cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

مجموعه وروجا ‌Ⅰ پادشاه دیوانه Ⅰ مهین مقدسی فر

🔞🔞رمان مناسب دوستان زیر18سال نمی باشد🔞🔞 🔴با بنر واقعی وارد شدید🔴 پارتگذاری:هرصبح رمان شیطان پرایس ها دبیرستانی تخیلی اروتیک جادوگری خون آشامی پادشاه دیوانه تخیلی اروتیک بیگانه قبیله ای نویسنده و مترجم:مهین مقدسی فر https://t.me/+sB9uKzM7JIJlM2Nk

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
6 076
Suscriptores
+524 horas
+1527 días
-2930 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

Photo unavailable
⭕️مدرسه‌ای ⭕️ماوراءالطبیعه ⭕️آروتیک 🔞 یه مدرسه خصوصی تو یه جزیره 🏝⏰برای پولدارهای نخبه جایی که به خواست خودت نه میتونی واردش بشی⚠️❗️ و نه خارج بشی، موبایل ممنوعه 📵🔞و ....جایی که هر لحظه برای زنده موندن باید بجنگی😱😢 پارتی از رمان: دانش آموز ها با #جیغ های متعدد بلند میشن و #فرار میکنن😢😱... #گردنم رو از بین جمعیت میکشم که ببینم چی شده؟🤔⁉️... یه دانش آموز که نمیشناسم #قفسه سینه اش رو گرفته😳 #وحشت محض رو صورتشه😱🙈 به سمتش میدوم و درست زمانی که داره به زمین برخورد میکنه بهش میرسم🫂. _هی😥.... خوبی؟🥺😰 #فکش به هم فشرده میشه و #سوراخ های بینیش باز تر میشن🙊🫣...هر زنگ #خطر در بدنم به #صدا در میاد...💢🫨😬 زمزمه میکنه: از این جا برو... فرار کن! https://t.me/+noyHPOT5nYsyNGJk https://t.me/+noyHPOT5nYsyNGJk ترجمه بدون سانسور رمان‌های انگلیسی میخوای⁉️😜 بدو بیا تو کانال😎😋😌✨
Mostrar todo...
امشب از شیطان پرایس ها پارت میذارم🥰🥰
Mostrar todo...
#پارت۸۵ #فصل۹ #پادشاه_دیوانه #مجموعه_پادشاهان_قبائل_داکار وقتی خنده اش محو شد گفت: "هیچوقت اونو در مورد هیچ چیزی انقدر ناراضی و ناراحت ندیده بودم" او؟{از اینکه برای پیروکی ضمیر مونث بکار برده تعجب کرد.} "خودمم همینو استنباط کردم" وقتی دوباره بالا و پایین پریدم صورتم جمع شد. دعا میکردم مقصدمان هرکجا که هست نزدیک باشد. برای چند دقیقه پشت پیروکی بودم و همین حالا احساس درد شکوفا شده بود. بعد ووراکار گفت: "لیوری" دریک لحظه سرعت پیروکی کم شد و شروع به یورتمه رفتن کرد. تقریبا با راحتی آه کشیدم و بعد آن دستور را به ذهنم سپردم. لیوری. وقتی پشتم به کشاله ی رانش مالیده شد بدنم منقبض شد و نفس سختی کشیدم. به جلو خم شدم و وقتی دستانم را روی پشت گردن ضخیم پیروکی گذاشتم،گردنش را چرخاند و من جیغ کشیدم،دستم را برداشتم و دوباره به سینه ی ووراکار برگشتم. قلبم به سرعت میتپید ولی خودم را فورا صاف کردم. خیلی خب،پس پیروکی نمیخواست او را لمس کنم. منصفانه بود. به نظر میرسید پیروکی مانند اربابش بدخلق وعصبیست. در عوض پرسیدم. "بهم میگی قراره کجا بریم؟" قبل از ترک عمارت دوتیکار پرسیده بودم ولی همه ی ووراکارها پاسخ داده بودند که سنگ قلب درشهر نیست. "به قبیله ی من" برای خرید فایل کامل و بدون سانسور #پادشاه_دیوانه به @NightAngel55 پیام بدید.
Mostrar todo...
