🔥کانال رسمی گیسوخزان🔥
پارت گذاری شنبه تاپنجشنبه🚫 خریدرمان: @khazan_22 رمان تارگت👇 https://t.me/joinchat/AAAAAFBJN2Vnc9YIdPzAZw ابتدای رمان ۱۴۱۱👇 https://t.me/c/1055197060/125395
نمایش بیشتر22 199
مشترکین
-1524 ساعت
-787 روز
-23430 روز
توزیع زمان ارسال
در حال بارگیری داده...
Find out who reads your channel
This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.تجزیه و تحلیل انتشار
پست ها | بازدید ها | به اشتراک گذاشته شده | ديناميک بازديد ها |
01 قرار بود به همه بفهمونم که بزرگترین رئیس مافیا منم و دختر شریکم رو سر عقدش دزدیدم، یه دختر خوشگل و بلبل زبون که دل هر پسری رو با دلبری هاش میبرد، با باباش برای پس دادنش معامله ایی بزرگ کردم ولی با عاشق شدنم به اون دختر همه چیز تغییر کرد، یه روز خواستم بهش بگم که دوستش دارم ولی با دیدنه تنه غرق در خونش نابود شدم...
بردمش بیمارستان گفتن مرده!
ولی دروغ بود بعد چند سال توی یکی از عملیات هام دیدمش و....
https://t.me/+2pmn__6Bmz1mZDU0
https://t.me/+2pmn__6Bmz1mZDU0
#مافیایی_عاشقانه🖤🔞 | 98 | 0 | Loading... |
02 Media files | 91 | 0 | Loading... |
03 روی تنش خیمه زدم و پج پج وار لب زدم:
-ببوسمت؟
نگاهم نمیکرد، خیره شده بود به بازوی برهنهام.
مثل خودم آرام جواب داد:
-برام فرقی نداره، دوست داری ببوس...
این همه سردی میانمان به طرز عجیبی ترسناک بود.
دقیقاً حس و حالی هم سطح با او داشتم.
بدون هیچ اشتیاقی برای بوسیدن و عشق بازی.
گرفتار شده در اجباری که خودم با دست های خودم ساختمش و حق بیرون آمدن از آن را نداشتم.
باید امشب تا تهش را میرفتم. نباید اراده ام را چیزی میلرزاند.
نه بی حسیمیانمان، نه حس گند و ناراحتی که فضا را پر کرده بود.
چانهاش را با نوک انگشت کمی چرخاندم تا مجبور شود به چشمانم زل بزند.
نگاهم را روی تک تک اجزای صورتش چرخاندم. تلاشش برای بی تفاوت بودن ستودنی بود اما حیف که از پس چشمان غمگینش برنمیآمد.
خواستم از خیر چند کلامی که داشت روی زبانم میآمد بگذرم، اما دیگر نخواستم اینقدر نامرد باشم برای اولین بار یک دختر.
خیالم از او راحت بود.... انقدر امارش را از هر هزار طرف دراورده بودم که میدانستم هیچ رابطه ای عاطفه ای با هیچ مردی نداشته.
همانطور که دست هایم رفته رفته برای شکستن مرزها پیشروی میکرد، گفتم:
-اگه اذیت شدی، بهم بگو.
سرتکان داد و اینبار کامل دیگر چشم هایش را بست و باز نکرد.
زمزمه آرامش حال خرابم را خراب تر کرد:
-فقط زود تمومش کن، لطفاً.
در نقطهی بدی به صلحی موقت رسیده بودیم.
شاید فردا باز هم در جواب هر حرف، چیزی از آستینش درمیآورد ولی من دلم میخواست روی سرکشش را حالا نشان دهد.
نهایت تلاشم را برای آرام طی کردن مسیر کردم اما قطرهی اشک سرازیر شده از گوشهی چشمش، از نگاهم دور نماند.
در تمام طول مدت همهی دردش را میان لب های چفت شده و چنگی که به ملحفهی روی تخت میانداخت، خفه کرده بود و جز "آخی" کوچک، آن هم برای یک لحظه، هیچ صدای از او درنیامد.
این دنیا زیادی بد تا میکرد. هم با من، هم با دختری که بدون اینکه اجازه دهد خودش حسی از رهایی جسم را تجربه کند، کنارم زده بود و پاهای برهنهاش را در شکم جمع کرده بود.
چند ثانیه ای طول کشید تا به خودم بیایم و از جایم تکان بخورم.
دست روی ساق پایش گذاشتم و کلافه گفتم:
-اینجور بدتر اذیت میشی، بذار...
حرفم را خواند که میانش پرید و معترض نالید:
-نمیخوام...ولم کن جون عزیزت...نمیخوام به فکر من باشی.
و بلافاصله به ملحفه چنگ آورد و سعی کرد بدنش را با آن بپوشاند.
خیلی سریع شلوارم را پا زدم و دوباره کنارش برگشتم. درد داشت ولی انقدر ساکت و خاموش بود که دلم میخواست سرم را به دیوار بکوبم.
قرار بود کاپ شجاعت بگیرد که انقدر به خودش زجر میداد؟!
دست روی پهلواش گذاشتم و سرم را خم کردم برای دیدن صورتش.
درگیر خودش بود و فارغ از حضور من.
-حالت خوبه؟ خیلی درد داری؟!
https://t.me/+_4q468P4MvM1ZTJk
https://t.me/+_4q468P4MvM1ZTJk
https://t.me/+_4q468P4MvM1ZTJk
پارت واقعی | 41 | 1 | Loading... |
04 از بچگی عاشق پسر عموم بودم ...پسری که عزیز دل یه خاندان بود و حرفش حجت رو برهمه تموم می کرد ...یه روز برحسب اتفاق شاهد رابطه اش با دوست دخترش بودم و از حرص دلم به پدربزرگم گفتم که تک نوه ی پسریش دختر برده تو خونه باغش ...بابا حاجی فهمید دوسش دارم و بخاطر عشقی که بهم داشت مجبورش کرد تا باهام ازدواج کنه ...ولی من نمی دونستم ازدواج بدون عشق چه زجر کشنده ایه ....
https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
برگشتم عقب و با دیدن محمد که با کفشش پا روی دنباله ی لباسم گذاشته جا خوردم ...
ناباور بهش خیره شدم ...
_داری چیکار می کنی؟
پوزخندی صدا دار زد و با چشمهایی که خشم و عصیانش با یه خونسردی کاذب پوشانده شده بود به طرفم اومد و گفت :
_چیه خوشگل خانم لباست کثیف شد ؟
نگاهم روی نگاه ترسناکش دودو زد ...
جلوی روم ایستاد و گفت :
پولش رو دادم ( یکضرب چاک بین دکلته روجر داد )هرکار دلم بخواد باش می کنم ...
طی یک اقدام ناخودآگاه دستم جلوی سینه ی برهنه ام قرار گرفت و ناباور بهش خیره بودم ....
باورم نمی شد که اینکار رو انجام داده باشه و لباس عروس خوشگلم رو تو تنم پاره کرده باشه ...در لحظه داشتم به قدرت دستش که لباس به این محکمی رو پاره کرده بود فکر می کردم که ضربه ای که روی دستم زد باعث شد دستم از روی سینه ام کنار بره نگاهم با حیرت از دستش به صورتش کشیده شد ...
نگاهش با طمانینه روی بالاتنه ی برهنه ام نشست و دوباره به چشمهام خیره شد و پرنفرت غرید :
_چیه باورت نمی شه که حرفام رو عملی کنم ....
حالا بذار کامل برهنه ات کنم شاید خوشم اومد
با اشاره به سینه هام که به سختی پشت لباس قایم کرده بودم گفت :
_فعلا که هیچیت رو نپسندیدم ....
کمی عقب رفتم و او با یک گام بلند خودش رو بهم رسوند و به دستم چنگ زد و نگهم داشت ...
چشمهای وحشت زده ام تو صورتش می چرخید و او با همون لحن گزنده و پر تحقیرش که انگار قصد جونم رو کرده بود لب زد :
_حتی حالم بهم می خوره یه بوس ازت بگیرم ولی چه کنم که حاجی گفت باید باهاش بخوابی تااون زمینها رو بهت بدم فکر می کنه باهات بخوابم مهرت به دلم میفته ...
با نفرت خواست بطرف اتاق ببردم که مقاومت کردم و بدون هیچ حرفی خودم رو سفت و سخت نگه داشتم ...
پوزخندی زد و گفت:
_ رو زمین برا خودت سخت تره ...
بعد تا به خودم بجنبم به دیوار پشت سرم چفتم کرد و با یه دست هر دو دستم رو در اختیار گرفت و همینکه خواست لباس رو به سختی از تنم دربیاره با چابکی از زیر دستش فرار کردم و هنوز چند قدمی نرفته بودم که دنباله ی لباس رو گرفت وبا صورت به زمین خوردم ..
دستم و صورتم درد گرفته بود از دماغم خون فواره زد ...به سختی خواستم از جام بلند بشم که با یه لگد کمرم رو هل داد و دوباره نقش زمین شدم ...
همونطور مثل یه پیروز بالا سرم ایستاد و با یه پوزخند بهم خیره شد و گفت :
_بهت گفتم پشیمون میشی ...خودت قبول نکردی ...
🌺🌺🌺🌺
از بچگی عاشق پسر عموم بودم ...پسری که عزیز دل یه خاندان بود و حرفش حجت رو برهمه تموم می کرد ...یه روز برحسب اتفاق شاهد رابطه اش با دوست دخترش بودم و از حرص دلم به پدربزرگم گفتم که تک نوه ی پسریش دختر برده تو خونه باغش ...بابا حاجی فهمید دوسش دارم و بخاطر عشقی که بهم داشت مجبورش کرد تا باهام ازدواج کنه ...ولی من نمی دونستم ازدواج بدون عشق چه زجر کشنده ایه ....
https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
👈بنر از پارت ۹۱ کانال انتخاب شده و همگی واقعی هستند
👈یه عاشقانه ی متفاوت دیگر از مریم بوذری
🌺پارتگذاری منظم
🌺شنبه تا پنج شنبه روزی یک پارت
https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk | 37 | 0 | Loading... |
05 #پارت1
پارت واقعی ( با #پارت1 سرچ بزنید)
میبافتند. میدوختند.
سانت میگرفتند. قیچی میزدند.
یکی این طرفش را وصله میزد و دیگری آن طرف را میشکافت.
نهایتا جامهی بد قوارهای که میخواستند تن زندگی من کنند را خودشان هم نمیپسندیدند.
بنابراین جرش میدادند و از نو شروع میکردند.
این وسط، من نشسته بودم و فقط تماشا میکردم.
- حاج آقا هر کاری میکنی، فقط دختره بور و بلوند باشه.
میدونی که یوسف، بور دوست داره.
به سادگی مادرم پوزخند میزنم.
همین هفتهی پیش، حقوقی که زورکی از حاجی گرفتم را به حساب شمیم ریختم تا برود زیر دستگاه سولاریوم جزغاله شود.
عشقم به رنگ شکلات شده.
پدرم که بالاخره توانسته بعد از یک سال دعوا و کتککاری؛ شاخ مرا بشکند، گفت:
- همین که گفتم. خودم میگردم یه دختر بور و بلوند که باب دل آقا باشه پیدا میکنم.
https://t.me/+XYudT-m_kbI0NDJk
به کل اعضای خانواده میخواست هشدار دهد.
- جیک کسی در نمیآد.
عذاب وجدان و این حرفها نداشته باشید.
شما دست به دست هم میدید، عروسو روی چشماتون میگذارید. دورش همیشه باید پر باشه.
از جلوی چشماتون دورش نمیکنید.
دست خودم نیست که بالاخره نطقم باز میشود.
- با دختر خودت کسی این کارو میکرد...
حتی اجازه نمیدهد جملهام را تمام کنم.
- خیلی نگران دختر مردمی؟
حاضر بود هر دختری را برای من بگیرد اما شمیم نه.
- یوسف، تو تنها پسر منی. میخوای بگیریش؟
به چشمهایش که زیر سایهی ابروان بلندش گم شده، خیره شدم.
- اول عروس به من میدی.
عروسی که به سال نکشیده برای من نوه بیاره.
یه دختر شیر پاک خورده. تف کسی نباشه.
استفراغ کسی نباشه. یه خانم باشه به تمام معنا.
نه یکی که دستمالی خاص و عام بوده.
یکی که با افتخار دستشو بگیرم، جلوی فک و فامیل نشونش بدم.
نمیفهمیدم چه میخواهد بگوید.
بهت زده فقط نگاهش میکردم.
- برات خونه میخرم. عروسی میگیرم.
خرج دختره میکنم. دهن خودش و خانوادهش رو گل میگیریم.
بعد تو بدون اینکه کسی بدونه، یه آپارتمان نقلی دور از زندگی خودت برای اون زنیکه کرایه میکنی.
با تأکید، انگشت اشارهاش را جلوی صورت من گرفت.
- صیغه میکنی. فقط صیغه.
میشه معشوقهت. زنت نمیشه.
منم پشتتم که مادر بچههات هیچوقت نفهمه.
بیاهمیت به منی که خشکم زده بود، گفت:
- این تنها راهشه. میخوای؟ بسم الله.
https://t.me/+XYudT-m_kbI0NDJk
https://t.me/+XYudT-m_kbI0NDJk
خلاصه: یوسف را میبرند خواستگاری لیلی معصوم و همگی وانمود میکنند عاشق عروس شدهاند ولی ماه پشت ابر نمیماند و لیلی میفهمد. درست روزیکه یوسف عاشق لیلی شده، مچ شمیم را با برادرش 😱
❌رو به اتمام❌ | 42 | 0 | Loading... |
06 _ آخ.... آی.....مُــردم... خـــــدا.... درد دارم
_ آخ دســتم.... آییی.... مُردَم.... بدادم برسید....
_ خوبی خانم؟؟ زنگ بزنیم اورژانس؟ طرف رو بگیرید فرار نکنه.
یکی از مردهای اطرافم پشت یقه مرد رو گرفت و از روی موتور پایین کشید.
_ کوری مگه آشغال نفهم... تو که موتور سواری بلد نیستی برو خرسواری... یابو.
اینا رو با جیغی از درد و عصبانیت به مردی گفتم که بهم زده بود و چند قدم اونطرفتر از من، روی ترک موتورش نشسته بود، گفتم.
_ مرتیکه مثل بز وایستاده به منه لتوپار شده نگاه میکنه!
-زدی دختر مردم رو ناکار کردی مرد حسابی... یه نفر زنگ بزنه اورژانس...
بلاخره از موتور پایین اومد و کلاه ایمنی رو از سرش برداشت. موهای حالت دارش روی پیشونیش ریخت.اومد و بالای سرم ایستاد، پشت به نور بود، صورتش رو واضح نمیدیدم و اما قد بلندش منو وادار کرد سرمو بالاتر بگیرم با پوزخندی گفت:
_این حالش از منم بهتره.
عصبی از حرفش با حرص گفتم:
_ خرو چه به خرسواری...اصول که رعایت نشه نتیجه اش میشه داغون کردن مردم...یکی زنگ بزنه پلیس...زنگ بزنید اورژانس...اخ خدا دارم میمیرم از درد...
البته که درحال مردن نبودم اما پرو بازی این مردک دراز باعث شد کولی بازی کنم.
خانمی کنارم نشست وگفت:
یه جوون مرد پیدا نمیشه این طفلکو ببره بیمارستان ؟
آقایی از پشت سرش رو به مردک دراز گفت:
_ من ماشین دارم اما چون زدی باید همراهم بیایی...من تا جلوی بیمارستان می برمت.
_ این هیچیش نیست ...چرا باید ببریمش بیمارستان؟
_ من پدرت رو درمیارم... اخ مردم.
_ الان بدنش داغه شاید خونریزی داخلی کرده باشه.
باحرف زن واقعا وحشت کردم اگه می مردم برای کی مهم بود؟ معلومه هیچ کس حتی همه هم راحت میشدن و من اصلا همچین آدم بخشنده ای نبودم که اینو براشون بخوام.
_وای وای منو برسونید بیمارستان
مردک دراز بد قواره مقابلم نشست وبا پوزخند گفت:
_ حالا از ترس سکته نکنه خونش بیوفته گردن من!
_بلایی سرم بیاد پدرتو درمیارم... میام سراغت.
-اگه زنده بمونی...که فکر نکنم وضعت خرابه...
_بمیرم هم روحم میاد سراغت.
نگاهی به سر تا پام کرد و چشمکی زد و با صدای آرومی گفت:
_خوب چیزی هستی، حتما خودت تنها بیا.
_ خفه شو...
خندهای که کرد نفسم بند اومد. دراز جذاب چه خنده نفس گیری داشت آب دهنم رو قورت دادم می خواستم بگم من خفه میشم تو بخند... به لباش خیره بودم.
اخماش رو کشید توهم و بعد هم مثل گونی برنج منو زد زیر بغلش، دستم کشیده شد و از دردش جیغم در اومد.
-چیکار میکنی آقا آروم تر...بچه مردم رو کشتی!
صورتش رو نمی دیدم اما جواب اون خانمی که اینو گفت رو اینطوری داد:
_ بچه مردم حالش از همه ی ما بهتره، اگه درد داشت زبونش صد اسب بخار کار نمیکرد.
رو به خودم زمزمه کرد :
_با نگاهش بچه مردمو نمی خورد
+رو دستم افتادم نه زبونم ...آخ...
اخی که تنگ جمله ام چسبوندم برای خالی نبودن عریضه بود. تا به خودم بیام منو انداخت توی ماشینی و ماشین حرکت کرد.
https://t.me/joinchat/QFgkrXpefUNlYmU0
https://t.me/joinchat/QFgkrXpefUNlYmU0
❌❌
پسره با راننده ماشین دست به یکی می کنند و دختره رو تهدید می کنند که اگه صدات رو نبری توی یه کوچه خلوت .... 😱
https://t.me/+QFgkrXpefUNlYmU0
https://t.me/+QFgkrXpefUNlYmU0 | 83 | 0 | Loading... |
07 قرار بود به همه بفهمونم که بزرگترین رئیس مافیا منم و دختر شریکم رو سر عقدش دزدیدم، یه دختر خوشگل و بلبل زبون که دل هر پسری رو با دلبری هاش میبرد، با باباش برای پس دادنش معامله ایی بزرگ کردم ولی با عاشق شدنم به اون دختر همه چیز تغییر کرد، یه روز خواستم بهش بگم که دوستش دارم ولی با دیدنه تنه غرق در خونش نابود شدم...
