داستان عشق ❤️ لاو استوری
1 031
Suscriptores
-324 horas
-127 días
-2130 días
Distribuciones de tiempo de publicación
Carga de datos en curso...
Find out who reads your channel
This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.Análisis de publicación
Mensajes | Vistas | Acciones | Ver dinámicas |
01 #ردلاین
#پارت443
_حرفی نمونده،ساعد!این پسره رو هم ببر بیرون،
لطفا...
بعد روی صورتم خم میشود و با لحنی که هیچ شباهتی به چند لحظه قبل ندارد لب میزند:
_ماهی؟خوبی؟لازمه بریم دکتر؟
حرفش هنوز به اتمام نرسیده است که همه چیز در کسری از ثانیه اتفاق میافتد...
امید به سمت میز کار جاوید هجوم میکشد و چنگ زدن چیزی از روی میز و دویدنش به سمت جاوید و فریاد کشیدن ساعد همزمان میشود.
_امید....!!!
هنوز جاوید حتی کمر راست نکرده است که با تمام وجود از جا میپرم و بدون آنکه کنترلی روی اعضای تنم داشته باشم با حس خطری که در تمام جانم پیچیده است جاوید را با تمام توان کنار میزنم و خودم مقابل مردی میایستم که روزی ماندنش برای همیشه را در گوشم زمزمه کرده است...
دست امید که برای ضربه زدن به جاوید بالا رفته است با آن زیرسیگاری مرمری با قدرت روی گوشه پیشانیام مینشیند.
این بار آخ گفتن من و فریاد کشیدن جاوید و دویدن ساعد به سمت امید با افتادن آن زیرسیگاری مرمرین خونی شده به روی زمین همزمان میشود...
حالا تصویر چشمان وق زده امید که با بهت به تمام صورتم چسبیده است و عقب عقب رفتن ناباورانهاش،با صورتی که سفید شدن بیش از اندازهاش حتی در عالم گیجی هم چشمم را میزند خوب در خاطرم مینشیند...
تلوتلویی میخورم و بی تعادل روی دستهای جاوید میافتم...
_این...این...
_بگیرش،ساعد!
و من در همان حال با تمام وجود آرزو میکنم حتی ساعد هم ماتش برده باشد و این راز برای همیشه کنج سینه به فراموشی سپرده شود.
امید درجا تکانی میخورد و در حالی که دهانش مثل ماهی از آب بیرون افتاده باز و بسته میشود قبل از
پیچیدن دستهای ساعد دور تنش خودش را عقب میکشد.
مایع گرمی روی صورتم راه میگیرد.
تصویر دویدن و دور شدن مردی که به نظر میرسد با دویدن دختری که سپر بلای جاوید محتشم شده است فاصلهای تا جنون ندارد به طرف در، آخرین تصویریست که پیش چشمم تصویر میشود...
کسی پرده را میاندازد و فریاد میزند:کات!
و این پرده از نمایش روی فرار مردی که روزی همه دنیایم بوده است و به اتمام میرسد.
*
*
*
*
_ماهی؟!بیداری؟
بیدارم...با پلکهایی بسته مدتهاست که هوشیارم و تنها رغبتی به باز کردن پلک هایم پیدا نمیکنم. | 225 | 2 | Loading... |
02 #ردلاین
#پارت442
و با خنده ادامه میدهد:
_چارقد شده!!!
بعد دستهایش را به هم میکوبد.
_به هر حال مرخصی...بسه هرچی با اسم و پول من عیاشی کردی....
_من اگه خواستم برگردم تهران،ازش نمیزدم بیرون... من اونجا امنیت جانی ندارم...
جاوید بلندتر میخندد.
_امنیت جانی؟؟؟چی میگی،بچه؟!
_ساعد!چرا چیزی نمیگی!!!تو که در جریانی.... بعد درگیریم با خانواده اون دختره فاحشه و پیغامی که برادراش بهم رسوندن...
صدای خنده جاوید قطع میشود.
_این چیزا دیگه به من ربطی نداره...هری!!!
دیگر صدایی از کسی در نمیآید...تنها منم که حس میکنم خون درون رگ هایم منجمد شده است...
حرف آخر امید،بارها و بارها در سرم تکرار میشود.
فاحشهای که بهانه خروجش از ایران شده است را به خوبی میشناسم...
فاحشهای است که درون من نفس میکشد و حالا خودش هم از تمام آنچه که بوده گریخته است.
_امید!بیا بریم...الان فکر آقا خرابه... بعداً صحبت میکنیم...الان اصلا تایم مناسبی واسه این حرفا نبود....
_نه ساعد! من اوکیام!!!منتظر بودم ببینم از اون چرت و پرتایی که به گوشم رسیده و تحویل همه میده،به ماهی منم گفته تا بهانه باشه گردنشم بشکنم یا نه...دیدم نه...جز گندکاری های سابق،مورد هاصی نیست.
اینبار نوبت امید است که خندههای عصبی کند.من نشسته سرجا لرز گرفتهام....
نسبت به پایان این ماجرا ابدا حس خوبی ندارم...
_ساعد!این دیوونه رو جمعش کن...آرچر دیگه کوچکترین تعهدی در قبال ایشون نداره...از امروز تمام واریزی ها از طرف ما به حسابش قطع میشه...
دیگه کارمند من نیست...الانم ببرش بیرون اتاق بخنده...حال ماهی اوکی نیست.
_همین،جاوید خان؟؟برم؟؟به همین راحتی؟؟
_آره،عزیزم!!برو...به همین راحتی....
ساعد ناامیدانه به میان میآید.
_بیا امید!!! لطفاً...
از بین انگشتانم نزدیک شدن جاوید را میبینم.
ساعد در اتاق را باز میکند.
_هروقت مساعد بودید بگید من خدمت برسم،جناب محتشم... | 198 | 2 | Loading... |
03 #ردلاین
#پارت441
_بیخودی به جرم تجاوز داشتی دیپورت میشدی؟
_خودش میخواست!!!بعد زد زیرش!!الکی داد و بیداد راه انداخت...
_تو هم فکر کردی میتونی از اعتبار و نفوذ من مایه بذاری!!! فکر کردی هر غلطی میکنی اینجا و به اسم من تمومش میکنی...
خدای من!! اینجا چه خبر شده است....امید؟ تجاوز...
تصویر نرمی از به هم پیوستن پنهانی دو دست پشت پلکم تصویر میشود.
_نه...ولی...
_ولی چی؟؟فکر کردی اگه پای شرکت من وسط نبود، رضایت اون دختر رو میگرفتم؟؟بخاطر تو؟؟ بعد هم پادرمیونی ساعد و برگشتنم به ایران و درگیر شدنم، ذهنمو از قضیه دور کرد...تو فکر کردی اینجا کجاست، مستر؟ فاحشه خونه محتشم؟ توش راه بری و انتخاب کنی؟
_اینجا اون خراب شدهای نیست که ازش زدم بیرون!!!
جاوید فحشی زیر لب زمزمه میکند و امید تقریباً فریاد میکشد:
_رابطه های شخصی من به خودم مربوطه،جناب محتشم!!در مورد اون زن هم اشتباه میکنید...من مقصر نبودم...
ساعد هم صدایش را بالاتر برده است.
_تموم کن،امید! حال خانم خوب نیست...
_ماهی حالش خوبه!!بذار حرفش رو بزنه...هوم؟ ماهی؟خوبی؟؟؟من ممکنه یکم گردو خاک راه بندازم...
_جریان تیم جدید عکاسی چیه؟؟
جاوید با خونسردترین حالت ممکن جواب میدهد:
_به تو مربوط نیست!!!
_من پای این شرکت جون کندم!!حالا همین؟؟به من چه؟؟به من چه که چجوری دارم دست به سر میشم؟
_اوهوم... واقعاً به تو مربوط نیست!
_اگه من برم تو شرکتای رقیب با تمام چیزی که از آرچر میدونم....
جاوید قهقهه میزند.
_این بچه چه دمی درآورده، ساعد!!!
ساعد به زبان میآید.
_جاوید خان!شما ببخشید...الان عصبیه...
صدای خنده جاوید قطع نمیشود.
