cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

ماسکـــ🎭ـــِ‌مرئی

۵۰ رمان چاپی لینک چنل https://t.me/+ycDHFdiDO6o5YzE0 به قلم بنفشه موحد 🔞محدودیت سنی🔞 پارتگذاری روزانه گاهأ دو پارت در روز کپی از رمان ممنوع پایان خوش🍃❤️‍🔥

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
30 302
Suscriptores
-9124 horas
-4777 días
-1 33430 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

از تخفیف وی آی پی جا نمونید🥳🥳🥳👇🏿 @mask_maree
Mostrar todo...
یه پسر کردتبارِ چش ابرو مشکی و سکسی🔥 یه کوه غیرت و تعصب🥹 پسری که در نگاه اول دلداده یه بیوه‌ی لوند میشه که از قضا توی شهرشون غریبه! اون زن و عقد می‌کنه و میشه پناه براش، اما می‌تونه دلش و آروم کنه و سمتش نره؟🥲 می‌تونه به لوند بودناش بی‌توجهی کنه یا...🙊💦🔞 https://t.me/+IRpCOrzfa4cyMDI0 https://t.me/+IRpCOrzfa4cyMDI0
Mostrar todo...
پارت و بخونید بریم بعدی😍 وی آی پی با ۶۵۰ پارت آماده منتظر توست😁👊
Mostrar todo...
Repost from N/a
00:02
Video unavailable
- چرا واژنت انقد تنگه، مگه زن نیستی تو؟ با بغض دست روی واژنم گذاشتم. - م... من زن اون مرتیکه نیستم. ما باهم رابطه نداشتیم بخدا، میشه من و ول کنید آقا؟ اون خیانت کرده، م... با حس زدی دست مرد روی رون هام، نفسم رفت و چشام خیس شد. - آقا من دخترم بخدا. دست روی دستم گذاشت. -بهتر... من هزار بار تقه اون زن و زده بودم که شوهرت باهاش خوابید، اما تو هنوز یه تپلِ تنگ داری! ناباور نگاهش کردم. - من چه گناهی دارم! بدون توجه کمربندش و باز کرد و من با دیدن بدنش هین کشیدم. آروم روی من خیمه زد. - دارم واسه شوهر عوضیت فیلم می‌گیرم، خوب آه و ناله کن که بفهمه زیر من چه لذتی میبری عروسک! ترسیده نگاهش کردم که هردو دستم و بالای سرم گرفت و بین پام خزید. - من گناهی ندا... آه! بدون توجه به صدای گریانم دوباره ضربه زد و.... https://t.me/+Ti4IrLCGySUyYjA0 https://t.me/+Ti4IrLCGySUyYjA0 اوهام، مردی مغرور و بی‌رحم! کسی که به اون خیانت کنه، مرگ حقشه، اما از مرگ بدتر و سر مردی آورد که با زنش خوابیده بود... ناموسش و غنیمت گرفت!😱 یه دختر بکر و کوچولو که شب اول بکارتش و گرفت و....🥲❌💦 https://t.me/+Ti4IrLCGySUyYjA0 https://t.me/+Ti4IrLCGySUyYjA0 https://t.me/+Ti4IrLCGySUyYjA0
Mostrar todo...
