📚کانال کیوانعزیزی 📚
﷽ ✍#کیوانعزیزی عضوانجمناهلقلم،خانهیکتابایران Ahleghalam.ir ۶ اثر چاپی مولف کتاب دانشگاهی ساختمان داده ارشد کامپیوتر،مدرس دانشگاه(۱۷ سال) 🔴صرفاً رمان پارتگذاری میشود، سیاسی نیست. 💢 یک الی دوپارت غیر از تعطیلات #پدرومادرمرادعاکنید🙏
Mostrar más20 257
Suscriptores
+224 horas
-487 días
-28230 días
- Suscriptores
- Cobertura postal
- ER - ratio de compromiso
Carga de datos en curso...
Tasa de crecimiento de suscriptores
Carga de datos en curso...
Repost from N/a
- بابام راضی نمیشه به ازدواجمون سامیار!
مرد با نفسی بریده شده از آن نزدیکی که اندازهی یک کف دست بود پیشانی روی پیشانیاش گذاشت و کجای نقشهاش بود که دلش برای این نزدیکی زیاد بتپد؟
- راضیش میکنم فقط تو فکر نکن، نگران نباش همه چیز بسپر به من و روزات رو مثل همیشه بگذرون.
دخترک نگران نگاهش کرد:
- نمیتونم، دلم نمیاد تموم بار این مشکل رو دوشت باشه!
با یک دست صورت دخترک را در بر گرفت و انگشت شستش گونهاش را نوازش میکرد. باور نمیکرد روزی بتواند آن دختر سرد و بیروح را اینگونه عاشق خودش بکند!
- ولی من دلم پیش این چشمای نگرانت میمونه نمیتونم رو ادامه کار تمرکز کنم و ممکنه یه جور گند بزنم که بابات هیچ جوره راضی نشه دختر بهم بده!
شوخیاش جوری بود که بالاخره لبخند را روی لبهای ماهلین نشاند و باعث شد نفس راحتی از این بابت بکشد. در این مدت کم معتاد این لبهای کش آمده شده بود.
- خیله خب باشه.
- آها حالا درست شد، بریم سر وقت اون خورده حسابی که باهم داشتیم قرار بود تسویهش کنم.
دختر ریز ریز خندید.
- بیا و یه جور دیگه تسویه حساب کن خواهشا چند دقیقهی دیگه بابام میاد اینجور ببینمون که کارمون برای همیشه تمومه!
مسخ شده از فرم زیبای لبهایش و آن فاصلهای که رفته رفته کمتر میشد لب زد:
- اگر فکر کردی میتونم ازش بگذرم کور خوندی!
- از چی بگذری؟
نتوانست جنبیدن آن گوشت تپنده را ببیند و حرکتی نکند. با یک دست فشار به سر دخترک آورد و لبهایش به بزم حمله رفتند و آن گوشت خوش فرم را به لب گرفتند اما صدای در و انعکاس فریادی...
https://t.me/+YRhdsgFYR1xmODI0
https://t.me/+YRhdsgFYR1xmODI0
https://t.me/+YRhdsgFYR1xmODI0
ماهلین ستوده❌
دختر سردی که رئیس یکی از بزرگترین هولدینگای ایرانه و به دلیل پیشرفت چشمگیرش رقبا قصد از بین بردنش رو دارن و اون مدت هاست که به دنبال بادیگارد میگرده🤌🏻
ولی بالاخره پیدا میکنه، سامیار راد❌
پسری که برای زیر دست بودن ماهلین زیادی بیپرواست و با همین کاراش باعث میشه دل رئیس زیادی زیباش رو ببره اما...🥹❤️🔥
https://t.me/+YRhdsgFYR1xmODI0
6700
Repost from N/a
-خدا لعنتت کنه دختر، کدوم گوری در میری؟ اگه حاج بابات پیدات کنه که سرت رو گوش تا گوش میبره!
https://t.me/+FoeLeB6I-a81NzBk
به دویدنم سرعت میدهم و کل خیابان را پشت سر میگذارم.
با دیدن ماشینی که رانندۀ بلند بالا و جوانش میخواهد از آن پیاده بشود، تند تر میدوم و خودم را روی صندلی عقبش میاندازم.
-آقا تو رو خدا تا یه جایی منو برسون!
مرد جوان شوکه نگاهم میکند و میگوید:
-برای من دردسر میشه خانم. پیاده شین لطفا!