_من گفتم شرکت تهران و همون چهار تا شات عکس
گرفتن همونجا از سر این بچه هم زیاده،تو اصرار کردی بچه لایقیه،بفرستیمش بره...یادته؟
_امید تو اون موقعیت نمیتونست تهران بمونه...اصرار من واسه همین بود،وگرنه خودتونم میدونید من رو حرف شما حرف نمیزنم.... | 214 | 2 | Loading... |
04 Media files | 256 | 0 | Loading... |
05 Media files | 211 | 0 | Loading... |
06 #ردلاین
#پارت444
_من که میدونم بیداری...
او هم میداند...اینکه بیدارم و مدتهاست میان افکار درهم و برهمم غلت میخورم را انگار که نتوانستهام
پنهان کنم....
_بیدارم...
_منو ببین...
همه ترسم این است که پلک بگشایم و کابوس از نو آغاز شود...بیداری مدتهاست که عجیب میترساندم.
گرمی دستی روی دستم سر میخورد...جایی حوالی
ساعدم سوز خفیفی دارد...
_خانم ماهی...! حتماً باید زور بالای سرت باشه؟
پلکهایم را با زحمت از هم فاصله میدهم...
هیچکدام از اعضای تنم تمایلی به این بیداری اجباری ندارند.
_حالت خوبه...
خوب بودن را باید چطور معنا کنم وقتی ترس و دلهره به همه جانم لشکر کشیده است...
_خوبم...
سری به سمت مخالف میگرداند و چیزی به زبانی که از آن حتی کلمهای نمیفهمم زمزمه میکند.
سر که میگرداند تازه جرئت میکنم تا بهتر نگاهش کنم...
دوستش دارم؟؟؟این جمله را هزاران بار از خودم پرسیدهام، هربار جواب مشابهی به خودم تحویل دادهام...
_چرا اینجوری نگاهم میکنی؟؟؟
آنقدر غرق نگاه کردن بودهام که متوجه چرخیدنش نبوده باشم...
_هیچی...
زنی بالای سرم میایستد و با چک کردن سرمی که قطره قطره خالی میشود تازه مرا متوجه محیط اطرافم میکند...
چند کلمهای با جاوید رد و بدل میکنند... ظاهراً چیزی میپرسد و جاوید بلافاصله تکرار میکند:
_میگه سردرد نداری؟ حالت تهوع؟
تنها به «نه»گفتن کوتاهی بسنده میکنم و دوباره مستقیم نگاهش میکنم...
این بار نگاهش را با مکث از چشمانم میگیرد و خطاب به زن چیزی زمزمه میکند.
_ولی باز باید از سرت یه اسکن انجام بشه.
_لازم نیست...
_لازمه،ریاحی!!
جاوید محتشم همیشه دستوری حرف میزند...عادت کردهام...حتی به اینکه ریاحی خطابم کند...
کردی که به گفته خودش بر هیچ دین و ایمانی نیست، اما گردش آرام انگشت شستش پشت پوست دستم نشان میدهد باید بر آیین مهربانی باشد. | 253 | 2 | Loading... |
07 Media files | 259 | 0 | Loading... |
08 #ردلاین
#پارت440
_امید! بیا!
با هدایت دست جاوید روی کاناپه مینشینم . سرم را بین هر دو دست پنهان میکنم.
_یه دقیقه انجام بده، ساعد!!! الان میخوام ببینم حال
دوست دختر این آقا بهم میخوره هم مقصرش منم که هی از من میپرسه به خانم چی گفتین!!!
_سابقت خرابه آخه!!!
جاوید میگوید و نفسش را بیرون میفرستد و پایش را چندبار آهسته روی زمین میکوبد.
تک به تک حرکاتش را خوب میشناسم.طوفان در پیش است!!!
_امید جان! الان جای این حرفا نیست! بعداً صحبت میکنیم.
_بعدا دیره، ساعد!!!چند روز دیگه اجراها شروع میشه،من خبردار شدم جاوید خان برای عکاسی با یه تیم دیگه قرارداد امضا کرده!!
صدای پوزخند عمدی جاوید در گوشم میپیچد.
امید کوتاه نمیآید و حتی تصور هم نمیکند بدترین زمان دنیا را برای گله گذاری انتخاب کرده است.
_میشه دلیلشو بگید؟؟
جاوید به جای جواب،ساعد را مخاطب قرار میدهد.
_تا یه کار دستش ندادم،بیا دستشو بگیر بردار ببر...
ولی من الان از شما جواب میخوام،آقای محتشم!
جوری فریاد کشیده است که دستهایم روی صورتم شل میشوند.
ساعد با بهت اسمش را صدا میزند:
_چته،امید...؟ صداتو بیار پایین.
بعد صدای بسته شدن در اتاق به گوشم میرسد...از بین انگشتانم نیم نگاهی به جاوید میاندازم...
دستهایش را به سینه زده و با خونسردی تماشا میکند.
_بذار خودشو تخلیه کنه،ساعد جان!!!
_ببخشید،آقا...ولی... ولی...
جاوید وسط حرفش میپرد.
_نمیری بیرون،نه؟؟
_تا جواب نگیرم،نمیرم!!!
_تو گند زدی تو اعتماد من، حالا جواب میخوای؟؟ من جلوی تو رو نگیرم سر هر پروژه که دستت باشه یه سکس پارتی هم از بغلش راه میندازی،مردک عیاش!!!
ساعد مداخله میکند.
_امید! تموم کن این حرفا رو... جاویدخان هنوز از اون قضیه ارتباط تو با منشی قبلی با بازشدن پای پلیس به ماجرا شاکیه...
_اون زنیکه بیخودی شلوغش کرد...
جاوید به مسخره میپرسد: | 256 | 3 | Loading... |
09 #ردلاین
#پارت439
_چرا عزیزم؟!
خدا مرا بکشد و از این پریشانی خلاصم کند...حالی شبیه مرگ دارم...
انگار که ایستاده و نفس بریده در آغوش مردی که تپش قلبش تندتر از همیشه بنظر میرسد جان از تنم بیرون رفته است.
هنوز جواب نداده،امید به حرف میآید.
_آقا،میتونم یه چیزی بگم؟!
_الان نه!!!
_در مورد همین خانم!!!
چرخیدن گردن جاوید به پشت سر را حس میکنم و کار را تمام شده میبینم.
تپش های قلبم را توی گوشهایش حس میکنم و از شدت کوبیده شدنش همه جانم تکان میخورد.
_بگو...
_جاویدخان،ساعد گفت بیام براتون توضیح بدم یوقت سوءتفاهم نشه...باور کنید هرچی گفتیم عین حقیقت بود...این خانم فقط داشت دنبال شما میگشت.اصلا بد شدن حالشون به ما ربطی نداره....
بعد صدای برخورد کفشش با کفپوش به گوشم میرسد و ادامه میدهد:
_مگه نه،خانم؟!
جاوید آهسته صدایم میزند.
یه دقیقه ببین منو...
و من احمقانه تکرار میکنم:
_حالم بده!!
پوف کلافهای میکشد.
_امید! سخنرانیت تموم شد؟
_آقا!شما چرا با ما اینجوری حرف میزنید؟؟
_تو نمیدونی؟
نرم میخندد.
_الان حال خانم خوب نیستم،وقت بازخواست کردن منه؟
جاوید جواب نداده،صدای یک مرد دیگر به گوشم میرسد.
_امیدجان!بیا بیرون...بیا بچه ها منتظرتن...
_نه آخه،ساعد!من باید بدونم چرا با من تو این شرکت
اینجوری رفتار میشه...
_الان وقتش نیست،امید!
جاوید مرا به طرف کاناپه هدایت میکند.
_ساعد!اینو ببر بیرون! من الان اعصاب درستی ندارم...
و ساعد دومرتبه و این بار تأکیدی تر تکرار میکند: | 231 | 3 | Loading... |
10 #ردلاین
#پارت437
کسی به زبان بیگانه چیزی میگوید.
_این اینجا چی میخواد...
بعد به همان زبان جوابی میدهد.
_واسه این نموندی تو اتاق؟آره؟؟
مرد تند و تند حرف میزند و بعد صدای قدم هایش به گوشم میرسد... در که بسته میشود جاوید روی صورتم خم میشود.
