cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

📚کانال کیوان‌عزیزی 📚

﷽ ✍#کیوان‌عزیزی‌ عضوانجمن‌اهل‌قلم،خانه‌ی‌کتاب‌ایران Ahleghalam.ir ۶ اثر چاپی مولف کتاب دانشگاهی ساختمان داده ارشد کامپیوتر،مدرس دانشگاه(۱۷ سال) 🔴صرفاً رمان پارت‌گذاری می‌شود، سیاسی نیست. 💢 یک الی دوپارت غیر از تعطیلات #پدرومادرم‌‌رادعاکنید🙏

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
19 474
Suscriptores
-1824 horas
-1167 días
-53330 días
Distribuciones de tiempo de publicación

Carga de datos en curso...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
Análisis de publicación
MensajesVistas
Acciones
Ver dinámicas
01
فکر می‌کردم قراره یه ماموریت سه روزه‌ باشه. وقتی نمونه ها رو جمع‌ کردم، برمی‌گشتم خونه اما... قرار نبود اونو ببینم، قرار نبود یه ناجی باشم، یه کلید آزادی که سرنوشت، صدها سال پیش وعده‌اش رو به اون داده بود! اما من یه دختر معمولی بودم، کسی که از طرف خانواده‌اش طرد شده و تنها زندگی می‌کنه و قطعا اونقدر خاص نیست که برای یه بازی بزرگ انتخاب بشه. من... قرار نبود معشوقه‌ی نفرین شده‌ی اون باشم! https://t.me/+qsAYt6ixYe5mNzg0
1063Loading...
02
یه رمان جذاب براتون آوردم از نویسنده‌ی پروژه آخرین جاسوس🤩 داستان دختریه که باعث بیدار شدن یه موجود دویست ساله میشه و کلی دردسر برای خودش درست می‌کنه که خوندنش خالی از لطف نیست😉 رمان آتش‌زاد، فانتزی و عاشقانه برای خوندنش، زودی عضو شو👇😍 https://t.me/+qsAYt6ixYe5mNzg0
1 6251Loading...
03
خوش سحری که روی او باشد آفتاب ما #مولانا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔@sweety_lives
1210Loading...
04
Media files
5991Loading...
05
⁠ _زنت اون بیرون داره التماس میکنه که ببینتت اونوقت تو نشستی داری سیگار میکشی ... چشمانش از حجوم درد میسوزد و سینه اش به خس خس می افتد.. تکیه زده به صندلی چشم میبندد و همزمان با خارج شدن دود از میان لب های نیمه بازش خشدار مینالد.. _بفرستش بره.. یاسین سرفه کنان دود سیگار را پراکنده میکند و داخل میشود.. روی میز پر بود از فیلتر سیگار های نیمه سوخته و مگر از سیگار متنفر نبود؟ _داری با خودت و اون طفل معصوم چیکار میکنی..؟چه خبره اینجا..؟ با درد پلک برهم میفشارد: _نزار دیگه پاشو بزاره اینجا.. _سام..؟ بغضش را فرو می دهد.. صدای یاسین با تردید بلند میشود: _دعوت نامه ی عروسیت و تو براش فرستادی..؟ چشمانش به آنی باز میشود.. _طفل معصوم از وقتی خبردار شده میخوای با یکی دیگه ازدواج کنی داره پس میفته... قلبش از تپش می ایستد.. صندلی را به عقب هول میدهد و درحالیکه به سمت پنجره میرود شوکه دستش را به صورتش میکشد.. با درد مینالد: _کار اون دختره ی روانیه.. صدایش از اعماق چاه به گوش میرسد.. _ماهک از زور گریه نفسش در نمیاد..بد کردی سام هم به خودت هم به اون دختر.. صبر نمیکند.. از اتاق بیرون میزند و بالای پله ها می ایستد.. صدای گریه و زجه هایش را میشنود و دستش را بند نرده ها میکند... _ترو خدا بیا پایین میخوام ببینمت..؟فقط همین یه بار.. عزیز با گریه شانه هایش را میگیرد.. _دورت بگردم مادر آروم باش یکم...یکیتون زنگ بزنه دکتر این دختر نفسش بالا نمیاد میترسم پس بیفته... _زنگ زدیم خانوم..نزدیکن.. سام با دیدن وضعیتش سینه اش را چنگ میزند ؛چشمان سرخش میسوزد و کی طاقت دیدن اشک هایش را داشت.. _مگه نگفتم دیگه حق نداری پاتو بزاری اینجا..؟ صدای بم و خشدارش ماهک را به خود می آورد که با تردید سر بلند میکند.. انگشتانش را مشت میکند دلش برای چشمان خیس و معصومش میرود. کاش میتوانست سرش را به سینه بفشارد.. دلش سخت در آغوش کشیدنش را میخواست.. بوسیدنش را .. ماهک معصومانه هق میزند: _سام..ترو خدا تو چت شده..؟ _احضاریه دادگاه و برات فرستادم.. _سام.. _برو بیرون از خونه ام.. دخترک میشکند و سام بغضش را به سختی فرو میدهد و جان میکند: _دیگه ام پاتو اینجا نذار.. ماهک به نفس نفس میفتد.. سام به سختی از او چشم میگیرد و عقب گرد میکند.. سرو صدا های پایین اوج میگیرد.. _ماهک ماهک جان مادر..؟ زنگ بزنین دکتر پس کجا موند این بچه نفس نمیکشه... _همین الان رسیدن خانوم بزرگ.. قلبش از تپش می ایستد.. گام های سستش توان یاری کردنش را ندارد و فریاد ها اوج میگیرد.. _یا خدا..ماهک ..ماهک مادر .. خدایا خودت به جوونیش رحم کن.. برای سرپا ماندن دستش را بند دیوار میکند و به سختی به سمت سالن میرود.. جسم غرق خونش او را دچار شوک میکند.. قلبش نمیزند .. _آقای دکتر یه کاری کن.. _چه بلایی سرش اومده ...باید سریع تر ببریمش بیمارستان اینجا کاری از دستم ساخته نیست.. پیرزن مینالد.. _این..این خون برای چیه..؟ _بچه اش سقط شده.. چطور نفهمیدین این دختر باردار بوده..؟ صدای دکتر مثل ناقوس مرگ در سرش میپیچد سینه اش را چنگ میزند؛ دنیا پیش چشمانش تار میشود و آخرین جمله ی دکتر مصادف میشود با سقوطش روی زمین.. _به خاطر خون زیادی که ازش رفته ممکنه جونش و از دست بده.. https://t.me/+8yWzjM0WGJEzYmE0 https://t.me/+8yWzjM0WGJEzYmE0 https://t.me/+8yWzjM0WGJEzYmE0
3511Loading...
06
بخشی از رمان -برام تله گذاشتن محمد...! منو تو دام انداختن... فقط میخوان رسوام کنن محمد....! زجه هایی که میان دست‌های پدرو برادرش می‌زند، نمی‌تواند کاری از پیش ببرد. دیگر سلطنتش در این خانه و کنار من از هم پاشیده است. دور، دور مردهایی است که در خانه ام نگاه های خثمانه شان را روی من وزنی که سالها کنارم حمایتش کرده بودم، چرخ می دهند. چشم های دردمندم پشت سر خورشید که با حال فجیحی بین دست های پدرو برادرش سمت پله ها برده می شود تا برای همیشه از زندگیم محو شود، می ماند! برای یک لحظه دستش را از اسارت دست های برادرش بیرون می کشدو ساعت مچی اش را از روی جزیره چنگ می زند. همان ساعتی که.... چشم روی هم می فشارم تا توده ی نشسته بر راه گلویم منفجر نشود! - این خونه مال منه... اجازه نمیدم کسی جز من اینجا رو تصاحب کنه... من برمی‌گردم محمد... من به اینجا تعلق دارم... برمیگردم... پدرش وسط پله ها رهایش می کندو با گام های بلند برمی گردد.خلیل گردن می کشدو امیرحسین مچش را می‌گیرد و مانعش می شود. پدر خورشید با چشم‌های به خون نشسته و رگ گردن بیرون زده مقابلم می ایستد. با مشت های گره کرده سعی می کند، جلوی نفس نفس زدنهایش را بگیرد. اما چندان موفق نیست! با آن همه کتکی که به خورشید زد وامیرحسین به زور خورشید را از دست مشت و لگدهایش نجات داد، باید هم این گونه نفس کم بیاورد! با دندان های چفت شده انگشت تهدید جلوی چشمانم می‌گیرد و می غرد: - اگه غیرت داری #طلاقش بده...! نمی توانم زبان بچرخانم. قلبم متلاشی می شود. با بی رحمی تمام مقابل چند جفت چشم منتظر، ادامه می دهد: - بی ناموسی اگه طلاقش ندی... طلاقش بده تا خودم گردنشو ببرم....! نمی توانم حتی نفس بکشم. بهت زده به پدری که از درد شکستن غرورش به زور خودش را کنترل می کند خیره می مانم. https://t.me/+XWciu9YOFi02YjQ0 https://t.me/+XWciu9YOFi02YjQ0 https://t.me/+XWciu9YOFi02YjQ0
1910Loading...
07
. من مطمئنم اون هنوزم رادمان دوست داره ، خودم دیدم چجوری نگاهش میکرد چهارسال پیش وقتی داشت میرفت حتی وقتی تصویری حرف میزدیم هم چشمش دنبال شوهر من بود! چشمام از شنیدن حرفاش درشت شد. باورم نمیشد خواهرم این حرفارو راجبم بزنه ، اونم فقط بخاطر اینکه قبل ازدواجشون من توی دانشگاه از رادمان خوشم میومد. من حتی برای اینکه به خواهرم خیانت نکنم چهارسال از خانوادم دور شدم. _ اگر ببینم بازم چشمش دنبال رادمان باشه به مامان اینا میگم زود شوهرش بدن. چقدر خواهرم تو چهارسال عوض شده بود. ترس تموم وجودم گرفت ، من نمیخواستم زوری ازدواج کنم. باید فکر میکردم. دیگه بیشتر از این نمیتونستم منتظرشون بزارم و باید خودمو نشون میدادم مامان بابا رادمان سها و آهو منتظرم بودن. خیلی عجیب بود که توی فرودگاه به این بزرگی باید صدای خواهرم اونم با فاصله یک دیوار کوچیک بشنوم. چمدونم برداشتم و به طرف خروجی فرودگاه رفتم. و همین که به در رسیدم تمام خانوادم کنار هم دیدم. لبخند مصنوعی زدم به طرفشون رفتم. تمام ذوقم کور شده بود. اول مامان و بابا رو بغل کردم و بعد به ترتیب سها و آهو… به رادمان فقط سری تکون دادم. _سودا مادر نمیدونی چقدر دلتنگ بودیم. لبخندی زدم _منم همینطور مامان جونم. اینبار سها با کنایه گفت _فکر میکردم بعد چهارسال زرنگ باشی اونجا برای خودت شوهر پیدا کنی ابجی کوچولو…یعنی هیچ خبری نیست؟ نفس عمیقی کشیدم تا آروم باشم و زیر گریه نزنم. خواستم حرفی بزنم که همون صدایی از پشتم شنیدم _ببخشید.. به عقب برگشتم ، این همون مرد مذهبی بود که توی برداشتن چمدوناش کمکم کرده بود. فقط توی چند لحظه فکری به سرم رسید و بدون اینکه به عواقبش فکر بکنم گفتم _اومدی عزیزم ، چرا انقدر دیر کردی؟ بیا با خانوادم آشنات بکنم. مرد بیچاره نگاهی به من و بعد به ۱۰ جفت چشم پشتم کرد خواست حرفی بزنه که زودتر آستینش گرفتم به کنار خودم کشیدمش. _بیا همه منتظرن. بعد به طرف خانوادم که همه متعجب نگاهمون میکردن برگشتم. https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 اول نگاهم‌و به مامان و بابا بعد به سها انداختم _ببخشید میدونستم باید زودتر بهتون میکفتم اما میخواستم سوپرایز بشید. این آقای خوشتیپی که کنارم میبینید ، کسیه که من دوستش دارم و اگر اجازه بدید میخوام باهاش ازدواج بکنم. صدای بلند همشون شنیدم که ها یا چی میکردن. زیرچشمی به مرد نگاهی انداختم. چشماش درشت شده بود و داشت منو‌ نگاه میکرد. سرمو به طرفش برگزدوندم التماسم توی چشمام ریختم تا فقط همراهی بکنه. بابا اولین نفر به خودش اومد لب زد _سلام ، من سجاد پدر سودام ایشونم مادرش معصومه… مرد انگار دلش به حالم سوخت که چشم غره بدی بهم رفت به طرف بابا برگشت. دستشو به طرفش دراز کرد با لبخند کوچیکی لب زد _خیلی خوشبختم ، محمد حسین تهرانی ، ببخشید اینجوری یهو بی خبر اومدم فکر دخترتون بود. قبل اینکه بابا حرفی بزنه سها سریع پرید وسط. دستشو به طرف محمد گرفت لب زد _خیلی خیلی خوش اومدین منم سها خواهر سودام مطمئنم براتون از من زیاد گفته. _خیلی تعریف کرده… مرد نگاهی به دست دراز شده سها انداخت و فهمیدم که امکان نداشت با اون دست بده چون محرم نبود. دست سها و گرفتم ببه پایین کشیدم _سها جان محمدحسین با نامحرم دست نمیده! با این حرفم دیدم که چشمای مامان و بابا برق زد. مامان خیلی زود نزدیک محمد شد گفت _خیلی خوش اومدی پسرم. بعد به طرف بابا چرخید _سجاد بریم دیکه بچه ها خستن حتما ، توی راهم میتونیم با آقا محمد حرف بزنیم. با شنیدن جمله مامان چشمام درشت شد. توی راه؟ اینبار امکان نداشت اون مرد قبول بکنه.. با احترام سریع لب زد _اگر اجازه بدید من برم دیکه ماشینم تو پارکینگه! مامان اخمی کرد و آستین محمد گزفت _اصلا امکان نداره پسرم الان خسته ای بزارم بری ، باید بیای پیش ما بدو رادمان سجاد وسایلشونو بیارید… و قبل اینکه بتونیم مخالفتی بکنیم مارو به طرف ماشین کشوند…. داشتم از ترس سکته میکردم ، خدا میدونه الان راجبم چه فکری میکنه… https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0
4480Loading...
