داستان عشق ❤️ لاو استوری
1 046Suscriptores
+124 hours
-17 days
-1430 days
- Suscriptores
- Cobertura postal
- ER - ratio de compromiso
Carga de datos en curso...
Tasa de crecimiento de suscriptores
Carga de datos en curso...
#ردلاین
#پارت402
_Arkadaşlar ses buradan geldi sanlrlm
(فکر کنم صدا از اینجا اومد.)
با چشمانی درشت شده به جاوید نگاه میکنم که در کسری از ثانیه به سمتم خیز برمیدارد و دستش را روی دهانم محکم میکند و با خودش عقب میکشد.
_Arkadaşlar burada bir şey old
(بچه ها اینجا یه چیزی هست.)
نگاه جاوید بالا کشیده میشود و ابرو درهم میکشد.
_Kadin elbisesi gibi.
(مثل یه لباس زنونست.)
صدای خش خش متوقف میشود و کسی از جایی درست بالای سرمان فریاد میکشد:
_emin misin?
(مطمئنی؟)
و آن یکی که دورتر است جواب میدهد:
_Evet,bence bir kadin atkisi. oraya düştü.
(آره فکر میکنم روسری زنونه باشه. اونجا افتاده... )
چیزی از مضمون حرف ها متوجه نمیشوم...
برای من جهان همین دستهایی ست که دوباره پر قدرتتر از قبل به دور تنم می پیچند.
صدا دوباره از بالای سرمان بلند میشود.
_Hadi gidelim. burada haber yok dedim.
(گفتم اینجا خبری نیست.باید از اونطرف بریم.)
بعد خش خش ها به اوج میرسد...
دوباره برای ثانیهای نور چراغ قوه ها گردش میکنند و ثانیهای بعد صدای پاهایی به گوش میرسد که دواندوان دور میشوند.
_رفتن...
حتی دوست ندارم بدانم که چه حرفهایی با هم رد و بدل کردهاند...
برای من همین ماندن در حریم امن آغوش مردانهاش کافیست...
همین نفس های تند، اما ملموس...همین تپش های دیوانهوار قلبی هیجانزده....
_ماهی!!!
صدا میزند و همه خویشتنداریام به اتمام رسیده است....
_رفتن،دیوانه!!گریه واسه چیه؟؟
دستم همچنان به گوشه پیراهنش چنگ مانده است...
رفته اند، اما با شدت بیشتری سرم را در سینهاش فرو میکنم و هق میزنم....
ترسیدهام؛ ترسی که خودخواسته منطقم را کور کرده است...
👍 2❤ 1
#ردلاین
#پارت404
_پس تو چی؟
به پاهایش اشاره میزند.
_من با این پا نمیتونم الان پا به پات بیام،میفهمی؟ من تو روشنی هوا هم....
_باهم میریم...
_پاشو،ماهی! چیزی به روشن شدن هوا نمونده...
میگوید و سمت مخالف هلم میدهد. با شتاب سرجای اولم برمیگردم.
_من هیچ جا بدون تو نمیرم!!
_بهت میگم نمیتونم...
دو طرف یقه اش را به چنگ میکشم.
_منو خوب ببین، جاویدخان محتشم....خوب نگام کن...
مات و مبهوت تماشایم میکند.
_من شبیه آدمیام که چیزی داره واسه از دست دادن...
_ماهی...گوش کن...
_نه!تو گوش کن...عادت کردی به زورگویی؟منو ببین!!
من شبیه بیشرفیام که تویی رو که به دادم رسیدی جا میذاره و فرار میکنه؟؟
بغض صدایم را خش انداخته است...
_کجا فرار کنم؟ کجا برم...
هنوز جوابم را نداده است...از جا بلند میشوم...بی کلام همچنان نگاهم میکند.
روی تنش که خم میشوم کمی عقب میکشد.
_منو بگیر بلند شو!!
مسخره میخندد...
_جوجه رو ببین...آخه دختر....
_هرچی که هستی الان فقط پاشو...منو بگیر بهت میگم...
اهمیت که نمیدهد دستش را میکشم.