_ماهی!!تو اتاق منیم...ببین منو...کسی اینجا نیست.
ارام از سینهاش فاصله میگیرم...خیسی اشکم روی سینهاش رد انداخته است....
_چی شدی تو؟!
سرم را به چپ و راست تکان میدهم...
_هیچی...هیچی...
متعجب میپرسد:
_هیچی؟
در تمام ذهنم به دنبال چندین کلمه برای به پایان رساندن حرفم میگردم...
_ببین ماهی،من دنبال یه بهانم کل این شرکتو رو سر اون پسره عیاش خراب کنم...
لبم را با تمام توان گاز میگیرم...سرش را به گوشم نزدیک میکند.
_کلش اون بهونه رو همین الان بدی دستم...
باید حرف بزنم...باید چیزی بگویم و ظهر تابستان را تمام کنم....
باید گرمی این آغوش را برای خودم نگه دارم...
باید به اندازه تمام سالهایی که در حالی شبیه به خفگی گذشت میان این بازوها برای خودم نفس بگیرم...
دلم شور میزند...من تا قبل از این زنده نبودهام... باید در این امن آغوش بمانم و کمی زندگی کنم...
_جاوید...
_جانم...چی؟ چی شده؟
_اون...اون...
حرفم به اتمام نرسیده ضربهای به در میخورد و بلافاصله صدای پایین کشیدن دستگیره به گوشم میرسد.
_جاویدخان...؟
نفسم را درون سینه حبس میکنم و شانههایم به لرزه میافتد...
_بیا تو،امید...
_چشم،آقا...
میگوید و انگار قرار است این چله تابستان تا ابد به درازا بکشد. | 211 | 3 | Loading... |
11 #ردلاین
#پارت438
با بهت به جاوید نگاه میکنم و هنوز آن در لعنتی تا انتها باز نشده دوباره سرم را بدون فکر و اندیشهای
در آغوشش فرو میبرم و به روی سینهاش پنهان میکنم.
خوب میدانم که احمقانه ترین کار دنیا همین است، اما در آن لحظه هیچ چیز دیگری به ذهنم نمیرسد.
مغزم کاملا از کار افتاده است...هیچ فکری هم در سر ندارم.
_ماهی!!!
اینبار کمی خشم هم ضمیمه لحن پر از تعجبش شده است.
_چی شد،آقا؟!!
لعنت به من! لعنت به این همه دیوانگی...
لعنت به حسی که بهایش آوارگی را به جان خریدهام، اما حالا دیگر در هیچ کجای قلبم پیدایش نمیکنم.
سعی میکند سرم را از سینهاش بیرون بکشد...چیزی نمانده حقیقت جامه را از تن بیرون بکشد...
حقیقتی که حالا دیگر حتی خودم به فراموشی سپردهامش...
_امید!!!
_بله،جاوید خان....
_شماها چیزی به این دختر گفتید؟
_ما؟؟!
حتی ندیده هم میتوانم صورت پر حیرتش را تصور کنم...
چشمان گرد شده...و لب های از هم فاصله گرفتهاش را...
_تو!!!ساعد...اصلا هرکی....دو دقیقه نبودم کسی چیزی به این دختر گفته؟
امید جواب نداده تقریباً ناله میکنم:
_نه،جاوید!!
دستهای قوی و مردانهاش دو طرف سرم مینشیند... تک تک راهها به بن بست نزدیک میشوند...
_پس چی،ماهور؟؟؟
زنگ خطر به صدا در میآید....
_ماهور؟؟!
این را امید زمزمه میکند. چند وای بیاراده زیر لب زمزمه میکنم... جاوید عصبی میغرد:
_تو چی میگی؟؟!
_من؟هیچی، آقا...یاد یه چیزی افتادم...
و من وحشت زده از ابراز چیزی که گوشه ذهن امید چرخ میخورد جوری که فقط خود جاوید بشنود لب میزنم:
_حالم خوب نیست... | 205 | 3 | Loading... |
12 Media files | 208 | 0 | Loading... |
13 بیاید کلماتور ساده بازی کنیم.
کی پایه ست؟
🎮 @kalamatorBot 🎮 | 215 | 0 | Loading... |
14 بیاید کلماتور متوسط بازی کنیم.
کی پایه ست؟
🎮 @kalamatorBot 🎮 | 214 | 0 | Loading... |
15 در حال ساخت... | 248 | 0 | Loading... |
16 خودتو با هیچکس مقایسه نکن!
بین خورشید و ماه، مقایسهای نیست،
هرکدوم به وقتش میدرخشن :) | 231 | 1 | Loading... |
17 . | 1 | 0 | Loading... |
18 بیاید کلماتور سخت بازی کنیم.
کی پایه ست؟
🎮 @kalamatorBot 🎮 | 207 | 0 | Loading... |
19 در حال ساخت... | 109 | 0 | Loading... |
20 #ردلاین
#پارت436
جز ماندن در جغرافیای کوچک همین آغوش...
با همان تن لرز گرفته و دندان هایی که هیستریک به هم میخورند جان میکنم تا صدایش کنم...
_جاوید...
پیشانیام را بوسه میزند.
_جونم...
و اشکهایم سریعتر از روی صورتم قل میخورند... خدانکند این بوسه های گاه و بیگاه نباشند...
خدانکند گرمی این آغوش را حس نکنم...خدانکند دوباره وسط هیچستان پرتاب شوم...
آن امیدی که پشت سرم ایستاده است تا کجا میتواند دیوانگی کند؟
این امیدی که در آغوشم کشیده است تا کجا تحمل میکند...
_یه لحظه به من نگاه کن!
_به خدا ما چیزی نگفتیم بهش،جاوید خان! داشت دنبال شما میگشت...ساعد اومد سراغ من گفت یه خانم دنبال شما میگرده...
گیر کردهام وسط یک روز تابستانی...آنجایی که لبهایی به پشت دستانم بوسه زدهاند...
لبهایی که یک «دوستت دارم»را از میانشان شنیدهام و به دنبالشان دنیا را زیر پا گذاشتهام...
_امید راست میگه،جاویدخان...ما اصلا چیزی نگفتیم به این خانم...خانم! منو ببین...ما چیزی گفتیم بهت؟
به سینه جاوید چنگ میکشم...
_بریم!!
اینبار بدون کلامی رو برمیگرداند...
_هیس...آروم باشه دختره...آروم بگیر ببینم...رفتیم... رفتیم...
دلم میخواهد آنقدر گریه کنم که یک اقیانوس تازه به نقشه دنیا اضافه شود...
آن وقت خودم را بردارم و درحالی که صدای مردی که در آغوشم گرفته است با همین لحن آرام در گوشم تکرار میشود وسط آن آبی بی انتها بمیرم.
_هیس...هیس...تموم شد...داریم میریم،عزیزم...
به همراهش از آن معرکه دور و دورتر میشوم...
ظهر تابستانی پشت سرم جا میماند...صدای پچپچ هایی از دور و برم بلند میشود،اما جاوید بی هیچ حرفی قدم برمیدارد.
_تمومه،ماهی! اومدیم اتاق من...ببین...
اهمیت نمیدهم...کلافه تکرار میکند:
_محض خاطر خدا یه دقیقه بذار ببینمت،دختر!
و چون باز هیچ جوابی پیدا نمیکنم پوف کلافهای میکشد و در اتاق را باز میکند... | 231 | 2 | Loading... |
21 Media files | 228 | 0 | Loading... |
22 #ردلاین
#پارت435
صدا آشنا که نه، آشناتر است...صدایی که ماهی خطابم میکند...
اسمم...ماهی بیچارهای که وسط طوفان خاطرات با صاعقهای خشک شده است...
دستم را بی هدف توی هوا تکان میدهم..نفسم همچنان درون سینه حبس مانده است...
_ماهی...
یکبار دیگر آن که آشناتر است اسمم را تقریبا فریاد میزند...
لبهایم از هم فاصله میگیرند و بدون اختیار آهسته برای خودشان نجوا میکنند:
_ا...امید؟وای....
_چیکارش کردین؟
فریاد آخرش با خالی شدن زانوهایم همزمان میشود...
چیزی تا سقوط کامل فاصله ندارم...تا یک خط ممتد بدون پایان...
