cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

داستان کده | رمان

جستوجوی داستان: @NewStorysBot ارتباط با من: @Huntercf

Mostrar más
Advertising posts
212 946Suscriptores
+4824 hours
+2 0527 days
+7 09430 days

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

ok
Mostrar todo...
.
Mostrar todo...
.
Mostrar todo...
.
Mostrar todo...
ok
Mostrar todo...
جریان مهدی رو شنیدی؟ مکثی کردم و گفتم: -مهدی؟ چی شده مگه؟ کنارم نشست و با ناراحتی گفت: -پسره‌ی بی‌چاره رو چند روز پیش مأمورا گرفتنش. میگن ازش از این موادا چیه اسمش؟ آها ازش شیشه گرفتن. میگن حکمش اعدامه. حس کردم کمرم خم شد. هیچوقت فکر نمی‌کردم سرنوشت رفیق بچگیم به اینجا ختم بشه. با خیانت آخرش دل خوشی ازش نداشتم، ولی خدا شاهده راضی نبودم حتی دماغش خونی ‌شه. اما حالا…لعنت به هرچی شکاف طبقاتی و جبر جغرافیاییه. اگه تو یه محیط سالم‌تر زندگی می‌کرد، هیچوقت کارش به اینجا نمی‌کشید. چند روزی به خاطر اتفاقی که سر مهدی افتاد دپرس و گوشه گیر بودم. کلی با خودم فکر کردم و آخرش از اینکه به خاطر رابطه‌ام با مهرسا از اون تیکه از جنوب شهر جدا شدیم و یه نمه پیشرفت کردیم، خدا رو شکر کردم. حداقل دیگه جلوی چشمم پدری دخترش رو به جرم نپوشیدن چادر به قصد کشت کتک نمیزد یا سرباز موتور سوار دنبال پسر بچه‌ی 12 ساله نمی‌کرد! همه این‌ها رو مدیون مهرسا بودم. با اینکه عاشق همدیگه بودیم اما هیچکدوم تصمیمی برای علنی کردن رابطه‌مون نداشتیم. شاید خجالت می‌کشیدیم و رومون نمیشد تا خانواده و فامیل رو در جریان بذاریم. شخصا خودم از اینکه برم به مادرم بگم مهدی خدابیامرز درست می‌گفت و عاشق زنی شدم که مطلقه ست و پونزده سال ازم بزرگتره، مثل سگ خجالت می‌کشیدم. حتی تصورشم وحشتناک بود! با این وجود این وسط یه سوال بی‌جواب باقی می‌موند. «تا کی قرار بود به این وضع ادامه بدیم؟» پایان. [داستان و تمامی شخصیت‌ها ساخته ذهن نویسنده می‌باشد.] نوشته: کنستانتین @dastan_shabzadegan
Mostrar todo...
0 👍
0 👎
شخص بود با صداقت حرف میزنه. از این حرف‌ها حس جالبی بهم دست داد. حس کردم برای یکی مهم شدم و ارزش دارم. کمی جرأت گرفتم و این بار خودم دستم رو بین پاهاش گذاشتم. آروم روی تخت خوابوندمش و سعی کردم با آموزش‌هایی که بهم داده بود ببوسمش. به خاطر هیکل بزرگم کاملا احاطه‌‌اش کردم. از صدای ملچ ملوچ بوسه‌هامون نزدیک بود خنده‌ام بگیره. به گوشم خنده‌دار می‌رسید! خودم رو کنترل کردم و این‌بار من لباس‌های اون رو در آوردم. از اونجایی که مشتاق بودم بین پاهاش رو ببینم، دستم تو شرتش کردم و خیسی کسش رو لمس کردم. از رطوبتش خوشم اومد. ناشیانه و با عجله، برای اینکه چشمم به کسش بیفته شرتش رو کشیدم پایین و سریعا و به لای پاهاش خیره شدم. جوری نگاهش کردم که حس کردم مهرسا برای اولین بار خجالت کشید و سعی کرد لای پاهاش رو ببنده. سریع زانوهاش رو گرفتم و از هم بازشون کردم. رد سفیدی شورت روی کسشم افتاده بود. بالای کسش به شکل یه خط باریک و کوتاه یه مقدار مو داشت و پایینش یه شکاف خیلی تمیز قرار داشت که به رنگ پوست بدنش بود. واسه زنی به این سن و سال خیلی بکر به نظر می‌رسید. مشخص بود رابطه جنسی کمی داشته. یعنی اونقدری که پتانسیلش رو داشته از بدنش استفاده نکرده! و این خیلی عالی بود. باید مثل فیلم‌هایی که دیده بودم این زن رو به اوج می‌رسوندم. اون لیاقتش رو داشت! سرم