cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

داستان کده | رمان

جستوجوی داستان: @NewStorysBot ارتباط با من: @Huntercf

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
219 070
Suscriptores
+84324 horas
+4 4497 días
+10 54930 días
Distribuciones de tiempo de publicación

Carga de datos en curso...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
Análisis de publicación
MensajesVistas
Acciones
Ver dinámicas
01
16 میلیون داستان در ربات زیر 👇 http://t.me/NewStorysBot?start=1365800101
3210Loading...
02
خانومم و ماساژور #بیغیرتی #همسر #ماساژ سلام وقت بخیر همه دوستان اسم من یاشار و خانومم مینا که بهش میگم(کوس طلا) تقریبا باهم راحتیم و راحت علایق و خواسته هامون رو به هم دیگه میگیم. مینا ۳۱ سالشه قدش ۱۶۴ و وزنش ۶۳ کیلو سینه های ۷۵ و کون خوش فرمی داره چون بدنسازی کار میکنه ۲&۳ سالی هست ما تو سکس همه جور فانتزی داریم از فانتزی دیده شدن سکسمون تا چندتا کیر برای مینا و در مورد همه شون موقع سکس و هات بودنمون حرف میزنیم و این حرفا باعث حشری شدن و لذت بیشتر جفتمون میشه مینا عاشق ماساژه و خیلی دوست داشت ماساژ توسط یه آقا رو تجربه کنه ولی متاسفانه اعتماد کردن به آدما این روزا خیلی سخت یا حتی غیر ممکن شده ولی من چند ماه پیگیر یه ادم مطمئن بودم که مینا جونم به خواسته ش برسه و تو این مدت حین سکس فقط سوال می کرد کسی رو پیدا نکردی بیاد منو ماساژ بده، منم برای اینکه ببینم نظر خودش چیه بهش میگفتم خودت پیدا کن خب همه برا تو سر و دست میشکونن که ،میگفت من از کجا پیدا کنم دیوونه نمیشه من پیدا کنم خودت پیدا کنی بهتره خلاصه یه نفر رو از یه گروهی بود به اسم ماساژور ها پیدا کردم و پیام دادم که من متاهلم و یه ماساژور میخوام که بیاد منزل و منو ماساژ بده و گفت من در خدمتم و تعرفه ماساژ رو گفت من گفتم مشکلی نیست فقط جسارتا مدارکی دارید که ثابت کنه که ماسور هستید و دیدم چندتا عکس مدارکش رو فرستاد و گفت اینم مدرک بهش گفتم اگر همسرم هم ماساژ بخواد انجام میدید گفت بله مشکلی نیست فقط باید بینش چند دقیقه استراحت کنم گفتم پس من بهتون خبر میدم به مینا گفتم یه نفر پیدا کردم بیاد جفتمونو ماساژ بده گفت کیه؟ مطمئنه ؟گفتم نمیدونم کیه ولی ماساژوره مدارکش رو دیدم گفت باشه بگو بیاد ببینیم چیکار میکنه چن روز بعد به ماسوره که اسمش علی بود پیام دادم که کی وقت میکنی بیای؟ گفت شما تایم خاصی مدنظرتون ؟ گفتم جمعه اگر بتونی ساعت ۵ بیای عالیه و گفت باشه ساعت ۵ جمعه میام فقط لوکیشن بفرستید . جمعه از صبح استرس داشتم که نکنه پسره کار دستمون بده یا آبرو ریزی بشه یا مینا بدش بیاد (هزارتا فکر کردی که ادم میخواد فانتزیشو به واقعیت تبدیل کنه میاد تو ذهنش) به مینا گفتم برو حموم کامل کوستو سفید کن گفت مگه قراره کوسمو ببینه که کامل شیو کنم گفتم اون رفت که ماسکس میکنیم گفت باشه رفت حموم و اومد دیگه ساعت شده بود ۴ عصر قلبم تن تن میزد و دیدم علی زنگ زد گفت من احتمالا نیم ساعت زودتر بیام مشکلی که نیست منم گفتم نه بهتر ما منتظریم قطع کردم و به مینا گفتم نیم ساعت دیگه میاد گفت زودتر میام، گفت باشه مینا رفت تو اتاق گفت من آماده بشم منم تو گوشی بودم دیگه ساعت نزدیک اومدن علی بود مینا از اتاق اومد بیرون و دیدم یه لباس یه سره کِرِم داره از بالا تا پایین اونو پوشیده بدون سوتین و شورت کل برجستگی های بدنش مشخصه تو این لباس هر بار این لباس رو میپوشه من واقعا کیف میکنم از دیدن بدنش گوشیم زنگ خورد ،علی بود گفت من تو لوکیشن هستم کدوم خونه هستید گفتم پلاک فلان زنگ سوم که دیدم زنگ زد کامل دیگه استرس گرفته بودم قلبم داشت میومد بیرون در واحد رو باز کردم و دیدم علی با وسایل اومد و سلام و احوال پرسی کردیم و به مینا هم سلام داد و اومد تو گفت اول خودتون ماساژ میگیرید یا همسرتون ؟ به مینا نگاه کردم گفتم اول خانومم ،گفت پس اماده بشن که ماساژ بدم گفتم چی تنشون باشه گفت چون از روغن مخصوص استفاده می کنیم چیزی تنشون باشه ‌که اگر روغنی شد مشکلی نباشه مینا رفت تو اتاق گفت بزار لباس بپوشم بیام بعد چن دیقه اومد برگام ریخت یه شورت و سوتین طلایی براق روش لباس خواب حریر و توری که زیبایی اونا رو چند برابر میکرد و اومد علی گفت اگر میشه لباس رویی رو دربیارید که راحت باشید البته پوشیدن لباس توری هیچ فرقی با نپوشیدنش نداشت مینا اومد دراز کشید و من رفتم رو مبل نشستم که تماشا کنم مینا رو به شکم دراز کشید و علی شروع کرد به ماساژ و از پاها شروع کرد و کم کم به رون های مینا رسید و مینا کیف میکرد، منم ک راست کرده بودم ولی به روی خودم نمی‌اوردم به علی گفتم اگر راحت نیستید شلوارتون رو در بیارید که روغنی نشه گفت شلوارک هست با اجازه اونو تنم میکنم و گفتم خب شورت باشه بهتره که شلوارک راحت نیستید گفت اگر شما میگید و موردی نداره با شورت ادامه میدم و دیدم بله یه شورت هفت ابی که کیرش از رو شورت قشنگ پیدا بود و اومد نشست رو پاهای مینا و شروع کرد از کمر به بالا رو ماساژ بده ،مینا دیگه شل شده بود و گفت اینجا رو ماساژ نمیدید(کونش رو نشون داد) علی گفت شورت دارید باید دربیارید و دیدم مینا کونش رو داد بالا و تو همون حالت شورتو دراورد ،دیگه خانومم کون لخت جلو یه نفر که نمیشناختیم دراز کشیده بود و علی شروع کرد لپ های کون مینا رو ماساژ دادن فقط ۱۰ دیقه بدون مکث کون مینا رو ماساژ داد دیگه معلوم بود
7 10536Loading...
03
Media files
6 1090Loading...
04
مینا اماده پذیرایی از کیر شده چون نگاه کردم دیدم چشماش رو بسته و فقط لذت میبره و دیگه علی همزمان با دو دست کون مینا رو ماساژ میداد و هر بار که لپ های کون مینا رو بالا میداد قشنگ سوراخ کون مینا میومد بالا و تو چشم بود چون همزمان مینا کونش رو اروم میداد بالا و حس واقعا عجیب و لذت بخشی بود اما لذت بیشتر رو من میبردم که از نزدیک داشتم این لحظه ها رو میدیدم و تجربه میکردم چون تا کسی تجربه نکنه این لحظات رو نمیتونه بفهمه چه حسی داره ادامه دارد… نوشته: Yasharminajan @dastan_shabzadegan
7 25237Loading...
05
را وقت نشد بگم . پیروز و موفق باشید نوشته: نوید @dastan_shabzadegan
5 87628Loading...
06
چطور ؟ گفت من باهاش حرف میزنم و میارم عمه را توی راه و من هم گفتم باشه همش با تو و بعد که کردیم رفتم خونه و دیگه حرف های منو مریم راجع به عمه زهرا بود و اینکه با فلانی کرده با فلانی کات کرده و حرفای کاراش را همشو برای من مریم تعریف میکرد. بعد یه ماه مریم گفت میگم من یه جورایی غیر مستقیم به عمه زهرا گفتم ولی عمه روش نمیشه و بهت راه نمیده این مدلی و اگه میخوایش باید خودت دست بکار بشی و بعد کلی حرف منو راضی کرد بهونه یه فیلمی کنم ( که من مریم را میبرم میرسونم تا جایی که کار داشته و موبایلش تصادفی توی ماشین جا میمونه و من میرم سراغ موبایلش و من گوشی مریم را برمی‌دارم و توی چت هاش با عمه زهرا متوجه میشم که با هم چیکارا کردن و بعدش من بهونه کنم و عمه زهرا را راضی کنم تا من بکنمش . نتونستم قبول کنم که مریم هم‌ وسط ماجرا باشه و خودش یه ریسک بود که مریم همه چیز را بدونه و مطلع باشه و روزی روزگاری همین هم دردسر بشه . خواستم که اصلا مریم چیزی ندونه و گفتم هیچی به رو نیار حتی عمه اگه چیزی گفت کاملا ابراز بی اطلاعی کن . به عمه پیام دادم و گفتم کار واجب دارم و قرار گذاشتیم و عکس چت هاش را نشون دادم و بحث کردیم و گفت خب میخوای چیکار کنی بری به شوهرم بگی؟ تقصیر منه که به مریم لطف کردم و تو را آدم حساب کردم و کلی بحث و تهش عمه گفت که چی الان؟ چی میخوای بگی؟ گفتم منم میخوام و میدونم دوست داری که حال کنی و باز بحث و تهدید دو طرفه ولی نهایتش بعد یه ساعتی عمه زهرا را راضی کردم که من یه بار بکنم فقط واسه امتحان و تست و مزه اینکه دیگه وقتی بکنم دیگه حرفی نمیتونم منم بزنم . عمه را رسوندم و بعد مریم زنگ زد و گفت عمه زهرا کلی فحشم داد و قطع کرد . گفتم چیزی نشده نگرانش نباش . عمه زهرا دو سه روز منو تاب داد تا بالاخره گفت پس فردا صبح بیا دنبالم تا بریم و رفتم دنبالش و سوارش کردم . خیلی ریلکس بهم گفت حیف که من دنبال دردسر نیستم وگرنه ادبت میکردم . با عمه زهرا رفتیم خونه ما که از قبل خالی بود و ردیف کرده بودم و زمانی که رفتیم توی خونه هم حشری بودم هم ترسیده بودم هم هیجان داشتم و استرس و چند دقیقه بازم بحث و دعوا لفظی کردیم تا اینکه عمه زهرا گفت زود کارتو بکن تا بریم وقتی خواستم که لختش کنم و دست بکنم‌ لای پاش گفت بزار برم دسشویی ولی با اصرار شلوار و شورتش را در آوردم. دقیق میدونستم که داره ادا میاد و خودش هم مشخص بود که خودش هم میخواد و دوسداره یه بار هم شده با من تست کنه . عمه خودش مانتو و تاپ را در آورد ولی سوتین را باز نکرد و من جلوش زانو زدم و رون های سفید و تپل و بی مو و تمیزش را که مشخص بود تازه حمام بوده بوسیدم و لیس زدم و سعی کردم لای چاک کوسش را که خیس بود بخورم اول گفت نه نخور زود بکن بریم ولی با اصرار ایستاده گذاشت بخورمش و چه بوی ناز و مزه توپی میداد و رفتم واقعا روی ابر ها و کم کم خودش هم پاهاش را بازتر کرد و کمر را خم کرد سمت من تا راحت بخورم و چند دقیقه که لای کوس را لیس زدم خودش گفت چطوری بخوابم ؟ گفتم بشین دهنم و دراز کشیدم روی فرش و عمه هم خم‌ شد و نشست دهنم و کم کم خودش ناله را شروع کرد و دست انداخت کمربند و زیپ منو باز کرد و گفت بذار بخورمش زود ارضا بشی و شلوار و شورت منو با کمک خودش پایین دادیم عمه برای من می‌خورد و من برای عمه زهرا و دیوونه ش کردم چون مریم قبلا گفته بود عاشق چه کارهایی هست . بعدش عمه را از کونش لیس زدم تا سینه و گردن و فقط ناله می‌کرد و میگفت زود باش آبش را بیار ولی میدونستم ادا میاد و بیشتر میخوردم. بهم گفت پس بکن توش زود بریم و خوابید کنارم و پاهاش را بالا کرد و من لخت کامل شدم و سوتین عمه را هم با اصرار باز کردم و افتادم روش و پاهاش بالا و کیر من توی کوص تپلش و سینه هاش دهنم و خودش هم کمر تکون میداد گاهی و لذتش را علنی می‌کرد. بعد یه ربع گفتم بشین روی من و کمر بزن تا حالت بیارم و میدونستم دوست داره خودش تکون بده و جا عوض کردیم و اون کمر میزد و خم بود روی من تا بتونم سینه ش را بمکم . حدود ده دقیقه نشد که جوری کمر میزد که زیرش له میشدم و مشخص بود حسابی حشری هست . و بعد لرزید و سست شد و محکم بغلم کرد و بهم گفت خیلی کثافتی نوید ببین چطوری منو کردی آخرش و بعد بوسیدمش و گفتم داگی بشه و باز کونش را لیس زدم یه کم و داگی از کوس کردمش و کونش را همزمان انگشت کردم و کونش باز بود و مشخص بود که از کون هم پایه بوده و می‌داده قبلا . آبم قبل اینکه بیاد همون حالت داگی که رو توی هم نبودیم بهش گفتم دوسش دارم و هر کار بگه میکنم فقط بازم باهم باشیم و قبول کرد . بعدش آبم را ریختم روی کون و گودی کمرش و لای درز کون و کوسش و پاکش کردیم و رفتیم . بعد اون روز باز هم با عمه حال کردم. خودش خدایی پیام میداد و اوکی می‌کرد تا برم پیشش . بقیه چیزا
5 89232Loading...
07
م هر جوری بود از یه نفر مشروب گرفتم و باهاش اون مخلفات دورش را بردم واسه مریم و توی خونش نشستیم . مریم شام آورد و خوردیم و بعد هم چند تا پیک مشروب خورد . بهم گفت تو هم مشروب بخور ولی گفتم من هم باید رانندگی کنم هم اینکه فعلا نمیخوام و هرچی اصرار کرد من مشروب نخوردم . نیم ساعتی که شد مریم جوری داغ کرد و بی پروا شد که من خودم ترسیدم و گفتم عجب غلطی کردم مشروب برای این ردیف کردم و امشب خودش و منو به باد نده و فقط مراقبش بودم یه جورایی تا اینکه کلی حرف از گذشته زد و خیلی چیزا را که مثل راز بودن واسش و نمیگفت را در حالت عادی وقتی مست شد بهم گفت . بعد هم مست که شد گفت امشب میخوام بهت از کون هم حال بدم و حالت بیارم و لخت شدیم و ساک خیلی توپی زد تا جایی که تخمام و حتی سوراخ کون منو لیس میزد و زبون می‌کرد و میگفت بذار انگشتت کنم و شوهر سابقم را انگشتش میکردم و وقتی پرسیدم چرا؟ گفت وقتی انگشتت کنم میدونم مال خودم میشی واسه همیشه و زبونش را توی کونم چند بار فرو کرد و کیرم را هم می‌مالید. وقتی حشری شدم و اونم حشری بود گفتم تو از مرد ها که واسه زنها کوص و کونشون را میخورن استاد تری و این هنر را شوهرت بهت یاد داده؟ یهو خیلی عادی گفت نه من شاگرد عمه خانمت هستم و اون یادم داده . اول فکر کردم شوخی میکنه و حشری و مست هست و کسشر میگه ولی باز حرف زدیم موقع سکس و گفت مثل عمه خانمت کوص بدم؟ بعدم جوری پرید روی من و نشست روی کیرم و لب میگرفت که تا اون شب همچین هنرنمایی از مریم ندیده بودم . بعد که هر دو ارضا شدیم من خواستم پاشم برم ولی مریم اصرار و خواهش که بمون حالا و من گفتم یه شب دیگه میام ولی حرفی زد که خشکم زد و نشستم . مریم برگشت گفت اگه بمونی یه رازی را بهت میگم‌ از عمه خانمت که کف کنی !!! گفتم باشه به شرطی که همه ش را بگی بدون کم و کاستی و اونم گفت باشه . بعد اومد توی بغلم و قسم داد منو بجون عزیزام که به عمه زهرا نگم که مریم اینا را واسه من گفته و بعد شروع کرد و گفت من با دوتا دوست پسرای عمه زهرا خوابیدم تا الان و اون ردیف کرده تا باهاشون بکنم و ۳ نفره خیلی تا الان با هم حال کردیم . پیش خودم گفتم‌ این دختره مست و حشری و غمگین و تنها و شکست خورده تو زندگی و قاطی کرده و چرت میگه . ولی آمار داد فلان روز منو عمه زهرا رفتیم خونشون و دوست پسرش فلانی را آورد و جفتمون را کرد و نشونی از خونه عمه و بدن عمه داد و حرفایی زد که برای من شک ایجاد کرد که داره راست میگه و ممکنه قاطی حرفاش دروغ هم بگه ولی یه جاهایی را راست میگه . بعدم گفت عمه زهرا خیلی حشری هست و پسر و مرد خوشگل دورش باشه آمار میده خودش و خیلی هوس بازی را دوست داره ولی محتاط هم هست بخاطر شوهر و بچه و زندگیش ولی این تفریح را با هم داریم . گفتم دیگه چی؟ یعنی تو برای دل عمه زهرا همه این کارا را کردی؟ گفت نه اونم پایه هست . مثلا یه دوس پسر داشتم یه مدت و با عمه بهش دادیم ولی پسره بکن نبود ‌و ۳ سوته ارضا میشد و بعد هم عوضی بازی در آورد و باهاش کات کردم . پرسیدم دیگه چی؟ گفت یه چیزی میگم ولی جون مریم هرگز لو نره و گفتم قول میدم و گفت عمه زهرا یه مدت دوست شوهر سابقم شد و چپ راست بهش میداد و عقب و جلو عمه را مثل من جر داد . گفتم چرا شوهر سابق تو؟ مگه با هم کنتاکت ندارین؟ گفت اتفاقا من خودم به عمه زهرا گفتم یواشکی دوستش بشه و میخواستم آمار شوهرم را داشته باشم برای روز مبادا و عمه زهرا هم چند ماه بخاطر من چپ و راست زیرش خوابید و بهش حال داد . مخم دیگه نمی‌کشید. فکر مکر زنانه و صد تا چیز دیگه مخم را می‌خورد و حتی فکر کردم نکنه خودم هم گول خوردم و جزئی از نقشه کسی باشم . از بعد اون شب به بعد خیلی احتیاط میکردم و کمتر با مریم رفت و آمد کردم و اونم میگفت مردها همه مثل هم هستن و کارتو کردی و رفتی و بهت دل بستم و دوست دارم و این حرفا ولی من بهونه می‌آوردم ولی کات نکردیم تا یه شب دوباره مریم مشروب خواست و منم تهیه کردم و رفتم پیشش و حرف شد باز سر اینکه چی شده دیگه سردی و مثل اون اوایل نیستی ؟ براش بهونه کار و خانواده و مشکلات آوردم ولی قبول نکرد . نمیدونم چی شد وسط حرفا به مریم گفتم اگه بگم من دلخورم ازت و شک کردم بهت ناراحت نمیشی؟ بعد کلی بحث کردیم و دلایلم را گفتم و مریم گفت بخدا نه و هر چی تو بگی من میکنم که خیالت راحت باشه و کم کم حشری شدیم و افتادیم روی همدیگه و وقتی کوص مریم را خوردم و افتادم روی کوصش تا بکنم بهم گفت نوید یه چیز بپرسم ؟ گفتم بگو و گفت دوست داری عمه زهرا را بکنیش؟ نمیدونم چرا هم خوشم اومد چون حرف دلم را زد هم بدم اومد چون بی مقدمه گفت . بعد که میکردم حالت داگی مریم را بهم گفت عمه زهرا عاشق کیرایی هست که مثل تو بکن هستن و بی دردسر و دوست داری بکنیش؟ انقدر حشری بودم که گفتم آره از خدامه فقط
5 35431Loading...
