°• جِـرآحَتـــــ •°
23 226
Suscriptores
+22824 horas
+1 6277 días
+5 30430 días
Distribuciones de tiempo de publicación
Carga de datos en curso...
Find out who reads your channel
This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.Análisis de publicación
Mensajes | Vistas | Acciones | Ver dinámicas |
01 🫦واژنت سیاهه چونکه .....🖤 | 207 | 0 | Loading... |
02 🫦واژنت سیاهه چونکه .....🖤 | 135 | 0 | Loading... |
03 با زیر بغل و اونجای سیاسوختت نود میدی رلت؟ اون شورت و سوتین ستتُ نمیبینه اون چرکولکای ابدیتو میبینه که هرچی میسابی سیاهترم میشه. همش بخاطر ژیلت و لیرزه منم زیر بغلام و کشاله های رونم کِبره بسته بود با راهکارای خفن اینجا سه سوت برقش انداختم@malakesho | 345 | 1 | Loading... |
04 Media files | 186 | 0 | Loading... |
05 پسره میاد مدرسه و پدرِ مدیری که روی دختره دست بلند کرده رو درمیاره🙊🙊🔥🔥
❌بخون نبود لفت بده❌
#پارت288
❌پارت واقعی❌
"دلیل رفتنتو از این مدرسه نوشتم،اخراجی.ازدواج کردی حالا خدا به داد برسه تا آخر سال چطور میخواییم جمعت کنیم"
"منظورتون چیه؟"
جلویم ایستاد و باسنش را به میزش تکیه داد.
"شما متاهلی،چهارتا اتفاقای رختخوابیتو برای دخترای دیگه تعریف کنی چشمو گوششون باز میشه"
باورم نمیشد این حرف را زد.
دختر خودش در این مدرسه بود و خیلی بهتر از من در مورد همخوابگی میدانست.
"چرا باید برم چیزی در مورد مسائل زناشوییم به کسی بگم..."
من که حتی نمیگذاشتم کوهیار مرا لمس کند....قرارمان همین بود...تا یک سال زنش میماندم و بعد جدا میشدیم.
البته بجز شب قبل...وقتی انگشتانش تمام ممنوعه هایم را لمس کرده و بوسید...
خانم عمادی پوزخند کثیفی زد.
"با در نظر گرفتن کسی که تربیتت کرده احتمالا این اتفاق میفته،مطمئنا نه من و نه مادرای دیگه دلشون نمیخواد چشم و گوش بچه هاشون توی این سن باز بشه!"
ما تقریبا هجده ساله بودیم و دختر خودش حتی باتجربه تر از من بود.باخشم فریاد زدم.
"الان دقیقا نگران کدوم دختری؟دختر شما توی مسائل جنسی باتجربه تر از منیه که دو هفتست ازدواج کردم... دارین منو از کسایی دور می کنین که بیشتر از من لخت... "
حرفم قطع شد وقتی دستش بالا آمد و با تمام قدرت به گونه و لبم کوبیده شد.
"برو گمشو بیرون دختره ی هرزه،فکر میکنی آمارت نرسیده بهم از سر سفره برادر کوچیکه بلند شدی، زن برار بزرگه شدی...بهمون گفته بودن حامله ای از داداش بزرگه قبل عقدتون،برای همین با برادر کوچیکه ازدواج نکردی،برای همین از این مدرسه گم میشی بیرون"
داستان شب عروسی پخش شده و همه مرا به چشم یک هرزه میدیدند...شب عروسی ام هانیه و کیوان با هم سکس داشتند...کسی که قرار بود همسرم شود و خواهر خودم.
پدرم مرا مجبور به ازدواج با برادر بزرگ کیوان کرد...آنوقت من هرزه شده بودم؟
از کنارش پرونده ام که روی میز قرار داشت برداشتم و به کلاس برگشتم.کتایون با دیدن من هینی کشید.
"لبت چی شده؟چرا صورتت قرمزه،خانم عمادی زد تو گوشت؟"
جوابی ندادم،فقط به سمت صندلی ام رفتم و پرونده را روی نیمکت گذاشتم،سپس سرم را رویش گذاشتم و به گریه ی رقت انگیزم ادامه دادم.
صدای دور شدن قدم های کتی را شنیدم.
آرزو غر زد.
"کتایون نری با مدیر بحث کنی؟"
پنج دقیقه بعد کتایون برگشت و کنار گوشم گفت:
"نگران نباش،دهن خانم عمادی سرویسه"
تمام طول کلاس سرم را بالا نیاوردم.گمانم فقط پنج دقیقه به خوردن زنگ مانده بود که صدای فریادی شنیدم.
"کجا داری میری...وایسا ببینم آقا"
صدای نعره ی مردی آمد.
"خفه شو!کلاسش کدومه؟"
سرم با وحشت بالا آمد و فقط به کتی نگاه میکردم.
"آقا کوهیاره،چرا اومده؟"
کتایون به برادرش زنگ زده بود؟
وقتی در با صدای بلندی باز شد از جا پریدم.قامت بلند و بدن بزرگ کوهیار جلوی در بود و چشمانش با خشم و پریشانی بین دخترها چرخید.خانم عمادی از پشت سرش فریاد زد.
"چکار میکنین آقای کبیری،اینجا مدرسهست"
انگار که اصلا چیزی نمیشنید که به سمت من آمد.
چشمانش روی صورتم چرخید.
"آقا کوهیار...اینجا چیکار می کنی؟"
دست بزرگش را روی صورتم گذاشت.
"چه بلایی سر صورتت اومده؟"
نوازش آرامش باعث شد چشمانم را ببندم و به یاد شب قبل بیفتم وقتی که مرا لمس کرده..و بوسیده بود...با اینکه قرار بود تا وقتی جدا شویم مرا لمس نکند....
مرا بوسیده بود و من جلویش را نگرفتم و حتی بیشتر میخواستم.
"من خوبم چیزی نیست..."
چشمانش با خشم میسوخت.
"به این می گی خوب؟"
قبل از اینکه چیزی بگوید خانم عمادی رو به من غرید.
"همراه خودت گوشی میاوردی مدرسه؟"
کیفم را گرفت و وسائلم را روی زمین خالی کرد و وقتی چیزی نیافت به سمت من آمد.
"من گوشی ندارم..."
"پس چجوری فهمیده چی شده که اومده اینجا؟کف دستشو بو کرده؟"
یک قدم به سمت من آمد تا جیب مانتویم را بگردد که کوهیار غرید:
"دستت بخوره به زن من...نگاه نمیکنم زنی،دستتو میشکنم"
صدایش آنقدر ترسناک بود که از جا پریدم.
وقت هایی که جدی و خشن میشد از اومیترسیدم.
خانم عمادی سرجایش خشک شد.
"این چه رفتاریه؟چطور جرات می کنی..."
سر کوهیار جلو رفت و درست در صورتش غرید.
"من چطور جرات میکنم؟تو چطور جرات کردی رو زن من دست بلند کنی؟فکر کردی کی هستی که دست رو زن من بلند کنی؟...خدا لعنتت کنه جای انگشتات روی صورتشه...من این مدرسه رو روی سرت خراب میکنم؟"
مدیر دو قدم عقب رفت...گمانم بالاخره فهمیده بود کوهیار کبیری با هیچکسی شوخی ندارد.
#رویای_صورتی #عاشقانه #ددی_لیتل #شهوانی #همخونهای #رمزورازدار
🔞🔞بخاطر صحنه های باز و جنسی و روابط خاص مناسب دوستان زیر18سال نمی باشد🔞🔞
https://t.me/+BX5NwQWqaII1ZDM8
https://t.me/+BX5NwQWqaII1ZDM8
https://t.me/+BX5NwQWqaII1ZDM8 | 178 | 2 | Loading... |
06 -دوست داری سارا رو؟
سینا در حالی که آدامس میترکاند پقی زیر خنده زد:
-چی میگی بابا؟ کسیام هست مگه از اون شیربرنج پَلَشت خوشش بیاد؟ با اون رنگ موهای مسخره و سر و ریخت دوزاریش!
پاهای سارا میخ زمین شد. خشک شده و بینفس از پشت ستون، به سینا و بهروز که به صندوق ماشینی تکیه داده بودند نگاه کرد.
-براچی بهش قول ازدواج دادی پس؟
سوئیچ ماشین میان دست سارا فشرده شد و نفسهایش تند.
آمده بود سوئیچ ماشین سینا را که در کیفش جا مانده بود پس بدهد و حالا...
سینا خندید:
-برای اینکه اهل رابطه و دوستی نبود! مجبور شدم الکی بگم عاشقت شدم و قصدم ازدواجه تا پا بده. اونم که ساده و خنگ. به خیالش با اون قیافهی شلختهش پسر پولدار دانشگاه رو تور کرده و فاز ازدواج گرفت!
قلب سارا در لحظه هزار تکه شد!
همین امروز که سالگرد فوت مامان فریده بود و دلش از همهی عالم گرفته بود باید اینها میشنید؟ چه کرده بود با این جماعت که از او بدشان میامد؟ چرا هیچکس دوستش نداشت؟
صدای شوکهی بهروز بلند شد:
-جان من دوسش نداری و همش بازیه؟ خدایی؟
سینا پوزخند زد:
-معلومه که دوسش ندارم بابا! همین مونده دست این غربتی رو بگیرم ببرم نشون ننه و بابام بدم بگم اینه عروستون. درجا سکته میکنن.
بعد هم بلند زیر خنده زد.
بغض به گلوی سارا حمله کرد. حس کرد هرآن ممکن است خفه شود.
با تنی رعشه گرفته چرخید تا از این پارکینگ لعنتی و دانشگاه خارج شود که سهند را نزدیک به آسانسور دید. دست در جیب شلوار خوش دوختش کرده بود و اخمالود به سارا خیره بود.
پارکینگ خلوت بود و حتما صدای بهروز و سینا را شنیده بود که آنطور خشکش زده بود!
سارا پوزخند دردناکی زد.
سهند هم دوست صمیمی همین سینا بود دیگر! دانشجوی سال بالایی که کراش اکثر دختران دانشگاه بود و یکی مثل همینها عوضی!
اصلا مگر خودش نبود که توی سلف، چای را به عمد رویش چپ کرد و بعد با دوستانش به او خندیدند؟
اصلا از لج همین سهند بود که وقتی سینا به او گفت دوستش دارد قبول کرد وارد رابطه شوند تا حرص سهند را دربیاورد و به او نشان دهد که او هم دوست داشتنی و زیباست.
اشکش که چکید، با خشم پشت دست روی چشمانش کشید و با گامهایی بلند طرف پلهها دوید. سهند هم به دنبالش دوید:
-سارا!
