cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

Publicaciones publicitarias
732
Suscriptores
-124 horas
+57 días
-1830 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

:)))) میرم بخوابم.❤️‍🩹
Mostrar todo...
کی تو رو به این بی تابی مبتلا کرده؟ ناراحت میشم اینجور میبینمت مصی :)
Mostrar todo...
دلتنگی را راه چاره‌ای نیست، جز دیداری، صحبتی، آغوشی، دوستت دارمی.
Mostrar todo...
به قاصدک ها می سپارم برسانند به چشمانت بوسه های مرطوب بهاری را.
Mostrar todo...
قلباً خوشحال می‌شم که اینطور میگید🥺❤️ مرسی :)
Mostrar todo...
خیلی زیبا نوشتی معصومه جانم مطمئنم راه قشنگی رو تو این حرفه در پیش داری.🌱
Mostrar todo...
Photo unavailableShow in Telegram
آیا منم جز این پیچ و تاب خورهای امروز محسوب میشم؟ روز فرفری‌هاست.🤍
Mostrar todo...
میشه هروقت خوندین نظر بدین برای بهتر کردن قلمم؟!❤️
Mostrar todo...
❤‍🔥 1
وای از تو معصومه. وای از تو دختر 🫠🥹😍 https://t.me/itsmalaja/2814
Mostrar todo...
مَــلَــجــا

•داستانِ یک روز برفی• زمستان عروسی برپا کرده بود. تا چشم کار می‌کرد همه جا سفید بود و مطلق. رادیو از هوایِ مازندران می‌گفت و گویا روستای ما بیشترین بارش برف را داشته است. ای دخترکِ از شانس سوخته! نمی‌دانم چرا دیگر ذوقی نداشتم. قدیم‌ترها سر از پا نمی‌شناختم. سر و صدا و هیجانم همه را کلافه می‌کرد. اما وقتی کار قلب در میان باشد دیگر همه‌چیز برایت فرق می‌کند. زانوهایم را روی طاقچه‌ی آبشکه جمع کرده‌ام و به بیرون خیره شده‌ام. آهی از ته دل می‌کشم که ننه‌جان می‌گوید؛ مادر آه کشیدنت برای چیست؟ قبلاً که از دیدن این ریز سفیدک‌ها بیشتر ذوق می‌کردی. می‌گویم؛ ننه‌جان می‌بینی؟ لحظه‌ای نمی‌ایستد. دلم برای آن حیوان‌های طفلی می‌سوزد، اگر آذوقه برایشان کم بیاوریم چه؟ نکند سوز سرما آن‌ها را از پای در آورد! بخدا که من می‌میرم. ننه‌جان می‌گوید؛ زبانم را گاز بگیرم و این حرف را تکرار نکنم. خب باشد او که نمی‌داند بهانه‌ی دیگری هم در این روزهای برفی دارم. برف آنقدر زیاد است که عبور و مرور را سخت کرده، نکند بخاطر هوا دیگر برای خریدِ شیر و ماست نیاید! اگر اینطور باشد دلتنگی اَمانم را می‌بُرد که… هنوز نگاه پر مهر و گرم آن روزش را به یاد…

•داستانِ یک روز برفی• زمستان عروسی برپا کرده بود. تا چشم کار می‌کرد همه جا سفید بود و مطلق. رادیو از هوایِ مازندران می‌گفت و گویا روستای ما بیشترین بارش برف را داشته است. ای دخترکِ از شانس سوخته! نمی‌دانم چرا دیگر ذوقی نداشتم. قدیم‌ترها سر از پا نمی‌شناختم. سر و صدا و هیجانم همه را کلافه می‌کرد. اما وقتی کار قلب در میان باشد دیگر همه‌چیز برایت فرق می‌کند. زانوهایم را روی طاقچه‌ی آبشکه جمع کرده‌ام و به بیرون خیره شده‌ام. آهی از ته دل می‌کشم که ننه‌جان می‌گوید؛ مادر آه کشیدنت برای چیست؟ قبلاً که از دیدن این ریز سفیدک‌ها بیشتر ذوق می‌کردی. می‌گویم؛ ننه‌جان می‌بینی؟ لحظه‌ای نمی‌ایستد. دلم برای آن حیوان‌های طفلی می‌سوزد، اگر آذوقه برایشان کم بیاوریم چه؟ نکند سوز سرما آن‌ها را از پای در آورد! بخدا که من می‌میرم. ننه‌جان می‌گوید؛ زبانم را گاز بگیرم و این حرف را تکرار نکنم. خب باشد او که نمی‌داند بهانه‌ی دیگری هم در این روزهای برفی دارم. برف آنقدر زیاد است که عبور و مرور را سخت کرده، نکند بخاطر هوا دیگر برای خریدِ شیر و ماست نیاید! اگر اینطور باشد دلتنگی اَمانم را می‌بُرد که… هنوز نگاه پر مهر و گرم آن روزش را به یاد دارم. دیگر فهمیده بودیم یک چیزی‌مان است. نگاه محزون و ساکتش دلم را زیر و رو می‌کرد. همان روز بود که لب باز کرد و گفت: دختر ننه‌جان‌ ندیدن خیلی سخت است و بعد دستم را نوازش کرد. و آن نوازش تا مغز و استخوانم پیش رفت. ننه‌جان اگر بفهمد پسر مردم را چگونه خیره نگاه می‌کنم و تازه اجازه دادم دستم را نوازش کند قطعا گیسم را می‌بُرد! اما چه کنم، شیرین است و محزون. پسرک موهایش عین همین برف سفید است. یک‌بار به ننه‌جان گفتم؛ چرا انقدر موهایش در جوانی سفید است؟ گفت؛ ارثی است مادر جان چه می‌دانم. اما به چشم‌هایش که خیره می‌شوم چیز دیگری از خودش را می‌بینم. آخ که دو هفته است ندیدمش. کارهای خانه مجال این را نمی‌دهد برایش دلتنگی کنم. اما در تمام لحطاتم یادش در سرم است. بافتن شال گردن را رها می‌کنم و‌ برف آب شده را در سماور می‌ریزم. ننه‌جان زیر کرسی خواب است. و‌ من چایِ بعد خوابش را آماده می‌کنم. بلند می‌شوم به ایوان می‌روم تا ظرفی که در آن برف را آب می‌کردیم را دوباره پُر کنم که کنار گلدان یخ زده نامه‌ای را دیدم. الان است که قلبم از دهانم بپرد بیرون! نامه را باز می‌کنم و می‌خوانم؛ قربان تو ای برف! که بی‌صدا در قلب من می‌باری. ضربان قلبم بالا می‌رود و دستانم می‌لرزد. نمی‌دانم به حرفش فکر کنم یا اینکه چگونه این نامه را اینجا گذاشته است که هیچ ردپایی ازش در برف نمانده. #معصومه_الاملج ۱۴۰۳/۳/۱ ۲۲:۴۵
Mostrar todo...
❤‍🔥 5 2