08
نوید و عمه جون #عمه سلام اسم من نوید و ۳۳ ساله هستم و متاهلم و ماجرایی که مینویسم برای من پیش اومده واقعی و دفعه اول هست جایی بازگو میکنم و دلم خواست برای اعضا خواننده شهوانی بنویسم . کار من کارپردازی یه شرکت هست و اکثر مواقع توی ادارات و توی شهر مشغول خرید برای شرکت و پیگیری امورات شرکت هستم و مدیر عامل شرکت هم یکی از دوستان قدیمی خانوادگی هست و با هم دوستیم . بگذریم و اصل ماجرا را عنوان کنم . یه عمه دارم به اسم زهرا که متاهل هست و بقول قدیمی تر ها قرتی و بگو بخند و اهل گشت و گذار و بر عکسش شوهرش زیاد آدم اجتماعی نیست . عمه یه دونه دختر هم داره که اون هم بچه هست و مدرسه میره و عمه زهرا نزدیکای محل زندگیشون با یه فروشگاه بزرگ لباس فروشی هست همکاری داره و یه جورایی سرپرست فروشگاه هست . خب ما با همه فامیل رفت و آمد معمول را داریم و یا عمه زهرا اینا هم سالی چند بار رفت و آمد داریم و مراسمات خانوادگی هم‌ بگو بخند و دورهمی داریم و عمه زهرا توی بچه برادر هاش بیشتر از همه با من دوست و رفیقه و جور هستیم با هم و گاهی هم بهم پول قرض میدیم یا کاری باشه کمک همدیگه میدیم . یه روز زمستون عمه زهرا زنگم زد و گفت که نوید یه دوستام هست پیش من کار میکنه و طلاق گرفته و دنبال خونه هست برای خودش و توی خانوادگی پدری دعوا دارن باهاش و با هم نمی‌سازند و باید مستقل بشه تا اذیتش نکنن و شوهر سابقش هم بچه شون را چون بالای ۷ سالش شده برده پیش خودش و گناه داره و خیلی تنهاست و اذیت هست و توی دوستات مشاوره املاک خوب سراغ داری ؟ خلاصه که ما با عمه و دوستش مریم کارمون شده بود پاره وقت توی ساعات استراحت و تعطیلی و روزایی که من توی شهر چرخ میزدم سپردن به املاکی ها و آمار گرفتن از املاکی ها برای آپارتمان مناسب گرفتن و دنبال خونه مناسب گشتن (با قیمت های جدید هم کسی نمیتونه خونه اجاره کنه چه برسه که بخواد خونه بخره) . توی ساعات غیر کاری گاهی میرفتیم خونه میدیم یا میرفتیم مشاور املاکی و حدود یک ماه شد تا موفق شدیم آپارتمان مناسب یه جایی پیدا کنیم . این دنبال خونه گشتن رابطه منو و عمه زهرا و دوستش مریم را بهم نزدیک کرد و یه روز تعطیل هم به سفارش عمه کارگر گرفتیم و من وانت شرکت را بردم و همراهی کردیم تا مریم دوست عمه زهرا بالاخره نشست توی اون خونه و خب این وسط دوستی جدیدی بین منو مریم شکل گرفت . مریم ۴ سالی از من بزرگتر هست ولی خدایی زن خوشگل و مهربونی هست . عمه زهرا هم از هر دوتای ما بزرگتر بود و گاهی حرف شوخی و خنده را پیش می کشید و حرفای سکسی هم میزد و یخ منو مریم و عمه سه تایی پیش هم آب شده بود و خجالت نمی‌کشیدم پیش همدیگه . بعد از سر و سامان گرفتن مریم حقیقتش یه روز منو عمه را دعوت کرد به عنوان تشکر که بهمون سور بده و یه ناهار دعوت کرد و عمه زهرا هم بهم گفت بریم حتما و گناه داره و این دختره تک تنهاست و همه میزنن تو سرش و من دوسش دارم و دختر خوبیه و دلش میشکنه نریم و دفعه اول منو عمه زهرا یه روز پنجشنبه رفتیم خونه مریم و اونجا استارت دوستی غیر معمول منو مریم خورد . خدایی عمه زهرا راحت اونجا با تاپ و شلوارک شد و همه چیزش را تنگ انداخته بود و مشخص بود بدن را کامل لیزر کرده و مریم هم‌ با لباس راحتی بود و من جفتشون را با اون لباس و ادا دیدم فهمیدم خیلی ناز هستن و دلم خواست که با مریم حال کنم . گذشت و بعد اون روز ذهنم روی مریم قفلی زده بود و گاهی پیام میدادیم و بالاخره حرف رسید به حال کردن و این حرفا و مخش را زدم و دفعه اول یه شب رفتم باهاش بیرون و دو ساعتی چرخیدیم و با رون و سینه هاش بازی کردم حین رانندگی و اونم واسم مالید و بالاخره رفتیم خونه مریم و جوری همدیگه را خوردیم و لیس زدیم و سکس کردیم که حسابی مزه داد به هر دوتامون و این رابطه دیگه‌ مستمر و دائمی شد و مریم خودش گاهی پیام میداد فلان ساعت وقتم آزاده بریم بیرون یا میای اینجا؟ غیر مستقیم میگفت که بیا حال کنیم و منم میرفتم . خدایی مریم خیلی حشری بود و خودش میگفت خیلی وقت بوده رابطه نداشته و میزده بالا و واسه همینه زود زود دلش میخواد ولی آدم بی دردسر که آویزون نشه سراغ نداشته و حالا که با من هست خیالش راحته و فقط لذت می‌بریم و دردسر دیگه توی کار نیست . یه روز مریم پیام داد کجایی و حالم خیلی بده و با شوهر سابقم سر دیدن بچه دعوام شده و دارم قدم میزنم پیاده و گریه کردم و میای دنبالم ؟ هر جوری بود مرخصی گرفتم و همه را پیچوندم و رفتم سراغش و رفتیم بیرون و بعد با خواهش بعد کلی گریه کردن مریم را واسش من غذا خریدم خورد و توی این حال و هوا مریم بهم گفت نوید مشروب سراغ نداری؟ گفتم واسه چی؟ گفت میخوام بخورم و قبلا هم خوردم و هوس کردم و یه جورایی تحت فشار منو گذاشت که تهیه کنم و بعد واسش ببرم . قرار شد شب برم پیش مریم و مشروب هم بخرم و ببرم . رفت
5 33144Loading...
09
Media files
5 2811Loading...
10
ا ادوارد دلگرم شود و وقتی لبخند رضایت رزماری را دید محکم پدربزرگ حقیقیش را در آغوش گرفت اندکی بعد روبروی سه تایشان ایستاد و با شرمندگی گفت: +متاسفم من از پسش بر نیومدم نتونستم نجاتتون بدم. برکارت دستش را روی شانه ادوارد گذاشت و با آرامش گفت: #تو کاره درست رو کردی پسرم حتی اگر به قیمت جون خودت تموم شده باشه حالا وقتشه که استراحت کنی کنار عزیزانت. +اما خانوادم رزماری جلو آمد دستانش را روی شانه های ادوارد گذاشت و گفت: ^تو دینتو بهشون ادا کردی عشق من اونا الا در رفاهی زندگی میکنند و دایی پرسیوال رو دارن ادوارد با اندکی دلگرمی اما همچنان دردمند گفت: +مامانم ^ازت به عنوان یه قهرمان یاد میکنه کسی که همرو نجات داد بهم گوش کن زندگیم تو همه چیو نجات دادی ببین اینجام خانواده داری حالا وقت یه استراحت عمیقه. ادوارد لبخندی زد برکارت و روری را درآغوش کشید و فشرد و سپس به همراه رزماری از آن دو دور شدند. چند روز بعد جسد ادوارد در عمارت ویلیامز پیدا شد پرسیول و دوریان برای انکه ضربه ای به سهام کارخانه ها وارد نشود این خبر را مخفی کردند و دوریان تمام سهام ادوارد را بین اعضای خانواده تقسیم کرد خانواده اگرچه اعضای زیادی را از دست داد اما با ثروت و قدرت و جایگاهی که باز پس گرفته بودند دور هم جمع شده و زندگی کردند پدر ادوارد, هنک لاکترود که انگار به تلنگری برای یادآوری عشقی که به همسرش داشت نیاز داشت دوباره با ریور ازدواج کرد و به همراه پرسیوال باربارا و همسر و بچه هایشان در عمارت ویلیامز در کنار امیلی زندگی کردند, اتفاقات آن شب کم کم از یاد رفت و درد فقدان ادوارد و رزماری رفته رفته کمرنگ شد. در آخر اما در همان گودال نحس در درون همان صندوقچه نفرین شده نور سبزی شروع به تابیدن کرد و سنگ نفرین شده دوباره به وجود آمد تا در آینده زندگی شخصی دیگر را به جهنم تبدیل کند. پایان. نوشته: ملکور @dastan_shabzadegan
5 3720Loading...
11
دوارد داشت باخت را قبول میکرد و مرگ را میپذیرفت که ناگهان صدای رزماری به گوشش رسید صدای تحسین های برکارت در کودکیش افتخاری که مادرش به او میکرد و در نهایت خانواده گرمی که تا قبل از روری داشتند همه این ها باعث شد تا ادوارد تمام قدرتش را جمع کند و زانویش را در بیضه های روری فرود اورد روری تا خواست سرش را از درد پایین بیاورد ادوارد با سر محکم داخل دماغ پیرمرد کوبید و خود را از زیر دستان او ازاد کرد چاقویش را ورداشت و با تمام توانش خود و روری را با شسکتن پنجره از بالکن به داخل حیاط پرت کرد هر دو از درد به خود میپیچیدند روری تمام توانش را جمع کرد تا مجدد سروقت ادوارد برود که ادوارد سریعا خودش را جمع کرد به پشت روری جهید و بازویش را دور گلوی روری انداخت روری سعی کرد تا با کوبیدن مشت روی بدن ادوارد خود را ازاد کند که ادوارد سریعا پاهایش را دور دست و بدن روری حلقه کرد خواست با چاقو گلوی مرد را ببرد که روری یکی از دست هایش را ازاد کرد و دست ادوارد را گرفت هردو مرد تقلا میکردند یکی برای کشتن دیگری و انیکی برای جلو گیری از مرگ خودش مدتی این زور زدن ادامه یافت قطرات باران جفتشان را خیس کرده و صدای نعره هایشان با صدای ازرخش برابری میکرد ناگهان ادوارد متوجه نوری سفید از ته باغ شد زمان برای لحظاتی ایستاد ادوارد متوجه رزماری شد که با حاله نور سفید و پیرهن حریر صدفی رنگ و با بالهای جمع شده از انتحهای باغ به سمت اندو میامد چشمانش میخندید و لبخندی ملیحانه داشت ادوارد که متوجه شده بود زیر لب گفت: +بانوی سفید … این را گفت و انگار که متوجه منظور خدا شده باشد سرش را پایین انداخت زمان به حالت اول خود بازگشت ادوارد دست از زور دادن ورداشت چاقو را از روری دور کرد و در حرکتی ناگهانی چاقو را پشت گردن خود برد و سریعا وارد گردن خود کرد ورود خنجر به گردن ادوارد همانا و دریدن گردن روری همان این باعث شد تا هر دو نفر با یک خنجر به سیخ کشیده شوند. روری شروع به ترک خوردن کرد و حاله نوری سبز رنگ از او ساطع شد و فریاد زد: *حرومزاده… و ناگهان با انفجاری سبز رنگ متلاشی شد انفجار باعث شد تا کالبد بی جان ادوارد به سمتی نامعلوم پرت شود هرچند کالبد او با سنگ برخورد کرد و به گوشه ای افتاد اما رزماری روح او را در اغوش کشید و همانطور که او را میبوسید از زمین جدا کرده به سمت آسمان برد و رفته رفته هر دو ناپدید شدند. ادوارد ناگهان چشم هایش را باز کرد منظره زیبایی روبروی بود رودی عظیم از آبی زلال که کودکان در آن مشغول بازی بودند معشوق هایی که کنار رود نشسته بودند و با خوشحالی می خندیدند جامه سفید و نورانی به تن داشت درخت بید مجنون عظیمی در کنار رود سر افکنده بود و نور آفتاب در رود برق میزد آسمان آبی روشنی بود و کبوتر هایی در آن پرواز می کردند, ادوارد گیج شده بود جامه ای سفید برتن داشت و تمام زخم هایش بهبود پیدا کرده بودند در حال خود بود که چشمانش توسط دست های نرمی پوشانده شد صدای آشنا و دلنیشینی گفت: ^اگر گفتی من کیم؟ ادوارد با خوشحالی برگشت و اگر چه میدانست صدا صدای رزماری است با خوشحال و در حالی که بغضی ناشی از خوشحالی داشت گفت: +رزماری؟ عشق من؟ رزماری لبخندی زد و بوسه ای روی لب های ادوارد نشاند. ادوارد زانو زد کمر رز را در آغوش کشید و در حالی که اشک می ریخت گفت: +متاسفم رز من … من نمیدونم… رزماری با مهربانی و آرامش حرف ادوارد را قطع کرد ادوارد را بلند کرد و با لبخندی آسمانی گفت: ^اروم باش عشقم طوری نیست طوری نیست. ادوارد با شرمندگی سرش را پایین گرفت و آرام گفت: +بابت همه اون اتفاقا شرمنده و متاسفم. رزماری چانه ادوارد ار گفت سر او را بالا آورد و گفت: ^همه چیز خوبه باشه؟ ادوارد با لبخند زورکی سرش را تکان داد و پرسید: +ما کجاییم رز؟ ^بهشت عشقه من… ادامه حرفش را خورد و به پشت ادوارد نگریست لبخندی زد و خطاب به ادوارد گفت: +دو نفر اینجان که میخوان ببیننت. ادوارد سردرگم سرش را برگرداند و روری و برکارت را جلوی روی خود دید برکارت بشاش و تنومند شده بود درست مانند زمانی ادوارد و در بهترین حالت خودش روری نیز آرام و متین بود. ادوارد برکارت را در آغوش کشید و با بغض گفت: +متاسفم که نا امیدت کردم دایی متاسفم برکارت با صدای گرم و دلنیشینش با همان پرستیژ و ارامش گذشته گفت: بابت چی شرمنده ای پسرم؟ بابت تلاش کردن؟ این جمله معروف برکارت بود هرگاه که ادوارد در کاری شکست میخورد برکارت برای انگیزه دادن به ادوارد این جمله را میگفت. ادوارد یا ناراحتی بی آنکه جمله دیگری بگوید سرش را به سمت روری چرخاند اگرچه هنوز کمی به او مشکوک بود اما دستش را به سمت روری دراز کرد روری دست ادوارد را گرفت و با آرامش گفت: *خوشحالم که میبینمت پسرم. لحن و صدای روری واقعی تماما با لحن و صدای نفرین متفاوت بود همین باعث شد ت
5 1410Loading...
12
اهن سفید ادوارد پر از لکه خون بود و دستانش به خون همسرش همدمش بهترین دوستش آغشته بود بلند شد فریاد میزد سرش را محکم به دیوار میکوبید تمام ظرف ها را بیرون ریخت و خورد کرد تمام تابلو ها را تلویزیون را به زمین کوبید نعره میزد و گریه میکرد و اسم رزماری را صدا میکرد بعد از چند دقیقه که حرصش را روی در و دیوار خانه پیاده کرد جسد رزماری را در آغوش کشید سرش را روی سینه اش گذاشت و بو کرد به گذشته فکر کرد به اولین روزی که رزماری را دید از همان اول رز جز خوبی برای ادوارد هیچی نمی خواست و جز احترام و کمک حتی در سخت ترین مواقع از دخترک هیچی ندید به اتفاقات اخیر فکرد حالا که ذهنش از بند کنترل رها شده بود همه چیز با منطق جور در میامد , روری همه اتفاقات حول روری می گشت رعد برق شدیدی خورد ادوارد به نقطه ای زل زده بود با خود زمزمه کرد: +این بهای بازی با سرنوشته +این بهای بازی با سرنوشته تصمیمش را گرفت باید فلاکت و نفرینی که خودش شروع کرده بود را تمام میکرد بلند شد کتش را پوشید چاقوی دسته قرمزش را برداشت و به سمت عمارت ویلیام راند بعد از ورود روری را دید که در تاریکی کنار شومینه نشسته بعد از ورود ادوارد با لحنی وحشتناک با صدایی که بیشتر به صدای حیوان میماند آرام و مرموز گفت: *از اون چاقوی دستت باید بفهمم که متوجه جریان شدی +بقیه کجان؟ اونارم سر به نیست کردی؟ *چی؟ فکر کردی من کیم که خانواده خودمو بکشم فرستادمشون خونه خالت تا یکم کناره هم باشن و اروم بشن این را با لحن مسخره ای گفت ادوارد با خشم گفت: +طوری حرف میزنی که انگار برات اهمیتی داره روری که انگار طاقتش طاق شده باشد از جایش بلند شد با چشم هایی که به چشم های یک هیولا می مانست به ادوارد زل زد و با خشم گفت: *چی میگی پسر؟ من تو و خانوادت رو نجات دادم ادوارد بانگ زد: با کشتن برکارت نجات دادی؟ یا کشتن رزماری؟ با متنفر کردنم از مامانم نجاتمون دادی؟ تو با موهبت خدایی زنده شدی چطوری میتونی انقدر شیطانی باشی؟ روری گفت: *نه نه نه همینجا متوقف شو پسر من خدایی نیستم ادوارد گیج شده بود و روری متوجه این موضوع شد و گفت: *بزار برات تعریف کنم که چه اتفاقی افتاد من من اشک خدا نیستم پسر جون من سنگیم که اولین برادر کشی تاریخ باهاش اتفاق افتاد و با اولین جونی که گرفتم اون جونو برای خودم نگه داشتم و اون نفرین روم موند و… +چه فرقی داره تو پدربزرگ منی چه فرقی داره که چی زندت کرده چرا دلت برای خانوادت نمیسوزه؟ روری خندید و گفت: *چرا نمیفهمی ادوارد من پدربزرگت نیستم من نفرینیم که خدای تو برای افرادی که میخوان بیشتر از انسان بودنشون باشن قرار داده انسانهایی که میخوان مرگ و زندگی و سرنوشت شونو کنترل کنن خندید و گفت: *انگار خدای متعال نمیخواد این قادر مطلق بودنشو با کسی شریک بشه. ادوارد که کمی جا خورده بود گفت: +اگر تو پدربزرگم نیستی پس کی هستی؟ پس مسیح چطوری… روری حرف ادوارد را قطع کرد و گفت: *من فقط کالبد و هوشیاری پدربزرگتم نفس من نفسه اون نفرینه من نفرینی هستم که ظاهر پدربزرگ تو داره در مورد مسیح خب اون زمان خوش قلب تر بودم. +چطوری کنترلم میکردی؟ *ذهن تو با من گره خورده بود و راحت میشد کنترلت کرد این خاصیت منه این نهوه کارکرده منه همون روز اول وقتی مجبورت کردم درمورد احساسات جنسیت نسبت به رزماری حرف بزنی فهمیدم با توجه به احساس تملقت به پدربزرگم راحت میشه کنترلت کنم احساسی تملقی که رزماری بهم نداشت و از اول متوجه واقعیت شده بود , متاسفم پسر واقعا هستم که مجبورت کردم رزماری رو بکشی اون فهمیده بود که من برکارت رو کشتم تا مهره های بی ارزش رو از خانواده حذف کنم رزماری هم میخواست بهت بگه و منم مجبور بودم حذفش کنم چون باور کنی یا نه توی این هزاران سال تو تنها کسی بودی که واقعا دوستش داشتم این همه پتانسیل با تو میتونم جهانو بگیرم همونطوری که الا این شهرو گرفتم. ادوارد به خاطر حال بدش چند قدم عقب رفت و با بغض گفت: +الا نفهمیدم چه موجودی هستی؟ حذف کردن رز چه فایده ای داشت؟ *خب قدرت های منم محدودیتی دارن مثلا وقتی ذهنت یه درد عمیق رو تجربه کنه کنترلم از ذهنت از بین میره و فکر کردم اگر مرگ برکارت نتونست این اتفاق رو رغم بزنه دیگه هیچی نمیتونه اما انگار اشتباه میکردم. چند لحظه سکوت حاکم شد تا اینکه روری با نا امیدی گفت: *اون چاقو رو بنداز کنار پسر ما باهم میتونیم خیلی کارا بکنیم و… ادوارد حرف روری را قطع کرد و گفت: +تو امیدمو ازم گرفتی پدرمو ازم گرفتی من دیگه چه دلیلی برای جنگیدن دارم؟ ادوارد این را گفت و فریاد زنان به سمت روری هجوم برد روری هم انگار که زور ده مرد جوان را داشته باشد ادوارد را بلند کرد و محکم روی زمین کوبید زانویش را روی دست پسرک گذاشت چاقو را به طرفی پرت کرد و شروع کرد به فرود اوردن مشت هایش رو ی صورت ادوارد , ا
4 8700Loading...
13
رده بود ادوارد ماجرای روری را فهمیده است با آرامش به سمت ادوارد رفت و با احتیاط گفت: ^کار احمقانه ای نکن ادوارد بهم گوش بده ادوارد اما در را به هم کوبید و به سمت رزماری هجوم برد و سیلی اول را طوری در گوش دختر نواخت که باعث شد تا رزماری تعادل خود را از دست بدهد و پس از سوت کشیدن گوشش روی زمین بیفتد, گیج شده بود نمیدانست چه اتفاقی دارد می افتاد دهانش را باز کرد تا سخن بگوید که ادوارد لباسش را گرفت بلندش کرد و سیلی دوم را طوری که رز به زمین بخورد زد, انگار که دلش خنک شده باشد کتش را بیرون آورد کراواتش را باز کرد و جفتشان را به گوشه ای پرت کرد چند قدم از رزماری ای که گیج شده بود و همراه با اشک ریختن خونه جاری شده از دماغش را پاک میکرد دور شد, سرش را بین دست هایش گرفت و زیر لب گفت: +این چه کاری بود کردی؟ سمت رزماری فریاد زد و وحشیانه گفت : +این چه غلطی بود کردی هرزه؟ رزماری که دیگر از این وضعیت خسته شده بود با صدایی مردانه که ناشی از فریاد زدنش بود گفت: ^داری چیکار میکنی ادوارد چه مرگته؟ ادوارد خنده هیستریکی کرد و گفت: +هاااا همینه پس تو اینی این مرد که برای کثافت کاری به من و خانوادم نزدیک شدی رزماری که اشک هایش امانش را بریده بود با صدای عادیش گفت: ^آخه چی میگی؟ تو تا الان از گل نازکتر به من نگفتی چی شده روری چی بهت گفته؟ ادوارد به سمت رزماری هجوم برد اورا بلند کرد و روی مبل انداخت و همانطوری که سیلی هایی را روانه صورتش میکرد گفت: +دارم درمورد فیلمت حرف میزنم درمورد بلایی که سر من و مامانم اوردی حرف میزنم بس کن این همه چیو گردن روری انداختن تو از اولشم چون میدونستی دیگه نمیتونی کثافت کاری کنی ازون مرد بدت میومد. این را گفت و سیلی اخر را زد و خود را به گوشه ای انداخت. رزماری سرفه ای کرد و خون داخل دهانش را بیرون ریخت و با آخرین توانش گفت: ^چی میگی؟ کدوم فیلم چرا داری چرند میگی؟ چه مرگته ادوارد؟ ادوارد بلند شد با عجله گوشیش را از جیبش درآورد و با دستایی لرزان فیلم را بالا آورد و گوشی را سمت رزماری پرت کرد و گفت: +دارم در مورد این حرف میزنم دارم درمورد خیانت کردنت حرف میزنم +د اخه نامرد با مادر خودم بهم خیانت میکنی؟ رزماری که دود از کله اش بلند شده بود با تعجب ترس و دلهره گفت: ^چطور میتونی همچین فکری بکنی؟ این که صفحه خالیه کدوم فیلم ادوارد به سمت رزماری رفت و گوشی ورداشت و دید که فیلم در حال پلی شدن است با خشم کن +زنیکه هرزه منو خر میکنی؟ فیلم داره پخش میشه این را گفت و گوشی را سمت رز گرفت رز با شدت گریه بیشتری گفت: ^این صفحه خالیه ادوارد یه عکس سفیده ادوارد ادوارد عشق… ادوارد مشتی به صورت رز زد و گفت: +خفه شووووووووو جنده این را گفت و همزمان با گریه به سمت دیگر اتاق رفت و نشست و شروع به گریه کرد رزماری که متوجه شده بود ادوارد تحت کنترل روانی است برای آرام کردنش تمام توانش را در پاهایش جمع کرد و به سمت ادوارد رفت با صدایی دردناک گفت: ^عشق… عشقم اون آدم من نیستم دارن کنترلت میکنن به خودت بیا عشقم مامان من مامان رو مثل مامانه خودم دوست دارم چطور میتونم کاری که توی ذهنه توئه رو باهاش بکنم؟ خون جلوی چشم های ادوارد را گرفت جهید و همزمان با بلند شدنش رعد و برقی خانه را تکان داد و باران شدیدی شروع به باریدن کرد ادوارد روی رزماری خیمه زد با یک دست گلویش را گرفت و با دست دیگه مشت ها را تا جایی که تمام صورت رزماری با خون و ورم یکی شد روانه دختر بیچاره کرد با هر مشت رعد و برق مهیبی در اسمان زده میشد و رزماری اما انگار که تقدیر را پذیرفته باشد سعی در نوازش صورت ادوارد میکرد و تنها میگفت: ^عیب… نداره ^درست …میشه …ادوارد ^من اینجام …عشقم با هر مشت و هر کلمه رزماری انگار پرده ای از روی ذهن ادوارد کنار میرفت و کنترل ادوارد به خودش باز می گشت انگار و چشمانش رو به حقیقت باز می شد بعد از چند دقیقه ادوارد انگار که کنترل ذهنش را در دست گرفته باشد خود را از روی رزماری کنار کشید و بهت زده به کاری که می کرده است فکر کرد , چه میکرد؟ به چه حیوانی تبدیل شده بود به گوشیش که کناره پایش بود نگاه کرد عکس سفیدی روی صفحه بود گوشی را برداشت و هرچه گشت جز همان صفحه سفید چیزی پیدا نکرد چه رسد به فیلم, دوزاریش افتاد ذهنش کنترل شده بود و خود جان جانانش را از او گرفت, با گریه رو به رزماری خیمه زد دست رزماری را گرفت و فشرد و دست دیگرش را روی صورت دختر کشید و با گریه بانگ زد: +ترکم نکن +ترکم نکنننننننن به پهنای صورت اشک میریخت رزماری با آخرین نفس هایش به زور اشک ادوارد را پاک کرد و بریده بریده گفت: ^این …بهای بازی …با سرنوشت بود… عشق من این را گفت و جان باخت ادوارد بهت زده بود نای بلند شدن از جایش را نداشت رعد و برق ها پشت سر هم میخوردند و باران محکم به پنجره می کوبید پیر
4 9520Loading...