0.45 KB
Repost from N/a
#پارت_۲۷۱ _متاسفانه برای بدنیا اومدن پسرتون خیلی زود بود هنوز بیست و شش هفته اش بوده.. نمی دونم شرایط بارداری همسرتون چطور بوده اما.. نگاه پرمعنایی به اویی که حالا با یک مرده هیچ فرقی ندارد می اندازد. _اما نسبت به سنشم رشد مطلوبی نداشته شنیدن این حرف سخته اما.. باید بهتون بگم که متاسفانه فکرنکنم پسرتون تا شب بیشتر دووم بیاره.. سقف اتاق دور سرش می چرخد. و صدای پرستار چندبار در سرش انعکاس می یابد. نگاهش میخکوب نوزاد کوچک داخل دستگاه می نشیند. که رنگ بدنش کبود است و ظاهرش زیاد از حد غیرطبیعی است. او بچه ی خودش بود.. از خون خودش.. حتی به خوبی آخرین رابطه و پیشگیری نکردنش را به یاد دارد. زیرلب تکرار می کند. _پسر خودمه.. پسر منه.. پسر من و آرامش.. تمام شکنجه های دخترک را به یاد می آورد. التماس هایش را.. زجه زدن هایش را.. تلاش هایش را برای محافظت از پسرکش.. جنون بی هوا به او دست می دهد. بی توجه به آن بخش و نوزادهای خوابیده در دستگاه از ته دل نعره می کشد. _خداااااااااااا... پرستارها به طرفش حمله ور می شود. _چرا جون منو همونجا توی کما نگرفتییییییی؟؟ چرا بهم جون دوباره دادییییی؟؟ من لیاقت زندگی دوباره ات نداشتمممممم.. به زور او را از بخش بیرون می کنند. و او هنوز هم نعره می کشد. روی تخت درازش می کنند و آرامبخشی به او تزریق می کنند. اما هنوز هم سر و صداهایش آرام نگرفته است. چطور با این عذاب تا آخرعمرش سر می کرد! با سر و صداهایش دکتری وارد اتاقش می شود. _اینجا چه خبره؟؟ پرستار در جوابش می گوید: _ببخشید خانوم دکتر آرامبخش بهش تزریق کردم الان آروم میشه! اما نگاه دکتر بی توجه به گفته های پرستار خیره ی مرد پیش رویش است. پرستار از اتاق خارج می شود. و اما دکتر به طرف تخت مرد نزدیک می شود. مقابل تختش می ایستد. کم کم آرامبخش دارد تاثیرش را می گذارد و رادین آرام تر می شود. و تنها صدایی که از او خارج می شود صدای ناله هایش است. دکتر عینک را از روی چشمانش برمی دارد و اینبار مستقیم به او زل می زند و زیر لب زمزمه می کند. _رادین خودتی؟! کنارش قرار می گیرد و لبخند می زند. _هنوزم مثل گذشته عشقتون خیلی قشنگه.. و او چه می داند که مرد با همین جمله هزار بار می میرد. _می دونستی که تو مرده بودی و این قدرت عشق آرامش بود که تو رو برگردوند؟ تمام سلول های بدنش به لرز می افتند. و دکتر ادامه می دهد. _من دکتر معالجت بودم درست زمانی که مرگتو اعلام کردم آرامش نذاشت..نذاشت اون دستگاه ها ازت جدا بشه حرف هیچکس باور نکرد می دونی چرا چون عمیقا به عشقی که نسبت به تو توی سینه اش داشت باور داشت.. انگار که ذره ای شک توی وجودش نبود.. بذار فیلمش نشونت بدم.. قلب مرد برای چند لحظه استپ می کند. فروغ موبایلش را از جیب روپوش سفیدش بیرون می کشد. _این فیلم مجازی رو ترکونده بود هنوز که هنوزه بعد از گذشت شش ماه داره وایرال میشه.. جانش دارد بالا می آید و با دستان لرزانی موبایل را از دست او می گیرد. با دست لرزانش روی فیلم ضربه ای می زند. در همان وهله ی اول فیلم زانوهایش شل می شوند. دخترک سرش را روی سینه ی او قرار داده و با صدای بلند فریاد می کشد. _نمیذارم تو رو ازم بگیرن..یادته می گفتی حتی اگه خدا هم تنهام بذاره تو تنهام نمیذاری.. من نمیذارم تو رو ازم بگیرن رادین.. حتی نمیذارم خدا تو رو ازم بگیره..تو رو ازش پس می گیرم.. نفسش با صدای خرناس مانندی از گلویش بیرون می آید. و نگاه تارش بین صفحه ی گوشی و تخت پشت شیشه رد و بدل می شود. _من اجازه نمیدم رادین اجازه نمیدم خدا حق نداره تو رو ازم بگیره.. همه چیمو ازم بگیره.. حتی عشقی که بهم داشتی رو اصلا هرچی که بهم داده بهش پس میدم اما تو رو نه.. تو رو پسش نمیدم.. و باصدای نعره ی دخترک قلب او هم از کار می افتد. _من تو رو می پرستم رادین قد خدای بالاسر می پرستمت و خودش خوب می دونه.. تو پاشو اصلا دیگه دوستم نداشته باش فقط پاشو.. پخش می شود. جسم محکم و مردانه ی همیشگی اش اینبار همچون یک تکه گوشت روی زمین پخش می شود. و چه کسی می داند بدنیا آمدن زودرس پسرکش و آرامشی که حال در بخش مراقبت های ویژه بستری است همه از ضرب شکنجه های اوست! پرستارها دورش جمع می شوند. وصدای رادین رادین کردن های فروغ را می شنود. لای پلک های بی رمقش را باز می کند. نگاهش در نگاه نگران فروغ گره می خورد و زیر لب نجوا می کند. _گناه اون عاشقی بود.. https://t.me/+kEbEoBYL7LIzMWZk https://t.me/+kEbEoBYL7LIzMWZk
Mostrar todo...
