دلــــ🫂ــــراز
اینجا پارتگذاری فووووق منظمهههههه💗 به قلم " وفا قدیمی "
Mostrar más7 609
Suscriptores
-2024 horas
-1247 días
-61130 días
- Suscriptores
- Cobertura postal
- ER - ratio de compromiso
Carga de datos en curso...
Tasa de crecimiento de suscriptores
Carga de datos en curso...
🔴به دوس پسرتون میگید گلادیاتور؟
زشت نیست گلادیاتور دو هفتس امتحان نهایی داره؟
🎓『 @Ye_Student 』
اگه یه دانش آموزی بیا بخندیم😂👇🏿
https://t.me/+7bUvdLE2lSJmODY0
یِ دانش آموز
جمع همه دانش آموزان و دانشجویان -طنز مدرسه و دانشگاه،اخبار مدارس،حرفای دلی،چالشای قشنگ ،آهنگ و کلی توییت اینجا خود خودتی رفیق❤️ ○ ارسال سوژه ○ □ @QLxxL □ @Miowew □ @lopidre □ ● تبلیغات ● ○ @adtabe ○
7710
پارت جدیدمونو خوندی؟؟؟؟
به مناسبت عید قربان هزینه عضویت وی ای پیمون ۲۰/۰۰۰ هزار تومن شد🥳🥳🥳
جا نمون👇🏿
@mask_maree
2100
پارت جدیدمونو خوندی؟؟؟؟
به مناسبت عید قربان هزینه عضویت وی ای پیمون ۲۰/۰۰۰ هزار تومن شد🥳🥳🥳
جا نمون👇🏿
@mask_maree
7200
Repost from N/a
-من زن خان نمی شم اقاجان، تو رو خدا جلوی خانم بزرگو بگیر!
اخم تندی کرد و ترش کرده غرید:
-ببند دهنتو دختر.
حالیت نیست مثل اینکه، توی رعیت بدبخت داری می شی زن خان... نونمون تو روغنه.
سر روی زانویم گذاشتم و هق زدم... مادرم دست پشتم گذاشت و غصه دار از اینکه دختر دسته گلش را دارد عروس می کند لب زد:
-مرد این دختر بچس هنوز. خان سی سالشه، فلجه... دختر ما به دردش نمیخوره.
رحم نداری مگه تو، دخترتو با پول داری معامله می کنی؟
بیرون امدن این حرف از دهان مامان همان و حمله کردن پدرم به سمتش همان.
کمربندش را که دور دستش پیچید جیغ بلندی کشیدم و دست روی گوشم گذاشتم.
-جای اینکه دخترتو واسه عروسیش اماده کنی رو حرف من حرف می زنی زنیکه؟
الان که سیاه و کبودت کردم می فهمی دیگه از این گوها نخوری!
جلوی چشمانم مادرم را انقدر زد که زن بیچاره با صورت خونی روی زمین بیهوش شد!
مجبور بودم عروسش شوم، اگر حرفشان را گوش نمی دادم مادر بیچاره ام را می کشتند!
***
-با اجازه بزرگترا بله!
زنان کل کشیدند و دست زدند... خان تور سفید را از جلوی صورتم کنار زد و نگاهش را توی صورتم گرداند اما من سر پایین انداختم.
-دستمو ببوس عروس، هنوز بلد نیستی باید چکار کنی؟
دستش را با بغض بوسیدم و او نامحسوس بدون اینکه بقیه ببینند با ان یکی دستش کنار صورتم را نیشگون گرفت.
-اخ!
اخم وحشتناکی کرد و گفت
-پاشو، باید بریم اتاق بکارتتو چک کنم
-اما... اما من باکرم خانم بزرگ
این را با خجالت گفتم اما گوشش بدهکار نبود که گوشت بازویم را کند و پشت ویلچر خان ایستاد.
-حرف نباشه دنبالم بیا تو اتاق این جماعتی که اینجان واسه گل روی تو نیومدن
اومدن فضولی که ببینن عروس خان پرده داره یا نه!
اشک از گوشه ی چشمم ریخت و دنبالشان وارد اتاق شدم
اما همین که سر بالا اوردم با دیدن عضو خان که از شلوارش بیرون بود چشمانم درشت شد
-چیو نگاه می کنی ذلیل مرده ی غربتی؟
بیا بشین روش
-چطوری بشینم روش، اون خیلی بزرگه
خانم بزرگ پوزخندی زد و لباس عروسم را با خشونت از تنم در اورد
لخت جلویشان ایستاده بودم که مرا کشید و وادارم کرد پایم را باز کنم و روی عضو خان بشینم
-هیش نترس جوجه!