08
#سنجاقک_آبی 🥀🌖 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 🥀🌖 اولین بار بود تیشرت کراپ مورد علاقه ام را  می پوشیدم. رنگ دلبرش حسابی به پوست روشنم می آمد بالاخره بعد از ماه ها ورزش و رژیم های سخت می توانستم بدون خجالت لباس دلخواهم را بپوشم آن هم در  حضور دختر عمو، پسر عمو های از دماغ فیل افتاده ام. خصوصا سارا و آیین آیین، آخ آیین چطور با همه آنقدر خوب بود و من هیچ گاه به چشمش نمی آمدم. یاد نگاه های از بالا به پایینش با آن پوزخند گوشه لب، روح و روانم را به هم می ریخت. می خواستم همه مهمانها که آمدند از پله ها پایین بروم. آن وقت مامان پری هیچ کاری از دستش بر نمی آمد همیشه میان جمع احتراممان را نگه می داشت حتی اگر مخالف رأی خانواده سنتی ومذهبی مان عمل می کردیم . موهای طلایی رنگ و مواجم را اتو کشیده لخت و براق روی شانه ریختم. با احتیاط بالای پله ها ایستاده و یواشکی طبقه پایین را دید می زدم . بزرگترها از جوان های جمع جدا نشسته گوشه ای چای می خوردند . دستانم از شدت استرس مدام  عرق می کرد با نفسی عمیق کف دستم را با شلوار پاک کرده و از پله ها سرازیر شدم و با اعتماد به نفس کاذب سلام بلندی دادم . سرها که به سمتم چرخید منتظر پاسخ نماندم خوش آمد گویان خودم را روی اولین مبل سر راهم پرت کردم بعد از چند دقیقه  که حالم جا آمد و سرم را بالا آوردم چشمانم در نگاه عصبانی آیین گره خورد چه خبر بود؟سفیدی چشمانش به قرمزی می زد ترسیده در مبل فرو رفتم که متوجه فرد کنارم شدم با چشمانی مشتاق و هیز نگاهم می کرد اه از نهادم بلند شد خدای من ، اینجا چه می کرد؟پسر خاله بد چشم آیین به حتم دوباره با پدر و مادرش قهر کرده به خانه خاله اش آمده بود . با سرخوشی چشمکی زد : - به به سراب خانم ؟چی ساختی ؟ نمی دونستم یه پری زیبا تو خونه عموی آیین قایم شده وگرنه زودتر از خونه قهر می کردم. به سختی آب دهنم را قورت دادم و هنوز در شیش و بش جواب دادن بودم که پرش ناگهانی آیین را از گوشه چشم دیدم. و با دهانی باز، مات آیینی ماندم که سمت یقه پسر خاله اش یورش برد. صدای فریادش خانه را لرزاند: -بی ناموس، با کی دل و قلوه رد و بدل می کنی مگه بهت نگفتم از در این خونه رفتی تو چشمات درویش می کنی. صدای جیغ دخترها، به خاطر مشتی که در صورت پسر بخت برگشته نشسته بود بلند شد از جا پریدم. دیگر جای ماندن نبود. آماده فرار بودم که مچ دستم در پنجه دستان آیین قفل شد: -دختره ی سرتق حالا دیگه کارت به جایی رسیده با این سر و وضع میای وسط جمع خجالت نمیکشی. گیج و سرگردان همراهش به سمت پله ها کشیده می شدم. از خجالت روی نگاه کردن به بزرگتر ها را نداشتم و چشمهایم مدام از اشک پر و خالی می شد. صدای مادربزرگ میان هیاهوی سالن در گوشم زنگ می زد: -پری این بود دختری که پز تربیت و ادبش رو می دادی؟ بیچاره پری که همیشه پاسوزِ بچه هایش بود. -گمشو برو بالا لباست عوض کن گم شو تا نکشتمت بالای پله ها رسیده بودیم و آیین همچنان دستهایم را محکم گرفته و می کشید مچ دستم داشت می شکست قبل از اینکه زبان به اعتراض باز کنم محکم به در اتاق کوبیده و پرت شدم روی زمین صدای قفل در که بلند شد مبهوت سرم را بالا آوردم با ترس و لرز به دیوار تکیه دادم چرا در رو قفل می کنی ؟؟: -خیلی دوست داری خودت رو نمایش بدی مگه نه؟ خوبه شروع کن مگه همیشه دنبالم موس موس نمی کردی؟؟ صدای پری از بیرون اتاق می امد و به در قفل شده می کوبید آیین اما به سیم آخر زده بود https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
1880Loading...
09
بیا کز غیر تو بیزار گشتم... #مولانا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔@sweety_lives
1911Loading...
10
عمرم در آرزو شد و در انتظار هم... #خاقانی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔@sweety_lives
540Loading...
11
نازَنیِنا مَکُن آن جُور، کِه کافَر نَکُنَد ... #سعدی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔@sweety_lives
2962Loading...
12
عمرم در آرزو شد و در انتظار هم... #خاقانی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔@sweety_lives
10Loading...
13
خداوندا مرا آن دِه که آن بِه... #حافظ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔@sweety_lives
1971Loading...
14
Media files
2774Loading...
15
- مریم مقدس نیستم که! چطور ممکنه حامله باشم؟! دکتر نگاه کنجکاوش را بین مادر و دختر گرداند و گفت: - یعنی ازدواج نکردی؟ داشت دیوانه می‌شد. دکتر نصف شبی زده بود به سرش و داشت هزیان می‌گفت. حامله کیلویی چند؟ تند و عصبی گفت: - پنج ماه بیشتره از هم جدا شدیم. دکتر ابرویی بالا داد: - خب این بچه الان شش ماه‌شه!!! - شش ماه؟؟؟ مگه می‌شه؟ مگه نباید ماهانه‌ی یکی قطع بشه موقع حاملگی؟ خب من این مدت... هر دو دستش را روی میز گذاشت و سریع گفت: - من نمی‌خوامش، ما از هم جدا شدیم... نمی خوامش... و حرصی‌تر ادامه داد: - می‌خوام سقطش کنم. چطوری می‌شه سقطش کرد؟ نگاه دکتر متعجب بالا رفت: - خانوم من دارم می‌گم بچه شش ماه کامله، می‌فهمی یعنی چی؟ الان کودک شما سی‌وپنج سانت قد داره و نزدیک یک کیلو وزن. اون‌وقت شما دارین از سقط حرف می‌زنین. غیر ممکنه! تارا پایش را زمین کوبید: - من امکان نگهداریش رو ندارم. نمی‌خوامش!!! در سالن روی صندلی وا رفته بود. اصلاً باورکردنی نبود! حامله؟ او؟! وای!!! برادرش کمی جلو آمد و نگاهش دزدانه سمت شکم او رفت. هنوز حرکت نکرده تایماز بازویش را گرفت و نگهش داشت. بدون اینکه صدایش بالا برود، جدی شد: - زندگی که خونه‌بازی دوران بچگی‌مون نیست. تو از یاشار بارداری، شرعی و قانونی و رسمی. اینکه دلت می‌خواست یا نمی‌خواست الان اصلاً مهم نیست.. چشم در چشمش حرص زد: - ما از هم جدا شدیم. طلاق گرفتیم. می‌فهمی؟ تایماز رخ به رخش شد: - باید به یاشار بگی که پای یه بچه در میونه! تارا محکم و حرصی رخ به رخش شد. - غیر ممکنه، محاله... من... نِ... می... خوا... مش!!! سقطش می‌کنم و آرزوی دیدن بچه رو به دلش می‌ذارم. و بغض ته گلویش را زخم زد؛ چقدر دلش برای این مرد و عاشقانه‌های غلیظش تنگ شده بود... مردی که دستش به او می رسید تکه بزرگش گوشش بود... https://t.me/+ZSqwRaDQsTJlOWE0 https://t.me/+ZSqwRaDQsTJlOWE0 یاشار مردی که سالها عاشق تاراست، اما یه فرد طرد شده از شهر و دیارشه و دشمن قسم خورده ی خانواده ی تاراست و به خاطر یه مانع بزرگ نمی تونه بهش نزدیک بشه.... به خاطر خطری که خانواده ی تارا رو تهدید می کنه، همه ی کسایی که طردش کردن دست به دامن یاشار میشن اما یاشار برای اجابت کمک اونها فقط یه شرط داره و اون هم داشتن تاراست... دختری لجباز و دلبر که به هیچ وجه نمی تونه دل به دام یاشار بده و به محض اینکه مشکلشون حل میشه سریع ازش جدا میشه، غافل از اینکه یه کوچولوی یادگاری تو دلش جا مونده... https://t.me/+ZSqwRaDQsTJlOWE0 https://t.me/+ZSqwRaDQsTJlOWE0 این رمان تنها یک ماه به #اتمام آن باقی مانده❌
2350Loading...
