cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

ماتیک💄 استاد دانشجویی

به قلم حنانه فیضی هر روز پارت داریم✨ بنر ها همه واقعی و پارت اصلی هستن پس کپی نکنید لطفاً رمان های نویسنده : ماتیک ، دلارای ، مرگ ماهی

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
75 549
Suscriptores
+59324 horas
+1 9887 días
+6 19630 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

Repost from رمان ماتیک
🪞آینه بینی دیدن کل آینده شما 💰جادو ثروت 💍انگشترهای موکل دار تضمینی ☘بخت گشایی تضمینی 👩‍❤️‍💋‍👨بازگشت معشوق یا همسرم ✂️حذف نفر سوم رابطه 🤐🫀زبان بند و تسخیر 🧝‍♀جادو صببی فوق العاده قوی ⚖نتیجه کارهای دادگاه به نفع شما 🎓قبولی در کنکور و آزمون های استخدامی 📿🕯پیدا کردن شغل و کار 🏘فروش ملک و زمین و مغازه و آپارتمان https://t.me/+uQbrBigsG3djNTY5 https://t.me/+uQbrBigsG3djNTY5 (ظرفیت محدوده )🧨
Mostrar todo...
Repost from N/a
-صیغه‌ی منی! اجازه‌ات دست منه نه بابات؛ فهمیدی؟؟ ترسیده لب زدم : چی داری میگی امیرحسین؟ من که نمیتونم به بابام بگم باهاشون نمیرم تبریز چون تو راضی نیستی دست انداخت دور کمرم و تنمو به سینش چسبوند کنار گوشم پچ زد : نمیتونی؟ چطوره همین الان برم بهشون بگم دخترشون دیگه دختر نیست و زیر من زن شده! هوم؟ با استرس راهرو رو پاییدم تا مبادا یهو کسی بیاد آروم گفتم : همه چیزو خراب نکن امیر... من که بهت گفتم.... باهات راه میام.... هرچی بگی قبول میکنم.... بخاطر آبروم.... حاج بابام بفهمه سکته میکنه. من بهت قول میدم.... لاله ی گوشم رو بوسید و جوری حرف زد که قلبم از حرکت ایستاد -نه دیگه دختر حاجی! اومدی و نسازی نه باهام راه میای، نه هرچی بگم قبول میکنی یک هفته‌اس قراره بیای پیشم شب بمونی، هربار بهونه میاری حرصی نگاهش کردم و جواب دادم : آخه من چجوری بیام شب بمونم؟ حاج بابام منو میکشه اگر بفهمه حتی از فکرم گذشته که یه شب جایی بجز خونه بخوابم. تو رو خدا برگرد تو سالن، یهو یکی میاد، میبینه نیشخندی زد و بدون تغییر حالتش گفت : کجا برم؟ تازه داری تحریکم میکنی کوچولو. تنت داغ شده! چطوره علی الحساب توی اتاقت باهام تسویه کنی تا بعد.... دیگه نتونستم تحمل کنم. زیر دستش زدم و یه قدم عقب رفتم با نفس نفس گفتم : انگار یادت رفته چیکار کردی... توی مستی منو صیغه کردی! بهم.... بهم دست درازی کردی پسرِ حاج احمد. هنوزم طلبکاری؟ اصلا تو چرا؟ بذار خودم به همه بگم چه بلایی سرم آوردی تا.... با شنیدن اسمم از زبون خاله زیبا، حرف توی دهنم ماسید و گردنم چرخید سمت سالن -ماهرخ جون؟ شادی کجا رفت؟ نمیاد پیشمون؟ مامان فورا جواب داد : چرا چرا... الان میاد. نمیدونم کجا مونده این دختر یه قدم دیگه از امیر فاصله گرفتم تا قبل از اینکه متوجه علت غیبتم بشن، برگردم توی سالن که خاله زیبا دوباره گفت : -راستش امشب که همه دورهم جمع هستیم، گفتیم خوب میشه که شادی رو واسه بهزادم خواستگاری کنیم اگر حاج رسول اجازه بده همین امشب محرم بشن که اگر عمر حاج عمو به دنیا نبود، کار خیر عقب نیفته دستام یخ زد و نگاهم روی صورت امیر کشیده شد سعی میکرد ظاهرشو خونسرد نشون بده اما رگ کنار شقیقه اش نبض گرفته بود و گوشه‌ی پلکش می‌پرید دوباره کمرمو چنگ زد و با نیشخند گفت : خواستگاری کنن؟ از زن من؟ خبر داشتی و هیچی نگفتی شادی؟؟ فقط خدا به دادت برسه قلبم از حرکت ایستاد و کم مونده بود نقش زمین بشم قبل از این که حرفی بزنم مچ دستمو کشید و پرت شدم توی اتاق دستش سمت کمربندش رفت و حین باز کردنش، چشمکی زد و گفت : سکس با هیجان لذتش بیشتره. نه دختر حاجی؟ دستمو روی سینه‌ی ستبرش گذاشتم و لرزون گفتم : امیر... امیر جانم... یه لحظه گوش کن به من... من هیچی نمیدونستم... هولم داد روی تخت و با یه دستش هر دو دستم رو بالای سرم قفل کرد. دست دیگه‌اش دامنم رو بالا زد و گفت : -میخوام همونجوری که زیرم ناله میکنی و جیغ بکشی باشی شادی... عین همیشه! سورپرایز دارم واسه عمو رسول و زنش! لبامو به شدت زیر دندونام فشار دادم تا مبادا صدام بلند بشه که دست سردش بین پام نشست و هق هقم بلند شد جوری انگشتای کشیده‌اش رو حرکت میداد که عین مار به خودم میپیچیدم زیپ شلوارش رو باز کرد و با اولین ضربه چشمام سیاهی رفت اما دست بردار نبود درست همون لحظه در باز شد و صدای مامان رو شنیدم : شادی معلومه کجایی؟ زیبا میگه.... انگار تازه متوجه وضع ما شد که جیغ بلندی کشید و گفت : اینجا چه خبره ذلیل شده ها؟؟؟؟ چه غلطی دارین میکنین؟؟؟؟ https://t.me/+AKpeGpwu-ENkODU8 https://t.me/+AKpeGpwu-ENkODU8 https://t.me/+AKpeGpwu-ENkODU8 https://t.me/+AKpeGpwu-ENkODU8 https://t.me/+AKpeGpwu-ENkODU8 بیشتر از 900 پارت آماده ♨️ بوکسور وحشی از #پارت‌اول دختر بیچاره رو جوری شکنجه میده و اذیت میکنن که فکر میکنن بچه تو شکمش مُرده.... 🛑 فکر میکنه دختری که دادگاه به زور عقدش کرده، خیانت کرده و هر بلایی سرش میاره تا اینکه.... https://t.me/+AKpeGpwu-ENkODU8
Mostrar todo...
Repost from N/a
-مهتاب بپرس ببین بهزیستی یا کمیته امداد کمکی نمیکنه واسه پول آمپولام!؟ حالم خوب نیست. دیشبم تشنج کردم، شانس اوردم بلایی سرم نیومد.. صدای پوف کلافه‌س مهتاب از پشت گوشی آمد. -بابا تو شوهرت پولش از پارو بالا میزنه. واسه ۲ میلیون پول امپولت لنگ کمک بقیه ایه!؟ دخترک از شنیدنش بغض کرد. شوهر صوریش پی دختر و دختر بازی بود، البته که تا همینجا هم مردانگی را در حقش تمام کرده بود. -تو که وضع مارو بهتر میدونی مهتاب...می‌ترسم بهش بگم ام اس دارم طلاقم بده آواره شم. آخه کی حاضره یه زن پر خرج و دردسر رو نگه داره کم دردسر بودم براش؟! -بابا تو دیگه خیلی شلوغش کردی...به خدا شادمهر اینجوری ها هم نیست. تو بهش بگه اونوقت.... با صدای افتادن چیزی در نزدیکیش هول زده گوشی از دستش افتاد و پرگشت. با دیدن شادمهر که مات و مبهوت پشت سرش بود و خشکش زده بود حس کرد دنیا روی سرش خراب شد. -آ...آقا....چی شده؟! -چرا بهم نگفتی!؟ خودش را به آن راه زد. -چیو!؟ عصبی از طفره رفتنش گلدانِ روی میز را روی زمین کوبید و عربده کشید. -چرا بهم نگفتی ام اس داری؟ چرا نگفتی بیماریت انقدر پیشرفت کرده که تشنج می‌کنی؟ چرا نگفتی لنگ داروهاتی ها با وجودِ اینکه منِ بی غیرت شوهرتم میخوای از بهزیستی و کمیته امداد کمک بگیری!؟هااااا!؟ شانه‌های زن از ترس جمع شد، از کجا فهمید...نکند... -آقا...توروخدا آروم باش...من...من شادمهر عصبی به سمتش رفت و بازوهایش را گرفت و محکم تکان داد. -تو چی هان؟ فکر کردی انقدر اشغالم که به خاطر همچین چیزی ولت کنم. جواب منو بده سپیده، چند وقتِ قهمیدی و به منِ بی شرف نگفتی!؟ سپیده دیگر مقاوتی به برای نگه داشتنِِ اشک هایش نکرد. با گریه لب زد: -آقا توروخدا به خودتون فحش ندید. ارزششو نداره. عصبی در صورتش داد زد: -چی ارزش  نداره؟ اینکه زنم ام اس پیشرفته داره؟اینکه جونش در خطره!؟ اشک های دخترک بیشتر شدت گرفت. دست روی سینه‌ی شادمهر گذاشت و سعی کرد ارامش کند. اما این مرد ارام و قرار در کارش نبود. -چرا بهم نگفتی...چرا بهم نگفتی لعنتی...چرا داروهاتو، آمپولاتو به موقع مصرف نکردی که انقدر پیشرفته شه. به خاطر پول؟ انقدر منو کم دیدی سپیده؟ انقدر کم دیدیم که حاضر نشدی بهم بگی؟ -نگو اینجور آقا. شما مگه کم به من لطف کردید؟ بچه‌ی مُردمو خاک کردید، از شوهر معتادم طلاقمو گرفتید. اوردیتم تو این عمارت، بهترین غدا بهترین لباس....یه ادم مگه چقدر میتونه سربار باشه؟ من بمیرم شما هم یه نفس راحت از دستم بک.... و این سیلی محکم شادمهر بود که نطقش را برید و اجازه نداد ادامه دهد. چشم های مرد به اشک نشسته شده بود و در حالی که از خشم داشت منفجر می‌شد عربده زد. -ببند دهنتو....ببند دهنتو. کور بودی اون همه عشق منو ندیدی؟ ندیدی اگه نباشی، اگه از سر کار میام تو استقبالم نیای، با اون دستپختِ خوشمزه‌ت برام غذا درست نکنی من می خوام چیکار کنم؟ هان لعنتی؟ تو رحمت به من نیومد؟ منِ بی شرف کی رفتم دنبال دختر بازی که بار دومم باشه؟! حالا دیگر شادمهر هم بی محابا اشک می‌ریخت و خشمش را روی وسایل خالی می کرد. ترسیده بود، ترسیده بود از نبود این زنِ مظلوم و ارام که منبع ارامشش شده بود. اینه‌ی میز ارایش را که شکست دست خودش هم همزمان برید و سپیده گریان به سمتش دوید. -آقا...توروخدا، مرگ من..نکن اینکارو.... شادمهر همزمان با سپیده روی زمین اوار شد و شانه هایش از هق هق مردانه لرزید. سپیده به خواب هم نمی‌دید  این مرد انقدر گرفتارش شود و همین حالش را بد کرده بود. احساس گیجی داشت، یک حالت آشنا...نه! داشت تشنج می کرد. قبل از این فرصت کاری پیدا کند بندش شروع به لرزیدن کرد و با افتادنش روی زمین شادمهر  وحشت زده دست و پایش را بین پاهایش قفل کرد و همان طور که دستش را لای دندان های سپیده می گذاشت داد زد. -شادییی....زنگ بزن اورژانش...یا ابلفضل.... https://t.me/+V6PfnehmJIdkMjc0 https://t.me/+V6PfnehmJIdkMjc0 https://t.me/+V6PfnehmJIdkMjc0 https://t.me/+V6PfnehmJIdkMjc0
Mostrar todo...
