cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

😍کلبــــ_رویــایــے 😍

﷽🕊 در سر،که نه... من در تمام وجود فکر تو را می پرورانم... ─┅━━━━━━━┅─ 🎀 تولـــد ڪانال✨ 1398/4/13. ─┅━━━━━━━┅─ @royaieebashime ─┅━━━━━━━┅─ ☜ایده کپشن و بیو ☜♪موزیک♪های ترند اینستا ☜موزیک ویدئو ☜رمان های جذاب

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
574
Suscriptores
-324 horas
+167 días
+4930 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

00:01
Video unavailableShow in Telegram
پخش زنده
کلیپ های کوتاه شاد
ریمیکس سیستمی
شعرهای عاشقانه
موسیقی فارسی ناب
موسیقی آذربایجان
رقص های زیبای
موسیقی هوش مصنوعی
00:04
Video unavailableShow in Telegram
آرزو میکنـــــم 🙏💫 آرزوهاتون آرزو نمونه... شبتون پراز آرامش خدا 💫🍃🌸 🌸 #کلبــــ_رویــایــے 🥀🖤 @royaieebashime
Mostrar todo...
🚩#گرمای_عشق #قسمت_صدوسه هر دومون که تنها شدیم به صندلی تکیه داد و خیره ی خیره بهم زل زد. سرم رو به معنای چیه تکون دادم که گفت : - تا حالا به ازدواج فکر نکردی؟ مقداری کره بادام زمینی با شکلا ت صبحانه روی نو ن تست زدم و گفتم : - هیچ وقت. - چرا ؟ لب هام رو به معنای نمی دونم قوس دادم و بعد گفتم : - شاید چون به سختی می تونم به مردها اعتماد کنم... من تا به حال حتی، دوست پسرَم نداشتم. با حیرت و بُهتان تماشام می کرد و ناباورانه گفت : - به مردها اعتماد نداری بعد با من... - خب می شه رو این مورد یه اسم قشنگ تر گذاشت. شونه ای بالا دادم : - مثلا از روی علاقه باشه، یا شایدم یه ح س زودگذر که یه روزی ت ب تندش به عرق بشینه و تموم بشه. نفسی کشید. ظاهرا تح ت تاثیر حرف هام قرار گرفته بود که صورتش کمی ملتهب و به عرق نشست. وقتی پرسید : - تو خونه چیزی کم و کسر نداری؟ حس کردم صداش کمی تحلیل رفته... نو ن تس ت میون دستم رو با ابروهای بالا رفته، پایین گذاشتم و لقمه ی توی دهانم رو کامل جوییدم. از تعجب لبخند زدم ... اخم شیرینی کرد: - چرا می خندی؟ من که از قبل بهت گفتم همه چی واقعی - منم بهت گفتم نیاز ندارم. - من دوست دارم هر کاری وظیفمه برات انجام بدم تیدا... اینجوری تو رفت و آمدمم معذب نمی شم. - این یعنی امشبم باید منتظرت باشم؟ لبخندش تایی د این قضیه بود. پاهام به آنی گرم شدند... آروم پچ زد : - تو یه جو ر خاصی... یه جو ر خاص و عجیب که همش منو سمت خودت می کشی. - این حس خوبه یا بد ؟ - اگه توش تعدیل باشه، دوسش دارم. معن ی حرفش کمی برانگیخته ام کرد. لب هام رو روی هم چفت کردم و چیزی نگفتم.
Mostrar todo...
