cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

بوسه بر گیسوی یار 💕

❁﷽❁ رمان طنز و هیجان انگیز با دو شخصیت دیوونه و کله خراب که باهم همسایه میشن و همدیگه رو روانی میکنن😜 نویسنده:شیرین نورنژاد

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
25 791
Suscriptores
-3224 horas
+4117 días
-21530 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

Repost from N/a
Photo unavailable
به خاطر شغل پدرم، همیشه بادیگاردای زیادی داشتم. مردای قوی هیکل و قد بلند با چهره ی عصبی و جدی! اما اون با تمام بادیگاردهایی که تا به امروز دیده بودم، فرق می کرد. چهرش شبیه به مدل ها بود. موهای بلند خرمایی که همیشه گوجه ای می بست با چهره ی کاملا جذاب! برعکس باقیِ بادیگارد ها، چشم قربان! بله قربان نمی گفت. همین غرورش برام عجیب بود و من رو جذب کرد. می خواستم بفهمم کیه! چرا زیر دست پدرم شده. تا اینکه این کنجکاویم کار دستم داد و به هویت واقعی این مرد پی بردم. اون در واقع.....❌ https://t.me/+-RYyf9M2sYAzNDA0
Mostrar todo...
sticker.webp0.05 KB
Repost from N/a
- من شنیدم یه سکس خوب می‌تونه اون قاتل لعنتی رو رام کنه. صدای حیرت زده‌ش از پشت تلفن به گوشم رسید و با ترس چند باره به پشت سرم نگاه کرم تا نکنه اون عوضی از اون اتاق بیرون بیاد. - چی می‌گی شیفته، هیچ می‌فهمی چی از دهنت بیرون میاد؟ تو داری به من این حرف و می‌زنی من مگه بی‌غیرتم که از سکس با یه مرد دیگه می‌گی؟ دلم به حال کیوان می‌سوخت پسر عمه‌ی مظلومی که می‌دونستم بهم بی میل نیست اما قسم خورده بود که تو انتقام خون بابا کمکم کنه. - راهی نیست کیوان هیچ راه نجاتی نیست، اون خیلی زود من‌و می‌کشه من بهش خیانت کردم، به پلیس لوش دادم اون کثافت خونم رو می‌ریزه و من نمی‌تونم انتقام بگیرم. اینبار صداش بلند شد و پشت گوشی نعره کشید: - بهت گفتم نکن، گفتن این مرد یه حرومزاده‌ی آدمکشه گوش نکردی و حالا از سکس باهاش می‌گی؟ لعنت بهت شیفته هیچ دختری زنده از زیر تن اون کثافت بیرون نیومده فرار کن تو رو خدا. کلمات آخرش رو با عجز ادا کرده بود و من با اینکه دلم به حالش سوخته بود با اطمینان لب زدم. - اما من تصمیمم رو گرفتم کیوان، باهاش می‌خوابم، من یه سکس خوب بهش میدم.... - هومممم، چقدر جذاب. صدای پچ مانندش درست پشت سرم رعشه‌ی ترسناکی رو به وجودم تزریق کرد و بی توجه به فریادای کیوان گوشی رو پایین کشیدم و به عقب چرخیدم. لعنتی از کجا پیداش شده بود من هنوز وقت نکرده بودم به این تصمیم احنقانه فکر کنم، من یه دختر باکره بود و اون یه مرد زیاد درشت بیرحم اخ خدا... با همون چشم‌های پر از شرارت نگاهش به من بود و اون نیشخند کنج لبش وحشتم رو صد برابر کرد. - که می‌خوای با من بخوابی دختر چمدونی. فقط همین آرومم کرده وگرنه برداشتن گوشیم اونم بدون اجازه واقعا تنبیه سختی داره. دستم رو مشت کردم لعنت به اون چمدونی که من‌و توش لخت عور پیدا کرده بود و حالا مدام کنایه میزد - من....، میخوام که.. یعنی من ازت خوشم میاد... من... خودش رو به تنم چسبوند که کمرم به دیوار برخورد کرد و نفسم رفت... - هوم.. توچی؟ - من حتی وقتی نگاهم می‌کنی واست حاضرم، من می‌خوام که تو.... تو با اون تن سکسیت منو بکنی. چشم‌هاش برق زد و لبش رو تو دهش کشید و کنارش رو سخت گزید.. - چی تو سرته شیفته میدونی که اینبار حتما می‌کشمت؟ آب دهنم رو سخت بلعیدم و واسه رسیدن به چیزی که میخواستم با شتاب به تن زیادی شخت شده‌ش چنگ زدم که اهی کشید و سر تو گردنم فرو برد - لعنت بهت شیفته حرکات یهوییت دمای بدنم و بالا می‌بره. ضربان قلبم تو بلند ترین حالت ممکن قرار دادشت و وحشت مثل مار تو تنم چنبره زده بود اما واسه رسیدن به اتاقش و اون گاوصندق جز تختش هیچ راهی نبود. - من بکن اریک، سخت بکن اکه قراره بمیرم بذار زیر تن جذاب تو بمیرم. با خشونت به پایین تنه‌م چنگ زد. حین تو آغوش کشیدنم با شهوت غرید: - به جهنت خوش اومدی شیفته، تو اون تخت آتیشت میزم هرزه کوچولوی لوند https://t.me/+ZwoWvnHJSoBhZDY0 https://t.me/+ZwoWvnHJSoBhZDY0 https://t.me/+ZwoWvnHJSoBhZDY0 https://t.me/+ZwoWvnHJSoBhZDY0 https://t.me/+ZwoWvnHJSoBhZDY0 https://t.me/+ZwoWvnHJSoBhZDY0 https://t.me/+ZwoWvnHJSoBhZDY0
Mostrar todo...
