cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

🔮Nix's hellish translations🔮

🔞دخترباز 🔞مجموعه مرد فاحشه 🔞پیوند با خدای جنگ🔞مجموعه اسپکت و لنگر هم قسم با خدای سایه(در حال ترجمه آفلاین) لینک کانال: https://t.me/+wViPxdFZTOU4YjBk اروتیک تخیلی فانتزی مترجم:Nix هر جلد داستان جدا داره 🔞به علت اروتیک بودن رمان افراد زیر18 وارد نشن

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
2 474
Suscriptores
+2024 horas
+1767 días
+7930 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

#پيوند_با_خداي_جنگ #پارت_140 فصل هفدهم نور خورشید مستقیم به اتاق میتابید، اونقدر زیاده که چشمامو به درد آوه. از خواب بیدار شدم، چشم تو هم کشیدم. تو تختم ، ملافه دور پاهام پیچیده شده . موهام هنوز سفت بافته شده و لباس شفاف و سینماییم دور باسنم جمع شده. یه چشممو باز کردم و به اطرافم خیره شدم. هنوز تو یکی از اتاقک های کریستالیم، روی پشتم غلتیدم و سرمو مالیدم و سعی کردم بیاد بیارم که چه اتفاقی افتاده. بین رونم درد میکنه، و وقتی دستمو بهش زدم، دستم خیس شد طوری که انگار تمام شبو داشتم خودارضایی میکردم. یکم احساس بی حالی میکنم. و گرسنمه. شکمم تو سکوت صبح غر غر کرد. یکی نفسشو بیرون داد. آرونه که نزدیک پنجره ایستاده و به افق خیره شده و دستاشو پشتش بهم گره زده. لباس جدیدی تنش کرده - به اندازه لباس من شیک یا مسخره نیست - اما موهاش به هم ریختست. وقتی حرف زد بهم نگاه نکرد. "به خودت برگشتی یا دوباره به دستام احتیاج داری؟" یخ زدم. خاطرات مبهمی از دیشب تو ذهنم نقش بست. تادخا. برگشت آرون. تادخا درست جلوی همه از فرشتش لذت گرفت. من خودمو به پای آرون مالیدم تا اینکه منو رو پاش کشید و لمسم کرد. خدایا چند بار ارضام کرد. نه فقط یک بار. خیلی زیاد بود. و من مثل یه دیوونه که بیشتر و بیشتر می‌خواد پیچ و تاب میخوردم . صدای ضعیفی از احساس حقارت از گلوم بیرون اومد. "آرون... من..." پتوها رو به سمت سینم کشیدم ، خجالت وحشتناکی وجودمو پر کرد. خیلی شرمندم. من دوستیمونو-اگه بشه دیگه همچین چیزی بهش گفت-به جای خیلی خیلی عجیبی کشوندم. حتی تحقیرآمیزتر، یادم اومد که بارها و بارها دستمو به سمت آلتش بردم، اونم فقط هربار دستمو کنار زد. "خیلی متاسفم. نمیدونم چی به سرم اومده بود ..." با لحنی که میخواست یه چیز واضح رو بهم بفهمونه گفت: "تو خودت نبودی. خیلی خوب اینو میدونم فیث . مقصر اصلی تادخا و تنها خود تادخاست."
Mostrar todo...
🤔 24😁 12 6
پارت اول
Mostrar todo...
Repost from N/a
00:05