🚩#گرمای_عشق #قسمت_صدودو حس کردم لبخند محوی زد... کناره های چشمش کمی جمع و چروک شدن، ولی چیزی بروز نداد. - بهش جواب نده، هر سوالی پرسید بذارش تو خماری. با لبخند فریبانه ای لبم رو تَر کردم : - خب بعد میاد گزارشمو به شما می ده. - منم می گم سرت تو لا ک خودت باشه. توی نگاهم چشم ک ریزی زد و دستمو میون دستش گرفت. قلبم به سرع ت نور گرم شد... به دست هامون و ساع ت نقره ای مردونه اش خیره شدم. دست هاش گرم بودند و کمی هم آرام بخش. نگاهم رو آروم بالا کشیدم... به میمیک جدی و محکمش... قاعدتا نباید اینجوری بشه ولی من از دیدنش، از اینکه کنارش نشستم و باهاش در مورد جزیی ترین مسئله کاری یا زندگیم حرف می زنم، حس راحتی داشتم. در واقع حس خوبی داشتم. انگار این آدم برای من از هر کسی نزدیک تر و آشناتر بود. اونقدر نزدیک که می تونم راجع به هر چیزی بدون دغدغه باهاش حرف بزنم. به محل قرارش که نزدیک شد آروم گفت : - جلوی وکیلمم حواستو بده... وکیل خونوادگیمونه، با شوهرخالمم ارتباط نزدیکی داره. تاکیدی تر توی چشمام ادامه داد : - منظورم بابای سپیده ست. قلبم فشرده شد ولی چشم روی هم گذاشتم و گفتم : - باشه. خیالتون راحت. خواستم پیاده بشم که مچ دستمو گرفت و وقتی نگاهش کردم گفت : - من نمی خوام به اینکه چطور شد، یا چی شد سرنوشت مارو به هم نزدیک کرد، فکر کنم، حالا که به هم گره خوردیم، می خوام این روزهارو بهترین روزهای زندگیت کنم، فقط کافیه بهم اعتماد کنی. بی اراده زمزمه کردم : - اعتماد دارم. من بهش اعتماد داشتم و فقط این واقعیت رو به زبون آوردم. اعتماد داشتم که می خواستم به بی گناه ترین آد م قصه ضربه بزنم و طوفا ن زندگیش باشم. با لبخند پیاده شد. کنارش همقدم شدم و با هم وارد رستوران شدیم. پشت میزی نشستیم و خیلی زود سفارش یه سین ی پرپیمون صبحانه رو داد و تا زما ن اومدن سفارش ها کمی با هم حرف زدیم. تا اینکه وکیلش آقای دارابی اومد و صحبتمون در مورد وضعیت گذشته و اینکه بعد از فوت پدرو مادرم کجا زندگی می کردم به پایان رسید. پرسیده بود : - کی پدر و مادرت رو از دست دادی؟ منم به دروغ جواب دادم : - وقتی سیزده سالم بود، هردوشونو تو تصادف از دست دادم. پوزخندی هم اون لحظه روی لبم جا گرفت. من طلایی تری ن روزهای عمرم رو توی بهزیستی گذروندم و بعد از اون تیمارستان و وقتی از اونجا فرار کردم زندگی روی بعدی سکه رو بهم نشون داد. - بعد از اون پیش کی زندگی کردی؟ - داییم. - چرا فامیلیت با فامیلیه داییت و سیروان یکیه ؟ باز هم دروغ گفتم : - مامان و بابام دختر عمو پسر عمو بودن. باور کرد و وقتی وکیلش اومد دیگه سوالی نپرسید. صبحانه خوردن کنارش کمی لذت بخش بود. البته اگر فکر به گذشته هارو فاکتور می گرفتم. بهانه ی اومدنم توضیح در مورد مقیم و حرف هایی بود که شنیده بودم، اما نگاه های مستقی م یاشار بهم اجازه نمی داد روی حرف هام تمرکز داشته باشم. هر چیزی رو که لازم بود برای دارابی تعریف کردم و قرار شد اون مدر ک کوچیکی که از مقیم پیشم مونده، در اسرع وقت براش بفرستم. بعد از چند سوا ل کوتاه و حرف زدن در مورد شرای ط حساب ها و کارهای کارخونه با یاشار، بالاخره توی خورد ن صبحانه با منو یاشار شریک شد و بعد رفت. رمان زیرو از دست ندید فوق العاده هات و جذابه پیشنهاد میکنم حتما بخونید 👇 از لای در نگاهی به خان زاده که داشت با یه دختر ور می‌رفت انداختم. با ناله‌ای که دختر مو بلوند کرد حس کردم چیزی درونم لرزید. خان زاده پشتش بهم بود و منو نمی‌دید. دستش که بین پای دختره نشست با ترس و غیرارادی هین تقریبا بلندی کشیدم. خان زاده با همون اخم و جذابیت همیشگی‌ا‌ش سمتم برگشت و دختره با لوندی پشت خان زاده خودش و پنهان کرد. با حرف خان زاده با غم چشمام و بستم. قطعا از گناهم نمی‌گذشت و تنبیه مفصلی در راه بود! - بیا داخل! تو کی هستی که من و داشتی دید می‌زدی؟ بغضم و قورت دادم و وارد اتاق شدم. خانزاده منو به سمت خودش و اون دختر کشید تا ... 💦
Mostrar todo...