رو بردم لای پاهاش و شروع کردم لیسیدن بهشتش. مهرسا آه کشید و سرم رو به خودش فشار داد. زبونم رو فرو کردم و با فاصله گرفتن لبه‌های کسش از هم، یه مقدار از نوک زبونم وارد کسش شد. از تکونی که خورد متوجه شدم دارم راه درست رو میرم. این رویه رو ادامه دادم و خیلی زودتر از انتظار بدنش لرزید و جیغش رو تو گلو خفه کرد، همزمان پاهاش رو دور سرم حلقه کرد و محکم به خودش فشار داد. مهرسا از چیزی که فکر می‌کردم داغ‌تر بود. تند تند نفس می‌کشید و بدنش از خیسی عرق برق میزد. کمی که آروم شد، من رو کشید روی خودش و پاهاش رو از هم باز کرد. صحنه باز کردن پاهاش از هم خیلی جالب بود. مثل باز شدن دروازه‌های بهشت! از این که انقدر ناگهانی تو اون شرایط قرار گرفتم مضطرب شدم و با دستپاچگی کیرم رو روی چوچولش کشیدم تا سوراخش رو پیدا کنم. اصن نمی‌دونستم سوراخش دقیقا کجاست! وقتی دید دارم شاس می‌‌زنم، خودش کیرم رو گرفت و به سمت سوراخ کسش فرستاد. از بی‌عرضگیم حرصم گرفت، اما وقتی برای ملامت خودم نداشتم. آروم کمر زدم و برای اولین بار کیرم وارد فضای تنگ، گرم و خیسی شد که لذت بی نظیری تو رگهام تزریق کرد. کمرم رو بردم عقب و دوباره واردش کردم. عالی بود! خیلی حس خوبی داشت. اولین‌ها داشت برام اتفاق می افتاد، اونم به بهترین شکل ممکن. کمی حرکات رو سریع‌تر کردم و با سنگینی نگاهش به روی صورتم بهش چشم دوختم. درحال تلمبه زدن به چشم‌هاش خیره شدم و احساس عجیبی بهم دست داد. عجیب به این خاطر که کیرم تو کس زنی بود که پونزده سال ازم بزرگتر بود، هنوز متأهل بود و صد البته بدنی بسیار زیبا و جا افتاده داشت. سرم رو تو دستهاش گرفت و به سمت خودش خم کرد. بوسه‌ای طولانی و خیس روی لبهام کاشت که باعث شد بیشتر شهوتی شم. با افزایش حس شهوت، جرعت بیشتری گرفتم. برای چند ثانیه ازش جدا شدم و با کمک خودش برش گردوندم. به شکم خوابید و باسن بزرگ و خوش فرمش رو به روم قرار گرفت. از این زاویه باسنش قوس جذابی داشت. طاقت نیاوردم، خم شدم سمتش و چند بوسه ریز به روی باسنش زدم. همینطور بوسه‌هام رو ادامه دادم تا روی کمرش. حس کردم لبخند زد. سرش رو چرخوندم سمت خودم و لبخندش رو بوسیدم. این آخرین بوسه بود و بعد کمرم رو صاف کردم. به سوراخ تنگ و کوچیک کونش نگاه کردم که بهم چشمک میزد، اما تنها چیزی که باید بهش توجه می‌کردم کس خیسش بود. کلاهک کیرم رو روی نرمی کس برآمده‌اش گذاشتم و چندین بار بالا و پایین کردم. شنیدم که گفت: -بکن توش! به محض شنیدن صداش آروم خودم رو واردش کردم، و بلافاصله دوباره صداش بلند شد: -آه جوووون…بکن…محکم بکن. نوع جون گفتنش خیلی خاص بود. خیلی با لذت و از ته دل می‌گفت جون! دست راستش رو به سختی به کمرم رسوند و سعی کرد من رو به خودش فشار بده. اما من موهای بلندش رو تو دستم گرفتم و با خشونت به سمت خودم کشیدم. مجبورش کردم کمرش رو بلند کنه. کمرش از پشت به شکمم چسبید. دو دستی از سینه‌هاش گرفتم و شروع کردم به تلمبه زدن. با اینکه تو این حالت دخول به صورت کامل صورت نمی‌گرفت اما لذت من بیشتر شده بود. چند بوسه‌ی پیاپی به گردن خیس از عرقش زدم. عاشق این پوزیشن شدم. هم خیسی کسش رو با آلتم حس می‌کردم و هم نرمی باسنش رو با کوبیدن خودم بهش. از اون طرف سینه‌های بی‌نظیرش رو چنگ میزدم و همه اینا باعث شد احساس لذتم ثانیه به ثانیه بیشتر بشه و درنهایت به اوج خودش برسه. می‌فهمیدم که نباید بی‌احتیاطی کنم. پس لحظه آ
Mostrar todo...
