cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

یادداشت‌ها | فاطمه بهروزفخر

یادداشت‌های خانم ف . • دلبستهٔ کلمه‌ها و کوه‌ها • دانشجوی دکتری رشتهٔ زبان و ادبیات فارسی • روایت‌نویس . . پیغام‌گیر: @Fatemeh_behruz_bot . . [email protected] . . . . .

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
4 245
مشترکین
+324 ساعت
+107 روز
+6030 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

حضور در نمایشگاه کتاب، این‌بار نه به‌عنوان مخاطب، که به‌عنوان کسی که باید روایتگر کتاب‌ها باشد و به آدم‌ها در انتخاب کتاب‌های نشر کمک کند، شبیه گذراندن چندواحد جامعه‌شناسی بود. دیدن تیپ‌ها، آدم‌ها، ادبیات‌ها، نوع مواجه‌شان با کتاب و دست‌اندرکاران نشر و... هر کدام‌شان طوری بود که می‌شد یادداشتی تحلیلی یا حتی مقاله‌ای مفصل را به آن‌ها اختصاص داد. بنا داشتم هر شب، یادداشت کوچکی بنویسم با عنوان وقایع‌نگاری نمایشگاه. خستگی مجال نداد و این نوشتن هم رفت در فهرست ننوشته‌شده‌های بسیار. امروز و فردا باقی مانده. من بروم سرِ کلاس درسم! :) #اطراف_ما
نمایش همه...
غم را باید تکاند. غم نباید بیاید و بماند. باید بیاید و برود.‌ غم‌های سُکنی‌گزیده، آدم را رنجور و خسته می‌کنند. ما را غمگینِ همیشگی بار می‌آورند. باید غم را پذیرفت و بعد برایش راه باز کرد تا به امان خدا برود. بااین‌‌حال اما بعضی غم‌ها تِکاندنی نیستند. این‌ها را باید تا به ابد پیشِ خود نگه داشت. غم‌های عزیزی‌اند. غم‌های محترم. غم‌های خاصِ ما. غم‌هایی که باید آن‌ها را به‌جان پَروَرد و نگذاشت از خانه‌شان راه به جایی ببرند. غم‌هایی که رقیق‌اند، نابسامانی و آشوب به پا نمی‌کنند. آرام و بی‌بَلوا حضور دارند و گاهی، بی‌اینکه انتظارش را داشته باشی وسط شلوغی، کاروبار، گپ‌وگفت، مواجهه با یک چیز آشنا و... یکهو از راه می‌رسند تا خودشان را بنشانند بیخِ گلو یا راه باز کنند پشت پلک‌ها‌ تا تو قوهٔ خویشتن‌داری‌ات را به کار بگیری که نشان بدهی آب از آب تکان نخورده است. این غم‌ها را نباید زُدود. باید نگه‌شان داشت. این غم‌ها، همان‌هایی هستند که اعتبار می‌بخشند و کیفیت زندگی‌ات را از روزمرگی و بی‌دردی هزار پله ارتقا می‌دهند. آدم به بعضی غم‌هاست که به خوشی زندگی می‌کند. #خویشتن‌_نویسی
نمایش همه...
اگر سری به نمایشگاه زدید، اهالی #اطراف را می‌توانید با این کارت‌های پرسنلی بشناسید. زحمت نقاشی و تدارک این کارت‌ها را زهرا آیت کشیده است. همه را با توجه به جزئیات ظاهری‌شان و از روی مهربانی خودش به تصویر درآورده است. می‌بینید چقدر تَشَخُّص و فردیت داریم؟ چقدر قشنگ‌تر و لطیف‌تر از یک اسم خالی هستیم!؟ #اطراف_ما
نمایش همه...