#پارت۸۴ #فصل۹ #پادشاه_دیوانه #مجموعه_پادشاهان_قبائل_داکار اسطبل در حاشیه ی دوتیک قرار داشت و به خروجی از جاده دوتیکار به دشت های وسیع میرسید. پیروکی با سرعتی زیاد به سمت دروازه ها حرکت کرد ولی وقتی دید بسته است و نگهبانان سر پستشان نیستند،پیروکی بطور ناگهانی ایستاد،خاک به هوا پرید و اگر پادشاه از پشت کمرم را به موقع نگرفته بود پرت میشدم. ووراکار غرید. "پیروث{بس کن}!" این تصور را داشتم که پیروکی سرش را به نشانه ی نارضایتی تکان داد. پادشاه دیوانه به زبان داکاری چیزی غرغر کرد،در حالی که نگهبانان ظاهر شدند و شروع به باز کردن دروازه کردند تماشا کرد. به محض اینکه پیروکی دید راه جلویشان باز شده دوباره شروع به دویدن کرد. البته نه به آن سرعتی که قبلا میدوید. گردنم را چرخاندم و به دیوارهای شهر که شروع به ناپدید شدن میکردند نگاه کردم. جلوی من جاده در دو طرف پر از درختان سربه فلک کشیده و جنگل بود که تاریک و شوم بنظر میرسید. ولی با سرعت پیروکی همه چیز تار دیده میشد. ووراکار شروع به قهقهه زدن کرد و من از صدای خش دار بیگانه بدنم منقبض شد. پرسیدم. "چی شده؟" وقتی باسنم به طرز دردناکی روی فلس های پیروکی بالا و پایین رفت دندان هایم را روی هم فشار دادم. "اون{ضمیر مونث}ازت خوشش نمیاد"
Mostrar todo...
⛔️🔞نارا شکارچی هیولاهاست اما چیزی که میخواد شکار اژدهاست👀🔥 وقتی ۱۲ سالش بوده پدرش توسط یه #اژدهاشیفتر به قتل رسیده حالا برنامه نارا اینه که پادشاه اژدها رو #اغوا کنه که بتونه #انتقام بگیره...❤️‍🔥❌🔞 https://t.me/+ym03RvIu5HtjMjY0 چی میشه اگه نارا بفهمه که #جفت‌حقیقی پادشاه اژدها ست...⁉️‼️
Mostrar todo...
00:01
Video unavailable
sticker.webm0.08 KB
1
Repost from N/a
تابوت ماه سرگرد هامون شریعتی که تجربه ی یک شکست رو تو زندگیش داره،از ایلار دختر عموش خواستگاری میکنه و ایلاری که مجبور میشه این خواستگاری رو قبول کنه ولی ....... https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 ایدا باقری زندگی هم خونه ای و ازدواجی اجباری _از این به بعد موقع خواب #زیرپوشت رو درنیار. اگه نمیتونی، از این به بعد حق نداری تو اتاق بخوابی. همه ی سعیش را کرده تا با جدیت بگوید و خجالت مانعش نشود، نمی داند چقدر موفق شده اما، هامون که گیج و با چهره ای درهم نگاهش می کند، پوفی می کشد و زیرپوش دستش را به طرفش پرت می کند. هامون شوکه می خندد : _شبا #لخت نخواب. از این... از این #نقاشی های بدنت بدم میاد. نمی خوام ببینمشون! با کلافگی و خجالت کمرنگی می گوید و هامون، تازه دوهزاری اش جا میوفتد! #شیفته ی این دختر، با همان نیم تنه ی #برهنه از جا بلند می شود و روبروی ایلاری که با اخم و #غیظ نگاهش می کند، می ایستد: _بدت میاد؟  از #خداتم باشه؟ به #خالکوبی های من میگی نقاشی #فسقل مهندس؟! پوزخند #حرصی ایلار لبخندش را عمق می بخشد. #لوند بود... خیلی زیاد! _فعلا که از خدام نیست! خیلی مشکل داری و نمیتونی یه تیکه پارچه رو تحمل کنی، بفرما برو پیش #مادرت بخواب. _اون وقت مامانم نمیگه چیشده #زنتو تنها ول کردی و اومدی ور دل من؟ ایلار کلافه و عصبی دستش را روی سینه اش می کوبد تا فاصله بگیرد اما، وقتی تنش بین تن او و کمد #حبس می شود، آشفته چشم می بندد و... هامون از هر فرصتی برای #لمس او استفاده می کند! _اگه پرسید بگم زنم حالش ازم به هم می خوره؟ یا حتی دلش #نمی خواد منو ببینه؟ بگم اینارو بهش؟ هامون! ایلار با غیظ صدایش می کند و هامون، سر خم کرده، همانطور که لب های تب دارش را روی #لب های لرزان او با حالتی شبیه نوازش می کشد، با شیفتگی می گوید : _جون هامون! تو هرچی می خوای من اصلا #خرتم! زیرپوش که سهله، می خوای با کت و شلوار دامادیم بخوابم؟! https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 #هم‌خونه‌ای‌و‌متاهلی
Mostrar todo...
«تابوت ماه»Aydawriter