خر کیرم رو بیرون کشیدم و روی کمرش ارضا شدم. همون‌جا کنارش افتادم و مهرسا تو همون حالت که به شکم دراز کشیده بود موند. متوجه شدم چرا بی‌حرکته. خم شدم و از روی جعبه دستمال کاغذی میز عسلی چند برگ جدا کردم و باهاش کمر مهرسا رو تمیز کردم. بهم لبخند زد، روی تخت غلط زد و کنارم دراز کشید. سرش رو روی سینه‌ام گذاشت و گفت: -عالی بود. هیچوقت انقدر عمیق به ارگاسم نرسیده بودم. از ته دلم گفتم: -خاک تو سر شوهرت! در جوابم فقط خندید. کمی موهاش رو نوازش کردم و اون دوباره به حرف اومد: -می‌دونی…از اینکه قبل از این باکره بود، از اینکه انقدر تو رابطه‌مون و به خصوص اولش ناشی‌گری کردی احساس لذت می‌کنم! نمی‌دونم چرا، اما حس جالبی بهم دست میده… . کمی سرش رو بلند کرد و اين‌بار کمی جدی‌تر از قبل گفت: -دوست دارم تو این رابطه هوام رو داشته باشی تا منم هوات رو داشته باشم. درحالی که متوجه منظورش نشده بودم سرم رو تکون دادم و چشمهام رو با آرامش بستم. چند روز بعد منظورش از اینکه هوام رو داره رو متوجه شدم. بدون اینکه حرفی بهم بزنه، پنج تومن به حسابم واریز کرده بود! با اینکه احساس حقارت می‌کردم و غرورم ترک برداشته بود، اما دروغ چرا، نمی‌تونستم منکر خوشحالیم بشم! پول کمی نبود. باید بیخیال این غرور به قول مهرسا کاذب می‌شدم و همون‌طور که خودش گفته بود، سعی می‌کردم نیاز‌هاش رو برطرف کنم و متقابلا اون‌هم نیازهای من رو. رسما با کون تو ظرف عسل افتاده بودم. فک کن بری کس به اون خوشگلی رو بکنی و دستمزدم بگیری! اما مشکلی سر راهم قرار گرفت که تر زد به حال و روز خوب این روزهام. یه روز فاطمه با چهره‌ای پریشون جلوم رو گرفت و گفت: -امیر چی میگن تو در و همسایه؟ با تعجب گفتم: -چی میگن؟ -میگن میری خونه یه زنه کل روز رو همونجایی! نگاهم مات صورتش شد. مهدی حرومزاده! آخر نیشش رو زد. تو محله جریان رو پخش کرده بود و آبروم رو برده بود. با اینکه به همه گفته بودم همه‌اش حرف مفته، اما بازم از روی مادرم خجالتم میشد. می‌گفتم دروغه، اما خودم که می‌دونستم حقیقته! از این حرصم می‌گرفت که من همه جوره هوای مهدی رو داشتم و اون بازم از پشت خنجر زد. شاید سیلی‌ای که واسه جریان خواهرم بهش زدم باعث این جریانات ‌شده بود، هرچند حقش بود. به هرحال این جریاناتم گذشت و من برخلاف هدفی که مهدی داشت، رابطه‌ام رو با مهرسا عمیق‌تر کردم. مدتی بعد از این که کنار