Repost from N/a
_اگه قایمم کنی باهات ازدواج می‌کنم... داریوش نیم نگاهی به اطراف انداخت و وقتی کسی جز خودش را ندید، مطمئن شد مخاطب دختربچه 7 ساله‌ای که سد راهش شده با لحن بچگانه‌ای این پیشنهاد را می‌دهد، خودش است! +چه میگی کوچولو؟ با منی؟ دخترک با بی‌قراری و اضطراب نگاهی به اطراف انداخت و روی خواسته‌اش پافشاری کرد: _آره آقا خوشگله... توروخدا قایمم کن عمو! بچه‌ها میخوان اذیتم کنن... اگه قایمم کنی قول میدم وقتی بزرگ شدم باهات ازدواج کنم! داريوش تک خنده‌ای کرد، بند کوله‌اش را چنگ زد تا وقتی خم می‌شود از روی شانه‌اش سر نخورد، او خودش هم داشت فرار می‌کرد اما نه از دوستانش، داریوش داشت از خانواده و عمارتی که در آن زندگی می‌کرد، می‌گریخت. او نمی‌خواست که در سن 18 سالگی با تبدیل شدن به خان، آینده‌اش را در این روستا تباه کند. او همه چیز را پشت سرش رها کرده بود تا آن‌طور که دلش می‌خواست سرنوشتش را بسازد. در چشمان زمردی رنگ و درشت دختر بچه‌ی زیبا خیره شد و پرسید: واقعا می‌‌خوای با من ازدواج کنی؟ دخترک با لجبازی پا روی زمین کوبید: _آره عمو چند بار بگم... تو خیلی خوشگلی... نجاتم بدی باهات ازدواج می‌کنم... چون مامانم میگفت منم قراره بزرگ شم خیلی خوشگل بشم... خوشگلا باید باهم ازدواج کنن دیگه... داریوش کوتاه خندید: _بهم بگو ببینم اسمت چیه؟ دختر وحشت‌زده از صدای بچه‌ها که نزدیک می‌شدند، گفت: اسمم زمردِ عمو... داریوش به چشمان سبز زمرد نگاه کرد، اسمش به او می‌آمد. سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان داد در حالی که دستش را دور کمر زمرد حلقه و او را از روی زمین بلند می‌کرد، گفت: پس این حرفت خوب یادت بمونه جواهرم چون من از چیزی که بهم وعده داده شده نمی‌گذرم... https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 10 سال بعد +من بهتون گفتم می‌خوام تنها باشم، اصلا برای همین همه‌ی خدمتکارا رو مرخص کردم که کسی مزاحمم نشه، بعد شما این... (با دست به دختر ظریف و کوچکی که سر به زیر گوشه‌ی اتاق ایستاده بود با هر فریاد او بیشتر در خودش جمع می‌شد اشاره کرد) ...رو برداشتین آوردین اینجا میگین زنته؟!؟! احیانا ضربه‌ای به سرتون خورده دیگه خانوم بزرگ؟ خانوم بزرگ همان‌طور که از بالا با نگاهی بی‌حس به نوه‌اش خیره شده بود گفت: _من با پدر این دختر مدت‌ها قبل صحبت کرده و قرار این ازدواج رو گذاشته بودم. اما متأسفانه اون حادثه‌ی وحشتناک برای پدر و مادرش افتاد و نتونستیم مراسم رو برگزار کنیم. بعدش هم که تو مثل همیشه سرکشی کردی و با سوءاستفاده از موقعیت فرار کردی فرنگ! اما حالا که اینجوری برگشتی...(با انتهای عصایش به داریوش که تقریبا روی زمین آوار شده بود اشاره کرد) ...باید خیلی از این دختر ممنون باشی که تو رو با این وضعیت افلیج پاهات قبول کرده و حاضر شده زنت بشه. داریوش دیگر داشت به تنگ می‌آمد، خنده‌ی هیستریکی سر داد و باعث شد دخترک بیچاره بیشتر از قبل از او وحشت کند: +من هیچ دلیلی نمی‌بینم که بخوام این دختر رو به عنوان همسر خودم قبول کنم و بذارم توی عمارتم بمونه. پس ازتون "خواهش می‌کنم" از عمارت من برین و دست این دختر رو هم بگیرین و با خودتون ببرین... خانوم بزرگ اما کسی نبود که به این راحتی‌ها کوتاه بیاید: _این دختر یه وظیفه بیشتر اینجا نداره، این که تمکینت کنه! پس تو هم یه بچه بذار تو دامنش و به شایعه‌ای که پشت سرت دراومده و میگه که عقیم شدی پایان بده! افکار مزاحم درون