بقول افشین یداللهی یک روز می‌آیی که من دیگر دُچارت نیستم میای دلبر، میای. برای تبلیغات پیام بدین : @Baran6850 «وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ» 

Repost from N/a
«پماد ضد درد نوک سینه بخر لطفاً حاجی» پیام را با خجالت نوشت و فرستاد. سه روز از زایمانش می‌گذشت و بچه شیر می‌داد. « داریم اصلاً همچین چیزی؟» « آره داریم. مخصوص زنای شیرده هست. به متصدی داروخونه بگید، خودشون میدونن» مکالمه خجالت آوری بود اما چاره‌ای نداشت. هنوز از بعد زایمان خونریزی داشت و دست تنها بود. فقط خودش بود و حاجی‌اش... خودش که یتیم بود و مادری نداشت که کنارش باشد و یادش بدهد چه‌طور بچه داری کند و خانواده‌ی حاجی هم سایه‌اش را با تیر می‌زدند... « چرا بهم نگفتی سینه‌هات درد می‌کنن؟» چون خجالت می‌کشید. آن‌ها که شبیه بقیه زن و شوهرها نبودند... جوابی به این پیام نداد و صدای گریه پسرکش که درآمد، بلندش کرد. _ جانم... گرسنته؟ لباسش را بالا داد و نوک سینه‌اش که زخم شده بود، در دهان نوزاد گذاشت. صورتش از درد، در هم شد. _ بخور عزیزم... با هر مکی که می‌زد، درد پروا بیشتر می‌شد. نمی‌دانست چه کند. سینه‌هایش پر از شیر بودند اما نمی‌توانست با درد به پسرش شیر بدهد و نوزاد دائم گرسنه بود... مدتی بعد صدای حاجی آمد _ یاالله... خودش را سریع مرتب کرد و بچه را به گهواره برگرداند. کیسان، کیسه‌ای مقابلش گرفت. _ چیز دیگه ‌ای لازم نداشتی؟ _ نه ممنون... پماد را گرفت و منتظر فرصتی بود تا به اتاق برود و آن را استفاده کند. _ بچه خوابه؟ _ همین الان خوابید حاجی... کیسان اشاره کرد مقابلش بنشیند. _ من با خانم دکتر اون‌جا صحبت کردم پروا. گفت طبیعیه درد داشته باشی. کمی خیالش راحت شد. بی‌تجربه و کم سن و سال بود. _ راست میگی حاجی؟ کیسان لبخندی زد. _ چرا هنوز بهم میگی حاجی؟ نا سلامتی شوهرتم من! با خجالت سرش را پایین انداخت. _ آخه... چی صدا کنم پس... خندید و نزدیکش شد. _ اسمم‌و! بگو کیسان! وقتی می‌گی حاجی، انگار غریبه‌م. این بچه رو که لک لکا نیوردن پروا خانم! من و تو ساختیمش! یادت که نرفته اون شب... تقریبا جیغ زد: _ وای حاجی... لبش را گزید. کیسان با خنده در پماد را باز کرد. _ نه اینطوری نمیشه! باید یه کاری کنم خجالت از سرت بیفته! دکتر گفت اگه زخم هم بشه، طبیعیه. ببینم مال تو رو! دستپاچه چندبار پشت هم پلک زد. _ بله؟! _ میخوام برات پماد بزنم. پیرهنتو در بیار! از تصورش هم نفسش بند آمد. _ نمیشه که... کیسان نیشخندی زد. ماجراها داشت با این دختر... آدم آنقدر خجالتی هم نوبر بود‌! _ تازه بعدش می‌خوام کمکت کنم شیرتو بدوشی! دکتر گفت اگه خالیش نکنی، باعث دردت می‌شه. پروا خشکش زده بود. کیسان خودش پیراهن پروا را در آورد و سوتین مخصوص شیردهی‌اش را باز کرد. _ یه نوع ماساژ مخصوص باید داد سینه‌ها رو. روزی دوبار برات انجام می‌دم که درد نداشته باشی دیگه! https://t.me/+stnIDGxIMs40MjM0 https://t.me/+stnIDGxIMs40MjM0 https://t.me/+stnIDGxIMs40MjM0 https://t.me/+stnIDGxIMs40MjM0
Mostrar todo...
قهقرا

جدیدترین رمان سامان شکیبا ✨ آثار دیگر: ریکاوری (فایل رایگان) بی‌هیچ‌دردان (فایل فروشی) تو رو در بازوان خویش خواهم دید (فایل فروشی) قلب‌تزار ( آنلاین) هویان (آنلاین) لینک همه رمان‌های نویسنده: @samanshakiba_novels کپی نکنید❌

Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.