14
یگر گفت: +خواهش میکنم برو بزار حرفامو بهش بزنم. رزماری با غصه سرش را به نشانه مثبت تکان داد و گفت: ^خونه منتظرتم. ادوارد لبخندی تصنعی زد و سرش را تکان داد رزماری بوسه ای از پیشانی ادوارد کرد و از او دور شد. خودش نفهمید چقدر گذشته که بالای سر قبر ایستاده بود اما تمام این مدت را در دلش صرف معذرت خواهی از برکارت می کرد اشک میریخت و خودش را سرزنش میکرد که با صدای زنگ گوشیش به خود آمد دوریان بود بهترین دوست و دست راستش در شرکت ادوارد با اکراه تلفن را وصل کرد: +سلام دوری _هی پسر واقعا متاسف شدم بابت داییت +ممنون پسر دوریان که متوجه حال بد ادوارد شد با لحنی آرام تر گفت: _در آرامش بخوابه خودت رو اذیت نکن پسر ما هنوز به تو نیاز داریم ادوارد آرام گفت: +سعیم رو میکنم _راستش میخواستم برای چیزی دیگه بهت زنگ بزنم که فهمیدم برکارت رو از دست دادیم نظرت چیه بعدا صحبت کنیم؟ +اتفاقی افتاده؟ _نه نه فقط میخواستم بگم سهامای کارخونه ها خیلی زودتر از اونی که فکر میکردیم فروش رفت فقط خواستم خیالت رو راحت کنم که نقشمون گرفت. ادوارد حالش خراب تر از آن بود که با این خبر خوشحال شود تنها لبخندی تصنعی زد و گفت: +چقدر خوب _امیدوارم یکم حالت رو بهتر کرده باشه. +ممنون پسر _اگر کاری بود بهم زنگ بزن +حتما این را گفت و قطع کرد میخواست گوشیش را در جیبش بگذارد که صدای نوتفیکیشن گوشیش توجه اش را جلب کرد شماره ناشناس بود و فیلم 5 دقیقه ای را فرستاده بود ادوارد با شک فیلم را باز کرد و چند لحظه بعد با فریادی گوشی را روی زمین پرت کرد انچه میدید را باور نمیکرد نمیخواست باور کند دیگر نایی برایش نمانده بود که ادامه دهد ابتدا مرگ داییش و حالا این فیلم, فیلمی که در آن رزماری در حال گاییدن ریور, مادر ادوارد بود هضم و باور به کنار نگاه کردن به آن ویدیو نیز ادوارد را اذیت میکرد فیلمی که در آن رزماری و ریور 69 شده بودند و همانطور که ریور با ولع کیر رزماری را میخورد رزماری نیز زبانش را در کس ریور می چرخاند و همزمان سوراخ کون او را انگشت میکرد گاه گاهی هم زن را تحقیر میکرد و به او فحش میداد پس از چند دقیقه رزماری بلند شد و رو به روی ریور ایستاد و خطب به او گفت: ^بجنب کفش هام رو لیس بزن سگ جنده ریور چشمی گفت و چهار دست و پا شروع به لیس زدن کفش های رزماری کرد رزماری پس از چند دقیقه یکی از پاهایش را روی سر ریور گذاشت و آب دهانش را روی صورت او ریخت و فریاد زد: +لیسش بزن سگه جنده چندی بعد رزماری ریور بلند کرد و پس از انکه چند سیلی در گوش زن نشاند تفی روی صورت او کرد و روی تخت هلش داد و دستور داد تا زن قمبل کند سپس روی او رفت و تک ضرب تمام کیر 17 سانتی قطورش را در کون زن فرو کرد ریور ناله ای کرد رزماری خودش را روی زن انداخت و دستش را در دهان زن کرد تا او نتواند فریاد بزنت همزمان با شلاق هایی که به کون ریور میزد شروع به تلمبه زدن در کون زن کرد و همزمان فریاد میزد: ^بالاخره کونتو گاییدم هرزه ^تو سگ منی تو سگه جنده منی ^من پسرت رو هم میکنم اونم وقتی لباسای تو تنشه ریور اما تنها در اوج لذت ناله میکرد. هر دو عرق کرده بودند و صدای اه و ناله و برخورد بدن هایشان به هم باعث میشد تا حشری تر بشوند رزماری پس از چند دقیقه نشست و به کنسول تخت تکیه داد و فریاد زد: ^بشین روی کیرم جنده ریور چشمی گفت و روی کیر رزماری نشست و همزمان ناله سکسی ای کرد رزماری سره ریور را به سمت سینه هایش هدایت کرد و محکم در کس زن تلمبه میزد و هر از چند گاهی چک های محکمی به کون زن میزد صدای ناله های ریور و رزماری با هم گره میخورد و تمام فضای اتاق را پر کرده بود رزماری پس از چند دقیقه کیرش را از کس مادر ادوارد بیرون کشید و دستور داد: ^ بیا جنده عرق کیر و خایه و زیر بغلم رو لیس بزن حروم زاده ریور بریده بریده گفت: چشم ارباب به سمت رزماری رفت از زیر بغلش شروع کرد و هنگامی که به کیرو خایه رزماری رسید ابتدا بوی عمیقی کشید و سپس تمام کیر رزماری را در دهانش فرو برد رزماری فریادی کشید و سره ریور را به کیرش فشار داد ریور با ولع کیر و خایه رزماری را میخورد و گاهی کیر دختر را به صورتش میکوبید بو میکرد و به صورتش میمالید پس از چند دقیقه رزماری جهشی کرد ریور را روی شکم خواباند و تک ضرب کیرش را تا خایه وارد کس ریور کرد تمام وزنش را روی زن انداخت و همزمان با بالا پاییم کردن خودش روی ریور و گرفتن سرش و دهنش با فریادی بزرگ ارضا شد و همانطور روی رویر ماند پس از چند ثانیه بلند شد و اب کیرش از کس ریور شروع به بیرون ریختن کرد رزماری با خنده ای فریاد زد: ^من بابای داداشه شوهرمم سگه جنده بفرما برای پسرت داداش ساختم سپس ویدیو تمام شد. ادوارد سراسیمه با خشم خود را به خانه رساند و با ضرب در را باز کرد خون جلوی چشمانش را گرفته بود , رزماری که ابتدا فکر ک
4 8120Loading...
15
ه ای روی گونه ادوارد کاشت و به او در بلند شدن کمک شد, چند روز گذشت و ادوارد رفته رفته افسرده تر میشد روری اما برای کنترل اوضاع خود را حفظ کرده و بود و به کمک پرسیوال کارهای خاکسپاری بکارت را انجام دادند رزماری اما به عنوان وکیل خانوده به دنبال آن بود تا اتفاقاتی که امروز در تیمارستان افتاد را بفهمد و این موضوع روری را آزار میداد انگار که نمیخواست رزماری متوجه اتفاقاتی انروز بشود. بالاخره پس از چند بار رفت و آمد به دادگاه و پلیس رزماری تواست به صورت قانونی به فایل های ضبط شده دوربین مدار بسته اتاق ملاقات برکارت دست پیدا کند: برکارت هنگام ورود به اتاق از دیدن روری به شدت شوکه شده بود و با لکنت زیر لب گفته بود: #پ…پدر؟ *سلام پسرم روری لبخند ناخوشایندی داشت پایش را روی پایش انداخته بود و انگار که به زائده اضافه ای می نگریست برکارت را به نشستن رو به رویش دعوت کرد برکارت با تعجب گفت: #آخرین باری که یادمه مرده بودی تو … تو کی هستی؟ *داستانش طولانیه برکارت اما میتونی مطمئن باشی که من پدرتم نه کسی شبیه اون. #اوه اره فکر کنم 7 سال اینجا بودن باعث شده خاطراتم رو قاطی کنم برکارت مانند بچه ای کوچک خندید و گفت: #میبینی پدر دیگه به ذهنمم نمیتونم اعتماد کنم روری خنده مشمئز کننده ای کرد و گفت: *مشکلی نداره خب از خودت بگو پسر #دلم برای خونه و خانواده تنگ شده خودم احساس میکنم روانم تا حدودی برگشته اما دکترام معتقدن هنوز اونقدر بهبود پیدا نکردم که به اون جاهایی که ازش تراما دارم برگردم. برکارت ملتمسانه گفت: #پدر همه خوبن؟ ادوارد ادوارد چطوره؟ اون پسر…اون پسر موفق شد؟ روری انگار که از تعریف کردن از ادوارد کیف میکرد گفت: *اون پسر دقیقا چیزیه که باید باشه موفق قدرتمند مصمم با اراده اون خانواده رو نگه داشت برکارت مانند پدری که از موفقیت پسرش کیف کرده باشد نفس راحتی کشید و گفت: #بهش بهش بگو بهش افتخار میکنم باشه پدر؟ روری سرش را به نشانه مثبت تکان داد و سپس با لحنی جدی گفت: *راستش پسر اومدم اینجا که درمورد یه موضوع صحبت کنم #حتما پدر روری که انگار میدانست ممکن از مکالماتشان ضبط شود سرش را به گوش برکارت نزدیک کرد و در گوشه او چیزی گفت برکارت که انکار ناراحت و نا امید شده بود با حالی گرفته به زمین چشم دوخت روری بلند گفت: *فهمیدی؟ برکارت سرش را به نشانه مثبت تکان داد *خوبه این را گفت و بلند شد تا برود برکارت هم بلند شد روری به سمت او رفت و برکارتی که انگار کالبدی خالی بود و تمام انگیزه و روحش از بدنش بیرون رفته بود را زورکی در آغوش کشید و ناگهان چیزی در جیب برکارت برق زد. رزماری شک کرد سریعا فیلم را عقب برد و اینبار با سرعت کمتری فیلم را نگاه کرد ناگهان جلوی دهانش را گرفت و صندلی را عقب داد,چشمانش از تعجب گشاد شده بود و آنچه را که میدید باور نمیکرد سریعا از فیلم دوربین ها عکسی گرفت و قصد کرد که هرچه سریع تر چیزی را که دیده به ادوارد نشان دهد در راه بیرون آمدن از تیمارستان بود که تلفنش زنگ خورد ریور بود, رزماری سعی کرد تا خونسردیش را حفظ کند و بعد از مسلط شدن به خود تلفن را وصل کرد و گفت: ^سلام مامان جان خوبید؟ $سلام مامان جانم دخترم ببخشید مزاحمت شدم نیم ساعت دیگه خاکسپاریه برکارته شما با ادواردی؟ ^نه مامان جان ادوارد خونس حالش خوب نبود من اومده بودم دنبال کارای تیمارستان نگران نباشید الا میرم سراغش و میاییم $ممنون دختره خوشگلم اروم بیاید. رزماری چشمی گفت و قطع کرد سراسیمه خود را به ماشینش رساند و به سمت خانه راند به محض رسیدن میخواست اتفاقات را با ادوارد در میان بگذارد که با دیدن وضعیت خراب ادوارد و این موضوع که ممکن است در مراسم خاکسپاری مشکلی به وجود بیاید سکوت کرد در آماده شدن به ادوارد کمک کرد و هردو به سمت قبرستان حرکت کردند پس از رسیدن به گورستان ادوارد در راس زیر تابوت برکارت را گرفته بود در سکوت اشک میریخت رزماری هم مشغول آرام کردن ریور بود در این بین اما روری متوجه رفتار سرشار از تنفر زماری شده بود , رز حتی به روری سلام هم نکرد و نگاهش به او پر از تنفر بود همه نشانه ها دست به دست هم دادند تا روری را متوجه کند که رزماری مشکلی دارد اما جرات نمیکرد که ادوارد را در جریان این موضوع بگذارد چرا که ادوارد همینطوری حالش خراب بود دیگر چه رصد که بخواهد مشکلات همسر و پدر بزرگش را حل کند. پس از چند دقیقه رفته رفته جمعیت از قبر برکارت دور شدند اما ادوارد با شانه های افتاده و ناامید بالای سر قبر ایستاده بود و به اسم حک شده برکارت روی گور زل زده بود و آرام آرام اشک می ریخت رزماری به سمتش حرکت کرد تا دلداریش دهد و اورا با خود ببرد که ادوارد با نگاهی که سرشار از غم بود با لحنی آرام گفت: +برو خونه رز بزار با داییم تنها باشم رزماری خواست مقاومت کند که ادوارد بار د
4 7690Loading...
16
اطلس سبز (۴ و پایانی) #فانتزی #ارباب_و_برده #دنباله_دار ...قسمت قبل ✨✨✨ ممنون که تا اینجا داستان رو همراهی کردید بابت غلط های املایی شرمندم✨✨✨ 📝: بانوی سفید در جهان داستان های اطلس سبز به فرشته مرگ اطلاق میشه که به ظاهر عزیز ترین شخص فرد یا ترسناک ترین کابوس او برای ستاندن جان او و هدایت روحش به جهنم یا بهشت سراغ فرد میرود. ادوارد و رز خود را سراسیمه به بیمارستان رساندند دنیا روی سر ادوارد خراب شده بود چرا که از بچگی در کنار برکارت بزرگ شده بود و او را همچو پدر دوست میداشت, تمام اعضای خانواده جلوی اتاق برکارت جمع شده بودند رزماری به محض رسیدن به سمت ریور و امیلی رفت و آن دو را برای دلداری دادن بغل کرد ادوارد اما به سمت روری رفتو نگران پرسید: +چه اتفاقی افتاد؟ *خودمونم نمیدونیم صبح که رفتم دیدنش حالش خوب بود از دیدنم خوشحال شد وقتی برگشتم یه ساعت نکشید که بهم زنگ زدن و گفتن با یه تیکه شیشه رگاشو زده هرچند زود به دادش رسیدن, تو چیکار کردی؟ ادوارد با خود فکر کرد که حالا چه وقت صحبت از کار است اما ناگهان فکری داخل سرش جایگزین شد, شاید روری میخواست وحواس او را از این مصیبت پرت کند. +دارن سعی میکنن احیاش کنن؟ *اره پسرم به دلت بد راه نده همه چیز درست میشه. ادوارد اما حالش خراب تر از آن بود که با این صحبت ها آرام شود, چند ساعت گذشت همه در فکر و حال خودشان بودند که ناگهان دکتر از اتاق عمل بیرون آمد ادوارد سراسیمه با کنار زدن همه به دکتر نزدیک شد و پرسید: +دکتر دکتر چی شد؟ دکتر با ناراحتی عینکش را درآورد و زیر لب گفت: _از دست دادیمش بهتون تسلیت میگم ادوارد دیگر چیزی نشنید تمام دنیا روی سرش خراب شد گوشش سنگین شد صدا های اطراف برایش نامفهوم شده بود چشمانش سیاهی میرفت دروغ نیست اگر بگویم تا چند قدمی دیوانگی رفت و برگشت خود را به دیوار تکیه داد نشست پاهایش را در شکمش جمع کرد و با چشمانی که از حدقه در آمده بودند خفه اشک می ریخت به نقطه ای خیره شده بود سرش را گرفته بود و زیر لب نجوا میکرد: +تقصیر من بود چرا گذاشتم روری بره دیدنش؟ +تقصیره منه .7 سال پیش: @ادوارد بگیرش ولم کنید ولم کنید جاکشاا @وایی خدا بچم وای بچم از دست رفت برکارت همزمان با اشک ریختن بلند بلند قهقهه میزد و فریاد میزد: #ولم کنیدددد من دیگه ازادم ولم کنید حرومزاده ها ادوارد اشک ریزان برای کنترل برکارت نزدیک شد و خواست نگهش دارد که برکارت مشتی روانه فک او کرد ادوارد به گوشه ای پرتاب شد امیلی و ریور اشک میریختن و بانگ میزدند پرسیوال برای خبر کردن ماموران تیمارستان از خانه بیرون رفته بود و خدارو شکر که باربارا و بچه هایش نبودند تا مردی که به واسطه ارامش متانت و درستیش به مسیح خانواده معروف بود را در این وضع ببیند , برکارت شروع به خراب کردن و شکستن تمام تابلو ها و ظرف های خانه کرده بود و تا متوجه شده بود که قرار است برای گرفتنش بیایند میخواست فرار کند که ادوارد با زحمت تمام خود را به کالبد لاغر برکارت که به طرز عجیبی پر زور شده بود رساند و از پشت دستش را بین کتف و گردن مرد قفل کرد و هردویشان را روی زمین انداخت تا از فرار کردن او جلوگیری کند برکارت که همیشه جایگاه مربی و پدر را برای ادوارد داشت اما حالا با لحنی خشن داد میزد: ولم کنننن ولم کنن حرامزاده این را میگفت و محکم به پهلو و بازوی ادوارد میکوبید ادوارد اشک ریزان ازین که زوال داییش را دیده بود در گوشه برکارت آرام نجوا میکرد: +بهت قول میدم دایی +بهت قول میدم همه چیز رو درست میکنم قول میدم روزای روشن رو دوباره به خانوادمون برمیگردونم, به شرافتم قسم میخورم تا روزی که آرامش تو نبینم نمیمیرم. آن شب هنگامی که ماموران تیمارستان می رفتند ادوارد تا لحظه اخر زیر باران تندی که میبارید در خیابان ماند و دست و پا زدن برکارت را دید در ذهنش این 20 سال می گذشت, یاد 5 سالگیش افتاد که علیرغم ترس شدیدش از فیلم ارباب حلقه ها اما به عشق داییش این فیلم را تماشا میکرد یاد 10 سالگیش که به عشق داییش تمام کتاب های استفن هاوکینگ را خوانده بود یاد 13 سالگیش که برای آنکه نظر داییش را جلب کند تمام کتاب های فانتزی مربوط به ارباب حلقه ها را خواند و 18 سالگیش که برای آن که مورد تحسین داییش قرار گیرد تمام وقتش را صرف درس خواندن می کرد تا بتواند رشته ای که مورد قبول داییش بود و در بهترین دانشگاه ممکن قبول شود. با صدای رزماری به خودش آمد: ^ادوارد؟ ادوارد منو نترسون ادوارد با چشمان سرخ انگار که خون میگرید آرام نگاهش را از نقطه ای نامعلوم روی سرامیک های کف بیمارستان ورداشت و به رزماری داد: +تقصیر من بود رزماری نباید میذاشتم روری تنهایی بره دیدن برکارت رزماری میخواست بگوید( بهت که گفته بودم انقدر بهش اطمینان نکن) اما حرفش را خورد و گفت: ^هیچ چیز تقصیر تو نیست +نمیدونم چرا به ذهنم نرسید که ممکنه اتفاق بدی بیفته رزماری بوس
4 9010Loading...
17
Media files
4 8800Loading...
18
ش دور و با یه نو عوضش می کنه! همینطور که لبه تخت نشسته بود، پاشو سمتم دراز کرد. _حالا پامو ببوس توله کوچولو! چشمهام از اشک خیس شده بود. باید پا می شدم یه کشیده محکم می زدم بیخ گوشش و از اون خونه واسه همیشه بیرون می زدم. اما عوضش حس می کردم حقمه که باهام اینجوری رفتار بشه. بخاطر پست بودنم. بخاطر دل بهاره که شکستم. بخاطر عشقی که بهم داشت و لیاقتش رو نداشتم. بخاطر …بخاطر همه اینا لازم بود یه نفر، جوری که حقم بود باهام رفتار کنه و مگه غیر از الهه، کسی توی این دنیا برام مونده بود؟ حس تهی بودن عجیبی که داشتم بدجوری منو بهش وابسته می کرد. در واقع می ترسیدم که واقعا ولم کنه. مثل بچه ای که میترسه مادرش دیگه دوستش نداشته باشه. منم اون لحظه به هیچ قیمتی نمی خواستم الهه رو از دست بدم. نمی خواستم من رو با یه اسباب بازی دیگه عوض کنه! در واقع حرفش بیشتر از اینکه تحقیرم کنه من رو ترسونده بود.کف اتاق، خودم رو کشون کشون به لبه تخت رسوندم . پاش رو بغل کردم. بوسیدمش و بعد شروع کردم به لیسیدن پاش و انگشتاش _بسه دیگه خواست، خودش رو جدا کنه. اما من پر از تمنا بودم. محکم تر پاش رو چسبیدم. یه حالت جنون مانند بهم دست داده بود. خواست از جاش بلند بشه. اما هلش دادم روی تخت و خودم رو روش کشیدم. همینجور که روش افتاده بودم؛ دست انداختم و شورتش رو علی رغم مقاومتش پایین کشیدم. _چیکار میکنی دیوونه من گوشم بدهکار نبود. شورتش رو که از پاهاش بیرون کشیده بودم انداختم وسط اتاق و پاهاش رو کشیدم تا لبه تخت جوری که باسنش لب تخت قرار گرفت. یه ضرب سر کیرم رو توی کوسش تپوندم. با اینکه یه جیغ زد ولی با تعجب متوجه خیس بودن کوسش شدم. افتادم توی بغلش و پاهاش رو دور کمرم انداختم و شروع به زدن تلمبه های وحشیانه کردم. از گوشه های کرستش و تا اونجایی که امکانش بود ممه هاش رو بیرون کشیدم و به نوبت خوردمشون و وقتی آبم اومد نعره زدم و با چند تکون ناخودآگاه بدنم برای چند ثانیه از حال رفتم. یه جایی بین هوشیاری و بیهوشی بودم که متوجه حرکت انگشتهای الهه توی موهام شدم. _تو مال خودمی! با بی حالی جواب دادم _مال خودتم! _حالا دیگه از روم پاشو و زودتر من رو ببر خونه ام…مالک، منتظرمه و تا همین جا هم عجیبه که زنگ نزده غلت زدم و به کمر روی تخت خوابیدم. چشمام تار می دید. _لطفا دیگه هیچوقت اسمش رو پیشم نیار الهه داشت موهاش رو پشت سرش می بست. نگاهم کرد. _چیه اذیتت میکنه؟ _نه _حسودیت میشه؟ رومو برگردوندم _البته که نه خندید. لبش رو به گوشم نزدیک کرد و زمزمه کرد. _دیگه واقعا مال خودمی انگشت شستش رو به لبم نزدیک کرد. حلقه سیاه رو بوسیدم. نوشته: ساسان سوسنی @dastan_shabzadegan
4 9511Loading...