بردمش بیمارستان گفتن مرده!
ولی دروغ بود بعد چند سال توی یکی از عملیات هام دیدمش و....
https://t.me/+2pmn__6Bmz1mZDU0
https://t.me/+2pmn__6Bmz1mZDU0
#مافیایی_عاشقانه🖤🔞 | 462 | 0 | Loading... |
08 Media files | 440 | 0 | Loading... |
09 -تنهام...خونه خالیه... کسی هم خونه نیست...!
طولی نکشید که صدای دینگ دینگ پیامک گوشیم بلند شد.سریع باز کردم.تایپ کرده بود:
-میدونی این حرفی که به دوس پسرت میزنی تنهام خونه خالیه معنیش چیه ؟!
پیامش را خواندم ولی جواب ندادم.طولی نکشید که دوباره پیام داد:
-جون یزدان شوخی می کنی دیگه ؟!چرا زودتر نگفتی پس؟!
سریع تایپ کردم.
-نه به خدا...!مامان اینا جمع کردن رفتن شمال...!
به ثانیه نکشید بعد از ارسال پیامم زنگ زد.صداش خواب آلود و خَشدار بود.
-از کی تا حالا بهم آمار نمیدی مامان اینات نیستن ؟!
ناخنهایم را کف دستم فشردم.چطور باید میگفتم من از خلوتی با او میترسیدم.وقتی حرارت تَنش از همیشه بیشتر شدهبود و خَواستنش از همیشه بدتر.
-نپرسیدی خُب...؟!
گوشی را به گوشم چسباندم.نُچ نُچی زد و غُر زد:
-ترسیدی گفتی دوس پسرم گرم مزاجه...بهش بگم خونه خالیه سریع میکوبه میاد رو تنم....
نفسم رفت و گونههایم گُل انداخت و لب گزیدم.وقتی که بیپروا میشد دیگر شرم و خجالت من برایش مهم نبود.خنده تو گلویی کرد.
-میتونم از پشت گوشی گونههای سرخ از خجالتتو حدس بزنم....! اون لب غنچه شده پایینتو زیر دندونات حس کنم آخ....حرارت نفسهات که تو هم دلتنگ منی....!
صدایم میلرزد وقتی صدایش میکنم.
-یزدان ؟!
-جووون....جون دلم !مامان بابات خونه نیستن اونوقت نباید به من لاکردار که دوس پسرتم بگی که بیایم خوش بگذرونیم...! حالا تو خونه تک و تنها چی پوشیدی ؟!
دستی به ساق پاهایی برهنهام میکشم.شُور و ذُوق از صدایم میبارد.
-همونی که دوست داری !
نفس پرحرارتش را که بیرون میدهد را از پشت گوشی میتونم حس کنم.پرحرارت پچ میزند:
-عوضش نکنی یه وقت...! میام زودی نفس یزدان....!
صدای پوشیدن شلوار و بستن کمربندش میآید.میدانستم یک ربع دیگر میآید بیخبر از اتفاقی که در راه بود....
https://t.me/+rFzZx9QeJRhmMDlk
https://t.me/+rFzZx9QeJRhmMDlk
https://t.me/+rFzZx9QeJRhmMDlk
https://t.me/+rFzZx9QeJRhmMDlk
https://t.me/+rFzZx9QeJRhmMDlk
❌توصیهی ویژه ادمین و مخاطبین چیزی به پایان رمان نمونده از دست ندید😌 ❌ | 230 | 0 | Loading... |
10 از بچگی عاشق پسر عموم بودم ...پسری که عزیز دل یه خاندان بود و حرفش حجت رو برهمه تموم می کرد ...یه روز برحسب اتفاق شاهد رابطه اش با دوست دخترش بودم و از حرص دلم به پدربزرگم گفتم که تک نوه ی پسریش دختر برده تو خونه باغش ...بابا حاجی فهمید دوسش دارم و بخاطر عشقی که بهم داشت مجبورش کرد تا باهام ازدواج کنه ...ولی من نمی دونستم ازدواج بدون عشق چه زجر کشنده ایه ....
https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
برگشتم عقب و با دیدن محمد که با کفشش پا روی دنباله ی لباسم گذاشته جا خوردم ...
ناباور بهش خیره شدم ...
_داری چیکار می کنی؟
پوزخندی صدا دار زد و با چشمهایی که خشم و عصیانش با یه خونسردی کاذب پوشانده شده بود به طرفم اومد و گفت :
_چیه خوشگل خانم لباست کثیف شد ؟
نگاهم روی نگاه ترسناکش دودو زد ...
جلوی روم ایستاد و گفت :
پولش رو دادم ( یکضرب چاک بین دکلته روجر داد )هرکار دلم بخواد باش می کنم ...
طی یک اقدام ناخودآگاه دستم جلوی سینه ی برهنه ام قرار گرفت و ناباور بهش خیره بودم ....
باورم نمی شد که اینکار رو انجام داده باشه و لباس عروس خوشگلم رو تو تنم پاره کرده باشه ...در لحظه داشتم به قدرت دستش که لباس به این محکمی رو پاره کرده بود فکر می کردم که ضربه ای که روی دستم زد باعث شد دستم از روی سینه ام کنار بره نگاهم با حیرت از دستش به صورتش کشیده شد ...
نگاهش با طمانینه روی بالاتنه ی برهنه ام نشست و دوباره به چشمهام خیره شد و پرنفرت غرید :
_چیه باورت نمی شه که حرفام رو عملی کنم ....
حالا بذار کامل برهنه ات کنم شاید خوشم اومد
با اشاره به سینه هام که به سختی پشت لباس قایم کرده بودم گفت :
_فعلا که هیچیت رو نپسندیدم ....
کمی عقب رفتم و او با یک گام بلند خودش رو بهم رسوند و به دستم چنگ زد و نگهم داشت ...
چشمهای وحشت زده ام تو صورتش می چرخید و او با همون لحن گزنده و پر تحقیرش که انگار قصد جونم رو کرده بود لب زد :
_حتی حالم بهم می خوره یه بوس ازت بگیرم ولی چه کنم که حاجی گفت باید باهاش بخوابی تااون زمینها رو بهت بدم فکر می کنه باهات بخوابم مهرت به دلم میفته ...
با نفرت خواست بطرف اتاق ببردم که مقاومت کردم و بدون هیچ حرفی خودم رو سفت و سخت نگه داشتم ...
پوزخندی زد و گفت:
_ رو زمین برا خودت سخت تره ...
بعد تا به خودم بجنبم به دیوار پشت سرم چفتم کرد و با یه دست هر دو دستم رو در اختیار گرفت و همینکه خواست لباس رو به سختی از تنم دربیاره با چابکی از زیر دستش فرار کردم و هنوز چند قدمی نرفته بودم که دنباله ی لباس رو گرفت وبا صورت به زمین خوردم ..
دستم و صورتم درد گرفته بود از دماغم خون فواره زد ...به سختی خواستم از جام بلند بشم که با یه لگد کمرم رو هل داد و دوباره نقش زمین شدم ...
همونطور مثل یه پیروز بالا سرم ایستاد و با یه پوزخند بهم خیره شد و گفت :
_بهت گفتم پشیمون میشی ...خودت قبول نکردی ...
🌺🌺🌺🌺
از بچگی عاشق پسر عموم بودم ...پسری که عزیز دل یه خاندان بود و حرفش حجت رو برهمه تموم می کرد ...یه روز برحسب اتفاق شاهد رابطه اش با دوست دخترش بودم و از حرص دلم به پدربزرگم گفتم که تک نوه ی پسریش دختر برده تو خونه باغش ...بابا حاجی فهمید دوسش دارم و بخاطر عشقی که بهم داشت مجبورش کرد تا باهام ازدواج کنه ...ولی من نمی دونستم ازدواج بدون عشق چه زجر کشنده ایه ....
https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
👈بنر از پارت ۹۱ کانال انتخاب شده و همگی واقعی هستند
👈یه عاشقانه ی متفاوت دیگر از مریم بوذری
🌺پارتگذاری منظم
🌺شنبه تا پنج شنبه روزی یک پارت
https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk | 182 | 0 | Loading... |
11 #پارت1
پارت واقعی ( با #پارت1 سرچ بزنید)
میبافتند. میدوختند.
سانت میگرفتند. قیچی میزدند.
یکی این طرفش را وصله میزد و دیگری آن طرف را میشکافت.
نهایتا جامهی بد قوارهای که میخواستند تن زندگی من کنند را خودشان هم نمیپسندیدند.
بنابراین جرش میدادند و از نو شروع میکردند.
این وسط، من نشسته بودم و فقط تماشا میکردم.
- حاج آقا هر کاری میکنی، فقط دختره بور و بلوند باشه.
میدونی که یوسف، بور دوست داره.
به سادگی مادرم پوزخند میزنم.
همین هفتهی پیش، حقوقی که زورکی از حاجی گرفتم را به حساب شمیم ریختم تا برود زیر دستگاه سولاریوم جزغاله شود.
عشقم به رنگ شکلات شده.
پدرم که بالاخره توانسته بعد از یک سال دعوا و کتککاری؛ شاخ مرا بشکند، گفت:
- همین که گفتم. خودم میگردم یه دختر بور و بلوند که باب دل آقا باشه پیدا میکنم.
https://t.me/+XYudT-m_kbI0NDJk
به کل اعضای خانواده میخواست هشدار دهد.
- جیک کسی در نمیآد.
عذاب وجدان و این حرفها نداشته باشید.
شما دست به دست هم میدید، عروسو روی چشماتون میگذارید. دورش همیشه باید پر باشه.
از جلوی چشماتون دورش نمیکنید.
دست خودم نیست که بالاخره نطقم باز میشود.
- با دختر خودت کسی این کارو میکرد...
حتی اجازه نمیدهد جملهام را تمام کنم.
- خیلی نگران دختر مردمی؟
حاضر بود هر دختری را برای من بگیرد اما شمیم نه.
- یوسف، تو تنها پسر منی. میخوای بگیریش؟
به چشمهایش که زیر سایهی ابروان بلندش گم شده، خیره شدم.
- اول عروس به من میدی.
عروسی که به سال نکشیده برای من نوه بیاره.
یه دختر شیر پاک خورده. تف کسی نباشه.
استفراغ کسی نباشه. یه خانم باشه به تمام معنا.
نه یکی که دستمالی خاص و عام بوده.
یکی که با افتخار دستشو بگیرم، جلوی فک و فامیل نشونش بدم.
نمیفهمیدم چه میخواهد بگوید.
بهت زده فقط نگاهش میکردم.
- برات خونه میخرم. عروسی میگیرم.
خرج دختره میکنم. دهن خودش و خانوادهش رو گل میگیریم.
بعد تو بدون اینکه کسی بدونه، یه آپارتمان نقلی دور از زندگی خودت برای اون زنیکه کرایه میکنی.
با تأکید، انگشت اشارهاش را جلوی صورت من گرفت.
- صیغه میکنی. فقط صیغه.
میشه معشوقهت. زنت نمیشه.
منم پشتتم که مادر بچههات هیچوقت نفهمه.
بیاهمیت به منی که خشکم زده بود، گفت:
- این تنها راهشه. میخوای؟ بسم الله.
https://t.me/+XYudT-m_kbI0NDJk
https://t.me/+XYudT-m_kbI0NDJk
خلاصه: یوسف را میبرند خواستگاری لیلی معصوم و همگی وانمود میکنند عاشق عروس شدهاند ولی ماه پشت ابر نمیماند و لیلی میفهمد. درست روزیکه یوسف عاشق لیلی شده، مچ شمیم را با برادرش 😱
❌رو به اتمام❌ | 143 | 0 | Loading... |
12 روی تنش خیمه زدم و پج پج وار لب زدم:
-ببوسمت؟
نگاهم نمیکرد، خیره شده بود به بازوی برهنهام.
مثل خودم آرام جواب داد:
-برام فرقی نداره، دوست داری ببوس...
این همه سردی میانمان به طرز عجیبی ترسناک بود.
دقیقاً حس و حالی هم سطح با او داشتم.
بدون هیچ اشتیاقی برای بوسیدن و عشق بازی.
گرفتار شده در اجباری که خودم با دست های خودم ساختمش و حق بیرون آمدن از آن را نداشتم.
باید امشب تا تهش را میرفتم. نباید اراده ام را چیزی میلرزاند.
نه بی حسیمیانمان، نه حس گند و ناراحتی که فضا را پر کرده بود.
چانهاش را با نوک انگشت کمی چرخاندم تا مجبور شود به چشمانم زل بزند.
نگاهم را روی تک تک اجزای صورتش چرخاندم. تلاشش برای بی تفاوت بودن ستودنی بود اما حیف که از پس چشمان غمگینش برنمیآمد.
خواستم از خیر چند کلامی که داشت روی زبانم میآمد بگذرم، اما دیگر نخواستم اینقدر نامرد باشم برای اولین بار یک دختر.
خیالم از او راحت بود.... انقدر امارش را از هر هزار طرف دراورده بودم که میدانستم هیچ رابطه ای عاطفه ای با هیچ مردی نداشته.
همانطور که دست هایم رفته رفته برای شکستن مرزها پیشروی میکرد، گفتم:
-اگه اذیت شدی، بهم بگو.
سرتکان داد و اینبار کامل دیگر چشم هایش را بست و باز نکرد.
زمزمه آرامش حال خرابم را خراب تر کرد:
-فقط زود تمومش کن، لطفاً.
در نقطهی بدی به صلحی موقت رسیده بودیم.
شاید فردا باز هم در جواب هر حرف، چیزی از آستینش درمیآورد ولی من دلم میخواست روی سرکشش را حالا نشان دهد.
نهایت تلاشم را برای آرام طی کردن مسیر کردم اما قطرهی اشک سرازیر شده از گوشهی چشمش، از نگاهم دور نماند.
در تمام طول مدت همهی دردش را میان لب های چفت شده و چنگی که به ملحفهی روی تخت میانداخت، خفه کرده بود و جز "آخی" کوچک، آن هم برای یک لحظه، هیچ صدای از او درنیامد.
این دنیا زیادی بد تا میکرد. هم با من، هم با دختری که بدون اینکه اجازه دهد خودش حسی از رهایی جسم را تجربه کند، کنارم زده بود و پاهای برهنهاش را در شکم جمع کرده بود.
چند ثانیه ای طول کشید تا به خودم بیایم و از جایم تکان بخورم.
دست روی ساق پایش گذاشتم و کلافه گفتم:
-اینجور بدتر اذیت میشی، بذار...
حرفم را خواند که میانش پرید و معترض نالید:
-نمیخوام...ولم کن جون عزیزت...نمیخوام به فکر من باشی.
و بلافاصله به ملحفه چنگ آورد و سعی کرد بدنش را با آن بپوشاند.
خیلی سریع شلوارم را پا زدم و دوباره کنارش برگشتم. درد داشت ولی انقدر ساکت و خاموش بود که دلم میخواست سرم را به دیوار بکوبم.
قرار بود کاپ شجاعت بگیرد که انقدر به خودش زجر میداد؟!
دست روی پهلواش گذاشتم و سرم را خم کردم برای دیدن صورتش.
درگیر خودش بود و فارغ از حضور من.
-حالت خوبه؟ خیلی درد داری؟!
https://t.me/+_4q468P4MvM1ZTJk
https://t.me/+_4q468P4MvM1ZTJk
https://t.me/+_4q468P4MvM1ZTJk
پارت واقعی | 290 | 3 | Loading... |
13 Media files | 1 287 | 0 | Loading... |
14 -غذای روز اول عروسیتون رو خودت باید ببری...
سینی را هل داد داخل بغلم و به قیافهی مبهوت من هم توجهی نکرد.
-اخه عمهجون...
-چیه؟ همین دو ساعت پیش اسمش رفت تو شناسنامهت و الان زنشی. غذا رو ببر، دوتا قر و قمیش بیا براش بلکم اون سگرمههاش وا شه و دل بده به این زندگی... برو عروس... برو...
به سینی نگاه کردم. پر بود از غذاهای رنگارنگ. به تنها قاشق و چنگال داخل سینی پوزخند زدم که دوباره عمه گفت:
-به چی اونجوری نگاه میکنی؟ زن و شوهرید دیگه. با یه قاشق و یه بشقاب کارتون راه میافته. اصلا روایت هست که غذا خوردن تو یه بشقاب محبت زن و شوهر رو زیاد میکنه...
بیحرف از آشپزخانه بیرون زدم. چه خوش خیال بود عمهی بیچارهام. غذا خوردن در یک بشقاب که هیچ، آسمان هم اگر به زمین میآمد محبت بین من و او شکل نمیگرفت. اویی که به اجبار تن به این ازدواج داده بود و از من متنفر بود.
بیتوجه به صدای پچ پچها و حرف و حدیث هایی که پشت سرم تمومی نداشت پا داخل اتاق گذاشتم. داشت لباس عوض میکرد.
-اون چیه دستت؟
نگاهم به صورت خشمگینش افتاد و فوراً چشم گرفتم. با ترس گفتم:
-عمه گفت غذا بیارم که...
با دو قدم بلند خودش را به من رساند.
-که؟
اب دهانم را قورت دادم.
-که بخورید....
-غذا بخورم؟ ریدین تو زندگی من حالا تو رو بزک کرده سینی تو بغل میفرستنت تو اتاق من؟
کوبید زیر سینی و همزمان فریاد زد:
-یادت رفته تا همین دیروز زن برادرم بودی؟ حالا میفرستنت اینجا که
غذا داغ بود. پوست شکمم سوخت و از شدت درد جیغ کشیدم.