ذهن داریوش هر لحظه بیشتر و بیشتر می‌شدند و شقیقه‌هایش را وادار می‌کردند تا تیر بکشند، احساس می‌کرد کسی دارد سرش را از هر دو طرف فشار می‌دهد و همین توان جر و بحث کردن را از او می‌گرفت. کلافه و عصبی دستی به موهایش که حالا آشفته روی پیشانی‌اش پخش شده بودند کشید و آنها را با حالت نامرتبی به سمت بالا فرستاد. دم عمیقی گرفت تا خودش را کنترل کند و از بین دندان‌های قفل شده‌اش غرید: +باشه! قبوله! خانوم بزرگ که از این عقب نشینی ناگهانی داریوش تعجب کرده بود برای چند ثانیه با چشمان ریز شده او را نگاه کرد، اما به این نتیجه رسید بهتر است این تغییر موضع را پای امیال مردانه‌ی داریوش بگذارد که با دیدن بدن زیبا و بکر دخترک بیدار شده‌اند و حالا این او را می‌خواهد. به محض اینکه خانوم بزرگ از اتاق خارج شد، دخترک خواست نفس راحتی بکشد که با شنیدن صدای گرفته و آرام داریوش یکه‌ای خورد: +اسمت چیه؟ اضطراب روی ذهنش چنبره زد و برای یک لحظه حتی اسم خودش را هم فراموش کرد! ولی وحشتش از فریادهای داریوش کافی بود تا دوباره خودش را جمع و جور کند و با صدایی که دلیل لرزشش کاملا آشکار و هویدا بود، زمزمه‌وار گفت: اسمم زمردِ آقا...! https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 ❌پارت واقعی رمان❌
Mostrar todo...
رقــص بــ‌ا اوهــ‌ام‌⚚

﷽ هشدار: خواندن این رمان به افراد زیر 18 سال توصیه نمی‌شود📵 پارت‌گذاری روزانه، به جز روزهای تعطیل و پنجشنبه🍷 به قلم: Miah

Repost from N/a
روی تخت نشسته و گره کراواتش را شل می کند.. نگاه بی تفاوتی حواله ام می دهد و به پاهایش اشاره می زند.. آمرانه می گوید: _ _ کفشامو درار قلبم یکدفعه از حرکت می ایستد و بعد با شدت بیشتری خون را پمپاژ می کند.. مردمک های لرزانم روی پاهای بلند و کفش های سیاه واکس خورده اش می لغزند.. کفش هایش را در آورم؟ بزاق دهان تلخ شده ام را به سختی می بلعم.. انگار مصمم است میله های قفسی که برایم ساخته را روز به روز تنگ تر کند.. _ _کری؟..یالا جرعت مخالفت ندارم..مشغول باز کردن دکمه های سر آستینش است و خونسرد نگاهم می کند.. پاهای خشک شده ام را حرکت می دهم.. اصلا برای چه تعلل می کنم؟ برای غروری که خیلی وقت پیش سر قبرش فاتحه فرستادم؟ مقابل پاهایش روی زمین زانو می زنم و دستان یخ زده ام چرم مرغوب کفش را لمس می کنند.. https://t.me/+CoSZSiZNPadkZDM0 https://t.me/+CoSZSiZNPadkZDM0 لب هایم می لرزند و کفش را آرام از پایش در می آورم .. دست که بند چانه‌ام می‌کند و صورتم را بالا می‌کشد ، تکان سختی میخورم.. نگاهم را به هر جایی جز او دوخته ام و دستانم هنوز روی کفش دیگرش است.. _ _ نگام کن لحنش سرد و آمرانه است.. بدون هیچ حسی.. لب‌هایم را روی هم می‌کشم و مردمک های فراریم تا روی صورتش بالا می رود.. چهره‌اش هم دست کمی از صدایش ندارد.. همان قدر خشک.. همانقدر بدون انعطاف.. می بینم که نگاهش روی لب‌هایم جا خوش کرده.. سیبک گلویم محکم بالا و پایین می‌شود.. با فشار انگشت اشاره صورتم را بالا تر می کشد و شستش به آرامی روی لب هایم می لغزد.. قلبم محکم می‌کوبد و وحشت میان خونم غوغا می کند.. https://t.me/+CoSZSiZNPadkZDM0 https://t.me/+CoSZSiZNPadkZDM0 دست از نوازش بر می دارد و  انگشتش را از میان لب‌هایم داخل می‌فرستد.. ترس میان چشمانم لانه کرده .. پلکم تیک وار می پرد.. دندان‌هایم را روی هم می‌فشارم و باز هم دستور میدهد : _ _باز کن این را در حالی گفته که با انگشتش فشار ملایمی به دندان هایم آورده است.. می‌لرزم به وضوح می‌لرزم.. اما جرئت برای مخالفت با او ؟ به هیچ عنوان! مدتیست که هیچ جرئتی در من نمانده است.. دهانم  را آرام  و با مکث باز می‌کنم .. شستش روی زبانم می‌لغزد.. گوشه ی پلک هایم از شوری انگشتش چین می افتد و سینه ام از بی نفسی می‌سوزد.. لبخند نیم بندی روی لب هایش نشسته است و با حالتی خاص به لب هایم خیره شده.. انگشتش را آرام روی زبانم حرکت می دهد.. با درد پلک می بندم.. هجوم بغض به گلویم نفس کشیدن را برایم سخت تر هم کرده.. انگشتش را آرام و با حوصله روی زبانم عقب جلو می‌کند و صدای پر تفریحش را می‌شنوم.. _ _ اگه اون پایین چراغ قرمز روشنه..چطوره با این بالا جورشو بکشی؟ چشمانم به ضرب باز می‌شوند و گیج و منگ نگاهش می‌کنم.. خون در عروقم به جوش و خروش افتاده و تمامش به صورتم هجوم می آورد.. https://t.me/+CoSZSiZNPadkZDM0 https://t.me/+CoSZSiZNPadkZDM0
Mostrar todo...
Repost from N/a
- مادر نوک سینه نداری تو؟ در حالی که حوله رو دور تن بچه میچیدم متعجب به خاتون نگاه کردم. نگاهش صاف روی سینه هام بود. - جانم خاتون چی شده؟ - دختر تو چرا سینه هات اینجوریه؟ فقط قلمبن. نوکشون کو؟ با خجالت به سینه هام نگاه کردم. کراپم خیس شده بود و چسبیده بود به سینه هام. عادت نداشتم سوتین ببندم. بچه رو روی زمین گذاشتم و نشستم. خاتون اومد بالاسرم. - چطوری به بچه شیر میری؟ در حالی که پوشک بچه رو میبستم با خجالت گفتم: - شیرش نمیدم. شیر خشک میخوره خاتون. - وا! اگه نمیتونی شیر بدی میگفتید من یکی میوردم شیر بده این طفل معصوم. ببین چقدر چاقه. همش عوارض شیر خشکه. عصبی شدم ولی نمیتونستم چیزی بگم. میثاق بهم گفته بود کسی نفهمه من پرستار بچشم. همه باید فکر میکردن که مادرشم. شالم رو روی سینه هام میندازم و شلوار بچه رو پاش میکنم و در همون حال زمزمه میکنم : - والا خاتون سینمو نگرفت تقصیر من چیه؟ - صد دفعه به این پسر گفتم زن شهری نگیره. من که میدونم چه خبره. متعجب سر بالا بردم. - چی چه خبره؟ من نوک ندارم خاتون خودتم دیدی. ارثیه. - چی چی ارثیه؟ زن همین که چند صباح پستوناش بره لا دهن مردش نوکش میاد بالا. بعدشم بچه اولته چطوری شیر نگرفت؟ جوابی نداشتم واسش. نمیدونستم چطور قانعش کنم و از طرفی میخواست وارد مسائل زناشویی بشه چیزی که من هیچی ازش نمیدونستم چون میثاق شوهرم نبود. فقط یه صیغه ی ساده برای حجاب و الحق که مردونگی داشت چون بهم دست نزد. بچه رو نشوندم تا موهاشو شونه کنم. - والا خاتون من کلا همین جوریم. مادرمم اینطوریه سینه هامون نوک نداره. - مادرت حیا میکرد پستونشو نمیداد پدرک بمکه، تو و میثاق که همش تو اتاقید. پس اینهمه وقت وردل هم چیکار می‌کنید شما ها ؟ حرصی خواستم چیزی بگم که با دیدن میثاق اونم پشت سرش حرفمو خوردم. کتشو انداخت رو بازوش و اومد جلو... - مامان اینجا چه خبره؟ - زنت پستونش نوک نداره. حالا این بچه رو شیرنداد بعدیو شیر بده. چند صباح مکش بزنی درمیاد مادر چین این سینه هاش. از شدت خجالت بچه رو گذاشتم بغلش وخودم رفتم تو اتاق. وای که دیگه روم نمیشد حتی نگاهش کنم. در باز شد و اومد تو، نگاهی به من و کراپ خیسم انداخت و گفت: - سینه هات خیلی هم قشنگن حرفشو به دل نگیر. مات موندم که دست دور کمرم انداخت و لبمُ‌... https://t.me/+8Cyhdw1T_tk3NDFk https://t.me/+8Cyhdw1T_tk3NDFk https://t.me/+8Cyhdw1T_tk3NDFk پارت واقعی رمان❌👆 دارای محدودیت سنی 🔞🔞💦💦
Mostrar todo...