سارا بیتوجه به صدای خشمگینش، بغضآلود از پلهها بالا دوید:
-همتون برین به درک!
قدمی دیگر برداشت و هق زد:
-همین الان میرم انصراف میدم این دانشگاه لعنتی بمونه برای خودتون. دیگه مجبور نیستین تحملم کنین و...
ناگهان پایش پیچ خورد و همزمان با سقوطش صدای وحشتزدهی سهند بلند شد:
-یا امام حسین! سارااااا...
https://t.me/+qyiDuLZfwSswYWE0
https://t.me/+qyiDuLZfwSswYWE0
https://t.me/+qyiDuLZfwSswYWE0
https://t.me/+qyiDuLZfwSswYWE0
https://t.me/+qyiDuLZfwSswYWE0 | 161 | 1 | Loading... |
07 _ اون سینه میخواد که بمکه...
مهم نیست توش شیر باشه یا نه... فقط میخواد سینه رو توی دهنش احساس کنه.
با تعجب نگاهی به ساعی و نوزاد چند ماههی در آغوشاش انداختم و لب زدم:
_ خ... خب؟ من... من چیکار کنم؟
مستاصل جلو آمد و همانطور که نوزاد گریانش را تکان میداد نالید:
_ خدا لعنت کنه خالتو... تف به قبرش بیاد که نه تنها من... بلکه بچشو هم بدبخت کرد.
ناراحت لب زدم:
_ پشت سر مرده خوب نیست حرف زد... هرچی بوده تموم شده دیگه.
خشمگین به سمتم چرخید و فریاد زد:
_ تموم شده؟ منی که هم سن پسرش بودمو مجبور کرد عقدش کنم. بعد عقدم به بهونه باطل نشدن محرمیت و هزار کوفت و زهر مار مجبور کرد باهاش بخوابم.
تهشم خود خاک تو سرم کاندوم نذاشتم فکر میکردم یائسه شده نگو خانوم دروغ گفته!
سر پنجاه سالگیش یه بچه از من زایید و مرد!
تموم شده؟
بچه من الان ممه میخواد و شیشه شیر نمیگیره، تموم شده؟ تازه اول بدبختی هامه!
از روی تخه بلند شدم و به سمتش رفتم.
نوزاد را از دستش گرفتم و همانطور که سعی داشتم آرامش کنم، رو به او گفتم:
_ باشه آقا ساعی... خوبیت نداره. من میدونم حق با شماست. اما الان خاله منم دستش از دنیا کوتاهه... کاری نمیتونه بکنه که... شما یه دایه پیدا کنین واسه این کوچولو.
مستقیم نگاهم کرد و کمی بعد دستی بین موهایش کشید
عجیب بود که کارن کوچولو هم در آغوشم نسبتا آرام شده بود.
_ تو تا کی تهرانی؟
سرم را بالا اوردم و معذب جواب دادم:
_ من که بعد فوت خاله گفتم اجازه بدین برم خوابگاه.... الانم میگردم دنبال....
حرفم را با بی حوصلگی قطع کرد.
_ بس کن گیلی! من بهت گفتم قبلا... اینجا رو خونه ی خودت بدون. نیاز نیست تعارف کنی.
فقط میخوام بدونم تا کی هستی؟
سرم را پایین انداختم و نگاهی به کارن کردم.
لب های کوچکش را نزدیک سینه هایم می آورد.
همانطور که نگاهش میکردم جواب دادم:
_ حدودا هشت ماهه دیگه... بعدش انتقالی میگیرم واسه شهرمون.
صدایش آرام تر شد.
انگار که برای گفتن حرفش، دو دل بود.
_ محرم شو بهم...
با تعجب و حیرت زده نگاهش کردم کلا توضیح داد:
_ سینه هات.... کارن سینه میخواد...
بمون و کمکم کن کارن و از آب و گل درآرم...
میگمم محرمم شو چون ممکن مثل الان...
کارن سینه بخواد و من کنارت باشم.
مکثی کرد و خیره در نگاه خجالت زده و حیرانم ادامه داد:
_ محرمم شو که کمکت کنم سینه تو بذاری دهنش...
چون... میدونم یاد نداری...
یواشکی... بین خودمون میمونه گیلی!
فقط به خاطر کارن...
قبل آن که پاسخی بدم، گرمای لب های کوچک کارن را دور سینه هایی که زیر پیراهنم بود حس کردم....
نگاه ساعی که روی سینه هایم نشست، ناخواسته زمزمه کردم:
_ به خاطر کارن..... بخون صیغه رو!
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 | 297 | 1 | Loading... |
08 -نمیخوامش مادر من!
**
جعبهی حلقهها را با ذوق در دستم جابهجا میکنم و مقابل آینه میایستم. چشمانم از خوشی برق میزنند و لباس سفید در تنم میدرخشد. امروز قرار بود عشق کودکیام به ثمر برسد. قرار بود من خانم خانهی آرمان شوم و فقط خدا میدانست چه ذوقی در دلم برپا بود.
نسیم از بیرون صدایم میزند.
-چشمان جان؟ بیا مامان، همه منتظر توان.
"اومدم"ی میگویم و با قلبی که امروز سر از پا نمیشناسد به سمت در پرواز میکنم.
تمام فامیل در سالن خانه دور هم جمع بودند.. چشم میچرخانم و با ندیدن آرمان نمیدانم چرا دلم شور میافتد.
-نسیم؟ آرمان کجاست؟
-از محضر بهش زنگ زدن گفتن اون زودتر بره ما دنبالش بریم.
استرس به جانم میافتد، مگر میشد از محضر داماد را زودتر فرا بخوانند؟ رفته بود؟ بدون عروسش؟ نگاه همه را با جملهی نسیم روی خودم حس میکردم. لبخند میزنم:
-پس بریم تا دیر نشده.
سنگینی نگاهها آنقدر زیاد است که برای فرار، زودتر از همه بیرون میزنم و به محض پا گذاشتن در کوچه، با دیدن ماشین آرمان از ذوق بال درمیآورم.
به سمتش پرواز میکنم. آمده بود؟ مرد مهربانم آمده بود؟ اما در ماشین زودتر باز میشود و به جای آرمان، دختری قد بلند و جذاب پیاده میشود.
سرجایم خشک میشوم. او دیگر که بود؟
به سمتم میآید و صدای طنازش پر تحقیر در کوچه میپیچد و به گوشم میرسد:
-شما باید دختر عمهی آرمان جان باشی درسته؟
آرمان جان؟ چطور جرئت میکرد جان به ناف کسی که قرار بود تا ساعتی دیگر همسر من شود ببندد؟
-حتما با این سر و وضع منتظری که آرمان بیاد و برین عقد کنین نه؟
بلند میخندد و کلامش جانم را میگیرد:
-به نظرم با این سر و وضع دلقک مانند زیاد تو کوچه واینستا. چون آرمان تا صد سال دیگه هم نمیاد.
ناباور نگاهش میکنم و دستانم یخ میکنند. چه میگفت؟ صدای جیغ عمه از داخل خانه نگاهم را به آن سمت میکشد و دختر زیبای مقابلم نچ نچی میکند.
-اوه. فکر کنم خبر به اهل خونه هم رسید.
سوئیچ را داخل دستانش میچرخاند و پوزخند برندهای به رویم میزند:
-شوی داخل خونه رو از دست نده. وقتی آویزون پسری که نمیخوادت میشدی باید فکر اینجاشم میکردی.
عقب عقب میرود.
-آرمان دوستت نداره. اخه کی عاشق ادم آویزونی مثل تو میشه؟ باور نداری برو از زبون خودش بشنو. منم برم دنبال آرمان. معلوم نیست بچه کجا اواره شده. برم ارومش کنم.
نفس کشیدن را از یاد میبرم.. مرا دوست نداشت؟ چرا؟ مگر چه کم داشتم؟ این دختر از کجا سبز شده بود وسط زندگیمان... وسط مراسم نامزدیمان.
همانند مردهها داخل خانه میشوم و همان دم ورود نسیم را میبینم که با گریه رو به کسی که پشت خط است فریاد میزند:
-وای آرمان. این بچه میمیره. اینقدر بیرحم نباش. نمیخوایش خیلی خب حداقل اینطوری سنگ رو یخش نکن. اینطوری تحقیرش نکن، دلشو نشکن. به خدا آهش زندگیتو به باد میده... بترس از آه یتیم... بترس....
نگاه همه را روی قامت خمیدهام میبینم. و صدای آرمان که روی بلندگو بود در خانه میپیچد:
-نمیخوامش مادر من! نمیخوامش! حالا خودتون برید براش شوهر پیدا کنید.
و من میمیرم. چشمان عاشق درونم میمیرد اما نمیدانم خدا چه توانی به پاهایم میدهد که میایستم و سعی میکنم محکم باشم. او مرا پس زده بود اما من نمیگذاشتم بیشتر از این خردم کند. اشکهایم را به بند میکشم و قفل و زنجیرشان میکنم تا مبادا بیرون بریزند و میخواهم لب باز کنم که صدای مردانه و پر ابهتی قبل از من در خانه میپیچد:
-چشمان هم نمیخواست با این پسر ازدواج کنه. من وقت محضر گرفتم.
با ناباوری، سرم به طرف او برمیگردد. مردی که با شانههایی برافراشته، محکم و پراخم به همه که خیرهاش هستند زل زده... مردی که باز هم ناجی من و غرورم شده بود. مثل تمام این روزها...
https://t.me/+v_FI_JF9u1U5MjE0
https://t.me/+v_FI_JF9u1U5MjE0
https://t.me/+v_FI_JF9u1U5MjE0
#چشمانی_بی_جهان کاری بی نظیر از #مینا_شوکتی | 375 | 2 | Loading... |
09 اینم هدیه من به شما هیچ وقت قطع نمیشه | 167 | 0 | Loading... |
10 اینم هدیه من به شما هیچ وقت قطع نمیشه | 118 | 0 | Loading... |
11 https://t.me/proxy?server=77.246.103.217&port=443&secret=ee1603010200010001fc030386e24c3add666172616b61762e636f6d666172616b61762e636f6d666172616b61762e636f6d666172616b61762e636f6dee1603010200010001fc030386e24c3addee1603010200010001fc030386e24c3addee1603010200010001fc030386e24c3add6d792e736861706172616b2e6972 | 385 | 0 | Loading... |
12 با سفید کردن باسنت ارضاش کن🤤 | 244 | 0 | Loading... |
13 🍑سفید کردن باسـن با قرص #آسپرین @malakesho👉🏼
| 371 | 0 | Loading... |
14 طرز صحیح از بین بردن عفونت 👙 | 87 | 0 | Loading... |
15 خیلیاتون مدام کفِ شورتاتون مث سفیده تخم مرغ چسبونکی میشه یا زردی میبنده و باعث میشه اونجاتون بو تعفن بگیره تمام اینا بخاطر قارچه که مونده کهنه شده یجارو بهت میدم با راهکاراش درجا هم قارچ و عفونتت از بین میره هم اونجات بو توت فرنگی میگیره بیاMaaaalaaaaak | 216 | 1 | Loading... |
16 🔴اونجات و با لیف و صابون اصلا نشور چونکه.... | 102 | 0 | Loading... |
17 با زیر بغل و اونجای سیاسوختت نود میدی رلت؟ اون شورت و سوتین ستتُ نمیبینه اون چرکولکای ابدیتو میبینه که هرچی میسابی سیاهترم میشه. همش بخاطر ژیلت و لیرزه منم زیر بغلام و کشاله های رونم کِبره بسته بود با راهکارای خفن اینجا سه سوت برقش انداختم@malakesho | 312 | 1 | Loading... |
18 Media files | 1 062 | 0 | Loading... |
19 پسره میاد مدرسه و پدرِ مدیری که روی دختره دست بلند کرده رو درمیاره🙊🙊🔥🔥
❌بخون نبود لفت بده❌
#پارت288
❌پارت واقعی❌
"دلیل رفتنتو از این مدرسه نوشتم،اخراجی.ازدواج کردی حالا خدا به داد برسه تا آخر سال چطور میخواییم جمعت کنیم"
"منظورتون چیه؟"
جلویم ایستاد و باسنش را به میزش تکیه داد.