🚩#گرمای_عشق #قسمت_صدویک انگار توی سرش یه مجسمه از من ساخته بود. یه مجمسه بدون لباس و کاملا لُخت... بی اختیار نگاهم رو پایین انداختم که یهو پرسید : - گفتی ازش مدرک داری درسته ؟ - از مقیم ؟ همون صدایی که ضبط کردم. سرش رو تکون داد و به سمت میزش حرکت کرد : - من با وکیلم قرا ر صبحونه ام گذاشتم، دارم میرم پیشش، تو هم می تونی بیای در مورد مدرکت و چیزایی که شنیدی باهاش حرف بزنی. حرفش بیشتر شبیه این بود که ازم بخواد توی صبحانه خوردن همراهیش کنم. لبخند زدم....یه لبخند ریز و کوتاه. - مزاحمتون نیستم ؟ وسایلش رو برداشت و صاف ایستاد و گفت : - تا پنج دقیقه دیگه تو ماشین منتظرتم... روی رفت و آمدتم خیلی مراقب باش، نمی خوام گزک دست کسی بدم. سرم رو اینبار با تایی د محکم تری تکون دادم و آروم زمزمه کردم : - چشم. - برو اتاقت... پنج دقیقه دیگه بیا پایین. دستورش پاهام رو به لرزه انداخت و دمای تنم رو بالا برد. همون طور که با تنش اومده بودم به اتاقش، با تنش هم برگشتم. ولی حالا علتش یاشار بود و نزدیکی که داشت کم کم به اوج خودش می رسید... از همون لحظه ی اول که توی ماشینش نشستم س ر صحبت رو باز کردم، چون تحم ل سکو ت سنگی ن بینمون، برام طاقت فرسا بود : - این جزء وظایفه خانم کمالیه، که هر کی هر کاری می خواد انجام بده، اول به اون گزارش بده !! - مگه چی پرسید ازت ؟ - هر بار که منو می بینه ح س فضولیش اوج می گیره، کجا می خوام برم، با کی کار دارم، کارم چیه، چی تو دستمه، راجع به چی هست یا کلی سوا ل دیگه...تازگیا هم اضافه کرده چرا همش با آقای اردلان کار دارم !
Mostrar todo...
🚩#گرمای_عشق #قسمت_صد تا پام رسید اونجا، سریع به طرف اتاق یاشار رفتم و جمله ی خانم کمالی که پرسید : - خان م مقامی چیزی شده؟ نادیده گرفتم و فقط گفتم : - باهاش قرار دارم. لب هاش رو یه جوری پایین داد که انگار رفتا ر عجیبم رو درک نکرده . نمی دونم در زدم یا نه، فقط درو باز کردم و تا چشمم به یاشار افتاد که پشت میزش نشسته و بخاطر صدای در، سرش رو بالا گرفته بود، بی هوا گفتم : - واقعا مُرده ؟ اونم با تعجب نگاهم کرد. حتما توقع نداشت این مدلی ببینتم. خیلی جدی و محکم اشاره کرد برم داخل : - درو ببند بیا بشین. ظاه ر خشک و رسمیش این حس رو بهم تلاقی می کرد، این آدم اونی نیست که دیشب رو توی خونه ی من گذرونده. البته که تنها به همون بوسه ختم شد و بعد یاشار برای راحت بود ن بیشترمون با هم، چند دقیقه دیگه موند و بعد از خورد ن قهوه و دسر شکلاتی عزم رفتن کرد. همین که نشستم از جا بلند شد و به سمت گلدون زامیفولیاش رفت. بهش کمی آب داد و گفت : - امروز دیر کردی ؟ - خواب موندم. - مهم نیست ... حدسشو می زدم. حتما فکر می کنه بخاطر هیجا ن دیشب و از فک ر خودش خواب به چشمام نیومده! فرصت پوزخند زدن پیدا نکردم چون سریع به طرفم پیچید: - تو هم به همون چیزی فکر می کنی که من فکر کردم ؟ عرق توی کمرم شره کرد. بوی ترس رو دوروب ر خودم حس کردم. یه حسی بهم می گفت کسی مقیم رو از قصد کشته تا دهنش رو برای همیشه بسته نگه داره. لبم رو گزیدم و آروم گفتم : - آره. - مرگش خیلی بو داره... اما در ازادی بسته های اون کارخونه، ناجوانمردانه ست. - چطوری فهمیدین؟ اصلا چطوری مُرد؟ - دیشب گفتی قرارو گذاشته ساعت هشت، وقتی دیدم نیومد به خانم کمالی گفتم آمارشو از کارخونه بگیره، صفاری گفت دیشب تصادف کرده، یه کامیون به ماشینش زده و لهش کرده. آب دهانم رو با تر س به وضوحی قورت دادم. زانوهام لرزیدن و بی اراده دستام رو دور زانوهام پیچیدم. چیزی از دیدش پنهون نموند. با شک پرسید : - حالت خوبه؟ فقط سرم رو تکون دادم. نمی دونم تایید کردم یا رد. - صبحونه خوردی؟ باز هم مثل قبل سرم رو تکون دادم. انگار اصلا اینجا نبودم و حرف های یاشار رو نمی شنیدم. - ترسیدی می دونم. آب پاش رو کنار پنجره گذاشت و به سمتم پیچید و در حالی که دستش رو توی جیب شلوارش فرو برد و جذبه ی خاصی به خودش داد، لبخند محوی زد و گفت : - نترس... خطری تهدیدت نمی کنه... حداقل تا زمانی که من مراقبتم . اینو با جاه طلبی و غرور گفت و چشماشو تنگ کرد. نگاهم به حالت های مغرورانه اش خیره بود ولی ذهنم جای دیگه پر می زد : - من به حراس ت کارخونه مشکوکم... حتی به صفاری، مدی ر اونجا. ابروهاش تنگ و باریک شدند و با تمسخر گفت : - یه دفعه بگو به همشون شک داری. اینا که دست راس ت منن اونجا. - دلیل نمیشه نتونن خیانت کنن. - صفاری اونقدر حقوق می گیره که دزدی چند کارتن سس و ماکارونی براش ارزشی نداشته باشه. - قطره، قطره جمع گردد وانگهی دریا شود. - نه فکر نمی کنم... تو این مورد مخالفم باهات. - پس می تونه باهاشون سواستفاده های دیگه بکنه. باز هم چشماشو تنگ کرد و دقیق و موشکافانه خیره ام شد. نگاهش طوری بود که شک داشتم داره در مورد حرفام فکر می کنه.
Mostrar todo...
👍 1
🚩#گرمای_عشق #قسمت_نودونه نف س حبس شده ام رو از سینه ام بیرون دادم و مات نگاهش کردم. - نه... موهام رو پشت گوشم زدم : - یعنی... - بیا اینجا تیدا. به دست هاش که به حالت آغوش گرفتنم، از هم باز شده بودن نگاه کردم. دلم می خواست جلو برم و این کارو انجام بدم اما خوره ای از درون مانعم بود که خودمم نمی دونستم دارم چه غلطی می کنم! - هیچ اجباری نیست... قصد اذیت کردنتم ندارم... قرار نیست چیزی خلاف میلت پیش بره... فقط می خوام آروم بشی. آروم؟ می خواست منو به آغوشش عادت بده. با بوی تنش... با گرماش... با صدای گومب گومب قلبش... با حرارتی که با جسمم یکی می شد. به خواسته اش عمل کردم و توی آغوشش خزیدم. به آنی تنگ در آغوشم گرفت و دست هاش رو دور تنم حلقه کرد. اجازه دادم بوی ت ن مردانه اش به شامه ام نفوذ کنه و ریه هام رو اشباع کنه. من از این به بعد، خیلی شب ها با این مرد تنها می شم و باید از حالا به تمام مردانگی هاش کنا ر خودم، عادت کنم. کنا ر گوشم آروم پچ زد : - برات یه قلب صورتی آوردم با یه هدیه ی خوشگل ، دوس داری ببینیش؟ سرم رو از روی سینه اش کمی فاصله دادم و به صورتش نگاه کردم. چشم های باریکش مهربون بودن، ولس شرارتشون هم کاملا عیان بود. دست توی جیبش فرو برد و جعبه ی کوچیک صورتی رنگی بیرون آورد. یه جعبه به شک ل قلب صورتی مقابلم گرفت و با شیطنت لبخند زد: - تموم شهرو گشتم تا این قلب و برات پیدا کنم. دوباره یا د اون خاطره ی بچگیمون افتادم و به سختی لب زدم : - ممنون. لبخن د ریزم رو که دید، نگاهش شرارت بیشتری گرفت. - بازش کن. پاپیون دو ر جعبه رو باز کردم و بعد خو د جعبه رو... نیم ست طلایی که توش بود لبخندم رو پهن تر کرد. اما از درون حباب بزرگی شبیه پوزخند توی تنم شکل گرفت. چرا حتی یکصدمم، ذهنش به اون خاطره کشیده نشد تا بهش اشاره کنه، کسی در گذشته اش وجود داشته و مثل من ازش قلب صورتی خواست؟ - قشنگه ممنون. - همین؟ سرم رو که بالا گرفتم تا بفهمم منظورش چیه، انگشتاش سریع زیر چونه ام نشستن و سرم رو به سمت خودش بالا کشید و نفس زنان گفت : - دور کرد ن مردی که محرمته، به سخت ی دور کرد ن دریا از ساحلشه... به نرمی لبخند زد و به لب هام خیره شد : - تو نمی تونی جلوی موج هاشو بگیری. با چسبوند ن یهویی لب هاش به لبم، نفسم توی سینه ام حبس شد. **** صبح به محض بیدار شدن با پیا م بهویی یاشار شوکه شدم و تنم از هجو م این شوک یخ بست. نفهمیدم، توی اون حال و اوضاع چه جوری لباس پوشیدم. "مقیم مُرده" این دو کلمه دنیارو روی سرم خراب کردند. چطور ممکنه؟ من همین دیردز تلفنی باهاش حرف زدم !! قرار بود امروز بیاد کارخونه و با یاشار مستقیم حرف بزنه !! سریع آماده شدم و از خونه رفتم بیرون. به خاطر دو ز بالای قرصم، امروز دیر از خواب بیدار شدم و داشتم دیرتر از هر روز می رفتم به شرکت. اونقدر عجله داشتم که به نظر می اومد مسیر شرکت طولانی تر از همیشه باشه.