#پست966 چند دقیقه‌ی دیگر، با نیم‌تنه و شورتکی که تنم کردم، روبه‌روی آینه می‌ایستم. جنس ساتن پارچه، و زمینه ی سیاه‌رنگش را از نظر می‌گذرانم. گلهای ریز و درشت زرد و قرمزش را... و برق چشم نواز و جذابش، که پستی و بلندی های اندامم را به طرز زیبا و وسوسه‌انگیزی به نمایش می‌گذارد. پوست سفید و خوشبویم، به همراه برق کمی که به واسطه ی لوسیون به چشم می‌آید، شدیدا خجالت زده ام میکند. چرخی میزنم. کوتاهی شورتک جوری ست که فقط باسنم را پوشانده، و نیم‌تنه‌اش با یقه ی هفتی، چاک سینه های نه چندان بزرگم را نشان میدهد. هرچند که موهایم دورم ریخته، اما خجالت نمیگذارد که اینطور دست و دلباز پیشش بروم! از شکم و ناف و ران هایی که برهنه اند، و کلا، اندامی که زیادی به چشم می‌آیند، شرم می‌کنم. و این شرم بالاخره من را از خر شیطنت پایین می‌آورد و مجبورم میکند که شومیز حریر دکمه داری رویش بپوشم! حالا که به خود نگاه میکنم، کمی از خجالتم کم میشود. البته که دکمه های شرمیز را باز میگذارم و عیبی ندارد که قدش، اندازه ی همان شورتک است. لبخند ذوق زده و خبیثی روی لبم می‌آید. نامزدیم دیگر! برق لب میزنم و عطر میزنم و چتری هایم را مرتب میکنم و تل عزیزم را روی موهایم میگذارم و... هرکه بگوید برای جذب بها این کارها را میکنم، خر است! سلام پارت جدید تقدیم❤️
Mostrar todo...
-تو زن داشتی و به من تجاوز کردی عوضی؟ زن داشتی و منو عقد کردی؟؟ نیشخندی زد و خونسرد جلوتر اومد. سینه به سینه‌ام ایستاد و گفت : -خوبه... خوشم اومد. کلاغای فعالی داری! دستمو روی سینه‌اش کوبیدم و نالیدم : یکم جدی باش لعنتی مچ هر دو دستمو گرفت و به راحتی مهارم کرد -صداتو ببر زنیکه. تو خودت خواستی بیای زیر من یادت رفته؟ اون روزی که از دست شوهرِ ننت فراری بودی یادت نبود بپرسی زن دارم یا نه؟ وقتی گفتی جا و مکان نداری و بهت خونه دادم یادت نبود؟ خیال کردی خیریه دارم؟ قطره‌های اشک روی صورتم راه افتاد و گفتم : من... من فکر نمیکردم.... که تو.... سرشو روی صورتم خم کرد و نفس داغشو رها کرد که پلکامو محکم به هم فشار دادم حس تحقیر شدن داشت دیوونه‌ام میکرد         -شششش جای حرفیا لباساتو بکن که امشب خیلی باهات کار دارم کوچولو💦🔞 دستش سمت اولین دکمه‌ی لباسم رفت که با همون چشمای بسته لب زدم : زنت اینجا بود... غزل! همه چیزو واسم تعریف کرد حرکت دستاش متوقف شد. حتی نفس نکشید یه قدم عقب رفتم و خیره‌ی نگاه مات مونده‌اش شدم دستامو روی سینه قفل کردم و گفتم : -زنت همه چیزو واسم گفت البرز زند! اومدی از من انتقام بگیری؟ چی مونده بود از من بی انصاف؟ دستامو دو طرفم باز کردم و ادامه دادم : منو میبینی لعنتی؟ انتقام بابامو از دخترش گرفتی؟ من بیست ساله بابامو از دست دادم. من بی پناه بودم بی انصاف چطور دلت اومد... دستشو محکم روی صورتش کشید تا بتونه ذهنشو خالی کنه. من حالا این متجاوزِ کینه‌ای رو بیشتر از هرکسی میشناختم خواست حرف بزنه که دستمو به علامت سکوت بلند کردم و گلایه کردم ازش : -به من تجاوز کردی... بالای همون کوه لعنتی که میخواستم خودمو ازش پرت کنم پایین و خلاص بشم.... وقتی خواستن توی کلانتری عقدمون کنن هیچ کاری نکردی.... توی این خونه‌ی پوسیده‌ی لعنتی که هر لحظه ممکنه سقفش روی سرم بریزه هر بار به من تجاوز کردی. کجای این دنیای لعنتی انتقام پدر رو از دخترش میگیرن؟ هر دو دستش رو بلند کرد و گفت : صدف... آروم باش تا صحبت کنیم. همه چیز اون جوری نیست که غزل واست گفته پشت دستمو روی صورت خیس از اشکم کشیدم و گفتم : -پس چیه؟ زن اولت دروغ میگه؟ اون همه چیز رو میدونه.... گفته بود اگر بهت بگم همه رو انکار میکنی فاصله‌ی بینمون رو پر کرد و دو طرف کمرمو بین دستاش گرفت خواستم خودمو کنار بکشم که نذاشت و محکمتر کمرمو گرفت درست زیر گوشم گفت : آروم بگیر دو دقیقه! بذار منم از خودم دفاع کنم هق زدم و گفتم : جایی واسه دفاع نداری البرز زند! زنت خیال میکرد من بخاطر مال و اموالت خودمو آویزونت کردم. خبر نداره من فکر میکردم شوهرم یه کارمند ساده اس! وقتی اسممو بهش گفتم، اون بود که گفت بخاطر یه کینه‌ی قدیمی اومدی سراغ من. زنت... نذاشت ادامه بدم و پچ زد : -زنم؟ بهت نگفت اسمش توی شناسنامم نیست؟ زن من فقط تویی صدف، بفهم اینو! آره اولش واسه انتقام اومدم سراغت. تلافی کارای باباتو میخواستم از تو بگیرم که دلم خنک بشه ولی نشد، نتونستم... دلم واست لرزید ناباور نگاهش کرد و لب زدم : چی میگی... خواست عقب بره که یقه‌ی لباسشو چنگ زدم و مانعش شدم -وایسا البرز. نمیذارم بری دستشو محکم پشت گردنش کشید و گفت: چی میخوای بدونی؟ تهش مگه همین نبود؟ که اعتراف کنم دلم سُرید واسه دخترِ مرداویج افشار و یادم رفت واسه انتقام اومدم با خودت نگفتی البرز چرا هرشب میاد اینجا؟ نپرسیدی چرا شبا فقط محکم بغلت میکنه؟ ندیدی نگران شدنمو؟ دیگه حتی سعی نکردم جلوی اشکامو بگیرم -اینا منو قانع نمیکنه البرز. من دیگه گول نمیخورم... من از اینجا میرم همین امشب.... دستشو روی شکمم کشید و آرومتر لب زد : بری؟ دیره صدف! بچه‌ام توی شکمته... بخوای هم نمیتونی بری. همه باید بفهمن تخم و ترکه‌ی البرز زند، تنها وارث اون هلدینگ از خون دخترِ مرداویج افشاره، نه از محمدعلی شریعت و غزل! یه خبر دیگه‌ هم واست دارم... بابات زنده‌اس! کسی که بیست سال فکر میکردی مُرده، زنده است و باید بفهمه داره نوه دار میشه.... https://t.me/+gBUj5llZsSRhY2I0 https://t.me/+gBUj5llZsSRhY2I0 البرز زند مردی که با هویت جعلی وارد زندگیم شد. خیال میکردم یه کارمند ساده اس که واسه نجات من خودشو به آب و آتیش زده و بهم پناه داده! اما اون فقط یه هدف داشت؛ انتقام از بابام که بیست سال پیش مرده البرز زند مالک هلدینگ بزرگ زند واسه نابودی یه دختر پا روی همه چیز گذاشت و نمیدونست اینبار بازنده‌اس... https://t.me/+gBUj5llZsSRhY2I0 https://t.me/+gBUj5llZsSRhY2I0 #محدودیت‌سنی 🔞 #پارت‌اول توی کوه به دختره تجاوز میکنه😱 850پارت آماده 🔥✨
Mostrar todo...