"شما متاهلی،چهارتا اتفاقای رختخوابیتو برای دخترای دیگه تعریف کنی چشمو گوششون باز میشه"
باورم نمیشد این حرف را زد.
دختر خودش در این مدرسه بود و خیلی بهتر از من در مورد همخوابگی میدانست.
"چرا باید برم چیزی در مورد مسائل زناشوییم به کسی بگم..."
من که حتی نمیگذاشتم کوهیار مرا لمس کند....قرارمان همین بود...تا یک سال زنش میماندم و بعد جدا میشدیم.
البته بجز شب قبل...وقتی انگشتانش تمام ممنوعه هایم را لمس کرده و بوسید...
خانم عمادی پوزخند کثیفی زد.
"با در نظر گرفتن کسی که تربیتت کرده احتمالا این اتفاق میفته،مطمئنا نه من و نه مادرای دیگه دلشون نمیخواد چشم و گوش بچه هاشون توی این سن باز بشه!"
ما تقریبا هجده ساله بودیم و دختر خودش حتی باتجربه تر از من بود.باخشم فریاد زدم.
"الان دقیقا نگران کدوم دختری؟دختر شما توی مسائل جنسی باتجربه تر از منیه که دو هفتست ازدواج کردم... دارین منو از کسایی دور می کنین که بیشتر از من لخت... "
حرفم قطع شد وقتی دستش بالا آمد و با تمام قدرت به گونه و لبم کوبیده شد.
"برو گمشو بیرون دختره ی هرزه،فکر میکنی آمارت نرسیده بهم از سر سفره برادر کوچیکه بلند شدی، زن برار بزرگه شدی...بهمون گفته بودن حامله ای از داداش بزرگه قبل عقدتون،برای همین با برادر کوچیکه ازدواج نکردی،برای همین از این مدرسه گم میشی بیرون"
داستان شب عروسی پخش شده و همه مرا به چشم یک هرزه میدیدند...شب عروسی ام هانیه و کیوان با هم سکس داشتند...کسی که قرار بود همسرم شود و خواهر خودم.
پدرم مرا مجبور به ازدواج با برادر بزرگ کیوان کرد...آنوقت من هرزه شده بودم؟
از کنارش پرونده ام که روی میز قرار داشت برداشتم و به کلاس برگشتم.کتایون با دیدن من هینی کشید.
"لبت چی شده؟چرا صورتت قرمزه،خانم عمادی زد تو گوشت؟"
جوابی ندادم،فقط به سمت صندلی ام رفتم و پرونده را روی نیمکت گذاشتم،سپس سرم را رویش گذاشتم و به گریه ی رقت انگیزم ادامه دادم.
صدای دور شدن قدم های کتی را شنیدم.
آرزو غر زد.
"کتایون نری با مدیر بحث کنی؟"
پنج دقیقه بعد کتایون برگشت و کنار گوشم گفت:
"نگران نباش،دهن خانم عمادی سرویسه"
تمام طول کلاس سرم را بالا نیاوردم.گمانم فقط پنج دقیقه به خوردن زنگ مانده بود که صدای فریادی شنیدم.
"کجا داری میری...وایسا ببینم آقا"
صدای نعره ی مردی آمد.
"خفه شو!کلاسش کدومه؟"
سرم با وحشت بالا آمد و فقط به کتی نگاه میکردم.
"آقا کوهیاره،چرا اومده؟"
کتایون به برادرش زنگ زده بود؟
وقتی در با صدای بلندی باز شد از جا پریدم.قامت بلند و بدن بزرگ کوهیار جلوی در بود و چشمانش با خشم و پریشانی بین دخترها چرخید.خانم عمادی از پشت سرش فریاد زد.
"چکار میکنین آقای کبیری،اینجا مدرسهست"
انگار که اصلا چیزی نمیشنید که به سمت من آمد.
چشمانش روی صورتم چرخید.
"آقا کوهیار...اینجا چیکار می کنی؟"
دست بزرگش را روی صورتم گذاشت.
"چه بلایی سر صورتت اومده؟"
نوازش آرامش باعث شد چشمانم را ببندم و به یاد شب قبل بیفتم وقتی که مرا لمس کرده..و بوسیده بود...با اینکه قرار بود تا وقتی جدا شویم مرا لمس نکند....
مرا بوسیده بود و من جلویش را نگرفتم و حتی بیشتر میخواستم.
"من خوبم چیزی نیست..."
چشمانش با خشم میسوخت.
"به این می گی خوب؟"
قبل از اینکه چیزی بگوید خانم عمادی رو به من غرید.
"همراه خودت گوشی میاوردی مدرسه؟"
کیفم را گرفت و وسائلم را روی زمین خالی کرد و وقتی چیزی نیافت به سمت من آمد.
"من گوشی ندارم..."
"پس چجوری فهمیده چی شده که اومده اینجا؟کف دستشو بو کرده؟"
یک قدم به سمت من آمد تا جیب مانتویم را بگردد که کوهیار غرید:
"دستت بخوره به زن من...نگاه نمیکنم زنی،دستتو میشکنم"
صدایش آنقدر ترسناک بود که از جا پریدم.
وقت هایی که جدی و خشن میشد از اومیترسیدم.
خانم عمادی سرجایش خشک شد.
"این چه رفتاریه؟چطور جرات می کنی..."
سر کوهیار جلو رفت و درست در صورتش غرید.
"من چطور جرات میکنم؟تو چطور جرات کردی رو زن من دست بلند کنی؟فکر کردی کی هستی که دست رو زن من بلند کنی؟...خدا لعنتت کنه جای انگشتات روی صورتشه...من این مدرسه رو روی سرت خراب میکنم؟"
مدیر دو قدم عقب رفت...گمانم بالاخره فهمیده بود کوهیار کبیری با هیچکسی شوخی ندارد.
#رویای_صورتی #عاشقانه #ددی_لیتل #شهوانی #همخونهای #رمزورازدار
🔞🔞بخاطر صحنه های باز و جنسی و روابط خاص مناسب دوستان زیر18سال نمی باشد🔞🔞
https://t.me/+BX5NwQWqaII1ZDM8
https://t.me/+BX5NwQWqaII1ZDM8
https://t.me/+BX5NwQWqaII1ZDM8 | 530 | 2 | Loading... |
20 -دوست داری سارا رو؟
سینا در حالی که آدامس میترکاند پقی زیر خنده زد:
-چی میگی بابا؟ کسیام هست مگه از اون شیربرنج پَلَشت خوشش بیاد؟ با اون رنگ موهای مسخره و سر و ریخت دوزاریش!
پاهای سارا میخ زمین شد. خشک شده و بینفس از پشت ستون، به سینا و بهروز که به صندوق ماشینی تکیه داده بودند نگاه کرد.
-براچی بهش قول ازدواج دادی پس؟
سوئیچ ماشین میان دست سارا فشرده شد و نفسهایش تند.
آمده بود سوئیچ ماشین سینا را که در کیفش جا مانده بود پس بدهد و حالا...
سینا خندید:
-برای اینکه اهل رابطه و دوستی نبود! مجبور شدم الکی بگم عاشقت شدم و قصدم ازدواجه تا پا بده. اونم که ساده و خنگ. به خیالش با اون قیافهی شلختهش پسر پولدار دانشگاه رو تور کرده و فاز ازدواج گرفت!
قلب سارا در لحظه هزار تکه شد!
همین امروز که سالگرد فوت مامان فریده بود و دلش از همهی عالم گرفته بود باید اینها میشنید؟ چه کرده بود با این جماعت که از او بدشان میامد؟ چرا هیچکس دوستش نداشت؟
صدای شوکهی بهروز بلند شد:
-جان من دوسش نداری و همش بازیه؟ خدایی؟
سینا پوزخند زد:
-معلومه که دوسش ندارم بابا! همین مونده دست این غربتی رو بگیرم ببرم نشون ننه و بابام بدم بگم اینه عروستون. درجا سکته میکنن.
بعد هم بلند زیر خنده زد.
بغض به گلوی سارا حمله کرد. حس کرد هرآن ممکن است خفه شود.
با تنی رعشه گرفته چرخید تا از این پارکینگ لعنتی و دانشگاه خارج شود که سهند را نزدیک به آسانسور دید. دست در جیب شلوار خوش دوختش کرده بود و اخمالود به سارا خیره بود.
پارکینگ خلوت بود و حتما صدای بهروز و سینا را شنیده بود که آنطور خشکش زده بود!
سارا پوزخند دردناکی زد.
سهند هم دوست صمیمی همین سینا بود دیگر! دانشجوی سال بالایی که کراش اکثر دختران دانشگاه بود و یکی مثل همینها عوضی!
اصلا مگر خودش نبود که توی سلف، چای را به عمد رویش چپ کرد و بعد با دوستانش به او خندیدند؟
اصلا از لج همین سهند بود که وقتی سینا به او گفت دوستش دارد قبول کرد وارد رابطه شوند تا حرص سهند را دربیاورد و به او نشان دهد که او هم دوست داشتنی و زیباست.
اشکش که چکید، با خشم پشت دست روی چشمانش کشید و با گامهایی بلند طرف پلهها دوید. سهند هم به دنبالش دوید:
-سارا!
سارا بیتوجه به صدای خشمگینش، بغضآلود از پلهها بالا دوید:
-همتون برین به درک!