16
#پارت_510 -شب رو با طرفدارت بودی ؟ اونم یه دختر ۱۸ ساله؟ نگاه بی تفاوتی به چهره برزخی آرش ، مدیر برنامه هایش می اندازد و حین تن زدن پیراهن مردانه اش خونسرد جواب میدهد - به زور باهاش نبودم... - تو فرداشب پرواز داری مهراب ، میدونی اگه  خبرش تو رسانه بپیچه چه بلایی سرت میاد؟ آرش گفت و دخترکِ مچاله شده گوشه ی تخت که تمام مدت صدایشان را از سالن می‌شنید لرز کرد مهراب از ایران میرفت؟ - کی میخواد خبر رابطه منو با یه بچه پخش کنه؟ این دختر به اندازه کافی شیرفهم شده با کی طرفه پناه هق زد و بیشتر درخود مچاله شد تمام تنش درد میکرد و کبود بود همان لحظه در اتاق با ضرب باز شد - هی دختر ظهر شد پاشو باروبندیلتو جمع کن گوشه پتو را کشید - بی سروصدا لباساتو تن میزنی از آسانسور پشتی میری بیرون شماره حسابتم بنویس بگم پول دیشبتو بریزن برات پناه گریان سر بلند کرد - میخوای از ایران بری؟ پس من چی؟ مهراب تک خندی زد - تو چی؟ تو چیکاره ای این وسط؟ - م...من فکر کردم بعد از دیشب دیگه.. دیگه مهراب قهقهه زد - فکر کردی چون یه شب باهام بودی دیگه زنم شدی کوچولو؟ پناه ناباور اشک ریخت - من .. من گفتم دوستت دارم سر پایین انداخت و خجالت زده نالید - من بار اولم بود مهراب مانتو و شلوار دخترک که پایین تخت افتاده بود را برداشت و به طرفش انداخت - قصه هات تکراریه دختر جون ... جمع کن زودتر وسایلتو راننده تا پایین شهر میرسونتت * * * * * پنج سال از آن روزی که آن دختر را رها کرده میگذشت و او حالا حتی قیافه آن دخترک را به یاد نداشت... بوسه مرطوبی به سرشانه برهنه زنی که در آغوشش جولان میداد میزند و نگاهی به بلیط های روی پاتختی می اندازد فردا بعد از چهارسال مهراب هامون به ایران برمی گشت... اما به همراه زنی که قرار بود در کنسرتش در حضور مردم از او خواستگاری کند... خبر نداشت ... نمی دانست میان جمعیت کنسرت فردا شبش یک دخترک پنج ساله وجود دارد.. دختر بچه ای که او پدرش بود ... https://t.me/+D8acV8DtoyRjODFk https://t.me/+D8acV8DtoyRjODFk https://t.me/+D8acV8DtoyRjODFk https://t.me/+D8acV8DtoyRjODFk https://t.me/+D8acV8DtoyRjODFk
5051Loading...
17
_اول در بزن بعد برو داخل . دختر مجرد تو خونه تنهاست ، یه وقت خدایی نکرده  لباس تنش نیست! تیشرت ورزشی اش را روی اولین مبل انداخت‌. بدون در زدن داخل شده بود گوشی را روی بلندگو گذاشت و آن را هم روی میز انداخت: _مجرد چیه مادر من؟این دختره هنوز به سن بلوغ رسیده که اسمشو بشه مجرد گذاشت؟ _من وقتی هجده سالم بود تو رو زاییده بودم ، تازه سر نگین چهارماهه هم حامله بودم! کمربند شلوارش را باز کرد. قصدش رفتن به حمام بود: _دیار اگر سی سالش بشه هم تو چشم من بچه س‌. نگران نباش من اون دختره رو سرتاپا بی لباس هم ببینم به یه ورم نیست! _هی بهش بگو بچه ، وقتی یه از همه جا بی خبر بلند شد اومد خواستگاریش بعد میفهمی چیو از دست دادی! خندید. مادرش را درک نمیکرد. چگونه انتظار داشت شیرزاد به آن دختر نظر داشته باشد؟ شلوارش را همانجا انداخت و با خنده دستگیره ی حمام را کشید: _بس کن مادر من . جای این فکرا اگر خیلی می‌ترسی پسرت تو گناه چشم چرونی به یه بچه نیفته بفرستش بره! _شوهرش بدم ینی؟ دستش روی دستگیره ماند . لحظه ای تعلل کرد گویا دیار کلا خانه نبود کجا رفته بود این وقت شب؟ _این وزه حتما باید شوهر کنه که از شرش راحت شیم؟ -ماهه...ماه... میگم از ورزش اومدی عرق کردی حتما میری حموم . اول چند تقه در رو حموم بزن دختره طفلی اون تو نباشه! -باشه ننه. کاری نداری؟ عزیز خداحافظی کرد و شیرزاد هنوز اسمارت واچش را درنیاورده بود وقتی در حمام را هول داد. دیدن یک زن تمام کمال در حمام خانه اش ، پاهایش را روی زمین خشک کرد. زیبایی بی حد و حصر دختر مقابلش می‌توانست افسار احساسات مردانه اش را از او بگیرد -تو؟ دخترک برگشت و با دیدن مرد بلند قامتی که نگاهش حتی یک ثانیه را از دست نمی‌داد ، با وحشت شروع به جیغ زدن کرد ارگان های تن مرد یکی یکی شروع به فعالیت کردند تا فورا دست روی چشمان لعنتی اش بگذارد و یک دست را بالا بیاورد: -آروم باش...معذرت میخوام کاردیوگرام اسمارت واچ شیرزاد شروع به بیب بیب زدن کرد و شیرزاد نمیفهمید چرا قلبش اینقدر تند میتپد که کاردیو گرام هشدار به خطر افتادن سلامتی اش را می‌دهد بیرون رفت در حمام را بست اما ذهنش... سرش را به شدت تکان داد این دیگر چه کوفتی بود؟ https://t.me/+Ne8uqurX3z1iMjNk https://t.me/+Ne8uqurX3z1iMjNk ❌❌❌ چند هفته بعد _دامن چین‌دار کوتاه برات دوختم. یه بار تنت کن شاید بهت بیاد! گونه های دیار گل انداخت وقتب دامن را از عزیز می‌گرفت: -آخه خجالت می‌کشم بپوشم. کسی اینجا نیست؟ -نه مادر. شیرزاد صبح زود رفته سر کار. بپوش امشب تولد دختر منیرخانمه...ببین برای اونجا مناسبه یا نه! دیار به اتاقش رفت و طولی نکشید که با دامن کوتاه فرفری ای که تا ران‌های تو پر و زیبایش میرسید ، به هال آمد موهای فرفری اش را باز کرده و یک کراپ سفید هم تن زده بود -این خیلی کوتاه نیست؟ گفت و پاهایش را به هم چسباند عزیز با دیدن عروسک قشنگی که آرزو داشت عروسش شود گل از گلش شکفت شیرزاد نفهم تر از آن بود که این گل زیبا را ببیند حتما باید یکی از آن سلیطه های بیرونی را میگرفت -ماه شدی فدات شم. خجالت نکش مجلس زنونه ست دیار خجولانه لبخند زد و مردی که روزها فکرش درگیر دخترک هجده ساله شده بود با چشمان بی خواب از اتاقش خارج شد -صبح به خیر صبح به خیر در دهانش ماند وقتی آن دامن کوتاه را روی تن عروسک دید وقتی پوست سفید شکم دخترک در چشمش نشست، فورا سر پایین انداخت و این دیار بود که مانند آهو از جلوی چشمانشان گریخت قلب دخترک تند میتپید عاشق این مرد بود همین مردی که گویا به زودی با دختری به نام رها نامزد میشد چشم بست و پشت در دست روی قلبش گذاشت -خونه بودی مادر؟چرا یه یالله نمیگی وقتی میای بیرون؟دختره رو خجالت دادی... شیرزاد نمیدانست چرا مانند مرغ سرکنده شده است قرار بود دخترک را با آن لباس ها بردارد و به تولد ببرد؟ تولد خواهر همان پسرک جؤلق بود -اینا چیه تن این دختر کردی مادر من؟کجا میبریش؟ عزیز با دیدن رگ ورم کرده ی گردن شیرزاد چشمانش به برق نشست -دیار هنوز بچه ست...بایدم لباس قشنگ بپوشه! شیرزاد عصبی دست به ریش هایش کشید نمیدانست چرا حالش بد شده -بچه نیست...هجده سالشه...پسر همسایه خواستگاریشو کرده ، بعد تو با این لباسا میبری خونه ی اینا؟ لبخند روی لب عزیز نشست اما میدانست از این به بعد چگونه کفر این پسر را درآورد: -نگران نباش. من می‌دونم چکار میکنم...برو سرکارت دیرت نشه! گفت و بی توجه به پوست کبود شده ی شیرزاد به آشپزخانه رفت شیرزاد با تی پا به مبل سر راهش ضربه ای زد از ت*م پدرش نبود اگر اجازه می‌داد دخترک به آن مهمانی برود! https://t.me/+Ne8uqurX3z1iMjNk https://t.me/+Ne8uqurX3z1iMjNk
5040Loading...
18
- مــــــن زنت نیستممممممم روانییی! صدای جیغم تو خونش پیچید جوری که همه ساکت شدن. خواهرش، مادرش، رفیقش، محافظ کنارش، خدمه‌ی دورمون! همه به من خیره نگاه می‌کردن و انگار می‌گفتند فاتحت را خواندی...! نگاه نافذ مردونش رو بهم داد و تو سکوت از جاش بلند شد جوری که صندلیش صدا داد و من از ترس پریدم عقب، سمتم اومد که بازم عقب رفتم اما خودشو بهم رسوند و مچمو گرفت! و منو کشوند سمت پله ها و غرید: _هیچ کی بالا نمیاد! و همین جمله باعث شد صدای جیغ من تو عمارت بپیچه، می‌خواست چیکار کنه؟ منو بزنه؟! اگه با اون قد و هیکلش منو می‌زد چیزی از من می‌موند؟ قطعا نه! و دیگه جیغامو تقلاهام دست خودم نبود: _ولم‌کن...کمک…ولم کن روانیِ عوضیِ دزدِ بی ناموس! ولم کن کمک کنید این منو می‌کشه! خودمو عقب می‌کشیدم اما اون با یه دست چنان منو گرفته بود و میکشید که حتی ذره‌ای تقلای من تاثیر نداشت و هیچ کیم دیگه جرات حرف نداشت… و من به یک باره مثل کوآلا چسبیدم به نرده‌ی پله ها و این بار قانون فیزیک مانع شد که منو بکشونه پِی خودش! کلافه سمتم برگشت و غرید: _ولش کن! عصبانیت و خشم از سر و صورتش می‌ریخت و من هیچ حرکتی نکردم که نیشگون بدی از بازوم گرفت و همین باعث شد نرده رو ‌ول کنم. این بار دیگه غفلت نکرد منو روی کولش انداخت و سمت اتاقش رفت و از دید همه خارج شدیم. https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0 به کتفش میزدم و وقتی وارد اتاقش شدیم جوری پرتم‌کرد رو تختش که کل تنم تیر کشید و حالا اون بود که داد زد: _چه گوهی خوردی؟ جلو اون همه آدم سر من داد می‌کشی؟؟؟ موش شده بودم: _ببخشید… چند ثانیه تو صورت خیره شد و چند بار پلک زد که ادامه دادم: _منو نزن… اخماش باز شد و پوفی کشید، اما همین که کمر‌بندشو باز کرد جیغ زدم: _نزن! میخوای بزنی؟!!! از تخت خواستم پاشم که هولم داد رو تخت: _سلیطه بازی در نیار! من رو مال و مِنال خودم خط نمیندازم...! فقط گفتی زنم نیستی دیدم داری راست میگی گفتم زنّت کنم!! ❌❌❌❌❌❌ https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0 https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0 https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0 🌌پنهـان تـرین نیمـه‌ی شهــر🌌 ⭕️رمانی که هنوز به نصفه نرسیده از چندتا نشر معروف پیشنهاد چاپ و همکاری گرفته⭕️ بیش از 600 پارت آماده داخل کاناله🫶 ❌رمان در VIP به پایان رسیده❌ https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
1780Loading...
19
ز تمام بودنی‌ها، تو یکی از آنِ من باش... #حسین_منزوی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔@sweety_lives
410Loading...
20
کمی از یار می‌گوید، دلم آتش می‌گیرد. #دژم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔@sweety_lives
1790Loading...
21
جز یاد دوست هرچه کنی عمر ضایع است... #سعدی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔@sweety_lives
890Loading...
22
ظاهرم با جمع و خاطر جای دیگر می‌شود... #سعدی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔@sweety_lives
1140Loading...