19
احترام رو به صورتم بزنم. ماسکی که حس می کردم به صورتم زار میزنه و باهاش راحت نبودم. عذابم میداد و مضطربم می کرد. همین موضوع، من رو بیشتر و بیشتر بهش وابسته می کرد. مواد و سکس با الهه، حس آرامش و لذتی رو بهم می داد که روز به روز بیشتر بهش معتاد می شدم. درست مثل هر اعتیاد دیگه ای در این زمینه هم، هر چه جلوتر می رفتم به دوز بالاتری برای رفع نیازم احتیاج پیدا می کردم و عطشم برای بودن با الهه بیشتر و بیشتر می شد. اما الهه همیشه در دسترس نبود و عصبی شدن و پرخاشگری های من بیشتر می شد و حتی توی خونه سر هر موضوع کوچکی از کوره در میرفتم و بعد از فروکش کردن همه چیز بشدت احساس افسردگی می کردم. توی اون لحظات، از همه چیز و از همه کس و بیشتر از همه از الهه و از خودم بدم می اومد. توی ذهنم به خودم بد و بیراه می گفتم. انگار چون کسی نبود که سرزنشم کنه؛ باید خودم این وظیفه رو بدوش می گرفتم و در آخر، عطشم برای مصرف مواد و سکس با الهه بیشتر می شد. الهه، اما انگار عاصی از آویزون شدن های من باشه هر بار کمتر و کمتر تحویلم میگرفت و تا التماسش رو نمی کردم به قرار و سکس رضایت نمی داد. بالاخره بعد از چند روز بی قراری و اصرارهام، قبول کرد همدیگه رو ببینیم. اما این بار ازم خواست برم دنبالش چون ماشین نداشت. آدرس داد و وقتی رسیدم از بین نرده های در حیاط، بی ام و سبزش رو دیدم و بعد در باز شد و الهه با تیپی سراپا مشکی و عینک آفتابی بیرون اومد و صندلی عقب نشست. _سلام _حرکت کن بالاخره به مکان همیشگی قرارهامون رسیدیم. الهه بهم گفت، امروز کوک نمیزنه و باید زودتر کار رو تموم کنیم. کوک رو بالا کشیدم و ارتفاع گرفتم. گرم مواد و شهوت بودم اما ذهنم بدجوری درگیر بود. _الهه اونجایی که اومدم دنبالت کجا بود؟ _مهم نیست بیا کارمون رو بکنیم _الان مغزم روش قفلی زده _خونمه _پس اینجا کجاس؟ _زیاد سوال می پرسی! مواد بدجوری ذهنم رو تیز کرده بود. _نه واقعا برام سواله اگه اونجا خونته پس اینجا کجاست؟ و چرا توی خونت سکس نکردیم؟ _چون من هیچوقت توی خونه خودم با مردای غریبه سکس نمی کنم حسم خوب نبود. از تخت بیرون اومدم. _کجا میری؟ _الهه راستش رو بگو… تو شوهر داری؟ خیلی بیخیال گفت: _آره … الانم بخاطر اصرارای تو پیچوندمش که بیام پیش تو؟ مغزم داشت میترکید. این چند ماه با زنی توی رابطه بودم که شوهر داشت. بهاره رو رد کرده بودم بخاطر رابطه ام با… _چرا با من اینکار رو کردی؟ تو که شوهر داشتی چرا رابطه من و بهاره رو خراب کردی؟ ما عملا نامزد بودیم…چرا؟ داشتم نعره می زدم. الهه با چشمهای گشاد شده نگاهم کرد و اونم داد زد _من رابطه ات رو خراب کردم؟ پس اینجوریه؟ پس همه چیز تقصیر منه؟ شب اولی که اومدی اینجا چرا باهام سکس کردی؟ اون موقع یادت نبود نامزد داری؟ مجبورت کردم خیانت کنی؟ وقتی بهت زنگ زدم چرا از توی بغلش بدو بدو اومدی اینجا؟ با حالت عصبی انگشتش رو به حالت تهدید به سمتم گرفت و با صدای دو رگه گفت: _نه بچه جون، خودت بوالهوس بودی… خودت خواستی از کنارم رد شد و خودش رو به میز توالت رسوند. دوباره با چشمهایی که داشتن از حدقه بیرون میزدن نگاهم کرد. _مگه من بهت نگفتم نمیخوام باعث جداییتون بشم؟ مگه نگفتم دیگه زنگ نزن با دستایی که میلرزیدن پاکت سیگارش رو باز کرد و یه نخ سیگار آتیش زد. وقتی دود رو بیرون داد با تحقیر نگام کرد. _وقتشه سعی کنی بزرگ بشی و خودت رو مسئول کثافت بودن خودت بدونی همونجوری که من گناه خیانت کردنم رو گردن تو نمی اندازم. با عصبیت قدم می زد و بیشتر و بیشتر تحقیرم می کرد و یادم می آورد که چقدر آدم پست و رذلی بودم و همزمان توی ذهنم غوغایی برپا بود. من رابطه عاشقانه و پاکی که با بهاره داشتم رو بهم زده بودم و در خیانت یک زن شوهر دار باهاش شریک شده بودم و الان چی بودم؟ یه آدم معتاد، پست و کثیف که توی منجلابی که خودش واسه خودش ساخته ناامیدانه دست و پا میزنه. دردناک ترین بخشش این بود که الهه درست میگفت، همه گناهش به گردن خودم بود. بار سنگینی که زیر بارش داشتم له می شدم. _الان چی؟ الهه چونم رو گرفت و زل زد توی چشمام _در چه موردی؟ _رابطه مون؟…یعنی قراره چی بشه؟ چشمهاش باریک شد و بعد از یه خنده عصبی، دور اتاق چرخید _هه فکر کردی قراره رابطه مون به کجا برسه؟ وای بچه تو چقدر احمقی! نشست لبه تخت و آخرین پوک ها رو به سیگارش زد. من توی خودم مچاله شده بودم. هیچوقت تا این حد از خودم بدم نیومده بود. _واقعا پیش خودت چی فکر کرده بودی؟ که من و تو… دوباره دوتا انگشتی که ته سیگار، بینشون بود رو به سمتم گرفت و با خنده عصبیش گفت: _هه قبلا هم بهت گفته بودم، شان منو پایین نیار. به خودت نگاه کن تو هیچی نیستی …هر موقع بخوام میتونم عوضت کنم درست مثل یه اسباب بازی!.. می شنوی؟ مثل یه اسباب بازی که آدم ازش خسته میشه و میندازت
4 7181Loading...
20
بهش بود! بهاره روی صندلی مچاله شده بود و رسما هق هق گریه اش بلند شده بود. من افتاده بودم روش و نفس نفس می زدم. بالاخره به خودم اومدم. موهاش رو نوازش کردم و گفتم: ببخشین… ببخشین بهاره جون دستم رو پس زد و همینجور که بینیش رو بالا می کشید داد زد: بلند شو از روم! بلند شدم شلوارم رو بالا کشیدم و خواستم کمکش کنم ولی دوباره پسم زد و گفت:برو کنار لباسش رو مرتب کرد و بی هیچ حرفی نشست توی ماشین و در رو بست. اولش سکوت بود و بعد _چرا باهام حرف نمیزنی؟ نمی دونستم چی بگم. _تو یه چیزیت شده ولی بهم نمیگی. داری روز بروز ازم دورتر می شی زد زیر گریه!ماشین رو نگه داشتم. بغلش کردم و موهاشو بوسیدم. _ببخشین بهاره دست خودم نبود… _خوب هر چیزی هست بهم بگو لعنتی… _هیچی نیست خودش رو کشید بیرون و زل زد توی چشمام _تو عوض شدی…عجیب شدی…امروز واقعا ازت ترسیدم…مث دیوونه ها رفتار میکنی دوباره اشک هاش سرازیر شد _امروز بهم تجاوز کردی لعنتی … دوباره هق هق گریش بلند شد بجز ببخشین چیز دیگه ای واسه گفتن نداشتم بعد از اون، بینمون یه دره عمیق ایجاد شد. دره ای از سکوت و درد، دره ای که لحظه به لحظه بیشتر بینمون فاصله می انداخت. کنار بهاره بودم اما فکرم هزار جای دیگه و بیشتر از همه پیش الهه بود. در همون زمان که پر از حس گناه، شرم و عذاب وجدان بودم، حرص و ولع عجیبی برای بودن پیش الهه هم داشتم. هجوم این همه فکر و حس های ضد و نقیض، داشت مغزم رو فلج می کرد و اونجا بود که مثل آدمی که بشدت تشنه اس، احساس نیاز به مواد رو حس کردم. بله تنها چیزی که واقعا می خواستم بالا کشیدن یه خط کوکائین بود. به اون حس رها شدن از همه چیز، بی خیالی و آرامش بعد از مصرفش بشدت نیاز داشتم. تمام وجودم براش له له میزد. نمی دونستم بیشتر، الهه رو می خوام یا کوکائین یا هردو! بالاخره بهاره توی همون جو سنگین سکوت و درد از ماشین پیاده شد. بلافاصله شماره الهه رو گرفتم. خیلی سرد جواب داد. _چیه؟ _سلام _گفتم بهم زنگ نزن _نمی تونم بی خیالت بشم…نمی تونم فراموشت کنم _سعیت رو بکن حتی از پشت تلفن هم شیطنت داخل صداش رو حس کردم _تورو خدا اذیت نکن… بزار ببینمت _چرا نمیری بهاره جونت رو ببینی؟ _پیش بهاره بودم ولی فکرم پیش تو بود! _خوب؟ _اصلا می دونی هفته پیش که بهم زنگ زدی و گفتی بیا پیشم کجا بودم؟ _از کجا بدونم؟ _وسط سکس با بهاره! سکوت برقرار شد _نتونستم باهاش ادامه بدم و اومدم پیشت قهقهه الهه بلند شد. _پس وسط سکس بودی؟… و نتونستی ادامه بدی… یعنی چی؟ _خوب…خوابید! الهه دوباره خندید. _فردا صبح بیا . . . خم شدم و خط کوکایین رو کشیدم. سرم رو آوردم بالا، چشمهام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم. وقتی چشمهام رو باز کردم، الهه سرتاپا لخت بود. حرص و ولع رو از نگاهم می خوند و سرشار از غرور شده بود. با لوندی راه می رفت و بهم رسید. از روی شلوار، کیرم که داشت جون میگرفت رو مالید و گفت: _می دونی وقتی گفتی وسط سکس، دوست دخترت رو پیچوندی که ب من برسی بدجوری حشریم کردی یه نفس داغ بیخ گوشم زد و لاله گوشم رو مکید. به پشت اوپن تکیه داد. همینطور که اغواگرانه با یه دستش سینه های گردش و با دست دیگش شیار کوسش رو می مالید بهم گفت: نشون دادی که لیاقت منو داری. دستی که لای شیار کوسش بود رو آورد سمت دهنم _بخورش انگشتهاش رو لیسیدم. نفس هر دومون تند شده بود. دستش رو گذاشت پشت سرم. دست دیگه اش زیر یکی از پستونهاش بود.زل زد توی چشمام _تو سگ کوچولوی منی و لیاقت اینو داری که بهت گوشت بدم. سرم رو سمت سینه اش هدایت کرد. میدونستم زیاد به دستمالی شدن علاقه نداره پس دستهام رو از دو طرفش روی اوپن گذاشتم و سینه هاش رو یکی یکی با ولع مکیدم و بوسیدم. بعد دوباره با دستی که پشت سرم بود هلم داد پایین و پاهاش رو از هم باز کرد. زانو زدم بین پاهاش و چاک کوسش رو بوسیدم. _لیسش بزن توله سگ کوچولو! لیسیدمش و کردمش دهنم و محکم خوردمش. الهه به بدنش پیچ و تاب می داد و توی موهام چنگ میزد. _زبون بزن توله کوچولو صدای زنگ موبایلم بلند شد. گوشیم روی اپن و کنار دست الهه بود. با چنگ محکمی که توی موهام زد؛ متوقفم کرد. _بهاره جونته! می خوای بری پیشش؟ چشم تو چشم بودیم و فقط سرم رو به علامت نه تکون دادم. _منو بهش ترجیح میدی مگه نه؟ _آره _بگو که توله منی…بگو که صاحبت منم! _توله توام دوباره سرم رو بین پاهاش هل داد و با زبونی که کشیدم؛ یه هووووم محکم از دهنش بیرون داد. چند دقیقه بعد لخت روی مبل بودم و الهه بین پاهام نشسته بود و کیرم رو می خورد. دستی که حلقه داخلش رو روی سینم کشید تا به لبم رسید. بوسیدمش و دوباره گوشیم زنگ خورد. الهه سرش رو آورد بالا و همینطور که کیرم رو ماساژ می داد گفت:جوابش رو بده _لازم نیست کیرم رو محکم توی دستش فشار داد و گفت: مثل اینکه تا جواب ندی ولکن نیست. بلند شدم و به س
4 7211Loading...
21
مت آشپزخونه حرکت کردم. پشت سرم اومد و گفت می خوام ببینم جوابش رو چی میدی _بهاره نیست یه خط ثابته _جواب بده تماس کوتاهی بود و جواب انتظار دو سه ماه اخیرم بود. الهه به قیافه درهمم نگاه کرد _چی شده؟ _میرم سر کار! قبلا جریان شغلی که براش مصاحبه داده بودم رو گفته بودم. با یه لبخند شیطانی دستش دور کیرم حلقه شد و ضمن ماساژ دادنش بیخ گوشم زمزمه کرد: _می بینی؟…وقتی با منی درهای بهشت به روت باز میشه! . . . روزهای بعدش ارتباطم با بهاره حتی کمتر هم شده بود. یا جوابش رو نمی دادم یا خیلی تلگرافی حرف میزدم. وقتی بالاخره در مورد استخدامم بهش گفتم و فهمید دو هفته پیش این خبر بهم رسیده از کوره در رفت. داد و بیداد کرد. بد و بیراه گفت و آخرش گریه افتاد. _ازت متنفرم سعی کردم بغلش کنم اما نگذاشت و با کینه نگاهم کرد. _تو دیگه منو نمی خوای… باشه به درک _اینجوری نیست … تا بخودم بیام در ماشین رو باز کرد و پرید بیرون و رفت. خیلی حالم گرفته بود. از خودم بدم میومد. طبق معمول چند وقت اخیر، دوباره اضطراب و تپش قلبم بالا رفت. تنها وقتهایی که با الهه بودم اضطرابم کم می شد و آروم بودم. در بقیه موارد، بی اعصاب و حتی پرخاشگر بودم و حالا دوباره بیشتر از همیشه به الهه احتیاج داشتم. درست مثل یه معتاد که به مواد پناه می بره. شایدم بیشتر از الهه به کوکائین احتیاج داشتم. چند روز بعدش، بهاره بهم پیام داد که خانواده خواستگار سمجش امشب برای گرفتن جواب میان و قصد داره جواب بله بده. از صبح توی فکر بودم. بالاخره می خواستم چیکار کنم؟ باید می گذاشتم بهاره که همدم همه این سالهام بود؛ واسه همیشه از دستم بره؟ اگه می خواستم کاری کنم، این آخرین فرصتم بود. فکر،امانم رو بریده بود. سر یه دوراهی بودم. هم بهاره رو می خواستم و می دونستم اونم من رو میخواد و هم میدونستم زندگیم از لحظه دیدن الهه زیر و رو شده. میدونستم ازدواجم با بهاره، هیچ خوشبختی ای مخصوصا برای بهاره نخواهد داشت. بالاخره به الهه زنگ زدم. می خواستم شب پیشش باشم. گفت نمیتونه ولی اونقدر اصرار و تقریبا التماس کردم که بالاخره قبول کرد. . . . الهه روی تخت دراز کشیده بود. من توی بغلش تلمبه میزدم. گوشی زنگ می خورد. میدونستم بهاره آس و بی اختیار اشکم سرازیر شد. اشک می ریختم و تلمبه می زدم. الهه با تعجب نگاهم میکرد. چشم هام خیس اشک بود و فقط بی وقفه تلمبه می زدم . با اومدن آبم سرم رو کردم توی تشک و زار زار گریه کردم. الهه بلند شد. یه نخ سیگار آتیش زد و کنار تخت، بالای سرم ایستاد. _معلومه چه مرگته؟ _امشب بهاره رو خواستگاری می کنن _اوه له له …و تو از کجا میدونی؟…آهان خودش بهت گفته؟ _با چشمای پر اشک، سر تکون دادم دست کرد توی موهام و نوازششون داد _آخی… توله سگ کوچولوی من! حتما انتظار داشته امشب مث شوالیه ها با اسب سفید بری در خونه اش! دوباره صدای زنگ گوشی بلند شد. الهه رفت توی هال و آوردش. _چیکار می کنی؟ _جوابش رو بده _نه روی تخت دراز کشید و دستش رو بلند کرد. منو کشید توی بغلش و گوشی رو داد دستم. در حالی که سرم روی سینه اش بود جواب بهاره رو دادم. _بله _ازم جواب می خوان…چی بگم؟ به الهه نگاه کردم. بی خیال، دود سیگارش رو حواله سقف کرد. _ببخشین بهاره من لیاقتت رو نداشتم بغض، گلوم رو گرفت. صدام لرزون شد. صدای بهاره هم پر بغض بود. _می تونستیم با هم خوشبخت بشیم ولی مثل اینکه شیطون توی جلدت رفته وقتی سکوتم رو دید با یه آه پر از درد گفت: پس همه چی تمومه گوشی رو قطع کرد و انگار یه چیزی توی وجودم از هم پاشید. انگار یه تیکه از وجودم رو با چاقو جدا کردن و انداختن دور! الهه اما سرم رو گرفت و لباش رو روی لبهام انداخت. بعد از شب مسابقه و کم کردن روی شاهد، این اولین بار بود که بهم لب می داد. من بازم گریه می کردم و لب می خوردم. _بسه دیگه پاشو یه خط دیگه بکش بالا تا حالت جا بیاد. امشب بی هیچ محدودیتی در اختیارتم! توی اون حال روحی، بیشتر از همیشه احتیاج داشتم که یکی با تحقیر کردنم بهم یادآوری کنه که چقدر پست و بی وجودم. اما الهه، برعکس همه سکسهاش تمام و کمال، خودش رو در اختیارم قرار داد و توی دستم رام و مطیع بود. بقول خودش داشت بهم پاداش می داد. از اون شب، مصرف موادم بیشتر شد. . . . آدم وقتی وسط فاضلابه یه جوری همه وجودش رو گوه میگیره که دیگه خودش بوی گندش رو حس نمی کنه. اون روزا من دقیقا وسط یه فاضلاب بودم. وسط یه باتلاق بوگندو که خودم از حال و روز خودم بی خبر بودم. برای بیرون اومدن ازش تقلا نمی کردم. دست و پا نمی زدم و باز هم روز بروز بیشتر و بیشتر فرو می رفتم. باتلاقی از مواد، تحقیر و شهوترانی بی حد و مرز! الهه، تنها کسی بود که من رو همونجور که بودم می دید و شایسته شخصیتم باهام رفتار می کرد. برعکس بقیه جاها، پیش اون لازم نبود ماسک یه آدم باشرف و شایسته
4 6821Loading...
22
می زدم بیرون، آره باید به سرعت بیرون می زدم و خودم رو از اون خفگی و بیزاری کشنده راحت می کردم. بلند شدم و شروع به پوشیدن لباسهام کردم. بهاره شوکه شده بود. _داری چیکار می کنی؟ _ببخشین باید برم _لطفا نرو… دستم رو گرفته بود. _ببخشین واجبه باید برم. دیوونه شده بود و صداش بالا رفت. _آخه این چه کار واجبیه که وسط…واقعا که …یه ماه صبر کردیم تا امروز، حالا یهو داری میری؟ لباس پوشیدنم تموم شده بود و بهاره هم فهمید که داد و بیداد، فایده نداره. پس دم در هال خودش رو بهم رسوند. منو چسبوند به دیوار و یقه لباسم رو گرفت و با حالت عصبی، شروع به مرتب کردنش کرد. _باشه اگه واجبه برو فقط بهم بگو که دوسم داری _دوست دارم _ببوسم لعنتی… اشک اومد گوشه چشمش، اشکش رو پاک کردم و بوسیدمش. اما بازم با دستهاش مانع حرکتم شد. بینیش رو بالا کشید و توی چشمهام زل زد. _ببین سجاد ،می دونم ذهنت درگیره…درک می کنم. دو ساله کار درست و حسابی نداری و توی بلاتکلیفی موندی. ایشالا این مصاحبه ای که دادی اوکی میشه و از این وضعیت نجات پیدا می کنیم. سرم رو پایین انداختم. راستش اون لحظه از خودم بدم اومد. کسی رو رنجونده بودم که شیش سال، وفادارانه به پام نشسته بود. اما افسار الهه، محکم تر از این حرفها بود. پیشونیش رو بوسیدم. _ایشالا…فعلن دیگه باید برم دو طرف صورتم رو گرفت و بوسیدم _باشه عزیزم… فقط لطفا خیلی بهش فکر نکن و… زنگ بزن توی ماشین، یه لحظه دو دل شدم. سرم رو بین دستام گرفتم. واقعا باید می رفتم؟ می دونستم دارم به زندگی خودم و بهاره تر می زنم. می دونستم نباید برم اما همون انرژی قوی، انگار از راه دور هم می تونست من رو به سمت الهه بکشونه. استارت زدم و حرکت کردم. شور و عجله برای زودتر رسیدن به الهه با حس شماتت و عذاب وجدان همراه شده بود. بهاره واقعا عاشقم بود. چند وقتی بود یه خواستگار سمج هم پیدا کرده بود و با اینکه خونوادش هم موافق بودن اما روی نه گفتن خودش مونده بود. حتی برای اینکه زودتر بهم برسیم؛ دربدر دنبال آگهی استخدام برای من بود. همین دو سه ماه پیش بهم زنگ زد و مجبورم کرد برای موقعیت شغلی توی یکی از تولیدیهای بزرگ و معتبر درخواست پر کنم. همین یک ماه پیش مصاحبه هم رفته بودم و حالا من در جواب خوبی هاش داشتم باهاش چیکار می کردم؟ تمام مسیر، ذهنم درگیر بود اما هرچه به الهه نزدیک و نزدیکتر می شدم این فکرها ضعیف و ضعیف تر و شور و اشتیاقم برای رسیدن به الهه بیشتر و بیشتر می شد. . . . الهه یه تیپ کاملا رسمی زده بود. لباس شب سیاه با کفش های پاشنه بلندی که قدش رو بلندتر جلوه می داد. دامن لباسش تا روی زانوهاش بود و ساقهای خوش تراشش با اون لباس و کفشها، جلوه سکسی تری پیدا کرده بود. وسط هال به انتظارم ایستاده بود و با دیدنم لبش به خنده باز شد و چشمهاش برق زد! _به به آقا سجاد! دستاش رو برام باز کرد و رفتم توی بغلش و بوسیدمش. بوی ادکلنش بدجوری تند و سکسی بود. وقتی بوسیدمش، دستهاش رو دور گردنم حلقه کرد و سرم رو پایین کشید. کنار گوشم گفت:می دونستم میای! سرم رو که عقب کشیدم با شیطنت، نگاهم کرد و با ناز و ادا گفت: بگو که نمی تونستی نیای _واقعا نمی تونستم توی صورتش، خوشحالی آمیخته با غرور، رو خیلی واضح می شد دید. دستم رو گرفت و منو دنبال خودش تا پای اوپن کشید. _بکش بالا ظاهرا از قبل، بساط همه چیز رو چیده بود. _زود باش وقت نداریم! دوباره صداش جدی و آمرانه شده بود و من مگه جز برای تجربه دوباره اون حس و حال برگشته بودم؟ پس مثل هیپنوتیزم شده ها فقط بالا کشیدم. وقتی برگشتم؛ الهه روی مبل سه نفره نشسته بود. کمرش به دسته مبل بود و یکی از پاهاش روی زمین و اون یکی، روی مبل دراز شده بود. دامنش رو بالا داد و اشاره کرد. منظورش رو فهمیدم. نشستم روی مبل و دامنش رو بالا دادم. سرم رو بردم زیر دامنش و کوس خوشگلش رو بی مزاحمت هیچ شورتی جلوی صورتم دیدم. الهه یکم خودش رو پایین کشید و دوتا پاش رو کامل باز کرد و کوسش رو بیشتر بهم نزدیک کرد. ته دامنش رو بیشتر بالا کشید تا سرم کامل بره زیرش و دوباره همون انرژی و حس سیری ناپذیر شهوت در من شروع به بیشتر و بیشتر شدن کرد. وحشیانه بجون کوسش افتادم و می خوردم. دست الهه از بالای دامن، روی سرم بود و بیشتر ترغیب به خوردنم می کرد. _دلت براش تنگ شده بود؟ بدجوری! _اوووف جووونم… بگو توی این یه هفته همش به فکرم بودی! _هر لحظه اش! در واقع توی هفته گذشته اینقدر گرفتاری داشتم که اصلا به الهه فکر نکرده بودم و فقط امروز و موقع سکس با بهاره یادش افتاده بودم. چنگ زد توی موهام. _پس چرا سراغم رو نگرفتی؟ _شرمنده… نمیخواستم مزاحمت بشم _بعضی وقت ها شده با موی دماغ شدن هم باید نشون بدی کسی برات مهمه! پایی که روی مبل بود رو بلند کرد و پاشنه بلند و تیز کفشش رو روی کمرم کشید. چند بار اینکار رو
4 8041Loading...