او بیتوجه فریاد کشید:
-گورتو گم کن کثافت بی همه چیز....
لباس را از خودم فاصله داده بودم اما شکمم میسوخت. صورتم از شدت بغض و اشک سرخ شده بود.
صدای عمه از پشت سرم آمد:
-چته؟ چتونه؟ خونه رو گذاشتین رو سرتون. اون همه مهمون پایین نشسته...
-این دخترهی آویزون رو برادر ببر از این خراب شده تا یه بلایی سرش نیاوردم..
عمه تازه متوجهی من شد. به صورتش کوبید:
-خاک به سرم.. این چه حال و روزیه؟
بغضم را قورت دادم و به زور نالیدم:
-چیزی نیست... حواسم نبود..
از شدت درد نفسم بالا نمیآمد.
-هومن... بیا ببرش بیمارستان...
هومن نمیدانم پشت سرمان چه دید که فریاد زد:
-چیه به چی زل زدین؟ شاشیدن به زندگی و آیندهی من حالا وایسادین به تماشا...
عمه رهایم کرد و مقابلش ایستاد:
-دهنتو ببند هومن... اینطوری حرمت داداشتو نگه میداری؟
-حتما باید برای حفظ حرمت داداشم زنشو میکشیدم زیرم؟ جور دیگه ای حرمتش حفظ نمیشد؟
سرخ شدم. تمام بدنم سوخت از بیرحمیاش. از حقارتی که در کلمه به کلمهی حرفهایش داشت. بغض داشت خفهام میکرد و صدایم در گلو لال شده بود.
-اسمشو اوردین تو شناسنامهام بس نبود حالا رنگش میکنید میفرستینش تو اتاقم... انگار نه انگار منو این هیچ ربطی به هم نداریم... انگار نه انگار این تا دیروز زن داداشم بوده و من نامزد داشتم... نامزدمو فراری دادین که این بیاد جاش؟
ناباور و مبهوت نگاهش کردم. کی اینقدر بیرحم شده بود؟ یاغی و سرکش بود. هیچکس جز خودش برایش اهمیتی نداشت اما هیچ وقت اینگونه و جلوی این همه آدم خردم نکرده بود...
دیگر نمیتوانستم تحمل کنم. صدای پچ پچها دوباره بلند شده بود.
-بدبخت نه از خونواده شانس آورد نه شوهر. اون از خانوادهاش که باباش به جرم قتل زیر تیغ اعدامه، اون از شوهرش که تصادف کرد و مرد و اینم از این یکی... دختر طفلک... چطوری میخواد سر کنه؟
پلکهایم را روی هم فشردم و از اتاق بیرون زدم که عمه گفت:
-بترس از روزی که آه بکشه... بترس از آه این دختر...
-ولم کن تو رو قرآن مامان. جور یتیمی دختر داداشت و بیوگی عروستو من باس بکشم؟ بذار بره گورشو گم کنه...
نایستادم دیگر دوان دوان از پلهها پایین رفتم... که پاهایم روی پلهها سر خورد و...
https://t.me/+9d3o4iPchB43MjM0
https://t.me/+9d3o4iPchB43MjM0
https://t.me/+9d3o4iPchB43MjM0
https://t.me/+9d3o4iPchB43MjM0
پسره تو روز اول بعد عقدشون غذای داغ رو میریزه رو بدن دختره و تحقیرش میکنه. دختره هم وقتی داره با ناراحتی ترکش میکنه پاش روی پلهها سر میخوره و...
دختر بیچاره سالها عذاب میکشه تا وقتی که... | 791 | 1 | Loading... |
15 دارن صورت رو دختره اسید می پاشن😳😱
#پارت_۱
پیچید تا پلههای حجرهی حاج صابر رو بالا برود که با دیدن موتوری که با سرعت به سمتش میآمد و شیشهای که در دستش بود، حرف در دهانش ماسید.
نمیدانست ماجرا چیست، فقط متوجه شد آن دختر چادری با مشمای پر آبی که دو ماهی قرمز داخلش بود و چند قدمی با او فاصله داشت، هدفشان است.
موتوری نزدیکتر شد. "یا خدایی" زیر لب زمزمه کرد. در کسری از ثانیه، بدنش از خشم منقبض شد، ناموس مردم شوخی بردار نبود.
میخواستند دختر جوانی را جلوی چشمانش سیاهبخت کنند و بیغیرت بود اگر اجازه میداد.
دستی که شیشه داخلش بود، بالا رفت.
بلند داد زد:
- مواظب باااااش...
و بیتوجه به اَلواَلو کردنهای برادرش، ناخودآگاه گوشی گرانقیمتش را روی زمین رها کرد و در یک حرکت، به سمت دخترک یورش برد و با برخورد بدنهایشان با هم، به گوشهی خیابان هولش داد.
انقدری سالم ماندن آن دختر برایش مهم بود که گیرودار محرم نامحرمی را فراموش کرده بود.
همهچیز در کسری از ثانیه رخ داد.
صدای جیغ و گریهی دخترک و ترکیدن کیسهی آب ماهی...
صدای شکستن آن شیشهی منحوس در یک وجبیشان و صدای جِلزوِلزی که روی آسفالت بلند شد.
بیوجدانها!
واقعاً اسید بود.
https://t.me/+to6OA4ldtE03ZThk
https://t.me/+to6OA4ldtE03ZThk
https://t.me/+to6OA4ldtE03ZThk
https://t.me/+to6OA4ldtE03ZThk
یه حاجی جدی و متعصب و یه دختر ریزه میزه که با یه بغل کوچیک جیغش درمیاد🥺
حالا شما فک کن دل حاجی سن بالای ما واسه این دختر بسره و مثل پسر بچه های تازه به بلوغ رسیده هول کنه🥺🥺 | 461 | 0 | Loading... |
16 تخت اقا رو با کجا اشتباه گرفتی تخـ*م حروم؟! با دستشویی؟!
با صدای عصبی اکرم چشمان بیحالش هول کرده باز شد
_اصلا اینجا چه گوهی میخوری؟!
لالی...عقلتم پوکه؟!
حتما باید اینجارو نجس میکردی حرومزاده؟!
دخترک وحشت زده سر بلند کرد
با دیدن تخت زرد شده چشمان زمردیاش پر شد
خودش را...خیس کرده بود؟
دیشب بدن ریزش در آغوش مرد گم شده بود که توانسته بود بعد از یک ماه بخوابد
حتما وقتی صبح زود رفته بود بازهم وحشت سراغش امده بود و...
بدنش لرز گرفت
این حال دست خودش نبود
_کَرَم هستی مادمازل؟! میگم از رو تخت اقا پاشو نفهــم
تا به خودش بیاید دست اکرم موهای بلند طلایی رنگش را وحشیانه چنگ زد و کشید که محکم به زمین کوبیده شد
_پاشو گمشو... آقا ببینه چه غلطی کردی خودت هیچی...ننه باباتم از گور میکشه بیرون... اینجا پرورشگاه نیست بچه 15 16 سالهی کر و لال نگه داریم...هررری
از درد ناله کرد
بازهم مثل این چند روز صدایی خفه از لب های لرزانش بیرون امد
اکرم با دیدن بیحالی غیر طبیعی و رنگ بیش از حد پریدهاش عصبی لگدی به بدنش کوبید
_دارم داد میزنم...بازم نمیشنوی؟! میگم پاشو گمشو تا به یه جا دیگه گند نزدی
نمیدانست دخترک هر شب سر روی سینهی همان اقایی که میگوید میگذاشت
مرد کنار گوشش پچ زده بود دخترک 16 ساله شیشهی عمر ایلیاست و این یعنی
نمیکشتش؟!
اکرم که سمتش هجوم آورد تنش بیپناه منقبض شد
گردنش را به زور به طرف تخت خم کرد و فریاد از گلویش نعره کشید
_ببین چه گوهی خوردی حرومزاااده..هم تورو میکشه هم منو
ببیـــن...حالا مثل مرده ها فقط به من زل بزن
لرز تن دخترک بیشتر شد
بازهم ان غدهی لعنتی نترکید
_یا زهرا... چیکار میکنی اکرم؟
صدای شوکه مریم از پشتشان آمد و اکرم بیتوجه موهای دخترک را سمت باغ کشید
مریم هول کرده به سمتشان قدم تند کرد
_یه ماهه از شوک نمیتونه گریه کنه و حرف بزنه...کر نیست
اکرم عصبی نیشخند زد و تن لرز گرفتهی مروارید را محکم کف باغ انداخت
دختر زیادی آرام با ان موهای طلایی و چشمان درشت زمردی
چطور ایلیاخان همهی شان را کشته بود اِلا این دختر؟!
_آره میدونم لال شده...چون دیده آقا همهی کس و کارش و جلوش کشته
همهی اتاقا بوی سگ مرده گرفته...بسه هر چقدر تحمل کردم این چند روز
گلوی دخترک از بغض تیر کشید
کاش همان مرد که همه آقا صدایش میکردند، بود
آقا یا ایلیا خان
برخلاف رفتارش با بقیه
با او خیلی مهربان بود
مریم با ترحم لب زد
_ولش کن اکرم...وسواسات و رو این بچه پیاده نکن...مریضه خدا قهرش میاد...ببین داره میلرزه...چند روزه هیچی نتونسته بخوره...آقا خودشـ...هیـع
اکرم که یکدفعه شلنگ اب زیادی یخ باغ را روی دخترک گرفت حرف در دهان مریم ماسید و دخترک خشکش زد
قلبش تیر کشید
بازهم همان درد لعنتی که وقتی مینالید ایلیا هم با همان اخم های درهم نگران نگاهش میکرد
_بمونه...اما خودم این توله گربهی خیابونی و تمیز می کنم تا همهجا بوی طویله نده
مریم خواست لب باز کند که اکرم بیحوصله تشر زد و شلنگ را کنار انداخت
سر خدمتکار بود
_اگر نمیخوای گورتو از اینجا گم کنی لال شو
مروارید با بدن لرز گرفته ملتمس نگاهش کرد
اما وقتی مریم ناچار عقب رفت بیپناه در خودش جمع شد
مرد دروغ گفته بود که دیگر نمیگذارد کسی آزارش دهد
همهی شان اذیتش میکردند
اکرم روبه خدمتکار ها غرید
_بیاین لباساش و در بیارین...معلوم نیست توی جوب چه مرضایی گرفته و ما تو خونه راش دادیم...میره رو تخت اقا هم میخوابه
سمتش امدند
دست و پایش را به زور گرفتند
از شدت تحقیر آن غده در گلویش بزرگ تر شد
باغ پر از بادیگارد بود
جلوی چشم همهی شان لباس هایش را به زور از تنش دراوردند
اکرم بیتوجه به لرز تن هیستریکش بدنش را وارسی کرد
_خوبه
نشان خدمتکارای آقا رو هم سریع داغ کنید
دختر با وحشت سر بالا اورد
همان سوختگی روی مچ خدمتکارها که شکل خاصی داشت؟!
یکی از خدمتکارها بلند شد
_الان خانوم
بغض در گلویش بزرگ تر شد و سرش را جنون وار تکان داد
هرموقع میخواستند دست دختری را بسوزانند به سینهی مرد میچسبید و تکان نمیخورد
صدای جیغشان...
هقی از گلویش بیرون آمد
خدمتکار که با ان تکه اهن در دستش نزدیک شد با تقلا از زیر دستشان بیرون آمد که یکدفعه صورتش سوخت
خون از لب و بینیاش بیرون ریخت و اکرم تشر زد
_کجا حروم لقمه؟! تکون بخوری کل تنت و داغ میزارم
رام باش تا اون روی اکرم و نبینی
تنها با چشمان خیس نگاهش کرد
آستینش را بالا زدند که چشمان بیحالش روی سرخی آهن ماند
نفسش در سینه گره خورد
_محکم نگهش دارین
بدنش جنون وار لرزید
همینکه اکرم خواست آهن داغ شده را بچسباند کسی مچش را چنگ زد و صدای غریدن پر تهدید همان مرد
_حس میکنم خیلی علاقه داری خودتو زنده زنده بسوزونم که داری گوه اضافه میخوری اکرم
ادامهی پارت🔥🖤👇
https://t.me/+0MSnKxWA9nQ3MWQ0 | 373 | 2 | Loading... |
17 من اولیا پدر و مادر این دخترو میخوام آقای ناصری یک کلام ختم کلام!
تا اون موقع این دختر حق نداره بیاد مدرسه
با گریه به امیر، وکیل کاوه نگاه کردم که با اخم گفت:
- نمیشه کارتون قانونی نیست من به عنوان وکیل اولیا این دختر این جا هستم تا رسیدگی کنم به مسائل
مدیرمون چشم هایش رو بست:
- قانون هر چی میخواد باشه مدرسه ی من قانون خودشو داره این تو مدرسه پیچیده معشوقه داره الآنم که کل گردنش کبود مشخص رابطه داره
نالیدم: - خانوم من که درسم خوبه به کسی کاری ندارم آخه
بدون این که نگاهم کنه جواب داد:
-این مدرسه کم مدرسه ای نیست که این شکلی با گردن کبود پاشی بیای دخترجون
مدرسه دخترونست نه زنونه اگه زنی باید بری مدرسه شبونه... حالام بیرون
با گریه سمت میزش رفتم تا التماس کنم اما امیر که هم وکیل و هم دوست کاوه بود غرید: - ازتون شکایت شد میفهمید یه من ماست چقدر کره داره یادتون رفته ولیدمهمین دختر چجوری به مدرسه کمک مالی کرده؟
- آقای محترم مدرسه ی من قانون داره با پول خریداری نمیشه! گفتم بیرون
و امیر بود که با سر به خروجی اشاره کرد.
از مدرسه با گریه بیرون زدم و تو ماشین امیر نشستم که شروع کرد غر زدن:
- زنیکه امل عصاب خورد کن
- چی میشه حالا؟ مدیر فهمیده پرونده همش دروغ منم که کسو کار ندارم
- تهش میری شبانه آبغوره نداره
وا رفته گریه هام بیشتر شد، تنها شانس قبولی من تو کنکور همین مدرسه بود!
- میشه زنگ بزنی به کاوه؟ ترو خدا
پوفی کشید که با عجز نگاهش کردم و مجبور شد تماس بر قرار کنه و همین که کاوه الویی گفت هق هقم شکست و صداش زدم:
- کاوه ...
تعجبش کمی باعث مکث شد: -ماهین؟ تویی؟
گریم بیشتر شد: -کاوه اخراجم کردن مدیر میگه باید شبونه بخونم من شبونه بخونم کنکور قبول نمیشم دیگه نمیزاری برم دانشگاه خودت گفتی اگه دولتی قبول نشم نمیزاری
تورو خدا یه کاری کن من برگردم مدسه
همین طور که پشت سر هم حرف میزدم اون از پشت خط ببخشیدی گفت و انگار از وسط جلسه ای بلند شد و گفت:
-واس چی اخراجت کردن؟ چه گوهی خوردی؟
الکی آدمو اخراج نمیکنن که
با خجالت نیم نگاهی به امیر کردم و گفتم:
- فهمیده بود من... من زنم
گریم باز شدت گرفت، خجالت میکشیدم از این که وکیلش بفهمه واسه چی تو خونه کاوه و چرا تامینم میکنه اما قطعا خود امیرم میدونست بین من و کاوه چی میگذره!
و امیر انگار حال منو فهمید که از ماشینش پیاده شد و من دق و دلیمو خالی کردم:
-من گوهی نخوردم در اصل تو خوردی وقتی سنمو ندیدی و بهم دست زدی وقتی گریه هامو ندیدی بهم دست زدی
-ببر صداتو سلیطه بازیا چیه جلو امیر در میاری ماهین اصلا دست زدم که دست زدم بابات تورو به من فروخته بود حقم بود
ازین حقیقت تلخ دستمو روی صورتم گذاشتم و فقط زار زدم که غرید:
-گریه نکن اون طوری جلو امیر میگم
- امیر نیست تو ماشین پیاده شد
کمی آروم شد:-گریه نکن... چی جوری فهمید وسط پاتو که معاینه نکرده بفهمه زنی نشستی واس دوستات همه چیو تعریف کردن حتما دیگه
- نه داشتم والیبال بازی میکردم تو حیاط گرمم شد مقنعمو درآوردم گردنم و دید کبود آوردم دفتر مجبورم کرد دکمه لباسمو باز کنم سینمم دید کبود همرو دید
هق هقی از یادآوری اون صحنه کردم و زنیکه حروم زاده زمزمه ای بود که کاوه کرد و به یک باره انگار آتیش گرفت:
-دارم میام گوشیو بده امیر یالا
داشت میومد؟ به خاطر من؟
https://t.me/+ubeCEHxj-cI2MTQ5
https://t.me/+ubeCEHxj-cI2MTQ5
صدای مردونه ی بلند در جذبش تو مدرسه میپیچید و همه جمع شده بودن دور دفتر:
- تو خیلی بیجا کردی دکمه های لباسشو بدون خواسته ی خودش باز کردی، د میدونی من کیم؟! میدونی
مدیر با دیدن کاوه مجد لال شده بود و ناظم هر کار میکرد که اوضاع درست کنه نمیشد و چرا دروغ تو دلم قند آب میشد.