دستهایی به دور تنم می پیچیند...من امیدم را در نهایت یأس پیدا کردهام...
با تمام وجود به سینهاش میچسبم و سرم را پنهان میکنم...دلم میخواهد تمامم را درون سینه اش پنهان کنم...
محکمتر از همیشه تن لرزانم را میان بازو میپیچد....
صدای ضربان قلبش درون گوشم پر میشود و دوباره فریاد میزند:
_لالید مگه؟! میگم چیکارش کردید؟
صدایی از پشت سر نمیآید...یک نمایش در حال اکران است که نقش اولش تا بریده شدن نفسش فاصله چندانی ندارد...
پنجه هایم را روی سینهاش چنگ میکنم...
_ببینمت،دختر...
تند و تند لب میزنم:
_بریم...بریم...از اینجا بریم.
من از مواجه شدن با آنکه اسمش امید است وحشت کردهام...
هیچ فکری در سرم نیست...تنها، مغزم با تمام توان فرمان فرار صادر میکند...
جاوید دستی به موهای پریشانم میکشد.
_بذار ببینمت...
_تورو خدا بریم....
_بدنت داره میلرزه...چی گفتن بهت؟
و چون جوابی از من نمیگیرد صورتش را بلند میکند.
_ساعد!باتوأم! امید؟؟
ای وای...ای وای که تمام مدت به جستجویش بودهام و حالا چیزی جز رفتن نمیخواهم... | 212 | 2 | Loading... |
23 #ردلاین
#پارت434
_بد شکاره ازت...
اویی که نامش امید است و داخل اتاق ایستاده است میخندد.
_محتشمه دیگه! همیشه خدا از من شکاره...چی شده حالا؟؟
مرد شانه بالا میاندازد
_هیچی!!!
هیچ!!!چیزی نشده است...فقط یک تابستان بلند بر سر دختر بیچارهای فرو ریخته است...
_پس دیوانهای تا کاری به کارت نداره دنبالش میگردی؟
امید همین است...همیشه همین بوده است...خطر نمیکند...
مثلا دست دخترکی را وسط جهنم رها میکند و برای همیشه میرود....
مثلا حرف از همیشه میزند،اما بودنش تا انتهای تابستان هم طول نمیکشد...
مثلا برایش مهم نیست دختری تمام روزهای باقیمانده فصل را پشت پنجره به صورت سیلی خوردهاش ناخن کشیده است...
_یه خانمی دنبالش میگرده...
_اینجا؟ تو آتلیه؟
امید همیشه پر سؤال است...پر از ابزار شگفتی...پر از سؤال هایی که جوابشان از پیش معلوم است...
_من بهش گفتم جاویدخان اینجاست...
آن که اسمش امید هست«آهان»ی میگوید...
امید زود خسته میشود...زود میبرد...زود همه چیز را پشت سرش جا میگذارد و برای همیشه میرود...
مرد به طرفم میچرخد و با دیدن چشمهای درشت شده و عرقی که از سر و صورتم راه گرفته است تنهاش را با بهت از داخل اتاق بیرون میکشد...
_خانم!حالتون خوبه؟
میگوید و من وارفته هنوز جواب ندادهام که در اتاق به ضرب باز میشود.
هین میکشم و هنوز آن که اسمش امید است در آستانه در قرار نگرفته، جوری به پشت سر میگردم که گردنم تقی صدا میکند...
_خانم...!خانم....!
حالا هر دونفرشان صدایم میزنند و نمیدانند یک زن در چند قدمیشان دقیقا لال شده است....
_خانم! باشمام!
سرم را آنچنان زیر انداختهام و مثل منگ ها از آن در لعنتی دور میشوم که جز نوک کفشهایم هیچ چیز دیگری مقابل چشمم نیست...
_ماهی؟!! | 208 | 2 | Loading... |
24 Media files | 238 | 0 | Loading... |
25 #ردلاین
#پارت433
احتمالا دخترهای دیگر همگی در انتظار ایستادن مقابل آن پرده باشند...
صدای جاوید را میانشان پیدا نمیکنم.
_کجا رفتی،جاوید؟!
این را با خودم میگویم و بیقرار پوف کلافهای میکشم.
_پیداش کردین؟؟؟
با شنیدن صدا هین بلندی میکشم و همانطور که دستم را روی قلبم میفشارم عقب عقب میروم.
_اوپس!ترسیدید!
به مرد اخموی پشت سرم نگاهی میاندازم...دست و پایم را کامل گم کردهام...
_نه...نه...
_خب چرا نرفتید داخل...
اخمهایش را بیشتر درهم میکشد.
_خانم! من شما رو تا حالا تو شرکت ندیدم...
_من امروز...امروز با جاوید اومدم...
از کنارم میگذرد و دستش را به سمت در دراز میکند.
_اوکی!خب بذارید با هم دنبال جناب محتشم بگردیم...
بعد در را تا انتها باز میکند و از همانجا که ایستاده صدایش را بالا میبرد.
_امید! جاویدخان اینجاست؟!
*
*
*
*
پرت میشوم وسط یک روز تابستانی...در میان مرداد سوزان چند نگاهِ یواشکی....
در کشاکش عقل و احساس...به اواسط یک کوچه خلوت...
به لحظه پیچیدن دو دست و سکوت ناگهانی و مرگبار یک دنیا....
_ها؟ امید! گوشت با منه؟؟
صدای مرد در سرم تکرار میشود...مردی که حالا تنهاش را تا نیمه داخل اتاق کشانده است و احتمالا به دنبال پاسخ سؤالش میگردد...
سؤالش از کسی که داخل اتاق است و احتمالا باید نامش امید باشد...امید؟
راستی کدام امید؟
امیدی که دیگر به دنبالش نمیگردم؟
یا همان امیدی که نمیدانم در کدام یک از اتاقهای آرچر گمش کردهام؟
خودم را به آرامی، اما با وحشتی جنونآمیز پشت مرد میکشانم...تمام تنم ضربان گرفته است...
اینجا بود الان...طبق معمول البته...با توپ پر...
گوشهایم سوت ممتد میکشند...یک صدای آشنا از وسط یک روز تابستانی قلبم را به تلاطم انداخته است. | 232 | 2 | Loading... |
26 بیاید کلماتور متوسط بازی کنیم.
کی پایه ست؟
🎮 @kalamatorBot 🎮 | 220 | 0 | Loading... |
27 در حال ساخت... | 209 | 1 | Loading... |
28 Media files | 263 | 0 | Loading... |
29 #ردلاین
#پارت432
ببخشید جاویدو کجا میتونم پیدا کنم؟
دومی جدی تر است.قدمی گلو میآید.
_با جناب محتشم کار دارید؟؟
فوراً سر پایین میکشم.
_بله!پیداشون نمیکنم.
_شما جدیدی؟
_جدید؟جدید چی؟
اولی که مهربانتر بنظر میرسد میپرسد:
_جدید اومدید اینجا؟
تنم به طور خفیفی لرزه گرفته است...از این سؤال و جواب شدنها حس خوبی ندارم.
_با جاوید اومدم...
دومی سربالا میاندازد.
_مدلی؟
تند جواب میدهم:نه!!!
_پس چی؟
دلم میخواهد زیر گریه بزنم.مرد دستها را به سینه وصل میکند و از کنارم میگذرد.
مقابل در به زبان بیگانه صدایش را بالا میبرد که از بین حرفهایش فقط لارا گفتنش را متوجه میشوم...
بعد از شنیدن جواب به سمتم میچرخد.
_میگن توی سالن عکاسیه!!
تند به طرفش میچرخم.
_مرسی!سالن عکاسی کجاست؟
با دستش راهرویی را نشانم میدهد.
_انتهای اون راهرو....
تشکری میکنم و بی آنکه دیگر نگاهشان کنم به سمت راهرو قدم تند میکنم.
در انتهای راهرو دری نیمه باز است که صدای خنده از آن به آسمان بلند میشود....
تمام وجودم جاوید را فریاد میکند...پشت در میایستم و آهسته نگاهی میاندازم...
دخترکان قدبلند و کشیده کمی آن طرفتر پوشیدن در ست های رنگ و وارنگ به صف ایستادهاند...