23
_چیزی نیست… خواب بد دیدی دماغش رو بالا کشید و با صدای گرفته گفت: _خیلی بد بود… هیچکس منو نمی شناخت…همه فراموشم کرده بودن! با یه فشار یهویی خودش رو از بغلم بیرون کشید و داد زد _حتی تو هم منو نمی شناختی! چند تا مشت عصبی حواله بازو و پهلوم کرد و ادامه داد _حتی توی لعنتی هم نمی شناختیم. چشماش پر اشک شد و دوباره خودش رو توی بغلم جا کرد. بینیش رو بالا کشید و با نجوا گفت:خیلی بد بودی! بعد از چند دقیقه بازوم رو چنگ زد و گفت: بگو که هیچوقت فراموشم نمی کنی…بگو _هیچوقت فراموشت نمی کنم به پهلو و پشت بمن خوابید و توی خودش مچاله شد. روی جدیدی از شخصیتش بود که برای اولین بار می دیدم. می دونستم الان بیشتر از همه چیز به بغل شدن احتیاج داره. پس کنارش خوابیدم و از پشت بغلش کرد. درست حدس زده بود. چون وقتی بغلش کردم سر درد دلش باز شد. _می دونی بابام که پیر شد، آلزایمر گرفت. هیچ کسی رو نمیشناخت. یه چیز ارثیه، توی خون یا ژنمونه…توی فامیلای بابام که خیلی شایعه. احتمالا منم آخر عمری آلزایمری می شم. نمی دونستم چی باید بگم. پس الهه ادامه داد. _یعنی یه روزی میاد که تو رو، این روز رو، این لحظه رو…هیچ کدوم رو یادم نمیاد. بیشتر بهش چسبیدم و محکم تر بغلش کردم. _اولا که معلوم نیست حتما تو هم بگیری، دوما علم پزشکی پیشرفت می کنه… اصلا حالا کو تا تو پیر بشی. شاید تا اون موقع… _برام مهم نیست. _چی مهم نیست؟ برگشت و نگاهم کرد. دوباره داشت اعتماد به نفسش رو بدست میاورد. _آلزایمر و فراموشی گرفتن منو نمیترسونه. فراموش شدنه که ازش می ترسم! پاشد نشست. پاهاش رو توی بغلش گرفت و در حالی که صداش میلرزید، سنگین ترین بار روی قلبش رو زمین گذاشت. _میدونی در رابطه با آلزایمر بابا چی بیشتر از همه برام دردناک بود؟ اینکه منو نمیشناخت…میتونی تصور کنی؟ بابات…مهمترین مرد زندگیت، تو رو نشناسه…بشینی روبروش، یه جوری نگاهت کنه انگار اولین باره تورو می بینه…انگار هیچ گذشته مشترکی نبوده. هیچ خاطره ای…انگار تمام لحظه های خوبی که باهاش داشتی یه دفعه گرد و غبار شده و باد با خودش برده! ترانه SUNRISE,SUNSET رو تا حالا شنیدی؟ هر پدر و مادری وقتی دختر یا پسرش رو میبینه که بزرگ شده، حقشه که تمام خاطراتی که از روز تولد با بچه اش داشته رو یادش بیاد. . . . از اون روز، رابطه من و الهه وارد فاز جدیدی شد. تقریبا هر روز از طریق تلگرام باهم چت میکردیم. رابطه ای که هرچه عمیق تر می شد، رابطه ام با بهاره رو بیشتر و بیشتر به گوشه هل می داد. توی همون چت ها بود که از موضوع و در حقیقت از وجود بهاره مطلع شد. _تو که دوس دختر داری توی بغل من چیکار می کنی؟ _نمی دونم…یه جوری دیوونم کردی که نتونستم بی خیالت بشم _یعنی من جذابتر از دوس دخترتم؟ توی همون مدت اونقدری شناخته بودمش که بدونم دنبال شنیدن چی هست _خیلی! بعد از یه مکث چند ثانیه ای نوشت _اسمش چیه؟ _بهاره _برگرد پیشش _چی؟ _نمی خوام عامل خراب شدن رابطه دو نفر باشم و لطفا دیگه پیام نده! انگار روی سرم آب یخ ریخته بودن. مگه میشد بهمین راحتی؟ ولی الهه دیگه جوابم رو نمی داد. پیامها رو میخوند اما جواب نمی داد و همین عطشم رو بیشتر می کرد. فرداش، واقعا حالم بد بود. یه جور بی قراری عجیب به جونم افتاده بود. زنگ زدم به بهاره و دنبالش رفتم. توی ماشین، هرچه بیشتر حرف می زد و می خواست گرم بگیره و من رو هم بحرف بکشه ولی من سرد و کم حرف بودم. ذهنم درگیر هزار چیز بود. از شهر بیرون زدم. _داریم کجا میریم؟ _یه جای خلوت! بالاخره به جایی که میخواستم رسیدم. بی هیچ مقدمه و حرف به جونش افتادم. وحشیانه سر و صورتش رو می خوردم و با هر زوری بود؛ سینه هاش رو از لباسش بیرون کشیدم. گازشون میگرفتم و میمکیدم. _اووف چته تو؟ چرا اینقدر وحشی شدی؟… نه به اون روزت نه به امروز یه جور شهوت وحشی و کور وجودم رو گرفته بود. می خواستم هرچه زودتر آبم بیاد تا شاید ذهنم آروم بگیره. یا شاید می خواستم یه جوری الهه رو از سرم بیرون کنم. از ماشین پیاده شدم و در رو براش باز کردم. _بیا بیرون _می خوای چیکار کنی؟ دستش رو گرفتم. کشیدمش بیرون و در عقب رو باز کردم. هلش دادم داخل _برو داخل _دیوونه اینجا؟ از هیجان به نفس نفس افتاده بودم. هرجور بود شلوارم رو دادم پایین و روی صندلی عقب، به حالت داگی درش آوردم. شلوارش رو پایین کشیدم و یه نفس زدم داخل، طوری که جیغش به هوا رفت. دست خودم نبود. فقط وحشیانه تلمبه می زدم. واقعا وحشیانه! بهاره رسما جیغ میزد و حتی به التماس افتاده بود. اما من با هر داد و التماسش، وحشیانه تر می کوبیدم. بیشتر از اینکه سکس باشه انگار یجور تنبیه بود. اما تنبیه چه کسی؟ خودم؟ الهه که اینجور من رو دور انداخته بود؟ تنها زمانی که آبم اومد فهمیدم این تنبیه بهاره بود. بهاره ای که بین من و الهه و مانع رسیدن دوباره من
4 7361Loading...
24
تکرار کرد و اون لحظه یکی از عجیب ترین حس های زندگیم رو تجربه کردم. یه جور رعشه یا تیر شهوتناک بود که از کمر شروع میشد و تا باسن و حتی سوراخم ادامه پیدا می کرد. یه جور لذت شرمناک که مجبوری از همه مخفیش کنی و تنها در دل خودت ازش لذت ببری. لذتی که شاید حتی خاطره ای از گذشته ای دور رو در ذهنت تازه کنه. چیزی که در تاریک ترین قسمت ذهنت مخفیش کردی. خاطره ای که شاید هیچوقت فکر نمی کردی یک روز، یادآوریش حتی بتونه برات شهوتناک باشه. اما اون لحظه و زیر دامن الهه، اون تیرهای شهوتناک، کیرم رو به حد اعلا سفت کرده بود و ناخودآگاه صدای شهوتناک “اوووم” از من بلند شد و حریصانه تر کوسش رو خوردم. _چیه خوشت اومد؟ پاش رو پایینتر کشید و اگر کوتاهی قدش مانع نبود، احتمالا حتی تا شیار باسنم می کشیدش. مواد و شیطنتهای الهه کار خودش رو کرده بود. بدنم دوباره داغ شده بود و تک تک سلولهای بدنم رو درگیر شهوت می دیدم و وحشیانه کوسش رو زبون می کشیدم، می بوسیدم و می مکیدم. جوری با حرص و ولع می خوردم که باید ده بار ارضا می شد. اما الهه حتی به جیغ و داد حشری هم نرسیده بود! _بسه با فشار دستش، سرم رو هل داد عقب و بلند شد.مثل آهو می خرامید .رفت سمت اوپن و یه خط دیگه بالا کشید و بعد سراغ پاکت سیگارش رفت. اما وقتی بازش کرد پاکت خالی رو نشونم داد : _اه … بدجوری هوس سیگار کرده بودم. خیلی سریع پاکت سیگار رو از جیب شلوارم بیرون آوردم و سمتش دراز کردم. پاکت رو جلوی صورتش گرفت. نیشخند زد و بهم برش گردوند. _سیگارت رو بزار جیبت… و دیگه هیچوقت شان من رو پایین نیار! مثل اربابی که به نوکرش یا صاحبی که به سگش نگاه میکنه از بالا به پایین نگام می کرد. عجیب بود اما نگاه تحقیر آمیزش، حتی بیشتر حشریم کرد. با همون غرور و بی خیالی نگاهم می کرد. زانو زدم. دوباره دامنش رو بالا دادم و کوسش رو بوسیدم. بعد رونهاش رو بوسیدم. اون لحظه دیگه دوس نداشتم کوسش رو بخورم. بیشتر میلم به پاهاش بود که مثل عاج فیل، سفید بودن و می درخشیدن. یجور میل اجتناب ناپذیر به بوسیدن و خوردن پاهاش داشتم. از رونهاش اومدم پایینتر و همینطور که روی زانو نشسته بودم دولا شدم و ساق های سفید و خوشگلش رو بوسیدم. با دست، گرفتمشون و با زبون و دهن شروع به بوسیدن و لیسیدنشون کردم. ناخودآگاه، از روی شلوار دستم رفته بود روی کیرم و داشتم میمالیدمش. _پا دوس داری؟ _پاهای تورو دوس دارم. سکس اون روزمون، طولانی و پر از جزئیات بود. ساکی که برام زد و تماس دوباره حلقه سیاه مرموز دور شصتس و رعشه هایی که در کیرم ایجاد می کرد. ساک و تماسی که ذهنم رو روشن کرد که بفهمم توی سکسم با بهاره چی کم بود! بالاخره لباسش رو در آورد و روی تخت خوابیدم. سکسمون آروم شروع شد. روی کیرم خودش رو بالا پایین می کرد و به بدنش قوس می داد. هر دو بدنهای همدیگه رو دست می کشیدیم. برای من گرم از شهوت و توی فضا، ماساژ سینه و بازوهام توسط دستهای ظریفش و حرکت همون حلقه صیقلی و سرد روی پوستم، لطافت و آرامش عجیبی داشت. خوابیده بودم و صورت الهه رو می دیدم. چشمهاش رو بسته بود و انگار روی چیزی تمرکز کرده بود و بالا پایین می شد. گاهی صورتش جمع می شد وصدایی شهوتی از دهانش بیرون میومد. همزمان دستهای عطشناک من بدنش و بخصوص سینه هاش رو ماساژ می داد. دوباره همون گرما و انرژی رو در تمام بدنم حس می کردم. حال عجیبی بود. لذت سکس رو حتی کف دستهام، لمس می کردم. چیزی که قبل از الهه هیچ وقت تجربش نکرده بودم. این سکسی بود که مطمئن بودم نمی تونم جایگزینی براش پیدا کنم. اون روز، ذهنم به شکل عجیبی باز بود. میدونستم با الهه دریچه جدیدی در زندگیم باز شده. رو به بهشت یا جهنم بودنش مهم نبود. در هر صورت نمی تونستم جلوی خودم برای رد شدن ازش رو بگیرم. دستش رو گرفتم و حلقه رو سمت لبم کشیدم و بوسیدمش. چشمهای سیاهش باز شد و زل زد بهم. دو دستش رو روی سینم گذاشت و قوسهایی که به بدنش می داد، بیشتر شد و صدای ناله هاش بلندتر شد. نمیتونستم از چشم هاش، چشم بردارم. چشمهای سیاهش، جدی و وحشی شده بود. بالاخره با چند بار بالا پایین شدن محکم، توی بغلم ولو شد و به خودش لرزید. . . . بعد از سکس، انرژی واسمون نمونده بود. الهه همونجا از حال رفت. یه پتوی نازک روش کشیدم. خودم کنارش دراز کشیده بودم و گوشیم رو چک می کردم. دوتا میس کال و کلی پیام از بهاره داشتم. توی اون حال و اوضاع نمی خواستم جوابش رو بدم. الهه اولش آروم بود. اما بعد از چند دقیقه، نفس هاش تند شد و حرفهای نامفهوم می زد. معلوم بود خواب خوبی نمی بینه. بهش نزدیک شدم و آروم صداش زدم. _الهه… الهه دستم رو گرفت و داد زد:نه … و از خواب پرید. می لرزید و نفسهاش تند بود. دستم رو دورش حلقه کردم و خودش رو توی بغلم ولو کرد. اولین بار بود که مثل یه بچه ،بی پناه و ترسیده می دیدمش.
5 0911Loading...
25
مرده ها و زنده ها (۲) #خیانت ...قسمت قبل روی تخت نشسته بودم. پاهام رو باز کرده بودم و بهاره، بین پاهام نشسته بود. کیرم توی دستش بود. برام جلق میزد. گاهی سرش رو می بوسید. یک هفته از سکسم با الهه گذشته بود و تقریبا یک ماه میشد فرصت سکس با بهاره فراهم نشده بود. با اینهمه، کیرم بزور بلند شد و حتی درست هم حس نمی گرفت. انگار هیچی مثل همیشه نبود. حتی بهاره هم فهمیده بود. _چته امروز؟ _هیچی بابا داریم حال می کنیم دیگه! _آخه مثل همیشه وحشی و گرسنه نیستی یهو دستش، دور کیرم محکم شد و جوری فشارش داد که آخم بلند شد. _نکنه با کس دیگه ای سکس می کنی؟ _نه بابا دیوونه شدی مگه…فقط یکم خستم زل زد توی چشمام. _فقط همین؟ دست انداختم زیر بغلهاش و کشیدمش بالا و بغلش کردم. بوسیدمش و گفتم:معلومه که همینه تو که میدونی من از صب تا شب دارم جون میکنم…همش کار و کار و کار لبم رو بوسید _حالا این حرفا رو ولش کن. بچسب به سکس تصمیم گرفتم ذهنم رو روی سکس متمرکز کنم و دل بکار بدم. بعد از یکم بوسیدن و خوردن سینه ها، خوابوندمش و خودم توی بغلش خوابیدم. گرمای بدنش یکم سرحالم کرد. دست بردم لای پاهاش و متوجه خیسی کوسش شدم. معطل نکردم و کیرم رو وارد کردم و تلمبه ها شروع شد. بهاره رو از زمان دانشگاه، می شناختم. نه فقط دوست دختر که حتی بصورت غیر رسمی نامزدم بود. یه جورایی خودمون توافق کرده بودیم که نامزدیم و در واقع حتی هنوز خواستگاریش هم نکرده بودم. یعنی منتظر پیدا کردن یه شغل مناسب بودم تا با توپ پر برم خواستگاری و از خونوادش، نه نشنوم. متاسفانه با وجود گذشت دو سال از پایان خدمت، هنوز شغل مناسب مدرک تحصیلیم که حقوقش درخور باشه پیدا نکرده بودم. _آخخخ معلومه داری چه گوهی می خوری؟ با این جمله بهاره از دنیای فکر، بیرون پریدم. _چی شده؟…چیکار کردم مگه؟ _چه سکسیه امروز می کنی؟ فقط یه سره بکش بیرون و بزن داخل، رباتی؟…نه حسی ،نه حالی ،نه حرفی …اه… زخم شدم… برو اونور نمی خوام اصلا حق با بهاره بود. توی این سکس واقعا هیچ حس و شوری نبود. دست خودم نبود. بعد از اون سکس وحشیانه و نفس گیر با موجود هاتی مثل الهه، اونم تحت تاثیر مواد که هر سلول بدنم رو درگیر سکس کرده بود، الان بهاره با همه زیبایی و جذابیت هاش واسم مثل ماست بود. همونقدر سرد، همونقدر ساده و همونقدر دست یافتنی و در نتیجه بی حس و حال! _نه صبر کن… ببخشین فکرم مشغوله صورتم رو بین دستاش گرفت. _میشه بگی دقیقا فکرت مشغول چیه؟ لبش رو بوسیدم و گفتم ولش کن بیا حالمون رو بکنیم. برش گردوندم و نشستم پشتش و پهلوهاش رو محکم گرفتم. اما دوباره کون سفید و خوش فرم و موهای خوشرنگ الهه و اون خالکوبی لابیرنت عجیب پشت گردنش توی ذهنم اومد. یاد اون انرژی عجیبی افتادم که اون شب در تمام طول سکس، همه بدنم رو احاطه کرده بود و همه چیز رو یجور جادویی و عجیبی دلچسب و خواستنی کرده بود. در مقایسه با اون حال و هوا، این سکس واقعا سرد بود. حس می کردم حتی کوس بهاره هم سرده و یه دفعه گوشیم زنگ خورد. داشتم تلمبه می زدم اما صدای گوشی روی اعصاب بود. بهاره سرش توی تشک تخت بود و قمبل کرده بود. من پشتش نشسته بودم و سرک کشیدم سمت میز و صفحه گوشیم رو دیدم. الهه بود!حتی دیدن اسمش روی گوشی، بدنم رو داغ کرد. متوقف شدم. _اه سجاد!..جواب نده _صداش روی اعصابه …شاید واجب باشه از تخت پایین پریدم. _الو _فراموشم کرده بودی؟ بهاره روی تخت نشسته بود و با حرص، علامت قطعش کن می داد. با انگشت اشاره بهش علامت دادم یعنی یه لحظه صبر کنه. از اتاق زدم بیرون و اومدم توی هال _نه بخدا _پس چرا بهم زنگ نزدی؟ _گفتم شاید مزاحم باشم _بیا پیشم _همین الان؟… آخه الان کار دارم _دلم برات تنگ شده…می خوام ببینمت _باشه حالا ببینم… _همین الان بیا… منتظرتم گوشی توی دستم بود. خودم توی فکر، مثل خواب زده ها وارد اتاق شدم. با صدای بهاره بخودم اومدم. _کی بود؟ _گوشی رو گذاشتم روی میز و برگشتم روی تخت _مهم نیست لبش رو بوسیدم. کیرم رو گرفت توی دستش _اینکه خوابیده _الان درست میشه… برگرد دوباره رفتیم توی پوزیشن، ولی عجیب بود. یعنی باورم نمی شد یه روزی بهاره لخت و توی استایل داگی جلوم باشه و کیرم مث فنر بالا نپره! مگه می شد؟ اونم وقتی که یک هفته بود هیچ سکسی نداشتم. چسبیدم بهش و شروع به مالیدن کیرم به شیار کوسش کردم. ولی فکر الهه تمام ذهنم رو مشغول کرده بود. اینکه الان منتظرم بود، دلش برام تنگ شده بود و اون سکس اون شب، قرار نبوده فقط یه رابطه یه شبه باشه. بعد از چند ده ثانیه، کیرم تازه داشت سفت میشد. ولی این سکس واقعا هیچ چیز هوسناکی درش نبود. بیشتر عذاب بود. یه جور انجام وظیفه زوری و دلبخواهی و یه لحظه با همه وجودم حس کردم نمی خوامش. نه تنها نمی خوامش که حتی دیگه بودن توی اون خونه، برام عذاب آور و تحمل ناپذیر شد. حس خفگی بهم دست داد. باید از اون خونه
4 7421Loading...
26
Media files
4 7620Loading...