-یاقوت؟ خدا منو بچه به دنیا اوردنم رو لعنت کنه، برگرد دختر! همه توی اون خونه منتظر تو موندن، بیا بریم خونه ... آبروی حاج بابات رو نریز.
خودم را زیر صندلی میاندازم و با بغض میگویم:
-مردونگی کن آقا. تا یه جایی منو برسون، جبران میکنم بخدا!
آن مرد نگاه از چشمهایم برمیدارد و ماشین را راه میاندازد.
-چرا داری فرار میکنی؟
روی صندلی برمیگردم و با استرس میگویم:
-به زور میخوان مجبورم کنن ازدواج کنم.
مرد جوان عینکش را برمیدارد و فرمان را میپیچاند
-با کی؟
صدایش گیرایی عجیبی دارد. آنقدر که وقتی حرف میزند، ناخودآگاه نفسم بند میرود!
-با پسر عموم. از بچگی منو برای خودش نشون کرد، بعد همون موقع رفت انگلستان!
فکر میکردم تا الان یه دختر فرنگی گرفته، ولی مردک داره برمیگرده منو عقد کنه!
حرفم که تمام میشود سر بلند میکنم و نگاهش را میبینم که از آینه خیرهام مانده است.
-عکسی چیزی ازش نشونت ندادن؟
نگاهم را میدزدم و میگویم:
-چرا، ولی درست نیست وقتی خودت یکی رو دوست داری، عکس یکی دیگه رو ببینی و روی ازدواج با یکی دیگه فکر کنی! من حتی نخواستم عکسش رو هم ببینم.
پسر عموی ابله من معلوم نیست با چندتا دختر مو بلوند و لوند بوده، حالا که سیر خوش گذرونده میخواد بیاد به قول خودش زنش رو ببره خونهش!
نمیفهمم، چطور انتظار داره ندیده نشناخته باهاش ازدواج کنم؟
نمیدانم چرا اخم کرده و دارد سرعت ماشین را بیشتر میکند. با ترس بیرون را نگاه میکنم و میگویم:
-دیگه خیلی از خونه دور شدیم! میشه نگهداری آقا؟ مردونگی کردی منو رسوندی.
من آدمای اون حوالی رو میشناسم. اگه با کسی کار داری، بگو من آدرس خونهشو بهت میدم.
سرعت را کمتر میکند و خشدار لب میزند:
-من با همون خونهای کار داشتم که ازش بیرون اومدی!
خون توی رگهایم یخ میزند! صدای لعنتیاش چرا ضربان قلبم را این طور بالا برده؟
-خاک بر سر من!
نکنه دوست حاج بابامین؟
تو رو خدا بهش نگین من کجام!
قول میدم از تصمیمش برگرده من هم برمیگردم خونه.
دور برگردان را دور میزند و چشمهای من گرد میشوند.
-نه...
من دوست حاج بابات نیستم سیب کوچولو.
من همون پسرعموی ابلهتم که یه دور کل دخترای فرنگی رو تست کرده!
چی میگفتی؟ عکس منو ندیدی چون یکی دیگه رو دوست داری؟
https://t.me/+FoeLeB6I-a81NzBk
https://t.me/+FoeLeB6I-a81NzBk
20100
Repost from N/a
-زنت داره تومجلس می رقصه و جوری دلبری میکنه که چشم کل حاج خانومای مجلس هم از روش برداشته نمیشه. فرداست همه زنگ بزنن و واسه پسراشون خواستگاریش رو بکنن.
دستم از خشم مشت شد و حاج خانوم رو کنار کشیدم.
-گه خورده هر ننه قمری که بخواد به زن من به چشم ناجور نگاه کنه. حاج خانوم برو اون دخترو بکش بیرون از اون خراب شده...
چادرشو جلو کشید.
عصبی یکم صدام بالا رفت.
-زن بوران مهدوی چرا باید تو مولودی اونجوری با دامن کوتاه جذب برقصه؟! اون دختر سنش کمه نمیفهمه، مگه نگفتم مراقبش باش خرابکاری نکنه؟!
مادر نگاه معناداری بهم انداخت.
-مادر جان پسرم؟! منم بهت نگفتم زنت خوشگل و خوش بر و روئه؟! نگفتم دختر جوون و دست نخورده رو صیغه کردی اونم بی خبر، نمیشه نگهش داشت؟!
تنم از خشم خیس عرق بود و این بیخیالی مادر عصبیم میکرد.
-یا باید به همه بگی زنته یا ببینی هرروز این زن های مجلس برسن و زنتو خواستگاری کنن.