ذره ذره تنم برای شنیدن صدای جاوید گوش شده است...چشم هایم را باریک میکنم و جلوتر میروم...
آهسته در را کمی بیشتر باز میکنم...دخترکی مقابل پرده عکاسی ژست های متفاوت میگیرد و بعد از هر صدای شات دوربین حالت دست و پاهایش را عوض میکند... | 264 | 3 | Loading... |
30 #ردلاین
#پارت430
به خودش اشاره میزند...
_که با من بپری،جوجه!
بعد دستم را به سمت میز میکشد و کاغذی را مقابلم سر میدهد...
_صد بار بنویس:«ایران تموم شد».
مات و متحیر نگاهم را از کاغذ تا نگاه پرخندهاش جابجا میکنم...شانه بالا میاندازد...
_شاید اینجوری باورت شد...
_دست خودم نیست...
با نوک انگشت به بینیام ضربه میزند...
_اینجا کسیو بخاطر بوسه دار نمیزنن،ماهی!!! از بوسیدن نترس...از خودت بودن...از با من بودن...
میگوید و دستهایش را در جیب فرو میکند و به جلو خیز برمیدارد و چشمکی میزند.
_از منی که خودمم نمیدونم یهو چی به سرم اومده، تو لازم نیست بترسی،دختر حاجی!!!
جان میکنم تا بر زبان بیاورم.
_نمیترسم...
بعد به کاغذ اشارهای میزنم و ادامه میدهم:
_اینم لازمه بنویسم...
اینبار تلخ میخندد....
_نه....
بعد شانه بالا میاندازد و سمت در میرود.
_کجا میری؟
_برم ببینم این دختره کله زرد چی میگه...
بی اختیار جواب میدهم:
_منم میام...
با چشم و ابرو اشاره میزند.
_تو بشین مشقتو بنویس....
شانههایم آویزان میشود...به در نرسیده دوباره به سمتم میچرخد.
_اینجا کارمند ایرانی زیاد هست،ماهی...هر اتاق مخصوص یه کاریه...خواستی یه سر بزن...شاید واست جالب باشه...من یکم به کارا برسم...
_زود بیا...
چشمهایش را به نشان اطمینان روی هم میگذارد.
_میام....
وبا اندکی مکث ادامه میدهد:
_عزیزم...
بعد از اتاق خارج میشود و من وسط اتاقی که مانکنهای سیاه رنگ دور تا دورش را پوشانده است هزاران بار زیر لب «عزیزم»گفتنش را برای خودم تکرار میکنم... | 219 | 3 | Loading... |
31 #ردلاین
#پارت431
نمیدانم چقدر گذشته است که با ضربه آرامی که به در میخورد دست از خطخطی کردن کاغذ بیچاره برمیدارم...
پشت در لارای سرخپوش ایستاده است.با لبخند گشادی که ابروهایم را بیشتر درهم میکشد.
به پشت سرش سرک میکشم و جاوید را پیدا نمیکنم و به جای او مرد درشت اندام سیه چردهای با اشاره دست لارا قدم به داخل اتاق میگذارد.
سؤالی به هردونفرشان نگاه میکنم.لارا پشت سرهم حرف میزند...
هیچ چیز نمیفهمم...مرد با لبخندی به سمت کاناپههای راحتی مقابل میز میآید...
فوراً سرپا میایستم...حالا نوبت اوست که سؤالی نگاهم کند.
لارا لبخند دیگری ضمیمه میکند و از اتاق بیرون میرود...
مرد همچنان خیره به منی که دستهایم را درهم پیچاندهام نگاه میکند...
خدایا من در این دیوانهخانه چه غلطی میکنم...مرد چیزی میگوید و با دست اشارهای میزند...
حدس میزنم که باید مخاطبم قرار داده باشد.معذب و احمقانه لبخند زورکیای میزنم و جواب میدهم:
_Hello!!
صدای قهقههاش که بلند میشود دل و جانم بیشتر به هم میپیچد.
نمیتوانم سرجایم برگردم...آهسته سمت در اتاق حرکت میکنم...
مرد چیز دیگری میگوید...اهمیت نمیدهم...در را باز میکنم و خودم را درون سالن اصلی میاندازم...
لارا کمی آن طرفتر به سمتم میچرخد و با لبخند حرفی میزند.زیر لب غرغر میکنم:
_چی میگی،زبون نفهم!!!
و در دلم هزار بار دعا میکنم جاوید را زودتر پیدا کنم...
با این فکر از مقابل لارا میگذرم و نگاهی به اطراف میاندازم...دور تا دور سالن اتاقهای مختلفی قرار گرفته است...
با شنیدن زمزمههایی فارسی به سمت یکی از اتاقها کشیده میشوم.در تا انتها باز است...
دو مرد کت و شلوارپوش مقابل آن ایستادهاند و فارسی حرف زدنشان درست مثل تابیدن افتاب وسط چله زمستان جانم را گرم میکند.
با دیدنم دست از حرف زدن میکشند.پیش دستی میکنم و فوراً میگویم:
_سلام!
لبخند مختصری رو لبهایشان مینشیند.
_سلام!
با دست به بیرون اتاق اشاره میکنم. | 234 | 3 | Loading... |
32 Media files | 256 | 0 | Loading... |
33 #ردلاین
#پارت429
_دوسش داری؟؟
با بهت نگاهش میکنم.
_چیو؟!
بی پروا دستی به پارچه دوتکه بی در و پیکر میکشد...
_کالکشن جدید...
ماندهام چه جوابی بدهم...جاوید محتشم بیپرواتر از همیشه به نظر میرسد...
با لبخندی کج و احمقانه یک قدم عقب میکشم...از پشت در آغوشم میکشد...
_دارم فکر میکنم برای کتواک کدوم رو تنت بهتر میشینه...
چیزی از میان دلم سر میخورد.
_مگه نگفتی من....
صدایش را پایین تر میآورد.
_کتواک اختصاصی شما برای من!!
هنوز حرفش را تجزیه تحلیل نکردهام که ضربه کوتاهی به در اتاق میخورد و بلافاصله باز میشود.
زنی با لحجهای غلیظ صدا میزند:
_جاوید!
و من طبق غریزه معذب تلاش میکنم از آغوشش بیرون بیایم...پیش گوشم مردانه میخندد...
_آروم بگیر،بچه...
بعد همانطور که مرا به سینه میفشارد به طرف در برمیگردد.زن سرخ پوش با یک لبخند گشاد تماشایشان میکند و من چیزی نمانده از شدت شرم تبخیر شوم....
زن با نگاهی بی تفاوت چیزی میگوید و جاوید جوابی میدهد. من هنوز دست از تقلای مختصر برای خروج از این وضعیت افتضاح برنداشتهام...
با خروج لارای خنده به لب جاوید تکانی به تنم میآورد.
_چته،دختر؟؟
_میشه، جلوی کسی انقد...
ادامه حرفم در دهان میماسد... حتی نمیتوانم حرفم را کامل کنم....
_جلوی کسی چی دختر؟!مگه داریم سکس میکنیم؟؟
دلم میخواهد از خجالت بمیرم...گریبانم را بوسه میزند...
_میدونم دست خودت نیست...تو اینجوری بار اومدی...اما ماهی....
لبهایم را به هم میفشارم و ادامه میدهد:
_ایران تموم شد!!!میخوام پریدن یادت بدم....
احمقانه تکرار میکنم:
_پریدن؟ | 249 | 3 | Loading... |
34 در حال ساخت... | 208 | 0 | Loading... |
35 بیاید کلماتور وحشتناک بازی کنیم.
کی پایه ست؟
🎮 @kalamatorBot 🎮 | 231 | 0 | Loading... |
36 بچسب به چیزی که دائمیه.
بچسب به چیزی که باارزشه.
بچسب به چیزی که ارزشش رو داره.
بچسب به چیزی که لیاقتش رو داره.
بچسب به چیزی که واقعیه.
بچسب به چیزی که سالمه.
بچسب به چیزی که اصالت داره.
بچسب به چیزی که کمیابه.
