفا -حرف نزن اصلان، من قبول نمی کنم با یه دختر کور عروسی کنی فهمیدی؟ همون بهتر که بچه به دنیا نیومده مرد، تو با این چشم ها می خواستی بزرگش کنی؟ شروع می کند به ریختن چای، تمرکز ندارد می خواهد لبه استکان را لمس کند که صدای رها شدن کتری هم‌زمان می شود با فریاد سوختم خودش... @Blind_Dream @Blind_Dream
نمایش همه...
- عروسم طبقه بالاست اتیش گرفته. صدای عمه جون رو شنیدم که داشت میگفت من بالام. با بغض مشت کوچیکمو کوبیدم به در. - کمک...دانا کمکم کن من اینجام. از پنجره نگاهشون کردم عمه داشت چیزی رو تند تند تعریف میکرد. - خیلی وقته بالاست فکر کنم مرده جناب. ولش کنید خودمون بریم تا آتیش خاموش بشه. با هق هق خواستم سمت پنجره برم ولی اتیش شعله کشید. با جیغ رفتم عقب و روی زمین افتادم. سرم به جای سفتی خورد. - اقای آژگان میگن خانومتون بالاست. - نه نیست. ولش کنید چیزیش نمیشه مثل موشه یه جا جا گرفته واسم اهمیتی نداره خونه رو نجات بدید. اشکم از گوشه ی چشمم راه افتاد. من توی دلم بچش رو داشتم بچه ای که توی شکمم بود و اون هرشب موقع خواب اینقدر تکون میخورد که مشت و لگدش توی دلم بود ولی دوسش داشتم بچه ی اون بود دیگه دانا آژگان. خواستم بهش بگم که حاملم ولی توی اشپزخونه شنیدم به مامانش گفت بچه نمیخواد و اگه حامله بشم میگه سقط کنم نافرمانی کردم و گذاشتم بزرگ شه تا شاید با صدای قلب کوچولوش دانا دلش به رحم بیاد ولی وقتی صدا رو برای عمه پخش کردم دیدم که بنزین رو توی اتاقم ریخت مادرشوهرم من و نوش رو اتیش زد) با دست لرزونم موبایلم رو برداشتم و شماره ی دانا رو گرفتم سریع جواب داد - بفرما جناب گفتم یه جاییه داره زنگ میزنه. لبای خشکم از دود رو تکون دادم - دانا من هنوز بالام بین اتیشی که مادرت زد گفتی از بچه بدت میاد مامانت اون رو کشت، اینقدر دود توی نفسمه حسش نمیکنم تکون خوردن نوه ی آژگان هارو حس نمیکنم حالا برو راحت باش با اون منشی قشنگه که کش موش توی حموم بود ولی یه خواهش دارم.. حرف نمیزد فقط تند تند نفس میکشید حتما خوشحال بود و داشت میخندید هقی زدم و شیشه ی پنجره از آتیش ریخت - توی تلگرام صدای قلب بچمونو فرستادم گوشش بده. بچه حقشه باباجونش لااقل صدای تاپ تاپ قلبشو بشنوه. دیگه نتونستم حرف بزنم چشم هام بسته شد و گوشی افتاد چشم های نیمه بازم روی در موند دری که همه جاش اتیش گرفته بود دیگه امیدی به من نبود - زنم توئه. بچم مرد نجاتش بدید - شرمنده اقا دیگه نمیشه کاری کرد خونه داره متلاشی میشه چشم هام کامل روی هم میوفته و صدای جیغ و فریاد دانا گوشم رو پر کرد برای نطفش نگران بودنه؟ اشک اخرم ریخت و نفس اخرمم با دود دادم پایین. این ته من بود. https://t.me/+ZOmTwDycCoNkMTk0 ❌❌❌❌❌❌ یک سال بعد دختره با سوختگی ۵۰ درصدی زنده میمونه ولی بچش میمیره😭 حالا بعد از چندماه داره میره مهریش رو بگیره که بره خارج https://t.me/+ZOmTwDycCoNkMTk0 https://t.me/+ZOmTwDycCoNkMTk0 https://t.me/+ZOmTwDycCoNkMTk0 https://t.me/+ZOmTwDycCoNkMTk0 https://t.me/+ZOmTwDycCoNkMTk0 https://t.me/+ZOmTwDycCoNkMTk0
نمایش همه...