قدمی دیگر برداشت و هق زد:
-همین الان میرم انصراف میدم این دانشگاه لعنتی بمونه برای خودتون. دیگه مجبور نیستین تحملم کنین و...
ناگهان پایش پیچ خورد و همزمان با سقوطش صدای وحشتزدهی سهند بلند شد:
-یا امام حسین! سارااااا...
https://t.me/+qyiDuLZfwSswYWE0
https://t.me/+qyiDuLZfwSswYWE0
https://t.me/+qyiDuLZfwSswYWE0
https://t.me/+qyiDuLZfwSswYWE0
https://t.me/+qyiDuLZfwSswYWE0 | 436 | 1 | Loading... |
21 _ اون سینه میخواد که بمکه...
مهم نیست توش شیر باشه یا نه... فقط میخواد سینه رو توی دهنش احساس کنه.
با تعجب نگاهی به ساعی و نوزاد چند ماههی در آغوشاش انداختم و لب زدم:
_ خ... خب؟ من... من چیکار کنم؟
مستاصل جلو آمد و همانطور که نوزاد گریانش را تکان میداد نالید:
_ خدا لعنت کنه خالتو... تف به قبرش بیاد که نه تنها من... بلکه بچشو هم بدبخت کرد.
ناراحت لب زدم:
_ پشت سر مرده خوب نیست حرف زد... هرچی بوده تموم شده دیگه.
خشمگین به سمتم چرخید و فریاد زد:
_ تموم شده؟ منی که هم سن پسرش بودمو مجبور کرد عقدش کنم. بعد عقدم به بهونه باطل نشدن محرمیت و هزار کوفت و زهر مار مجبور کرد باهاش بخوابم.
تهشم خود خاک تو سرم کاندوم نذاشتم فکر میکردم یائسه شده نگو خانوم دروغ گفته!
سر پنجاه سالگیش یه بچه از من زایید و مرد!
تموم شده؟
بچه من الان ممه میخواد و شیشه شیر نمیگیره، تموم شده؟ تازه اول بدبختی هامه!
از روی تخه بلند شدم و به سمتش رفتم.
نوزاد را از دستش گرفتم و همانطور که سعی داشتم آرامش کنم، رو به او گفتم:
_ باشه آقا ساعی... خوبیت نداره. من میدونم حق با شماست. اما الان خاله منم دستش از دنیا کوتاهه... کاری نمیتونه بکنه که... شما یه دایه پیدا کنین واسه این کوچولو.
مستقیم نگاهم کرد و کمی بعد دستی بین موهایش کشید
عجیب بود که کارن کوچولو هم در آغوشم نسبتا آرام شده بود.
_ تو تا کی تهرانی؟
سرم را بالا اوردم و معذب جواب دادم:
_ من که بعد فوت خاله گفتم اجازه بدین برم خوابگاه.... الانم میگردم دنبال....
حرفم را با بی حوصلگی قطع کرد.
_ بس کن گیلی! من بهت گفتم قبلا... اینجا رو خونه ی خودت بدون. نیاز نیست تعارف کنی.
فقط میخوام بدونم تا کی هستی؟
سرم را پایین انداختم و نگاهی به کارن کردم.
لب های کوچکش را نزدیک سینه هایم می آورد.
همانطور که نگاهش میکردم جواب دادم:
_ حدودا هشت ماهه دیگه... بعدش انتقالی میگیرم واسه شهرمون.
صدایش آرام تر شد.
انگار که برای گفتن حرفش، دو دل بود.
_ محرم شو بهم...
با تعجب و حیرت زده نگاهش کردم کلا توضیح داد:
_ سینه هات.... کارن سینه میخواد...
بمون و کمکم کن کارن و از آب و گل درآرم...
میگمم محرمم شو چون ممکن مثل الان...
کارن سینه بخواد و من کنارت باشم.
مکثی کرد و خیره در نگاه خجالت زده و حیرانم ادامه داد:
_ محرمم شو که کمکت کنم سینه تو بذاری دهنش...
چون... میدونم یاد نداری...
یواشکی... بین خودمون میمونه گیلی!
فقط به خاطر کارن...
قبل آن که پاسخی بدم، گرمای لب های کوچک کارن را دور سینه هایی که زیر پیراهنم بود حس کردم....
نگاه ساعی که روی سینه هایم نشست، ناخواسته زمزمه کردم:
_ به خاطر کارن..... بخون صیغه رو!
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 | 867 | 0 | Loading... |
22 -من تو رو نمیخوام. یکی دیگه رو دوست دارم.
****
خریدهای شب نامزدی را با شوق در دستانم جابهجا میکنم و از تاکسی پیاده میشوم. با دیدن در باز خانه ابرویم بالا میپرد. این وقت روز در چرا باز بود؟
آنقدر ذوق زدهام که سرسری میگذرم و به محض ورود به حیاط صدای بلند آرمان سر جا نگهم میدارد.
-اون در حد و اندازهی من نیست. خجالت میکشم بخوام باهاش تو خیابون راه برم. من امروز خودم همه چی رو تموم میکنم. چرا نمیخواین بفهمین؟
با شنیدن صدایش قلب عاشق دلتنگم بنای تپیدن میگذارد. کی برگشته بود؟
-این راهش نیست آرمان، اون دختر از دست میره. توروخدا رعایت حالش رو بکن. تو که میدونی اون جونش برای تو در میره!
نمیدانم چرا اضطراب به قلبم هجوم میآورد و دلم گواهی بد میدهد. از چه حرف میزدند. کدام دختر؟
-خب بره! به من چه؟ مگه من رفتم خواستگاریش اخه؟ خودتون بریدین و دوختین حالا هم خودتون برین بهش بگین. شما که میدونستین من یکی دیگه رو میخوام.
از چه حرف میزدند؟ چرا دستانم میلرزید؟ صدای گریهی نسیم بالا میرود.
-این دختر مگه کم سختی کشیده؟ از بچگی بی پدر و مادر بزرگ شده الان همه امیدش تویی. تو رو به خاک بابا قسم شر به پا نکن آرمان جان.
قلبم...وای از قلبم که با این جملهها از عرش به فرش سقوط میکند. اما کلمههای بعدی آرمان خنجری میشود که صاف نفسم را نشانه میرود.
-من یکی دیگه رو دوست دارم. الانم زنگ زدم بهش بیاد اینجا. چه شما بخوای چه نخوای من چشمان رو دوست ندارم، ازش خوشم نمیاد. خودتون این نامزدی رو به پا کردین حالا من و الناز با هم بهش میگیم و به همش میزنیم. چقدر گفتم نه؟ مگه گوش کردین؟ از اینجا به بعدش به من هیچ ربطی نداره.
نفسم قطع میشود. مرا دوست نداشت؟ چرا؟ مگر چه کم داشتم؟ مگر نمیدید جانم برای او در میرود؟ الناز از کجا سبز شده بود وسط زندگیمان... وسط مراسم نامزدیمان...
اشک به چشمم میدود و همین لحظه صدای زنگ خانه بلند میشود.
-فکر کنم النازه رسید.
نسیم هراسان زیر گریه میزند.
-وای آرمان. این بچه میمیره. اینقدر بیرحم نباش پسر. دورت بگردم کوتاه بیا... نمیخوایش خیلی خب حداقل اینطوری سنگ رو یخش نکن. اینطوری تحقیرش نکن، دلشو نشکن. به خدا آهش زندگیتو به باد میده... بترس از آه یتیم... بترس....
صدای باز شدن در نگاهم را از ساختمان جدا میکند. گیج و منگ به عقب میچرخم و با دیدن دختری زیبا و قد بلند که پا درون حیاط میگذارد قلبم از حرکت میایستد. او الناز است؟ آرمان حق دارد. من کجا و او کجا؟ چقدر زیبا است....
صدای طنازش پر تحقیر در خانه میپیچد:
-شما باید دختر ناصر باشی درسته؟
دیگر نمیتوانم بایستم و زانوانم خم میشود.
-چشمان؟ از کی اینجایی؟
سرم به طرف آرمان میچرخد. پس بالاخره من بینوا را دیده بودند.
سعی میکنم محکم باشم. او مرا پس زده بود اما من نمیگذاشتم بیشتر از این خردم کند. میخواهم لب باز کنم که صدایی قبل از من میگوید.
-چشمان با من اومده. اومده وسیلههاش رو جمع کنه تا از این خونه بریم.
سرم به طرف او برمیگردد. مردی که باز هم ناجی شده بود. مثل تمام این روزها...
میبینم که آرمان اخم میکند اما او، با همان قد بلند و جذابیت بیاندازهش جلو میآید و ....
https://t.me/+j7gqyO0WQa4yMzVk
https://t.me/+j7gqyO0WQa4yMzVk
https://t.me/+j7gqyO0WQa4yMzVk
چشمان بهمنش دختری که پدرش را از دست داده و حالا تنها و بیکس به آرمان دل میبندد. غافل از اینکه آرمان او را دوست ندارد و برای تحقیرش دست به هر کاری میزند....
#چشمانی_بی_جهان کاری بینظیر از مینا شوکتی🧡 | 1 008 | 4 | Loading... |
23 اینم هدیه من به شما هیچ وقت قطع نمیشه | 116 | 0 | Loading... |
24 اینم هدیه من به شما هیچ وقت قطع نمیشه | 94 | 0 | Loading... |
25 اینم هدیه من به شما هیچ وقت قطع نمیشه | 152 | 0 | Loading... |
26 https://t.me/proxy?server=77.246.103.217&port=443&secret=ee1603010200010001fc030386e24c3add666172616b61762e636f6d666172616b61762e636f6d666172616b61762e636f6d666172616b61762e636f6dee1603010200010001fc030386e24c3addee1603010200010001fc030386e24c3addee1603010200010001fc030386e24c3add6d792e736861706172616b2e6972 | 317 | 0 | Loading... |
27 💘طلسم شهوت بند و زبانبند و جلوگیری از خیانت🔐
🔮دعای حصار قوی دفع همزاد و چشم زخم و ابطال سحر عظیم
❣تسخیر و احضار برای جذب و بیقراری و بازگشت معشوق ❤️🔥
💰طلسم الفوز پیروزی در معاملات و جذب ثروت فراوان
🫶گشایش و تسهیل در ازدواج و بخت گشایی سریع💍
🪄گره گشایی و حاجت روایی فوری نازایی زوجین📜
👤مشاوره رایگان و تخصصی با استاد سید احمد هاشمی 👇
🆔@seyed_ahmadhashemi
📞09057936026
@telesme1
همراه با ضمانت کتبی و مهرمغازه و اصالت کارها şĥ¹²v
https://t.me/telesme1
لینک کانال و ارتباط مستقیم و مشاهده رضایت اعضا | 5 065 | 1 | Loading... |
28 پروکسی مخصوص دانلود | 935 | 0 | Loading... |
29 پروکسی مخصوص دانلود | 375 | 0 | Loading... |
30 #اطلاعیه
💢از دقایقی پیش شاهد شدید ترین فیلترینگ ممکن روی پروکسی ها هستیم
اکثر پروکسیا از کار افتادن این پروکسی رو داشته باشید تا تلگرامتون قطع نشه 👇🏻❤️
@FreeProxy.vip | 1 106 | 0 | Loading... |
31 #گناهمباش
#پارت1
یقه ی تاپم و از تنم فاصله دادم و نق زدم:
_آیــی خیلی گرممه ماهــان!