Repost from N/a
_شوهرت بهت خیانت میکنه...بیا به این آدرس تا با چشمای خودت ببینیشون! خیره به بسته ی دستش که آن را پشت در خانه‌اشان گذاشته بودند و متن پیام خشکش زده بود. نفسش بند آمده. میراث واقعا به او خیانت میکرد؟! به زن حامله اش؟! میخواست به میراث اعتماد کند اما یادآوری شبهای متوالی که میراث به خانه نمی‌آمد مجابش کرد لباس پوشیده و با برداشتن کلید داخلِ بسته راهی شود. به محض باز کردن درِ خانه ی مجردیِ شوهرش صدای آه و ناله ی ضعیفی به گوشش میرسد. حس بد تمام وجود کژال را در بر گرفته است. میراث چند ماه بود درست و حسابی خانه نمی آمد و فکر کژال به هر جایی میرفت به جز خیانت. با کمترین سر و صدا در را می‌بندد که صداها نزدیکتر می‌شوند: _اون دختره رو بندازش بیرون..وگرنه این آخرین ملاقاتمون میشه میراث... به آنی اشک در چشمانش حلقه می‌زند.صدای یک زن از خانه ی مجردی شوهرش می آمد. شکمش منقبض می‌شود. دستش را به دیوار می‌گیرد و جلوتر می‌رود: _یه نازا رو میخوای چیکار؟! اون حتی نمیتونه واست بچه بیاره...اما من میتونم... به شوهر او پیشنهاد بچه دار شدن میدادند. چون آنها ماهها برای بچه دار شدن تلاش کرده بودند و هر بار به در بسته خورده بودند و حال... حال او حامله ، شاهد خیانت شوهرش بود. صدای میراث نازکش است. او هر گز ناز کژال را نکشید و حال... _نسیم صد بار با هم راجبش حرف زدیم عشقم... گواهی نازا بودنشو بگیرم فوراً دادخواست طلاق میدم... دلش هزار و یک تکه شد. حامله بود. بچه دختر بود...هزاران نذر و نیاز کرده بود و به خدا التماس کرده بود فرزندشان دختر شود زیرا میراث عاشق دختر بچه ها بود. چهار ماهش شده بود که تازه متوجه حاملگی اش شده بود. زیرا هر بار نشانه‌های حاملگی اش پیدا میشد مادر شوهرش طعنه ی نازا بودن به او میزد و کژال از مطمعن شدن منصرف میشد. شاید اگر زودتر متوجه باردار بودنش میشد حال شاهد خیانت میراث نیز نبود. تیر های شکمش هشدار دهنده و پر درد بود اما مصرانه جلو رفت: _حداقل صیغه کنیم من نمیتونم اینجوری ادامه بدم... پشت در می‌ایستد. جنون آمیز گریه می‌کند و ثابت می‌ماند. می‌خواهد با چشمان خودش ببیند خیانت شوهرش را... مرگ عشقش را... خیانت پدرِ بچه اش را... خیانت مردی که تنها پناه و کس و کارش در این دنیا بود.. صدای کلافه ی میراث بلند می‌شود: _نسیم گفتم باید اول از شر کژال راحت شم... شوهر او می‌خواهد از شرش راحت شود. میراث با معشوقه اش او را شر خوانده و خودش را به زمین و آسمان میزند تا از او طلاق بگیرد. میرفت. میرفت و فرزندش را خودش به تنهایی بزرگ میکرد. هرگز اجازه نمیداد میراث از وجود این بچه خبردار شود. قبل از اینکه صدای هق هق هایش به گوش میراث خائن و