پروکسی موقت |
ایرانسل | ایرانسل | ایرانسل |
همراه اول |
_
@story_lovely | 282 | 0 | Loading... |
37 Media files | 309 | 0 | Loading... |
38 #ردلاین
#پارت427
به 8 طبقهای که باقی مانده و به دستی که با بسته شدن در پشت مرد،بیشتر فشرده میشود.
_جاوید...
حرفم تمام نشده تنم به بدنه فلزی آسانسور مهر میشود.
_نکن،بیشرف!!!
و من شرمزده نگاه میدزدم.
_چیکار میکنی!!
_من یا تو؟؟
این حس تازه بلبل زبانم کرده است...لبم را به دندان میگیرم و زیر لب جواب میدهم:
_تو!!!
جفت دستهایم را بالای سرم میبرد و گونه به گونهام میسابد.
_خودت داری شروع میکنی،ماهی...
میگوید و با نزدیک شدن نشانگر به طبقه مقصد، کودکانه آرزو میکنم انتهای این برج در آسمان باشد و این جعبه فلزی هرگز به مقصد نرسد.
_یه کاری میکنی امشب کار نیمه تموم رو تموم کنم...
لب بیچارهام را بیشتر گاز میگیرم...با دست آزادش لبم را از زیر دندان بیرون میکشد...
_ول کن این بی صاحابو...اینا رو بذار واسه من...
آسانسور دوباره دینگ میکند و تا باز شدن درها گوشه لبهایم برای نمیدانم چندمین بار به تاراج رفته است...
_بریم که برگردیم خونه به خدمتت میرسم....
کی انقدر بی حیا شدهام که از تصور آن به خدمتم رسیدن که میگوید دلم مالش میرود...
ضربان قلبم دوباره به اوج رسیده است.فشار دیگری به دستم میآورد.
_واسه چی اومدیم اینجا...
شیطان میخندد...راز از پرده بیرون افتاده است. ناشیانه حماقت کردهام
با بیان چند حرف کوتاه شبیه قماربازی ناشی تمام برگه ها را روی میز مقابلش چیدهام...
_میخوای الان برگردی خونه؟
ماهی بیچاره درون تنگ کوچک دلم بالا و پایین میپرد که من این حس تکان خوردن شدید قلب بیچارهام را پیش از این هرگز تجربه نکردهام...
_هوم؟ریاحی؟
نگاه میدزدم و همزمان با شلیک خندهاش در بزرگ شیشهای مقابلمان باز میشود و با صدایی گرم زیر گوشم زمزمه میکند:
_به آرچر خوش اومدی!!
نگاهم به روبرو کشیده میشود، به سالن سرتاسر سفیدی که پیش چشمم برق میزند... | 258 | 3 | Loading... |
39 #ردلاین
#پارت426
بی شک دختری با شلوار جین اندامی و کت پوستی سفیدرنگ و آن کلاه بافتنی بامزه قرمز، در حالیکه موهای بلندش تا انتهای کمر آویخته است، هیچ شباهتی به ماهور ریاحی که هردو نفرمان میشناختیم ندارد.
_بیا عزیزم...بریم آرچر اصلی رو ببین...
پلک هایم را به نشان تأیید روی هم میگذارم...
دستش بدون مقدمه دور تنم میپیچد و با کنار کشیدنم، در ماشین را چفت میکند.
بعد همانطور که گرمی دستش حتی از روی آن کت ضخیم پوستی هم داغم کرده است تنم را به تنش چفت میکند.
_ماهی...
سؤالی نگاهش میکنم.
_قرار نبود اینجوری پیش بریم...
لبخند روی لبهایم خشک میشود.
_تو قرار نبود اینی باشی که الان هستی...
_مگه من...
دستم را به طرف ساختمان میکشد و ادامه میدهد:
_منم قرار نبود مثل تو دیوونگی کنم!!!
میگوید و دستش را به نشانه سکوت روی بینی میگذارد.
_هیچی نگو دیگه!!!
و من با گونه هایی که بی شک گل انداختهاند خودم را بیشتر در خم بازویش جا میکنم.
و برخلاف جمله امریاش دوباره ساز خودم را با صدایی آرام از جایی حوالی قلبش کوک میکنم.
_دوسِت دارم!
درون آسانسور هنوز ضربان قلبم به حالت عادی برنگشته است...
اعتراف به دوست داشتنش قلبم را به جنون کشانده و عقلم را کور کرده است.
حالا در بی منطق و بی توجهترین حالت دنیا چسبیدهام به تن مردی که اعتراف از اعماق جان جوشیدهام را تقدیمش کردهام و او هم در عوض دستم را محکم تر از قبل نگه داشته و با یک مرد با لهجه غلیظ انگلیسی صحبت میکند.
آسانسور که با صدای دینگی میایستد، آن لبخند گل و گشاد نقش بسته روی صورتم را اندکی جمع میکنم.
مرد چشم آبی که موهای روشن یکدست شانه شده دارد چیز دیگری میگوید و با تکان مختصر سر بیرون میرود.
نگاهم به نشانگر طبقات است... | 233 | 3 | Loading... |
40 #ردلاین
#پارت428
همراهش وارد میشوم...سر جمعیت ایستاده در راهرو به سمتمان برمیگردد...
زنی پوشیده در کت و دامن سرخ و خوش پوشی با لبخندی بزرگ نزدیک میآید و با همان زبان بیگانه مشغول صحبت میشود...
از اشتیاقی که در حرف زدن دارد اخم هایم در هم فرو میرود و از اینکه زبانش را نمیفهمم کلافه تر میشوم...
فشار دست جاوید روی کمرم بیشتر میشود...
زن،اندکی سر خم میکند و با دست اشارهای میزند و جلوتر راه میافتد...
_چیه،جوجه؟؟
_این کی بود؟؟
نمیدانم چرا به جای جواب سؤالم،دوباره شلیک خندهاش به آسمان میرود...
_دوست دختر انگلیسیم!!
و پیش از آنکه حرفی بزنم فوراً ادامه میدهد:
_منشیمه،ماهی!!لارا...تو هم باید زود واسه یاد گرفتن زبان اقدام کنی...
_حالا به چی میخندی؟
_یه نمونه کامل یه زن ایرانی!!
متعجب نگاهش میکنم...همچنان خنده روی لبهایش جاخوش کرده است...
_جوجه حسود!!
_اصلا هم اینطور نیست...حسوذی به چی؟
_به دوست دختر فرنگی من!!!
نامش را تشر میزنم...چیزی برای پنهان کردن ندارم...
جاوید محتشم خوب این دختر دیوانه را شناخته است...حسادت کردهام...
به زن سرخ پوشی که هرگز ندیدهام،اما خنده هایش را دوست ندارم...
نفسم را در سینه حبس میکنم...بیشتر که فکر میکنم از تمام زنان دنیا متنفر میشوم...
_جوجه جاوید!!
میگوید و به کمرم چنگ میکشد و در اتاق بزرگی را باز میکند.
یک اتاق روشن با پنجرههای سراسری که دور تا دورش مانکن های سیاه رنگ در حالتهای مختلف خودنمایی میکنند...
همگی پوشیده در لباس زیرهای رنگ و وارنگ....
_اینجا اتاق منه...
جلوتر میروم و دست به تن یکی از مانکن ها میکشم... پشت سرم میایستد. | 304 | 3 | Loading... |
#ردلاین
#پارت443
_حرفی نمونده،ساعد!این پسره رو هم ببر بیرون،
لطفا...
بعد روی صورتم خم میشود و با لحنی که هیچ شباهتی به چند لحظه قبل ندارد لب میزند:
_ماهی؟خوبی؟لازمه بریم دکتر؟
حرفش هنوز به اتمام نرسیده است که همه چیز در کسری از ثانیه اتفاق میافتد...
امید به سمت میز کار جاوید هجوم میکشد و چنگ زدن چیزی از روی میز و دویدنش به سمت جاوید و فریاد کشیدن ساعد همزمان میشود.
_امید....!!!
هنوز جاوید حتی کمر راست نکرده است که با تمام وجود از جا میپرم و بدون آنکه کنترلی روی اعضای تنم داشته باشم با حس خطری که در تمام جانم پیچیده است جاوید را با تمام توان کنار میزنم و خودم مقابل مردی میایستم که روزی ماندنش برای همیشه را در گوشم زمزمه کرده است...