مهرسا می‌ایستادم و همه می‌دیدن ازش کوچک‌ترم شرمم میشد. برای جلوگیری از این حس شرمساری تصمیم گرفتم ریش‌هام رو که همیشه سه تیغ می‌کردم دیگه نزنم. بعد دو هفته قیافه‌‌ام از این رو به اون رو شده بود. حداقل 4-5 سالی از سنم بزرگ‌تر میزدم و حالا وقتی با مهرسا بودم، حداقل اختلاف سنیمون مثل قبل توی ذوق نمیزد. یه بار که تو ‌خونه‌اش بودم مهرسا دمغ بود و هرکاری می‌کردم نمی‌خندید. پا پیچش شدم و مشخص شد امروز سالگرد ازدواجشه. تنها کاری که از دستم برمی‌اومد این بود که بغلش کنم. تو بغلم بغض کرد اما اونقدر زن محکمی بود که گریه نکنه. کمی که آروم گرفت، سرش رو از رو سینه‌ام بلند کرد و گفت: - من تو زندگیم خوشی ندیدم امیر حسین، دوست ندارم از توام نارو بخورم. قول میدم دنیا رو به پات بریزم اگه فقط با من باشی و بهم وفادار بمونی. بازم وقتی این حرفها رو میزد، چشم‌هاش صاف و زلال بود. صداقت داشت و دروغی تو حرفهاش نبود. تشخیصش خیلی راحت بود. چشم‌های مهرسا همیشه درونش رو لو می‌داد! با شنیدن حرف‌هاش حس کردم قلبم تکون سختی خورد، اما وقتی جمله‌اش رو ادامه داد فهمیدم این قضیه دیگه شوخی بردار نیست. کمی نگاهم کرد و لب زد: -دوستت‌ دارم! و لبهاش رو روی لبهام گذاشت. حس کردم قلبم از جاش کنده شد. همونجا فهمیدم تو دلم احساسی جوونه زده. احساسی که غیرمتعارف بود اما دوست نداشتم جلوش رو بگیرم. چند ماه دیگه گذشت و با ساپورت مالی مهرسا، وضعمون از این رو به اون رو شد. به مادرم به دروغ گفته بودم با رفیقم تو مکانیکی شریک شدم و پول خوبی داره، تو چشم‌های مادرم می‌خوندم که باورم نداره، اما خوشحال بودم که سوال نمی‌کرد. انگار اونم راضی بود از هر راهی که هست، پول به خونه بیارم! تو راه برگشت بودم و از سکس داغم با مهرسا که جفتمون به اوج رسیده بودیم سر مست بودم. حالا وقتی می‌دیدمش، جای یه کیسه پر از پول خودش رو می‌دیدم. خود واقعیش رو! اگه خار به پاش میرفت جیگرم آتیش می‌گرفت و این‌ها هیچکدومش دست من نبود. وارد خونه‌ی جدیدمون که تو مرکز شهر بود شدم و یادم افتاد این ماه رو به بابام سر نزدم. تو کمپ ترک اعتیاد بود، البته به زور! فاطمه با یه سینی چایی به استقبالم اومد. بهش لبخند زدم و چاخانش کردم: -به به، چه عطری، چه بویی! دیگه یواش یواش باید به فکر شوهر دادنت باشیم. لبخند دندن نمایی زد و گفت: -حالا حالاها ور دل خودتم! راستی
Mostrar todo...