از صفحه لینکدین خانم مرشدزاده فراخوان تیم فروش نمایشگاهی ندادیم. هیچ‌سالی این کار را نمی‌کنیم. خودمان می‌رویم. همه. از مترجم و نویسنده و ویراستار تا دبیر‌های ترجمه و تالیف و پژوهشگران و گرافیست و صفحه‌آرا. تمام‌قد می‌رویم به استقبال. این میزبانی بیشتر از روبرویی با مشهورترین آدم‌ها برایمان دغدغه دارد و دلمان می‌خواهد آبرومند برگزار شود. هیچ وکیل و وزیر و سلبریتی و منتقد و مدیر‌شرکت و رییس و پولداری اندازه‌ی مخاطبانی که در این ده روز می‌بینیم برایمان مهم نیستند. آن‌ها همان مردمانی هستند که کتاب‌ها را می‌خوانند. کتاب را برای شرکت و کتابخانه‌ی مدیریتی و ترکیب‌بندی عکس و سلفی یا مصرف بودجه‌ی مصوب فرهنگی و مسئولیت اجتماعی و هدیه‌ی از سربازکردنی و فانتزی نمی‌خرند. آن‌ها کتاب‌ها را می‌خوانند. آن‌ها همان مردمانی هستند که ما یک‌سال تمام در شب و روز دفتر به سلیقه و فکرشان و اجزای کتابی که قرار است به دستشان برسد، فکر می‌کنیم و کلمه‌ها و عکس‌ها و فاصله‌هایی را با وسواس برایشان تنظیم می‌کنیم چون می‌دانیم که آن‌جا هستند و قدر جزئیات سنجیده‌شده‌ را می‌دانند. در گروه تلگرامی که برای نمایشگاه ساختیم هرشب ده‌ها عکس از دست‌ها و ورق‌ها می‌گذاریم. بدون چهره. هرکداممان از یک دستی که کتابی را ورق می‌زند عکس گرفته‌ایم چون این دست‌ها برای ما مهم هستند. دستهایی که کلمه‌ها را بعد از آن همه زحمت بهشان می‌سپاریم. باید بدانیم که این روزها به چه فکر می‌کنند، چه رنجها و خوشیهایی دارند. کدام عنوان و متن و جلد را دوست داشته‌اند. باید از احوال آن طرف ورق‌ها خبر داشته باشیم. ما برای گفتگو آمده‌ایم نمایشگاه. برای دیدن کسی که آن طرف ورق‌هاست. کسی که ما هیچ‌وقت حتی وقتی خودمان تنها هستیم مشتری صدایش نکرده‌ایم. آن‌ها مردمان محترمی هستند که در روزگار شتاب و سطحی‌نگری و ترندهای شبکه‌ای هنوز فکر کردن و جستجوگری و آرامش را انتخاب می‌کنند. این مردمان محترم دست برقضا اصلا از طبقات مرفه نیستند و ما امسال برایمان از همه وقت مهمتر است که کتابی را اشتباه انتخاب نکنند. امسال اهمیت حیاتی دارد که توضیح و معرفی‌ها دقیق و هوشمندانه باشد تا مخاطب با این بودجه‌ی ناچیزی که دارد همانی را بخرد که مناسب فکر و احوالش است. به گروه اطراف افتخار می‌کنم وقتی می‌بینم به مخاطبی که کتاب گرانی برداشته توضیح می‌دهند که اگر این و آن را نخوانده‌ای یا علاقمند به فلان موضوع نیستی این مناسب شما نیست. دوستان غرفه‌ی اطراف این روزها این قدر خوب مضامین را توضیح می‌دهند که می‌بینم مخاطب تا آخر راهرو نگاه پرحسرتش به کتاب می‌ماند و ده‌ها بار این روزها دیدم که بر می‌گردند. یکی‌شان برگشت و برای همکارمان از غرفه‌ای دیگر کتابی خریده بود و هدیه آورده بود و اولش نوشته بود به‌خاطر گفتگوی شیرینی که باهم کردیم. این‌قدر حرف‌ها برایش باارزش بودند. سکوت باوقار کتاب‌ها، انگار بستری فراهم می‌کند که گفتگو در کنار کتاب‌ها و لابلای سکوت آن‌ها هیجان‌انگیزتر باشد و ما همه‌ سعیمان را می‌کنیم که این مواجهه و گپ به یاد بماند. شب‌ها در گروه توضیحات و نکته‌ها و کردارهایمان را بررسی می‌کنیم و تصحیح می‌کنیم. چون مهم است. چون مهمید. قدمتان روی چشم: سالن ناشران عمومی. راهروی ۴. نشر اطراف. #اطراف_ما
نمایش همه...