Video unavailable
آلا همون دختری که بهش تجاوز کردم... دختری که کاری کرد از خودم متنفر شم، کاری کرد شش سال نتونم یه خواب راحت داشته باشم... تجاوز کردم، ولش کردم، اما فکر و خیال اون منو ول نکرد... https://t.me/+SXpt_Gza60A1YmI0 https://t.me/+SXpt_Gza60A1YmI0 حالا برگشتم، برگشتم سراغش تا شاید بتونم یه روش خودم جبران کنم اما... آلا زیادی فرق کرده! #ممنوعه #فول_صحنه
Mostrar todo...
6.89 KB
Repost from N/a
تابوت ماه سرگرد هامون شریعتی که تجربه ی یک شکست رو تو زندگیش داره،از ایلار دختر عموش خواستگاری میکنه و ایلاری که مجبور میشه این خواستگاری رو قبول کنه ولی ....... https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 ایدا باقری زندگی هم خونه ای و ازدواجی اجباری _از این به بعد موقع خواب #زیرپوشت رو درنیار. اگه نمیتونی، از این به بعد حق نداری تو اتاق بخوابی. همه ی سعیش را کرده تا با جدیت بگوید و خجالت مانعش نشود، نمی داند چقدر موفق شده اما، هامون که گیج و با چهره ای درهم نگاهش می کند، پوفی می کشد و زیرپوش دستش را به طرفش پرت می کند. هامون شوکه می خندد : _شبا #لخت نخواب. از این... از این #نقاشی های بدنت بدم میاد. نمی خوام ببینمشون! با کلافگی و خجالت کمرنگی می گوید و هامون، تازه دوهزاری اش جا میوفتد! #شیفته ی این دختر، با همان نیم تنه ی #برهنه از جا بلند می شود و روبروی ایلاری که با اخم و #غیظ نگاهش می کند، می ایستد: _بدت میاد؟  از #خداتم باشه؟ به #خالکوبی های من میگی نقاشی #فسقل مهندس؟! پوزخند #حرصی ایلار لبخندش را عمق می بخشد. #لوند بود... خیلی زیاد! _فعلا که از خدام نیست! خیلی مشکل داری و نمیتونی یه تیکه پارچه رو تحمل کنی، بفرما برو پیش #مادرت بخواب. _اون وقت مامانم نمیگه چیشده #زنتو تنها ول کردی و اومدی ور دل من؟ ایلار کلافه و عصبی دستش را روی سینه اش می کوبد تا فاصله بگیرد اما، وقتی تنش بین تن او و کمد #حبس می شود، آشفته چشم می بندد و... هامون از هر فرصتی برای #لمس او استفاده می کند! _اگه پرسید بگم زنم حالش ازم به هم می خوره؟ یا حتی دلش #نمی خواد منو ببینه؟ بگم اینارو بهش؟ هامون! ایلار با غیظ صدایش می کند و هامون، سر خم کرده، همانطور که لب های تب دارش را روی #لب های لرزان او با حالتی شبیه نوازش می کشد، با شیفتگی می گوید : _جون هامون! تو هرچی می خوای من اصلا #خرتم! زیرپوش که سهله، می خوای با کت و شلوار دامادیم بخوابم؟! https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 #هم‌خونه‌ای‌و‌متاهلی
Mostrar todo...
«تابوت ماه»Aydawriter