23
جز یاد دوست هرچه کنی عمر ضایع است... #سعدی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔@sweety_lives
1000Loading...
24
ما ملامت را به جان جوییم در بازار عشق... #بیدل ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔@sweety_lives
3611Loading...
25
Media files
3990Loading...
26
وقتی تفنگ رو گذاشتن روی سر عشقم مجبورشدم از پای سفره عقد بلند شم و...😭💔 آب دهانش را قورت داد و لبخندش بیشتر رنگ گرفت. آدم صبوری کردن نبود. کمی سرش را سمت مرد کنارش کشید و لب زد: - عاشقتم! مرد خندید. - دختر عجول، صبر کن حداقل عقد خونده بشه! لبان رژ خورده‌اش بیشتر کش آمد. - خونده بشه یا نشه، عاشقتم. عاقد بسم‌اللهش را گفته بود که... صدای شلیک آمد و صدای لگدی که به در خورد. چند مرد داخل کلبه ریختند، کلبه‌ای که بیش از بیست نفر جا نداشت. یکی بلند گفت: - کی جرئت کرده عروس منو بنشونه مقابل عاقد. جمع به هم ریخت و رنگ از روی عاقد پرید. مردی با قد و هیکل بلند به سمت عروس حرکت کرد. داماد سریع مقابلش ایستاد و بدون نگاه کردن به عروس گفت: - فرار کن. عروس اما تکانی نخورد. مرد یقه‌ی داماد را گرفت و کشید. - گورت رو گم می‌کنی و برمی‌گردی به همون خرابه‌ای که ازش اومدی. و مردی دیگر اسلحه گذاشت روی سر داماد و رو به عروس گفت: - یا بی‌سروصدا با ما میای یا اینو می‌کشیم. داماد گفت: - نایست فرار کن. عروس جیغ کشید. - فرار نمی‌کنم... ولش کنید گفتم. مرد اول به سمتش برگشت. - با اختیار خودت با ما بیای همه در امانن. داماد داد کشید. - نه! و صدای نه‌ی داماد در صدای گلوله‌ی شلیک شده گم شد. جیغ از ته دل عروس هر دو صدا را تحت الشعاع خودش قرار داد. داماد گیر چندین مرد روی زمین بود و خونی که روی کف چوبی کلبه می‌ریخت... مرد گردن کشید. - این رو که زدم به دستش... و اسلحه را گذاشت روی سرش و گفت: - بعدی تو سرشه. و گلنگدن اسلحه را کشید. عروس جیغ کشید. - نزن... نزن.... میام. و نگاه دامادی که پای مرد تنومندی روی سینه‌اش گذاشته شده بود، سمت عروسش کشیده شد. - این کارو نکن! مردی که پا روی سینه‌ی داماد داشت، پوزخندی زد و رو به پیرمرد عاقد گفت: - مشدی کجا؟ عاقد ایستاد و با لحنی لرزان گفت: - به خدا من تو جریان هیچی نبودم. پوزخند مرد غراتر شد. - تو جریان چیزی بودی یا نبودی مهم نیست. بگیر بشین عقدت رو بخون، اما اسم دوماد با اسم پسر من عوض می‌شه. و نگاهش به عروسی رفت که دست به دیوار گرفت تا نیفتد و ادامه داد: - حیفه دیگه، عروس آماده، عاقد حاضر... مهمونا هم... و لبش کشیده شد. - بخون!!! و عاقد نشست و خطبه را خواند... https://t.me/+qZr8ZNHEI-IwY2Nk https://t.me/+qZr8ZNHEI-IwY2Nk چند روز بعد... -دستت بهم بخوره، خودمو می‌کشم! مرد نزدیکتر آمد: -زنمی، حواست هست؟ قلبش از شدت بغض و تنفر لرزید: - هیچ عقدی من و تو رو به هم محرم نمی‌کنه! https://t.me/+qZr8ZNHEI-IwY2Nk https://t.me/+qZr8ZNHEI-IwY2Nk
3050Loading...
27
-کمرش رو ببین...روناش...این دختره کلاس رقص رفته؟ -کلاس رقص کجا بود؟این دختر رنگ آفتاب و مهتاب رو دیده اصلا؟ ابروهای مردی که در اتاق صدای مادر و خواهرش را به وضوح میشنید، در هم رفت و  بشقاب میوه ای جلوی خود کشید میخواست حواسش را از مکالمه پرت کند اما صدای فخری و نگین آنقدری بلند بود که از خانه هم بیرون میرفت -زیر اون همه لباس گل گشاد چی قایم کرده بود این دختر؟!! -دیدی؟ عروسکه...‌عروسک! -وای مامان فکرشم نمیکردم رون‌های دیار اینجوری توپُر و تپُلی باشه! مردمک های مرد در حدقه خشک شد و صدای عزیز آرام تر به گوش رسید: -ششش...شیرزاد تو اتاقه...میشنوه! -خب بشنوه...آق‌داداشم خودش گفت دیار بچه‌ست... شیرزاد حس میکرد نزدیک است خفه شود سیب را در بشقاب رها کرد و دستی به گردنش کشید -با این تعریفایی که تو از دختره‌ی طفل‌معصوم میکنی نظرش جلب میشه دیگه نگین شانه ای بالا انداخت و در حالی که هنوز هم به فیلم رقص دیار نگاه میکرد لب زد: -هزار بار گفتی دیار عروسم بشه ، حتی عارش می اومد نگاش کنه! الان من بگم خوش‌کمره و قشنگ میرقصه حالی به حولی میشه؟ باید بیرون میرفت هیچ دوست نداشت این بحث خاله زنکی را گوش کند اما... -خدا مرگم بده. چرا درست حرف نمیزنی دختر؟حامله ای رو اون بچه هم تاثیر میذاری! نگین با خنده فیلم را زوم کرد و شیرزاد میخواست قبل از رفتن، آب بخورد وارد آشپزخانه که شد، نگین بی‌توجه به غرولند لحظاتی پیش فخری آب‌وتاب‌دار پچ زد: - تولد هما رو یه تنه ترکونده با رقصش...این دامن کوتاه رو از کجا براش خریدی مامان؟ آبی که شیرزاد قلپ قلپ مینوشید تا عطشش را کم کند ناگهان در گلویش پرید چه گفت نگین؟ درست شنید؟ بطری آب روی میز کوبیده شد و نگاه شیرزاد روی مادرش که برای نگین چشم غره میرفت: -چی شده چی شده؟ درست نشنیدم! فخری هول شده و نگین قبلش جواب داد: -داشتم درمورد دیار حرف میزدم. شیرزاد با خشم چانه بالا انداخت و نمیدانست از چه چیزی اینقدر حرصی شده است -خب؟ بعدش! -عزیز دختره رو برده تولد دختر آمنه خانم ! بینی شیرزاد منقبض شد و با چشمان درشت به طرف مادرش برگشت: -همین که دیار رو واسه پسرش خواستگاری کرده دیگه؟ عزیز دست روی دست گذاشت : -نباید میبردم؟ صلاح‌دارش تویی مگه پسرم؟ نفس های شیرزاد تند شد و نفهمید چگونه گوشی را از دست نگین قاپید فیلم را عقب کشید و این چشمانش بودند که هر لحظه بیشتر در حدقه مات میشدند یک عروسک زیبای موفرفری با دامن کوتاه سفید رنگ آن تاپ دخترانه ی کالباسی رنگ و... -عه وا...نگاهش می‌کنی معصیت داره پسرم...هرچقدرم فکر کنی دیار بچه ست ! گوشی از لای انگشتانش کشیده شد اما تنش گرم شده بود آن تصویر او بچه نبود یک زن تمام و کمال و زیبا بود یک تندیس نفس گیر -پسرت ماتش برد مامان! نگین گفت و قاه قاه زیر خنده زد شیرزاد ابرو در هم کشید و با سیب گلویی که تکان خورد ، سینه ای صاف کرد: -اینا چیه تن این دختر کردی مادر من؟ ابروی فخرالسادات بالا رفت خیلی خوب رگ ورم کرده ی کنار گردنش را دیده بود و کیف میکرد از دیدنش -چیه مگه؟ یه دامن چین داره دیگه! شیرزاد باز دست به گردنش کشید آن تصویر از ذهنش بیرون رفتنی نبود نه بعد از روزی که در حمام را ناگهان باز کرد و دخترک را زیر دوش دید -عزیز...دیگه نشوم این دختره رو بردی خونه همسایه! چشمان مادرش به برق نشستند آرزویش بود دیار عروسش شود ، اما این پسر الا و بلا هوس دختران بی قید و بند بیرون را کرده بود میگفت دیار هنوز بچه است و این مزخرفات یک شانه بالا انداخت و از کبود شدن گردن پسرش لذت برد: -چرا نبرم؟دختره هنوز سن و سالی نداره. اینجور مهمونیا نره که تو خونه دلش میپوسه آرام و قرار از دل پسر یکی یکدانه اش رفته بود انگار هنوز هم چشمش به دنبال موبایل نگین بود وقتی با تحکم لب زد: -میپوسه که میپوسه.ما تو این محل آبرو داریم -چکار کرده طفل معصوم؟یه کم تو همسن و سالاش رقصیده خون شیرزاد به جوش آمد از فکر اینکه ممکن است این فیلم را به پسر آن آمنه‌خانم لعنتی نشان داده باشند دستش مشت شد و قبل از اینکه از آشپزخانه خارج شود حرصی غرید: -همین که گفتم‌. یا بفرستش بره از این خونه. یا بهش بگو خودشو جمع کنه! گفت و با قدم هایی بلند از آشپزخانه خارج شد -این چش شد مامان ؟ چرا جنی میشه؟ شیرزاد رفت اما پاهایش با دیدن چشم های معصوم و خیس دختری که همه مکالمه شان را شنیده بود ، روی زمین چسبید -نگران نباشید...پسرعموم...پسرعموم از لندن برگشته...از این به بعد با اون زندگی می‌کنم! ❌❌❌ https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
7220Loading...
28
- با دختر ۱۷ ساله کل کل میکنی پسر؟ حین آنکه آچار برمی داشت و مشغول ور رفتن با موتور اتومبیلش بود در جواب زن پیش رویش  می گوید - چه کل کلی کردم عزیز؟ زن قدمی دیگر جلوتر می آید - به بچه ام گفتی زشت ، از سر شب تو خودشه‌... تک خند از سر تمسخری روی لبهایش می نشیند - دروغ گفتم مگه؟ آینه که هست بده خودش ببینه که زشته..! از گفته اش زن اخم بر چهره می نشاند - نگو اینجور مادر ، این بچه دل نازکه ، تو شوخی میکنی ولی اون طفل معصوم به دل میگیره ... تک خندی میزند... آن دخترک ریزه میزه زیادی لوس بود - من باهاش شوخی ندارم عزیز ، خب زشته ، قبول کن ... حواسش به دخترک پشت پنجره بود میدانست صدایش را میشنود زشت که نبود زیادی هم قشنگ بود فقط زیادی بچه بود و برایش دردسر درست میکرد... - ببین میتونی امشب اشک بچه ام رو دربیاری... در حالی که دستانش را با دستمال پاک میکرد با لحنی جدی طوری که پناه هم بشنود می گوید - بچه ات رو خوب تربیت نکردی عزیز ، جدیدا تو هر کاری سرک میکشه ...بهش گفتم سراغ گوشی من نره‌... دیروز فهمیدم رفته به ترانه پیام داده که بیا نامزدی رو بهم بزنیم...حالا بیا و ثابت کن به خانم که اون پیامکو من ندادم این سلیطه خانم داده‌... با گفته اش لب های پناه از بغض می لرزد مهراب پسر عمه اش بود ... از هفت سالگی کنار او بزرگ شده بود ... دوستش داشت و به ترانه حسادت میکرد ... ترانه ای که قشنگ بود و مهراب گفته بود دوستش دارد ... - ترانه فردا شب میخواد بیاد اینجا عزیز .. نگاهی به دخترک پشت پنجره می اندازد و ادامه میدهد - نمیخوام پناه باز باهاش به کل کل بیفته و ناراحتش کنه ، واسه همین چند روزی بره خونه دایی بهتره ... - واسه خاطر ترانه من بچه ام رو بفرستم خونه داییش؟ اخم کمرنگی رو چهره اش می نشیند - ترانه قراره زن من بشه عزیز ، اگه نمیخوای بفرستیش بره بهش بگو مثل آدم رفتار کنه ، آبروی منو نبره ، بچه بازی درنیاره ... صدایش بالا رفته بود... داشت میگفت پناه آبرویش را میبرد داشت میگفت ترانه قرار است زنش شود.. قبل از آنکه عزیز چیزی بگوید صدای گرفته و لرزان پناه که از خانه بیرون آمده بود بینشان می پیچد - من میرم خونه دایی عزیز ... سرش به سمت دخترک می‌چرخد ... نگاهش نمیکرد - لازم نیست کسی منو برسونه ، خودم به دایی زنگ میزنم بیاد دنبالم ...شما زحمت نکش پسرعمه ... می گوید و سر که بالا میگیرد این نگاه مهراب است که در آن دو تیله آبی رنگی که با بغض و دلخوری نگاهش میکردند ثابت میماند... آن چشمان لاکردارش زیادی قشنگ بودند و چرا ماهیچه درون سینه او داشت این چنین بی تابانه می کوبید؟ https://t.me/+B04Pj93LFhUwMTI0 https://t.me/+B04Pj93LFhUwMTI0 https://t.me/+B04Pj93LFhUwMTI0 https://t.me/+B04Pj93LFhUwMTI0 https://t.me/+B04Pj93LFhUwMTI0
6581Loading...