27
توش شروع کردم باز سینهاشو خوردن بعد چند ثانیه گفت رضادجلو عقبش کن منم شروع کردم تلنبه زدن کل کیرم در می‌آوردم باز محکم میکردم توش حالت سگی کردمش میگفت خودم میخوام جلو عقب کنم میله تخت گرفته بود تا سرشو می‌آورد بیرون محکم می‌شست روش دیدم لرزید گفت وای رضا چقدر خوبه این ولو شد منم شروع کردم تلنبه محکم زدن کوسشم مالیدن داشت دیونه میشد دیگه قشنگ جیغ میزد متکا دادم بهش گفتم تواین جیغ بزن اون همچین میلرزید منم ارضا شدم محکم چسبیدم بهش کل آبم خالی کردم تو کونش گفت چرا ریختی تو میدادی بخورم گفت آبی که به کون رواست برای خوردن حروم رفت دستشوی خودشو تمیز کرد اومد بغلم گفت مرسی رضا خیلی خوب بود هم بغل کردیم خوابیدیم ۱۰ صبح بیدارش کردم گفتم تو میمونی اینجا یا میری چون باید برم مغازه گفت نه منم میرم پاشد کاراشو کرد گفت بریم گفتم هنوز خداحافظی نکردی اومد دید دست بکیرم گفت کونم هنوز درد میکنه گفتم خدافظی فقط ساک زدن گفت برا خودت قانونم میزاری یه ساک خوب زد آبم خورد بلند شدیم رفتیم تو راه میگفت این گودرز پارم کرد دارم میلنگم گفتم دست خودم نبود ۲ هفته صبا نبوده این وحشی شده بود گفت یکی از دوستام هست ببینم میتونم جورش کنم برات گفتم خودت هستی دیگه دوستو چیکار میخوام گفت من دوست پسر دارم ولی دوستمو اوکی میکنم بعد ۱ماه یه خواستگار تو ترکیه پیدا کرد رفت اونجا ادامه دارد نوشته: رضا @dastan_shabzadegan
4 9701Loading...
28
سکس های رضا (۲) #دنباله_دار ...قسمت قبل بعد سکس خفنی که داشتیم هانیه گفت اجازه میدی بخوابم دیگه گفتم اجازه منم دست شماست بغلش کردم خوابیدیم یکساعت بعد بیدارم کرد گفت رضا بریم گفتم آره گفت لباس منو بده بپوشم گفتم هانیه میشه یبار دیگه بخوری برام گفت دیگه پررو شدی گفتم خواهش کیرم نشون دادم گفتم ببین چطوری صاف شده برا تو سرشو گرفتم آوردم پایین یکم مالیدم لبش شروع کرد ساک زدن آخ چطوری می‌خورد زبون مینداخت از تخمام شروع می‌کرد تا سرش می‌رسید سرش ارم میرفت تا ته کیرم می‌خورد مینداخت لای سینش زبونشون در می‌آورد نوکشو لیس میزد داشتم دیوونه میشدم گفت داره دیرم میشه باید زود بیارمش انداخت تو دهنش بعد یکار می‌کرد گرما میزد ب کیرم چند ثانیه نشد دیدم آبم داره میاد پاشید تو دهنش یه دفعه دیدم سرفه میکنه گفت چرا نمیگی آبت داره میاد گفتم دفعه قبل خوردی گفتم نیاز نیست بگم دیگه گفت کیرتو تا دسته کردی تو گلوم آبت پرید گلوم گفت باشه از دفعه بعد میگم گفت پرو دیگه عمرا منو ببینی بعدشم آبم که از دهنش ریخته بود رو با زبون تمیز کرد گفت کمبود آب داریم دوتا ساک بکیرم زد تمیز کرد بلند شد رفتیم شبش دیدم هانیه زنگ زد گفت به صبا زنگ زدم گفته خواستگار دارم دیگه به رضا بگو زنگ نزنه یکم صحبت کردیم تموم شد دو روز بعد هانیه اومد مغازه یکم نشستیم گفتم خوابت نمیاد گفت من از خواب بمیرم دیگه پیش تو نمیام چند دقیقه بعد رفت ۲هفته بعد یه شب ساعت ۱۲ شب زنگ زد حال واحوال گفت رضا خونه دعوام شده پیشه کلید خونتو بدی من برم اونجا گفتم کجایی گفت سر کوچه خونت واستادم گفتم بیا من اینجام گفت اگه خودت هستی نمیام گفتم این موقع شب میخوای کجا بری مسخره بازی درنیار بیا که بعد گفت جلو درم باز کن بیام تو در باز کردم اومد تو تا دست داد من یه لبم ازش گرفتم گفت جلو در لب میگهری خدا بداد من برسه خندیدم گفتم نه اینکه توام بدت میاد گفت کثافت پرو گفتم شام خوردی گفت نه گفتم بریم بیرون پس یه چی بخور بیایم گفت حالشو ندارم گفت بیا بریم تا صبح باید بیدار بمونی جون داشته باشی گفت همش بفکر خودتی رفتیم بیرون یه ساندویج گرفتیم خوردیم اومدیم رسیدیم خونه لباس درآوردم با شرت نشستم رو مبل تا من دید گفت راحتی گفتم من راحتم تو کی میخوای راحت بشی گفتم بریم رو تخت گفت فعلا زود یکم اینجا صحبت کنیم بعد بریم گفتم باشه بیا رو پای من بشین اومد نشست گفتم چرا خونه بحث کردی داشتیم صحبت میکردیم من لباسشو درآوردم گفتم میخوام گرمای بدنتو حس کنم سوتین باز کردم لخت تو بغلم رو مبل دراز کشیده بود من همش یک کلمه صحبت می‌کردم یه میک میزدم سینشو کیرم سیخ شده بود اون شلوار لی داشت گفتم هانیه شلوارت پوست کیرم کند پاشو درارش گفت من از خدامه اونو از کار بندازم این حرف می‌زد داشت شلوارشو در می‌آورد تا اون شلوار دربیاره من شرت خودمو درآوردم اومد بغلم کیرم انداخته بودم لای پاش هانیه کرمش گرفته بود هی فشار میداد سرش باد می‌کرد میخندیدیم بعد چند دیقه گفتم بریم رو تخت صحبت کنیم گفت بریم رفتیم رو تخت من شستشو درآوردم گفت بشین روش میخوام تو کست باشه صحبت کنیم یه تف زد رو کیرم نشست روش گفتم حالا بیا بغلم بغلش کردم ناز میکردم داشتیم صحبت میکردیم ده دقیقه بود تو همون حالت بودیم دیدم داره آروم خودشو جلو عقب میکنه گفتم دوست داری شروع کنیم گفت رضا چقدر جالب بود این حرکت وقتی تو کوس بود بدون اینکه کاری کنیم ارضا شدم گفتم گرمای این خودت باعث میشه ارضا بشی پاشد از رو کیرم اومد ساک بزنه گفت رضا کیرتو ببین اینقدر خوب ارضا شده بود کیر من از آب کوس اون خیس خیس شده بود رفت پایین گفت بذار ببینم آبم چه مزهست شروع کرد ساک زدن باز من رو هوا بودم بلندش کردم خوابوندم رو تخت رو به بالا گفتم دست به سینه بشو تو این حالت کیرم انداختم تو کوسش شروع کردم تلنیه زدن سینه‌ای هانیه پرت میشد بالا پایین یکم کردم تو چند پوزیشن دیگه کردم داشت آبم می‌آمد گفتم بهش اومد باز همشو خورد گفت هیچوقت نباید آب هدر بره خوب کیرم تمیز کرد اومد پیشم دراز کشید ساعت نزدیک ۲ شده بود داشتیم صحبت میکردیم گفتم راند بعدی بریم بگیریم بخوابیم گفت باشه همونجور که تو بغلم بود انگشتمو انداختم با سوراخ کونش بازی کردن گفت رضا من کون نمیدم من گذاشتم رامین پردمو بزنه که از کون ندم گفتم خودت که میدونی من قزوینیم عاشق کونم دیگه هیچی نگفت انگشت انداختم تو کونش گفت فقط آروم رضا ۶ ماهه کون ندادم گفتم خیالت راحت یکم باهاش بازی کردم یکم که جاباز کرد ی متکا گذاشتم زیر کونش آوردم بالا کیرمو تنظیم کردم سرشو حول دادم توش ی آخ بلند کشید گفت رضا گذاشتم همونجور موند توش رفتم رو سینه‌اش شروع کردم خوردن آروم تلنبه میزدم دیگه صبرم تموم شد رفتم رو لباش شروع کردم خورن یدفع تا ته کردم توش لب من گاز گرفت گفت جر خوردم بکش بیرون دارم میمیرم من نگه داشتم
4 9961Loading...
29
Media files
4 7600Loading...
30
من برای چی ساخته شدم؟ #گی آهنگ بیلی ایلیش: what was I made for احساس متفاوت بودن رو اولین بار وقتی رفتم مهدکودک پیدا کردم خیلی بچه بودم که بخوام بفهمم دلیلش چیه ولی میدونستم متفاوتم. از خانواده ای اومده بودم که هیچوقت باعث نشدن بفهمم متفاوتم ، چون دلیل همه کارام و مدل رفتارم رو به سنم ربط می دادند و خیلی دید جنسیتی کلا نداشتن راجب رنگ مورد علاقه و انیمیشن و اسباب بازی و غیره… ولی جامعه به مرور طی این 22 سال تفاوت هام رو توی سرم کوبوند. مگه دختری که : +فوتبال دوست نداری +اینقدر ساکت و آرومی +رنگ بنفش دوست داری +اینطوری راه میری +با ناز حرف میزنی +اینقدر راجب چیزای دخترونه میدونی(مثل بقیه مردها نمیگی کانسیلر ، یه نوع رژ لبه :) ) شروع داستان من با این چيزهاي ساده بود رفته رفته عاشق شدم ، ولی عشق هم متفاوت بود برای من. اسمش نیما بود و من تازه ۱۲ سالم بود و اصلا هیچ چیزی راجب سکس و جنسیت رو غیره نمیدونستم فقط عاشق شدم ، اونم منو دوست داشت . یکی از قشنگترین خاطره ای که داشتم ازش این بود که برام یه دفتر شعر نوشته بود ، نه مه خودش شعر بگه ولی از جاهای مختلف برام جمع کرده بود توی یک دفتر ، اون دفتر اون روز بنا به دلایلی دست مدیر موند و من دیگه هیچوقت ندیدمش. من خیلی توی دوران تحصیلی دوست داشته شدم ، ولی الان میفهمم که اونا هیچکدوم حسشون مثل من نبود و الان همه با دختر رابطه دارن. اوایل حس میکردم که من باید دختر می بودم و مشکل ازمنه. بعدها فهمیدم آدم هایی مثل من هستن و عشق به جنسیت نبود الان که دارم براتون مینویسم ۲۲ سالم شده . بچگی به خدا اعتقاد داشتم ولی الان نمیتونم چون خدای مردم من ، من رو گناهکار میدونه در حالی که من آفریده خودشم ، و من وامثال من میدونیم که با زاده شدیم با این حس . پس دیگه خیلی برام سخت با خدام هم صحبت کنم ، آخرین بار بهش گفتم تو این کارو بامن کردی ، پس باید بقیش هم پیشم باشی. مراسم عروسی رو خیلی دوست دارم ، ولی روزهای بعدش رو نه با خودت فکر میکنی که چقدر قشنگه همچی و همون لحظه یه صدایی بهت میگه که ولی تو قرار نیست هیچوقت تجربش کنی. برای ادم های دگرجنس گرا دوستی راحت تره ، از یه پسر خوشت میاد و میری بهش پیشنهاد میدی و لازم نیست راجب اینکه اون گرایشش متفاوت باشه فکر کني. الان که مینویسم بعد از چندین سال حس عشق دارم به یکی ولی خب کاملا میدونم که پسر عمو ی عزیزم گرایش متفاوتی داره . خیلی سخته که فکر کنم قراره با کسه دیگه ای باشه بار اولم که مینویسم و خیلی حرف داشتم ولی تا قلم به دست اومد کلام ته کشید. و الان همش توی سرم اهنگ کیتی پری پلی میشه: in another life I will be your girl در زندگی دیگر من دختر تو میشوم :) نوشته: ایهام @dastan_shabzadegan
4 9981Loading...
31
Media files
5 2130Loading...
32
شیخ کونده و پیر مقدس #طنز در روزی آفتابی که هوا بسی مطبوع میبود شیخ ملا حکیم پشم الدین شوت شوتانی, متخلص به شیخ شورتکانی ,بعد از طی یک راه طولانی به حوالی روستایی تخمی رسید که مردمانش بس زیاده مذهبی میبودند پس شیخ پشم الدین شورت کانی در زیر درختی که سایه ای دلفریب داشت لختی مشغول به استراحت بشد .شیخ عمامه از سر بر بداشت خر را به درخت ببست ,آنگاه پاهای خود را دراز کرد و دستی از روی خشتک بر اژدر مبارک خویش کشید انگاه با آلتی نیمه شق دستانش را زیر سرش قرار بداد و بخسبید … پیرمردی عن چهره با مشاهده شیخ به طرفش برفت و با ناراحتی فریاد کشید: کیرم در دهانت یا شیخ … تو دیگر چه کافری هستی؟ شیخ پشم الدین که از صدای کیری ان پیر فرتوت پشم و پیلش بیکباره بریخت , آرامش خود را از دست بداده و جواب داد: کوصکش چرا بر من ناسزا می گویی؟ قرمساق به چه دلیل گمان می کنی که من کافر هستم؟ پیرمرد جواب بداد: ای شیخ نسناس تو با گستاخی دراز کشیده ای در صورتیکه پاهایت به طرف مکه قرار دارند و به همین دلیل به خداوند توهین کرده ای! شیخ که پیرمرد را بسی خرمقدس بدید , خایگان خویش را قدری بخاراند , با طمانینه از روی خشتک دستی بر اژدر خویش کشیده و قلنجش را در بکرد ,آنگاه از نو دراز کشیده و در حالی که چشم های خود را می بست گفت: (( کیری خان اگر می توانی مرا به طرفی بچرخان که خداوند در آنجا نباشد! )) پیرمرد که چنین سخن حکیمانه ای از شیخ پشم الدین بشنید ,خشتک خویش را جر بداد وبا خشتکی چاک شده در زیر سایه الاغ شیخ دراز بکشید و بخسبید … تمام نوشته: قاسوم @dastan_shabzadegan
6 1043Loading...
33
Media files
4 7590Loading...
34
وت و از خنده ولو شد روی تخت. یکبار بهش گفته بودم که با پسر خوشگلی سه سال رابطه داشتم و چهره اش منو یاد اون میندازه و دیگه حرفی نزده بودیم. باورش نمیشد افشین مفعول بوده و حتی گفت روش حس هم داشته!!! دیگه این رابطه محکم‌تر شد و یاد سکس با افشین افتادم که همیشه موقع کردن از بدن خاله و عمه هاش می‌گفت تا منو بیشتر تحریک کنه. مهوش زنی بود که تا ۴۷سالگیش باهاش بودم و چون بچه دار هم نمی شد هم حاج آقا زیاد نزدیکش نمیومد و هم من راحت بودم. سیزده سال با مهوش زندگی کردم و بهترین سکسها را با هم و حتی چندتا از دوستاش تجربه کردم.کافی بود زنی چشمم را بگیره که اگه اهلش بود مهوش ظرف چند روز برام جورش میکرد. از ۴۰که رد شد گفت باید دختر جوون بکنی که حال بیای من پیرت میکنم! حتی خواست افشین را خبر کنه تا به کامش برسم اما مهوش زنی کامل و دوست داشتنی برام بود. گرچه ۱۱سال اختلاف سنی داشتیم اما یک روز بی خبر خونه اش را و موبایلش را عوض کرد و رفت. تنها از باجه تلفن زنگ زد و گفت: میرم تا بتونی ازدواج کنی چون من مانع زندگی تو میشم. هنوز ازدواج نکردم و هنوز چشمم تو خیابونا میگرده تا بلکه روزی ببینمش. خلاصه اگه افشین را هم ببینم اول بهش میگم عمتو گاییدم آدرس مهوش را بهم بده!!! نوشته: شهرام @dastan_shabzadegan
4 87623Loading...
35
عمه مهوش #خاطرات #عمه این یک خاطره هست وداستان نیست. اواسط دهه هفتاد سال آخر دبیرستان بودم و مثل همه که تا بچه خوشگلی تو دبیرستان میدیدن سریع تو فکر زدن مخ و کردنشون بودن منم همین حکایت را داشتم. پسر سال اولی بود به اسم افشین که همون اول سال بخاطر هم مسیر بودن خونه هامون باهاش جور شدم و همون هفته اول به پیشنهاد خودش به کام شیرین بدن سفید و کون تاقچه ایش رسیدم. لااقل هفته ای یکبار با هم بودیم و دیگه فاعل اختصاصیش شده بودم. همیشه دوست داشت موقع کردنش از دوست دخترهام برایش تعریف کنم و باور کنید سکس با افشین برام دنیای دیگه ای بود. امتحانات آخر سال را که دادم و بعدش سربازی و … . حین خدمت هم تو مرخصی باهاش بودم تا آخر خدمتم که دیگه بزرگ شده بود و راستش اون لذت گذشته را برام نداشت. خیلی دوستانه از هم جدا شدیم و کم و بیش تو محل میدیدمش و متوجه شدم با صاحب تعمیرگاه محل که مرد ۵۰ ساله ای بود رفیق شده و با اون حال می‌کنه. اینا را گفتم تا به اصل داستان برسم. ۲۳سالم شده بود و مغازه‌ای نزدیک خونه باز کرده بودم و کار موبایل میکردم. یک روز سر ظهر که میخواستم ببندم و برم خونه زنی قدبلند و چادری اومد تو و موبایلش سونی اریکسون بود مشکل پیدا کرده بود. مثل معمول بی‌تفاوت مشغول چک گوشی شدم که حس کردم پریشونه. صورتش را از زیر چادر که نمایان کرد نفسم بند اومد. خدا انگار سر فرصت این چهره را تراشیده بود. با صدای ظریفی گفت: راستش چیزهایی تو گوشی هست که نمی‌خوام کسی ببینه. زل زدم بهش و گفتم: اگه عکسهای خودت را میگی دیر گفتی چون چندتاش را دیدم! چادرش را باز کرد و بست و گفت: بهت نمیاد هیز باشی و لبخند زد. گوشی را که مشکل حافظه داشت گذاشتم جلوش و گفتم: هر کسی این زیباییها را ببینه لال میشه.حالا من خوبه میتونم حرف بزنم. اگر میخوای گوشی درست بشه باید حافظه اش خالی بشه. دستشو گذاشت رو دستم و گفت: اون عکسام حیفه! میشه نگه دارم بقیه را پاک کنی؟ گفتم: هرچی تو بخوای میشه.تو اراده کن. زنی حدود ۳۵ساله با ۱۸۰قد و لاغر با چشمان سبز و بدنی کشیده بدون ذره ای چربی. دیگه نمی‌خواستم بدونم مجرده یا نه و فقط بخاطر راهی که میداد گفتم نباید از دست بدمش. تو یک ربع بعدی شماره ها را به هم دادیم و اولین قرار برای فردا صبح و اونم تو خونه خودش که یک چهارراه بالاتر بود گذاشته شد. صبح روز بعد ساعت ۹ رفتم سمت خونش. آپارتمانی بود و طبقه اول از ساختمانی ۸واحدی. تلفن زدم در را باز کرد و با احتیاط داخل شدم. بعد پاگرد دم در وایساده بود و با دیدنش هاج و واج موندم. با تاپ لیمویی و شلوارک جین در حالی که لبخند میزد رفت تو و منم سریع داخل شدم. انگار سالهاست می‌شناسمش و رابطه داریم اومد تو بغلم و اولین لب را گرفتیم. سینه های ۷۵ و سفتش رو سینه هام بود و کامل هم قد بودیم. بوی شامپو میداد و عطرش منو دیوونه کرده بود.چشمام تو خونه میگشت که مبادا نقشه باشه و نره خری پیدا بشه و کونمو به باد بدم! از چیزی که فکرشو میکردم سریعتر پیش رفت و کمتر از پنج دقیقه بعدش سرم لای پاش بود و داشتم اون بهشت بی‌نظیر را میلیسیدم.این زن چنان شهوتی داشت که الان بعد ۲۵سال هنوز مشابهش را پیدا نکردم. هیچ نقص و ایرادی نداشت و حتی وقتی شروع به ساک زدن برام کرد انگار تمام وجودم از کیرم داشت خارج میشد. زیبایی سینه ها و کس پف دار و سفیدش و لامصب اون چشمها که وقتی داشتم میکردمش و زل زده بوده تو چشمام هنوز برام تکرار نشده. از اون روز تا یکماه کار هر روزه بود جز وقتی پریود شده بود که اونم برام ساک میزد و با جون و دل تمام آبم را میخورد. تا اون روزی که پای تلفن بهم گفت فردا نمیشه بیای چون شوهرم میاد. باورم نمیشد و فقط قطع کردم. چه شبها که روتخت جای شوهرش خوابیدم و با این زن زندگی میکردم.چند روزی خبری ازش نبود تا اول هفته بعد اومد مغازه. تحویل نگرفتم و مشتری داشتم. صبر کرد تا خلوت شد و گفت : تو نمیدونی مشکلم چیه و قضاوتم نکن. جواب ندادم و موبایلو گذاشت جلوم و عکسی توش بود. خودش با یک آخوندی عمامه سفید و حدود ۶۰ساله. به حرف اومد که ده ساله زن اون شده و حاج آقا سه تا زن دیگه هم داره و هر ۴۰روز میاد و ۴روز می‌کنه و می‌ره. تازه قبلش هم می‌پرسه تا مبادا پریود باشه! انگار همه چی شسته شد و رفت. زن شوهردار خط قرمزم بود اما زن آخوند از هر حلالی حلالتره. همون شب گل و شیرینی گرفتم و رفتم پهلوش. اون شب انگار تحریک شده بودم و با جون و دل میکردمش. چند روزی ادامه میدادم که یک روز آلبومهای عکس آورد تا تماشا کنیم. دوتا خواهر بزرگتر داشت و دوتا برادر و خودش بچه آخر بود. آلبوم را ورق میزدم که یکباره هنگ کردم . عکس افشین عشق دبیرستانیم در حالی که کنار او و برادرش بود خشکم کرد. پرسید چیه برادرم را میشناسی؟ نگاهی بهش کردم و گفتم: افشین برادرزاده توست؟! زل زد بهم و گفت: ای تف تو ر
5 08126Loading...
36
Media files
4 9780Loading...