- آقای مجد به خدا ما نمیدونستیم ماهین جون زیر حضانت شما، آروم باشید برمیگرده تو کلاسش
- برگرده کلاسش؟ بیچارتون میکنم
امیر پرونده ی ماهین و بگیر یه شکایت نامم میری مینویسی ببینم این خانم به چه حقی دکمه های لباس دختر مردمو باز کرده
و با پایان جملش دست منو گرفت و از دفتر کشیدم بیرون، این اولین باری بود تو زندگیم که یکی پشتم درومد بود اما من مات زده بودم و وار رفته چون گفته بود امیر پروندمو بگیره؟
تو ماشینش که نشستیم باز ناخواسته زدم زیر گریه که نچی کرد:
- زهرمار زهرمار چه مرگته؟
مدرسه رو به خاطرت رو سرشون آوار کردم با صدام این قدر داد زدم گلوم میسوزه واس چی گریه میکنی؟
-من گفتم بیا درستش کن بدترش کردی حالا چی جوری کنکور قبول شم
احساس کردم لبخند کمرنگی زد:
-این خراب شده نه یه خراب شده ی بهتر ثبت نامت میکنم تو نگران کنکورت نباش قبولم نشدی آزاد میخونی
با بهت سمتش برگشتم که ادامه داد:
-تو فقط در اضاش باید یه کار کنی اونم اینه که شبا هر چی گفتم بگی چشم
https://t.me/+ubeCEHxj-cI2MTQ5
https://t.me/+ubeCEHxj-cI2MTQ5 | 766 | 1 | Loading... |
18 ♠️🩸♠️🩸♠️🩸♠️
#رمان_1411
#پارت_559
سایه که روش سمت من بود.. نگاه معذب شده ای به صورتم انداخت و گفت:
- معلومه که می شه.. بشین!
ولی قبل از این که بخواد اقدامی کنه برای باز کردن در.. بازوش و تو مشتم گرفتم و کشوندمش سمت ماشین خودم که پاهاش و رو زمین سفت کرد و گفت:
- من با تو نمیام! ولم کن!
کلافه و عصبی.. سرم و بهش نزدیک کردم تا صدام فقط به گوش خودم برسه و غریدم:
- بچه بازی و بذار کنار و من و جلوی چشم این همه آدمی که دارن نگاهمون می کنن سگ نکن.. تا مجبور نشم یه بار دیگه از روش های ساکت کردنم استفاده کنم و تن یخ زده ات و با خودم بکشونم تا تو ماشین!
احمقانه بود ولی.. داشتم فکر می کردم که بدم نمی شه اگه دوباره شروع کنه به وراجی کردن و من تهدیدم و عملی کنم..
گور بابای هرکسی که این جاست و داره بر و بر تماشامون می کنه.. من فقط به یه بار دیگه چشیدن اون طعم عجیب و غریب لباش فکر می کردم که فقط منتظر یه بهونه بودم واسه تکرار کردنش!
ولی چشمش بدجوری ترسیده بود که اون بهونه رو بهم نداد و صداش و برید.. سام که متوجه غیر عادی بودن شرایط شده بود.. نزدیکمون شد و پرسید:
- چی شده؟
صاف وایستادم و همون طور که آذر و دنبال خودم می کشوندم گفتم:
- هیچی.. سوار شو راه بیفتیم!
در و باز کردم آذر و نشوندم و خودمم ماشین و دور زدم و بعد از درآوردن کتم و انداختنش روی صندلی عقب.. سوار شدم..
نیم نگاهی بهش انداختم که دیدم داره جای دستم روی بازوش و می ماله که با کلافگی بیشتر شده.. ماشین و روشن کردم و راه افتادم!
خوشگلا تو کانال vip رمان ۱۴۱۱ حدودا 300 پارت جلوتریم ✌️
اونجا هفته ای 12 پارت (روزای فرد 4 پارت) آپ می شه که 2 برابر این جاست🥰
آنچه خواهید خواند هم داریم😌👌
الآنم تا پارت 1138 آپ شده ✌️
برای دریافت شماره کارت و واریز هزینه (50 هزار تومن) به این آیدی پیام بدید👇
@khazan_22 | 1 879 | 16 | Loading... |
19 خوشگلا vip رمان کوپید و علاوه بر کانال تلگرام میتونید تو اپلیکیشن باغ استور با قیمت ۵۰ هزار تومن خریداری کنید💘 | 1 829 | 1 | Loading... |
20 📚 رمان کوپید
✍️به قلم گیسو خزان
📝خلاصه
دختری که از چهارده سالگی به پسرداییش دل بسته و به خاطر شرایط زندگی جفتشون چاره ای جز دفن کردن این عشق تو وجودش نداشته.. حالا بعد از یازده سال.. باید اون خاک هایی که تو این سال ها روش ریخته رو کنار بزنه و عشقش و از اعماق قلبش بیرون بکشه و زنده اش کنه.. در حالی که هیچ امیدی به دو طرفه بودن این احساس نداره!
🔘 عاشقانه، خانوادگی، رئال
📌 ادامه این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 45 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین بمرور زمان، رمان رو تا آخر مطالعه کنین.
***
رمان هنوز کامل نیست و ادامه آن با آپدیت های هفتگی کامل خواهد شد.
نصب رایگان ios برای آیفون :
https://baghstore.net/app/
نصب رایگان نسخه Android برای سامسونگ، شیائومی، هوآوی و ... :
https://baghstore.net/app/ | 1 800 | 1 | Loading... |
21 پونزده سالم بیشتر نبود که پدرم خواهر کوچک سه ساله موتو بغلم گذاشت واز من خواست تا خودم و خواهرمو مخفی کنم و من وقتی که جلوی دهن خواهرکوچیکم روگرفتم تا صداش در نیاد شاهد به قتل رسیدن بابا محمد و مامان فاطمه ام بودم.
وحالا بزرگ شدم شدم یه بوکسور یه رزمی کار حرفه ای یه هکر و نابغه مافیا کسی که حتی بزرگترین اشخاص هم برای دیدن با من باید بارها و بارها تماس بگیرن و من تنها یچیز میخوام انتقام خون پدر و مادرم و در راس همه اونها سرهنگ ناصر است دوست صمیمی پدرم که نقطه ضعف بزرگش دخترش بارانه.
https://t.me/+JAwhrazDLLk0NzA0
ژانر :عاشقانه، مافیایی، هم خونه ای.
خالق اثر من نامادری سیندرلا نیستم | 205 | 0 | Loading... |
22 Media files | 186 | 1 | Loading... |
23 - دوستت دارم ، اما نه به عنوان یه زن . دوستت دارم مثل دختری که خودم بزرگش کردم گندم .
پلک زدم و لبام و روی هم فشردم .
- کی گفته من ...... عاشقتم ؟
یزدان جلو اومد ، انقدر که باید برای دیدنش سرم و بالا می گرفتم . انقدر که سینه به سینه ام شد ....... انقدر که نفس های گرم و مردانه اش و روی گونه های یخ زدم حس می کردم .
به نوک انگشتش ، یقم و کنار زد و به تتو اسم خودش که بالای سینم زده بودم نگاه انداخت .
- این اسم منه ، نه ؟
نفس عمیق کشیدن هم دیگه برای پایین دادن بغض تو گلوم چاره ساز نبود ......... دستام و مشت کردم و فشردم ........ نمی خواستم ملامت بشم ........ بخاطر عشقی که نفهمیدم کی تو قلب و روح و جسمم نشست و عجین شد .
من یزدان و دوست داشتم و از برملا شدن این حس وحشت داشتم ....... آره می ترسیدم .
- مگه فقط یدونه یزدان ....... تو دنیا داریم که به خودت ........ گرفتی ؟ فقط یه ....... تشابه اسمیه .
نگاه یزدان آروم بالا اومد و تو چشمام که مطمئناً سرخ و پر بغض دیده میشد ، نشست ....... بد بود که یزدان ذره ذره من را می شناخت . بد بود که حرف نزده هم یزدان دردم را میفهمید ......... بد بود که تا این حد من را بلد بود .
- من تو رو بزرگ کردم گندم ........ از وقتی که نیم متر قد بیشتر نداشتی و شبا از ترس تو بغلم می خوابیدی .......... تا الان که با این چشمای آماده به گریت جلوم ایستادی .......... به خودت بیا گندم ......... تو برای من کافی نیستی . نه اینکه بد باشی ، نه اینکه دوستت نداشته باشم ، نه اینکه زشت باشی ........ اتفاقاً تو قشنگ ترین دختری هستی که تو این دنیا دیدم . اما من نمی تونم تو چشمات نگاه کنم و تو رو تو نقش یه زن ببینم . تو فقط برام دخترمی .
لبم و گزیدم و بغضم بالاتر اومد و ابروانم لرز برداشت و یزدان تو نگاهم مات و لرزان شد ........ انگار از پشت شیشه بارون خورده ای تصویرش رو می دیدم .
- چرا ........ چرا اجازه نمیدی که تلاش کنم ......... که شاید تونستم ...... حست و به خودم ...... عوض کنم . شاید تونستم ......... برات همون زنی بشم که می خوای .
ابروان یزدان اندکی درهم رفت و خودش را اندکی عقب کشید .
- قراره چطوری حسم و عوض کنی ؟ قراره چه بلایی به سر خودت و من بیاری تا نگاهم و به خودت عوض کنی ؟
دماغم و صدادار بالا کشیدم و لبم و بیشتر از ثانیه قبل گزیدم که قطره اشکی روی گونم رد انداخت ........... حتی ایده ای نداشتم که قراره چوری نگاهش و نسبت به خودم عوض کنم .
اگه به لباس باز پوشیدن و نشان دادن زنانگی هایم بود که من همین الانش هم با یک تاپ نیم تنه و شلوارک بسیار کوتاه ریش ریش که قدش دو وجب بالاتر از زانوانم بود ، مقابلش ایستاده بودم .
اگه به خوابیدن درون تختش بود که من گاهی بعضی شبها که با کابوس از خواب می پریدم بدون آنکه اجازه از او بگیرم ، به تختش می رفتم و سر روی سینش می گذاشتم و مجبورش می کردم آنقدر برایم حرف بزند تا خوابم ببرد .
حتی تا شش سالگی ام هم در خاطرم بود که او من را به حمام میبرد .
من هیچ چیز تازه ای برای عرضه به او نداشتم .
- من ........ من ......... دوستت دارم یزدان ........ به خدا دوستت دارم ........
ابروان یزدان عمیق تر درهم رفت .
سرش و به سمتم خم کرد و از فاصله ای نزدیک تر در چشمان خیسم نگاه انداخت .
- می دونی انتظار من از یه زن چیه ؟ می تونی برام برآوردش کنی ؟ آره گندم ؟
- بگو ......... بگو انتظارت چیه . شاید ........ شاید تونستم برآوردش کنم وووووو .....
https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0 | 87 | 0 | Loading... |
24 _ دلم میخواد رو گردنت اسنیف کنم.
_ اسنیف چیه؟
با چشمان خمارش به یقهی باز لباسم خیره شد.
نزدیک شد و در فاصلهی نزدیکم ایستاد:
_ اسنیف...
شیشهای از جیبش بیرون کشید و مقابل صورتم تکان داد، پودری سفید درونش بود:
_ به روش کشیدن این میگن!
ابروهایم بالا پرید:
_ و این چیه؟
لبخندی روی لبهایش نقش بست:
_ دوس داری امتحانش کنی؟
چشم ریز کردم، مشکوک بود.
_ چی هست؟
لبهایش را با زبان خیس کرد و دستش را به دور کمرم حلقه کرد:
_ بهش میگن کوک...
اخم کردم:
_ کوک چیه؟ چرا انقد گنگ حرف میزنی؟
با سرخوشی قهقه زد و یک دستی سرهی کوچک شیشه را باز کرد:
_ تا حالا کوکائین نشنیدی؟
ابروهایم بالا پرید:
_ منظورت همون مواد مخدرس؟
لبخند کجش حرفم را تایید کرد، به ارامی انگشتش را روی شانهام کشید و بند لباسم را از روی شانهام پایین برد.
لباس به زور به تنم بند شده بود و هر آن ممکن بود بیفتد:
_ اهوم، همون مخدرس...
_ میخوای، میخوای بکشی؟ تو معتادی؟
دوباره خندید و اینبار محکمتر من را در اغوشش گرفت:
_ تکون نخور!
مطیعش شده تکان نخوردم که شیشهی کوچک را از کنار گردنم کج کرد و با تکانهای ارام خطی از آن پودر را روی شانهام ریخت:
_ اهوم...حالا میخوام بهت نشون بدم اسنیف چیه!
سپس سر به سمت گردنم برد و ابتدا بوسه ای روی گردنم نشاند که در جایم پریدم.
_ هیش گفتم تکون نخور...
سپس بینیاش را به شانهام کشید و سریع نفس محکمی کشید که پودر را به اعماق بینی اش رساند.
-هییی کشیدی واقعا؟
سرش را سریع عقب برد و تکانی داد، چشمانش کمی قرمز شده بود، پرهی بینیاش از ان مواد سفید شده بود.
_ الان، الان تو...
اهمیتی به حرف زدنم نداد و نگاهش را به بدنم دوخت:
_ هوم، گفتم تکون نخور...اما ببین چیکار کردی، اینحا هم کوک ریخته...
روی تخت هلم داد و لباسم را پایینتر کشید:
_ آلا تو مال کیای؟
اب دهانم را قورت دادم، اگر باز هم مراعات نمیکردم مرا می کشت.
او کوهیار آریاتبار بود؛ یکی از بزرگترین مافیا های خاورمیانه!
_ مال توام...
لبهایش گردنم را میبوسید:
_ و من کیام؟
چشم بستم و درحالی که بدنم داشت به لمس لبهایش واکنش نشان میداد لب زدم:
_ کوهیار، آریاتبار...
https://t.me/+b31Rpe2qS5M5MzA0
https://t.me/+b31Rpe2qS5M5MzA0
https://t.me/+b31Rpe2qS5M5MzA0
https://t.me/+b31Rpe2qS5M5MzA0
من کوهیارم...
وقتی تن اون کوچولوی دلبر رو دریدم فکرشو نمیکردم آخرین نفری باشه که بتونه ا
حالموخراب کنه!!
بعد چندین سال برگشتم و دوباره رفتم سراغش. اون حالا یه دختر زیبا و خجالتی بود که داشت دنبال دکتر برای ترمیم بکارت میگشت.
بکارتی که دوباره قرار بود مال من باشه🍑💦💦
#صحنه_دار ⛔️
#دارای_محدودیتسنی❌ | 57 | 0 | Loading... |
25 _ هزینه سزارین بزن به حساب بیمارستان
لگنت کوچیکه طبیعی احتمال خونریزی و پارگی هست نمیتونی طاقت بیاری
ماهی از درد سرش رو به بالشت بیمارستان فشرد
_نه خانم دکتر میتونم بخدا
_یعنی چی؟ من باید تشخیص بدم یا شما؟
ماهی بغض کرده لب چید
_الان ... گفتن ۳ سانت دهانه رحم باز شده
توروخدا ... من زور میزنم سزارین نکنید
دکتر بی حوصله اخم کرد
_به همکاری نیست!
میگم بدنت دووم نمیاره یا خودت میمیری یا بچه خفه میشه
عصبی زیرلب ادامه داد
_وقتی تو این سن حامله میشی همین میشه دیگه که من هر حرفو باید صدبار بگم
تو الان باید مدرسه میبودی نه رو تخت زایشگاه
ماهی با درد ناله کرد و دستش رو روی شکمش گذاشت
پرستار با دلسوزی جلو اومد
_همراهیت کجاست؟
من بهش بگم پرداخت کنه
بغض ماهی منفجر شد
پایین تنهاش تیر میکشید و مرگ و به چشماش دیده بود
_ همراهی ندارم ، تنهام
درد دوباره شروع شد
تو دلش به بچه التماس کرد
_توروخدا تنهام نذار
توروخدا سالم دنیا بیا
تو که میدونی مامان پول عمل سزارین نداره
ماما با اخم برگشت
_چی شد؟ پرداخت کردید؟
۲۷ میلیون بیشتر نیست
چون شما وضعیتتون اورژانسیه و اونجا دولتیه میرسه به ۱۲ تومن
دخترک بلندتر هق زد
درد شدت پیدا کرد
_ التماستون میکنم ... کمکم کنید طبیعی به دنیاش بیارم
ماما صداشو بالا برد
_ میمیری میگم
چه اصراری داری به طبیعی
بابای این کجاست اصلا؟
تو زبون نمیفهمی با شوهرت حرف بزنم
ماهی چشماشو بست
اشک روی گونه هاش چکید و بدنش لرزید
بابای بچهاش؟
دکتر طوفان خسروشاهی؟
همون مردی که ماهی براش قربانی انتقام بود؟
بی جون هق زد و با چشمای بسته تو دلش با بچه حرف زد
(کاش میتونستی تو به جای من حرف بزنی
من دارم از درد میمیرم مامانی
کاش تو زبون داشتی و تعریف میکردی بابات چیکار باهامون کرد
که چطور طوفان شد تو زندگیِ دخترعمهی ۱۷ سالش تا از اصلان خان خسروشاهی انتقام بگیره)
پرستار با عجله گفت
_ ضربان قلبش ضعیفه خانم دکتر
_ پروندشو بیارید
ماهی نمیشنید
گوش هاش سوت میکشید و حتی جون نداشا برای آخرین بار شکمش رو نوازش کنه
(کاش میتونستی بهشون بگی بابای من همکارتونه و شماها دارید اینطور تحقیرآمیز با مامانم حرف میزنید
میگفتی بابای من تخصص قلب داره
که الان آمریکاست
که اومد تا خانوادهی مادریمو زمین بزنه و برگرده و این وسط مامانم شد قربانی
میگفتی بابامم مثل شما دکتره
میگفتی مامانم ازم قول گرفته منم دکترشم)
_ خانم دکتر مشکل قلبی داره
_ ای وای ، چرا اعلام نکرده؟
بگید دکتر قلب و عروق بفرستن بخش زنان زایمان
کسی ماسک اکسیژن روی صورتش قرار دار و ماهی بی جون لبخند زد
( آمریکا خوش میگذره طوفان خسروشاهی؟
تو هم میری بالای سر زنای باردار که مشکل قلبی دارن؟
وقتی کمکمشون میکنی بچهاشونو سالم به دنیا بیارن اصلا یادت میاد زن و بچه خودت یک جای این دنیا برای زندگیشون میجنگن؟)
گوش هاش سوت کشید ، چشماش سیاهی رفت و کسی سوزن رو توی رگش فرو برد
_ بفرستیدش اتاق عمل تا دکتر خسروشاهی برسن
برای ثانیه ای پلکش پرید از شنیدن فامیل آشنا
نتونست مقاومت کنه
به توهماتش لبخند زد و هوشیاریشو از دست داد
طوفان با اخم وارد اتاق عمل شد و سمت بیمار قدم برداشت
_چندساله طبابت میکنید خانم دکتر که هنوز نمیدونید باید قبل از زایمان شرح حال دقیق بگیرید؟
زن مضطرب دهان باز کرد که جواب دهد که طوفان تشر زد
_نمیخوام چیزی بشنوم
رضایت نامه رو بدید شوهرش امضا کنه
وضعیت قلبی که تو پرونده شرح داده شده بود اصلا برای زایمان خوب نبود
پرستار مداخله کرد
_شوهر نداره دکتر
همراهی نیاورده
طوفان بدون نگاه به صورت بیمار سمت دستگاه ها رفت
_چندسالشه؟
_هفده
برای ثانیه ای دست طوفان مشت شد
ماهیِ کوچولوی اونم 17ساله بود
فقط هیفده سال زندگی کرد و بعد از اون طوفان با بی رحمی روزگارش رو سیاه کرد
نفس عمیقی کشید
باید جون دخترک رو نجات میداد
شاید میتونست بعدا ازش بخواد برای پیدا شدن ماهی کوچولوش دعا کنه!