پنجشنبه‌ای که گذشت، ما اولین دورهمی حلقه مطالعاتی زن‌اندیشی‌مان را در سال ۱۴۰۳ برگزار کردیم. در سالِ تازه، کنار دو رویکرد جامعه‌شناختی و نگاه دینی به مسائل زنان، قرار است خواننده روایت‌های زنانه هم باشیم. اولین چراغ را با کتاب «گورهای بی‌سنگ» دربارهٔ نازایی نوشتهٔ خانم بنفشه رحمانی روشن کرد. این جلسه یک تفاوت دلچسب هم داشت: از نویسندهٔ کتاب دعوت کردیم و به‌مهر پذیرفتند. تنوع و تکثر این جمعِ عزیز بیش از هر چیزی برای ما ارزشمند و مایهٔ مباهات است. با این جمع متکثر و نویسندهٔ عزیز کتاب، دربارهٔ مادری (نه از منظر فرزندپروری، از حیث تنانه یا همان تجربه بارداری) حرف زدیم و بی‌این‌که بخواهیم حرف‌هایمان رنگ‌وبوی الاهیاتی هم به خودش گرفت. عکس‌ها و فیلم‌های کوتاهی از این نشست را به‌اشتراک گذاشتم که نماینده گوشهٔ از لحظه‌های خوب پنجشنبه ماست. #زن_اندیشی #زن_ایرانی
نمایش همه...
Photo unavailableShow in Telegram
یک کتاب تازه داریم که بدون تعارف، آنتیک‌ترین چیزی است که منتشر شده. یک سفرنامهٔ متفاوت. و کلی کتاب که تجدید چاپ شده‌اند و خاطرخواه‌های زیادی دارند. ادامه (واحد کودک و نوجوان) هم که در سالن کودک و نوجوان برای اولین‌بار در نمایشگاه حضور دارد. ما هستیم. با مرور و به‌یادسپاری سفارش‌های عزیز و ارزشمند مدیر نازنین‌مان. و به‌شوق و به‌امید دیدار آدم‌هایی که در این روزگار، هنوز کتاب را از لحظه‌هایشان جدا نکرده‌اند. آدرس غرفه اطراف: سالن اصلی، راهرو ۴، غرفه ۱۰۲ #اطراف_ما
نمایش همه...
• دربارهٔ «می‌توانی کمک کوچکی به من برسانی؟» یک: زنگ زده‌ام به مامان و برای اولین دارم چنین خواهشی را با او مطرح می‌کنم: «برای دوهفته، روزهای شلوغ و پرکاری را پیشِ رو دارم. زحمتت نمی‌شود که چند وعده غذا برای من بفرستی مامان؟!» ابرهای خجالت و معذب‌بودن، سیاه و کدر، بالای سرم ایستاده‌ام. بهشان توجهی نمی‌کنم. دو: درحالی‌که که فقط یک روز به نشست حضوری زن‌اندیشی‌مان مانده، کافه‌ای که قرار بود میزبان‌مان باشد، به‌خاطر جابه‌جایی تعطیل می‌شود. هول، مضطرب و دل‌نگران، گروه‌مان را باز می‌کنم و برای همهٔ آن دوستان و همراهانی که قرار است حضور داشته باشند، می‌نویسم که اگر مکان مطلوب برای یک نشست با فضای دنج می‌شناسند، معرفی کنند. مستاصل وُیس کوتاهی هم برای هدی می‌فرستم که دستم به دامانت رفیق‌جان! مددی برسان! به همکارم می‌گویم آیا برایش مقدور است وقتی دارد غذایی برای خودش سفارش می‌دهد، سفارش را دوتا کند!؟ می‌خندم. می‌گویم توی این آشفته‌بازار، یک‌بار کم‌شدن بازکردن یک اپلیکیشن یا مراجعه به گوشی هم برایم غنیمت است. همکارم سخاوتمندانه قبول می‌کند. ابرها همچنان هستند و بهشان توجهی نمی‌کنم! به دوستم زنگ می‌زنم و بدون مقدمه می‌گویم، آیا دختر کوچکش که صدای شیرینی دارد، می‌تواند از روی دوتا بروشور که توضیحات کتاب‌های نشر اطراف است، برایم بخواند تا در روزهای نمایشگاه با شنیدنش، موضوع و محتوای کتاب‌ها را مرور کنم؟ با دخترش مطرح می‌کند. می‌پذیرند. معامله کوچک‌مان برای پرداخت حق‌الزحمه به دخترش برای این‌که کم‌کم راه‌های پول‌درآوردن را هم یاد بگیرد، جوش می‌خورد. یک‌بار به یکی از دوستان حلقه مطالعاتی زن‌اندیشی -فاطمه‌جان ابوترابیان- پیغام دادم که آیا می‌پذیرد برای دیدار بعدی درباره هم‌زمانی نقشِ مادری، همسری، پژوهشگری، استادی و... از تجربه‌هایش بگوید. با صداقت مطلوبی می‌نویسد، در هم‌زمانی این نقش‌ها آدم‌های عزیزی را کنار خودش داشته است که کمک‌حالش بوده‌اند تا مسیرش هموارتر باشد. بنابراین شاید افراد دیگری که به‌تنهایی همه‌چیز را پیش برده‌اند، اولویت بیشتری برای روایت از خودشان دارند. ابرهای سیاه و تیره معذب‌بودن اگرچه همیشگی‌اند و دائما سایه‌شان را می‌اندازند روی لحظه‌هایم، اما حالا آن ستونِ عریض و طویل لجاجت برای کمک‌گرفتن شکسته است. حالا دارم تمرین کمک‌خواهی (کمک‌های کوچک، کم‌زحمت و درحد بضاعت زمان و انرژی و روحیهٔ آدم‌ها) می‌کنم؛ و خودم را مهیای کمک‌های کوچکِ مطابق با توان و زمانی می‌کنم که می‌توانم به آدم‌ها برسانم. دست‌آخر، آدمیزاد باید باور کند و بپذیرد که پرمحدودیت و کم‌توان است. اگرچه درخشیدن و کامل‌بودن در همهٔ نقش‌هایی که خواسته و ناخواسته پذیرای آن‌ها می‌شوی، عملا ممکن نیست، اما می‌توان با کمک‌گرفتن‌ها یا صرف هزینه برای انجام‌شدن برخی کارها که حضور تو در آن‌ها فرقی در کیفیت‌شان ندارد، اندکی از سختی زندگی روزمره را کم کنی. درنهایت، آدمی یاد می‌گیرد به‌یاری پیامبری، مُرشدی، مُرادی، مشاوری، درمان‌گری، روان‌پزشکی و... هر روز نسخهٔ تازه‌ای برای خودش پیدا کرد تا رنجِ روی شانه‌های نحیفش کمتر و کمتر شود. بعد از کار، رفته‌ام کافه کوچکی. سه ساعت دیگر هم کار کرده‌ام. و حالا که برای خودم چای ریخته‌ام و دارم این کلمه‌ها را می‌نویسم، آدمِ آسوده‌تری‌ام! ابرهای سیاه هم حتی رفته‌اند! #خویشتن‌_نویسی
نمایش همه...
خانم‌دکتر کامران را از روزهای خوبِ راه‌اندازی موزه دانشگاه خوارزمی و کلاس‌های نمایشنامه‌نویسی محمد چرمشیر -که فرصت تکرارنشدنی گپ‌وگفت بود- می‌شناسم و همیشه به خلاقیت پژوهشی، نوعِ نگاهش به اشیاء، عکس‌ها و موزه‌ها و دغدغه‌اش برای راه‌اندازی یک رشته تازه در دانشگاه غبطه خوردم. اولین‌بار از او درباره جستار تحلیلی و جا گذاشتن خود در نوشته پژوهشی شنیدم و در همین اندک‌دیدارها هم از او بسیار آموخته و می‌آموزم. کارگاه روش‌های خوانش و تحلیل عکس که چکیده رساله پژوهشی اوست، حتما مناسبِ همه آن‌هایی خواهد بود که به مطالعات بینارشته‌ای، روایت‌شناسی و تحلیل عکس علاقه‌مندند. https://t.me/Khaneshinstitute/8338
نمایش همه...