تو گلو خندید و کمی از مایع ی زرد رنگ داخل لیوانش ریخت و مزه کرد.
_نگفتم نخور؟ تو که جنبه نداری چرا میشینی همراهیم میکنی بچه!
انگار مستی عقلم و زایل کرده بود!
حیا رو قورت دادم و بی هوا دستش و گرفتم و گذاشتم روی سینه ام.
_مگه بچه سیــنه به این بزرگی داره؟
به تندی دست پس کشید.
_نکن بچه! پاشو پاشو ببرمت زیر دوش آب سرد بلکه این مستی بپره از سرت، کم چرت و پرت بلغور کنی.
عزیز جون بیاد تو رو توی این حال ببینه چوب تو ک.ونم میکنه.
غش غش خندیدم و دستم و پس کشیدم.
_نمیام نکن دایــی، بازم بریز برام.
نوچی کرد و کلافه دستش و لای موهاش فرو برد.
سرخوش خندیدم و کمی دیگه برای خودم از اون زهرماری ریختم و یکجا سرکشیدم.
گلوم سوخت و صورتم درهم شد.
تنم داغ بود کاش لباسم و میکندم.
دستم و بردم زیر تاپم و بالا کشیدمش.
_زُلفا!!
تاپ و گوشه ای پرت کردم و خندیدم.
_گــرمم بود.
نگاهش روی بالا تنهام میخ شد و آب دهانش و پر صدا قورت داد.
حرکاتم دست خودم نبود، با ماهان خیلی صمیمی بودم ولی نه دیگه در حدی که مقابلش با سوتین بشینم و دلبری کنم.
کاش این زهرماری و نمیخورم.
بهم گفته بود که نخور ولی من سرتق تر از این حرفا بودم
صداش درست کنارم، زیر گوشم پیچید.
_سایزت چنده زُلفا؟ هشتاد و پنج میزنی؟
چه بزرگن!
چشمکِ ریزی زدم و گفتم:
_پسندیدی؟ هشتاد میزنم.
انگار کلا هرچی غذا میخورم گوشت میشه اینجا و اون پایینی.
با سر به پایین تنم اشاره زدم.
نگاهِ سرخش نشست روی شلوارکم
نگاهِ اونم خمار شده بود و چشماش سرخ بود.
تنم داغ بود و بین پام نبض میزد.
چرا زیاده روی کرده بودم؟ تا خرخره خورده بودیم.
نگاهم رفت پی خشتکِ ماهان، اوپس! یکی اینجا زده بود بالا.
تنم و کمی جلو کشیدم و با خنده دستم و گذاشتم روی خشتکش.
تکون شدیدی خورد و با ناله اسمم و صدا زد.
هیچکدوم از کارام دست خودم نبود و انگار کنترلِ دستام از ارادهام خارج بود!
کمی فشارش دادم و سرخوش خندیدم.
_چه بزرگه ماهان! من که سایزم و گفتم بهت، تو نمیگی؟
هوشیار تر از من بود، کلافه دستم و پس زد
_نکن زُلفا، داری تحریکم میکنی.
شیطنت کردم و دوباره دستم و سر دادم رو خشتکش.
_اگــه تحریــک بشـــی چی میــشــه؟
به یکباره بازوم و به چنگ گرفت و من و روی کاناپه خوابوند.
روی تنم خیمه زد و غرید:
_این میشه
لبهاش و روی لبهام گذاشت و با ولع بوسیدتم.
ادامه شو بیا تو چنل زیر بخون چطوری دایی ناتنیش مست به جونش میوفته 😱👇
https://t.me/+NFoMCxObrS80MTI8
https://t.me/+NFoMCxObrS80MTI8
https://t.me/+NFoMCxObrS80MTI8
زُلفا دختر شیطون و هاتی که عاشق دایی ناتنیش میشه و وقتی که هردو حسابی مستن باهم سکس میکنن.
زلفا از اون شب چیزی یادش نمیاد تا اینکه شب عروسی داییش میفهمه حاملست! | 1 015 | 0 | Loading... |
32 .
کاندوم واژینال چیه دیگه؟ یعنی یه چیزی میکنن توش؟ مسخره بازی جدیده؟
با خنده موبایلش را کنار گذاشت.
- چه بدونم من، استفاده نکردم که تا حالا.
با تعجب گفت:
- پس چی میگی دو ساعته بیخ گوش من؟ کاندوم واژینال کاندوم واژینال!
با ناز رفت و خودش را در آغوش عضلانی همسرش جا داد.
- خب تو که میگی از کاندوم بدت میاد! منم که به قرص حساسیت دارم. بچه هم که نمیخوای...
این دفعه که رفته بودم چکاپ پیش دکترم، ازش راهنمایی خواستم گفت کاندوم واژینال استفاده کن.
اردلان ابرو بالا داد و یک دسته از موهای او را دور انگشتش پیچاند.
- خب از همون دکترتم می پرسیدی این چه کوفتیه، اصلا چطوری استفاده میشه.
یگانه ریز خندید و خودش را بیشتر به سینهی ستبر او فشرد.
- اتفاقا پرسیدم، منتها خانم دکتر گفت که از تو بپرسم.
گفت ناسلامتی شوهرت رییس بیمارستانه، متخصص جراحی مغز و اعصابه، حتما همچین چیز ساده ای رو میدونه چیه!
اردلان عطر توت فرنگی موهای او را نفس کشید و روی سرش بوسه زد.
- بهش میگفتی زنیکه شوهر من جراح مغز و اعصابه، متخصص زنان و زاییدن و نازایی که نیست!
یگانه با انگشت آهسته بین عضلات برجستهی او طرح های مبهم می کشید.
- گفتم.... ولی گفت از خودش بپرس... اگه هم نفهمیدی طریقه استفادشو بگو خودش برات بذاره موقع #سکس.
اردلان که دیگر طاقت نداشت. او را خواباند و با یک حرکت رویش خیمه زد.
- کم دلبری کن توله... نمیگی من 24 ساعت شیفت بودم بیمارستان خسته م ممکنه دلم بخواد؟ این همه ناز میاری...
یگانه ریز خندید و با عشوه گفت:
- کاندوم نداریم جناب شوهر، قرصم نمیشه بخورم، خانم دکتر هم گفته الان موقع تخمک گذاریمه احتمال داره حتی با پیشاب هم حامله شم، پس حتما جلوگیری داشته باشیم.
اردلان تاپ یقه باز او را از سرش بیرون کشید و با دیدن سینه های خوش فرم و سفیدش در سوتین توری مشکی آب دهانش را قورت داد.
- گور بابای خانم دکتر! من الان دسته بیلم و با چی بخوابونم.
یگانه ابرو بالا انداخت.
- چه میدونم اقای دکتر. شما دکتری، شما بگو.
نگاه اردلان شیطنت آمیز شد و لبخندی گوشه لبش برق زد.
- قربة الی الله میکنیم، اگه یه موقع اسپرمی هم اون لا لوها یواشکی خودشو رسوند ب تخمکت که دیگه شانسش. کاری نمیشه کرد. اسپرمی ک از زیر دست اردلان گنجی در بره لایق به دنیا اومدنه.
و بی معطلی خودش را وسط پای او جا داد و....
https://t.me/+rAZz9Je3XsY3NmM0
https://t.me/+rAZz9Je3XsY3NmM0
https://t.me/+rAZz9Je3XsY3NmM0
https://t.me/+rAZz9Je3XsY3NmM0
دلبریای یگانه خانم واسه شوهر آقای دکترش تمومی نداره....
آقای دکتر هم که توی رختخواب یه جوری شیطونه که انگار نه انگار رییس بزرگترین بیمارستان مغز و اعصابه😐😂🔥🔥🔥
https://t.me/+rAZz9Je3XsY3NmM0
https://t.me/+rAZz9Je3XsY3NmM0
https://t.me/+rAZz9Je3XsY3NmM0
https://t.me/+rAZz9Je3XsY3NmM0 | 517 | 0 | Loading... |
33 _ یکی یکی دستتونو بکنید تو واژنش
صف بکشید لطفا
نگران نباشید زمانِ زایمان هرکاری بکنیم پارگی داریم
مخصوصا برای ایشون که سنشون کمه و لگن کوچیکه
دخترک وحشت زده هق زد
درد شکمش کم بود که ماما هم میترساندش
یکی از دانشجوهای مامایی پرسید
_ استاد اینجور مواقع هیچ راهی جز پارگی نیست؟
_ باید سزارین بشه ، بیمارستانای خصوصی انجام میدن اما اینجا نه
چون بودجه ندارن تا آخرین لحظه به هزینهی بیمارستان سزارین انجام نمیدن
ماما که برای ضدعفونی دست هایش رفت دانشجوی دیگری با دلسوزی سمتش خم شد و آرام گفت
_ شوهرت نمیتونه پولشو بده؟
بدنت نابود میشه
دردش وحشتناکه
اینجا بیمارستان دولتیه وضع همینه
آذین دستش را مقابل دهانش گرفت تا از دردش فریاد نکشد
شوهرش؟
شوهرش سهامدار اصلی بیمارستانِ نور بود!