29
-نزنش، اون مرد کمک کرد بهم به خدا فقط بگو ولش کنن بگو نزننش ترو خدا بهم کمک کرد فقط شب بود بهم جای خواب داد کــــــیــــــارش!!! به پاش افتاده بودم و جوری جیغ زدم که گلوم سوخت و صدای کیارش بالاخره درومد: -ولش کنین. ادماش کنار رفتن و زانو زد تو صورت خیس اشکم گفت: -کمک کرد؟ از دست نامزدت فرار کردی اومدی خونه ی یه مرد غریبه تا بهت پناه بده؟ اگه می گفتم حامین و میشناسم دیگه زنده نمی‌زاشتش و این حماقت و قبول کردم: -اره چون نمی‌خوامت، آقا جون نمی‌خوامت به زور می‌خوای منو سر سفره‌ی عقد بشونی. سری به تایید تکون داد: -برو دعا کن پنج دقیقه تو خونه ی این مرتیکه بودی و زود اومدم وگرنه اگه اتفاقی می‌افتاد یه کار می‌کردم عقد با من واست آرزو شه! و این جمله باعث شد نیشخندی بزنم چون نمی‌دونست با این حرفش چه کمک بزرگی بهم کرده و از حرفی که زده بود بهترین نحو سواستفاده رو کردم: -جدی؟! دختر آفتاب مهتاب ندیده می‌خواستی بابا زودتر می‌گفتی چون منکه. تن صدامو آوردم پایین و تو صورتش رفتم: -من که دختر نیستم خودتو خسته کردی خواستیم مطمئن شی دکتر زنان معرف حضورت می‌کنم! در صدم ثانیه چشم هایش به رنگ خون نشست اما برای من اهمیتی نداشت اگه این دلیل باعث می‌شد از خیر عقد بگذره حاضر بودم کل توهین و کتکاشو به جون بخرم... به یکباره دستش لای موهام فرو رفت و کشید به عقب جوری که صدای جیغم بلند شد و اون غرید: -با غیرت من بازی نکن نعنا فکر نکن چون دوست دارم بلایی به سرت نمیارم! از شدت سوزش کف سرم بغض کردم: -مطمئنی بلایی نمونده سرم بیاری؟ عزیزم حقیقت تلخ ولی باش کنار بیا. دندون سابید بهم: -آره مونده عزیزم اما حقیقت فعلا واسه تو تلخه و نمی‌خوای کنارم بیای اما من بهت برسیم خونه چه با عقد چه بی عقد می‌فهمونم من کیم و کجای زندگیتم! و با پایان حرفش سرمو با ضرب ول کرد و رفت من بدنم از وحشت لرز گرفت. این کارو نمی‌کرد بهم قول داده بود بعد محرمیت دست بزنه بهم و هر چی بود همه می‌دونستن زیر قولش نمیزنه. اما اما چی می‌گفت؟! https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0 چسبیده بودم به کنج دیوار و هق هق می‌کردم که توپید: -مسخره بازیا چیه در میاری هر کی ندونه فکر می‌کنه گرفتمت زیر مشت و لگد پاشو بینم! نالیدم: -درو باز کن بزار برم کیارش. ابرویی انداخت بالا، خم شد و دستمو محکم گرفتم جوری کشوندم که ناچار بلند شدم هلم داد سمت تخت جیغم بلند شد: -نکن نکن به من قول داده بودی قول داده بودی لعنتی... روی تخت با تموم تقلا افتادم و قبل این که بلند شم روم خیمه زد و اون برخلاف من خونسرد بود: -هیشش، جوجه این قدر جیغ جیغ نکن بدتر داری جریم می‌کنی! با این حرفش لال شدم و سعی کردم از در دیگه ای وارد شم: -قول داده بودی؟ مگه معروف نیستی به این که سرت بره قولت نمیره؟ -قول من واسه وقتی بود که جنابعالی دختر آفتاب مهتاب ندیده بودی حالا که میگی تجربه داشتی خب پس چرا مراعاتتو کنم؟ می‌دونی داستانش چی جوریه و چه شکلیه ترس و آمادگی دیگه نمی‌خوای مگه نه؟ داشت تلافی می‌کرد دستاشو که خواست بخزه زیر لباسام چنگ زدم: -دروغ گفتم به خدا چرت گفتم اذیتم نکن قول داده بودی بهم اینو . دست تو صورت خیس اشکم کشید پیشونیش و چسبوند به پیشونیم و پچ زد: -می‌دونم زر زدی بری رو مخم می‌دونم اما من تا مطمئن نشم از این دروغی که گفتی خوابم نمیبره، من دیر اعتماد میکنم می‌دونی مگه نه؟ بدنم لرز گرفت: -قول داده بودی توروخدا... پیشونیم این‌بار بوسید: -هیش قول و قرارمون سر جاش می‌مونه اما من باید مطمئن شم می‌دونی که چی میگم بِیبی؟! ❌❌❌❌❌❌ https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0 https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0 https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0 🌌پنهـان تـرین نیمـه‌ی شهــر🌌 ⭕️رمانی که هنوز به نصفه نرسیده از چندتا نشر معروف پیشنهاد چاپ و همکاری گرفته⭕️ بیش از 600 پارت آماده داخل کاناله🫶 ❌رمان در VIP به پایان رسیده❌ https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
1760Loading...
30
#قسمت_۸۹۳ ×××××× دیروز صبح که دختر کوچولوش که هنوز ۳کیلو هم نبود از بیمارستان مرخص شد، با خودش به هتل بردش‌. اوضاع تا شب آروم بود جز چندین بار شیر خوردن و سه مرتبه تعویض بقیه‌اش رو در سکوت خواب بود. طوریکه فکر کرد، بچه به این خوبی! چه نیاز به کسی هست؟ خودش میتونه براحتی از پسش بربیاد. شام رو خواسته بود براش تو اتاق ببرن تا دخترش رو که خواب بود تنهاش نذاره ... صورت معصوم و دوست داشتنیش، تو خواب و بیداری کم از فرشته‌‌ها نداشت. شباهت ظاهریش به نازنین زیادی به چشم میامد، تنها شباهت بارزش به مهرداد رنگ چشماش بود، که در نگاه اول نسبت پدر و دختریشون رو ثابت می‌کرد. باید اسمی براش انتخاب می‌کرد. تا حالا برای این صبر کرده بود، چون دوست داشت نازنینم باشه ‌‌و در مورد اسم نظر بده، اما مشخص نبود تا کی تو اون وضعیت بمونه ... این مدت خیلی در مورد حسش به نازنین فکر کرده بود. به قلبش که رجوع می‌کرد علاقه‌ی عاشقانه‌ای بهش نداشت ولی ازش بدش هم نمی‌آمد‌. تا بحال بعنوان یه دوست دوستش داشت. طوریکه آخر فروردین که برای بستن قرار داد کاری با طرف حسابش تو ایران اومده بود دلش خواسته بود چندباری نازنین رو ببینه و روابط صمیمی تری باهم پیدا کرده بودن ... امّا حالا با دید دیگه‌ای به نازنین نگاه می‌کرد. مادر دخترش بود، از عمق وجود و قلبش از خدا می‌خواست بخاطر دخترش هم که شده به زندگی برگرده.  به لطف و بزرگی و مهربونی خدا ایمان داشت دوست داشت با وجود نازنین خانواده سه‌ نفره و خوشبختی باشن. به خودش قول داد سعی کنه دوباره عاشق بشه و نازنینم عاشق کنه زندگی بی عشق براش معنایی نداشت و تعریف نشده بود. یکی از دلایل تارک دنیا شدنش و اینکه خواست تنها بمونه ، چون فکر می‌کرد بعد از یگانه هیچ دختری به قلبش نفوذ نمی‌کنه و جاش رو پر نمی‌کنه، دخترایی هم که تابحال تو زندگیش آمده بودن با رفتار سرد و عاری از احساس مهرداد  مدت کمی موندگار میشدن و گذرا بودن .... از صبح خسته شده بود و مرور افکار خسته‌ترش کرده بود. چراغ بالای سرش رو خاموش کرد آب گرم برای شیر دخترش داخل فلاسک بود، با خیال راحت کنارش خوابید بوی تنش بقدری خوشایند بود که خیلی زود خوابش برد. بعد از مدت کمی با صدای گریه‌ی دختر به هول از خواب پرید. فکر کردگرسنه است شیرش رو همونطور که پرستار یادش داده بود مثل چند دفعه پیش  آماده کرد و به سمت دهنش برد.شیشه رو گرفت و شروع به مک زدن کرد اما بعد از زمان کمی گریه رو سر داد و تا صبح ادامه داشت، اینکه دلیل گریه رو نمیدونست  عصبیش کرده بود. چندین بار چک کرد نیاز به تعویض نداشت،  شیرش رو هم درست نمی‌خورد... تا صبح نذاشت خواب به چشمش بره خیلی سریع ‌ در مورد توانایی نگهداریش به تنهایی  تغییر عقیده داد. با یه شب متوجه شد از عهدش برنمیاد . باید به فکر چاره بود .بنظرش مادرا اینجور مواقع ترفندایی دارن که با بکار گیریشون اوضاع رو خیلی زود سر و سامون میدن .... ❌#هرگونه‌کپی‌ممنوع‌🙏
1 6955Loading...
31
ز تمام بودنی‌ها، تو یکی از آنِ من باش... #حسین_منزوی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔@sweety_lives
1 8305Loading...
32
ناله در حنجره‌ام زندانی است... #حسین_منزوی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔@sweety_lives
800Loading...
33
نازَنیِنا مَکُن آن جُور، کِه کافَر نَکُنَد ... #سعدی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔@sweety_lives
2370Loading...
34
خداوندا مرا آن دِه که آن بِه... #حافظ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔@sweety_lives
1100Loading...
35
عمرم در آرزو شد و در انتظار هم... #خاقانی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔@sweety_lives
1141Loading...
36
Media files
8462Loading...