موسسه‌ی فرهنگی‌-هنری خوانش

••آنلاین•• روش‌های خوانش و تحلیل عکس با تأکید بر عکس‌های خانوادگی و یادگاری با افسانه کامران، دانش‌آموخته دکترای پژوهش‌هنر، استادیار و پژوهشگر حوزه‌های نشانه‌شناسی تصویر، مطالعات فرهنگ دیداری ایرانیان و روش‌های تحلیل تصویر. ••• عکس به عنوان فرمی بصری در روزگار ما نه‌تنها در زندگی شخصی، بلکه در عرصه عمومی نیز مصرف نامحدود دارد. لازم نیست حتما عکاس باشیم تا این مسئله را بفهمیم؛ «زندگی معاصر با تصاویر عکاسی القاء می‌شود و عکاسی راهی برای زندگی شده است.» عکاسی مردم را راهنمایی می‌کند تا چگونه ببینند، چه چیزی را ببینند و چه چیزهایی را به یاد آورند، چه چیزی را به عنوان دیدن ارزشمند در نظر گیرند، چگونه ظاهر اشیاء و چیزها را تصور کنند؛ و چگونه درباره هویت خویش و دیگران و حتی نیاکان خود بیندیشند؛ در واقع عکس‌ها به تجربیات ما شکل می‌دهند. امروزه عکاسی جزء رمزگان مرکزی فرهنگ ماست و وقتی رمزگانی در فرهنگی مرکزی ‌شود، به مدلی برای دیگر انواع مصنوعات بدل می‌شود. از این رو، می‌توان عکاسی را به عنوان تکنولوژی اطلاعاتی چارچوب‌بندی کرد که بیشتر رسانه‌هایی که امروزه از آنها استفاده می‌کنیم را شکل می‌دهد. به همین دلیل خوانش عکس…

دربارهٔ مستند «پیرها اگر نباشند» ساختهٔ پیروز کلانتری صبح که با صدای همهمه بیدار شدم، فهمیدم آقاجان بی‌خبر رفته است. همهمه نتیجهٔ تقلای یک خانواده بود برای پوشیدن لباس، حدس و گمان و گفت‌وگو درباره این‌که آقاجان کجا رفته و چرا بی‌خبر رفته!؟ بین همه قوم و خویش که تعطیلات عید را آمده بودند خانه ما، تنها کسی که مثل خود آقاجان پایش را کرده بود توی یک کفش که باید او برگردد، من بودم. دست‌آخر آقاجان، کنار اتوبان، درحالی‌که داشت راننده‌ای را متقاعد می‌کرد تا او را دربستی به همدان ببرد، رویت شد. آقاجان اگرچه برگشت خانه ما، اما فردایِ آن روز، دوباره شال و کلاه کرد و رهسپار همدان شد. بی‌قراریِ دوری از خانه در آقاجان را من می‌فهمیدم؛ آن بی‌تابی عظیمی را که نمی‌گذاشت به‌آسودگی در شهر بماند و دلی که پر می‌کشید برای برگشتن به روستا. در آقاجان یک‌جور میلِ عظیم در بازگشت وجود دارد؛ بازگشت به خانه. هرجای دنیا که باشد، هرجا که بخواهند او را ببرند، یک شرط بیشتر ندارد: شب را برگردد خانه! قبل‌تر این میلِ برگشت به خانه یا ماندن در آن را که آقاجان آن را به‌تمامی در خودش دارد، نوعی «تعهد به مکان» می‌دانستم. حالا هم آن را تعهد به مکان می‌دانم با کمی تفاوت! آقاجان دلش برای خانه می‌تپد، چون درخت‌هایش در حیاط آنجا ریشه دارد. درخت‌ها را از حیاط خانه اگر بگیری، خانه هم دیگر جایی که بهانه‌ای برای برگشتن و ماندن باشد، نیست. آقاجان مثل درخت‌هایش ریشه دوانده‌ است توی آن زمین. بازگشت آقاجان به خانه، نوعی بازگشت به زمین یا طبیعت است. همه این‌ها را نوشتم تا برسم به این‌که مستند «پیرها اگر نباشند» را به‌سبب قرابت عاطفی‌ام به آقاجانی که جان و تنش به درخت‌های خانه پیوند دارد، تماشا کردم. آقاجانم در تمام پیرمردهای این مستند که یک گوشه از دل‌شان را به قنات و گوشه دیگر را به زمین‌های کشاورزی سنجاق کرده بودند، حلول کرده بود. مستند «پیرها اگر نباشد» روایت سن‌وسال‌دارهای یک روستاست که دلبستگی عجیبی به زمین‌ها و قنات‌شان دارند. کلان‌روایتِ مستند، در ظاهر، سد شدنِ راهِ یک قنات است؛ اما در خرده‌روایت‌های