بقول افشین یداللهی یک روز می‌آیی که من دیگر دُچارت نیستم میای دلبر، میای. برای تبلیغات پیام بدین : @Baran6850 «وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ» 

Repost from N/a
«پماد ضد درد نوک سینه بخر لطفاً حاجی» پیام را با خجالت نوشت و فرستاد. سه روز از زایمانش می‌گذشت و بچه شیر می‌داد. « داریم اصلاً همچین چیزی؟» « آره داریم. مخصوص زنای شیرده هست. به متصدی داروخونه بگید، خودشون میدونن» مکالمه خجالت آوری بود اما چاره‌ای نداشت. هنوز از بعد زایمان خونریزی داشت و دست تنها بود. فقط خودش بود و حاجی‌اش... خودش که یتیم بود و مادری نداشت که کنارش باشد و یادش بدهد چه‌طور بچه داری کند و خانواده‌ی حاجی هم سایه‌اش را با تیر می‌زدند... « چرا بهم نگفتی سینه‌هات درد می‌کنن؟» چون خجالت می‌کشید. آن‌ها که شبیه بقیه زن و شوهرها نبودند... جوابی به این پیام نداد و صدای گریه پسرکش که درآمد، بلندش کرد. _ جانم... گرسنته؟ لباسش را بالا داد و نوک سینه‌اش که زخم شده بود، در دهان نوزاد گذاشت. صورتش از درد، در هم شد. _ بخور عزیزم... با هر مکی که می‌زد، درد پروا بیشتر می‌شد. نمی‌دانست چه کند. سینه‌هایش پر از شیر بودند اما نمی‌توانست با درد به پسرش شیر بدهد و نوزاد دائم گرسنه بود... مدتی بعد صدای حاجی آمد _ یاالله... خودش را سریع مرتب کرد و بچه را به گهواره برگرداند. کیسان، کیسه‌ای مقابلش گرفت. _ چیز دیگه ‌ای لازم نداشتی؟ _ نه ممنون... پماد را گرفت و منتظر فرصتی بود تا به اتاق برود و آن را استفاده کند. _ بچه خوابه؟ _ همین الان خوابید حاجی... کیسان اشاره کرد مقابلش بنشیند. _ من با خانم دکتر اون‌جا صحبت کردم پروا. گفت طبیعیه درد داشته باشی. کمی خیالش راحت شد. بی‌تجربه و کم سن و سال بود. _ راست میگی حاجی؟ کیسان لبخندی زد. _ چرا هنوز بهم میگی حاجی؟ نا سلامتی شوهرتم من! با خجالت سرش را پایین انداخت. _ آخه... چی صدا کنم پس... خندید و نزدیکش شد. _ اسمم‌و! بگو کیسان! وقتی می‌گی حاجی، انگار غریبه‌م. این بچه رو که لک لکا نیوردن پروا خانم! من و تو ساختیمش! یادت که نرفته اون شب... تقریبا جیغ زد: _ وای حاجی... لبش را گزید. کیسان با خنده در پماد را باز کرد. _ نه اینطوری نمیشه! باید یه کاری کنم خجالت از سرت بیفته! دکتر گفت اگه زخم هم بشه، طبیعیه. ببینم مال تو رو! دستپاچه چندبار پشت هم پلک زد. _ بله؟! _ میخوام برات پماد بزنم. پیرهنتو در بیار! از تصورش هم نفسش بند آمد. _ نمیشه که... کیسان نیشخندی زد. ماجراها داشت با این دختر... آدم آنقدر خجالتی هم نوبر بود‌! _ تازه بعدش می‌خوام کمکت کنم شیرتو بدوشی! دکتر گفت اگه خالیش نکنی، باعث دردت می‌شه. پروا خشکش زده بود. کیسان خودش پیراهن پروا را در آورد و سوتین مخصوص شیردهی‌اش را باز کرد. _ یه نوع ماساژ مخصوص باید داد سینه‌ها رو. روزی دوبار برات انجام می‌دم که درد نداشته باشی دیگه! https://t.me/+stnIDGxIMs40MjM0 https://t.me/+stnIDGxIMs40MjM0 https://t.me/+stnIDGxIMs40MjM0 https://t.me/+stnIDGxIMs40MjM0
Mostrar todo...
قهقرا

جدیدترین رمان سامان شکیبا ✨ آثار دیگر: ریکاوری (فایل رایگان) بی‌هیچ‌دردان (فایل فروشی) تو رو در بازوان خویش خواهم دید (فایل فروشی) قلب‌تزار ( آنلاین) هویان (آنلاین) لینک همه رمان‌های نویسنده: @samanshakiba_novels کپی نکنید❌