نیمه های عمل بود که هشدار داد
_بیشتر از این بیهوشی برای قلب ضرر داره ممکنه بره تو کما
بی حسی تزریق بشه ، هوشیارش کنید
پرستار سر تکون داد
_چشم دکتر
ماما نوزاد خونی رو از شکم دخترک بیرون کشید و طوفان ناخواسته لبخند زد
دخترک ۱۷ساله ای که صورتش زیر ماسک اکسیژن و کلاه اتاق عمل پنهون بود
صدای گریه نوزاد بلند شد
چشم های بی جون دخترک باز شد
به سختی ماسک رو از روی صورتش برداشت و خش دار نالید
_بچم
ماما با کینه اخم کرد و طوفان متوجه نفرتش شد
عقب زدش و با چشماش هشدار داد
نوزاد رو از بین دستاش بیرون کشید و روی سینه ی مادر گذاشت
_ پسرکوچولومون کاملا سالمه خانم جوان
اما برای زایمان های بعدی حتما زیرنظر متخصص قلب باش وگرنه
سرش رو بلند کرد و ساکت شد
زمان ایستاد!
بی جان پچ زد
_ ماهی
https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0
https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0
https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0 | 80 | 1 | Loading... |
26 - یه سابقه دار و از زندان آزاد کردی که بشه شریکت تو شرکت، تو اصلاً عقل داری دختر؟
بگو اصل داستان چیه منو واسه چی میخوای؟
بی توجه به صدای بلندش نگاهم رو، روی اون تتوها وجای زخم روی سر و گردنش چرخ دادم، این مرد واقعا ترسناک بود اما باهوش بود.
- حق داری، من یه چیزی فراتر از یه شراکت ساده میخوام.
اخمهاش توی هم شد فکش رو به هم فشرد و با خشم گفت:
- چی میخوای ازم، فقط کافیه معقول نباشه تا گردنتو خورد کنم و بقیهی عمرم به عنوان قاتل تو زندان باشم.
داشتم از ترس قالب تهی میکردم، وحشت داشتم که بگم چی توی سرمه، اگه میفهمید، اگه عصبی میشد، همینجوریش هم اینقدر ترسناک بود که میخواستم به گریه بیفتم.
- دِ بگو دیگه لعنتی.
شونه هام از داد بلندش بالا پرید و ترسیده به حرف اومدم.
-ازت یه بچه میخوام.
چشمهاش درشت شد، یه تای ابروش رو بالا انداخت و با مکث گوشش رو سمتم لبام آوردم و گفت:
- یه بار دیگه نشخوارکن چی گفتی؟
یه قدم عقب رفتم، نیم نگاهی به در اتاق انداختم و گفتم:
- کلی پول دادم تا آزاد بشی... من... من.. فقط ازت یه بچه میخوام، اگه بچه نداشته باشم نمیتونم از پدرم ارث ببرم شرط گذاشته، تو به من یه بچه بده و برو.
نفسش رو سخت بیرون داد، دو بار گردنش روبه چپ وراست خم کرد و قبل از اینکه حرفی بزنه با خشم به گردنم چنگ زد، تنم رو به دیوار کوبید و فریادش منو تا مرز سکته پیش برد.
- مدل جدیه هرزه بازیه عوضی؟
منو از زندان در آوردی تا بیناموسی کنم؟
اشتباه به عرضت رسوندن دخی، من زندان بودم ولی پسر حاجیم، حلال حروم سرم میشه.
دست روی مچش گذاشتم و با وحشت گفتم؛
- محرم میشیم، صیغهم کن.
فشار دستهاش رو بیشتر کرد و من به سرفه افتادم.
- درمورد من چی فکر کردی؟که یه بچه میکارمو بعدش ولش میکنم؟
اشتباه کردی دختر اشتباه، بهتره منو برگردونی تو زندان.
ولم کرد، به سرفه افتادم اما قدم هاش سمت در و فکر خراب شدن نقشهم دیوونه کرد که جیغ زدم:
- وقت ندارم، به همه گفتم حاملهم لعنتی، چی ازت کم میشه، عشق و حالتو میکنی و گورتو گم میکنی.
اصلا به تو چه که بچه ای هست یا نه، قرار نیست هیچوقت بفههه تو باباشی، فکر میکنه اون نامزد حرومزادهم باباشه.
بیشتر از قبل عصبی شد، سمتم قدم برداشت و قبل از اینکه مشت گره کردش توی دهنم کوبیده بشه با یه جهش خودم رو بهش رسوندم و لبهام رو روی لبش کوبیدم
م اگه این مرد رو رام نمیکردم شیرین نبودم.
- تو به من یه بچه میدی لعنتی.
https://t.me/+1ieqWSWaFKs2ZjY0
https://t.me/+1ieqWSWaFKs2ZjY0
https://t.me/+1ieqWSWaFKs2ZjY0
https://t.me/+1ieqWSWaFKs2ZjY0
https://t.me/+1ieqWSWaFKs2ZjY0 | 150 | 0 | Loading... |
27 Media files | 214 | 0 | Loading... |
28 پونزده سالم بیشتر نبود که پدرم خواهر کوچک سه ساله موتو بغلم گذاشت واز من خواست تا خودم و خواهرمو مخفی کنم و من وقتی که جلوی دهن خواهرکوچیکم روگرفتم تا صداش در نیاد شاهد به قتل رسیدن بابا محمد و مامان فاطمه ام بودم.
وحالا بزرگ شدم شدم یه بوکسور یه رزمی کار حرفه ای یه هکر و نابغه مافیا کسی که حتی بزرگترین اشخاص هم برای دیدن با من باید بارها و بارها تماس بگیرن و من تنها یچیز میخوام انتقام خون پدر و مادرم و در راس همه اونها سرهنگ ناصر است دوست صمیمی پدرم که نقطه ضعف بزرگش دخترش بارانه.
https://t.me/+JAwhrazDLLk0NzA0
ژانر :عاشقانه، مافیایی، هم خونه ای.
خالق اثر من نامادری سیندرلا نیستم | 232 | 0 | Loading... |
29 - دوستت دارم ، اما نه به عنوان یه زن . دوستت دارم مثل دختری که خودم بزرگش کردم گندم .
پلک زدم و لبام و روی هم فشردم .
- کی گفته من ...... عاشقتم ؟
یزدان جلو اومد ، انقدر که باید برای دیدنش سرم و بالا می گرفتم . انقدر که سینه به سینه ام شد ....... انقدر که نفس های گرم و مردانه اش و روی گونه های یخ زدم حس می کردم .
به نوک انگشتش ، یقم و کنار زد و به تتو اسم خودش که بالای سینم زده بودم نگاه انداخت .
- این اسم منه ، نه ؟
نفس عمیق کشیدن هم دیگه برای پایین دادن بغض تو گلوم چاره ساز نبود ......... دستام و مشت کردم و فشردم ........ نمی خواستم ملامت بشم ........ بخاطر عشقی که نفهمیدم کی تو قلب و روح و جسمم نشست و عجین شد .
من یزدان و دوست داشتم و از برملا شدن این حس وحشت داشتم ....... آره می ترسیدم .
- مگه فقط یدونه یزدان ....... تو دنیا داریم که به خودت ........ گرفتی ؟ فقط یه ....... تشابه اسمیه .
نگاه یزدان آروم بالا اومد و تو چشمام که مطمئناً سرخ و پر بغض دیده میشد ، نشست ....... بد بود که یزدان ذره ذره من را می شناخت . بد بود که حرف نزده هم یزدان دردم را میفهمید ......... بد بود که تا این حد من را بلد بود .
- من تو رو بزرگ کردم گندم ........ از وقتی که نیم متر قد بیشتر نداشتی و شبا از ترس تو بغلم می خوابیدی .......... تا الان که با این چشمای آماده به گریت جلوم ایستادی .......... به خودت بیا گندم ......... تو برای من کافی نیستی . نه اینکه بد باشی ، نه اینکه دوستت نداشته باشم ، نه اینکه زشت باشی ........ اتفاقاً تو قشنگ ترین دختری هستی که تو این دنیا دیدم . اما من نمی تونم تو چشمات نگاه کنم و تو رو تو نقش یه زن ببینم . تو فقط برام دخترمی .
لبم و گزیدم و بغضم بالاتر اومد و ابروانم لرز برداشت و یزدان تو نگاهم مات و لرزان شد ........ انگار از پشت شیشه بارون خورده ای تصویرش رو می دیدم .
- چرا ........ چرا اجازه نمیدی که تلاش کنم ......... که شاید تونستم ...... حست و به خودم ...... عوض کنم . شاید تونستم ......... برات همون زنی بشم که می خوای .
ابروان یزدان اندکی درهم رفت و خودش را اندکی عقب کشید .
- قراره چطوری حسم و عوض کنی ؟ قراره چه بلایی به سر خودت و من بیاری تا نگاهم و به خودت عوض کنی ؟
دماغم و صدادار بالا کشیدم و لبم و بیشتر از ثانیه قبل گزیدم که قطره اشکی روی گونم رد انداخت ........... حتی ایده ای نداشتم که قراره چوری نگاهش و نسبت به خودم عوض کنم .
اگه به لباس باز پوشیدن و نشان دادن زنانگی هایم بود که من همین الانش هم با یک تاپ نیم تنه و شلوارک بسیار کوتاه ریش ریش که قدش دو وجب بالاتر از زانوانم بود ، مقابلش ایستاده بودم .
اگه به خوابیدن درون تختش بود که من گاهی بعضی شبها که با کابوس از خواب می پریدم بدون آنکه اجازه از او بگیرم ، به تختش می رفتم و سر روی سینش می گذاشتم و مجبورش می کردم آنقدر برایم حرف بزند تا خوابم ببرد .
حتی تا شش سالگی ام هم در خاطرم بود که او من را به حمام میبرد .
من هیچ چیز تازه ای برای عرضه به او نداشتم .
- من ........ من ......... دوستت دارم یزدان ........ به خدا دوستت دارم ........
ابروان یزدان عمیق تر درهم رفت .
سرش و به سمتم خم کرد و از فاصله ای نزدیک تر در چشمان خیسم نگاه انداخت .
- می دونی انتظار من از یه زن چیه ؟ می تونی برام برآوردش کنی ؟ آره گندم ؟
- بگو ......... بگو انتظارت چیه . شاید ........ شاید تونستم برآوردش کنم وووووو .....
https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0 | 110 | 0 | Loading... |
30 _ هزینه سزارین بزن به حساب بیمارستان
لگنت کوچیکه طبیعی احتمال خونریزی و پارگی هست نمیتونی طاقت بیاری
ماهی از درد سرش رو به بالشت بیمارستان فشرد
_نه خانم دکتر میتونم بخدا
_یعنی چی؟ من باید تشخیص بدم یا شما؟
ماهی بغض کرده لب چید
_الان ... گفتن ۳ سانت دهانه رحم باز شده
توروخدا ... من زور میزنم سزارین نکنید
دکتر بی حوصله اخم کرد
_به همکاری نیست!
میگم بدنت دووم نمیاره یا خودت میمیری یا بچه خفه میشه
عصبی زیرلب ادامه داد
_وقتی تو این سن حامله میشی همین میشه دیگه که من هر حرفو باید صدبار بگم
تو الان باید مدرسه میبودی نه رو تخت زایشگاه
ماهی با درد ناله کرد و دستش رو روی شکمش گذاشت
پرستار با دلسوزی جلو اومد
_همراهیت کجاست؟
من بهش بگم پرداخت کنه
بغض ماهی منفجر شد
پایین تنهاش تیر میکشید و مرگ و به چشماش دیده بود
_ همراهی ندارم ، تنهام
درد دوباره شروع شد
تو دلش به بچه التماس کرد
_توروخدا تنهام نذار
توروخدا سالم دنیا بیا
تو که میدونی مامان پول عمل سزارین نداره
ماما با اخم برگشت
_چی شد؟ پرداخت کردید؟
۲۷ میلیون بیشتر نیست
چون شما وضعیتتون اورژانسیه و اونجا دولتیه میرسه به ۱۲ تومن
دخترک بلندتر هق زد
درد شدت پیدا کرد
_ التماستون میکنم ... کمکم کنید طبیعی به دنیاش بیارم
ماما صداشو بالا برد
_ میمیری میگم
چه اصراری داری به طبیعی
بابای این کجاست اصلا؟
تو زبون نمیفهمی با شوهرت حرف بزنم
ماهی چشماشو بست
اشک روی گونه هاش چکید و بدنش لرزید
بابای بچهاش؟
دکتر طوفان خسروشاهی؟
همون مردی که ماهی براش قربانی انتقام بود؟
بی جون هق زد و با چشمای بسته تو دلش با بچه حرف زد
(کاش میتونستی تو به جای من حرف بزنی
من دارم از درد میمیرم مامانی
کاش تو زبون داشتی و تعریف میکردی بابات چیکار باهامون کرد
که چطور طوفان شد تو زندگیِ دخترعمهی ۱۷ سالش تا از اصلان خان خسروشاهی انتقام بگیره)
پرستار با عجله گفت
_ ضربان قلبش ضعیفه خانم دکتر
_ پروندشو بیارید
ماهی نمیشنید
گوش هاش سوت میکشید و حتی جون نداشا برای آخرین بار شکمش رو نوازش کنه
(کاش میتونستی بهشون بگی بابای من همکارتونه و شماها دارید اینطور تحقیرآمیز با مامانم حرف میزنید
میگفتی بابای من تخصص قلب داره
که الان آمریکاست
که اومد تا خانوادهی مادریمو زمین بزنه و برگرده و این وسط مامانم شد قربانی
میگفتی بابامم مثل شما دکتره
میگفتی مامانم ازم قول گرفته منم دکترشم)
_ خانم دکتر مشکل قلبی داره
_ ای وای ، چرا اعلام نکرده؟
بگید دکتر قلب و عروق بفرستن بخش زنان زایمان
کسی ماسک اکسیژن روی صورتش قرار دار و ماهی بی جون لبخند زد
( آمریکا خوش میگذره طوفان خسروشاهی؟
تو هم میری بالای سر زنای باردار که مشکل قلبی دارن؟
وقتی کمکمشون میکنی بچهاشونو سالم به دنیا بیارن اصلا یادت میاد زن و بچه خودت یک جای این دنیا برای زندگیشون میجنگن؟)
گوش هاش سوت کشید ، چشماش سیاهی رفت و کسی سوزن رو توی رگش فرو برد
_ بفرستیدش اتاق عمل تا دکتر خسروشاهی برسن
برای ثانیه ای پلکش پرید از شنیدن فامیل آشنا
نتونست مقاومت کنه
به توهماتش لبخند زد و هوشیاریشو از دست داد
طوفان با اخم وارد اتاق عمل شد و سمت بیمار قدم برداشت
_چندساله طبابت میکنید خانم دکتر که هنوز نمیدونید باید قبل از زایمان شرح حال دقیق بگیرید؟
زن مضطرب دهان باز کرد که جواب دهد که طوفان تشر زد
_نمیخوام چیزی بشنوم
رضایت نامه رو بدید شوهرش امضا کنه
وضعیت قلبی که تو پرونده شرح داده شده بود اصلا برای زایمان خوب نبود
پرستار مداخله کرد
_شوهر نداره دکتر
همراهی نیاورده
طوفان بدون نگاه به صورت بیمار سمت دستگاه ها رفت
_چندسالشه؟
_هفده
برای ثانیه ای دست طوفان مشت شد
ماهیِ کوچولوی اونم 17ساله بود
فقط هیفده سال زندگی کرد و بعد از اون طوفان با بی رحمی روزگارش رو سیاه کرد
نفس عمیقی کشید
باید جون دخترک رو نجات میداد
شاید میتونست بعدا ازش بخواد برای پیدا شدن ماهی کوچولوش دعا کنه!
نیمه های عمل بود که هشدار داد
_بیشتر از این بیهوشی برای قلب ضرر داره ممکنه بره تو کما
بی حسی تزریق بشه ، هوشیارش کنید
پرستار سر تکون داد
_چشم دکتر
ماما نوزاد خونی رو از شکم دخترک بیرون کشید و طوفان ناخواسته لبخند زد
دخترک ۱۷ساله ای که صورتش زیر ماسک اکسیژن و کلاه اتاق عمل پنهون بود
صدای گریه نوزاد بلند شد
چشم های بی جون دخترک باز شد
به سختی ماسک رو از روی صورتش برداشت و خش دار نالید
_بچم
ماما با کینه اخم کرد و طوفان متوجه نفرتش شد
عقب زدش و با چشماش هشدار داد
نوزاد رو از بین دستاش بیرون کشید و روی سینه ی مادر گذاشت
_ پسرکوچولومون کاملا سالمه خانم جوان
اما برای زایمان های بعدی حتما زیرنظر متخصص قلب باش وگرنه
سرش رو بلند کرد و ساکت شد
زمان ایستاد!