بعدا حنجره پاره نکنی که خواستگار راه ندی ها...
-خب چیکار کنم؟!
این دختر امانت دستم... دختریه که خودم بزرگش کردم... آوردمش اینجا که آب ها از آسیاب بیفته مادر من... من نگفتم یه مدت مولودی و روضه رو تعطیل کن که چشم غیر رو زنم نیفته؟!
از رو سوراخی که کنار پنجره تعبیه شده بود به رقص جنجالی سوفیا نگاه کردم که چطوری داشت واسه نگاه های بهت زده ی جمع می رقصید و پچ پچ زن های مجلس به راه بود.
حتی شنیدم که یکی گفت "ماشالله دختره چه دلبریه... اصلا به درد پسرم احسان میخوره! نمیدونم چیکاره ی معصومه خانمه... ولی خواستگاریش میکنم، عروس خودم بشه."
عصبی چنگی به موهام زدم.
-دیدی پسرم؟! داره قند تو دل همه ی مادرای پسردار میکنه، اینو عروس خودشون کنن.
قلبم تو دهنم بود.
-سوفیا رو بکش بیرون از مجلس حاج خانم... تا اون روی سگم بالا نیومده.
ولی با نگاهش بهم فهموند قصد نداشت کاری کنه. رگ غیرتم جلو دیدمو گرفت و عصبی و با تنی داغ کرده، کفشمو درآوردم و یهووارد مجلس زنونه شدم. جیغ چندنفر رو شنیدم و نگاهم میخ چشای درشت سوفیا شد.
صدای جمع رو شنیدم و جلو رفتم.
بازوی سوفیا رو گرفتم و تقریبا داد زدم.
-این دخترو لقمه نگیرین چون ناموس منه... زن منه...
عشق منه.
بهت و تعجب جمع رو پشت سر گذاشتم و کشون کشون سوفیا رو تو اتاق پرت کردم. دم آخر چشای راضی و خوشحال مادرمو دیدم.
درو بستم و رو به چشای ترسیده ی سوفیا غریدم:
-واسه چی اونجوری با پر و پاچه ی لخت می رقصیدی؟! میخوای منو سگ کنی؟! واسه زن من خواستگار پیدا شه؟!
تنشو به دیوار کوبیدم که آخ کشید ومظلوم به خرف اومد.
-آقا بوران...
به... به خدا من... من نخواستم. مادرتون گفتن اینکارو بکنم. این لباس هم به اجبار ایشون تنم کردم. خیلی زشت شد منو کشیدین تو اتاق!
مشتمو کنار سرش به دیوار کوبیدم و رو به لباس وسوسه برانگیزش پچ زدم:
-مادرم به مراد دلش میرسه.
میخواد زودتر نوه دارش کنم، اونم چشم. تو که مشکلی نداری؟!
قبل از اینکه مخالفتی کنه، تنشو به دیوار چسبوندم و لب زدم:
-امروز همینجا رسما زن من میشی و جر میدم دهن کسی که تو رو بخواد. تو فقط مال منی...
اینو به همه ثابت میکنم.
https://t.me/+2Ul468-GeSMxNDI0
https://t.me/+2Ul468-GeSMxNDI0
https://t.me/+2Ul468-GeSMxNDI0
https://t.me/+2Ul468-GeSMxNDI0
https://t.me/+2Ul468-GeSMxNDI0
https://t.me/+2Ul468-GeSMxNDI0
https://t.me/+2Ul468-GeSMxNDI0
https://t.me/+2Ul468-GeSMxNDI0
https://t.me/+2Ul468-GeSMxNDI0
https://t.me/+2Ul468-GeSMxNDI0
https://t.me/+2Ul468-GeSMxNDI0
https://t.me/+2Ul468-GeSMxNDI0
پنجسالم بود که بابام فوت کرد و من شدم دختر زن خطاکاری که به بابام خیانت کرده بود.
پدرم قبل از مرگ منو سپرد دست مردی که پونزدهسال ازم بزرگتر بود و منو مثل دختر خودش بزرگ کرد.
وقتی پونزده سالم شد، بهش دل دادم... عاشقش شدم و هرکاری کردم تا دلشو به دست بیارم و وقتی اعتراف کردم، از من متواری شد.
فرار کرد و حالا بعد از پنجسال برگشته...
بعد از پنجسالی که من خودمو با دیدن عکساش و تلفن زدنهاش آروم میکردم.