دیگری که همگی به مسیر قنات ختم می‌شوند، ما به پیرها نزدیک می‌شویم. این نزدیکی هم در فرم (حرکت دوربین و حضور در خانه) و هم در محتواست (تک‌گویی شخصیت‌ها). در همان دقیقه‌های اول فکر کردم شاید عنوان «پیرمردها اگر نباشند» عنوان دل‌چسب‌تری است، اما در ادامه فهمیدم که زن‌ها هم در قصه روستا نقشی دارند و کارگردان از حضور زنان و تاثیرشان در آن زیستِ ساده‌ی بَدُوی غافل نبوده است. بنابراین کلمه پیرها، بدون تاکید جنسیتی، بهترین انتخاب بوده است. راستش من بعضی جملات پیرمردها و پیرزن‌ها را به‌سبب گویش و لهجه شیرین‌شان به‌سختی فهمیدم. حتی بعضی از جمله‌ها را هم نفهمیدم. برای همین فکر کردن داشتن زیرنویس خیلی واجب بود، ولی بعد از تمام‌شدن مستند با خودم گفتم «خوب شد که زیرنویس نداشت.» چراکه گویش تمام آدم‌های روستا، مثل زمین و آب زلالی که در مسیرهای حفاری قنات جاری می‌شود، بخشی از طبیعت آن اقلیم است. شاید زیرنویس در نقش یک دستکاری، بکر بودن آن طبیعت و بی‌آلایشی مردان و زنان سن‌وسال‌دارش را به حاشیه ببرد. در نتیجه، نداشتن زیرنویس، تصمیم هوشمندانه‌ای در نظرم آمد. مستند «پیرها اگر نباشند» مستند لطیفی است. رنگ و بوی زندگی دارد و اگرچه آدم‌هایش همگی در دهه‌های ۸۰ و ۹۰ زندگی‌شان هستند، اما از شادابی، طراوت و شورِ زندگی سرشار است؛ مثل همین عکس که پایین نوشته سنجاق کرده‌ام. تماشای مستند را با قولِ حظ وافر، پیشنهاد می‌کنم. [۳ از ۶۰] #فیلم_۱۴۰۲
نمایش همه...

درباره ازدواج یا [یـار مبـارک بـادم] آدم یک‌جایی چشم باز می‌کند و می‌بیند دست‌هایی که به‌تقلا یک جهانِ کوچک با تنهایی خودخواسته را محکم نگه داشته بودند، حالا دیگر آن‌قدرها هم در تقلا نیستند و رو به دیگریِ عزیزی که تا پیش از این از حضورش در این دنیا خبری نداشتی، دراز شده‌اند. آدم یک‌‌جایی، احتمالا بعد از فرازوفرودهای بسیار، بعد از تجربه‌های تلخ و شیرین، بعد از سنگ زیرین آسیا بودن و گره‌خوردن به روزهای بزرگسالی و بلوغ، این را درمی‌یابد که شاید بخشی از معنایِ زندگی در ارتباطِ عمیقْ با دیگری و یگانگی با اوست که توی مُشت‌هایش جا می‌گیرد‌. آدمی در لحظه‌ای از بزرگسالی و بلوغ است که عمیقاً مشتاق می‌شود تا با نزدیک‌کردن دیگری با همه با زیست‌جهانِ سراسرْمتفاوتش، شکل تازهٔ بودن و حضور خودش را در یک موقعیتِ تازه به‌تماشا بنشیند. در جُستاری می‌خواندم «با ازدواج، با رضایت خودت شاهدی را وارد زندگی‌ات کرده‌ای... و دیگر نمی‌توانی چشمت را بر معبرهای بازشده ببندی. بلکه باید صاف بایستی و برای هر کارت دلیلی داشته باشی.» شاهد عزیزی به جهانِ زنانه‌ام پا گذاشت؛ چراکه فکر کردم اگرچه زندگی بی‌اندازه سخت و پررنج است، اما اگر این تنها چیزی است که تمام و کمال آن را داریم، پس چرا با روشنایی حضور او ادامه پیدا نکند!؟ چشم باز کردم و دیدم جایِ خودم را از مرکز جهانی که برای خودم ساخته‌ام کمی تغییر داده‌ام تا از این به‌بعد، جهانِ رویِ دو پاشنه جای خودش را به یک جهانِ تماماً فردی بدهد. چشم باز کردم و دیدم در یکی از روزهای اردیبهشت رو به مردی که چشم‌های معنای «جَعَلَ بَیْنَکُمْ مَوَدَّةً وَ رَحْمَةً» بود و همیشه حرمت «رایِ مفعولی» و کلمه «خانه» را طوری در نوشته‌های محاوره‌‌‌اش نگه می‌داشت که قدردان او بودند که آن‌ها را در محاوره‌نویسی نمی‌شکست... گفتم بله! بعـونِ الله. #خویشتن‌_نویسی #بله
نمایش همه...