37
#پارت_510 -شب رو با طرفدارت بودی ؟ اونم یه دختر ۱۸ ساله؟ نگاه بی تفاوتی به چهره برزخی آرش ، مدیر برنامه هایش می اندازد و حین تن زدن پیراهن مردانه اش خونسرد جواب میدهد - به زور باهاش نبودم... - تو فرداشب پرواز داری مهراب ، میدونی اگه  خبرش تو رسانه بپیچه چه بلایی سرت میاد؟ آرش گفت و دخترکِ مچاله شده گوشه ی تخت که تمام مدت صدایشان را از سالن می‌شنید لرز کرد مهراب از ایران میرفت؟ - کی میخواد خبر رابطه منو با یه بچه پخش کنه؟ این دختر به اندازه کافی شیرفهم شده با کی طرفه پناه هق زد و بیشتر درخود مچاله شد تمام تنش درد میکرد و کبود بود همان لحظه در اتاق با ضرب باز شد - هی دختر ظهر شد پاشو باروبندیلتو جمع کن گوشه پتو را کشید - بی سروصدا لباساتو تن میزنی از آسانسور پشتی میری بیرون شماره حسابتم بنویس بگم پول دیشبتو بریزن برات پناه گریان سر بلند کرد - میخوای از ایران بری؟ پس من چی؟ مهراب تک خندی زد - تو چی؟ تو چیکاره ای این وسط؟ - م...من فکر کردم بعد از دیشب دیگه.. دیگه مهراب قهقهه زد - فکر کردی چون یه شب باهام بودی دیگه زنم شدی کوچولو؟ پناه ناباور اشک ریخت - من .. من گفتم دوستت دارم سر پایین انداخت و خجالت زده نالید - من بار اولم بود مهراب مانتو و شلوار دخترک که پایین تخت افتاده بود را برداشت و به طرفش انداخت - قصه هات تکراریه دختر جون ... جمع کن زودتر وسایلتو راننده تا پایین شهر میرسونتت * * * * * پنج سال از آن روزی که آن دختر را رها کرده میگذشت و او حالا حتی قیافه آن دخترک را به یاد نداشت... بوسه مرطوبی به سرشانه برهنه زنی که در آغوشش جولان میداد میزند و نگاهی به بلیط های روی پاتختی می اندازد فردا بعد از چهارسال مهراب هامون به ایران برمی گشت... اما به همراه زنی که قرار بود در کنسرتش در حضور مردم از او خواستگاری کند... خبر نداشت ... نمی دانست میان جمعیت کنسرت فردا شبش یک دخترک پنج ساله وجود دارد.. دختر بچه ای که او پدرش بود ... https://t.me/+D8acV8DtoyRjODFk https://t.me/+D8acV8DtoyRjODFk https://t.me/+D8acV8DtoyRjODFk https://t.me/+D8acV8DtoyRjODFk https://t.me/+D8acV8DtoyRjODFk
7051Loading...
38
- مــــــن زنت نیستممممممم روانییی! صدای جیغم تو خونش پیچید جوری که همه ساکت شدن. خواهرش، مادرش، رفیقش، محافظ کنارش، خدمه‌ی دورمون! همه به من خیره نگاه می‌کردن و انگار می‌گفتند فاتحت را خواندی...! نگاه نافذ مردونش رو بهم داد و تو سکوت از جاش بلند شد جوری که صندلیش صدا داد و من از ترس پریدم عقب، سمتم اومد که بازم عقب رفتم اما خودشو بهم رسوند و مچمو گرفت! و منو کشوند سمت پله ها و غرید: _هیچ کی بالا نمیاد! و همین جمله باعث شد صدای جیغ من تو عمارت بپیچه، می‌خواست چیکار کنه؟ منو بزنه؟! اگه با اون قد و هیکلش منو می‌زد چیزی از من می‌موند؟ قطعا نه! و دیگه جیغامو تقلاهام دست خودم نبود: _ولم‌کن...کمک…ولم کن روانیِ عوضیِ دزدِ بی ناموس! ولم کن کمک کنید این منو می‌کشه! خودمو عقب می‌کشیدم اما اون با یه دست چنان منو گرفته بود و میکشید که حتی ذره‌ای تقلای من تاثیر نداشت و هیچ کیم دیگه جرات حرف نداشت… و من به یک باره مثل کوآلا چسبیدم به نرده‌ی پله ها و این بار قانون فیزیک مانع شد که منو بکشونه پِی خودش! کلافه سمتم برگشت و غرید: _ولش کن! عصبانیت و خشم از سر و صورتش می‌ریخت و من هیچ حرکتی نکردم که نیشگون بدی از بازوم گرفت و همین باعث شد نرده رو ‌ول کنم. این بار دیگه غفلت نکرد منو روی کولش انداخت و سمت اتاقش رفت و از دید همه خارج شدیم. https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0 به کتفش میزدم و وقتی وارد اتاقش شدیم جوری پرتم‌کرد رو تختش که کل تنم تیر کشید و حالا اون بود که داد زد: _چه گوهی خوردی؟ جلو اون همه آدم سر من داد می‌کشی؟؟؟ موش شده بودم: _ببخشید… چند ثانیه تو صورت خیره شد و چند بار پلک زد که ادامه دادم: _منو نزن… اخماش باز شد و پوفی کشید، اما همین که کمر‌بندشو باز کرد جیغ زدم: _نزن! میخوای بزنی؟!!! از تخت خواستم پاشم که هولم داد رو تخت: _سلیطه بازی در نیار! من رو مال و مِنال خودم خط نمیندازم...! فقط گفتی زنم نیستی دیدم داری راست میگی گفتم زنّت کنم!! ❌❌❌❌❌❌ https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0 https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0 https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0 🌌پنهـان تـرین نیمـه‌ی شهــر🌌 ⭕️رمانی که هنوز به نصفه نرسیده از چندتا نشر معروف پیشنهاد چاپ و همکاری گرفته⭕️ بیش از 600 پارت آماده داخل کاناله🫶 ❌رمان در VIP به پایان رسیده❌ https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
3310Loading...
39
در آن هوای سرد ، به ماشین لوکس و غول پیکرش تکیه داده بود و قدم برداشتن من را نگاه میکرد. چقدر در آن اوور کت مشکی و شلوار جذب مردانه ، جذاب دیده میشد... از کی جذابیت هایش را میدیدم؟ از کی فهمیده بودم پسر قاتل مادرم ، به جز سورمه ای و مشکی ، رنگ دیگری نمیپوشد؟ نزدیکش که شدم ، نگاهی به سرتاسر کوچه ی خلوت انداخت. محکم دستم را گرفت و فورا در ماشین را باز کرد... نگاهش عمیق و لغزان بود: _بشین...دوس ندارم اینجا واست حرفی دربیاد! موافق بودم و هردو روی صندلی های ماشین جای گرفتیم. استارت که زد ، نیم رخ مردانه و اخمویش را نگاه کردم و آهسته پرسیدم: _کجا میریم؟ نگاه کوتاهی سمتم انداخت.از آن نگاه ها که تا مغز استخوانت را میسوزاند و سپس حرکت کرد: _یه جا که بشه عطرتو نفس کشید...یه کَم نرمی تَنِت رو حس کرد... امشب تا مرا سکته نمیداد ، از حرفهایش دست نمیکشید... دستم را نامحسوس روی قلبی که وحشیانه میخواست سینه ام را بشکافد گذاشتم و از پنجره بیرون را نگاه کردم... _حالا چرا روتو اون طرف کردی...؟ببینم اون چِــشماتو...! با لجبازی به روبه رویم چشم دوختم.نباید با او به جای خلوتی میرفتم: _دیروقته..منم شام نخوردم!بریم یه جا شام بخوریم... دستش ناگهان بند چانه ام شد و صورتم را سمت خود کشاند... نگاهی به چشمانم انداخت .همان آبی هایی که میگفت دیوانه اش کرده اند و دوباره به روبه رویش چشم دوخت: _موافقم با شام...اما فکر نکن از دستم در میری!اون حد و حدودی که میخوای با من تأیین کنی رو نمیخوام!.من به یه بغل ساده و یه کم بو کشیدن تنت راضی ام... دستش همچنان روی چانه ام و گاه روی گونه ام مانور میداد و من هم گمانم دیوانه شده بودم... خیره اش شدم و به چهره ی اخمویش نگاه کردم.او اما تا نگاهش از چشمانم به آن دو لب رُژ خورده کشیده شد ، در اولین کوچه پیچید و ترمز کرد... به خودم که آمدم ، سرم محکم روی سینه اش فرود آمده بود و او کنار گردنم نفسهای عمیق میکشید... _دیگه حق نداری حتی یه وَجب از خاک این شهر دور بشی...! موهایم را که نرم و بی قرار چنگ زد ، نفسم رفت... و من در دلم اعتراف کردم... چقدر زود این ترکیب چوب و سیگار ، مرا معتاد کَــرد... _شیرزاد...؟ اسمش را صدا میزنم و او بی طاقت کنار گوشم می غُرَّد: _هیــــس...مُسافرت بدون مَن واسَت حَــرومه دیار...جایی نمیری...فهمیدی...؟ میدانستم همانقدر که اکنون از آن آرامش میبلعم ، یک ساعت دیگر ، همان موقع که سر روی بالشت میگذارم ، برای حال اکنونم زار میزنم... دلی که برای بزرگترین دشمنش رفته بود....! برای مردی که خود نامزد داشت..‌ _شیرزاد...؟من باید برگردم خونه ....عزیز... صدایم بغض داشت و او آن را شنید... _نباید زُل زُل تو چِشمام نگاه میکردی...نباید تو خیابون و این ماشین بی صاحاب لَباتو به هم فشار میدادی.... دستم روی یقه اش چنگ شد ونوک انگشتم سینه اش را لمس کرد... لرزید و فشار بازوانش بیشتر شد. با حرص دستانش بالا آمد و دور صورتم که قاب شد ، نگاه تبدار و درمانده اش در چشمانم نشست: _لعنت به چشمات...خُب...؟ زبانم بند آمده بود و تا به اکنون ، او را در این حال ندیده بودم. نوسان نگاهش روی صورتم قطع شد و گونه ی زبرش را به گونه ی نرم من مالید: _باید از دستت سر به بیابون بزارم... خودم را در آغوشش جمع کردم و او لبهایش را با نفس نفس جلو کشید... قولهایی که به جهانبخش داده بودم فراموش شدند... ❌❌❌❌❌❌ https://t.me/+d6CMpXMtCI9jNGM8 https://t.me/+d6CMpXMtCI9jNGM8 https://t.me/+d6CMpXMtCI9jNGM8 ❌❌❌❌❌❌ پرطرفدار ترین رمان #آرزونامداری
6815Loading...