خیانت کار برسد در را با یک حرکت باز کرد و... غرورش ، شخصیتش ، احساسش ، علاقه اش ، همه ی وجودش خورد شد از دیدن دختری با لباس خواب بی بند و بار و نیم بند... برگه ای از دست میراثِ مبهوت و کپ کرده زمین افتاد و برای بار دوم در یک روز شکسته شد... آن برگه را خیلی خوب میشناخت. همانی بود که با آن متوجه حاملگی اش شده بود و حال... معشوقه‌ی شوهرش حامله بود و میخواست از شر او راحت شود... میراث کژال رو با بچه‌اش بیرون میکنه و با معشوقه‌اش ازدواج میکنه🥲 ادامه👇🏽 https://t.me/+GlSN2ymPPnw5MDhk https://t.me/+GlSN2ymPPnw5MDhk https://t.me/+GlSN2ymPPnw5MDhk https://t.me/+GlSN2ymPPnw5MDhk
Mostrar todo...
کـــژال | "سودا ولی‌نسب"

°| ﷽ |° نویسنده: سودا ولی نسب | ✨️𝐒𝐄𝐕𝐃𝐀 کـــــــژال ●آنلاین ● ~کژال‌ومیراث~ ژیــــــان ●به زودی... ● طــــوق ●حق عضویتی ●

Repost from N/a
می‌کشیدنش پای چوبه ی دار... صدای جیغ التماس مامنیر و دایی همه تو گوشم می‌پیچد و خودم روی زمین افتاده بودم و تموم شد برادرم قصاص شد... مامنیر جیغ می‌زد: - خدیجه خانم منو عزادار نکن تو خودت پسر از دست دادی با من نکن ترو به خدا نکن پسرامون باهم یه روزی دوست بودن نفسم بالا نمی‌‌اومد و اشک می‌ریختم و خدیجه خانمم اشک می‌‌ریخت و زمزمه کرد: - پسر بزرگم رضایت نمیده وگرنه من بخشیدم پسر بزرگش کسی بود که حتی نمی‌خواست مارو ببینه و این‌بار من جیغ زدم: - التماستون میکنم قسمتون میدم هر کاری بگید میکنم ترو خدا راضیش کنید چشمامو‌ بستم‌ و هق زدم و همون موقع صدای بم مردی به گوشم رسید: - مامان واسه چی اومدی پیش اینا؟ اومدی خانواده قاتل پسرتو ببینی هان؟ نفرت تو صداش موج میزد و چشم باز کردم، مردی قد بلند و هیکلی که جا افتاده بود و مادرشو سمت دیگری هدایت میکرد و صدای خدیجه خانم و شنیدم: -پسرم بگذر به خدا با مرگ یکی دیگه دلمون آروم نمیگیره هیچی نگفت، منم نفهمیدم چیکار کردم به یک باره بلند شدم و دویدم سمتش و افتادم به پای همون مرد، چادرم کنارم افتاد و با عجز تمام زجه زدم و از ته دلم التماس کردم: - آقا ترو خدا آقا التماست میکنم برادرم بچگی کرده حماقت کرده ترو خدا پشیمونه قسمت میدم کلفتیتو میکنم تا آخر عمر تا آخر عمر بندگیتو میکنم... ببین خودت مادر داری نذار مادر من داغ ببینه مردونگی کن برگشت و تو چشمام زل زد، چشماش سیاه بود و من ادامه دادم و نالیدم: - خواهش میکنم خواهش میکنم خم شد و صورت به صورتم لب زد: -منم داداشمو دوست داشتم پس می‌فهمی دردمو؟ - با مرگ برادر من چی درست میشه؟ بغض مردونه ای کرد اما چشماش پر نفرت شد: - دل آتیش گرفتم آروم میشه... من برای این خانواده فقط بردار بزرگتر نبودم دختر خانم، من پدر بودم واسه اینا من بزرگ کردم همون پسری که کردید زیر خاک می‌فهمی؟ دستی زیر چشمام کشیدم و سر انداختم پایین: - می‌خوای قلب مارو به آتیش بکشی بکش اما آتیش با آتیش خاموش نمیشه بدتر گر میگیره... قلبت بعد امروز خاموش نمیشه فقط بیشتر گر میگیره باور کن سکوت کرد و نگاه آوردم بالا، روی صورتش قطره اشکی نشسته بود و خیره ی من بود و به یک باره ایستاد و چند لحظه نگاهم کرد و حرفی که زد باعث شد مو تو تنم سیخ بشه: - من رضایت میدم اما به شرط من تورو میبرم با خودم که این قلب آتیش گرفترو آروم کنی اکه تونستی که چه بها اگه نه من قلبتو آتیش میزنم خدیجه خانم با بهت به پسرش نگاه کرد و با لب های لرزون زمزمه کردم: - نمی‌فهمم - خونبس! قبوله دیگه؟ https://t.me/+acSflnjT8GZkNmZk https://t.me/+acSflnjT8GZkNmZk چادر سیاه، لباس سیاه، لبی که پوست پوست شده بود و چشمایی که از زور گریه باز نمی‌شد. از زندان مستقیم رفتیم عقدم کرد و حالا توی خونشون بودم! صدای داد و بیداد از طبقه پایین نشون میداد خانوادش به خاطر وجود من ناراحتن و همون موقع بود که صدای شکستن چیزی و دادش به گوشم رسید: - آوردمش که آتیش بکشم به قلبش آوردمش که زجر بدم خودشو خانوادشو آوردمش تو این خونه تا جسدشو تحویل خانوادشون بدم... هیچ کس هیچ کس بالا نمیاد حالیتون شد؟! حتی اگه حس کردید داره زیر دستم میمیره جون میده بالا نمیاید جمله ی آخرشو جوری هوار زد که بدنم یخ زد، ذره ای شوخی نداشت و صدای پا که به گوشم رسید تو خودم جمع شدم، در اتاق باز شد و قامتشو دیدم. پر از اخم و نفرت بود و خیره بهم لب زد: -ترسیدی؟ چیزی نگفتم و کمی خودمو عقب کشیدم که با نیشخندی درو پشت سرش قفل کرد و ادامه داد: -نترس زیاد موندگار نیستی با لباس مشکی خانوادت گذاشتنت خونه ی من با لباس مشکیم تحویلت می‌گیرن! بازم هیچی نگفتم و اشکام روی صورتم ریخت که دکمه اول لباسشو باز کرد و زمزمه کرد: - زنی یا دختر؟! https://t.me/+acSflnjT8GZkNmZk https://t.me/+acSflnjT8GZkNmZk https://t.me/+acSflnjT8GZkNmZk
Mostrar todo...
گناهِ لیـــلی

پارت گذاری منظم 🍄 لیست رمان های نویسنده @hadisehvarmazz

  • Photo unavailable
  • Photo unavailable
چالش دخترای دانشجومون 👇🏿#عکس‌ازخودشون https://t.me/+7bUvdLE2lSJmODY0 بیا تو چالش پسرام ببین😏😂👊
Mostrar todo...
VIP 👇🏿 تنها راه سریع تر خوندن داستان… فقط و فقط وی آی پی هستش چون قرار نیس رمان فایل بشه😎👇🏿 هزینه جهت عضویت تو وی آی پی جنجالیمون👇🏿 مبلغ بین ۴۹ تا ۵۳ هزار تومان (بسته به شرایط مالیتون)به شماره کارت درج شده زیر پارتها واریز کنید و فیش واریز و برای ادمین بفرستید🦄💜 @mask_maree 💳 6274121192696896 به نام بنفشه موحد🌸
Mostrar todo...