اَروانه 🥀 | سارال

اَروانه یعنی گلی شفابخش و زیبا وسط بیابون! 🥀 پارت گذاری منظم آیدا 💜 فایل کامل ⁦✔️⁩ اروانه و سونای : در حال تایپ سالِ بی بهار،آنادل،خون بازی،اهواک ( آفلاین ) سارال مختاری 🧚 تبلیغات ⁦👇🏻⁩ @saraladv چنل نظرات:

https://t.me/+97V55l2mpUYyZDdk

-تو زن داشتی و به من تجاوز کردی عوضی؟ زن داشتی و منو عقد کردی؟؟ نیشخندی زد و خونسرد جلوتر اومد. سینه به سینه‌ام ایستاد و گفت : -خوبه... خوشم اومد. کلاغای فعالی داری! دستمو روی سینه‌اش کوبیدم و نالیدم : یکم جدی باش لعنتی مچ هر دو دستمو گرفت و به راحتی مهارم کرد -صداتو ببر زنیکه. تو خودت خواستی بیای زیر من یادت رفته؟ اون روزی که از دست شوهرِ ننت فراری بودی یادت نبود بپرسی زن دارم یا نه؟ وقتی گفتی جا و مکان نداری و بهت خونه دادم یادت نبود؟ خیال کردی خیریه دارم؟ قطره‌های اشک روی صورتم راه افتاد و گفتم : من... من فکر نمیکردم.... که تو.... سرشو روی صورتم خم کرد و نفس داغشو رها کرد که پلکامو محکم به هم فشار دادم حس تحقیر شدن داشت دیوونه‌ام میکرد         -شششش جای حرفیا لباساتو بکن که امشب خیلی باهات کار دارم کوچولو💦🔞 دستش سمت اولین دکمه‌ی لباسم رفت که با همون چشمای بسته لب زدم : زنت اینجا بود... غزل! همه چیزو واسم تعریف کرد حرکت دستاش متوقف شد. حتی نفس نکشید یه قدم عقب رفتم و خیره‌ی نگاه مات مونده‌اش شدم دستامو روی سینه قفل کردم و گفتم : -زنت همه چیزو واسم گفت البرز زند! اومدی از من انتقام بگیری؟ چی مونده بود از من بی انصاف؟ دستامو دو طرفم باز کردم و ادامه دادم : منو میبینی لعنتی؟ انتقام بابامو از دخترش گرفتی؟ من بیست ساله بابامو از دست دادم. من بی پناه بودم بی انصاف چطور دلت اومد... دستشو محکم روی صورتش کشید تا بتونه ذهنشو خالی کنه. من حالا این متجاوزِ کینه‌ای رو بیشتر از هرکسی میشناختم خواست حرف بزنه که دستمو به علامت سکوت بلند کردم و گلایه کردم ازش : -به من تجاوز کردی... بالای همون کوه لعنتی که میخواستم خودمو ازش پرت کنم پایین و خلاص بشم.... وقتی خواستن توی کلانتری عقدمون کنن هیچ کاری نکردی.... توی این خونه‌ی پوسیده‌ی لعنتی که هر لحظه ممکنه سقفش روی سرم بریزه هر بار به من تجاوز کردی. کجای این دنیای لعنتی انتقام پدر رو از دخترش میگیرن؟ هر دو دستش رو بلند کرد و گفت : صدف... آروم باش تا صحبت کنیم. همه چیز اون جوری نیست که غزل واست گفته پشت دستمو روی صورت خیس از اشکم کشیدم و گفتم : -پس چیه؟ زن اولت دروغ میگه؟ اون همه چیز رو میدونه.... گفته بود اگر بهت بگم همه رو انکار میکنی فاصله‌ی بینمون رو پر کرد و دو طرف کمرمو بین دستاش گرفت خواستم خودمو کنار بکشم که نذاشت و محکمتر کمرمو گرفت درست زیر گوشم گفت : آروم بگیر دو دقیقه! بذار منم از خودم دفاع کنم هق زدم و گفتم : جایی واسه دفاع نداری البرز زند! زنت خیال میکرد من بخاطر مال و اموالت خودمو آویزونت کردم. خبر نداره من فکر میکردم شوهرم یه کارمند ساده اس! وقتی اسممو بهش گفتم، اون بود که گفت بخاطر یه کینه‌ی قدیمی اومدی سراغ من. زنت... نذاشت ادامه بدم و پچ زد : -زنم؟ بهت نگفت اسمش توی شناسنامم نیست؟ زن من فقط تویی صدف، بفهم اینو! آره اولش واسه انتقام اومدم سراغت. تلافی کارای باباتو میخواستم از تو بگیرم که دلم خنک بشه ولی نشد، نتونستم... دلم واست لرزید ناباور نگاهش کرد و لب زدم : چی میگی... خواست عقب بره که یقه‌ی لباسشو چنگ زدم و مانعش شدم -وایسا البرز. نمیذارم بری دستشو محکم پشت گردنش کشید و گفت: چی میخوای بدونی؟ تهش مگه همین نبود؟ که اعتراف کنم دلم سُرید واسه دخترِ مرداویج افشار و یادم رفت واسه انتقام اومدم با خودت نگفتی البرز چرا هرشب میاد اینجا؟ نپرسیدی چرا شبا فقط محکم بغلت میکنه؟ ندیدی نگران شدنمو؟ دیگه حتی سعی نکردم جلوی اشکامو بگیرم -اینا منو قانع نمیکنه البرز. من دیگه گول نمیخورم... من از اینجا میرم همین امشب.... دستشو روی شکمم کشید و آرومتر لب زد : بری؟ دیره صدف! بچه‌ام توی شکمته... بخوای هم نمیتونی بری. همه باید بفهمن تخم و ترکه‌ی البرز زند، تنها وارث اون هلدینگ از خون دخترِ مرداویج افشاره، نه از محمدعلی شریعت و غزل! یه خبر دیگه‌ هم واست دارم... بابات زنده‌اس! کسی که بیست سال فکر میکردی مُرده، زنده است و باید بفهمه داره نوه دار میشه.... https://t.me/+gBUj5llZsSRhY2I0 https://t.me/+gBUj5llZsSRhY2I0 البرز زند مردی که با هویت جعلی وارد زندگیم شد. خیال میکردم یه کارمند ساده اس که واسه نجات من خودشو به آب و آتیش زده و بهم پناه داده! اما اون فقط یه هدف داشت؛ انتقام از بابام که بیست سال پیش مرده البرز زند مالک هلدینگ بزرگ زند واسه نابودی یه دختر پا روی همه چیز گذاشت و نمیدونست اینبار بازنده‌اس... https://t.me/+gBUj5llZsSRhY2I0 https://t.me/+gBUj5llZsSRhY2I0 #محدودیت‌سنی 🔞 #پارت‌اول توی کوه به دختره تجاوز میکنه😱 850پارت آماده 🔥✨
Mostrar todo...
اَروانه 🥀 | سارال

اَروانه یعنی گلی شفابخش و زیبا وسط بیابون! 🥀 پارت گذاری منظم آیدا 💜 فایل کامل ⁦✔️⁩ اروانه و سونای : در حال تایپ سالِ بی بهار،آنادل،خون بازی،اهواک ( آفلاین ) سارال مختاری 🧚 تبلیغات ⁦👇🏻⁩ @saraladv چنل نظرات:

https://t.me/+97V55l2mpUYyZDdk

بعد از آن حقایق..! بعد از آنچه گوشم شنیده بود و قلبم دوست نداشت بپذیرد التماس میکرد آن تکه ی مفلوک به مغزم .. که حقیقت نباشد اما امان از روزگار و آدم‌هایش ..! ٫امان از دردهایشان ..! هر روز با چشم میبینم و دلم خون می شود و هیچ حق اعتراضی ندارم ..! مگر من به او فرصت دادم ..! -حواست کجاست !؟ -بله؟ با صدای بهرخ به طرفش بر میگردم ..! -میدونستی جمعه نامزدی سردار با ساغر !؟ چرا دست از سرم بر نمیدارن ..! از دانستن که میدانم اما چرا مدام به یادم می آورند که دیگر هیچ شانسی ندارم ..! آن روز که با ناباوری به من نگاه کرد آن روز که زانو زد و التماس کرد اعتراف کنم آنچه میبیند دروغ است و .. و آه از این سرنوشت شوم که هم گریبان مادرم را گرفت هم مرا ..! نتوانستم انکار کنم ..و او با شانه های افتاده و دلی شکسته رفته بود اما پیش از آن گفت که .. جوری می‌رود که تا ابد در حسرتش بمانم و رفته بود ..با حسرتی که در دلم ماند ..! **** او حتی دیگر نیم نگاهی هم به من نمی کند ..! روزگاری برایم جان میداد ..! اما بعد از آن جفای که در حقش کردم دیگر حتی نگاهم نکرد .،! پسم زد .. با نامزد جدیدش جلوی چشمانم هر روز دست در دست و لبخند بر لب به شرکت می آیند و بعد هم می روند ..! ساغر ایرانمنش..شریک جدیدش..دختری طناز و افسونگر ..! وقتی کنارش است وقتی آنگونه در گوشش پچ میزند وقتی او آنطور با مهر و عشق نگاهش میکند هزاران بار میمیرم و حق اعتراض ندارم ..! روزی این نگاه شیفته این نگاه پر مهر از آن من بود و حالا خود جز نفرت چیزی در آن چشم‌ها نکاشته ام .. گفته بود جوری آتشم میزند که تا ابد بسوزم .. و کرده بود ..من هر روز با دیدن آن زن کنارش در آغوشش در حال سوختنم ..! https://t.me/+YYbSmycIehthNjk0 https://t.me/+YYbSmycIehthNjk0
Mostrar todo...
🦋چیدا🦋

زمان و تاریخ:نه دقیقه مانده به ۱۸/۶/۱۴۰۲ تقدیم با مهر…! #نویسنده:اسکندری رمان های دیگمون: #گم شده ام در تو #بوسه ای بر چشمانت

Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.