Repost from N/a
قهر کردی رفتی به امید این که شوهرت آدم بشه ولی چشمت روشن زن آورده تو خونت با شنیدن این حرف قلبم تیری کشید و مامانم عصبی ادامه داد: -پاشو آماده شو برو خونت تا سرت هوو نیاورده برت نگردوندت خونه بابات -مامان چی میگی؟ -اعظم خانوم سرایدارتون زنگ زد بهم گفت دامادت خانوم بازیاشو آورده تو خونه دیگه پاشو برو سر زندگیت مسخره بازی در نیار حداقل زن نیاره تو خونه کثافت کاریاشو بیرون خونه بکنه پاشو یالا بغض کرده و ناراحت لب زدم: -برم با آدمی که زن‌بازی می‌کنه خیانت میکنه دوباره زندگی کنم؟! مامانم کوبید تو صورتش: -زندگی نکنی چیکار کنی؟ طلاق بگیری؟ بی آبرومون کنی؟! دختر باید با لباس سفید از خونه پدرش بره با کفن سفیدم برگرده از جام پاشدم و جیغ زدم: - مامان بهم خیانت می‌کنه واسه همین قهر مردم اومدم خونه بابا اما اون قدر بی وقاحت که تو خونه هم زن آورده بی توجه چادرمو از چوب رختی برداشت سمتم پرت کرد: - مرد دیگه دخترم کنار بیا یه بچه بیارید درست میشه به خدا وا موندم، اگه جای منو امیر شوهرم عوض می‌شد اسم من می‌شد هرزه خراب و جرمم می‌شد خیانت و سنگ‌سار اما حالا که امیر خیانت کرده بود مرد بود؟ چادرم و مات زده پوشیدم و دنبال مادرم رفتم سمت خونم و بالاخره رسیدیم و درو که باز کردم اعظم و دیدم که تو حیاط بودو بدو اومد سمتمون: - سلام خانم جان سری تکون دادم که تند ادامه داد: - آقا با یه دختر اومده رفته تو خونن الان دستام مشت شد و با قدمای بلند سمت خونم رفتم و در باز کردم و داد زدم: - مرتیکه کثافت تو خونه ی من زن آوردی کجایی؟! کجایی امیر کجایی؟ مادر بدو پشتم اومد و سعی کرد آرومم کنه اما در اتاق خوابمون که باز شد و بازار با بالا تنه ی لخت کنار زنی متعجب بیرون اومد نتونستم خودمو کنترل کنم. سمت دختر حمله کردم و موهاشو گرفتم و صدای داد و بیداد و جیغ بلند شد اما در نهایت امیر با زور مردونه منو از دختره جدا کرد و هولم داد عقب و داد زد: -چیکار می‌کنی روانی؟! به گریه افتادم: -تو چیکار داری می‌کنی عوضی آشغال؟! جلو اومد: -نبودی سر خونه زندگیت نبودی تمکین کنی رفتم یه زن صیغه کردم تو چه؟ قلبم، صدای شکسته شدنش به گوشم رسید: -خیلی پستی امیر رو به مادرم کرد: -حاج‌ خانوم من که گفتم اگه ناراحتید بیاید دخترتونو طلاقش میدم مادرم اسم که طلاق میومد رنگ می‌باخت: -طلاق چیه پسرم؟ بشینید مشکلاتونو با حرف حل کنید امیر روبه من نیشخندی زد و گفت: -این جا خونه ی من تو زن منی مینام زن صیغه‌ای من... هم قانونی هم شرعی می‌تونی بمون زندگیتو کن قدمتم سر تخم چشمام نمی‌تونیم که طلاق به نفس نفس افتاده بودم و به زنی که ساکت پشت امیر ایستاده بود خیره شدم و هق هقم شکست که مادرم ادامه داد: -خب باشه شرع خدا گفته عیب نداره باشه عیب نداره اما دختر منم گناه داره حداقل زن صیغه ایتو نیار تو این خونه حالم ازین شرع بهم می‌خورد و سرم گیج می‌رفت و عقب نشینی کردم و صدای امیر اومد:-اگه باشه سر خونه زندگیش نمیارم ولی گیرم بهم نده که بیرون شب کجام دارم میگم النی میگم زن دارم زن صیغه ای نیشخندی زدم و واینستادم مادرم جواب بده سمت خروجی رفتم که مادرم بلند گفت: -مادر کجا میری؟! سوین دخترم؟ به دروغ لب زدم: -تو حیاط هوا بخورم نفسم بالا نمیاد سکوت شد و من بیرون رفتم اما صدای مادرم و شنیدم: -من راضیش میکنم پسرم بیاد سر خونه زندگیش اما توام اسم زن صیغه ایتو نیار دیگه نیشخندی زدم و با صورت اشکی چادرمو درآوردم و پرت کردم روی زمین! از در حیاط بیرون زدم و بدون هیچ مقصد و جایی دویدم، طوری دویدم که انگار داشتم از دست اون زندگی فرار می‌کردم... برام مهم نبود جایی ندارم، مهم نبود آواره میشم و کجا قرار بود برم من فقط میخواستم از اون همه زندگی بسته و عقاید خفه فرار کنم... با چشمای بسته و هق هق می‌دویدم با تمام توان اما به یک بار صدای بلند بوق و صدای جیغ لاستیکی باعث شد چشم باز کنم و بعد بوم... درد و پرت شدن به طرف دیگه خیابونو سیاهی... و میون اون همه سیاهی صدای مردونه ی نگرانی و بوی عطر تلخی آخرین چیزی بود که فهمیدم! - خانوم؟ خانوم؟ حالت خوبه یا علی چرا پریدی جلو ماشین یهو خانوم...؟ و این شروع داستان دیگه ای از زندگیم بود... https://t.me/+JKtc0XKBD21kOWZk https://t.me/+JKtc0XKBD21kOWZk https://t.me/+JKtc0XKBD21kOWZk https://t.me/+JKtc0XKBD21kOWZk https://t.me/+JKtc0XKBD21kOWZk
Mostrar todo...
°|•سـآرویـْــن•|°🌙

✨الـْٰٓهی بــه امــید تو... ✨ ✍️ : "ﻧﻓﻳﺳ" بدون سـانسور🔞 تمامی بنرها واقعی می‌باشند🔥 پارت گذاری منظم🧸