طر این؟ قلبم گرومپ و گرومپ می‌کوبید. سعی کردم بی‌دست و پا نباشم. صورتم رو چرخوندم سمتش و گفتم: -به خاطر همشون! و بلافاصله با ناشی‌گری لب‌هام رو به روی لب‌های بزرگ و نرمش گذاشتم که از اولین لحظه‌ای که دیدمش توجهم رو جلب کرد. به این حرکتم خندید و سعی کرد بوسه منو پاسخ بده. من که دیدم در هرصورت چیزی بارم نیست لبهام رو بی‌حرکت نگه داشتم و حالا اون با خونسردی و به بهترین شکل ممکن داشت لب‌هام رو با لب‌های نرم و خوش فرمش نوازش می‌داد. -اینجوری باید ببوسی. لبهاتو قشنگ بده جلو تا برجسته بشن، بعد ببوس. نفس‌های گرمش که به صورتم می‌خورد حالی به حالی می‌شدم. از جا بلند شد، دستم رو گرفت و به سمت اتاق خواب کشوند. برای اولین بار نگاهم به اتاق بزرگ و قشنگش افتاد. با دیدن تخت بنفش رنگ بی‌اختیار گفتم: -چقد بزرگه! کمی صورتش درهم شد و گفت: -آره…تازه خریدمش. دلیل درهم شدن چهره‌اش رو نفهمیدم، اما خیلی زود به حالت عادی برگشت. روی تخت درازم کرد و خودش لباس‌هام درآورد. از این حرکاتش حدس میزدم اونم خیلی تو کفه. حتی نذاشت شورتم رو خودم در بیارم. با دیدن کیرم دستش رو گذاشت رو دهنش و گفت: -لعنتی چه غولیه. دفعه قبلم دیدمش تعجب کردم. چند سالته تو؟ مردد گفتم: -بیست و یک. ابروهاش بالا پرید و یه جوری نگاهم کرد. انگار باور نکرده بود. پرسیدم: ‌-تو چند سالته؟ -سی و دو. تا گفت 32 یکه‌ای خوردم و گفتم: -چند؟! لبخند زد و گفت: -چیه بهم نمی‌خوره؟ فکرشم نمی‌کردم بالای سی سال باشه. هیچ جوره بهش نمی‌خورد. مِن و مِن کنان گفتم: -خب راستش…من فکر می‌کردم نهایت 26 ساله باشی. خیلی جوون میزنی. -آره خیلیا بهم گفتن، به خصوص شوهرم که همیشه این حرف رو بهم میزد. با شنیدن لفظ “شوهر” مثل فنر از جام در رفتم و سیخ سر جام ایستادم. مهرسا متعجب بهم نگاه کرد و گفت: -چی شد؟ -تو…تو متأهلی؟ انگار که تازه دوزاریش افتاده باشه گفت: -آره تو خبر نداشتی. باید زودتر بهت می‌گفتم. داری چیکار می‌کنی‌؟ حین حرف زدنش مشغول پوشیدن لباس‌هام شدم و راه افتادم سمت در. باورم نمیشد داشتم با زن شوهردار سکس می‌کردم. اونم اولین سکسم! اگه شوهرش سر بزنگاه می‌رسید چه رسوایی به بار میومد. وای اگه به گوش مامان و فاطمه می‌رسید چی؟! دستی من‌ رو برگردوند و از فکر درم آورد. -هیچ معلوم هست چی کار میکنی؟ نگاهش کردم و گفتم: -تو شوهر داری. چرا از همون اول بهم نگفتی؟ -ببین، جریان چیزی که تو فکر میکنی نیست. بهم فرصت بده تا برات توضیح بدم. خواستم برم اما دستم رو گرفت و بی‌توجه به مخالفتم دوباره من رو روی تخت نشوند. -نمی‌دونم چجوری برات توضیح بدم. من 10 سال پیش با پسر عموم ازدواج کردم ولی…ولی از همون دوران کوتاه نامزدی احساس کردم دلش با من نیست. می‌دونی، اوایل همه‌اش فکر می‌کردم مشکل از منه، همه‌اش خودخوری می‌کردم و سعی می‌کردم به چشم اون یه زن کامل به نظر برسم، از یوگا و باشگاه بگیر تا آفتاب گرفتن تا رنگ پوستم به چشمش بیاد. حتی به خاطرش دوتا عمل زیبایی انجام دادم. اما با همه دست و پا زدنام پنج سال پیش فهمیدم با یه زن دیگه رابطه داره. می‌خواستم ترکش کنم اما به خاطر اینکه بهش احساس داشتم مثل احمق‌ها بخشیدمش، ولی اون جای قدردانی با بی‌انصافی