40
وقتی یه پسره مذهبی و قلدر شیطنتش گل می‌کنه و برای اولین بار به نامزدش زنگ می زنه....😂😍👇 نفس بلندی کشید و برای احتیاط هم که شده اول پیام داد. - بیداری؟ جواب خیلی سریع رسید. - فرشته؟!!!! چشمانش روی جواب گرد شد. انگشتی گوشه‌ی لبش کشید و دوباره نوشت. - بله؟... الان این یعنی خوابی یا بیدار؟ نکنه خوابی و فرشته‌ای چیزی خواب می‌بینی؟ دوباره جواب به همان سرعت آمد. - فرشته فقط من دستم بهت برسه می‌دونم چیکارت کنم. ابروهایش به بن موهایش چسبید. نفسش را پرخنده فوت کرد و نوشت. - یا خدا... نکنه اسم رمزه این... تا دیروز امیرخان بودم که! کسی پیش‌ته می‌خوای نفهمن منم؟! جواب‌هایش بدون ثانیه‌ای تعلل می‌رسید. - من یه امیرخانی نشونت بدم، کشتی منو تو! بیشعور چند تا سیم‌کارت داری؟ امیر متعجب از این جواب‌های پرت روی زمین نشست تا از خنده روی زمین ولو نشود. دستش را محکم روی صورتش کشید و نوشت. - الان با من بودی یعنی؟ جون خودت نباشه، جون خودم من یه سیم‌کارت بیشتر ندارم. حالا واسه چی تا این حد عصبانی هستی؟ به خدا شماره‌ت رو نداشتم الان از مامان گرفتم. و در پیام بعدی سریع نوشت. - اونم به زور البته!!! این بار جواب با کمی مکث رسید. - فرشته جون هر کی دوست داری سربه‌سرم نذار. هر دفعه صد بار مردم و زنده شدم تا جوابت رو بدم. با ذهن درگیری نوشت. - زنگ بزنم حرف بزنیم؟ مکث بین جواب باز بیشتر شد. - فرشته داره قلبم می‌ایسته، دستام شده یخ... جون هر کی دوست داری بگو تویی و داری شوخی می‌کنی! نفس پری کشید و صورتش پر از خنده شد. اینجا خبری بود. با شیطنت تایپ کرد. - خیلی خب، تو اعتراف کن عاشق امیری، منم اعتراف کنم کی‌ام! جواب این بار تندتر رسید. - این دو روز هزار بار اعتراف گرفتی، باشه اینم روش، من عاشق امیرم. الان هم محض رضای خدا این‌قدر دیوونه‌م نکن، هر بار غش می‌کنم من! بذار برم کپه مرگم رو بذارم خیر سرم. خنده شانه‌هایش را لرزاند، راحت می‌شد فهمید احتمالاً یکی از رفقایش مدام سربه‌سرش گذاشته. با نوشتن: - نخوابی‌ ها! سریع شماره‌ی ساحل را گرفت و موبایل را دم گوشش گذاشت. ابروهای ساحل به هم دوخته شده بود. در تردید بین جواب دادن یا جواب ندادن، ضربان قلبش به بالاترین حد خود رسیده بود. با نگاه به موبایل و شماره‌ی ناآشنا برخاست و پر استرس چند قدم به جلو برداشت. دست روی دهانش گذاشت و فکر کرد اگر واقعاً امیر باشد چه! تماس قصد قطع شدن نداشت و همچنان می‌زد. وسط اتاق ایستاد و دست روی قلبش گذاشت، نه بابا! قرار بود امیر تماس بگیرد این دو روز می‌گرفت! ولی امان از اضطراب دیوانه‌کننده‌ای که گریبان‌گیرش شده بود. یک دست روی قلبش گذاشت تا از جا کنده نشود و با دست دیگرش تماس را برقرار کرد و موبایل را نزدیک گوشش برد، ولی در خودش قدرت حرف زدن نیافت. امیر متعجب از برقراری بی‌حرف تماس، موبایل را از گوشش فاصله داد تا از قطع نشدنش مطمئن شود و با اطمینان از اتصال دوباره کنار گوشش نگه داشت. - سلام! با شنیدن سلام امیر، نفس کشیدن برایش مشکل شد. یا خدا واقعا امیر بود!!! نیشگون کوچکی از صورت خود گرفت تا مطمئن شود بیدار است... از دلش گذراند؛ «فرشته خدا بگم چیکارت کنه!» دست لرزانش را بالا برد و روی دست دیگرش گذاشت تا گوشی از دستش رها نشود. هنوز صدایش را برای جواب باز نیافته بود که امیر گفت: - طبق شریعت اسلام و سنت پیامبر جواب سلام از اوجب واجباته! صدایش عین برگ درخت زیر باد شدید لرز داشت. - وای... سلام. امیر چشم روی هم گذاشت و هر کاری کرد خنده اش را کنترل کند، نشد و خنده در لحنش پخش شد. - پس و پیش سلام باز تا جایی که من می‌دونم، سلام علیکم... علیکم‌السلام... یا خیلی بخوایم عاشقانه‌اش کنیم سلام عزیزم یا سلام عشششقم هست... وای سلام نشنیدم تا حالا! و کلمه‌ی عشقم را حسابی کشید. ساحل حس کرد پاهایش قدرت تحمل وزنش را ندارد، حتی توان رفتن تا تختش. همان‌جا وسط اتاق روی زمین نشست که نه، در واقع وا رفت. در لحنش کلی استیصال بود، وقتی تقریباً نالید. - امیرخان!!! صدای خنده‌ی امیر بلند شد. - فکر نمی‌کردم اولین تماسم با همسرم این‌قدر پر احساس رقم بخوره! https://t.me/+gCQXoSqvQfdmZTI0 https://t.me/+gCQXoSqvQfdmZTI0 تو #پست43و49‌ حاج خانوم تصمیم می‌گیره برای پسرمذهبی‌ اش که سنش داره می‌ره بالا زن بگیره پس پسرش رو به بهونه عیادت می کشونه خونه دختر حاجی معتمد محل! اما خبر نداره که وقتی ازاین قراره خواستگاری خبردار می‌شه مراسم رو به هم می‌زنه ولی طولی نمی‌کشه که می‌فهمه دلش برای اون دختر رفته ومجبوره پا پیش بذاره....😌😎👇 https://t.me/+gCQXoSqvQfdmZTI0 https://t.me/+gCQXoSqvQfdmZTI0
4021Loading...
فکر می‌کردم قراره یه ماموریت سه روزه‌ باشه. وقتی نمونه ها رو جمع‌ کردم، برمی‌گشتم خونه اما... قرار نبود اونو ببینم، قرار نبود یه ناجی باشم، یه کلید آزادی که سرنوشت، صدها سال پیش وعده‌اش رو به اون داده بود! اما من یه دختر معمولی بودم، کسی که از طرف خانواده‌اش طرد شده و تنها زندگی می‌کنه و قطعا اونقدر خاص نیست که برای یه بازی بزرگ انتخاب بشه. من... قرار نبود معشوقه‌ی نفرین شده‌ی اون باشم! https://t.me/+qsAYt6ixYe5mNzg0
Mostrar todo...
یه رمان جذاب براتون آوردم از نویسنده‌ی پروژه آخرین جاسوس🤩 داستان دختریه که باعث بیدار شدن یه موجود دویست ساله میشه و کلی دردسر برای خودش درست می‌کنه که خوندنش خالی از لطف نیست😉 رمان آتش‌زاد، فانتزی و عاشقانه برای خوندنش، زودی عضو شو👇😍 https://t.me/+qsAYt6ixYe5mNzg0
Mostrar todo...
خوش سحری که روی او باشد آفتاب ما #مولانا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔@sweety_lives
Mostrar todo...
sticker.webp0.64 KB
Repost from N/a
_زنت اون بیرون داره التماس میکنه که ببینتت اونوقت تو نشستی داری سیگار میکشی ... چشمانش از حجوم درد میسوزد و سینه اش به خس خس می افتد.. تکیه زده به صندلی چشم میبندد و همزمان با خارج شدن دود از میان لب های نیمه بازش خشدار مینالد.. _بفرستش بره.. یاسین سرفه کنان دود سیگار را پراکنده میکند و داخل میشود.. روی میز پر بود از فیلتر سیگار های نیمه سوخته و مگر از سیگار متنفر نبود؟ _داری با خودت و اون طفل معصوم چیکار میکنی..؟چه خبره اینجا..؟ با درد پلک برهم میفشارد: _نزار دیگه پاشو بزاره اینجا.. _سام..؟ بغضش را فرو می دهد.. صدای یاسین با تردید بلند میشود: _دعوت نامه ی عروسیت و تو براش فرستادی..؟ چشمانش به آنی باز میشود.. _طفل معصوم از وقتی خبردار شده میخوای با یکی دیگه ازدواج کنی داره پس میفته... قلبش از تپش می ایستد.. صندلی را به عقب هول میدهد و درحالیکه به سمت پنجره میرود شوکه دستش را به صورتش میکشد.. با درد مینالد: _کار اون دختره ی روانیه.. صدایش از اعماق چاه به گوش میرسد.. _ماهک از زور گریه نفسش در نمیاد..بد کردی سام هم به خودت هم به اون دختر.. صبر نمیکند.. از اتاق بیرون میزند و بالای پله ها می ایستد.. صدای گریه و زجه هایش را میشنود و دستش را بند نرده ها میکند... _ترو خدا بیا پایین میخوام ببینمت..؟فقط همین یه بار.. عزیز با گریه شانه هایش را میگیرد.. _دورت بگردم مادر آروم باش یکم...یکیتون زنگ بزنه دکتر این دختر نفسش بالا نمیاد میترسم پس بیفته... _زنگ زدیم خانوم..نزدیکن.. سام با دیدن وضعیتش سینه اش را چنگ میزند ؛چشمان سرخش میسوزد و کی طاقت دیدن اشک هایش را داشت.. _مگه نگفتم دیگه حق نداری پاتو بزاری اینجا..؟ صدای بم و خشدارش ماهک را به خود می آورد که با تردید سر بلند میکند.. انگشتانش را مشت میکند دلش برای چشمان خیس و معصومش میرود. کاش میتوانست سرش را به سینه بفشارد.. دلش سخت در آغوش کشیدنش را میخواست.. بوسیدنش را .. ماهک معصومانه هق میزند: _سام..ترو خدا تو چت شده..؟ _احضاریه دادگاه و برات فرستادم.. _سام.. _برو بیرون از خونه ام.. دخترک میشکند و سام بغضش را به سختی فرو میدهد و جان میکند: _دیگه ام پاتو اینجا نذار.. ماهک به نفس نفس میفتد.. سام به سختی از او چشم میگیرد و عقب گرد میکند.. سرو صدا های پایین اوج میگیرد.. _ماهک ماهک جان مادر..؟ زنگ بزنین دکتر پس کجا موند این بچه نفس نمیکشه... _همین الان رسیدن خانوم بزرگ.. قلبش از تپش می ایستد.. گام های سستش توان یاری کردنش را ندارد و فریاد ها اوج میگیرد.. _یا خدا..ماهک ..ماهک مادر .. خدایا خودت به جوونیش رحم کن.. برای سرپا ماندن دستش را بند دیوار میکند و به سختی به سمت سالن میرود.. جسم غرق خونش او را دچار شوک میکند.. قلبش نمیزند .. _آقای دکتر یه کاری کن.. _چه بلایی سرش اومده ...باید سریع تر ببریمش بیمارستان اینجا کاری از دستم ساخته نیست.. پیرزن مینالد.. _این..این خون برای چیه..؟ _بچه اش سقط شده.. چطور نفهمیدین این دختر باردار بوده..؟ صدای دکتر مثل ناقوس مرگ در سرش میپیچد سینه اش را چنگ میزند؛ دنیا پیش چشمانش تار میشود و آخرین جمله ی دکتر مصادف میشود با سقوطش روی زمین.. _به خاطر خون زیادی که ازش رفته ممکنه جونش و از دست بده.. https://t.me/+8yWzjM0WGJEzYmE0 https://t.me/+8yWzjM0WGJEzYmE0 https://t.me/+8yWzjM0WGJEzYmE0
Mostrar todo...
Repost from N/a
بخشی از رمان -برام تله گذاشتن محمد...! منو تو دام انداختن... فقط میخوان رسوام کنن محمد....! زجه هایی که میان دست‌های پدرو برادرش می‌زند، نمی‌تواند کاری از پیش ببرد. دیگر سلطنتش در این خانه و کنار من از هم پاشیده است. دور، دور مردهایی است که در خانه ام نگاه های خثمانه شان را روی من وزنی که سالها کنارم حمایتش کرده بودم، چرخ می دهند. چشم های دردمندم پشت سر خورشید که با حال فجیحی بین دست های پدرو برادرش سمت پله ها برده می شود تا برای همیشه از زندگیم محو شود، می ماند! برای یک لحظه دستش را از اسارت دست های برادرش بیرون می کشدو ساعت مچی اش را از روی جزیره چنگ می زند. همان ساعتی که.... چشم روی هم می فشارم تا توده ی نشسته بر راه گلویم منفجر نشود! - این خونه مال منه... اجازه نمیدم کسی جز من اینجا رو تصاحب کنه... من برمی‌گردم محمد... من به اینجا تعلق دارم... برمیگردم... پدرش وسط پله ها رهایش می کندو با گام های بلند برمی گردد.خلیل گردن می کشدو امیرحسین مچش را می‌گیرد و مانعش می شود. پدر خورشید با چشم‌های به خون نشسته و رگ گردن بیرون زده مقابلم می ایستد. با مشت های گره کرده سعی می کند، جلوی نفس نفس زدنهایش را بگیرد. اما چندان موفق نیست! با آن همه کتکی که به خورشید زد وامیرحسین به زور خورشید را از دست مشت و لگدهایش نجات داد، باید هم این گونه نفس کم بیاورد! با دندان های چفت شده انگشت تهدید جلوی چشمانم می‌گیرد و می غرد: - اگه غیرت داری #طلاقش بده...! نمی توانم زبان بچرخانم. قلبم متلاشی می شود. با بی رحمی تمام مقابل چند جفت چشم منتظر، ادامه می دهد: - بی ناموسی اگه طلاقش ندی... طلاقش بده تا خودم گردنشو ببرم....! نمی توانم حتی نفس بکشم. بهت زده به پدری که از درد شکستن غرورش به زور خودش را کنترل می کند خیره می مانم. https://t.me/+XWciu9YOFi02YjQ0 https://t.me/+XWciu9YOFi02YjQ0 https://t.me/+XWciu9YOFi02YjQ0
Mostrar todo...