بی جان پچ زد
_ ماهی
https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0
https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0
https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0 | 117 | 1 | Loading... |
31 - یه سابقه دار و از زندان آزاد کردی که بشه شریکت تو شرکت، تو اصلاً عقل داری دختر؟
بگو اصل داستان چیه منو واسه چی میخوای؟
بی توجه به صدای بلندش نگاهم رو، روی اون تتوها وجای زخم روی سر و گردنش چرخ دادم، این مرد واقعا ترسناک بود اما باهوش بود.
- حق داری، من یه چیزی فراتر از یه شراکت ساده میخوام.
اخمهاش توی هم شد فکش رو به هم فشرد و با خشم گفت:
- چی میخوای ازم، فقط کافیه معقول نباشه تا گردنتو خورد کنم و بقیهی عمرم به عنوان قاتل تو زندان باشم.
داشتم از ترس قالب تهی میکردم، وحشت داشتم که بگم چی توی سرمه، اگه میفهمید، اگه عصبی میشد، همینجوریش هم اینقدر ترسناک بود که میخواستم به گریه بیفتم.
- دِ بگو دیگه لعنتی.
شونه هام از داد بلندش بالا پرید و ترسیده به حرف اومدم.
-ازت یه بچه میخوام.
چشمهاش درشت شد، یه تای ابروش رو بالا انداخت و با مکث گوشش رو سمتم لبام آوردم و گفت:
- یه بار دیگه نشخوارکن چی گفتی؟
یه قدم عقب رفتم، نیم نگاهی به در اتاق انداختم و گفتم:
- کلی پول دادم تا آزاد بشی... من... من.. فقط ازت یه بچه میخوام، اگه بچه نداشته باشم نمیتونم از پدرم ارث ببرم شرط گذاشته، تو به من یه بچه بده و برو.
نفسش رو سخت بیرون داد، دو بار گردنش روبه چپ وراست خم کرد و قبل از اینکه حرفی بزنه با خشم به گردنم چنگ زد، تنم رو به دیوار کوبید و فریادش منو تا مرز سکته پیش برد.
- مدل جدیه هرزه بازیه عوضی؟
منو از زندان در آوردی تا بیناموسی کنم؟
اشتباه به عرضت رسوندن دخی، من زندان بودم ولی پسر حاجیم، حلال حروم سرم میشه.
دست روی مچش گذاشتم و با وحشت گفتم؛
- محرم میشیم، صیغهم کن.
فشار دستهاش رو بیشتر کرد و من به سرفه افتادم.
- درمورد من چی فکر کردی؟که یه بچه میکارمو بعدش ولش میکنم؟
اشتباه کردی دختر اشتباه، بهتره منو برگردونی تو زندان.
ولم کرد، به سرفه افتادم اما قدم هاش سمت در و فکر خراب شدن نقشهم دیوونه کرد که جیغ زدم:
- وقت ندارم، به همه گفتم حاملهم لعنتی، چی ازت کم میشه، عشق و حالتو میکنی و گورتو گم میکنی.
اصلا به تو چه که بچه ای هست یا نه، قرار نیست هیچوقت بفههه تو باباشی، فکر میکنه اون نامزد حرومزادهم باباشه.
بیشتر از قبل عصبی شد، سمتم قدم برداشت و قبل از اینکه مشت گره کردش توی دهنم کوبیده بشه با یه جهش خودم رو بهش رسوندم و لبهام رو روی لبش کوبیدم
م اگه این مرد رو رام نمیکردم شیرین نبودم.
- تو به من یه بچه میدی لعنتی.
https://t.me/+1ieqWSWaFKs2ZjY0
https://t.me/+1ieqWSWaFKs2ZjY0
https://t.me/+1ieqWSWaFKs2ZjY0
https://t.me/+1ieqWSWaFKs2ZjY0
https://t.me/+1ieqWSWaFKs2ZjY0 | 197 | 0 | Loading... |
32 _ دلم میخواد رو گردنت اسنیف کنم.
_ اسنیف چیه؟
با چشمان خمارش به یقهی باز لباسم خیره شد.
نزدیک شد و در فاصلهی نزدیکم ایستاد:
_ اسنیف...
شیشهای از جیبش بیرون کشید و مقابل صورتم تکان داد، پودری سفید درونش بود:
_ به روش کشیدن این میگن!
ابروهایم بالا پرید:
_ و این چیه؟
لبخندی روی لبهایش نقش بست:
_ دوس داری امتحانش کنی؟
چشم ریز کردم، مشکوک بود.
_ چی هست؟
لبهایش را با زبان خیس کرد و دستش را به دور کمرم حلقه کرد:
_ بهش میگن کوک...
اخم کردم:
_ کوک چیه؟ چرا انقد گنگ حرف میزنی؟
با سرخوشی قهقه زد و یک دستی سرهی کوچک شیشه را باز کرد:
_ تا حالا کوکائین نشنیدی؟
ابروهایم بالا پرید:
_ منظورت همون مواد مخدرس؟
لبخند کجش حرفم را تایید کرد، به ارامی انگشتش را روی شانهام کشید و بند لباسم را از روی شانهام پایین برد.
لباس به زور به تنم بند شده بود و هر آن ممکن بود بیفتد:
_ اهوم، همون مخدرس...
_ میخوای، میخوای بکشی؟ تو معتادی؟
دوباره خندید و اینبار محکمتر من را در اغوشش گرفت:
_ تکون نخور!
مطیعش شده تکان نخوردم که شیشهی کوچک را از کنار گردنم کج کرد و با تکانهای ارام خطی از آن پودر را روی شانهام ریخت:
_ اهوم...حالا میخوام بهت نشون بدم اسنیف چیه!
سپس سر به سمت گردنم برد و ابتدا بوسه ای روی گردنم نشاند که در جایم پریدم.
_ هیش گفتم تکون نخور...
سپس بینیاش را به شانهام کشید و سریع نفس محکمی کشید که پودر را به اعماق بینی اش رساند.
-هییی کشیدی واقعا؟
سرش را سریع عقب برد و تکانی داد، چشمانش کمی قرمز شده بود، پرهی بینیاش از ان مواد سفید شده بود.
_ الان، الان تو...
اهمیتی به حرف زدنم نداد و نگاهش را به بدنم دوخت:
_ هوم، گفتم تکون نخور...اما ببین چیکار کردی، اینحا هم کوک ریخته...
روی تخت هلم داد و لباسم را پایینتر کشید:
_ آلا تو مال کیای؟
اب دهانم را قورت دادم، اگر باز هم مراعات نمیکردم مرا می کشت.
او کوهیار آریاتبار بود؛ یکی از بزرگترین مافیا های خاورمیانه!
_ مال توام...
لبهایش گردنم را میبوسید:
_ و من کیام؟
چشم بستم و درحالی که بدنم داشت به لمس لبهایش واکنش نشان میداد لب زدم:
_ کوهیار، آریاتبار...
https://t.me/+b31Rpe2qS5M5MzA0
https://t.me/+b31Rpe2qS5M5MzA0
https://t.me/+b31Rpe2qS5M5MzA0
https://t.me/+b31Rpe2qS5M5MzA0
من کوهیارم...
وقتی تن اون کوچولوی دلبر رو دریدم فکرشو نمیکردم آخرین نفری باشه که بتونه ا
حالموخراب کنه!!
بعد چندین سال برگشتم و دوباره رفتم سراغش. اون حالا یه دختر زیبا و خجالتی بود که داشت دنبال دکتر برای ترمیم بکارت میگشت.
بکارتی که دوباره قرار بود مال من باشه🍑💦💦
#صحنه_دار ⛔️
#دارای_محدودیتسنی❌ | 89 | 0 | Loading... |
33 من تارام دختری که بخاطر مشکلات بین پدرو مادرش مجبور شده از خونه فرار کنند و بخاطر مریضی مادرش مجبور به کیف قاپی میشم تا موقعی که جیب قاضی مملکت رو میزنم.
قاضی که پسر خوانده پدرم از اب در می آید و من و مادرم را کت بسته تحویل پدرم می دهد.
https://t.me/+c8_9RZ_WZa44NGY0 | 443 | 0 | Loading... |
34 Media files | 390 | 0 | Loading... |
35 _ آقای دکتر دختره نمیذاره سوند وصل کنیم بهش
بخشو گذاشته روی سرش
طوفان عصبی غرید
_ من از ۸ صبح اتاق عملم خانم فروتن
سوند گذاشتن کار منه؟
پرستار نالید
_ آخه دکتر
همون دختریه که دیشب خودتون آوردینش
طوفان مکث کرد
همان بچهی ۱۶_۱۷ سالهای که زیر پل در حال مرگ بود؟
عصبی گوشی معاینه را روی میز قرار داد و سمت در رفت
_ کدوم اتاقه؟
_ بخش زنان ، اتاق ۴۳
ابروهایش درهم شد
_ بخش زنان چرا؟
اونکه کتک خورده بود
_ مشاور روانشناس باهاش صحبت کرده
زیاد حرفی نزده
ولی حدس میزنیم باباش میخواسته بهش تعرض کنه ولی نذاشته
برای همون کتک خورده
رو بدنش جای چنگ و دندونه
فرستادیم بخش زنان تا چکش کنن
طوفان با جدیت وارد بخش شد
پرستارها به احترامش ایستادند و او بی توجه پرسید
_ بهش تعرض شده؟
_ نه دکتر دختره
در اتاق را باز کرد
_ شما برو سرکارت
دختربچه روی تخت در خود جمع شده بود
طوفان به سوند کنار تخت نگاه کرد
دلش سوخت اما نشان نداد
اگر کوتاه می آمد بچه سوارش میشد!
_ در بیارلباستو آماده شو
میخوان بفرستنت اتاق عمل باید سوند داشته باشی
دخترک وحشت زده لب زد
_ نه
_ مشکلی نداری یعنی؟
اگر اینطوره ما هم زنگ میزنیم پدرت بیاد دنبالت
حتی شماره پدرش هم نداشت
تهدید الکی!
سمت در برگشت که دخترک التماس کرد
_ نه ... نه توروخدا.... به اون زنگ نزنید
طوفان آه کشید
پس درست بود
دخترک قربانی تجاوز نزدیکان شده بود هرچند که موفق نبودند
_ پس بذار برات سوند بذارن
بغض دخترک ترکید
_ بعدش که مرخصم کردن چی؟
طوفان جواب داد
_ میری خونه
دخترک سرش را پایین انداخت
کدام خانه؟
_ همون خونه ای که اون میخواست ... میخواست بهم تجاوز کنه؟
طوفان پوف کشید
پس مشکل آنجا بود...
از مرخص شدن میلرزید
ناخواسته گفت
_ پس بیا با هم یک قراری بذاریم خانم کوچولو
تو الان مثل دختر خوب آماده میشی تا سوندتو بزنن
منم وقتی مرخص شدی تا یک کار و خوابگاه برات پیدا کنم میبرمت خونه
چطوره؟
دخترک نگاهش کرد
میترسید...
_ در عوضش چی میخوای؟
خیالش را راحت کرد
_ نترس من به بچه ها کاری ندارم!
میتونی خونه رو تمیز کنی ، غذا بپزی
چطوره؟
دخترک نگاهش کرد
هنوز هم دودل بود
_ چرا کمکم میکنی؟
طوفان آرام شانه اش را هل داد
دختر روی تخت دراز شد
_ فکر کن منو یاد یکی انداختی؟
دخترک خجالت زده ازینکه قرار است این نرد بدنش را ببیند پچ زد
_ کی؟
طوفان ارام بند شلوار بیمارستان را دراورد
لباس زیری صورتی رنگ به پا داشت
_ دخترعموم
سه ساله که بود دزدیدنش...
اگر زنده باشه الان باید هم سن و سال تو باشه
ادامه نداد که گم شدن بچه تقصیر انتقام جویی او بود!
که اگر ماهی کوچولو از خانواده اش جدا شده تنها یک مقصر داشت
طوفان خسروشاهی و انتقامش!
سعی کرد بحث را باز کند تا دخترک اجازه دهد لباسش را دربیاورد
_ اسمتو بهم نگفتی خانم کوچولو
دخترک آرام زمزمه کرد
_ ماهی
دستش ثابت روی لباس ماند
با اخم پرسید
_ گفتی چندسالته ماهی؟
_ پونزده ... شونزده
_ پونزده یا شونزده؟
_ نمیدونم ... شناسنامه ندارم
آخه تا هشت سالگی با یه عالم بچه تو یه خونه بودم که میرفتیم سرچهارراها گل میفروختیم
بعدش خسرو اومد منو برد
گفت من بابات میشم ... به جاش برام مواد بفروش
طوفان بهت زده به صورت ظریفش نگاه کرد
امکان نداشت...
_ به شکم بخواب
_ چی؟!
طوفان بی معطلی دستش را گرفت و روی شکم برگرداندش
دخترک نالید
_ توروخدا ... اذیتم نکنید
بی توجه لباسش را بالا زد
ماه گرفتی مهره آخر کمرش چشمانش را گشاد کرد
ماه گرفتگی که دختر عمو مسلم هم داشت
متعجب پچ زد
_ ماهی...
هنوز از بهت در نیامده بود که دستش مرطوب شد
وارفته به ادرار روی تخت خیره شد
ماهی خجالت زده هق زد و با ترس التماس کرد
_ التماست میکنم آقا .... جون مامانت باهام کاری نکن
خسرو میخواست ... میخواست اذیتم کنه
خیلی درد داشتم
با گلدون زدمش و فرار کردم
نمیتونم ... نمیتونم
طوفان عصبی دندان روی هم سایید
زنگ پرستاری را فشرد و لباس دخترک را پایین کشید
پرستار وارد شد
_ کاری داشتید دکتر؟
طوفان به تخت اشاره زد و دستش را زیر زانوهای دخترک انداخت
_ اینجارو تمیز کنید
آزمایش DNA میخوام بگیرید
یک اتاق خصوصی هم آماده کنید
مثل بچه ای کم وزن اورا بلند کرد و بی توجه به سنگینی نگاه ها سمت بهش خصوصی برد
https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0
https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0
https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0
https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0 | 131 | 0 | Loading... |
36 _ دلم میخواد رو گردنت اسنیف کنم.
_ اسنیف چیه؟
با چشمان خمارش به یقهی باز لباسم خیره شد.
نزدیک شد و در فاصلهی نزدیکم ایستاد:
_ اسنیف...
شیشهای از جیبش بیرون کشید و مقابل صورتم تکان داد، پودری سفید درونش بود:
_ به روش کشیدن این میگن!
ابروهایم بالا پرید:
_ و این چیه؟
لبخندی روی لبهایش نقش بست:
_ دوس داری امتحانش کنی؟
چشم ریز کردم، مشکوک بود.
_ چی هست؟
لبهایش را با زبان خیس کرد و دستش را به دور کمرم حلقه کرد:
_ بهش میگن کوک...
اخم کردم:
_ کوک چیه؟ چرا انقد گنگ حرف میزنی؟
با سرخوشی قهقه زد و یک دستی سرهی کوچک شیشه را باز کرد:
_ تا حالا کوکائین نشنیدی؟
ابروهایم بالا پرید:
_ منظورت همون مواد مخدرس؟
لبخند کجش حرفم را تایید کرد، به ارامی انگشتش را روی شانهام کشید و بند لباسم را از روی شانهام پایین برد.
لباس به زور به تنم بند شده بود و هر آن ممکن بود بیفتد:
_ اهوم، همون مخدرس...
_ میخوای، میخوای بکشی؟ تو معتادی؟
دوباره خندید و اینبار محکمتر من را در اغوشش گرفت:
_ تکون نخور!
مطیعش شده تکان نخوردم که شیشهی کوچک را از کنار گردنم کج کرد و با تکانهای ارام خطی از آن پودر را روی شانهام ریخت:
_ اهوم...حالا میخوام بهت نشون بدم اسنیف چیه!
سپس سر به سمت گردنم برد و ابتدا بوسه ای روی گردنم نشاند که در جایم پریدم.
_ هیش گفتم تکون نخور...
سپس بینیاش را به شانهام کشید و سریع نفس محکمی کشید که پودر را به اعماق بینی اش رساند.
-هییی کشیدی واقعا؟
سرش را سریع عقب برد و تکانی داد، چشمانش کمی قرمز شده بود، پرهی بینیاش از ان مواد سفید شده بود.
_ الان، الان تو...
اهمیتی به حرف زدنم نداد و نگاهش را به بدنم دوخت:
_ هوم، گفتم تکون نخور...اما ببین چیکار کردی، اینحا هم کوک ریخته...
روی تخت هلم داد و لباسم را پایینتر کشید:
_ آلا تو مال کیای؟
اب دهانم را قورت دادم، اگر باز هم مراعات نمیکردم مرا می کشت.
او کوهیار آریاتبار بود؛ یکی از بزرگترین مافیا های خاورمیانه!
_ مال توام...
لبهایش گردنم را میبوسید:
_ و من کیام؟
چشم بستم و درحالی که بدنم داشت به لمس لبهایش واکنش نشان میداد لب زدم:
_ کوهیار، آریاتبار...
https://t.me/+b31Rpe2qS5M5MzA0
https://t.me/+b31Rpe2qS5M5MzA0
https://t.me/+b31Rpe2qS5M5MzA0
https://t.me/+b31Rpe2qS5M5MzA0
من کوهیارم...
وقتی تن اون کوچولوی دلبر رو دریدم فکرشو نمیکردم آخرین نفری باشه که بتونه ا
حالموخراب کنه!!
بعد چندین سال برگشتم و دوباره رفتم سراغش. اون حالا یه دختر زیبا و خجالتی بود که داشت دنبال دکتر برای ترمیم بکارت میگشت.