Repost from N/a
- به جرم آدم ربایی ازت شکایت میکنم. دخترم را محکم به خود فشردم و با جسارت گفتم: - اشتباه گرفتی آقا. من کسی رو ندزدیدم، فقط یه مادر مجردم. این کجاش عیبه؟ - عیب اینجاشه که پدر دختری که تو بغلته، منم. بادیگاردش جلو می آید. وحشت زده دخترم را محکم تر بغل میگیرم و او با پوزخند میگوید: - اما تا جایی که یادمه مادرش تو نبودی. یا... نکنه اون شب زیادی مست بودم و قیافه ات یادم رفته؟ - حرف دهنتو بفهم. مزاحم نشو، اشتباه گرفتی میگم. نفهمی؟ برید، وگرنه به جرم مزاحمت زنگ میزنم پلیس. تا میخواهم در را ببندم، بادیگارش بی هوا دخترم را از دستم می کشد و عقب که میرود، او داخل می آید و در را به روی آنها می بندد. تنم را می چسباند به در و با چشمانی براق نگاهم میکند. - منو سپیده فرستاده، کیانم، پدر دختری که بزرگش کردی. دوست پسر زنی که دوستت بود. فهمیدی؟ حالا بازم زنگ میزنی پلیس یا من شکایت کنم؟ رنگم میپرد. - نورا دختر منه. سپیده خر کیه وقتی من بزرگش کردم؟ پوزخند میزند. - من دخترمو میبرم خانم. حوصله شنیدن چرت و پرتای تو رو ندارم. تا میخواهد برود، بازویش را می چسبم و مینالم: - من بدون دخترم میمیرم. نامرد تا الان کجا بودی که یادت نیود دختر داری؟ زنتم نخواست نورا رو، من براش مادری کردم. - از حالا به بعد خودم هستم. دخترم نیاز به دایه نداره. - پس بذار زنت شم. یکه خورده نگاهم میکند. آب دهانم را فورت میدهم و در ادامه مبگویم: - عقدم کن، من مادر نورام. بدون نورا میمیرم. خواهش میکنم. - زن من بشی؟ زن من شدن آسون نیست خانم. مطمئنی؟ نامطمئنم اما لب میرنم: - مطمئنم. - برای نورا مادری میکنی؟ - میکنم. همیشه مادرش بودم. با شیطنت و شرارت میگوید: - برای من چی؟ زنیت میکنی؟ برای داشتن دخترم مجبورم: -م... میکنم. قول میدم... ورود من به عمارت این مرد آغاز روزهای عاشقی بود... با حضور زنی که که حالا دخترش را میخواست... زنی که روزی دخترش را پیش من رها کرده بود و حالا هم نورا را میخواست، هم عشقم کیان را... https://t.me/+g1YZTvbTig81NzM9 https://t.me/+g1YZTvbTig81NzM9 https://t.me/+g1YZTvbTig81NzM9 https://t.me/+g1YZTvbTig81NzM9
Mostrar todo...