Repost from N/a
. من مطمئنم اون هنوزم رادمان دوست داره ، خودم دیدم چجوری نگاهش میکرد چهارسال پیش وقتی داشت میرفت حتی وقتی تصویری حرف میزدیم هم چشمش دنبال شوهر من بود! چشمام از شنیدن حرفاش درشت شد. باورم نمیشد خواهرم این حرفارو راجبم بزنه ، اونم فقط بخاطر اینکه قبل ازدواجشون من توی دانشگاه از رادمان خوشم میومد. من حتی برای اینکه به خواهرم خیانت نکنم چهارسال از خانوادم دور شدم. _ اگر ببینم بازم چشمش دنبال رادمان باشه به مامان اینا میگم زود شوهرش بدن. چقدر خواهرم تو چهارسال عوض شده بود. ترس تموم وجودم گرفت ، من نمیخواستم زوری ازدواج کنم. باید فکر میکردم. دیگه بیشتر از این نمیتونستم منتظرشون بزارم و باید خودمو نشون میدادم مامان بابا رادمان سها و آهو منتظرم بودن. خیلی عجیب بود که توی فرودگاه به این بزرگی باید صدای خواهرم اونم با فاصله یک دیوار کوچیک بشنوم. چمدونم برداشتم و به طرف خروجی فرودگاه رفتم. و همین که به در رسیدم تمام خانوادم کنار هم دیدم. لبخند مصنوعی زدم به طرفشون رفتم. تمام ذوقم کور شده بود. اول مامان و بابا رو بغل کردم و بعد به ترتیب سها و آهو… به رادمان فقط سری تکون دادم. _سودا مادر نمیدونی چقدر دلتنگ بودیم. لبخندی زدم _منم همینطور مامان جونم. اینبار سها با کنایه گفت _فکر میکردم بعد چهارسال زرنگ باشی اونجا برای خودت شوهر پیدا کنی ابجی کوچولو…یعنی هیچ خبری نیست؟ نفس عمیقی کشیدم تا آروم باشم و زیر گریه نزنم. خواستم حرفی بزنم که همون صدایی از پشتم شنیدم _ببخشید.. به عقب برگشتم ، این همون مرد مذهبی بود که توی برداشتن چمدوناش کمکم کرده بود. فقط توی چند لحظه فکری به سرم رسید و بدون اینکه به عواقبش فکر بکنم گفتم _اومدی عزیزم ، چرا انقدر دیر کردی؟ بیا با خانوادم آشنات بکنم. مرد بیچاره نگاهی به من و بعد به ۱۰ جفت چشم پشتم کرد خواست حرفی بزنه که زودتر آستینش گرفتم به کنار خودم کشیدمش. _بیا همه منتظرن. بعد به طرف خانوادم که همه متعجب نگاهمون میکردن برگشتم. https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 اول نگاهم‌و به مامان و بابا بعد به سها انداختم _ببخشید میدونستم باید زودتر بهتون میکفتم اما میخواستم سوپرایز بشید. این آقای خوشتیپی که کنارم میبینید ، کسیه که من دوستش دارم و اگر اجازه بدید میخوام باهاش ازدواج بکنم. صدای بلند همشون شنیدم که ها یا چی میکردن. زیرچشمی به مرد نگاهی انداختم. چشماش درشت شده بود و داشت منو‌ نگاه میکرد. سرمو به طرفش برگزدوندم التماسم توی چشمام ریختم تا فقط همراهی بکنه. بابا اولین نفر به خودش اومد لب زد _سلام ، من سجاد پدر سودام ایشونم مادرش معصومه… مرد انگار دلش به حالم سوخت که چشم غره بدی بهم رفت به طرف بابا برگشت. دستشو به طرفش دراز کرد با لبخند کوچیکی لب زد _خیلی خوشبختم ، محمد حسین تهرانی ، ببخشید اینجوری یهو بی خبر اومدم فکر دخترتون بود. قبل اینکه بابا حرفی بزنه سها سریع پرید وسط. دستشو به طرف محمد گرفت لب زد _خیلی خیلی خوش اومدین منم سها خواهر سودام مطمئنم براتون از من زیاد گفته. _خیلی تعریف کرده… مرد نگاهی به دست دراز شده سها انداخت و فهمیدم که امکان نداشت با اون دست بده چون محرم نبود. دست سها و گرفتم ببه پایین کشیدم _سها جان محمدحسین با نامحرم دست نمیده! با این حرفم دیدم که چشمای مامان و بابا برق زد. مامان خیلی زود نزدیک محمد شد گفت _خیلی خوش اومدی پسرم. بعد به طرف بابا چرخید _سجاد بریم دیکه بچه ها خستن حتما ، توی راهم میتونیم با آقا محمد حرف بزنیم. با شنیدن جمله مامان چشمام درشت شد. توی راه؟ اینبار امکان نداشت اون مرد قبول بکنه.. با احترام سریع لب زد _اگر اجازه بدید من برم دیکه ماشینم تو پارکینگه! مامان اخمی کرد و آستین محمد گزفت _اصلا امکان نداره پسرم الان خسته ای بزارم بری ، باید بیای پیش ما بدو رادمان سجاد وسایلشونو بیارید… و قبل اینکه بتونیم مخالفتی بکنیم مارو به طرف ماشین کشوند…. داشتم از ترس سکته میکردم ، خدا میدونه الان راجبم چه فکری میکنه… https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0
Mostrar todo...
“ سِــودا sevda | ملیسا حبیبی “

﷽ رمان های نویسنده ملیسا حبیبی(هودی)👇 🥀تجاوز عـشـق ترس(فایل شده) 🌬ســودا(فایل شده) 🔥اوج لـذت(فایل شده) ❤️‍🩹 تلخند(آفلاین) 💫پشت چشمان تو(آنلاین) 🕊️مأمن بهار(آنلاین) پارتگذاری روزانه غیر از جمعه ها و تعطیلات رسمی تو تیکه‌ای از قلبم نیستی همه وجودِ

Repost from N/a
#سنجاقک_آبی 🥀🌖 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 🥀🌖 اولین بار بود تیشرت کراپ مورد علاقه ام را  می پوشیدم. رنگ دلبرش حسابی به پوست روشنم می آمد بالاخره بعد از ماه ها ورزش و رژیم های سخت می توانستم بدون خجالت لباس دلخواهم را بپوشم آن هم در  حضور دختر عمو، پسر عمو های از دماغ فیل افتاده ام. خصوصا سارا و آیین آیین، آخ آیین چطور با همه آنقدر خوب بود و من هیچ گاه به چشمش نمی آمدم. یاد نگاه های از بالا به پایینش با آن پوزخند گوشه لب، روح و روانم را به هم می ریخت. می خواستم همه مهمانها که آمدند از پله ها پایین بروم. آن وقت مامان پری هیچ کاری از دستش بر نمی آمد همیشه میان جمع احتراممان را نگه می داشت حتی اگر مخالف رأی خانواده سنتی ومذهبی مان عمل می کردیم . موهای طلایی رنگ و مواجم را اتو کشیده لخت و براق روی شانه ریختم. با احتیاط بالای پله ها ایستاده و یواشکی طبقه پایین را دید می زدم . بزرگترها از جوان های جمع جدا نشسته گوشه ای چای می خوردند . دستانم از شدت استرس مدام  عرق می کرد با نفسی عمیق کف دستم را با شلوار پاک کرده و از پله ها سرازیر شدم و با اعتماد به نفس کاذب سلام بلندی دادم . سرها که به سمتم چرخید منتظر پاسخ نماندم خوش آمد گویان خودم را روی اولین مبل سر راهم پرت کردم بعد از چند دقیقه  که حالم جا آمد و سرم را بالا آوردم چشمانم در نگاه عصبانی آیین گره خورد چه خبر بود؟سفیدی چشمانش به قرمزی می زد ترسیده در مبل فرو رفتم که متوجه فرد کنارم شدم با چشمانی مشتاق و هیز نگاهم می کرد اه از نهادم بلند شد خدای من ، اینجا چه می کرد؟پسر خاله بد چشم آیین به حتم دوباره با پدر و مادرش قهر کرده به خانه خاله اش آمده بود . با سرخوشی چشمکی زد : - به به سراب خانم ؟چی ساختی ؟ نمی دونستم یه پری زیبا تو خونه عموی آیین قایم شده وگرنه زودتر از خونه قهر می کردم. به سختی آب دهنم را قورت دادم و هنوز در شیش و بش جواب دادن بودم که پرش ناگهانی آیین را از گوشه چشم دیدم. و با دهانی باز، مات آیینی ماندم که سمت یقه پسر خاله اش یورش برد. صدای فریادش خانه را لرزاند: -بی ناموس، با کی دل و قلوه رد و بدل می کنی مگه بهت نگفتم از در این خونه رفتی تو چشمات درویش می کنی. صدای جیغ دخترها، به خاطر مشتی که در صورت پسر بخت برگشته نشسته بود بلند شد از جا پریدم. دیگر جای ماندن نبود. آماده فرار بودم که مچ دستم در پنجه دستان آیین قفل شد: -دختره ی سرتق حالا دیگه کارت به جایی رسیده با این سر و وضع میای وسط جمع خجالت نمیکشی. گیج و سرگردان همراهش به سمت پله ها کشیده می شدم. از خجالت روی نگاه کردن به بزرگتر ها را نداشتم و چشمهایم مدام از اشک پر و خالی می شد. صدای مادربزرگ میان هیاهوی سالن در گوشم زنگ می زد: -پری این بود دختری که پز تربیت و ادبش رو می دادی؟ بیچاره پری که همیشه پاسوزِ بچه هایش بود. -گمشو برو بالا لباست عوض کن گم شو تا نکشتمت بالای پله ها رسیده بودیم و آیین همچنان دستهایم را محکم گرفته و می کشید مچ دستم داشت می شکست قبل از اینکه زبان به اعتراض باز کنم محکم به در اتاق کوبیده و پرت شدم روی زمین صدای قفل در که بلند شد مبهوت سرم را بالا آوردم با ترس و لرز به دیوار تکیه دادم چرا در رو قفل می کنی ؟؟: -خیلی دوست داری خودت رو نمایش بدی مگه نه؟ خوبه شروع کن مگه همیشه دنبالم موس موس نمی کردی؟؟ صدای پری از بیرون اتاق می امد و به در قفل شده می کوبید آیین اما به سیم آخر زده بود https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
Mostrar todo...
سنجاقک آبی /الهام ندایی

الهام ندایی سنجاقک آبی 💙 در حال تایپ

https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8

پیج اینستاگرام nstagram.com/narrator_roman

بیا کز غیر تو بیزار گشتم... #مولانا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔@sweety_lives
Mostrar todo...
عمرم در آرزو شد و در انتظار هم... #خاقانی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔@sweety_lives
Mostrar todo...
Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.