بازم با زن‌های جور وا جور رابطه داشت. اونقدری این رویه رو ادامه داد که رفته رفته احساسم بهش رنگ باخت و ازش متنفر شدم. آخرین بار چهار ماه پیش تو همین اتاق مچش رو با دختر خاله خودم گرفتم و به خاطر شوکی که بهم وارد ‌شد، بچه‌ دو ماهه‌ام سقط شد، واسه همین تخت رو عوض کردم. بعد از اون اتفاق دیگه حتی ازش متنفرم نیستم. انگار برام وجود خارجی نداره. هیچ حسی بهش ندارم، درست مثه خودش. ماه پیش قرار گذاشتیم از هم توافقی طلاق بگیریم اما اون کمی فرصت خواست تا خانواده‌اش رو واسه این تصمیم آماده کنه. فعلا از هم جدا زندگی می‌کنیم تا روزی که از هم جدا شیم. با شنیدن حرف‌هاش شوکه شده بودم. فکر نمی‌کردم انقدر تو زندگیش سختی کشیده باشه، اصلا بهش نمی‌خورد. هرچند بازم جلوی سختی‌های زندگی ما هیچ بود، اما خب…حداقل زندگیش اونقدری که از دور به نظر می‌رسید رویایی نبود. به نشونه همدردی دستمو روی دستش فشردم و گفتم: -متاسفم. نمی‌تونم تصور کنم یه مرد چقدر می‌تونه احمق باشه که به جواهری مثل تو خیانت کنه. بهم لبخند زد و دستمو به سمت دهنش برد. انگشت اشاره‌ام رو نزدیک صورتش برد و تو دهنش گذاشت. حس لزجی و گرمای دهنش، یه تکون محکم به کیرم داد. چون فقط شورتم رو پوشیده بودم، سفت شدن کیرم رو دید. لبخندش عمیق‌تر شد و گفت: -ولی با همه این‌ها از وقتی تو رو دیدم یه جوری شدم. بعد از خیانت شوهرم عموعا از مرد‌ها بدم می‌اومد، نمی‌دونم چرا تو انقدر حس خوبی به من میدی. انگار که شوق زندگیم چند برابر شده. وقتی این حرف‌ها رو میزد چشم‌هاش صاف و زلال بود و م
Mostrar todo...
و دوس داشتم؟ سینه‌های خوش فرمش رو؟ رنگ پوستش رو یا فرو رفتگی عمیق پهلو‌هاش رو؟ لعنتی، اون شبیه یه میلف واقعی بود! نتونستم حرفی بزنم. اصلا حرفی نداشتم که بزنم. پوست بدنش درست مثل صورتش برنزه بود. برخلاف هیکل لاغر و اندام ظریف، سینه‌هاش به شکل اعجاب آوری بزرگ بود که از شدت بزرگ بودن کمی افتادگی داشت، اما این افتادگیش باعث شده بود بدنش پخته و جا افتاده به چشم بیاد. می‌تونستم رد سفیدی سوتین رو روی پوستش ببینم. مشخص بود تو سواحل خارج کشور خوب آفتاب گرفته. از دیدن سینه‌های یه زن، اونم برای اولین بار آب دهنم رو قورت دادم. -چرا خشکت زده؟ آروم دستم رو گرفت و به سمت خودش برد. با نشستن دستم روی سینه‌اش، شوکی بهم وارد شد و قلب از کار افتاده‌ام رو وادار به حرکت کرد. -دا…داری…داری چیکار می‌کنی؟ از بی دست و پایی خودم حرصم گرفت، هرچند تقصیری نداشتم. اولین بار بود بدن لخت جنس مخالف رو از نزدیک می‌دیدم و قبل این، این صحنه‌ها رو فقط تو گوشی رفیقام اونم با فرمت 3gp دیده بودم! حالا درست تو چند سانتی متریم دوتا اندام جنسی زنونه که فقط یکیش واسه بیهوش کردن هر مردی کافی بود، لخت و عور جولان می‌دادن. با شنیدن صدام، سریع دست آزادش رو از روی شلوار روی کیرم گذاشت و شروع کرد به مالیدن. تلاش کردم خودم رو عقب بکشم: -ولم کن…میگم ولم کن، بهم دست نزن! یکی از ویژگی‌های ظاهریم این بود که نسبت به هم سن و سال‌هام جثه‌ی درشتی داشتم و برام کاری نداشت زنی با این ظرافت رو از خودم دور کنم، اما حقیقت این بود تو اون تَه مَه‌ها و تو اعماق وجودم حسی داشتم که مانع