Mostrar todo...
🚩#گرمای_عشق #قسمت_نودوهشت به طرف آشپزخونه رفتم. قهوه ام از قبل آماده بود، سریع فنجون هارو پر کردم و دسر شکلاتی رو توی دو ظرف جدا ریختم و روشو با برش های ریز شکلات تزیین کردم. دو لیوان آب هم پر کردم تا کنار فنجون های قهوه بذارم که... - چرا اون لباسی که گفتمو نپوشیدی؟ با صداش به یکباره از جا پریدم و یکی از لیوان ها، اتفاقی از دستم افتاد و مثل گلدون، صدای شکستنش توی آشپزخونه پیچید. اون لیوان رو روی کانتر گذاشتم و خم شدم تا شیشه شکسته هارو جمع کنم که یهو دستمو گرفت و گفت : - بهتره آروم باشی، من جمعشون می کنم. فهمید ناآرومم، برای همین اینو گفت. اونقدر دستپاچه و هول بودم که رفتارام گیج و منگ می زدند. چه مرگمه ؟؟ چرا دارم دیوونه بازی در میارم ؟ حالا که موقعیت به این خوبی توی چنگم افتاده، دارم چه غلطی می کنم؟ - بشین، خودم جمعشون می کنم. - نمی خواد، تو فقط یه جارو خاک انداز بهم بده. چشمش افتاد به گلدو ن شکسته ای که اون سر آشپزخونه پایین میز شکسته بود. نگاهم کرد... بی حرف و با مکث. همین تنها کافی بود که من عمق نگاهش رو درک کنم. بلند شدم و جارو خاک اندازی کنار دستش گذاشتم و خودم بالای سرش، تکیه دادم به کانتر و از بالا نگاهش کردم. کارش که تمام شد، پرسید : - کجا بریزمشون ؟ د ر کابینت رو باز کردم تا سطل آشغال رو ببینه. در حین انجام کارش آروم گفت : - یه کاری کردیم که خوب و بدش دیگه مهم نیست، مهم اون چیزیه که بینمون شکل گرفته. نگاهم کرد و د ر کابینت رو بست. جارو و خاک انداز رو به سمتم گرفت و توی چشمام حرفش رو کامل کرد : - این همون چیزیه که تو از اول دنبالش بودی، من فقط بهش یه تعری ف محکم تر دادم. از دستش گرفتم شون و توی کابینت گذاشتم. کمرم رو که صاف کردم توی یک قدمیم ایستاده بود. از سر تا پا نگاه خیره ای بهم انداخت و بعد به تندی نفسش رو بیرون داد و گفت : - قهوه بخوریم؟ سرم رو تکون دادم، من فقط می خواستم ازم فاصله بگیره. به بهونه قهوه یا هر چیز دیگه ... برگشتم تا سینی قهوه و دسر رو بردارم که یهو گرمی دستاشو روی پهلوهام حس کردم و حرارت نفس هاش کنار گوشم. قبل از این که ذهنم باور کنه، اینا دستای یاشاره که در برم گرفتن، سریع دستاشو از دور تنم پس زدم و قدمی عقب رفتم. با ابروهای بالا رفته از شیطنت لبخندی زد و گفت : - فکر می کردم قراره مثل اون روز ازم استقبال کنی؟ من دارم چیکار می کنم لعنتی؟ نه به اون روز که توی آسانسور آویزونش بودم، نه به الان که دارم خراب کاری می کنم !! - من... من یکم گیجم... یعنی... یعنی... - زمان بیشتری می خوای؟
Mostrar todo...