شل کن دردت نیاد خب؟
با بغض و لب های برچیده سری تکان دادم و همین که خودش را وارد بدنم کرد از درد جیغ کشیدم و خانم بزرگ با دیدن خون بکارتم هلهله کرد و دستمال را بیرون برد!
-کوچولوی تنگ پاشو ببینم چکارت کردم، الان کاری می کنم دردت از بین بره!
دستمال را بین پایم فشرد و وقتی سینه ام را به دهان کشید ناله ی از سر لذتم بلند شد!
فکر نمیکردم خان انقدر مهربان باشد!
https://t.me/+_rs362UHopY1YWY0
https://t.me/+_rs362UHopY1YWY0
پادزهرِ🍷من
به نام خداوند رنگین کمان نویسنده:گلبرگ_راد آثار:پادزهرمن✍️ رهایی✍️
8200
Repost from N/a
#پارت_واقعی
در حالی که فنجانها را روی میز میگذاشت، اشارهای به پروندهی مقابل صحرا کرد و گفت:
_ کامل خوندیش؟
صحرا سرش را بلند کرد و با نگاهی عجیب او را برانداز کرد.
آراز سرش به معنای چیه تکان داد که صحرا به ساعت اشاره کرد.
_ کلا از وقتی که من از اتاق اومدم بیرون، نیم ساعتم نمیگذره، بعد توقع داری توی این تایم من تمام صفحههای این پرونده رو خونده باشم؟ چیزی زدی؟
آراز اخمهایش را درهم کشید، یکدفعه خودش را روی میز به سمت صحرا کشاند و پر قدرت ولی آرام غرید:
_ چی؟!
همان خشمش باعث شد صحرا با ترس خودش را عقب بکشد.
_ خب بابا رم نکن...امم.. نه... منظورم اینه عصبانی نشو... نشید جناب!
سپس با لحنی بامزه که انگار میخواست خجالت را در آن بگنجاند ولی گنجیده نمیشد، گفت:
_ نتونستم کامل مطالعهاش کنم، اگه اجازه بدید، هنوز وقت لازم دارم.
آراز از شدت کلافگی و خنده دستی به سرش کشید و موهای پشت سرش را کمی میان پنجههایش فشرد که باز هم صحرا نتوانست جلوی زبانش را بگیرد.
_ درسته پلیسی ولی بخند وگرنه ابهتت باعث میشه بترکی!
اینبار اخمهایش را درهم کشید تا بهتر بتواند مانع آن خندهی بعد موقع شود که صحرا کمی روی مبل به جلو خم شد و در حالی که لپهایش را باد میکرد، گفت:
_ اخمات بدترش کرد داری سرخ میشی، بخند بابا، خندهام مثل گوز... نه نه مثل باد معده میمونه... به قول یکی از دوستام که میگه بادی بود و راهی داشت مگه با کسی کاری داشت، اینم خندهاس دیگه، با هیچ کسم کار نداره، جلو منم خندیدی قول میدم به کسی نگم یه پلیس پر ابهت، جلو یه دزد همه فن حریف خندید.
آراز در حالی که هنوز تلاش میکرد تا مانع خندیدنش شود، ابروهایش را در برابر تعریف صحرا بالا انداخت که صحرا باد لپهایش را خالی کرد.
_ چیه توقع داشتی وقتی قراره به کسی نگم جلوم خندیدی، از خودم تعریف نکنم؟ شرمنده، اولین ویژگی بنده تعریف ازخود است که واقعیت محضه.
گوشهی لبهای آراز لرزیدند و کمی به خنده باز شدند که صحرا با خنده گفت:
_ قبوله همینم قبوله... دیگه داری میترکی، پس تا نترکیدی و ابهتت به چو... به فنا نرفته...من دستشویی لازم شم، دستشویی کجاست؟
آراز با سرش به دری دقیقا پشت سر صحرا اشاره کرد که صحرا به سرعت سمت آنجا رفت و در حالی که داخل دستشویی شده بود، سرش را از در بیرون برد و گفت:
_ اینجا عایق صداست؟
آراز متعجب نگاهش کرد که صحرا با لبخند گفت:
_ همون جریان باد...
آراز دیگر نتواست تحمل کند و قهقه زد.
صحرا در حالی که خودش هم ریز ریز میخندید، وارد دستشویی شد و با نگاه به آینه، لبخند از روی لبانش رفت و قیافهای جدی به خودش گرفت و لب زد:
_ تونستی به اینجا برسی، بقیهاشم حلش میکنیم! میدونم که میتونی صحرا، ما بخاطرش مرگ خودمونو امضاء کردیم! عمرا پا پس بکشیم.