بکارتی که دوباره قرار بود مال من باشه🍑💦💦
#صحنه_دار ⛔️
#دارای_محدودیتسنی❌ | 100 | 0 | Loading... |
37 - دوستت دارم ، اما نه به عنوان یه زن . دوستت دارم مثل دختری که خودم بزرگش کردم گندم .
پلک زدم و لبام و روی هم فشردم .
- کی گفته من ...... عاشقتم ؟
یزدان جلو اومد ، انقدر که باید برای دیدنش سرم و بالا می گرفتم . انقدر که سینه به سینه ام شد ....... انقدر که نفس های گرم و مردانه اش و روی گونه های یخ زدم حس می کردم .
به نوک انگشتش ، یقم و کنار زد و به تتو اسم خودش که بالای سینم زده بودم نگاه انداخت .
- این اسم منه ، نه ؟
نفس عمیق کشیدن هم دیگه برای پایین دادن بغض تو گلوم چاره ساز نبود ......... دستام و مشت کردم و فشردم ........ نمی خواستم ملامت بشم ........ بخاطر عشقی که نفهمیدم کی تو قلب و روح و جسمم نشست و عجین شد .
من یزدان و دوست داشتم و از برملا شدن این حس وحشت داشتم ....... آره می ترسیدم .
- مگه فقط یدونه یزدان ....... تو دنیا داریم که به خودت ........ گرفتی ؟ فقط یه ....... تشابه اسمیه .
نگاه یزدان آروم بالا اومد و تو چشمام که مطمئناً سرخ و پر بغض دیده میشد ، نشست ....... بد بود که یزدان ذره ذره من را می شناخت . بد بود که حرف نزده هم یزدان دردم را میفهمید ......... بد بود که تا این حد من را بلد بود .
- من تو رو بزرگ کردم گندم ........ از وقتی که نیم متر قد بیشتر نداشتی و شبا از ترس تو بغلم می خوابیدی .......... تا الان که با این چشمای آماده به گریت جلوم ایستادی .......... به خودت بیا گندم ......... تو برای من کافی نیستی . نه اینکه بد باشی ، نه اینکه دوستت نداشته باشم ، نه اینکه زشت باشی ........ اتفاقاً تو قشنگ ترین دختری هستی که تو این دنیا دیدم . اما من نمی تونم تو چشمات نگاه کنم و تو رو تو نقش یه زن ببینم . تو فقط برام دخترمی .
لبم و گزیدم و بغضم بالاتر اومد و ابروانم لرز برداشت و یزدان تو نگاهم مات و لرزان شد ........ انگار از پشت شیشه بارون خورده ای تصویرش رو می دیدم .
- چرا ........ چرا اجازه نمیدی که تلاش کنم ......... که شاید تونستم ...... حست و به خودم ...... عوض کنم . شاید تونستم ......... برات همون زنی بشم که می خوای .
ابروان یزدان اندکی درهم رفت و خودش را اندکی عقب کشید .
- قراره چطوری حسم و عوض کنی ؟ قراره چه بلایی به سر خودت و من بیاری تا نگاهم و به خودت عوض کنی ؟
دماغم و صدادار بالا کشیدم و لبم و بیشتر از ثانیه قبل گزیدم که قطره اشکی روی گونم رد انداخت ........... حتی ایده ای نداشتم که قراره چوری نگاهش و نسبت به خودم عوض کنم .
اگه به لباس باز پوشیدن و نشان دادن زنانگی هایم بود که من همین الانش هم با یک تاپ نیم تنه و شلوارک بسیار کوتاه ریش ریش که قدش دو وجب بالاتر از زانوانم بود ، مقابلش ایستاده بودم .
اگه به خوابیدن درون تختش بود که من گاهی بعضی شبها که با کابوس از خواب می پریدم بدون آنکه اجازه از او بگیرم ، به تختش می رفتم و سر روی سینش می گذاشتم و مجبورش می کردم آنقدر برایم حرف بزند تا خوابم ببرد .
حتی تا شش سالگی ام هم در خاطرم بود که او من را به حمام میبرد .
من هیچ چیز تازه ای برای عرضه به او نداشتم .
- من ........ من ......... دوستت دارم یزدان ........ به خدا دوستت دارم ........
ابروان یزدان عمیق تر درهم رفت .
سرش و به سمتم خم کرد و از فاصله ای نزدیک تر در چشمان خیسم نگاه انداخت .
- می دونی انتظار من از یه زن چیه ؟ می تونی برام برآوردش کنی ؟ آره گندم ؟
- بگو ......... بگو انتظارت چیه . شاید ........ شاید تونستم برآوردش کنم وووووو .....
https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0 | 229 | 0 | Loading... |
38 - تا حالا منو نزده بودی!
دستم رو مشت کردم و مشتم رو چند بار روی لبم کوبیدم، از خشم داشتم میمردم و وجودم یه پارچه آتیش بود.
در مورد من چی فکر کرده بود؟
که اینقدر هَوَلم که به پاش بیفتم و تن به تنش بزنم؟
- خیلی وقت پیش باید میزدم، اشتباه از من بود، تا خودتو نمالی بهمو هرزه بازی درنیاری،
آخ ملی آخ رز کاشتم کاکتوس نسیبم شد، دریده، آبرومونو بردی
چیزهایی که گفته بودم اصلاً براش مهم نبود.
بیعار شده بود که هر چی که میگفتم انگار باد هوا بود، خودش رو درگیر چه کثافتی کرده بود؟
نگاهش رو توی صورتم چرخ داد، پوزخند زد و عصبی گفت:
- من بمالم بده اون دخترهی ایکبیری بماله خوبه؟
باهاش میخوابی آره؟
فهمیدی دختر نبود؟
فهمیدی گند زده؟
سرم رو به تأسف تکون دادم و از لای فک قفل شده غریدم:
- تو کی اینقدر خراب شدی ملیکا؟
بابات کدوم نون حرومو گذاشت جلوت که شدی یه ماده سگ هرزه که هر کی اومد لنگ بالا دادی براش؟
صورتش از خشم سرخ شد و مشتش رو به بازوم کوبید:
- من هرزه نیستم، من دوست دارم نیکسام تورو خدا...
بکت از شیرین بیا بریم با هم سامی من از اون دختره بهترم مم همه کار واست میکنم
حالم بهم خورد، با صورت جمع شده نگاهی به سرتا پاش انداختم و گفتم:
- حقیری، یه تیکه آشغالی ملی، تف تو ذاتت، دلم میخواد تگری بزنم روت.
خاک عالم تو سرت، باز کن اون درو میخوام گم شم بیرون. فقط به خاطر اون تولهی تو شکمته که تا الان استخوناتو خورد نکردم، بکش کنار تن لشتو و دیگه اسم نامزد منو نیار من عاشق اون دختم بفهم.
دستهاش رو مشت کرد و با حرص گفت:
- چرا!؟
چرا اون آره من نه، چرا.
دستهاش رو بیهوا دور گردنم حلقه کرد و قبل از لینکه بفهمم چی شده در باز شد و با دیدن شیرین نامزدم مردم.
کمرم خیس عرق شد و وحشت زده لب زدم.
- شیرین؟
https://t.me/+jkaoZysX_68yN2E0
https://t.me/+jkaoZysX_68yN2E0
https://t.me/+jkaoZysX_68yN2E0
https://t.me/+jkaoZysX_68yN2E0
https://t.me/+jkaoZysX_68yN2E0
https://t.me/+jkaoZysX_68yN2E0
https://t.me/+jkaoZysX_68yN2E0
https://t.me/+jkaoZysX_68yN2E0 | 210 | 0 | Loading... |
39 Media files | 1 440 | 0 | Loading... |
40 دختره بیچاره حامله اس اما باهاش کاری میکنن که مجبور میشه....🥹
- شدی پوست استخون...اینطوری میخوای از بچهام نگهداری کنی؟
دخترک در حالی که در خودش جمع شده غذا را با پا به عقب راند و با بد خلقی و بغض گفت:
- غذا نمیخوام!
امیر اخمی کرد:
- مگه دست خودته؟ پاشو ببینم!
به سمتش رفت تا بازویش را بگیرد اما نرگس با خشمی عجیب، بازویش را از او دور کرد و زیر سینی غذا زد:
- گفتم نمیخوام...
و سپس انگشتش را به سمت امیر گرفت و ادامه داد:
- و لطفا وانمود نکن که برات مهمم...بشو همون امیر سابقی که منو خونبس کرد نه مردی که زن و بچهاش رو دوست داره!
- ولی من واقعا زن و بچهام رو دوست دارم دخترهی احمق...تو خونبس من نیستی...تو خانوادهی منی...بفهم!
با شنیدن این حرف، نفس دخترک رفت و ضربان قلبش بالا رفت.
امیر او را دوست داشت؟
با چشمانی خیس و درشت شده ماتش شده بود که مرد خودش را به سمت او کشید ولی قبل از اینکه برخوردی میان لبانشان صورت بگیرد، نرگس خودش را با ترس جمع کرد که امیر خون در رگ هایش یخ زد.
یه جای کار می لنگید که دست دخترک را گرفت و گفت:
- ببینمت...این رفتارای جدیدت مال تغییرات هورمون حاملگی نیست نرگس...این ترست این فاصله گرفتنت...وقتی من نیستم کسی اذیتت میکنه؟
وحشتی که امیر در چشمانش بعد از دیدن این حرف دید، وجودش را آشوب کرد که دست دخترکش را محکم تر فشرد و آرام تر لب زد:
- آره؟
بدن نرگس نامحسوس می لرزید و نفسش منقطع شده بود. وای که اگر می فهمید مادر و خواهرش چه بلاهایی سر خودش و بچهشان در نبودش آورده بودند...
ولی با این حال لبخندی زد و تا خواست چیزی بگوید ناگهان ضربهای به در زده شد و پشت بند آن حرف های خاتون نفس جفتشان را برید:
- نرگس...دخترم...بلند شو ساکت رو جمع کن...خودم شبونه فراریت میدم...نگرانم نباش آقا تا چند ساعت دیگه میره...لجبازی نکن...اگر نری دیگه هیچ جوره نمیتونی خودت و بچت رو از دست خانم بزرگ نجات بدی!
https://t.me/+hlnkfcC2E40yNDE0
https://t.me/+hlnkfcC2E40yNDE0 | 906 | 0 | Loading... |
Repost from 🔥کانال رسمی گیسوخزان🔥
قرار بود به همه بفهمونم که بزرگترین رئیس مافیا منم و دختر شریکم رو سر عقدش دزدیدم، یه دختر خوشگل و بلبل زبون که دل هر پسری رو با دلبری هاش میبرد، با باباش برای پس دادنش معامله ایی بزرگ کردم ولی با عاشق شدنم به اون دختر همه چیز تغییر کرد، یه روز خواستم بهش بگم که دوستش دارم ولی با دیدنه تنه غرق در خونش نابود شدم...
بردمش بیمارستان گفتن مرده!
ولی دروغ بود بعد چند سال توی یکی از عملیات هام دیدمش و....
https://t.me/+2pmn__6Bmz1mZDU0
https://t.me/+2pmn__6Bmz1mZDU0
#مافیایی_عاشقانه🖤🔞
9800
Repost from N/a
روی تنش خیمه زدم و پج پج وار لب زدم:
-ببوسمت؟
نگاهم نمیکرد، خیره شده بود به بازوی برهنهام.
مثل خودم آرام جواب داد:
-برام فرقی نداره، دوست داری ببوس...
این همه سردی میانمان به طرز عجیبی ترسناک بود.
دقیقاً حس و حالی هم سطح با او داشتم.
بدون هیچ اشتیاقی برای بوسیدن و عشق بازی.
گرفتار شده در اجباری که خودم با دست های خودم ساختمش و حق بیرون آمدن از آن را نداشتم.
باید امشب تا تهش را میرفتم. نباید اراده ام را چیزی میلرزاند.
نه بی حسیمیانمان، نه حس گند و ناراحتی که فضا را پر کرده بود.
چانهاش را با نوک انگشت کمی چرخاندم تا مجبور شود به چشمانم زل بزند.
نگاهم را روی تک تک اجزای صورتش چرخاندم. تلاشش برای بی تفاوت بودن ستودنی بود اما حیف که از پس چشمان غمگینش برنمیآمد.
خواستم از خیر چند کلامی که داشت روی زبانم میآمد بگذرم، اما دیگر نخواستم اینقدر نامرد باشم برای اولین بار یک دختر.
خیالم از او راحت بود.... انقدر امارش را از هر هزار طرف دراورده بودم که میدانستم هیچ رابطه ای عاطفه ای با هیچ مردی نداشته.
همانطور که دست هایم رفته رفته برای شکستن مرزها پیشروی میکرد، گفتم:
-اگه اذیت شدی، بهم بگو.
سرتکان داد و اینبار کامل دیگر چشم هایش را بست و باز نکرد.
زمزمه آرامش حال خرابم را خراب تر کرد:
-فقط زود تمومش کن، لطفاً.
در نقطهی بدی به صلحی موقت رسیده بودیم.
شاید فردا باز هم در جواب هر حرف، چیزی از آستینش درمیآورد ولی من دلم میخواست روی سرکشش را حالا نشان دهد.
نهایت تلاشم را برای آرام طی کردن مسیر کردم اما قطرهی اشک سرازیر شده از گوشهی چشمش، از نگاهم دور نماند.
در تمام طول مدت همهی دردش را میان لب های چفت شده و چنگی که به ملحفهی روی تخت میانداخت، خفه کرده بود و جز "آخی" کوچک، آن هم برای یک لحظه، هیچ صدای از او درنیامد.
این دنیا زیادی بد تا میکرد. هم با من، هم با دختری که بدون اینکه اجازه دهد خودش حسی از رهایی جسم را تجربه کند، کنارم زده بود و پاهای برهنهاش را در شکم جمع کرده بود.
چند ثانیه ای طول کشید تا به خودم بیایم و از جایم تکان بخورم.
دست روی ساق پایش گذاشتم و کلافه گفتم:
-اینجور بدتر اذیت میشی، بذار...
حرفم را خواند که میانش پرید و معترض نالید:
-نمیخوام...ولم کن جون عزیزت...نمیخوام به فکر من باشی.
و بلافاصله به ملحفه چنگ آورد و سعی کرد بدنش را با آن بپوشاند.
خیلی سریع شلوارم را پا زدم و دوباره کنارش برگشتم. درد داشت ولی انقدر ساکت و خاموش بود که دلم میخواست سرم را به دیوار بکوبم.
قرار بود کاپ شجاعت بگیرد که انقدر به خودش زجر میداد؟!
دست روی پهلواش گذاشتم و سرم را خم کردم برای دیدن صورتش.
درگیر خودش بود و فارغ از حضور من.
-حالت خوبه؟ خیلی درد داری؟!
https://t.me/+_4q468P4MvM1ZTJk
https://t.me/+_4q468P4MvM1ZTJk
https://t.me/+_4q468P4MvM1ZTJk
پارت واقعی
4110
Repost from N/a
از بچگی عاشق پسر عموم بودم ...پسری که عزیز دل یه خاندان بود و حرفش حجت رو برهمه تموم می کرد ...یه روز برحسب اتفاق شاهد رابطه اش با دوست دخترش بودم و از حرص دلم به پدربزرگم گفتم که تک نوه ی پسریش دختر برده تو خونه باغش ...بابا حاجی فهمید دوسش دارم و بخاطر عشقی که بهم داشت مجبورش کرد تا باهام ازدواج کنه ...ولی من نمی دونستم ازدواج بدون عشق چه زجر کشنده ایه ....
https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
برگشتم عقب و با دیدن محمد که با کفشش پا روی دنباله ی لباسم گذاشته جا خوردم ...
ناباور بهش خیره شدم ...
_داری چیکار می کنی؟
پوزخندی صدا دار زد و با چشمهایی که خشم و عصیانش با یه خونسردی کاذب پوشانده شده بود به طرفم اومد و گفت :
_چیه خوشگل خانم لباست کثیف شد ؟
نگاهم روی نگاه ترسناکش دودو زد ...
جلوی روم ایستاد و گفت :
پولش رو دادم ( یکضرب چاک بین دکلته روجر داد )هرکار دلم بخواد باش می کنم ...
طی یک اقدام ناخودآگاه دستم جلوی سینه ی برهنه ام قرار گرفت و ناباور بهش خیره بودم ....
باورم نمی شد که اینکار رو انجام داده باشه و لباس عروس خوشگلم رو تو تنم پاره کرده باشه ...در لحظه داشتم به قدرت دستش که لباس به این محکمی رو پاره کرده بود فکر می کردم که ضربه ای که روی دستم زد باعث شد دستم از روی سینه ام کنار بره نگاهم با حیرت از دستش به صورتش کشیده شد ...
نگاهش با طمانینه روی بالاتنه ی برهنه ام نشست و دوباره به چشمهام خیره شد و پرنفرت غرید :
_چیه باورت نمی شه که حرفام رو عملی کنم ....
حالا بذار کامل برهنه ات کنم شاید خوشم اومد
با اشاره به سینه هام که به سختی پشت لباس قایم کرده بودم گفت :
_فعلا که هیچیت رو نپسندیدم ....
کمی عقب رفتم و او با یک گام بلند خودش رو بهم رسوند و به دستم چنگ زد و نگهم داشت ...
چشمهای وحشت زده ام تو صورتش می چرخید و او با همون لحن گزنده و پر تحقیرش که انگار قصد جونم رو کرده بود لب زد :
_حتی حالم بهم می خوره یه بوس ازت بگیرم ولی چه کنم که حاجی گفت باید باهاش بخوابی تااون زمینها رو بهت بدم فکر می کنه باهات بخوابم مهرت به دلم میفته ...
با نفرت خواست بطرف اتاق ببردم که مقاومت کردم و بدون هیچ حرفی خودم رو سفت و سخت نگه داشتم ...
پوزخندی زد و گفت:
_ رو زمین برا خودت سخت تره ...