#پيوند_با_خداي_جنگ #پارت_139 لمسم کرد و فهمیدم که چقدر خیس و تحریک شدم. هرگز تو زندگیم اینقدر برانگیخته نشده بودم. ناله کردم و صورتمو تو گردنش فرو بردم. در حالی که بین پاهامو لمس میکرد گفتم: "تو نمی دونی چطور بخوابی... اما میدونی چطوری اینکارو بکنی؟" نفس نفس زدم، از احساس سر خوردن انگشتاش درونم شوکه شدم. خدایا نجاتم بده، اما این خیلی حس خوبی داره. خودمو بهش مالیدم و نالمو قورت دادم. با خنده ی آهسته ای غر زد. "فکر میکنی خداها سکس نمیکنن؟" اوه، من هرگز در موردش فکر نکرده بودم. وقتی انگشتاشو روی واژنم کشید، نفس نفس زدم، چون انقدر خیسم که عملاً دارم چکه میکنم، و لغزش دستش باعث شد که بخوام از پوستم بیرون بیام، حس خوبی دارم. من باید بهش بگم بس کنه و دستشو از زیر دامنم در بیاره چون ما تو انظار عمومی هستیم و من علاقه ای به نمایش زنده ندارم . اما بعد اون کلیتمو پیدا کرد و من همه چیزو فراموش کردم. با انگشتای ماهرش نوازشم کرد، دقیقا طوری که دیوونم میکرد، و طولی نکشید که به دستش کوبیدم و گردنشو گاز گرفتم و دیوانه وار ارضا شدم. آرون گردنمو گرفت، دست بزرگش عملاً میخکوبم کرد، با دست دیگش رو واژنم کار کرد. سرمو بلند کردم و چشم‌هامون به هم رسید - و همین برام کافیه که سخت تر ارضاء بشم. ارگاسم درونم منفجر شد و نفس نفس زدم . نفسمو بند آورد . هیچ نشونه ای از شرمندگی از کاری که کردیم بینمون نیست. نفس نفس زدم . "متاسفم" دستشو از زیر دامنم بیرون آورد . روی شونش ولو شدم. "این من نیستم." آروم گفت: "می‌دونم" و رهاش کرد. یه بار دیگه سعی کردم لمسش کنم و دستمو روی آلتش کشیدم، چون هنوز احساس برانگیختگی میکردم ، اما دستمو کنار زد و روی رقصنده ها تمرکز کرد. کنارمون، تادخا خنده تو گلویی کرد، و وقتی بهش نگاه کردم ، فرشته صورت برافروختشو از بین رونهای تادخا بلند کرد، حالتی از خجالت تو قیافش دیده میشد. و همین فقط دوباره تمام وجودمو به آتیش کشید. به سمت آرون برگشتم و خودمو به سینش مالیدم و اجازه دادم نوک سینه هام بهش کشیده بشه. "خدایا، تو سکسی هستی. خدایا من حشری شدم." با یه آه کوچیک، آرون یه بار دیگه دستشو بین پاهام برد و در همین حال دوباره موسیقی شروع شد.
Mostrar todo...
😍 27😁 21🔥 4 3🙊 1
پارت اول
Mostrar todo...
Repost from N/a
- حامله شدم جرم که نکردم! حداقل یه پتو بهم بدید اینجا بخاری نداره دارم یخ میزنم از سرما. صدایی نیامد. معلوم بود که از انباری ته باغ صدایش به گوش هیچکس نمی‌رسد. 12 ساعت بود کسی سراغش را نگرفته بود. با حرص و ناراحتی جیغ کشید: - من از کجا باید می‌دونستم اون رئیس وحشیتون نمی‌خواد از تخم و ترکه شیطانیش نسلی ادامه پیدا کنه؟ از کجا می‌دونستم انقدر با خبر حاملگی من بهم میریزه! دندان هایش را با حرص به هم فشار داد. چشمش پر از اشک شده بود. انباری منفور، سرد و تاریک بود. با لگد به در کوبید: - به اون رئیس بی شرفتون بگید دعا می‌کنم بمیره! صدای پارس سگ بزرگ و سیاه باغ بلند شد. آیسا با ترس و لرز در خودش جمع شد. همان پشت در سر خورد و روی زمین فرود آمد. بی رمق نالید: - امیدوارم یه مرض لاعلاج بگیره جلوی چشمای خودم تنش کرم بزنه! از سردی