صدای زنگ خونه به گوشم خورد و طبق معمول که فکر کردم مامانمه، درو باز کردم و بدون این که منتظر شم رفتم دوباره تو‌ تختم بخوابم! همه چیز عادی بود تا این که مثل همیشه مامانم چراغارو روشن نکرد، منم صدا نکرد که پاشو چقدر می‌خوابی. دو به شک پتو رو زدم کنار و از جام بلند شدم و چراغارو روشن کردم اما هیچ کس تو‌ خونه نبود ترس داشت تو بدنم می‌پیچید که صدای مردونه ای از پشت سر باعث شد زهرم بترکه و جیغ فرا بنفشی بزنم: - داد و قال کنی مردی! برگشته بودم و خیره بودم به مرد قد بلندی چشم ابرو مشکی که لباسش با خون یکی بود و ناخواسته پاهام شل شد و روی زمین افتادم چون تو دستش اسلحه داشت! - تو... تو کی دیگه نفس نفس می‌زد و به پنجره خونه خیره شد و گفت: - پاشو برو دم پنجره ببین ماشین مشکی شاسی بلنده هنوز هست... یالا کاری که بود کردم و لب زدم: - کسی نیست. خیره بهم گفت: - فقط تویی اینجا؟ سری به تأیید تکون دادم که بی حال روی مبل نشست و نفس نفس می‌زد و ناخواسته جلو رفتم به زخمش خیره شدم، جای چاقو بود! خواستم بهش دست بزنم که مچ دستمو محکم گرفت. تو چشمای درشتش خیره شدم و لب زدم: - خونریزیت زیاده باید بری بیمارستان. متعجب نگاهم کرد: - دکتری؟ - پرستارم تفنگ و گرفت روی سرم و به زخمش اشاره کرد: - پس خودت حل و فسخش کن وگرنه من نفسای آخرمو بکشم توام می‌کشی... فهمیدی؟ ترسیده نگاهش کردم و سر تفنگ و با دست پایین آوردم و همون لحظه نگاهم به ساعت مارکدار خدا تومنیش خورد و لب زدم: - من نمیتونم این باید بره بیمارستان من... تفنگ و باز رو سرم گذاشت و حرصی گفت: - یه کاریش بکن که من فقط به فردا برسم - باشه الکل توی کابینت، سوزن و نخ بخیه هم... باید برم اونارو بیارم. با شک نگاهم کرد و می‌دونستم نا نداره بلند شه و آروم لب زد: - ببین من کم آدمی نیستم، من زنده نمونم جنازم تو خونه ی شما پیدا شه یه ایل آدم دنبالت میفتن که توام بمیری. یا حتی اگه لو برم یه غلط اضافه کنی بازم یه خاندان دنبالتن که جبران کنن برات. بدون ذره ای شوخی حرف می‌زد. سرفه کرد و به سختی ادامه داد:- حالا فکر کن، من از این جا زنده بیرون برم چی میشه، لطفت و هیچ وقت فراموش نمیکنم چون یه جون و زندگی بهت بدهکار میشم. منم از بدهی بدم میاد خانوم پرستار... میگیری که چی میگم؟ تند سری به تایید تکون دادم ناخواسته دوست داشتم کمکش کنم، حسم می‌گفت آدم بدی نیست و من هیچ وقت حسم بهم دروغ نگفته بود و این شروع داستان زندگی عاشقانه و شاید مهیج من بود... https://t.me/+6jJv9-gS5ithYmQ0 https://t.me/+6jJv9-gS5ithYmQ0 (دو ماه بعد) صدای زنگ خونه باعث شد سمت در برم و این بار از چشمی نگاه کردم هیچ کس نبود فقط سبد گل بزرگی جلوی خونه بود! درو متعجب باز کردم خیره به سبد بزرگ گل رز شدم و با دیدن پاکت نامه ای برداشتمش که روش نوشته بود: ( وقت این رسیده که بدهیمو صاف کنم خانوم پرستار... شنبه شب جلو بیمارستان بعد شیفت کاریت منتظرتم! ماشینم یه فراری مشکی! یه مانتو آبی داری، اونو بپوش!) با چشمای گرد شده چند بار پلک زدم. آدرس بیمارستان و شیفت کاری منو از کجا می‌دونست... https://t.me/+6jJv9-gS5ithYmQ0 https://t.me/+6jJv9-gS5ithYmQ0 https://t.me/+6jJv9-gS5ithYmQ0
نمایش همه...