بعد تا به خودم بجنبم به دیوار پشت سرم چفتم کرد و با یه دست هر دو دستم رو در اختیار گرفت و همینکه خواست لباس رو به سختی از تنم دربیاره با چابکی از زیر دستش فرار کردم و هنوز چند قدمی نرفته بودم که دنباله ی لباس رو گرفت وبا صورت به زمین خوردم ..
دستم و صورتم درد گرفته بود از دماغم خون فواره زد ...به سختی خواستم از جام بلند بشم که با یه لگد کمرم رو هل داد و دوباره نقش زمین شدم ...
همونطور مثل یه پیروز بالا سرم ایستاد و با یه پوزخند بهم خیره شد و گفت :
_بهت گفتم پشیمون میشی ...خودت قبول نکردی ...
🌺🌺🌺🌺
از بچگی عاشق پسر عموم بودم ...پسری که عزیز دل یه خاندان بود و حرفش حجت رو برهمه تموم می کرد ...یه روز برحسب اتفاق شاهد رابطه اش با دوست دخترش بودم و از حرص دلم به پدربزرگم گفتم که تک نوه ی پسریش دختر برده تو خونه باغش ...بابا حاجی فهمید دوسش دارم و بخاطر عشقی که بهم داشت مجبورش کرد تا باهام ازدواج کنه ...ولی من نمی دونستم ازدواج بدون عشق چه زجر کشنده ایه ....
https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
👈بنر از پارت ۹۱ کانال انتخاب شده و همگی واقعی هستند
👈یه عاشقانه ی متفاوت دیگر از مریم بوذری
🌺پارتگذاری منظم
🌺شنبه تا پنج شنبه روزی یک پارت
https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
3700
Repost from N/a
#پارت1
پارت واقعی ( با #پارت1 سرچ بزنید)
میبافتند. میدوختند.
سانت میگرفتند. قیچی میزدند.
یکی این طرفش را وصله میزد و دیگری آن طرف را میشکافت.
نهایتا جامهی بد قوارهای که میخواستند تن زندگی من کنند را خودشان هم نمیپسندیدند.
بنابراین جرش میدادند و از نو شروع میکردند.
این وسط، من نشسته بودم و فقط تماشا میکردم.
- حاج آقا هر کاری میکنی، فقط دختره بور و بلوند باشه.
میدونی که یوسف، بور دوست داره.
به سادگی مادرم پوزخند میزنم.
همین هفتهی پیش، حقوقی که زورکی از حاجی گرفتم را به حساب شمیم ریختم تا برود زیر دستگاه سولاریوم جزغاله شود.
عشقم به رنگ شکلات شده.
پدرم که بالاخره توانسته بعد از یک سال دعوا و کتککاری؛ شاخ مرا بشکند، گفت:
- همین که گفتم. خودم میگردم یه دختر بور و بلوند که باب دل آقا باشه پیدا میکنم.
https://t.me/+XYudT-m_kbI0NDJk
به کل اعضای خانواده میخواست هشدار دهد.
- جیک کسی در نمیآد.
عذاب وجدان و این حرفها نداشته باشید.
شما دست به دست هم میدید، عروسو روی چشماتون میگذارید. دورش همیشه باید پر باشه.
از جلوی چشماتون دورش نمیکنید.
دست خودم نیست که بالاخره نطقم باز میشود.
- با دختر خودت کسی این کارو میکرد...
حتی اجازه نمیدهد جملهام را تمام کنم.
- خیلی نگران دختر مردمی؟
حاضر بود هر دختری را برای من بگیرد اما شمیم نه.
- یوسف، تو تنها پسر منی. میخوای بگیریش؟
به چشمهایش که زیر سایهی ابروان بلندش گم شده، خیره شدم.
- اول عروس به من میدی.
عروسی که به سال نکشیده برای من نوه بیاره.
یه دختر شیر پاک خورده. تف کسی نباشه.
استفراغ کسی نباشه. یه خانم باشه به تمام معنا.
نه یکی که دستمالی خاص و عام بوده.
یکی که با افتخار دستشو بگیرم، جلوی فک و فامیل نشونش بدم.
نمیفهمیدم چه میخواهد بگوید.
بهت زده فقط نگاهش میکردم.
- برات خونه میخرم. عروسی میگیرم.
خرج دختره میکنم. دهن خودش و خانوادهش رو گل میگیریم.
بعد تو بدون اینکه کسی بدونه، یه آپارتمان نقلی دور از زندگی خودت برای اون زنیکه کرایه میکنی.
با تأکید، انگشت اشارهاش را جلوی صورت من گرفت.
- صیغه میکنی. فقط صیغه.
میشه معشوقهت. زنت نمیشه.
منم پشتتم که مادر بچههات هیچوقت نفهمه.
بیاهمیت به منی که خشکم زده بود، گفت:
- این تنها راهشه. میخوای؟ بسم الله.
https://t.me/+XYudT-m_kbI0NDJk
https://t.me/+XYudT-m_kbI0NDJk
خلاصه: یوسف را میبرند خواستگاری لیلی معصوم و همگی وانمود میکنند عاشق عروس شدهاند ولی ماه پشت ابر نمیماند و لیلی میفهمد. درست روزیکه یوسف عاشق لیلی شده، مچ شمیم را با برادرش 😱
❌رو به اتمام❌
4200
Repost from N/a
_ آخ.... آی.....مُــردم... خـــــدا.... درد دارم
_ آخ دســتم.... آییی.... مُردَم.... بدادم برسید....
_ خوبی خانم؟؟ زنگ بزنیم اورژانس؟ طرف رو بگیرید فرار نکنه.
یکی از مردهای اطرافم پشت یقه مرد رو گرفت و از روی موتور پایین کشید.
_ کوری مگه آشغال نفهم... تو که موتور سواری بلد نیستی برو خرسواری... یابو.
اینا رو با جیغی از درد و عصبانیت به مردی گفتم که بهم زده بود و چند قدم اونطرفتر از من، روی ترک موتورش نشسته بود، گفتم.
_ مرتیکه مثل بز وایستاده به منه لتوپار شده نگاه میکنه!
-زدی دختر مردم رو ناکار کردی مرد حسابی... یه نفر زنگ بزنه اورژانس...
بلاخره از موتور پایین اومد و کلاه ایمنی رو از سرش برداشت. موهای حالت دارش روی پیشونیش ریخت.اومد و بالای سرم ایستاد، پشت به نور بود، صورتش رو واضح نمیدیدم و اما قد بلندش منو وادار کرد سرمو بالاتر بگیرم با پوزخندی گفت:
_این حالش از منم بهتره.
عصبی از حرفش با حرص گفتم:
_ خرو چه به خرسواری...اصول که رعایت نشه نتیجه اش میشه داغون کردن مردم...یکی زنگ بزنه پلیس...زنگ بزنید اورژانس...اخ خدا دارم میمیرم از درد...
البته که درحال مردن نبودم اما پرو بازی این مردک دراز باعث شد کولی بازی کنم.
خانمی کنارم نشست وگفت:
یه جوون مرد پیدا نمیشه این طفلکو ببره بیمارستان ؟
آقایی از پشت سرش رو به مردک دراز گفت:
_ من ماشین دارم اما چون زدی باید همراهم بیایی...من تا جلوی بیمارستان می برمت.
_ این هیچیش نیست ...چرا باید ببریمش بیمارستان؟
_ من پدرت رو درمیارم... اخ مردم.
_ الان بدنش داغه شاید خونریزی داخلی کرده باشه.
باحرف زن واقعا وحشت کردم اگه می مردم برای کی مهم بود؟ معلومه هیچ کس حتی همه هم راحت میشدن و من اصلا همچین آدم بخشنده ای نبودم که اینو براشون بخوام.
_وای وای منو برسونید بیمارستان
مردک دراز بد قواره مقابلم نشست وبا پوزخند گفت:
_ حالا از ترس سکته نکنه خونش بیوفته گردن من!
_بلایی سرم بیاد پدرتو درمیارم... میام سراغت.
-اگه زنده بمونی...که فکر نکنم وضعت خرابه...
_بمیرم هم روحم میاد سراغت.
نگاهی به سر تا پام کرد و چشمکی زد و با صدای آرومی گفت:
_خوب چیزی هستی، حتما خودت تنها بیا.
_ خفه شو...
خندهای که کرد نفسم بند اومد. دراز جذاب چه خنده نفس گیری داشت آب دهنم رو قورت دادم می خواستم بگم من خفه میشم تو بخند... به لباش خیره بودم.
اخماش رو کشید توهم و بعد هم مثل گونی برنج منو زد زیر بغلش، دستم کشیده شد و از دردش جیغم در اومد.
-چیکار میکنی آقا آروم تر...بچه مردم رو کشتی!
صورتش رو نمی دیدم اما جواب اون خانمی که اینو گفت رو اینطوری داد:
_ بچه مردم حالش از همه ی ما بهتره، اگه درد داشت زبونش صد اسب بخار کار نمیکرد.
رو به خودم زمزمه کرد :
_با نگاهش بچه مردمو نمی خورد
+رو دستم افتادم نه زبونم ...آخ...
اخی که تنگ جمله ام چسبوندم برای خالی نبودن عریضه بود. تا به خودم بیام منو انداخت توی ماشینی و ماشین حرکت کرد.
https://t.me/joinchat/QFgkrXpefUNlYmU0
https://t.me/joinchat/QFgkrXpefUNlYmU0
❌❌
پسره با راننده ماشین دست به یکی می کنند و دختره رو تهدید می کنند که اگه صدات رو نبری توی یه کوچه خلوت .... 😱
https://t.me/+QFgkrXpefUNlYmU0
https://t.me/+QFgkrXpefUNlYmU0
8300
قرار بود به همه بفهمونم که بزرگترین رئیس مافیا منم و دختر شریکم رو سر عقدش دزدیدم، یه دختر خوشگل و بلبل زبون که دل هر پسری رو با دلبری هاش میبرد، با باباش برای پس دادنش معامله ایی بزرگ کردم ولی با عاشق شدنم به اون دختر همه چیز تغییر کرد، یه روز خواستم بهش بگم که دوستش دارم ولی با دیدنه تنه غرق در خونش نابود شدم...
بردمش بیمارستان گفتن مرده!
ولی دروغ بود بعد چند سال توی یکی از عملیات هام دیدمش و....
https://t.me/+2pmn__6Bmz1mZDU0
https://t.me/+2pmn__6Bmz1mZDU0
#مافیایی_عاشقانه🖤🔞
👍 1
46200
Repost from N/a
-تنهام...خونه خالیه... کسی هم خونه نیست...!
طولی نکشید که صدای دینگ دینگ پیامک گوشیم بلند شد.سریع باز کردم.تایپ کرده بود:
-میدونی این حرفی که به دوس پسرت میزنی تنهام خونه خالیه معنیش چیه ؟!
پیامش را خواندم ولی جواب ندادم.طولی نکشید که دوباره پیام داد:
-جون یزدان شوخی می کنی دیگه ؟!چرا زودتر نگفتی پس؟!
سریع تایپ کردم.
-نه به خدا...!مامان اینا جمع کردن رفتن شمال...!
به ثانیه نکشید بعد از ارسال پیامم زنگ زد.صداش خواب آلود و خَشدار بود.
-از کی تا حالا بهم آمار نمیدی مامان اینات نیستن ؟!
ناخنهایم را کف دستم فشردم.چطور باید میگفتم من از خلوتی با او میترسیدم.وقتی حرارت تَنش از همیشه بیشتر شدهبود و خَواستنش از همیشه بدتر.
-نپرسیدی خُب...؟!
گوشی را به گوشم چسباندم.نُچ نُچی زد و غُر زد:
-ترسیدی گفتی دوس پسرم گرم مزاجه...بهش بگم خونه خالیه سریع میکوبه میاد رو تنم....
نفسم رفت و گونههایم گُل انداخت و لب گزیدم.وقتی که بیپروا میشد دیگر شرم و خجالت من برایش مهم نبود.خنده تو گلویی کرد.
-میتونم از پشت گوشی گونههای سرخ از خجالتتو حدس بزنم....! اون لب غنچه شده پایینتو زیر دندونات حس کنم آخ....حرارت نفسهات که تو هم دلتنگ منی....!
صدایم میلرزد وقتی صدایش میکنم.
-یزدان ؟!
-جووون....جون دلم !مامان بابات خونه نیستن اونوقت نباید به من لاکردار که دوس پسرتم بگی که بیایم خوش بگذرونیم...! حالا تو خونه تک و تنها چی پوشیدی ؟!
دستی به ساق پاهایی برهنهام میکشم.شُور و ذُوق از صدایم میبارد.
-همونی که دوست داری !
نفس پرحرارتش را که بیرون میدهد را از پشت گوشی میتونم حس کنم.پرحرارت پچ میزند:
-عوضش نکنی یه وقت...! میام زودی نفس یزدان....!
صدای پوشیدن شلوار و بستن کمربندش میآید.میدانستم یک ربع دیگر میآید بیخبر از اتفاقی که در راه بود....
https://t.me/+rFzZx9QeJRhmMDlk
https://t.me/+rFzZx9QeJRhmMDlk
https://t.me/+rFzZx9QeJRhmMDlk
https://t.me/+rFzZx9QeJRhmMDlk
https://t.me/+rFzZx9QeJRhmMDlk
❌توصیهی ویژه ادمین و مخاطبین چیزی به پایان رمان نمونده از دست ندید😌 ❌
23000
Repost from N/a
از بچگی عاشق پسر عموم بودم ...پسری که عزیز دل یه خاندان بود و حرفش حجت رو برهمه تموم می کرد ...یه روز برحسب اتفاق شاهد رابطه اش با دوست دخترش بودم و از حرص دلم به پدربزرگم گفتم که تک نوه ی پسریش دختر برده تو خونه باغش ...بابا حاجی فهمید دوسش دارم و بخاطر عشقی که بهم داشت مجبورش کرد تا باهام ازدواج کنه ...ولی من نمی دونستم ازدواج بدون عشق چه زجر کشنده ایه ....
https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
برگشتم عقب و با دیدن محمد که با کفشش پا روی دنباله ی لباسم گذاشته جا خوردم ...
ناباور بهش خیره شدم ...
_داری چیکار می کنی؟
پوزخندی صدا دار زد و با چشمهایی که خشم و عصیانش با یه خونسردی کاذب پوشانده شده بود به طرفم اومد و گفت :
_چیه خوشگل خانم لباست کثیف شد ؟
نگاهم روی نگاه ترسناکش دودو زد ...
جلوی روم ایستاد و گفت :
پولش رو دادم ( یکضرب چاک بین دکلته روجر داد )هرکار دلم بخواد باش می کنم ...
طی یک اقدام ناخودآگاه دستم جلوی سینه ی برهنه ام قرار گرفت و ناباور بهش خیره بودم ....
باورم نمی شد که اینکار رو انجام داده باشه و لباس عروس خوشگلم رو تو تنم پاره کرده باشه ...در لحظه داشتم به قدرت دستش که لباس به این محکمی رو پاره کرده بود فکر می کردم که ضربه ای که روی دستم زد باعث شد دستم از روی سینه ام کنار بره نگاهم با حیرت از دستش به صورتش کشیده شد ...
نگاهش با طمانینه روی بالاتنه ی برهنه ام نشست و دوباره به چشمهام خیره شد و پرنفرت غرید :
_چیه باورت نمی شه که حرفام رو عملی کنم ....
حالا بذار کامل برهنه ات کنم شاید خوشم اومد
با اشاره به سینه هام که به سختی پشت لباس قایم کرده بودم گفت :
_فعلا که هیچیت رو نپسندیدم ....
کمی عقب رفتم و او با یک گام بلند خودش رو بهم رسوند و به دستم چنگ زد و نگهم داشت ...
چشمهای وحشت زده ام تو صورتش می چرخید و او با همون لحن گزنده و پر تحقیرش که انگار قصد جونم رو کرده بود لب زد :
_حتی حالم بهم می خوره یه بوس ازت بگیرم ولی چه کنم که حاجی گفت باید باهاش بخوابی تااون زمینها رو بهت بدم فکر می کنه باهات بخوابم مهرت به دلم میفته ...
با نفرت خواست بطرف اتاق ببردم که مقاومت کردم و بدون هیچ حرفی خودم رو سفت و سخت نگه داشتم ...
پوزخندی زد و گفت:
_ رو زمین برا خودت سخت تره ...
بعد تا به خودم بجنبم به دیوار پشت سرم چفتم کرد و با یه دست هر دو دستم رو در اختیار گرفت و همینکه خواست لباس رو به سختی از تنم دربیاره با چابکی از زیر دستش فرار کردم و هنوز چند قدمی نرفته بودم که دنباله ی لباس رو گرفت وبا صورت به زمین خوردم ..
دستم و صورتم درد گرفته بود از دماغم خون فواره زد ...به سختی خواستم از جام بلند بشم که با یه لگد کمرم رو هل داد و دوباره نقش زمین شدم ...
همونطور مثل یه پیروز بالا سرم ایستاد و با یه پوزخند بهم خیره شد و گفت :
_بهت گفتم پشیمون میشی ...خودت قبول نکردی ...
🌺🌺🌺🌺
از بچگی عاشق پسر عموم بودم ...پسری که عزیز دل یه خاندان بود و حرفش حجت رو برهمه تموم می کرد ...یه روز برحسب اتفاق شاهد رابطه اش با دوست دخترش بودم و از حرص دلم به پدربزرگم گفتم که تک نوه ی پسریش دختر برده تو خونه باغش ...بابا حاجی فهمید دوسش دارم و بخاطر عشقی که بهم داشت مجبورش کرد تا باهام ازدواج کنه ...ولی من نمی دونستم ازدواج بدون عشق چه زجر کشنده ایه ....
https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
👈بنر از پارت ۹۱ کانال انتخاب شده و همگی واقعی هستند
👈یه عاشقانه ی متفاوت دیگر از مریم بوذری
🌺پارتگذاری منظم
🌺شنبه تا پنج شنبه روزی یک پارت
https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
18200