مَــلَــجــا
… t.me/HidenChat_Bot?start=5237177875
Mostrar más- Suscriptores
- Cobertura postal
- ER - ratio de compromiso
Carga de datos en curso...
Carga de datos en curso...
•داستانِ یک روز برفی• زمستان عروسی برپا کرده بود. تا چشم کار میکرد همه جا سفید بود و مطلق. رادیو از هوایِ مازندران میگفت و گویا روستای ما بیشترین بارش برف را داشته است. ای دخترکِ از شانس سوخته! نمیدانم چرا دیگر ذوقی نداشتم. قدیمترها سر از پا نمیشناختم. سر و صدا و هیجانم همه را کلافه میکرد. اما وقتی کار قلب در میان باشد دیگر همهچیز برایت فرق میکند. زانوهایم را روی طاقچهی آبشکه جمع کردهام و به بیرون خیره شدهام. آهی از ته دل میکشم که ننهجان میگوید؛ مادر آه کشیدنت برای چیست؟ قبلاً که از دیدن این ریز سفیدکها بیشتر ذوق میکردی. میگویم؛ ننهجان میبینی؟ لحظهای نمیایستد. دلم برای آن حیوانهای طفلی میسوزد، اگر آذوقه برایشان کم بیاوریم چه؟ نکند سوز سرما آنها را از پای در آورد! بخدا که من میمیرم. ننهجان میگوید؛ زبانم را گاز بگیرم و این حرف را تکرار نکنم. خب باشد او که نمیداند بهانهی دیگری هم در این روزهای برفی دارم. برف آنقدر زیاد است که عبور و مرور را سخت کرده، نکند بخاطر هوا دیگر برای خریدِ شیر و ماست نیاید! اگر اینطور باشد دلتنگی اَمانم را میبُرد که… هنوز نگاه پر مهر و گرم آن روزش را به یاد…