وقتی بهوش امدم فهمیدم باردارم... در صورتی که من حتی اسمم رو هم یادم نبود... بغض کردم. من کی بودم و کجا باید می رفتم...؟! بی قرار و سرگردان بودم تا اینکه یک مرد... یک مرد خشن و ترسناک سر راهم قرار گرفت و من به عمارتش برد و اونجا مجبورم کرد کنیزش بشم ولی نگاهش وقتی بهم خیره می شد فرق داشت مخصوصا وقتی روی شکمم بود.... ❤️#پارت_1 - چطور نمی‌دونی بابای بچه ی تو شکمت کیه دخترم؟! چشم های حاج خانم از تعجب گشاد شده بود. حتما با خودش فکر می‌کرد دروغ می‌گم یا دختر خراب و هرزه‌ای هستم. دست و پام می‌لرزید، فکر می‌کردم بتونم اهالی این عمارت بزرگ رو یادم بیاد، اما اصلا حاج خانم باکمالاتی که رو به روم نشسته بود رو نمی شناختم. حتی اون ها هم منو نمی‌شناختن! حسابی گیج شده بودم. - اسمت چیه دخترم؟ آهی کشیدم. حتی اسمم رو هم یادم نبود و پرستار بهم گفت. انگار وقتی تصادف کردم، ساک کوچیکی بسته بودم و داشتم فرار می‌کردم اما چرا؟ کجا می‌خواستم برم؟ از کی فرار می‌کردم؟ - سایه. سایه حمیدی. سر تا پام رو برانداز می‌کرد، لباس درستی تنم نداشتم، شکمم با اینکه بهم گفته بودن سه ماهه حامله‌ام اما تقریبا بزرگ بود. هیچ وقت روزی که با این شکم برجسته بهوش اومدم رو یادم نمی‌رفت، نزدیک بود سکته بزنم. دوباره همه تن و بدنم لرزید و اشک توی چشم‌هام نشست. یعنی من همسر داشتم؟ یا بهم تجاوز شده بود؟ بغضم رو بلعیدم. قضیه بیمارستان و تصادفم و از دست دادن حافظه‌ام رو براش تعریف کردم که گفت: - اینجا عمارت بشیر خان هست. کی بهت آدرس این عمارت رو داده دخترم؟ پلیس چی بهت گفت؟ یک دفعه صدای عصبی‌ مردی بلند شد. - مگه اینجا طویله است مامان؟ که هرکس و ناکس رو توی خونه راه میدی! چطور حرف هاش رو باور میکنی؟ چطور می‌شه ندونه از کدوم گاوی حامله هست! ما تو این عمارت آبرو داریم! معلومه دختره خرابه، آوازه خَیّر بودن و مهربون تو رو شنیده اومده دله دزدی! هی بهت گفتم مادر من به هر غریبه ای کمک نکن! معلوم نیست به چند نفر داده که الان نمی‌دونه پدر بچه‌اش کیه! بغض سنگینی به گلوم چنگ زد. مردی چهار شونه با تی‌شرت سورمه ای رنگ چسبی وارد سالن شد، مثل اینکه حرف های ما رو شنیده بود. حتی این مرد هم برام غریبه بود. اما از حرف‌هاش دلم خون شد. چطور می‌شد من رو هیچکس نشناسه؟ خونه من کجا بود!؟ خانواده‌ام کی بودن؟ پلیس مشغول شناسایی هویت من بود اما تا الان جوابی نگرفته بودم. پس اون آقایی که زنگ زد و گفت بیام این عمارت کی بود؟ رمان بی‌نظیر و بزرگسال ماه و می👇✨ https://t.me/+H5ZziAPoNYE0MGI0 https://t.me/+H5ZziAPoNYE0MGI0 ❤️✨❤️✨❤️✨❤️
نمایش همه...