37
م و بحث الکی رفت سمت این موضوع و خیلی ریلکس توی یه موقعیت که خلوت بود پشت میز جوری که از بیرون قابل دیدن نباشه شلوار را باز کرد و شورت را جلوی من یه کم داد پایین و خم شد و داخل شورت خودش را نگاه کرد و گفت وای نگاه کن چه خبره چقدر آب ازش اومده و خندید . بعد هم گفت ببین نگی دروغ میگه و شورت را داد پایین تر و نشون من داد که چه کوس تپلی داره و شورتش هم واقعی نم داشت و گفت شوهر لازم شدم و باهم خندیدیم . بعد گفت ببخشین حنانه جون یهو دلت نخواد و تو هم شانس نیاوردی از شوهر و ببخشین من گاهی از این حرفا میزنم و دلت یهو نخواد و خواستی بگو به خودم شوهرت میشم و دوباره خندیدیم . بعد اون روز سارا دو سه بار علنی بهم گفت حنانه دلم یه حال حسابی میخواد از اونا که رمق آدم گرفته میشه و از حال میره و بعد خندیدیم و یه روز گفت دیگه گفت حنانه خونه تنهایی آدم میپوسه و من وقتایی که فرشید نیست مخصوصا شب هایی که نیستش اصلا خوابم نمی‌بره و میترسم گاهی و بعضی وقتا هم هوس میکنم و بدتر اذیت میشم و تا صبح بخورم پیچ ميخورم و شوخی شوخی گفت مثل شما مجرد ها مجبور میشم دست بکشم به سر ناتوانش و خندید . دیگه سارا هر چی تو دلش بود را پیش من میگفت و من میدونستم چون هم خودش هات هست هم فرشید زیاد هات نیست همینکه سارا با بعضی پسرها لاس میزد خیلی دلش میخواد تند تند حال کنه . یه روز سارا بلیط استخر آورد و گفت به شوهرش سرکار دادن و اگه دوس دارم تا یه سانس با هم بریم و منم برای جکوزی و سونا که داشت گفتم باشه و رفتیم سانس بانوان با همدیگه استخر و خوش گذشت . بعد اون روز سارا با من شوخی های دستی می‌کرد و بهم دست میزد و میگفت تو هم گوشت خوبی هستی و رو نمیکنی ها و گاهی قشنگ دستش را از پشت می‌کرد لای پای من و می‌مالید و زمانی که بهش میگفتم نکن سارا زشته و اذیت نکن میگفت ایشالا قسمت تو هم یه شوهر مثل فرشید بشه تا حال منو بفهمی . گاهی هم سارا فیلم سکسی نگاه میکرد اوقات بیکاری و به منم نشون میداد و نظر میداد راجع به اون مرد یا زن توی اون فیلم یا نظر از من میپرسید و میگفت تو چه مدلی دوست داری و میخندیدیم . بعد یه چند بار شوخی، ،شوخی عکس های خودش و فرشید را بهم نشون داد . فرشید هیکل متوسط و خوبی داشت و بدنش روی فرم بود . صورت خوبی هم داشت و عکس کیرش را هم سارا بهم نشون داد و کیر متوسط و قلمی و خوش فرمی داشت . دو سه بار سارا بهم علنی گفت حنانه کیر شوهرم تو کونت و حنانه فرشید بکنتت ایشالا و حرفای این مدلی زد و دیگه همه شوخی و حرفی با هم پیدا کردیم و راجع به شوهر سابق من و سکس و کیر و کارای جنسی مون می‌پرسید و من هم واقعیت را میگفتم . یه روز سارا گفت فرشید شب کاره امشب و فردا شب و میای پیش من تنها نباشیم دوتایی؟ یه جورایی حسش نبود و بهونه آوردم که خونه بابا ومامان اینا گیر میدن و فوری سارا گفت من زنگ به مادرت میزنم و میگم من مریضم و حالم خوب نیست و شوهرم هم نیست و خواهش میکنم ازش که اجازه بده بیای و تو که بچه نیستی دیگه و هر جوری بود منو راضی کرد که خونه زنگ بزنم و اوکی را بگیرم و اوکی را گرفتم . تا غروب با سارا چند تا سفارش را اوکی کردیم و بعد سارا گفت کی حال داره شام بپزه و پیتزا سفارش بدم؟ پیتزا دوست داری ؟ پیتزا سفارش داد و توی مسیر خونه گرفتیم و رفتیم خونه سارا و از در که داخل شدیم سارا گفت من برم دستشویی و گفت باز این کلوچه من اب از لب و لوچه ش آویزون شده و خندید و وقتی برگشت میز شام را ردیف کرد و با هم پیتزا خوردیم . ساعت حدود ۹ شب بود . سارا بهم گفت مشروب هست میخوای بخوری؟ گفتم نه مرسی گفت آبجو هم هست و نترس الکل کم داره و آورد و یه قوطی باز کرد و دوتایی خوردیم . بعد شام و مشروب سارا گفت چه گرم شدم لامصب و برم دوش بگیرم و پا شد خیلی رله لباس جدید تمیز و حوله حمام آورد و بعدم لباس در آورد و رفت داخل حمام و من نشسته بودم روی مبل و ماهواره نگاه میکردم و موزیک ویدئو میدیم .چند دقیقه بعد سارا اومد و رفت اتاق خواب و سشوار و لباس راحتی پوشید و آمد پیش من و گفت حنانه میخوای دوش بگیری؟ گفتم نه گفت برو حال میده سر حال میشی ولی قبول نکردم و نرفتم و چند دقه بعد سارا میوه آورد و منم گرم بودم بابت آبجو و زیاد دلم چیزی نمی‌خواست. بعد چند دقیقه سارا گفت عزیزم خوابت میاد ؟ گفتم نه زیاد و سارا گفت یه کم حرف بزنیم و حرفایی زد که فهمیدم واقعی هوسی شده و اولش یه کم ترسیدم و جا خوردم ولی کم کم حس کردم سارا میتونه یه دوست خوب مطمئن باشه و خدایی همه جوره هوای منو داشت و اذیتم نکرد و خودش هم متاهل هست و مراقب آبروریزی و این حرفا هست و بعد بهم گفت حنانه لباس راحتی دارم بیارم بپوش و برای من دامن راحتی و یه تی شرت از لباسهای خودش آورد و با اصرار منو متقاعد کرد لباس عوض کردم . بهم گفت حنانه بریم تخت خواب؟ کامل
5 25027Loading...
38
ا رفتارش مثل مرد ها شده بود . کامل مشخص بود که چه فکری داره و انگاری پاهام سست شدن و زبونم لال شد و فقط گفتم بریم . وقتی رفتیم توی اتاق خواب به شوخی گفتم شوهرت نیاد ؟ گفت نه نمیاد و بیاد هم اول باید منو حال بیاره بعد رمق واسش موند تو را بکنه و خودم جرش میدم و خندیدیم . سارا لامپ را خاموش کرد و چراغ خواب اتاق را روشن کرد . نور آبی داشت . بعد توی تخت کنار هم دراز کشیدیم و حنانه دوباره حرفای سکسی زد و گفت سارا من هر شبی که پریود نباشم و فرشید باشه توی این تخت حسابی میدم ولی سیر نمیشم نمیدونم چرا و انگار هر چی میکنم بیشتر و متنوع تر دلم میخواد و من فقط اینجوری هستم یا تو هم مثل من هستی؟ گفتم بالاخره همه آدمها یه چیزایی را دوست دارن و همش طبیعی هست و بعد سارا گفت حنانه یه خواهش میکنم نه نیار و من دوسدارم امشب یه کم باهات بازی کنم و هم خودت هم خودم را حال بیارم و موافقی؟ گفتم سارا دیوونه شدی؟ گفت تو فکر کن شدم . گفتم کار دستمون میدی ها دختر بیخیال شو . گفت مگه من مرد هستم نترس . فقط،چشاتو ببند و ریلکس باش قول میدم خوش بگذره . بعدم اولین حرکت پا شد و خم شد روی من که به کمر خوابیده بودم و گردن منو بوسید و انگار داروی بی حسی بی هوشی بهم تزریق کرد و دیگه نتونستم حرفی بزنم و دستای سارا اول لباسم را بالا داد و سینه های ۷۵ منو در آورد و انگار مدتها منتظر این فرصت بود شروع کرد به مکیدن سر سینه راستم و دست راستش را هم بدون تلف کردن وقت کرد زیر دامن توی شورت من و گفت حالت میارم امشب و من ساکت بودم و حس میکردم یه مرد انگار منو داره میماله و فقط گفتم کاش میدونستم که قراره چیکار کنیم که شیو کرده بودم کاش رفته بودم حمام و تمیز کرده بودم ولی سارا گفت وقت هست بعد حال مون خواستی برو و کارشو ادامه داد و منو بد جور حشری کرد . حدود چند دقیقه که منو مالوند افتادم التماس چون واقعی داشتم ارضا میشدم . سارا خیلی استاد بود توی حشری کردن و منو تا نزدیک ارضا شدن می‌برد و بعد رها می‌کرد. چند بار اینکار را کرد و دیوانه ش شدم که باهاش واقعی عشق بازی کنم و حس میکردم انگار واقعی کارش را بلده و مثل مرد بهم حال میده . دامن و شورت را در آورد از پاهام و خودم هم اون تی شرت را در آوردم و دیگه فقط دوست داشتم با سارا هر کاری میگه بکنم تا ارضام کنه . سارا گفت حنانه دوست داری ؟ گفتم آره و گفت پس تو هم حال بده که من از تو داغترم و زود میشم اگه واسه من بخوریش و لیسش بزنی و گفت ببخشین و حالت وارونه خم شد دهن من و دقیق کوسش را آورد جلوی دهنم و خودش هم سرش را کرد لای پای من و شروع کرد به لیس زدن‌ و انگشت کردن و حتی سوراخ کونم را آروم حین خوردن با شست دستش مالش میداد و حشری تر میشدم و سعی می‌کردم پاهام را بالاتر بیارم و حنانه استادانه برای من کوس منو خورد و انگشت می‌کرد و ناله منو در آورد و دیوونه م کرد بحدی که حتی فکرش را نمیکردم یه روزی من حاضر بشم برای زن دیگه بخورم مثل خود سارا لای کوس خیس و لیز شده ش را خوردم و راحت زبونم را توی کوس سارا فرو میکردم و بوی کوسش منو یه جورایی انگار داغتر می‌کرد و میگفت یواشتر بخورش زود ارضام میکنی ولی من فقط زبون توی کوسش میکردم و کمر دوتامون گاهی تکون می‌خورد از فرط لذت و قلقلک و هر دو چون شوهر داشتیم و لذت اینکار را چشیده بودیم بیشتر بهم حال میدادیم. و بعد مدتها من یه حال حسابی کردم و سارا بهتر شوهر سابقم منو حال می‌آورد و دقیق میدونست کجا را بخوره بماله ببوسه زبون بزنه چقدر فشار بیاره که دلم بخواد بازم باهاش بخوابم . بالاخره اول سارا ارضا شد توی دهنم همون پوزیشن و کمر چرخوند و توی دهنم آروم شد منو با زبون و انگشت همزمان حال آورد. اون شب یه بار دیگه بعد حمام رفتن دوتایی با سارا حال کردیم و واقعی مثل زن و شوهر شدیم و سوراخ واسه هم سالم نداشتیم و اونشب قول دادیم با هم‌ باشیم همیشه . حداقل دو بار ما در هفته با سارا باهم حال میکردیم و بعد با پیشنهاد سارا فرشید شوهرش را هم اوکی کردیم تا به منم حال بده و یه جورایی منم شریک سارا شدم و به فرشید جلوی سارا دادم . اینکه بگم سارا منو برای فرشید می‌خواست واقعا ناحق هست و منو سارا خودمون به این نتیجه رسیدیم که فرشید هم منو بکنه و از طرف سارا نه اصراری بود نه اینکه بخواد نامردی در حق من بکنه . چون چند بار تعریف کرده بود که فرشید خوش سکس هست منم باهاش حال کردم . ولی هیچ وقت نه من نه فرشید نه سارا اون احترام و حریم همدیگه را نشکستیم و واقعی همه چیز توافقی بود و زمانی که سارا پریود بود من بجاش با فرشید میخوابیدم و کسی دلخور نبود . فرصت شد مینویسم اولین بار چطور فرشید را هم باهاش سکس کردم جلوی سارا . امیدوارم لذت برده باشین از خوندن سرگذشت من نوشته: حنانه @dastan_shabzadegan
5 21429Loading...
39
Media files
6 2761Loading...
40
ماجرای من و سارا و شوهرش #تریسام سلام اسم من حنانه هست و ۲۹ ساله هستم . یه رشته تحصیلی درس خوندم که کار واسش خیلی کم هست ودوست ندارم جزئیات را خیلی بیان کنم . از اینکه قضاوت بشم ناراحت میشم ولی خواستم بنویسم که چی برای من پیش اومد . حدود یکسال و نیم با مردی بعنوان ازدواج عقد کردیم و بعد چند ماه مشخص شد اون مرد اهل دود و خلاف و همه کاری هست و سر ماجرایی که خلاف کرده بود رفت زندان و دیگه به نتیجه رسیدیم که مرد زندگی نیست و طلاق قانونی گرفتیم . هم سرخورده بودم هم بیکار هم حرفا و متلک ها همه که نه درس که خونده درس حسابی هست نه شوهر حسابی و نه کاری و ترشیده شده و تقصیر خودشه و بختش سیاهه و چرت و پرت ها که به گوشم میرسید. دنیال کار بودم دنبال تفریح و دوری از دوست و فامیل و آشنای فضول بودم و واقعی سر به گریبان شده بودم . موقع کرونا هم که بدتر شد همه چیز و دائم توی خونه بودم . یه دختر خاله دارم اون یه کم با من دوستی داشت و گاهی سر میزد بهم ولی متاهل بود و زیاد با هم نمیشد باشیم و باید به زندگی شخصی خودش میرسید. ولی گاهی با هم میرفتیم خرید یا کاری داشت با ماشین میومد دنبالم و این تنها تفریح من بود . یه روز زنگ زد و قرار شد بریم یه مغازه که توی پیج شون دیده بود قیمت ها مناسب هستن و گفت بیا بریم ببینیم چی دارن و ما رفتیم اون محل که جای دور از مرکز شهر بود و یه مغازه معمولی بود ولی انصاف داشت و با نازلترین قیمت چیزای خوبی می‌آورد و اونجا بود که با سارا صاحب مغازه آشنا شدم . دیگه گاهی پیج شون سر میزدم و قیمت میگرفتم و گاهی خودش استوری میزاشت و پیام می داد و در واقع بیشتر توی نت تبلیغ داشت و دنبال مشتری بود و کم کم با هم دوست شدیم . دو سه بار سفارش چیزای مختلف دادیم و برای ما با قیمت خوبی تهیه کرد و ما هم مشتری ثابت سارا شدیم . خرده خرده سارا فهمید بیکارم و بهم گفت اگه حالش را داری بصورت حضوری بیا کمکم و یا توی نت برای پیج من دنبال محتوا باش و اگه چیز مناسبی دیدی پیگیر باش تا تهیه کنیم و بهت درصد سود میدم و خیلی نرم و آهسته با سارا دوست صمیمی شدم و حضوری و بصورت فعالیت توی پیج باهاش همکاری کردم . پول زیادی نداشت واسه من ولی یه جورایی مشغول بودم و کمتر حرف می‌شنیدم. شوهر سارا مرد خیلی خوب و آقایی هست و اسمش فرشید هست . کارمند (…) بود و شیفت داشتن . ۲ روز حالت روزکار ۲ روز عصر کار ۲روز شب کار و ۲ روز حالت استراحت داشت . وضع مالی خوبی داشتن ولی سارا بابت اینکه حوصله ش سر میرفت اینکار را راه انداخته بود و فرشید خیلی واسش فرقی نمی‌کرد زنش شاغل باشه ولی چون سارا رشته (…) خونده بود و علاقه داشت بهش کمک می‌کرد . ولی خیلی قید پول و سود نبودند و منبع درآمد اصلی شون این کار نبود و بیشتر سرگرمی بود و خرج و دخل اینکار با هم زوری یه حقوق اداره کار شاید تهش واسه سارا باقی میزاشت . بعد چند ماه سارا بهم نشون میداد پسرها و مرد هایی که بقول خودش میومدن دایرکت کوس لیسی واسه دوستی و پیشنهاد دوستی چقدر زیاد هستن و خدایی هم اکثرشون آدم له و داغونی بودن وقتی بررسی می‌کردیم عکس و پیج شون را و اون پست و استوری هاشون را متوجه ميشديم بدرد بخور اصلا نیستن . اما گاهی پسر و مرد خوب و خوشگل هم حضوری یا بصورت مجازی پیام میدادن و سارا باهاش یه جورایی لاس میزد و خودش میگفت فقط گذاشته سر کار ولی به نظرم سارا واقعی دوست داشت با بعضی از اون مرد ها بخوابه و شماره میداد و دوست میشد ولی جلوی من تظاهر می‌کرد که فقط سرکاری هست و مشتری مداری و مخ زدن واسه فروش و جوری که یعنی اینا هم جزئی از کار هست و قصدش فقط فروش هست . دو سه بار که ساعتها چت میکرد یا حرف می‌زد تلفنی یا گاهی حضوری با این جور مرد ها را کنترل کردم جوری که متوجه نشه و می‌فهمیدم که واقعی خیس میشه و دوس داره با اون شخص حال کنه . ولی ندیدم که این کار را علنی جلوی من بکنه و یا تابلو بازی درمیاره که قراره برن جایی و ملاقاتی هست . فقط گاهی دیرتر میومد مغازه و مرتب شورت را از لای پاش می کشید و خودش را میخاراند و خانمها میدونن دقیقا این اتفاق بعد حال کردن پیش میاد و مشخص بود که سارا شارژ هست یا خسته است و یا خلق و خو و رفتارش عوض شده . سارا ۲ سال از من بزرگتر هست و ۴ سال بود با فرشید ازدواج کرده بودند. دختر تپل و سفید و توپری هست و چشم و ابرو درشت و قشنگی داره و بدن کم مو با موهای یه کم بلوند شاید بشه بگی . بعد یه مدت دیگه واقعا سارا باهام راحتر بود و برای من از سکس شوهرش میگفت و آخرین باری که حال کرده و مرتب حرفای مثبت هجده و گاهی هم علنی می گفت فلان زن یا دختر یا مرد عجب نازه و جون میده واسه سکس و احساساتش را کمتر پنهان می‌کرد . یه روز علنی بهم گفت حنانه من با اینکه دیشب با فرشید برنامه داشتیم ولی نمیدونم چرا خیلی خیس شدم و هوس کردم و داغ شده و نکنه حامله شد
6 30429Loading...
16 میلیون داستان در ربات زیر 👇 http://t.me/NewStorysBot?start=1365800101
Mostrar todo...
خانومم و ماساژور #بیغیرتی #همسر #ماساژ سلام وقت بخیر همه دوستان اسم من یاشار و خانومم مینا که بهش میگم(کوس طلا) تقریبا باهم راحتیم و راحت علایق و خواسته هامون رو به هم دیگه میگیم. مینا ۳۱ سالشه قدش ۱۶۴ و وزنش ۶۳ کیلو سینه های ۷۵ و کون خوش فرمی داره چون بدنسازی کار میکنه ۲&۳ سالی هست ما تو سکس همه جور فانتزی داریم از فانتزی دیده شدن سکسمون تا چندتا کیر برای مینا و در مورد همه شون موقع سکس و هات بودنمون حرف میزنیم و این حرفا باعث حشری شدن و لذت بیشتر جفتمون میشه مینا عاشق ماساژه و خیلی دوست داشت ماساژ توسط یه آقا رو تجربه کنه ولی متاسفانه اعتماد کردن به آدما این روزا خیلی سخت یا حتی غیر ممکن شده ولی من چند ماه پیگیر یه ادم مطمئن بودم که مینا جونم به خواسته ش برسه و تو این مدت حین سکس فقط سوال می کرد کسی رو پیدا نکردی بیاد منو ماساژ بده، منم برای اینکه ببینم نظر خودش چیه بهش میگفتم خودت پیدا کن خب همه برا تو سر و دست میشکونن که ،میگفت من از کجا پیدا کنم دیوونه نمیشه من پیدا کنم خودت پیدا کنی بهتره خلاصه یه نفر رو از یه گروهی بود به اسم ماساژور ها پیدا کردم و پیام دادم که من متاهلم و یه ماساژور میخوام که بیاد منزل و منو ماساژ بده و گفت من در خدمتم و تعرفه ماساژ رو گفت من گفتم مشکلی نیست فقط جسارتا مدارکی دارید که ثابت کنه که ماسور هستید و دیدم چندتا عکس مدارکش رو فرستاد و گفت اینم مدرک بهش گفتم اگر همسرم هم ماساژ بخواد انجام میدید گفت بله مشکلی نیست فقط باید بینش چند دقیقه استراحت کنم گفتم پس من بهتون خبر میدم به مینا گفتم یه نفر پیدا کردم بیاد جفتمونو ماساژ بده گفت کیه؟ مطمئنه ؟گفتم نمیدونم کیه ولی ماساژوره مدارکش رو دیدم گفت باشه بگو بیاد ببینیم چیکار میکنه چن روز بعد به ماسوره که اسمش علی بود پیام دادم که کی وقت میکنی بیای؟ گفت شما تایم خاصی مدنظرتون ؟ گفتم جمعه اگر بتونی ساعت ۵ بیای عالیه و گفت باشه ساعت ۵ جمعه میام فقط لوکیشن بفرستید . جمعه از صبح استرس داشتم که نکنه پسره کار دستمون بده یا آبرو ریزی بشه یا مینا بدش بیاد (هزارتا فکر کردی که ادم میخواد فانتزیشو به واقعیت تبدیل کنه میاد تو ذهنش) به مینا گفتم برو حموم کامل کوستو سفید کن گفت مگه قراره کوسمو ببینه که کامل شیو کنم گفتم اون رفت که ماسکس میکنیم گفت باشه رفت حموم و اومد دیگه ساعت شده بود ۴ عصر قلبم تن تن میزد و دیدم علی زنگ زد گفت من احتمالا نیم ساعت زودتر بیام مشکلی که نیست منم گفتم نه بهتر ما منتظریم قطع کردم و به مینا گفتم نیم ساعت دیگه میاد گفت زودتر میام، گفت باشه مینا رفت تو اتاق گفت من آماده بشم منم تو گوشی بودم دیگه ساعت نزدیک اومدن علی بود مینا از اتاق اومد بیرون و دیدم یه لباس یه سره کِرِم داره از بالا تا پایین اونو پوشیده بدون سوتین و شورت کل برجستگی های بدنش مشخصه تو این لباس هر بار این لباس رو میپوشه من واقعا کیف میکنم از دیدن بدنش گوشیم زنگ خورد ،علی بود گفت من تو لوکیشن هستم کدوم خونه هستید گفتم پلاک فلان زنگ سوم که دیدم زنگ زد کامل دیگه استرس گرفته بودم قلبم داشت میومد بیرون در واحد رو باز کردم و دیدم علی با وسایل اومد و سلام و احوال پرسی کردیم و به مینا هم سلام داد و اومد تو گفت اول خودتون ماساژ میگیرید یا همسرتون ؟ به مینا نگاه کردم گفتم اول خانومم ،گفت پس اماده بشن که ماساژ بدم گفتم چی تنشون باشه گفت چون از روغن مخصوص استفاده می کنیم چیزی تنشون باشه ‌که اگر روغنی شد مشکلی نباشه مینا رفت تو اتاق گفت بزار لباس بپوشم بیام بعد چن دیقه اومد برگام ریخت یه شورت و سوتین طلایی براق روش لباس خواب حریر و توری که زیبایی اونا رو چند برابر میکرد و اومد علی گفت اگر میشه لباس رویی رو دربیارید که راحت باشید البته پوشیدن لباس توری هیچ فرقی با نپوشیدنش نداشت مینا اومد دراز کشید و من رفتم رو مبل نشستم که تماشا کنم مینا رو به شکم دراز کشید و علی شروع کرد به ماساژ و از پاها شروع کرد و کم کم به رون های مینا رسید و مینا کیف میکرد، منم ک راست کرده بودم ولی به روی خودم نمی‌اوردم به علی گفتم اگر راحت نیستید شلوارتون رو در بیارید که روغنی نشه گفت شلوارک هست با اجازه اونو تنم میکنم و گفتم خب شورت باشه بهتره که شلوارک راحت نیستید گفت اگر شما میگید و موردی نداره با شورت ادامه میدم و دیدم بله یه شورت هفت ابی که کیرش از رو شورت قشنگ پیدا بود و اومد نشست رو پاهای مینا و شروع کرد از کمر به بالا رو ماساژ بده ،مینا دیگه شل شده بود و گفت اینجا رو ماساژ نمیدید(کونش رو نشون داد) علی گفت شورت دارید باید دربیارید و دیدم مینا کونش رو داد بالا و تو همون حالت شورتو دراورد ،دیگه خانومم کون لخت جلو یه نفر که نمیشناختیم دراز کشیده بود و علی شروع کرد لپ های کون مینا رو ماساژ دادن فقط ۱۰ دیقه بدون مکث کون مینا رو ماساژ داد دیگه معلوم بود
Mostrar todo...