این کار میشد. تموم عکس العمل‌ها و حرف‌هام همه الکی بود و دلم می‌خواست ببینم تهش چی میشه. پس به همین خاطر هیچوقت به شکل جدی سعی نکردم مهسا رو از خودم برونم، فقط کمی اعتراض کردم و گذاشتم کارش رو بکنه. احمق که نبودم این هدیه‌ی باد آورده رو با دست خودم پس بزنم! با مالش دست‌هاش آروم آروم تحریک شدم و حتی حرفم نزدم. خودم رو رها کردم گفتم هرچه بادا باد! بذار هرچی می‌خواد بشه! اونم عطش شدیدی داشت. با صداي تق، سگک کمربند رو باز کرد و دستش رو داخل شلوارم فرستاد. با برخورد دست نرمش به کیرم، حس لذتی بهم دست داد که تا قبل از اون هیچوقت تجربه نکرده بودم. -می‌دونی…همون بار اول که سر خیابون دیدمت توجهم رو جلب کردی. حتی دوستام که اومده بودن خونه با دیدنت تعجب کردن. یادم به نگاه‌های زیرزیرکی و خنده‌های اون چندتا زن افتاد. پس اونا مسخره‌ام نمی‌کردن، بلکه چشم چرونی می‌کردن! با دست دیگه‌اش صورتم رو نوازش کرد و ادامه داد: -قیافه خوبی داری. سینه ام رو نوازش کرد: -خوش هیکلی. هه! تو اون وضعیت خندم گرفت. اون چه می‌دونست چه کونی ازم پاره شده برای این به قول خودش خوش هیکلی؟ چقد فرقون ملات جا به جا کردم و چقد تنهایی پاکت سیمان بالا پایین کردم. همه باشگاه می‌رفتن، منم باشگاه می‌رفتم! خدا رو شکر کردم که قبلش رفتم حموم و تنم بوی گند عرق نمی‌داد، چون سرش رو تو گردنم فرو کرد و بو کشید. -اوم…خیلی بی‌دلیل ازت خوشم اومده! نمی‌دونم چرا، اصلا نمی‌دونم درسته یا نه، اما ازت خوشم میاد. درحالی که صدام می‌لرزید گفتم: -تو از من بزرگتری. از چی من خوشت اومده؟ -از همه چیت! حتی از این غرور کاذبت. صورتش نزدیکم بود. با هر کلمه‌ای که از بین لب‌های هوس انگیزش خارج میشد، کیرم تو دستش بزرگ و بزگ‌تر میشد. تا بحال سکس نداشتم و طبیعی بود که خیلی سریع تحریک شم. آب بی‌رنگی که از کیرم خارج شد رو دور کیرم مالید و راحت‌تر از پیش دستش رو عقب جلو کرد. وقتی دست دیگه‌‌‌اش رو‌هم برد پایین و شروع کرد نوازش کردن تخم‌هام، نفسم بند اومد. این زن شیطان بود! نه توانی برای جلوگیری از این اتفاق داشتم و نه میلش رو. شاید باورش سخت باشه ولی من حتی با تصویر دست زنونه و باریکش که روی کیرم تکون می‌خورد تحریک می‌شدم. نتونستم بیشتر از این مقاومت کنم، آبم به سمت بیرون جاری شد و با شدت به روی سرامیک‌های سفید و براق کف خونه ریخت. مهرسا انگار که موفقیت مهمی به دست آورده باشه، ریز خندید و صداش و با آه عمیقم قاطی شد. اونقدر عمیق ارضا شدم که روی زانوهام بند نبودم. حتی زمانی که آبم به صورت کامل خارج شده بود، بازم داشت برام جق میزد. انگار می‌خواست به هر قیمتی شده تا آخرین قطره از شیره وجودم رو بیرون بکشه. به سختی خودم رو کنترل کردم و رو پاهام ایستادم. مهرسا تو سکوت به حرکاتم نگاه کرد. شلوارم رو بالا کشیدم و با برداشتن وسایلم، بدون تردید از خونه زدم بیرون. مهرسا مخالفت نکرد و هیچی نگفت. به جاش تا لحظه‌ی آخر یه لبخند اعصاب خورد کن گوشه لبش بود، انگار که می‌دونست دوباره برمی‌گردم همونجا و از شما چه پنهون! خودم هم خوب می‌دونستم اون کنعانه و منم یوسف گم گشته! تو مسیر برگشت هَنگ بودم. باور اتفاقی که برام افتاده
Mostrar todo...