« ترنم »

پارت‌گذاری منظم

Repost from N/a
. ‌- واسه پسر فلج کبری خانوم دنبال زن میگردن... شال در دست یغما خشک شده بود که مامان چپ چپ نگاهش کرد -‌ چیه ماتم گرفتی؟ اره به منم گفت گفتم قدمتون روی چشم! یغما باورش نمی شد. گفته بود قدم شان روی چشم؟ - من نمی خوام مامان بگو نیان. اکرم از کوره در رفت. - خبه خبه انگار خواست خودش و نگه داشت. می گفتی دنیا رو به پات می ریزه هرزگی کردی مرده عین آشغال از خونش انداختت بیرون آبرو واسمون نموند. تا الانم به زور نگهت داشتم. اصلا زن بیوه مگه تو خونه می مونه... همینجوریشم صدتا حرف پشتمونه... امشب میان کجا چادر چاقدور کردی؟ با بغض عروسک را داخل نایلون گذاشت. - میرم دیدن میران... مامان بی مراعات مقابلش ایستاد. - ها برو ولی دیگه آخرین باره دیگه... مرد غریبه اجازه نمیده راه به راه بری خونه شوهر سابقت که... بی حرف سر تکان داد. روزها بود با این حرف ها می سوخت و می ساخت... او خیانت نکرده بود اما نه مادرش نه کوروشی که برایش می مرد حرفش را باور نکرده بود... با پاک کردن اشک هایش از تاکسی پیاده شد. بخاطر پسرکش بود که لبخند روی لبش نشاند... دلتنگ به خانه نگاه می کرد. همه ی وسایل ها عوض شده بودند... گل های یاسی که کاشته بود را هم کنده بودند... - آقا گفت فقط یک ساعت! یغما با دیدن سلیمه از جا پریده و خوشحال سلام کرده بود که زن بی حرف رو ترش کرد. بغض و لبخندش قاطی شده بود که پسرکش را به آغوشش فشرد. - خوبی عمر مامان؟ میران با دست روی صورتش زد. - ما...ما...ماما... باورش نمیشد. پسرکش او را صدا می زد! - جانم مامان؟ جانم... بازم بگو؟ مام... - با تو نیست! صدای آشنای زنانه ای نگاه پر ذوقش را سمت پله ها کشاند. ترگل بود! اما چرا از اتاق خواب مشترک او و کوروش بیرون می آمد؟ - تو اینجا چیکار می کنی! پوزخند ترگل مانند سیلی بود. علی الخصوص که به عقب چرخیده و با خنده گفت: - خونمه عزیزم! قلبش فشرده شد... کوروش به او خیانت کرده بود. با ترگل؟ دروغ بود.... نه کوروش با اون این کار را نمی کرد - امروز هم زودتر برو لطفا ما قراره بریم مسافرت... سری بعدی قبل اومدن خبر بده! زمردی های سرخش از میران که تقلا می کرد به آغوش ترگل برود کنده شده و به مردی تازه در چارچوب ایستاده بود رفت. دلتنگش بود... تمام این چند ماه را وقتی او جان می کند کوروش با ترگل بود؟ - دیگه نمیام خونه با وکیل صحبت می کنم جای دیگه میران رو ببینم. مخاطبش کوروش بود اما ترگل جوابش را داد: - نمی شه عزیزم میران.... هنوز نگاه یغما به کوروش بود‌. - دارم ازدواج می کنم درست نیست بیام اینجا. گفت با چسباندن دو لب چادرش به هم رگ های بیرون زده کوروش و چشمان سرخش را پشت سر گذاشت... #پارت https://t.me/+thTrBtwPENxhOWY0 https://t.me/+thTrBtwPENxhOWY0 https://t.me/+thTrBtwPENxhOWY0 https://t.me/+thTrBtwPENxhOWY0 https://t.me/+thTrBtwPENxhOWY0 https://t.me/+thTrBtwPENxhOWY0 https://t.me/+thTrBtwPENxhOWY0 https://t.me/+thTrBtwPENxhOWY0 https://t.me/+thTrBtwPENxhOWY0 https://t.me/+thTrBtwPENxhOWY0
Mostrar todo...
Repost from رمان ماتیک
🪞آینه بینی دیدن کل آینده شما 💰جادو ثروت 💍انگشترهای موکل دار تضمینی ☘بخت گشایی تضمینی 👩‍❤️‍💋‍👨بازگشت معشوق یا همسرم ✂️حذف نفر سوم رابطه 🤐🫀زبان بند و تسخیر 🧝‍♀جادو صببی فوق العاده قوی ⚖نتیجه کارهای دادگاه به نفع شما 🎓قبولی در کنکور و آزمون های استخدامی 📿🕯پیدا کردن شغل و کار 🏘فروش ملک و زمین و مغازه و آپارتمان https://t.me/+uQbrBigsG3djNTY5 https://t.me/+uQbrBigsG3djNTY5 (ظرفیت محدوده )🧨
Mostrar todo...
4 دقیقه‌ی دیگه پاااااااااک❌❌❌❌❌
Mostrar todo...
18 نفر دیگر 👑
Mostrar todo...
هدیه رو برداشتید؟ پاک کنمAnonymous voting
  • بله
  • خیر
0 votes