سیمان کف انباری، رحمش منقبض شده بود. دل درد داشت امانش را می‌برید. بغضش با درد ترکید. کف زمین به حالت جنین وار دراز کشید و اشک ریخت. نگهبانی که هخامنش اجیر کرده بود تا در تمام این دوازده ساعت مراقب دخترک باشد، وقتی دید سر و صدایی از درون انباری نمی‌آید، وحشت زده شماره‌ی هخامنش را گرفت. اجازه نداشت در را باز کند. فقط تا تماس برقرار شد با ترس گفت: - آقا... صدای آیسا خانم قطع شده. چند دقیقه‌س هیچ صدایی نمیاد از داخل انباری... دستور چیه؟ با مکث کوتاهی، صدای بم هخامنش در گوشی پیچید: - کاری نکن الان خودمو می‌رسونم. - آقا ولی از کارخونه تا خونه باغ حداقل یک ساعت.... حرفش را قطع کرد و با لحن جدی گفت: - امروز نرفتم کارخونه. توی باغم! بمون الان میام. چند لحظه بعد، در حالی که قلاده‌ی سگ سیاهش را در دست گرفته بود و سیگاری کنج لبش بود با قدم های شمرده و با خونسردی به این سمت باغ آمد. با سر اشاره زد در را باز کنند. با تردید قلاده‌ی سگ را به دست نگهبان داد. می‌دانست آیسا چقدر از این حیوان دست آموزش وحشت دارد. به قدر کافی تنبیهش کرده بود. خودش وارد انباری شد و در را پشت سرش بست. از تاریکی انباری چشم ریز کرد‌. دخترک خنگ کلید لامپ را ندیده بود فکر کرده بود او را در ظلمات تنها رها کردند. چراغ را روشن کرد و با دیدن جسم نحیفش که روی زمین سرد درون خودش مچاله شده بود، اخمش در هم شد‌. مطمئن بود خیلی واضح دستور داده بود انباری را فرش کنند بعد دخترک را درونش حبس کنند. حسابشان را می‌رسید اگر بلایی سر دخترک می‌آمد. یک زانویش را خم کرد و نیمه نشسته، تکانی به شانه‌ی آیسا داد: - هی... پاشو خودتو لوس نکن. می‌ذارم بیای تو اتاقم بخوابی امشب ولی فردا می‌برمت بچه رو بندازی. آیسا بی رمق چشمش را از هم فاصله داد. با دیدن هخامنش بغضش بیشتر شد اما با تخسی صورتش را برگرداند و نالید: - برو به درک! - تقصیر خودت بود... بهت گفتم قرص بخور! بهت گفتم من بچه نمی‌خوام! فکر کردی مثلا حامله بشی تاج طلا می‌ذارم سرت؟ نمی‌دونستی... وسط حرف زدنش، متوجه بی رمق شدن تدریجی بدن منقبض آیسا شد. و وقتی‌ که سرش بی حال روی گردنش افتاد، حرف درون دهان هخامنش ماسید. شوکه نگاهش کرد. روی دو زانو نشست و شانه‌اش را تکان داد. - آیسا؟ بدنش را تکان داد و وقتی لختی و بی حسی‌اش را دید، با وحشت یک دستش را زیر زانویش و دست دیگرش را پشت گردنش گذاشت و از جا بلند شد‌. با حس خیسی شلوار آیسا، نگاهش به بین پایش کشیده شد. خون غلیظ و سیاهی شلوار سفیدش را رنگین کرده بود. با عجله سمت در دوید و زیر گوش دخترک با پشیمانی زمزمه کرد: - هیچیت نشده باشه... اگه چیزیت نشده باشه قول می‌دم بچه‌ت رو هم نگه دارم... ولی اگه یه مو از سرت هم کم بشه تک تک آدمای این عمارت رو آتیش می‌زنم... واسه نجات جون اونا هم که شده، طوریت نشه آیسا! https://t.me/+OtPNe9o3Hpk0N2I0 https://t.me/+OtPNe9o3Hpk0N2I0 https://t.me/+OtPNe9o3Hpk0N2I0
Mostrar todo...
•○ کلاویه‌های زنگ‌زده Vip ○•

نویسنده هیچ رضایتی مبنی بر کپی و انتشار این رمان ندارد ؛انجام این کار خلاف انسانیت است.

Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.