بزرگ ترین و مجهزترین بیمارستانِ ایران
حالا او کجا بود؟
در جنوبی ترین و ضعیف ترین بیمارستانِ تهران
بی توجه میانِ گریه التماس کرد
_ توروخدا بهم بی حسی بزنید ، دارم میمیرم
ماما وارد اتاق شد
با اخم و بی حوصله
_ چه بی حسی دخترجون؟
باید جون داشته باشی زور بزنی
حس نکنی چطوری میخوای فشار بیاری؟
آذین بی جان پچ زد
_ کمرم داره میشکنه
_ چندسالته؟
_ شونزده
انگار دلِ ماما به رحم آمد که رو به دانشجوها اشاره زد
_ بریم زائوی اتاق ۳۳ آموزش
این بچست تحمل نداره
آذین بغض کرده با تشکر نگاهش کرد که زن صدایش را بالا برد
_ زور بزن ، زور بزن خونریزی کنی بیچاره ای
دخترک با درد هق زد
_ خیلی درد داره
_ زور بزن گل دختر
یکم ناز و عشوه میومدی شوهرت میفرستاد بیمارستان خصوصی سزارین
ریز هق زد
ناز و عشوه؟
هیچکس خبر نداشت از زندگیِ فلاکت بار دخترک
_ بیرون ایستاده؟ من باهاش حرف بزنم
آذین با غم گریه کرد
_ نه ... آی خدا مردم ... نیومد باهام
کارش تا همینجا بود ... انتقامشو گرفت و بیخیال شد
زن از حرف هایش هیچی نمیفهمید
آذین دوباره از درد فریاد کشید و زن کیف کهنه اش را آورد
_ بیا زنگ بزن باهاش حرف بزنم
آذین ترسیده هق زد
_ منو میکشه
_ زنگ نزنی از خونریزی میمیری!
😭😭😭😭😭😭😭😭قرار بود دختره رو بدونِ عقد حامله کنه تا انتقامِ مرگ خواهرشو بگیره اما.......
پارتش کامل موجوده تو کانال🔞
دو پارت بعد👇
با خشم رو به منشی دستور داد
_ قراردادای سال دیگه رو با شرکت آرارات لغو کن
اگر دلیل پرسیدن بگو دستورِ پیمان خان بوده
با خودم تماس بگیرن
من سهام نصفِ مراکز خصوصی درمانی رو دارم ، بی خبر از ما حق نداره بیاد این سمت
منشی مضطرب جواب داد
_ چشم رئیس
هم زمان موبایلش به صدا درآمد
به شماره نگاه کرد و دندان روی هم فشرد
دخترکِ مزاحم
تماس را وصل کرد
_ چی میگی آذی؟
نگفتم فقط وقتی زنگ بزن که در حال مرگ باشی؟!
اونم نه چون نجاتت بدم ، بخاطر اینکه خیالم راحت شه دخترِ توحید رفته پیشِ خواهرِ جوون مرگم!
صدای زن غریبه بود
_ چی میگی جناب؟ من مامای بیمارستان بعثتم
پیمان اخم کرد
بیمارستان چرا؟
باز هم موش شدنِ دخترک و مظلوم نمایی هایش؟
با پوزخند سمتِ آسانسور رفت
بهش بگید پیمان گفته دیشب اونقدر نزدمت که کارت به بیمارستان بکشه
خودشو به موش مردگی نزنه
زن بهت زده سکوت کرد و پیمان با بی رحمی ادامه داد
_ صدا رو آیفونه؟ میشنوی آذین؟
امشب ولی اصلا رو مودِ خوبی نیستم
اصلا هرچی به سالگردِ پروانه نزدیکتر میشیم بیشتر دلم میخواد زیر دست و پام لهت کنم
تا بیمارستانی واسه خودت مسکن و آرامبخش بگیر ، امشب و دووم بیاری!
درس خوبی داده بود
دلش نمیخواست دخترک حس کند با این مظلوم نمایی ها کوتاه می آید
خواست تماس را قطع کند که صدای جیغ آذین و بعد جمله ی زن در گوشش پیچید
_ من متوجه نمیشم چی میگید آقای محترم
خانمتون دارن وضع حمل میکنن
لگنشون خیلی برای زایمان طبیعی کوچیکه
اگر بودجهاشو دارید انتقال بدیم بیمارستان خصوصی برای سزارین وگرنه جونِ مادر و بچه در خطره
پیمان پوزخند زد
بودجه؟
او نمیدانست بودجهی نیمی از بیمارستان خصوصی های تهران از جیبِ پیمان تامین میشود؟
با خباثت پچ زد
_ بودجهاشو ندارم خانم ، بذارید بمیره!
هم خودش ، هم تولهی چموشش که زیر مشت و لگد باباش نمرد!
آذین دوباره از درد هق زد و پیمان تماس را قطع کرد
نمیدانست تا سال ها ، آخرینِ صدایی که از دخترک شنیده همان صدای گریه میشود!
که پزشکِ زنان دلش میسوزد و به هزینهی خودش دخترک را به بیمارستان دیگری منتقل میکند ، مادر و فرزند زنده میمانند و بعد از سه سال ورق برمیگردد!!
که بعد از مرگِ پزشکِ بی کس و کار تمام ارث و میراث به آذین و پسرکوچولویش میرسید
آذین برمیگردد تا پیچک شود به جانِ پدرِ بچهاش!
https://t.me/+a7cX5OkFKMRmYTdk
https://t.me/+a7cX5OkFKMRmYTdk
https://t.me/+a7cX5OkFKMRmYTdk | 1 534 | 5 | Loading... |
34 - بوش رو دوست دارین؟!
از صدای جذاب مردونش زود چادر سفیدمو جمع کردم تا تنمو نبینه! خیمه زده روی سجادش دیدم؟
خجالت کشیدم. هول گفتم:
- ببخشید..! در باز بود.. بخدا فقط بوش کردم
نگاه محجوبش رو جمع کرد. لبخند زد، از اون لعنتیهای پدر درآر که نمیشد میخش نشم، خواستم برم تا نگاهم لو نده بیتاب نزدیکیشم! بیتاب اون عطری که به سینهاش زده، اما درو بست!
هیکل چهارشونهاش راهو بسته بود سر به زیر و شرمنده گفتم:
- ببخشید بی اجازه اومدم اتاقتون. بخدا نمیخواستم فضولی کنم آقا دادیــ....
- اینجا اتاق نامزدتونه اجازه نمیخواد! اون آقا هم از اول اسمم بردار حس خوبی بهش ندارم
کنار کشیدم تا فرار کنم. خودم که میدونم دلم میخواد بغلم کنه. جلو اومدن دستش قلبمو از سینم بیرون پروند و نفسمو برد!
گوشهی چادرمو گرفت و پرسید:
- مامان خونه نیستن؟
خجول از نگاه میخش که معمولا روی من نبود آب شدم و سر تکون دادم. روی پیشونی و شقیقهاش دونههای ریز عرق بود:
- نه، رفتن مسجد... گفتن شما هم میرید
باز لبخند زد: پس فکر کردی نیستم که سعادتش نصیبم شد و اومدی بالا تو اتاقمون؟! شما چرا نرفتین؟
"اتاقمون؟! کی اتاقمون شد؟!" برای شناخت، به بهانهی دوری خانوادهام با یه صیغه کشیدم خونشون و نگاهم نمیکنه! از زور اینکه انتخاب مادرش بودم قبول کرده، حالا میگه اتاقمون؟ من با چه رویی بگم چرا نرفتم مسجد؟ بگم پریودم؟
خیس عرق دست به دستگیره بردم: هیچی
تنشو جلو کشید و کلیدو چسبید! صدای چرخش کلید با صدای مهربونش مو به تنم سیخ کرد
- حالا که اومدی یکم بمون خانوم! کاری که به عذر شرعیت ندارم!
دلم هری ریخت! هول چادرمو جلو کشیدم. کاش زیرش روسری داشتم.
از جلو اومدنش تنم به دیوار چسبید. نگران پرسیدم: بمونم چیـ...ـکار کنم؟ کاری دارید؟
دستش روی انگشتایی که چادرو زیر گلوم مشت کرده بودم و میلرزیدم نشست:
- فقط یکم اینو شل کن! انگشتات سفید شدن انقدر محکم گرفتی دختر! دستت یخ کرده و صورتت سرخه! بخاطر بودنمه؟ چون فهمیدم پریودی؟ ازم خجالت میکشی؟
از سوالش لب گزیدم. چادرم که دیگه نای گرفتنشو نداشتم کشید، به گُل سرم گیر کرد و موهام از یک طرف شونم پایین ریخت:
- ولش کن دیگه؟ حلالمی بذار ببینمت! بوی موی تو از جانمازم بیشتره! دیگه حواسم جمع نیست بخوام نماز بخونم که! الان وضعیتم از شبهایی که میخ سقفم و تو رو تو اتاقت تصور میکنم سخت تره!
با اضطراب از حرکاتش، اسمش بدون اون آقا که گفت از زبونِ دلم بیرون پرید: دادیار...!
بی مقدمه تنمو لمس کرد دستهامو با دستهای بزرگش میخ دیوار کرد. چسبیدن لبهاش به شاهرگم تنمو منقبض کرد:
- هـــــیع!
لبهی یقهی لباسمو کشید:
- جانم خانوم؟ یه نظر نگات نکنم؟ یکم نبینمت؟ لمست نکنم؟ اومدی که زود بری؟ با این چادر نازک تو خونه میچرخی نباید گوهر زیرشو نشونم بدی؟ چطور به حاجخانوم نشون دادی؟ من که محقترم! منم که باید هر شب اجازه داشته باشم ببینم.
دلم میخواست تو سرم بکوبم! اون روز که مادرش گفت خونه نیست و چادرمو بردارم، اونم دیده؟
حرکت لبهاش روی برجستگی بالاتنهی لختم، تاپ بندیمو یادم آورد و زانوهام لرزید. محکم گرفتم کنار گوشم پچ زد:
- جونم؟ اذیتی ببرمت روی تخت؟ جاش برام فرقی نمیکنه فقط کم لطفی نکن! نخواه بی هیچی ولم کنی بری! نامردیه! معلوم نیست دیگه کی بتونم ببینمت، جلوی مامان مثل پسر بچهها قفل میکنم! حتی نمیتونم نگات کنم، فرار میکنم یهو از حالم نفهمه! حسرتِ دوباره دیدن و لمس کردنت خواب برام نذاشته، هلاکتم بخدا...
دلم بود که بیمهابا سرمو تکون داد، گفتم: اگه شما نخواین نمیرم. منم تو اتاقم تنهام و به فکر شما..
فشار صورتشو از گردنم برداشت. عجول به تخت چسبوندم:
- دورت بگردم که تو خلوتمون هم میگی شما!
- آآآخ...!