اینبار نمیتونست از من خلاص بشه... همونشبی که قصد برگشتن داشت، براش نقشه کشیدم تا منو با یه مرد دیگه ببینه...
مارو درحین معاشقه تو ماشین که دید، دیوونه شد و...
19300
Repost from N/a
.-یا بیوه برادرت یا من !
این را درحالی می گویم که پشتم را کردم به او، اژ پشت تن به تنم می چسباند مرد بی رحم من.
- چی داری می گی؟ پشتتو کردی من ، رودرو حرف بزن ببینم چی تو اون مغز فندقیت می گذره جوجه طلایی!
اشک چشمم بالشت سرم را خیس کردم.
- شنیدم خانوم تاج چی می گفت ! می خوای عقدش کنی مبارکه ولی باید قید منم بزنی توکا بی توکا !
دست می پیچد به تنم.
- ببینمت ، فالگوش وایساده بودی ؟
- می رم پشت سرمم نگاه نمی کنم مهبد به جان خودت مرگ خودم میرم فکر نکنی می مونم ها !
موهایم را بو می کشد.
- در حد حرفه! خانوم تاج رو که می شناسی!
هق می زنم.
- در حد حرفه و خانوم تاج وقت محضر گرفته ؟ فکر کردی من خرم ؟
لاله گوشم را می بوسد.
- جوجه طلایی مهبد گوش بده بذار دو کلوم هم اقات زر بزنه!
- دیگه خامت نمی شم ، تموم شد ، موندم پات با پشت چشم نازک کردن های خانوم تاج طعمه فامیل ولی دیگه تموم شد ، عقدش کنی منو نمی بینی !
من را به زور برمی گرداند سمت خودش ، به هرکجا نگاه می کنم الا چشم هایش، خامم می کرد آن چشم ها.
- تو چشم هام نگاه کن وقتی حرف می زنی، تو دلشو داری بذاری بری؟ بعدشم وقتی فالگوش واستادی تا تهش واستا نه وسطش بذار برو !
فین فین می کنم.
- هرچی که لازم بود بشنوم و شنیدم.
- فرمالیته ست، فقط قراره اسمم بره تو شناسنامش ...
پوزخند میزنم.
- امروز اسمت میره تو شناسنامش فردا شکمش میاری بالا!
- تا تو هستی چرا اون ؟
می خواست تحرکم کند که خودم را پس می کشم.
- حقم نداری به من دست بزنی !
- دست چیه می خوام شکمتو بیارم بالا !
https://t.me/+1GCCc9ce48s1ODM0
https://t.me/+1GCCc9ce48s1ODM0
دو ماه بعد.
امروز بیوه برادرش را عقد می کرد، به خیالش آتشم خوابیده بود، حتی روحش هم خبر نداشت که چمدان بسته ام .
خانوم تاج با دمش گردو می شکست.
- بیا تو قند بساب توکا !
می خواست من را بچزاند، از همان روز اول هم خواهان من نبود، زورکی لبخند می زنم ، دنباله لباسم را می گیرم می روم سمت جایگاه عروس داماد، مهبد سرش را می اندازد زیر من را که می بیند ولی هوویم به من نیشخند می زند.
از همان اول چشمش دنبال زندگیم بود و حالا دو دستی صاحب شده بود.
قند را می گیرم توی خواب هم نمی دیدم بالای سر شوهرم و هووم قند بسابم.
عاقد شروع می کنم،طعنه های فامیل نگاهاشان داشت من را له می کرد، بشرا بله را می دهد، چشم همه به دهان مرد من است ومن چشمم سیاهی می رود.
همینکه بله را می دهد نمی دانم چرا دیگر چشمم جایی را نمی بیند، نقش زمین می شوم و گرمی خون را میان پایم حس می کنم.
من بچه ای که از این مرد بود را سقط کرده بودم.
- این خون چیه؟
- بلا به دور نکنه طفل معصوم حامله بود؟
مهبد سرم را می گیرد به زانو من را صدا می زند.
بعدچند وقت به چشم هایش زل می زنم.
- سقطش کردم، بچتو سقط کردم دامادیت مبارک عشقم.
https://t.me/+1GCCc9ce48s1ODM0
https://t.me/+1GCCc9ce48s1ODM0
https://t.me/+1GCCc9ce48s1ODM0
https://t.me/+1GCCc9ce48s1ODM0
10300
واژهای نیست که با آن عطش عشـق تو را کم بکنم!
#لیلا_مقربی
🆔@sweety_lives
11310