من از میعاد پسرت حاملم! هیچ فرضیه ای هم نمیتونه اینو عوض کنه!!! 😳😳 -پسرشما هرغلطی دلش خواسته بامن کرده انتظار داشتید بشینم و نگاه کنم؟؟ من تا این شکایتم رو به سرانجام نرسونم،از اینجا جم‌نمیخورم...من به تنهایی نمیتونم این بچه رو بزرگش کنم،باید پدر بالای سرش باشه!! عرق سردی روی پیشونیم نشسته بود،با دست پسش زدم: -با چه رویی داری ادای حیثیت میکنی؟؟من کی از دیوار خونه ی تو بالا کشیدم؟کی وارد خونه ی تو شدم و....استغفرالله نگاه دریدش رو بهم دوخت: -جلوی قاضی و ملق بازی؟؟مگه یادت رفته که به زور... پدرم محکم و کوبنده میون حرفش پرید: -یه دختر چقدر میتونه بی حیا باشه که انقدر وقیحانه اینجوری جلوی چندین نامحرم این چرندیات رو به زبونش بیاره؟؟ من تو یه محل آبرو دارم دختر بابات،اگه انقدر مطمئنی که پسر من به تو نزدیک شده، یه آزمایش همه چیز رو مشخص میکنه.. باحرفی که پدرم زد،رنگ از رخسارش پرید: -شما نمیتونی منو وادار به این آزمایش کنی،من از خودم مطمئنم.. در همین لحظه در اتاق قاضی باز شد و..... #بزرگسال_جنجالی❌️ https://t.me/+NYmaLbkOVPw5Y2E0
نمایش همه...
کانال رسمی الهام فتحی

نویسنده ی رمان های... طور سینا مهلا عاشک دستم را بگیر بی بازگشت فتان ❌️ تمام قصه ها در دست چاپ هستند و خواندن فایل آن ها به هر طریقی غیر اخلاقی و حرام است. اینستاگرام نویسنده👇 http://www.instagram.com/elham_fathi66

-ببینید خانم الان من به اجبار پسرم اینجام، این خانم می تونه یه چایی برا من بیاره؟ دست راستش شروع به لرزیدن می کند، با دست چپ سعی می کند پنهانش کند. -مامان لطفا -حرف نزن اصلان، من قبول نمی کنم با یه دختر کور عروسی کنی فهمیدی؟ همون بهتر که بچه به دنیا نیومده مرد، تو با این چشم ها می خواستی بزرگش کنی؟ شروع می کند به ریختن چای، تمرکز ندارد می خواهد لبه استکان را لمس کند که صدای رها شدن کتری هم‌زمان می شود با فریاد سوختم خودش... @Blind_Dream @Blind_Dream
نمایش همه...