- جان دلم؟ ببخشید! دست خودم نیست! نمیتونم فشار تنمو جمع کنم زورم زیاد میشه. مامان نیست، ولی لطفا جیغ نزن باشه؟ با تجربه نیستم بخدا هول میشم، اگه یهو هم بیاد و بفهمه تو اتاقم نگهت داشتم شرفم میره.. اجازه بدی لباسهاتو در بیارم، یه ذره هم وا بدی خوب ببینمت و لمست کنم تمومه! میری اتاقت منم دوش میگیرم.
https://t.me/+SnJLeQtJTXhiMDlk
https://t.me/+SnJLeQtJTXhiMDlk
از اون پسر مذهبیهای ناب و بی تجربه که تو خلوت پوست میکنه و بیخجالت عشقش رو قورت میده، از سختی شبهایی که تنها میخوابه میگه تا هر شب..😎😍
https://t.me/+SnJLeQtJTXhiMDlk | 620 | 3 | Loading... |
35 اینم هدیه من به شما هیچ وقت قطع نمیشه | 202 | 0 | Loading... |
36 اینم هدیه من به شما هیچ وقت قطع نمیشه | 248 | 0 | Loading... |
37 اینم هدیه من به شما هیچ وقت قطع نمیشه | 258 | 0 | Loading... |
38 https://t.me/proxy?server=77.246.103.217&port=443&secret=ee1603010200010001fc030386e24c3add666172616b61762e636f6d666172616b61762e636f6d666172616b61762e636f6d666172616b61762e636f6dee1603010200010001fc030386e24c3addee1603010200010001fc030386e24c3addee1603010200010001fc030386e24c3add6d792e736861706172616b2e6972 | 698 | 0 | Loading... |
39 ⭕ طرز شستن خون پریودی از شورت و لباس 🩸 | 190 | 0 | Loading... |
40 آقا من عفونت داشتم کل لباس زیرام همیشه خدا کثیف بودن و بو میدادن روم هم نمیشد به کسی بگم و سوال بپرسم یه روز که رفتم خونه عمم دیدم داره تو ی چنل یه چیزایی مینویسه یواشکی خوندم دیدم راه های رفع عفونت و کیست و خلاصه تمام تجربه هایی که تو طول ۸۰ سال سنش داشته رو نوشته ... ماشالا به این همه خلاقیتاش.منم یواشکی جوین دادم و شمام جوین بدین تا پیرزن نفهمیده و بدش نیومده بپاکم
@tosiyeame | 309 | 0 | Loading... |
Photo unavailable
با زیر بغل و اونجای سیاسوختت نود میدی رلت؟ اون شورت و سوتین ستتُ نمیبینه اون چرکولکای ابدیتو میبینه که هرچی میسابی سیاهترم میشه. همش بخاطر ژیلت و لیرزه منم زیر بغلام و کشاله های رونم کِبره بسته بود با راهکارای خفن اینجا سه سوت برقش انداختم@malakesho
34510
Repost from N/a
پسره میاد مدرسه و پدرِ مدیری که روی دختره دست بلند کرده رو درمیاره🙊🙊🔥🔥
❌بخون نبود لفت بده❌
#پارت288
❌پارت واقعی❌
"دلیل رفتنتو از این مدرسه نوشتم،اخراجی.ازدواج کردی حالا خدا به داد برسه تا آخر سال چطور میخواییم جمعت کنیم"
"منظورتون چیه؟"
جلویم ایستاد و باسنش را به میزش تکیه داد.
"شما متاهلی،چهارتا اتفاقای رختخوابیتو برای دخترای دیگه تعریف کنی چشمو گوششون باز میشه"
باورم نمیشد این حرف را زد.
دختر خودش در این مدرسه بود و خیلی بهتر از من در مورد همخوابگی میدانست.
"چرا باید برم چیزی در مورد مسائل زناشوییم به کسی بگم..."
من که حتی نمیگذاشتم کوهیار مرا لمس کند....قرارمان همین بود...تا یک سال زنش میماندم و بعد جدا میشدیم.
البته بجز شب قبل...وقتی انگشتانش تمام ممنوعه هایم را لمس کرده و بوسید...
خانم عمادی پوزخند کثیفی زد.
"با در نظر گرفتن کسی که تربیتت کرده احتمالا این اتفاق میفته،مطمئنا نه من و نه مادرای دیگه دلشون نمیخواد چشم و گوش بچه هاشون توی این سن باز بشه!"
ما تقریبا هجده ساله بودیم و دختر خودش حتی باتجربه تر از من بود.باخشم فریاد زدم.
"الان دقیقا نگران کدوم دختری؟دختر شما توی مسائل جنسی باتجربه تر از منیه که دو هفتست ازدواج کردم... دارین منو از کسایی دور می کنین که بیشتر از من لخت... "
حرفم قطع شد وقتی دستش بالا آمد و با تمام قدرت به گونه و لبم کوبیده شد.
"برو گمشو بیرون دختره ی هرزه،فکر میکنی آمارت نرسیده بهم از سر سفره برادر کوچیکه بلند شدی، زن برار بزرگه شدی...بهمون گفته بودن حامله ای از داداش بزرگه قبل عقدتون،برای همین با برادر کوچیکه ازدواج نکردی،برای همین از این مدرسه گم میشی بیرون"
داستان شب عروسی پخش شده و همه مرا به چشم یک هرزه میدیدند...شب عروسی ام هانیه و کیوان با هم سکس داشتند...کسی که قرار بود همسرم شود و خواهر خودم.
پدرم مرا مجبور به ازدواج با برادر بزرگ کیوان کرد...آنوقت من هرزه شده بودم؟
از کنارش پرونده ام که روی میز قرار داشت برداشتم و به کلاس برگشتم.کتایون با دیدن من هینی کشید.
"لبت چی شده؟چرا صورتت قرمزه،خانم عمادی زد تو گوشت؟"
جوابی ندادم،فقط به سمت صندلی ام رفتم و پرونده را روی نیمکت گذاشتم،سپس سرم را رویش گذاشتم و به گریه ی رقت انگیزم ادامه دادم.
صدای دور شدن قدم های کتی را شنیدم.
آرزو غر زد.
"کتایون نری با مدیر بحث کنی؟"
پنج دقیقه بعد کتایون برگشت و کنار گوشم گفت:
"نگران نباش،دهن خانم عمادی سرویسه"
تمام طول کلاس سرم را بالا نیاوردم.گمانم فقط پنج دقیقه به خوردن زنگ مانده بود که صدای فریادی شنیدم.
"کجا داری میری...وایسا ببینم آقا"
صدای نعره ی مردی آمد.
"خفه شو!کلاسش کدومه؟"
سرم با وحشت بالا آمد و فقط به کتی نگاه میکردم.
"آقا کوهیاره،چرا اومده؟"
کتایون به برادرش زنگ زده بود؟
وقتی در با صدای بلندی باز شد از جا پریدم.قامت بلند و بدن بزرگ کوهیار جلوی در بود و چشمانش با خشم و پریشانی بین دخترها چرخید.خانم عمادی از پشت سرش فریاد زد.
"چکار میکنین آقای کبیری،اینجا مدرسهست"
انگار که اصلا چیزی نمیشنید که به سمت من آمد.
چشمانش روی صورتم چرخید.
"آقا کوهیار...اینجا چیکار می کنی؟"
دست بزرگش را روی صورتم گذاشت.
"چه بلایی سر صورتت اومده؟"
نوازش آرامش باعث شد چشمانم را ببندم و به یاد شب قبل بیفتم وقتی که مرا لمس کرده..و بوسیده بود...با اینکه قرار بود تا وقتی جدا شویم مرا لمس نکند....
مرا بوسیده بود و من جلویش را نگرفتم و حتی بیشتر میخواستم.
"من خوبم چیزی نیست..."
چشمانش با خشم میسوخت.
"به این می گی خوب؟"
قبل از اینکه چیزی بگوید خانم عمادی رو به من غرید.
"همراه خودت گوشی میاوردی مدرسه؟"
کیفم را گرفت و وسائلم را روی زمین خالی کرد و وقتی چیزی نیافت به سمت من آمد.
"من گوشی ندارم..."
"پس چجوری فهمیده چی شده که اومده اینجا؟کف دستشو بو کرده؟"
یک قدم به سمت من آمد تا جیب مانتویم را بگردد که کوهیار غرید:
"دستت بخوره به زن من...نگاه نمیکنم زنی،دستتو میشکنم"
صدایش آنقدر ترسناک بود که از جا پریدم.
وقت هایی که جدی و خشن میشد از اومیترسیدم.
خانم عمادی سرجایش خشک شد.
"این چه رفتاریه؟چطور جرات می کنی..."
سر کوهیار جلو رفت و درست در صورتش غرید.
"من چطور جرات میکنم؟تو چطور جرات کردی رو زن من دست بلند کنی؟فکر کردی کی هستی که دست رو زن من بلند کنی؟...خدا لعنتت کنه جای انگشتات روی صورتشه...من این مدرسه رو روی سرت خراب میکنم؟"
مدیر دو قدم عقب رفت...گمانم بالاخره فهمیده بود کوهیار کبیری با هیچکسی شوخی ندارد.
#رویای_صورتی #عاشقانه #ددی_لیتل #شهوانی #همخونهای #رمزورازدار
🔞🔞بخاطر صحنه های باز و جنسی و روابط خاص مناسب دوستان زیر18سال نمی باشد🔞🔞
https://t.me/+BX5NwQWqaII1ZDM8
https://t.me/+BX5NwQWqaII1ZDM8
https://t.me/+BX5NwQWqaII1ZDM8
17820
Repost from N/a
-دوست داری سارا رو؟
سینا در حالی که آدامس میترکاند پقی زیر خنده زد:
-چی میگی بابا؟ کسیام هست مگه از اون شیربرنج پَلَشت خوشش بیاد؟ با اون رنگ موهای مسخره و سر و ریخت دوزاریش!
پاهای سارا میخ زمین شد. خشک شده و بینفس از پشت ستون، به سینا و بهروز که به صندوق ماشینی تکیه داده بودند نگاه کرد.
-براچی بهش قول ازدواج دادی پس؟
سوئیچ ماشین میان دست سارا فشرده شد و نفسهایش تند.
آمده بود سوئیچ ماشین سینا را که در کیفش جا مانده بود پس بدهد و حالا...
سینا خندید:
-برای اینکه اهل رابطه و دوستی نبود! مجبور شدم الکی بگم عاشقت شدم و قصدم ازدواجه تا پا بده. اونم که ساده و خنگ. به خیالش با اون قیافهی شلختهش پسر پولدار دانشگاه رو تور کرده و فاز ازدواج گرفت!
قلب سارا در لحظه هزار تکه شد!
همین امروز که سالگرد فوت مامان فریده بود و دلش از همهی عالم گرفته بود باید اینها میشنید؟ چه کرده بود با این جماعت که از او بدشان میامد؟ چرا هیچکس دوستش نداشت؟
صدای شوکهی بهروز بلند شد:
-جان من دوسش نداری و همش بازیه؟ خدایی؟
سینا پوزخند زد:
-معلومه که دوسش ندارم بابا! همین مونده دست این غربتی رو بگیرم ببرم نشون ننه و بابام بدم بگم اینه عروستون. درجا سکته میکنن.
بعد هم بلند زیر خنده زد.
بغض به گلوی سارا حمله کرد. حس کرد هرآن ممکن است خفه شود.