دست امید که برای ضربه زدن به جاوید بالا رفته است با آن زیرسیگاری مرمری با قدرت روی گوشه پیشانیام مینشیند.
این بار آخ گفتن من و فریاد کشیدن جاوید و دویدن ساعد به سمت امید با افتادن آن زیرسیگاری مرمرین خونی شده به روی زمین همزمان میشود...
حالا تصویر چشمان وق زده امید که با بهت به تمام صورتم چسبیده است و عقب عقب رفتن ناباورانهاش،با صورتی که سفید شدن بیش از اندازهاش حتی در عالم گیجی هم چشمم را میزند خوب در خاطرم مینشیند...
تلوتلویی میخورم و بی تعادل روی دستهای جاوید میافتم...
_این...این...
_بگیرش،ساعد!
و من در همان حال با تمام وجود آرزو میکنم حتی ساعد هم ماتش برده باشد و این راز برای همیشه کنج سینه به فراموشی سپرده شود.
امید درجا تکانی میخورد و در حالی که دهانش مثل ماهی از آب بیرون افتاده باز و بسته میشود قبل از
پیچیدن دستهای ساعد دور تنش خودش را عقب میکشد.
مایع گرمی روی صورتم راه میگیرد.
تصویر دویدن و دور شدن مردی که به نظر میرسد با دویدن دختری که سپر بلای جاوید محتشم شده است فاصلهای تا جنون ندارد به طرف در، آخرین تصویریست که پیش چشمم تصویر میشود...
کسی پرده را میاندازد و فریاد میزند:کات!
و این پرده از نمایش روی فرار مردی که روزی همه دنیایم بوده است و به اتمام میرسد.
*
*
*
*
_ماهی؟!بیداری؟
بیدارم...با پلکهایی بسته مدتهاست که هوشیارم و تنها رغبتی به باز کردن پلک هایم پیدا نمیکنم.
👍 4
#ردلاین
#پارت442
و با خنده ادامه میدهد:
_چارقد شده!!!
بعد دستهایش را به هم میکوبد.
_به هر حال مرخصی...بسه هرچی با اسم و پول من عیاشی کردی....
_من اگه خواستم برگردم تهران،ازش نمیزدم بیرون... من اونجا امنیت جانی ندارم...
جاوید بلندتر میخندد.
_امنیت جانی؟؟؟چی میگی،بچه؟!
_ساعد!چرا چیزی نمیگی!!!تو که در جریانی.... بعد درگیریم با خانواده اون دختره فاحشه و پیغامی که برادراش بهم رسوندن...
صدای خنده جاوید قطع میشود.
_این چیزا دیگه به من ربطی نداره...هری!!!
دیگر صدایی از کسی در نمیآید...تنها منم که حس میکنم خون درون رگ هایم منجمد شده است...
حرف آخر امید،بارها و بارها در سرم تکرار میشود.
فاحشهای که بهانه خروجش از ایران شده است را به خوبی میشناسم...
فاحشهای است که درون من نفس میکشد و حالا خودش هم از تمام آنچه که بوده گریخته است.
_امید!بیا بریم...الان فکر آقا خرابه... بعداً صحبت میکنیم...الان اصلا تایم مناسبی واسه این حرفا نبود....
_نه ساعد! من اوکیام!!!منتظر بودم ببینم از اون چرت و پرتایی که به گوشم رسیده و تحویل همه میده،به ماهی منم گفته تا بهانه باشه گردنشم بشکنم یا نه...دیدم نه...جز گندکاری های سابق،مورد هاصی نیست.
اینبار نوبت امید است که خندههای عصبی کند.من نشسته سرجا لرز گرفتهام....
نسبت به پایان این ماجرا ابدا حس خوبی ندارم...
_ساعد!این دیوونه رو جمعش کن...آرچر دیگه کوچکترین تعهدی در قبال ایشون نداره...از امروز تمام واریزی ها از طرف ما به حسابش قطع میشه...
دیگه کارمند من نیست...الانم ببرش بیرون اتاق بخنده...حال ماهی اوکی نیست.
_همین،جاوید خان؟؟برم؟؟به همین راحتی؟؟
_آره،عزیزم!!برو...به همین راحتی....
ساعد ناامیدانه به میان میآید.
_بیا امید!!! لطفاً...
از بین انگشتانم نزدیک شدن جاوید را میبینم.
ساعد در اتاق را باز میکند.
_هروقت مساعد بودید بگید من خدمت برسم،جناب محتشم...
👍 4
#ردلاین
#پارت441
_بیخودی به جرم تجاوز داشتی دیپورت میشدی؟
_خودش میخواست!!!بعد زد زیرش!!الکی داد و بیداد راه انداخت...
_تو هم فکر کردی میتونی از اعتبار و نفوذ من مایه بذاری!!! فکر کردی هر غلطی میکنی اینجا و به اسم من تمومش میکنی...
خدای من!! اینجا چه خبر شده است....امید؟ تجاوز...
تصویر نرمی از به هم پیوستن پنهانی دو دست پشت پلکم تصویر میشود.
_نه...ولی...
_ولی چی؟؟فکر کردی اگه پای شرکت من وسط نبود، رضایت اون دختر رو میگرفتم؟؟بخاطر تو؟؟ بعد هم پادرمیونی ساعد و برگشتنم به ایران و درگیر شدنم، ذهنمو از قضیه دور کرد...تو فکر کردی اینجا کجاست، مستر؟ فاحشه خونه محتشم؟ توش راه بری و انتخاب کنی؟
_اینجا اون خراب شدهای نیست که ازش زدم بیرون!!!
جاوید فحشی زیر لب زمزمه میکند و امید تقریباً فریاد میکشد:
_رابطه های شخصی من به خودم مربوطه،جناب محتشم!!در مورد اون زن هم اشتباه میکنید...من مقصر نبودم...
ساعد هم صدایش را بالاتر برده است.
_تموم کن،امید! حال خانم خوب نیست...
_ماهی حالش خوبه!!بذار حرفش رو بزنه...هوم؟ ماهی؟خوبی؟؟؟من ممکنه یکم گردو خاک راه بندازم...
_جریان تیم جدید عکاسی چیه؟؟
جاوید با خونسردترین حالت ممکن جواب میدهد:
_به تو مربوط نیست!!!
_من پای این شرکت جون کندم!!حالا همین؟؟به من چه؟؟به من چه که چجوری دارم دست به سر میشم؟
_اوهوم... واقعاً به تو مربوط نیست!
_اگه من برم تو شرکتای رقیب با تمام چیزی که از آرچر میدونم....
جاوید قهقهه میزند.
_این بچه چه دمی درآورده، ساعد!!!
ساعد به زبان میآید.
_جاوید خان!شما ببخشید...الان عصبیه...
صدای خنده جاوید قطع نمیشود.
_من گفتم شرکت تهران و همون چهار تا شات عکس
گرفتن همونجا از سر این بچه هم زیاده،تو اصرار کردی بچه لایقیه،بفرستیمش بره...یادته؟
_امید تو اون موقعیت نمیتونست تهران بمونه...اصرار من واسه همین بود،وگرنه خودتونم میدونید من رو حرف شما حرف نمیزنم....
👍 3
#ردلاین
#پارت444
_من که میدونم بیداری...
او هم میداند...اینکه بیدارم و مدتهاست میان افکار درهم و برهمم غلت میخورم را انگار که نتوانستهام
پنهان کنم....
_بیدارم...
_منو ببین...
همه ترسم این است که پلک بگشایم و کابوس از نو آغاز شود...بیداری مدتهاست که عجیب میترساندم.
گرمی دستی روی دستم سر میخورد...جایی حوالی
ساعدم سوز خفیفی دارد...
_خانم ماهی...! حتماً باید زور بالای سرت باشه؟
پلکهایم را با زحمت از هم فاصله میدهم...
هیچکدام از اعضای تنم تمایلی به این بیداری اجباری ندارند.
_حالت خوبه...
خوب بودن را باید چطور معنا کنم وقتی ترس و دلهره به همه جانم لشکر کشیده است...
_خوبم...
سری به سمت مخالف میگرداند و چیزی به زبانی که از آن حتی کلمهای نمیفهمم زمزمه میکند.