سپس مشتش را به آرام به آینه کوبید و انگار دوباره عهد بست با خودش!
https://t.me/+y0fzCYpIBrM2NmI0
https://instagram.com/novel_berk
https://t.me/+y0fzCYpIBrM2NmI0
https://instagram.com/novel_berk
آنــߊܝߊܩܢ
🍃♥️محافظ چنل و تعرفه تبلیغاتمون👇 🎐 telegram.me/Berkehroman 🎐 پیج اینستاگرام 🎐
https://instagram.com/novel_berke🎐4300
Repost from N/a
- مادر نوک سینه نداری تو؟
در حالی که حوله رو دور تن بچه میچیدم متعجب به خاتون نگاه کردم.
نگاهش صاف روی سینه هام بود.
- جانم خاتون چی شده؟
- دختر تو چرا سینه هات اینجوریه؟ فقط قلمبن. نوکشون کو؟
با خجالت به سینه هام نگاه کردم. کراپم خیس شده بود و چسبیده بود به سینه هام. عادت نداشتم سوتین ببندم.
بچه رو روی زمین گذاشتم و نشستم.
خاتون اومد بالاسرم.
- چطوری به بچه شیر میری؟
در حالی که پوشک بچه رو میبستم با خجالت گفتم:
- شیرش نمیدم. شیر خشک میخوره خاتون.
- وا! اگه نمیتونی شیر بدی میگفتید من یکی میوردم شیر بده این طفل معصوم.
ببین چقدر چاقه.
همش عوارض شیر خشکه.
عصبی شدم ولی نمیتونستم چیزی بگم. میثاق بهم گفته بود کسی نفهمه من پرستار بچشم.
همه باید فکر میکردن که مادرشم.
شالم رو روی سینه هام میندازم و شلوار بچه رو پاش میکنم و در همون حال زمزمه میکنم :
- والا خاتون سینمو نگرفت تقصیر من چیه؟
- صد دفعه به این پسر گفتم زن شهری نگیره.
من که میدونم چه خبره.
متعجب سر بالا بردم.
- چی چه خبره؟ من نوک ندارم خاتون خودتم دیدی. ارثیه.
- چی چی ارثیه؟ زن همین که چند صباح پستوناش بره لا دهن مردش نوکش میاد بالا.
بعدشم بچه اولته چطوری شیر نگرفت؟
جوابی نداشتم واسش.
نمیدونستم چطور قانعش کنم و از طرفی میخواست وارد مسائل زناشویی بشه چیزی که من هیچی ازش نمیدونستم چون میثاق شوهرم نبود.
فقط یه صیغه ی ساده برای حجاب و الحق که مردونگی داشت چون بهم دست نزد.
بچه رو نشوندم تا موهاشو شونه کنم.
- والا خاتون من کلا همین جوریم.
مادرمم اینطوریه سینه هامون نوک نداره.
- مادرت حیا میکرد پستونشو نمیداد پدرک بمکه، تو و میثاق که همش تو اتاقید. پس اینهمه وقت وردل هم چیکار میکنید شما ها ؟
حرصی خواستم چیزی بگم که با دیدن میثاق اونم پشت سرش حرفمو خوردم. کتشو انداخت رو بازوش و اومد جلو...
- مامان اینجا چه خبره؟
- زنت پستونش نوک نداره. حالا این بچه رو شیرنداد بعدیو شیر بده.
چند صباح مکش بزنی درمیاد مادر چین این سینه هاش.
از شدت خجالت بچه رو گذاشتم بغلش وخودم رفتم تو اتاق. وای که دیگه روم نمیشد حتی نگاهش کنم.
در باز شد و اومد تو، نگاهی به من و کراپ خیسم انداخت و گفت:
- سینه هات خیلی هم قشنگن حرفشو به دل نگیر.
مات موندم که دست دور کمرم انداخت و لبمُ...
https://t.me/+8Cyhdw1T_tk3NDFk
https://t.me/+8Cyhdw1T_tk3NDFk
https://t.me/+8Cyhdw1T_tk3NDFk
پارت واقعی رمان❌👆
دارای محدودیت سنی 🔞🔞💦💦
12400
Repost from N/a
#پارت_1
#مأمن_بهار
با تمام سرعت پا برهنه می دویدم.
سنگینی لباس عروس بدجوری داشت اذیتم میکرد.
جلوی دستو پامو گرفته و سرعتم کم میکرد.
بدون اینکه به اطرافم نگاه کنم ، دویدم وسط خیابون
و اصلا حواسم به هیجا نبود.
فقط میخواستم تا جایی که میتونم فرار کنم.