Repost from N/a
دهمین چاقو هم جلوی چشمام تو تنش فرو کردن و تقریبا مرده بود! زمین پر از خون بود و هنوز وای نیمه جون بود و داد زدم: - بسه آدمام از دورش کنار رفتن که بالا سرش زانو زدم موهاشو کشیدم که سرش اومد بالا بهم خیره شد و من لب زدم: - چطور آدم رذل و کثافتی مثل تو می‌تونه چنین دختر پاک و مهربونی داشته باشه چشماش ترسید و نه ای گفت به زور لب زد: - ب‌‌‌ به به اون کا کاری نداش... نتونستم ادامه بده که نیشخندی زدم: - تو نگران اون نباش دخترت خیلی وقته که همه جوره مال من شده نگاهش رنگ باخت که سرش و هول دادم رو زمین و خیره به عکس خندون ویان که روی میز کارش بود گفتم: - خلاصش کنید و صدای تیری که از لوله خفه کن بلند می‌شد توی گوشم پیچید و تموم شد، باند من شبح سیاه انتقامشو گرفت ولی من گیر چشمای عسلی دختر توی عکس شده بودم! دختری که قاتل پدرش من بودم و اگه می‌فهمید یه روز این حقیقت و چی می شد؟! https://t.me/+dzpx6jUPkRxkZDM0 https://t.me/+dzpx6jUPkRxkZDM0 صدای قرآن، گریه، همهمه... هفت پدرم بود و من هنوز جزعت نداشتم برم سر خاکش یا تو مجلسش؛ بی کس شده بودم! سرمو روی زانوم گذاشتم و هق هق کردم که چند ضربه به در خورد و صدای خدیجه خدمتکار خونه به گوشم رسید: - خانم؟ عمتون گقتن صداتون کنم زشته نمی‌رید پایین جوابی ندادم دیگه نه پدر داشتم نه مادر و این فامیلام چهلم به بعد دیگه حتی حالمم نمی‌پرسیدن؛ هق هقم از بی کسی شکست که به یک باره صدای مردونه ی آشنایی به گوشم خورد و همایون بود: - ویان بیا درو باز کن ببینم این سری نتونستم بشینم بلند شدم و در و باز کردم و با دیدنش بی‌توجه به خدیجه پریدم بغل همایون گریه کردم... به آغوشم کشید و بردم تو اتاق و در بست و گفت: - جانم گریه کن آروم شی! لب زدم: - همایون بابامو به قتل رسوندن؛ به زجر کشتنش! همایون بی کس شدم بی کسم کردن دستشو رو کمرم می‌کشید و هیچی نمی‌گفت که ازش جدا شدم و روی تخت نشستم: - نمی‌دونم چیکار کنم! نمی‌دونم - جواب تماس منو ندی، غذا نخوری، نری سر خاک بابات عزا داری درست نکنی که نمیشه درست عزا داری کن بزار کناری بیای روی تختم دراز کشیدم و اشکامو پس زدم: - اکه مرگ خدا بود حق بود می‌گفتم اره باید عزاداری کنم ولی نه که بابامو بکشن اونم با زجر و درد یه روزی پیدا میکنم قاتلشو خودم با دستای خودم می‌کشمش همکاراش میگن کار شبح سیاه اسم یه باند کنارم روی تخت نشست: - هر کی هر چی میگه گوش نده خودتم تو این چیزا دخالت نده اگه اون گروه یا باند با تو ماری نداشته یعنی طرف حسابش بابات بوده غریدم: - یعنی ول کنم کسی که تنها کس منو ازم گرفته بیخیالش شم؟ نه منو فقط انتقام آروم می‌کنه بعد مکثی گفت: - زورت می‌رسه که بخوای انتقام بگیری؟ تازه از کجا معلوم شاید اون آدمام از بابات انتقام گرفتن نگاهمو بهش داد و روی تخت نشستم اما نگاهم روی تتو ی ساعدش نشست نوشته بود black soul = روح سیاه چند لحظه مکث کردم و نگاهم و به چشماش دادم که نیشخند زد: - چیه؟ یکم تو خودم جمع شدم: - همایون حالم خوب نیست برو از اتاقم بیرون الان فامیلم پشتم حرف در میارن با دستش اشکامو پاک کرد: - پایین به همشون گفتم نامزدتم تو دیگه مال منی! جز منم کسی رو نداری پس نترس بخواب استراحت کن تا برن من می‌مونم پیشت بعدش وسایلتو جمع می‌کنیم می‌ریم عمارت من بدنم کمی لرز گرفت، اونم قطعا فهمیده بود و لب زد: - بخواب ویان سری به چپ و راست تکون داد و تا خواستم پاشم جیغ بزنم دستش روی دهنم نشست و روی قفسه سینم کوبید و محکم نگهم داشت و گفت: - خیلی زودتر از چیزی که فکر می‌کردم فهمیدی! هیش هیش نترس من که بهت آسیبی نمیزنم جوجه من دوست دارم و پاش رو روی قفسی سینم گذاشت تا تکون نخورم و من از ترس این بار گریم گرفته بود که دست تو جیب کتش کرد و سرنگی دراورد نزدیک گردنم برد که تقلا کرم اما هیچ به هیچ پچ زد: - بخواب ویان الان بهترین چیز واسه تو خواب نترس فقط بیهوش میشی چیزی نیست و بعد سوزش و سیاهی... https://t.me/+dzpx6jUPkRxkZDM0 https://t.me/+dzpx6jUPkRxkZDM0 https://t.me/+dzpx6jUPkRxkZDM0
نمایش همه...