سر که میگرداند تازه جرئت میکنم تا بهتر نگاهش کنم...
دوستش دارم؟؟؟این جمله را هزاران بار از خودم پرسیدهام، هربار جواب مشابهی به خودم تحویل دادهام...
_چرا اینجوری نگاهم میکنی؟؟؟
آنقدر غرق نگاه کردن بودهام که متوجه چرخیدنش نبوده باشم...
_هیچی...
زنی بالای سرم میایستد و با چک کردن سرمی که قطره قطره خالی میشود تازه مرا متوجه محیط اطرافم میکند...
چند کلمهای با جاوید رد و بدل میکنند... ظاهراً چیزی میپرسد و جاوید بلافاصله تکرار میکند:
_میگه سردرد نداری؟ حالت تهوع؟
تنها به «نه»گفتن کوتاهی بسنده میکنم و دوباره مستقیم نگاهش میکنم...
این بار نگاهش را با مکث از چشمانم میگیرد و خطاب به زن چیزی زمزمه میکند.
_ولی باز باید از سرت یه اسکن انجام بشه.
_لازم نیست...
_لازمه،ریاحی!!
جاوید محتشم همیشه دستوری حرف میزند...عادت کردهام...حتی به اینکه ریاحی خطابم کند...
کردی که به گفته خودش بر هیچ دین و ایمانی نیست، اما گردش آرام انگشت شستش پشت پوست دستم نشان میدهد باید بر آیین مهربانی باشد.
👍 11❤ 3
#ردلاین
#پارت440
_امید! بیا!
با هدایت دست جاوید روی کاناپه مینشینم . سرم را بین هر دو دست پنهان میکنم.
_یه دقیقه انجام بده، ساعد!!! الان میخوام ببینم حال
دوست دختر این آقا بهم میخوره هم مقصرش منم که هی از من میپرسه به خانم چی گفتین!!!
_سابقت خرابه آخه!!!
جاوید میگوید و نفسش را بیرون میفرستد و پایش را چندبار آهسته روی زمین میکوبد.
تک به تک حرکاتش را خوب میشناسم.طوفان در پیش است!!!
_امید جان! الان جای این حرفا نیست! بعداً صحبت میکنیم.
_بعدا دیره، ساعد!!!چند روز دیگه اجراها شروع میشه،من خبردار شدم جاوید خان برای عکاسی با یه تیم دیگه قرارداد امضا کرده!!
صدای پوزخند عمدی جاوید در گوشم میپیچد.
امید کوتاه نمیآید و حتی تصور هم نمیکند بدترین زمان دنیا را برای گله گذاری انتخاب کرده است.
_میشه دلیلشو بگید؟؟
جاوید به جای جواب،ساعد را مخاطب قرار میدهد.
_تا یه کار دستش ندادم،بیا دستشو بگیر بردار ببر...
ولی من الان از شما جواب میخوام،آقای محتشم!
جوری فریاد کشیده است که دستهایم روی صورتم شل میشوند.
ساعد با بهت اسمش را صدا میزند:
_چته،امید...؟ صداتو بیار پایین.
بعد صدای بسته شدن در اتاق به گوشم میرسد...از بین انگشتانم نیم نگاهی به جاوید میاندازم...
دستهایش را به سینه زده و با خونسردی تماشا میکند.
_بذار خودشو تخلیه کنه،ساعد جان!!!
_ببخشید،آقا...ولی... ولی...
جاوید وسط حرفش میپرد.
_نمیری بیرون،نه؟؟
_تا جواب نگیرم،نمیرم!!!
_تو گند زدی تو اعتماد من، حالا جواب میخوای؟؟ من جلوی تو رو نگیرم سر هر پروژه که دستت باشه یه سکس پارتی هم از بغلش راه میندازی،مردک عیاش!!!
ساعد مداخله میکند.
_امید! تموم کن این حرفا رو... جاویدخان هنوز از اون قضیه ارتباط تو با منشی قبلی با بازشدن پای پلیس به ماجرا شاکیه...
_اون زنیکه بیخودی شلوغش کرد...
جاوید به مسخره میپرسد:
👍 15😱 3
#ردلاین
#پارت439
_چرا عزیزم؟!
خدا مرا بکشد و از این پریشانی خلاصم کند...حالی شبیه مرگ دارم...
انگار که ایستاده و نفس بریده در آغوش مردی که تپش قلبش تندتر از همیشه بنظر میرسد جان از تنم بیرون رفته است.
هنوز جواب نداده،امید به حرف میآید.
_آقا،میتونم یه چیزی بگم؟!
_الان نه!!!
_در مورد همین خانم!!!
چرخیدن گردن جاوید به پشت سر را حس میکنم و کار را تمام شده میبینم.
تپش های قلبم را توی گوشهایش حس میکنم و از شدت کوبیده شدنش همه جانم تکان میخورد.
_بگو...
_جاویدخان،ساعد گفت بیام براتون توضیح بدم یوقت سوءتفاهم نشه...باور کنید هرچی گفتیم عین حقیقت بود...این خانم فقط داشت دنبال شما میگشت.اصلا بد شدن حالشون به ما ربطی نداره....
بعد صدای برخورد کفشش با کفپوش به گوشم میرسد و ادامه میدهد:
_مگه نه،خانم؟!
جاوید آهسته صدایم میزند.
یه دقیقه ببین منو...
و من احمقانه تکرار میکنم:
_حالم بده!!
پوف کلافهای میکشد.
_امید! سخنرانیت تموم شد؟
_آقا!شما چرا با ما اینجوری حرف میزنید؟؟
_تو نمیدونی؟
نرم میخندد.
_الان حال خانم خوب نیستم،وقت بازخواست کردن منه؟
جاوید جواب نداده،صدای یک مرد دیگر به گوشم میرسد.
_امیدجان!بیا بیرون...بیا بچه ها منتظرتن...
_نه آخه،ساعد!من باید بدونم چرا با من تو این شرکت
اینجوری رفتار میشه...
_الان وقتش نیست،امید!
جاوید مرا به طرف کاناپه هدایت میکند.
_ساعد!اینو ببر بیرون! من الان اعصاب درستی ندارم...
و ساعد دومرتبه و این بار تأکیدی تر تکرار میکند:
😁 1
#ردلاین
#پارت437
کسی به زبان بیگانه چیزی میگوید.
_این اینجا چی میخواد...
بعد به همان زبان جوابی میدهد.
_واسه این نموندی تو اتاق؟آره؟؟
مرد تند و تند حرف میزند و بعد صدای قدم هایش به گوشم میرسد... در که بسته میشود جاوید روی صورتم خم میشود.
_ماهی!!تو اتاق منیم...ببین منو...کسی اینجا نیست.
ارام از سینهاش فاصله میگیرم...خیسی اشکم روی سینهاش رد انداخته است....
_چی شدی تو؟!
سرم را به چپ و راست تکان میدهم...
_هیچی...هیچی...
متعجب میپرسد:
_هیچی؟
در تمام ذهنم به دنبال چندین کلمه برای به پایان رساندن حرفم میگردم...
_ببین ماهی،من دنبال یه بهانم کل این شرکتو رو سر اون پسره عیاش خراب کنم...
لبم را با تمام توان گاز میگیرم...سرش را به گوشم نزدیک میکند.
_کلش اون بهونه رو همین الان بدی دستم...
باید حرف بزنم...باید چیزی بگویم و ظهر تابستان را تمام کنم....
باید گرمی این آغوش را برای خودم نگه دارم...
باید به اندازه تمام سالهایی که در حالی شبیه به خفگی گذشت میان این بازوها برای خودم نفس بگیرم...
دلم شور میزند...من تا قبل از این زنده نبودهام... باید در این امن آغوش بمانم و کمی زندگی کنم...
_جاوید...
_جانم...چی؟ چی شده؟
_اون...اون...
حرفم به اتمام نرسیده ضربهای به در میخورد و بلافاصله صدای پایین کشیدن دستگیره به گوشم میرسد.
_جاویدخان...؟
نفسم را درون سینه حبس میکنم و شانههایم به لرزه میافتد...
_بیا تو،امید...
_چشم،آقا...
میگوید و انگار قرار است این چله تابستان تا ابد به درازا بکشد.
👍 1