با تنی رعشه گرفته چرخید تا از این پارکینگ لعنتی و دانشگاه خارج شود که سهند را نزدیک به آسانسور دید. دست در جیب شلوار خوش دوختش کرده بود و اخمالود به سارا خیره بود.
پارکینگ خلوت بود و حتما صدای بهروز و سینا را شنیده بود که آنطور خشکش زده بود!
سارا پوزخند دردناکی زد.
سهند هم دوست صمیمی همین سینا بود دیگر! دانشجوی سال بالایی که کراش اکثر دختران دانشگاه بود و یکی مثل همینها عوضی!
اصلا مگر خودش نبود که توی سلف، چای را به عمد رویش چپ کرد و بعد با دوستانش به او خندیدند؟
اصلا از لج همین سهند بود که وقتی سینا به او گفت دوستش دارد قبول کرد وارد رابطه شوند تا حرص سهند را دربیاورد و به او نشان دهد که او هم دوست داشتنی و زیباست.
اشکش که چکید، با خشم پشت دست روی چشمانش کشید و با گامهایی بلند طرف پلهها دوید. سهند هم به دنبالش دوید:
-سارا!
سارا بیتوجه به صدای خشمگینش، بغضآلود از پلهها بالا دوید:
-همتون برین به درک!
قدمی دیگر برداشت و هق زد:
-همین الان میرم انصراف میدم این دانشگاه لعنتی بمونه برای خودتون. دیگه مجبور نیستین تحملم کنین و...
ناگهان پایش پیچ خورد و همزمان با سقوطش صدای وحشتزدهی سهند بلند شد:
-یا امام حسین! سارااااا...
https://t.me/+qyiDuLZfwSswYWE0
https://t.me/+qyiDuLZfwSswYWE0
https://t.me/+qyiDuLZfwSswYWE0
https://t.me/+qyiDuLZfwSswYWE0
https://t.me/+qyiDuLZfwSswYWE0
16110
Repost from N/a
_ اون سینه میخواد که بمکه...
مهم نیست توش شیر باشه یا نه... فقط میخواد سینه رو توی دهنش احساس کنه.
با تعجب نگاهی به ساعی و نوزاد چند ماههی در آغوشاش انداختم و لب زدم:
_ خ... خب؟ من... من چیکار کنم؟
مستاصل جلو آمد و همانطور که نوزاد گریانش را تکان میداد نالید:
_ خدا لعنت کنه خالتو... تف به قبرش بیاد که نه تنها من... بلکه بچشو هم بدبخت کرد.
ناراحت لب زدم:
_ پشت سر مرده خوب نیست حرف زد... هرچی بوده تموم شده دیگه.
خشمگین به سمتم چرخید و فریاد زد:
_ تموم شده؟ منی که هم سن پسرش بودمو مجبور کرد عقدش کنم. بعد عقدم به بهونه باطل نشدن محرمیت و هزار کوفت و زهر مار مجبور کرد باهاش بخوابم.
تهشم خود خاک تو سرم کاندوم نذاشتم فکر میکردم یائسه شده نگو خانوم دروغ گفته!
سر پنجاه سالگیش یه بچه از من زایید و مرد!
تموم شده؟
بچه من الان ممه میخواد و شیشه شیر نمیگیره، تموم شده؟ تازه اول بدبختی هامه!
از روی تخه بلند شدم و به سمتش رفتم.
نوزاد را از دستش گرفتم و همانطور که سعی داشتم آرامش کنم، رو به او گفتم:
_ باشه آقا ساعی... خوبیت نداره. من میدونم حق با شماست. اما الان خاله منم دستش از دنیا کوتاهه... کاری نمیتونه بکنه که... شما یه دایه پیدا کنین واسه این کوچولو.
مستقیم نگاهم کرد و کمی بعد دستی بین موهایش کشید
عجیب بود که کارن کوچولو هم در آغوشم نسبتا آرام شده بود.
_ تو تا کی تهرانی؟
سرم را بالا اوردم و معذب جواب دادم:
_ من که بعد فوت خاله گفتم اجازه بدین برم خوابگاه.... الانم میگردم دنبال....
حرفم را با بی حوصلگی قطع کرد.
_ بس کن گیلی! من بهت گفتم قبلا... اینجا رو خونه ی خودت بدون. نیاز نیست تعارف کنی.
فقط میخوام بدونم تا کی هستی؟
سرم را پایین انداختم و نگاهی به کارن کردم.
لب های کوچکش را نزدیک سینه هایم می آورد.
همانطور که نگاهش میکردم جواب دادم:
_ حدودا هشت ماهه دیگه... بعدش انتقالی میگیرم واسه شهرمون.
صدایش آرام تر شد.
انگار که برای گفتن حرفش، دو دل بود.
_ محرم شو بهم...
با تعجب و حیرت زده نگاهش کردم کلا توضیح داد:
_ سینه هات.... کارن سینه میخواد...
بمون و کمکم کن کارن و از آب و گل درآرم...
میگمم محرمم شو چون ممکن مثل الان...
کارن سینه بخواد و من کنارت باشم.
مکثی کرد و خیره در نگاه خجالت زده و حیرانم ادامه داد:
_ محرمم شو که کمکت کنم سینه تو بذاری دهنش...
چون... میدونم یاد نداری...
یواشکی... بین خودمون میمونه گیلی!
فقط به خاطر کارن...
قبل آن که پاسخی بدم، گرمای لب های کوچک کارن را دور سینه هایی که زیر پیراهنم بود حس کردم....
نگاه ساعی که روی سینه هایم نشست، ناخواسته زمزمه کردم:
_ به خاطر کارن..... بخون صیغه رو!
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
29710
Repost from N/a
-نمیخوامش مادر من!
**
جعبهی حلقهها را با ذوق در دستم جابهجا میکنم و مقابل آینه میایستم. چشمانم از خوشی برق میزنند و لباس سفید در تنم میدرخشد. امروز قرار بود عشق کودکیام به ثمر برسد. قرار بود من خانم خانهی آرمان شوم و فقط خدا میدانست چه ذوقی در دلم برپا بود.
نسیم از بیرون صدایم میزند.
-چشمان جان؟ بیا مامان، همه منتظر توان.
"اومدم"ی میگویم و با قلبی که امروز سر از پا نمیشناسد به سمت در پرواز میکنم.
تمام فامیل در سالن خانه دور هم جمع بودند.. چشم میچرخانم و با ندیدن آرمان نمیدانم چرا دلم شور میافتد.
-نسیم؟ آرمان کجاست؟
-از محضر بهش زنگ زدن گفتن اون زودتر بره ما دنبالش بریم.
استرس به جانم میافتد، مگر میشد از محضر داماد را زودتر فرا بخوانند؟ رفته بود؟ بدون عروسش؟ نگاه همه را با جملهی نسیم روی خودم حس میکردم. لبخند میزنم:
-پس بریم تا دیر نشده.
سنگینی نگاهها آنقدر زیاد است که برای فرار، زودتر از همه بیرون میزنم و به محض پا گذاشتن در کوچه، با دیدن ماشین آرمان از ذوق بال درمیآورم.
به سمتش پرواز میکنم. آمده بود؟ مرد مهربانم آمده بود؟ اما در ماشین زودتر باز میشود و به جای آرمان، دختری قد بلند و جذاب پیاده میشود.
سرجایم خشک میشوم. او دیگر که بود؟
به سمتم میآید و صدای طنازش پر تحقیر در کوچه میپیچد و به گوشم میرسد:
-شما باید دختر عمهی آرمان جان باشی درسته؟
آرمان جان؟ چطور جرئت میکرد جان به ناف کسی که قرار بود تا ساعتی دیگر همسر من شود ببندد؟
-حتما با این سر و وضع منتظری که آرمان بیاد و برین عقد کنین نه؟
بلند میخندد و کلامش جانم را میگیرد:
-به نظرم با این سر و وضع دلقک مانند زیاد تو کوچه واینستا. چون آرمان تا صد سال دیگه هم نمیاد.
ناباور نگاهش میکنم و دستانم یخ میکنند. چه میگفت؟ صدای جیغ عمه از داخل خانه نگاهم را به آن سمت میکشد و دختر زیبای مقابلم نچ نچی میکند.
-اوه. فکر کنم خبر به اهل خونه هم رسید.
سوئیچ را داخل دستانش میچرخاند و پوزخند برندهای به رویم میزند:
-شوی داخل خونه رو از دست نده. وقتی آویزون پسری که نمیخوادت میشدی باید فکر اینجاشم میکردی.
عقب عقب میرود.
-آرمان دوستت نداره. اخه کی عاشق ادم آویزونی مثل تو میشه؟ باور نداری برو از زبون خودش بشنو. منم برم دنبال آرمان. معلوم نیست بچه کجا اواره شده. برم ارومش کنم.
نفس کشیدن را از یاد میبرم.. مرا دوست نداشت؟ چرا؟ مگر چه کم داشتم؟ این دختر از کجا سبز شده بود وسط زندگیمان... وسط مراسم نامزدیمان.
همانند مردهها داخل خانه میشوم و همان دم ورود نسیم را میبینم که با گریه رو به کسی که پشت خط است فریاد میزند:
-وای آرمان. این بچه میمیره. اینقدر بیرحم نباش. نمیخوایش خیلی خب حداقل اینطوری سنگ رو یخش نکن. اینطوری تحقیرش نکن، دلشو نشکن. به خدا آهش زندگیتو به باد میده... بترس از آه یتیم... بترس....
نگاه همه را روی قامت خمیدهام میبینم. و صدای آرمان که روی بلندگو بود در خانه میپیچد:
-نمیخوامش مادر من! نمیخوامش! حالا خودتون برید براش شوهر پیدا کنید.
و من میمیرم. چشمان عاشق درونم میمیرد اما نمیدانم خدا چه توانی به پاهایم میدهد که میایستم و سعی میکنم محکم باشم. او مرا پس زده بود اما من نمیگذاشتم بیشتر از این خردم کند. اشکهایم را به بند میکشم و قفل و زنجیرشان میکنم تا مبادا بیرون بریزند و میخواهم لب باز کنم که صدای مردانه و پر ابهتی قبل از من در خانه میپیچد:
-چشمان هم نمیخواست با این پسر ازدواج کنه. من وقت محضر گرفتم.
با ناباوری، سرم به طرف او برمیگردد. مردی که با شانههایی برافراشته، محکم و پراخم به همه که خیرهاش هستند زل زده... مردی که باز هم ناجی من و غرورم شده بود. مثل تمام این روزها...
https://t.me/+v_FI_JF9u1U5MjE0
https://t.me/+v_FI_JF9u1U5MjE0
https://t.me/+v_FI_JF9u1U5MjE0
#چشمانی_بی_جهان کاری بی نظیر از #مینا_شوکتی
37520