👍 1
Repost from N/a
- عروسم طبقه بالاست اتیش گرفته. صدای عمه جون رو شنیدم که داشت میگفت من بالام. با بغض مشت کوچیکمو کوبیدم به در. - کمک...دانا کمکم کن من اینجام. از پنجره نگاهشون کردم عمه داشت چیزی رو تند تند تعریف میکرد. - خیلی وقته بالاست فکر کنم مرده جناب. ولش کنید خودمون بریم تا آتیش خاموش بشه. با هق هق خواستم سمت پنجره برم ولی اتیش شعله کشید. با جیغ رفتم عقب و روی زمین افتادم. سرم به جای سفتی خورد. - اقای آژگان میگن خانومتون بالاست. - نه نیست. ولش کنید چیزیش نمیشه مثل موشه یه جا جا گرفته واسم اهمیتی نداره خونه رو نجات بدید. اشکم از گوشه ی چشمم راه افتاد. من توی دلم بچش رو داشتم بچه ای که توی شکمم بود و اون هرشب موقع خواب اینقدر تکون میخورد که مشت و لگدش توی دلم بود ولی دوسش داشتم بچه ی اون بود دیگه دانا آژگان. خواستم بهش بگم که حاملم ولی توی اشپزخونه شنیدم به مامانش گفت بچه نمیخواد و اگه حامله بشم میگه سقط کنم نافرمانی کردم و گذاشتم بزرگ شه تا شاید با صدای قلب کوچولوش دانا دلش به رحم بیاد ولی وقتی صدا رو برای عمه پخش کردم دیدم که بنزین رو توی اتاقم ریخت مادرشوهرم من و نوش رو اتیش زد) با دست لرزونم موبایلم رو برداشتم و شماره ی دانا رو گرفتم سریع جواب داد - بفرما جناب گفتم یه جاییه داره زنگ میزنه. لبای خشکم از دود رو تکون دادم - دانا من هنوز بالام بین اتیشی که مادرت زد گفتی از بچه بدت میاد مامانت اون رو کشت، اینقدر دود توی نفسمه حسش نمیکنم تکون خوردن نوه ی آژگان هارو حس نمیکنم حالا برو راحت باش با اون منشی قشنگه که کش موش توی حموم بود ولی یه خواهش دارم.. حرف نمیزد فقط تند تند نفس میکشید حتما خوشحال بود و داشت میخندید هقی زدم و شیشه ی پنجره از آتیش ریخت - توی تلگرام صدای قلب بچمونو فرستادم گوشش بده. بچه حقشه باباجونش لااقل صدای تاپ تاپ قلبشو بشنوه. دیگه نتونستم حرف بزنم چشم هام بسته شد و گوشی افتاد چشم های نیمه بازم روی در موند دری که همه جاش اتیش گرفته بود دیگه امیدی به من نبود - زنم توئه. بچم مرد نجاتش بدید - شرمنده اقا دیگه نمیشه کاری کرد خونه داره متلاشی میشه چشم هام کامل روی هم میوفته و صدای جیغ و فریاد دانا گوشم رو پر کرد برای نطفش نگران بودنه؟ اشک اخرم ریخت و نفس اخرمم با دود دادم پایین. این ته من بود. https://t.me/+ZOmTwDycCoNkMTk0 ❌❌❌❌❌❌ یک سال بعد دختره با سوختگی ۵۰ درصدی زنده میمونه ولی بچش میمیره😭 حالا بعد از چندماه داره میره مهریش رو بگیره که بره خارج https://t.me/+ZOmTwDycCoNkMTk0 https://t.me/+ZOmTwDycCoNkMTk0 https://t.me/+ZOmTwDycCoNkMTk0 https://t.me/+ZOmTwDycCoNkMTk0 https://t.me/+ZOmTwDycCoNkMTk0 https://t.me/+ZOmTwDycCoNkMTk0
نمایش همه...