مینا اماده پذیرایی از کیر شده چون نگاه کردم دیدم چشماش رو بسته و فقط لذت میبره و دیگه علی همزمان با دو دست کون مینا رو ماساژ میداد و هر بار که لپ های کون مینا رو بالا میداد قشنگ سوراخ کون مینا میومد بالا و تو چشم بود چون همزمان مینا کونش رو اروم میداد بالا و حس واقعا عجیب و لذت بخشی بود اما لذت بیشتر رو من میبردم که از نزدیک داشتم این لحظه ها رو میدیدم و تجربه میکردم چون تا کسی تجربه نکنه این لحظات رو نمیتونه بفهمه چه حسی داره ادامه دارد… نوشته: Yasharminajan @dastan_shabzadegan
Mostrar todo...
را وقت نشد بگم . پیروز و موفق باشید نوشته: نوید @dastan_shabzadegan
Mostrar todo...
چطور ؟ گفت من باهاش حرف میزنم و میارم عمه را توی راه و من هم گفتم باشه همش با تو و بعد که کردیم رفتم خونه و دیگه حرف های منو مریم راجع به عمه زهرا بود و اینکه با فلانی کرده با فلانی کات کرده و حرفای کاراش را همشو برای من مریم تعریف میکرد. بعد یه ماه مریم گفت میگم من یه جورایی غیر مستقیم به عمه زهرا گفتم ولی عمه روش نمیشه و بهت راه نمیده این مدلی و اگه میخوایش باید خودت دست بکار بشی و بعد کلی حرف منو راضی کرد بهونه یه فیلمی کنم ( که من مریم را میبرم میرسونم تا جایی که کار داشته و موبایلش تصادفی توی ماشین جا میمونه و من میرم سراغ موبایلش و من گوشی مریم را برمی‌دارم و توی چت هاش با عمه زهرا متوجه میشم که با هم چیکارا کردن و بعدش من بهونه کنم و عمه زهرا را راضی کنم تا من بکنمش . نتونستم قبول کنم که مریم هم‌ وسط ماجرا باشه و خودش یه ریسک بود که مریم همه چیز را بدونه و مطلع باشه و روزی روزگاری همین هم دردسر بشه . خواستم که اصلا مریم چیزی ندونه و گفتم هیچی به رو نیار حتی عمه اگه چیزی گفت کاملا ابراز بی اطلاعی کن . به عمه پیام دادم و گفتم کار واجب دارم و قرار گذاشتیم و عکس چت هاش را نشون دادم و بحث کردیم و گفت خب میخوای چیکار کنی بری به شوهرم بگی؟ تقصیر منه که به مریم لطف کردم و تو را آدم حساب کردم و کلی بحث و تهش عمه گفت که چی الان؟ چی میخوای بگی؟ گفتم منم میخوام و میدونم دوست داری که حال کنی و باز بحث و تهدید دو طرفه ولی نهایتش بعد یه ساعتی عمه زهرا را راضی کردم که من یه بار بکنم فقط واسه امتحان و تست و مزه اینکه دیگه وقتی بکنم دیگه حرفی نمیتونم منم بزنم . عمه را رسوندم و بعد مریم زنگ زد و گفت عمه زهرا کلی فحشم داد و قطع کرد . گفتم چیزی نشده نگرانش نباش . عمه زهرا دو سه روز منو تاب داد تا بالاخره گفت پس فردا صبح بیا دنبالم تا بریم و رفتم دنبالش و سوارش کردم . خیلی ریلکس بهم گفت حیف که من دنبال دردسر نیستم وگرنه ادبت میکردم . با عمه زهرا رفتیم خونه ما که از قبل خالی بود و ردیف کرده بودم و زمانی که رفتیم توی خونه هم حشری بودم هم ترسیده بودم هم هیجان داشتم و استرس و چند دقیقه بازم بحث و دعوا لفظی کردیم تا اینکه عمه زهرا گفت زود کارتو بکن تا بریم وقتی خواستم که لختش کنم و دست بکنم‌ لای پاش گفت بزار برم دسشویی ولی با اصرار شلوار و شورتش را در آوردم. دقیق میدونستم که داره ادا میاد و خودش هم مشخص بود که خودش هم میخواد و دوسداره یه بار هم شده با من تست کنه . عمه خودش مانتو و تاپ را در آورد ولی سوتین را باز نکرد و من جلوش زانو زدم و رون های سفید و تپل و بی مو و تمیزش را که مشخص بود تازه حمام بوده بوسیدم و لیس زدم و سعی کردم لای چاک کوسش را که خیس بود بخورم اول گفت نه نخور زود بکن بریم ولی با اصرار ایستاده گذاشت بخورمش و چه بوی ناز و مزه توپی میداد و رفتم واقعا روی ابر ها و کم کم خودش هم پاهاش را بازتر کرد و کمر را خم کرد سمت من تا راحت بخورم و چند دقیقه که لای کوس را لیس زدم خودش گفت چطوری بخوابم ؟ گفتم بشین دهنم و دراز کشیدم روی فرش و عمه هم خم‌ شد و نشست دهنم و کم کم خودش ناله را شروع کرد و دست انداخت کمربند و زیپ منو باز کرد و گفت بذار بخورمش زود ارضا بشی و شلوار و شورت منو با کمک خودش پایین دادیم عمه برای من می‌خورد و من برای عمه زهرا و دیوونه ش کردم چون مریم قبلا گفته بود عاشق چه کارهایی هست . بعدش عمه را از کونش لیس زدم تا سینه و گردن و فقط ناله می‌کرد و میگفت زود باش آبش را بیار ولی میدونستم ادا میاد و بیشتر میخوردم. بهم گفت پس بکن توش زود بریم و خوابید کنارم و پاهاش را بالا کرد و من لخت کامل شدم و سوتین عمه را هم با اصرار باز کردم و افتادم روش و پاهاش بالا و کیر من توی کوص تپلش و سینه هاش دهنم و خودش هم کمر تکون میداد گاهی و لذتش را علنی می‌کرد. بعد یه ربع گفتم بشین روی من و کمر بزن تا حالت بیارم و میدونستم دوست داره خودش تکون بده و جا عوض کردیم و اون کمر میزد و خم بود روی من تا بتونم سینه ش را بمکم . حدود ده دقیقه نشد که جوری کمر میزد که زیرش له میشدم و مشخص بود حسابی حشری هست . و بعد لرزید و سست شد و محکم بغلم کرد و بهم گفت خیلی کثافتی نوید ببین چطوری منو کردی آخرش و بعد بوسیدمش و گفتم داگی بشه و باز کونش را لیس زدم یه کم و داگی از کوس کردمش و کونش را همزمان انگشت کردم و کونش باز بود و مشخص بود که از کون هم پایه بوده و می‌داده قبلا . آبم قبل اینکه بیاد همون حالت داگی که رو توی هم نبودیم بهش گفتم دوسش دارم و هر کار بگه میکنم فقط بازم باهم باشیم و قبول کرد . بعدش آبم را ریختم روی کون و گودی کمرش و لای درز کون و کوسش و پاکش کردیم و رفتیم . بعد اون روز باز هم با عمه حال کردم. خودش خدایی پیام میداد و اوکی می‌کرد تا برم پیشش . بقیه چیزا
Mostrar todo...
م هر جوری بود از یه نفر مشروب گرفتم و باهاش اون مخلفات دورش را بردم واسه مریم و توی خونش نشستیم . مریم شام آورد و خوردیم و بعد هم چند تا پیک مشروب خورد . بهم گفت تو هم مشروب بخور ولی گفتم من هم باید رانندگی کنم هم اینکه فعلا نمیخوام و هرچی اصرار کرد من مشروب نخوردم . نیم ساعتی که شد مریم جوری داغ کرد و بی پروا شد که من خودم ترسیدم و گفتم عجب غلطی کردم مشروب برای این ردیف کردم و امشب خودش و منو به باد نده و فقط مراقبش بودم یه جورایی تا اینکه کلی حرف از گذشته زد و خیلی چیزا را که مثل راز بودن واسش و نمیگفت را در حالت عادی وقتی مست شد بهم گفت . بعد هم مست که شد گفت امشب میخوام بهت از کون هم حال بدم و حالت بیارم و لخت شدیم و ساک خیلی توپی زد تا جایی که تخمام و حتی سوراخ کون منو لیس میزد و زبون می‌کرد و میگفت بذار انگشتت کنم و شوهر سابقم را انگشتش میکردم و وقتی پرسیدم چرا؟ گفت وقتی انگشتت کنم میدونم مال خودم میشی واسه همیشه و زبونش را توی کونم چند بار فرو کرد و کیرم را هم می‌مالید. وقتی حشری شدم و اونم حشری بود گفتم تو از مرد ها که واسه زنها کوص و کونشون را میخورن استاد تری و این هنر را شوهرت بهت یاد داده؟ یهو خیلی عادی گفت نه من شاگرد عمه خانمت هستم و اون یادم داده . اول فکر کردم شوخی میکنه و حشری و مست هست و کسشر میگه ولی باز حرف زدیم موقع سکس و گفت مثل عمه خانمت کوص بدم؟ بعدم جوری پرید روی من و نشست روی کیرم و لب میگرفت که تا اون شب همچین هنرنمایی از مریم ندیده بودم . بعد که هر دو ارضا شدیم من خواستم پاشم برم ولی مریم اصرار و خواهش که بمون حالا و من گفتم یه شب دیگه میام ولی حرفی زد که خشکم زد و نشستم . مریم برگشت گفت اگه بمونی یه رازی را بهت میگم‌ از عمه خانمت که کف کنی !!! گفتم باشه به شرطی که همه ش را بگی بدون کم و کاستی و اونم گفت باشه . بعد اومد توی بغلم و قسم داد منو بجون عزیزام که به عمه زهرا نگم که مریم اینا را واسه من گفته و بعد شروع کرد و گفت من با دوتا دوست پسرای عمه زهرا خوابیدم تا الان و اون ردیف کرده تا باهاشون بکنم و ۳ نفره خیلی تا الان با هم حال کردیم . پیش خودم گفتم‌ این دختره مست و حشری و غمگین و تنها و شکست خورده تو زندگی و قاطی کرده و چرت میگه . ولی آمار داد فلان روز منو عمه زهرا رفتیم خونشون و دوست پسرش فلانی را آورد و جفتمون را کرد و نشونی از خونه عمه و بدن عمه داد و حرفایی زد که برای من شک ایجاد کرد که داره راست میگه و ممکنه قاطی حرفاش دروغ هم بگه ولی یه جاهایی را راست میگه . بعدم گفت عمه زهرا خیلی حشری هست و پسر و مرد خوشگل دورش باشه آمار میده خودش و خیلی هوس بازی را دوست داره ولی محتاط هم هست بخاطر شوهر و بچه و زندگیش ولی این تفریح را با هم داریم . گفتم دیگه چی؟ یعنی تو برای دل عمه زهرا همه این کارا را کردی؟ گفت نه اونم پایه هست . مثلا یه دوس پسر داشتم یه مدت و با عمه بهش دادیم ولی پسره بکن نبود ‌و ۳ سوته ارضا میشد و بعد هم عوضی بازی در آورد و باهاش کات کردم . پرسیدم دیگه چی؟ گفت یه چیزی میگم ولی جون مریم هرگز لو نره و گفتم قول میدم و گفت عمه زهرا یه مدت دوست شوهر سابقم شد و چپ راست بهش میداد و عقب و جلو عمه را مثل من جر داد . گفتم چرا شوهر سابق تو؟ مگه با هم کنتاکت ندارین؟ گفت اتفاقا من خودم به عمه زهرا گفتم یواشکی دوستش بشه و میخواستم آمار شوهرم را داشته باشم برای روز مبادا و عمه زهرا هم چند ماه بخاطر من چپ و راست زیرش خوابید و بهش حال داد . مخم دیگه نمی‌کشید. فکر مکر زنانه و صد تا چیز دیگه مخم را می‌خورد و حتی فکر کردم نکنه خودم هم گول خوردم و جزئی از نقشه کسی باشم . از بعد اون شب به بعد خیلی احتیاط میکردم و کمتر با مریم رفت و آمد کردم و اونم میگفت مردها همه مثل هم هستن و کارتو کردی و رفتی و بهت دل بستم و دوست دارم و این حرفا ولی من بهونه می‌آوردم ولی کات نکردیم تا یه شب دوباره مریم مشروب خواست و منم تهیه کردم و رفتم پیشش و حرف شد باز سر اینکه چی شده دیگه سردی و مثل اون اوایل نیستی ؟ براش بهونه کار و خانواده و مشکلات آوردم ولی قبول نکرد . نمیدونم چی شد وسط حرفا به مریم گفتم اگه بگم من دلخورم ازت و شک کردم بهت ناراحت نمیشی؟ بعد کلی بحث کردیم و دلایلم را گفتم و مریم گفت بخدا نه و هر چی تو بگی من میکنم که خیالت راحت باشه و کم کم حشری شدیم و افتادیم روی همدیگه و وقتی کوص مریم را خوردم و افتادم روی کوصش تا بکنم بهم گفت نوید یه چیز بپرسم ؟ گفتم بگو و گفت دوست داری عمه زهرا را بکنیش؟ نمیدونم چرا هم خوشم اومد چون حرف دلم را زد هم بدم اومد چون بی مقدمه گفت . بعد که میکردم حالت داگی مریم را بهم گفت عمه زهرا عاشق کیرایی هست که مثل تو بکن هستن و بی دردسر و دوست داری بکنیش؟ انقدر حشری بودم که گفتم آره از خدامه فقط
Mostrar todo...
نوید و عمه جون #عمه سلام اسم من نوید و ۳۳ ساله هستم و متاهلم و ماجرایی که مینویسم برای من پیش اومده واقعی و دفعه اول هست جایی بازگو میکنم و دلم خواست برای اعضا خواننده شهوانی بنویسم . کار من کارپردازی یه شرکت هست و اکثر مواقع توی ادارات و توی شهر مشغول خرید برای شرکت و پیگیری امورات شرکت هستم و مدیر عامل شرکت هم یکی از دوستان قدیمی خانوادگی هست و با هم دوستیم . بگذریم و اصل ماجرا را عنوان کنم . یه عمه دارم به اسم زهرا که متاهل هست و بقول قدیمی تر ها قرتی و بگو بخند و اهل گشت و گذار و بر عکسش شوهرش زیاد آدم اجتماعی نیست . عمه یه دونه دختر هم داره که اون هم بچه هست و مدرسه میره و عمه زهرا نزدیکای محل زندگیشون با یه فروشگاه بزرگ لباس فروشی هست همکاری داره و یه جورایی سرپرست فروشگاه هست . خب ما با همه فامیل رفت و آمد معمول را داریم و یا عمه زهرا اینا هم سالی چند بار رفت و آمد داریم و مراسمات خانوادگی هم‌ بگو بخند و دورهمی داریم و عمه زهرا توی بچه برادر هاش بیشتر از همه با من دوست و رفیقه و جور هستیم با هم و گاهی هم بهم پول قرض میدیم یا کاری باشه کمک همدیگه میدیم . یه روز زمستون عمه زهرا زنگم زد و گفت که نوید یه دوستام هست پیش من کار میکنه و طلاق گرفته و دنبال خونه هست برای خودش و توی خانوادگی پدری دعوا دارن باهاش و با هم نمی‌سازند و باید مستقل بشه تا اذیتش نکنن و شوهر سابقش هم بچه شون را چون بالای ۷ سالش شده برده پیش خودش و گناه داره و خیلی تنهاست و اذیت هست و توی دوستات مشاوره املاک خوب سراغ داری ؟ خلاصه که ما با عمه و دوستش مریم کارمون شده بود پاره وقت توی ساعات استراحت و تعطیلی و روزایی که من توی شهر چرخ میزدم سپردن به املاکی ها و آمار گرفتن از املاکی ها برای آپارتمان مناسب گرفتن و دنبال خونه مناسب گشتن (با قیمت های جدید هم کسی نمیتونه خونه اجاره کنه چه برسه که بخواد خونه بخره) . توی ساعات غیر کاری گاهی میرفتیم خونه میدیم یا میرفتیم مشاور املاکی و حدود یک ماه شد تا موفق شدیم آپارتمان مناسب یه جایی پیدا کنیم . این دنبال خونه گشتن رابطه منو و عمه زهرا و دوستش مریم را بهم نزدیک کرد و یه روز تعطیل هم به سفارش عمه کارگر گرفتیم و من وانت شرکت را بردم و همراهی کردیم تا مریم دوست عمه زهرا بالاخره نشست توی اون خونه و خب این وسط دوستی جدیدی بین منو مریم شکل گرفت . مریم ۴ سالی از من بزرگتر هست ولی خدایی زن خوشگل و مهربونی هست . عمه زهرا هم از هر دوتای ما بزرگتر بود و گاهی حرف شوخی و خنده را پیش می کشید و حرفای سکسی هم میزد و یخ منو مریم و عمه سه تایی پیش هم آب شده بود و خجالت نمی‌کشیدم پیش همدیگه . بعد از سر و سامان گرفتن مریم حقیقتش یه روز منو عمه را دعوت کرد به عنوان تشکر که بهمون سور بده و یه ناهار دعوت کرد و عمه زهرا هم بهم گفت بریم حتما و گناه داره و این دختره تک تنهاست و همه میزنن تو سرش و من دوسش دارم و دختر خوبیه و دلش میشکنه نریم و دفعه اول منو عمه زهرا یه روز پنجشنبه رفتیم خونه مریم و اونجا استارت دوستی غیر معمول منو مریم خورد . خدایی عمه زهرا راحت اونجا با تاپ و شلوارک شد و همه چیزش را تنگ انداخته بود و مشخص بود بدن را کامل لیزر کرده و مریم هم‌ با لباس راحتی بود و من جفتشون را با اون لباس و ادا دیدم فهمیدم خیلی ناز هستن و دلم خواست که با مریم حال کنم . گذشت و بعد اون روز ذهنم روی مریم قفلی زده بود و گاهی پیام میدادیم و بالاخره حرف رسید به حال کردن و این حرفا و مخش را زدم و دفعه اول یه شب رفتم باهاش بیرون و دو ساعتی چرخیدیم و با رون و سینه هاش بازی کردم حین رانندگی و اونم واسم مالید و بالاخره رفتیم خونه مریم و جوری همدیگه را خوردیم و لیس زدیم و سکس کردیم که حسابی مزه داد به هر دوتامون و این رابطه دیگه‌ مستمر و دائمی شد و مریم خودش گاهی پیام میداد فلان ساعت وقتم آزاده بریم بیرون یا میای اینجا؟ غیر مستقیم میگفت که بیا حال کنیم و منم میرفتم . خدایی مریم خیلی حشری بود و خودش میگفت خیلی وقت بوده رابطه نداشته و میزده بالا و واسه همینه زود زود دلش میخواد ولی آدم بی دردسر که آویزون نشه سراغ نداشته و حالا که با من هست خیالش راحته و فقط لذت می‌بریم و دردسر دیگه توی کار نیست . یه روز مریم پیام داد کجایی و حالم خیلی بده و با شوهر سابقم سر دیدن بچه دعوام شده و دارم قدم میزنم پیاده و گریه کردم و میای دنبالم ؟ هر جوری بود مرخصی گرفتم و همه را پیچوندم و رفتم سراغش و رفتیم بیرون و بعد با خواهش بعد کلی گریه کردن مریم را واسش من غذا خریدم خورد و توی این حال و هوا مریم بهم گفت نوید مشروب سراغ نداری؟ گفتم واسه چی؟ گفت میخوام بخورم و قبلا هم خوردم و هوس کردم و یه جورایی تحت فشار منو گذاشت که تهیه کنم و بعد واسش ببرم . قرار شد شب برم پیش مریم و مشروب هم بخرم و ببرم . رفت
Mostrar todo...
ا ادوارد دلگرم شود و وقتی لبخند رضایت رزماری را دید محکم پدربزرگ حقیقیش را در آغوش گرفت اندکی بعد روبروی سه تایشان ایستاد و با شرمندگی گفت: +متاسفم من از پسش بر نیومدم نتونستم نجاتتون بدم. برکارت دستش را روی شانه ادوارد گذاشت و با آرامش گفت: #تو کاره درست رو کردی پسرم حتی اگر به قیمت جون خودت تموم شده باشه حالا وقتشه که استراحت کنی کنار عزیزانت. +اما خانوادم رزماری جلو آمد دستانش را روی شانه های ادوارد گذاشت و گفت: ^تو دینتو بهشون ادا کردی عشق من اونا الا در رفاهی زندگی میکنند و دایی پرسیوال رو دارن ادوارد با اندکی دلگرمی اما همچنان دردمند گفت: +مامانم ^ازت به عنوان یه قهرمان یاد میکنه کسی که همرو نجات داد بهم گوش کن زندگیم تو همه چیو نجات دادی ببین اینجام خانواده داری حالا وقت یه استراحت عمیقه. ادوارد لبخندی زد برکارت و روری را درآغوش کشید و فشرد و سپس به همراه رزماری از آن دو دور شدند. چند روز بعد جسد ادوارد در عمارت ویلیامز پیدا شد پرسیول و دوریان برای انکه ضربه ای به سهام کارخانه ها وارد نشود این خبر را مخفی کردند و دوریان تمام سهام ادوارد را بین اعضای خانواده تقسیم کرد خانواده اگرچه اعضای زیادی را از دست داد اما با ثروت و قدرت و جایگاهی که باز پس گرفته بودند دور هم جمع شده و زندگی کردند پدر ادوارد, هنک لاکترود که انگار به تلنگری برای یادآوری عشقی که به همسرش داشت نیاز داشت دوباره با ریور ازدواج کرد و به همراه پرسیوال باربارا و همسر و بچه هایشان در عمارت ویلیامز در کنار امیلی زندگی کردند, اتفاقات آن شب کم کم از یاد رفت و درد فقدان ادوارد و رزماری رفته رفته کمرنگ شد. در آخر اما در همان گودال نحس در درون همان صندوقچه نفرین شده نور سبزی شروع به تابیدن کرد و سنگ نفرین شده دوباره به وجود آمد تا در آینده زندگی شخصی دیگر را به جهنم تبدیل کند. پایان. نوشته: ملکور @dastan_shabzadegan
Mostrar todo...