قصد داشتم برم اون سمت خیابون که با صدای بوق
ماشینی تو جام ایستادم و سرمو بالا اوردم.
همون لحظه ماشین شاسی بلند مشکی رنگی با
سرعت نسبتا محکمی بهم برخورد کرد.
محکم روی زمین افتادم و درد بدی زیر دلم و کمرم پیچید.
از این همه بدبختی اشکام پایین ریخت و بی صدا
گریه کردم.
مرد جوونی از ماشین پیاده شد و زود به طرفم اومد
کنارم زانو زد
_خانوم حالتون خوبه؟
بدون اینکه نگاهش کنم سرم تکون دادم سعی کردم
از جام بلند بشم
_اره خوبم…اخ
دردم انقدر زیاد بود که حتی نمیتونستم تکون بخورم.
به سختی جلوی جیغ زدنم رو گرفته بودم.
مرد با نگرانی لب زد
_صبر کن ، من کمک میکنم ازوم بلند بشید..
بعد زیرلب زمزمه کرد
_اخه چرا یهو میپری وسط خیابون ، مگه دیوونه ای؟
حرفش باعث شده بود بیشتر گریم بگیره.
دستمو گرفت و گذاشت روی شونش بلندم کرد که
ایندفعه نتونستم جلوی خودم بگیرم از درد جیغ
کشیدم.
ترسیده منو دوباره روی زمین گذاشت.
همونجور که اشک میریختم گفتم
_خیلی درد دارم نمیتونم!
انگار عصبی شده بود. نفس عمیقی کشید و دستی به
ریش نداشته اش کشید.
بی هوا خم شد و توی یه حرکت از زیر پام و کمرم
گرفت بلندم کرد.
_چیکار میکنی…ولم کن.
برای اینکه نیوفتم دستامو دور گردنش حلقه کردم.
نمیتونستم تکون بخورم چون درد داشتم.
_لطفا بزارم زمین…
بی اهمیت به من سمت ماشینش رفت که ترسیدم
لب زدم
_منو کجا میبری؟
در ماشینش رو باز کرد و من روی صندلی نشوند.
بعد درو بست خودش دور زد سوار شد.
بدون اینه حتی یه کلمه حرف بزنه راه افتاد که
عصبی گفتم:کجا داری میری؟
نگاه کوتاهی به من انداخت و با کلافگی جواب داد
_بیمارستان
با شنیدن کلمه بیمارستان تنم به رعشه افتاد اگر
میرفتم بیمارستان بابام پیدام میکرد و زندگیم تباه میشد.
خیلی زود با صدای لرزونی گفتم
_نه نه لطفا بیمارستان نرو
بالاخره زبون باز کرد
_نمیشه ، ممکنه آسیب جدی دیده باشی خطرناکه!
دستم به دستگیره در گرفتم و سعی کردم جابه جا بشم.
_نه من خوبم ، بیمارستان برم بابام پیدا میکنه!
_اما باید بریم بیمارستان.
درد امونم بریده بود اما باید تحمل میکردم.
گریم به هق هق تبدیل شد
_من نمیخوام خوبم ، اصلا وایستا پیاده بشم من نمیتونم بیمارستان برم.
نگاه کوتاهی بهم انداخت و یهو دور زد.
نگاهی به اطرافم انداختم لب زدم
_چی شد؟ کجا میری؟
_خونه من
https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0
https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0
https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0
https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0
https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0
https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0
دختری زیبا که تو خانواده پسر دوستی بزرگ شده و شب عروسی از ازدواج اجباری که برادرش و پدرش براش تدارک دیدن فرار میکنه و همون شب با مردی روبه رو میشه که زخم خوردس اما به وقتش مهربونه…
5800
Repost from ماسکـــ🎭ـــِمرئی
00:16
Video unavailable
💘طلسم شهوت بند و زبانبند و جلوگیری از خیانت🔐
🔮دعای حصار قوی دفع همزاد و چشم زخم و ابطال سحر عظیم
❣تسخیر و احضار برای جذب و بیقراری و بازگشت معشوق ❤️🔥
💰طلسم الفوز پیروزی در معاملات و جذب ثروت فراوان
🫶گشایش و تسهیل در ازدواج و بخت گشایی سریع💍
🪄گره گشایی و حاجت روایی فوری نازایی زوجین📜
👤مشاوره رایگان و تخصصی با استاد سید احمد هاشمی 👇
🆔@seyed_ahmadhashemi
📞09057936026
@telesme1
همراه با ضمانت کتبی و مهرمغازه و اصالت کارها şĥ²⁷v
https://t.me/telesme1
لینک کانال و ارتباط مستقیم و مشاهده رضایت اعضا
2.11 MB
33200