_تو رو خدا...تو یادم دادی بجنگم...حالا کجا برم.....؟
میگویم و بغضم هزارباره میشکند....
_کجا که تو اونجا نباشی....
_ماهی...تو.....
_توروخدا فقط پاشو...پاشو به من تکیه بده...بذار دلم خوش باشه یه بار منم به جای این دنیا جز زرزر کردن کار دیگهای ازم براومد که انجامش بدم.....
دستش را در دستم میگذارد...پاهایم را روی زمین محکم میکنم و دستش را به سمت خودم میکشم...
با صورتی درهم شده سرپا میایستد.با چشمان اشکی به پای ضرب دیدهاش اشاره میزنم.
👍 15❤ 3
#ردلاین
#پارت403
دستش را روی موهایم میکشد...موهایی که دیگر فکر پیدا بودنشان نیستم....
_روسریت رو وقتی از سرت کشیدم باد جابجا کرده...
فکر کردن اونطرفی رفتیم...تو همون مسیری که روسری افتاده...
قلبم درون سینه به تلاطم می افتد...
تصویر بوسیده شدنم در سرم تصویر میشود و چه کسی باورش میشود که یک بوسه نجاتمان داده باشد...
_الان میشه بگی واسه وی داری گریه میکنی؟ البته اگه لباسمو ول کنی!!!
رهایش نمیکنم...کور و کر و لالم و تنها گریه را میشناسم....
اشکهایی که مستقیم روی سینه اش فرود می آیند.
_کجا میخواستی بری....؟
_اینجور وقتا باید یکی منطقی فکر کنه!!!
_منطق تو اینه...؟ اینه که خودتو نشون بدی؟
دستش را دو طرف صورتم میگذارد.
_من کمتر از تو توی دردسر افتادم،فهمیدنش سخته؟
اینا مرزبان بودن...اگه یه زن جوون تو همچین موقعیتی گیرشون بیفته قبل اینکه تحویل قانون بدنش...
حرفش به اتمام نرسیده سکوت میکند...سرم را به نشانه انتظار تکان میدهم.
_چیکارش میکنن؟
به مسخره میخندد.
_چه میدونم...میبرن لختش میکنن....
وسط گریه،خندیدن چه حال عجیبی دارد....بهت زده اخم میکند.
_به چی میخندی؟
_میبرن لختم میکنن؟ فکر میکنی قراره تا چند دیگه واست چیکار کنم،جاوید؟ بخاطر کاری که خودت...
صورتم را به شدت پس میزند....
_پاشو راه بیفت تا سروکله یکی دیگه پیدا نشده.
_جاوید...
_پاشو بهت میگم!
از جایم تکان نمیخورم...
_کجا پاشم...
دستم را میکشد و قطب نمای کوچک را کف دستم میکوبد.
_اینو میگیری...راه میفتی سمت...
قطب نمای لعنتی را روی زمین پرت میکنم.
_چی میگی واسه خودت؟ کجا برم....
_نمیتونی اینجا بمونی...تا هوا روشن نشده باید به یه جایی برسی که بتونی قایم شی....
❤ 1
#ردلاین
#پارت401
_میشه بذاری کارمو بکنم؟
_کارت؟ کارت اینه که تما دق و دلیت رو الان سر من دربیاری؟ برو عقب،ریاحی...!تو کاری هم که بلد نیستی....!!
دوباره سروقت مچ پا برمیگردم.
_نشکسته....در رفته!
_چی میگی واسه خودت؟!!
_باید جاش بندازم...
_دختره دیوانه!!ول کن پرو پاچه منو!!
اینبار گوشی را روی زمین پر از شاخ و برگ پوسیده میگذارم...
نور، نیمی از صورتش را روشن میکند.
_بلدم!
_چیو بلدی؟؟میزنی ناقصم میکنی!! بیا اینور نمیخواد دست بزنی...
باور نمیکند، گرچه حق دارد، اما من این یکی را خوب بلدم...
از حاج بابا یاد گرفته ام...اینکه چطور استخوان در رفته را در یک حرکت سرجا برگردانم...
دستم را که پایین میبرم،گارد حمله میگیرد.
_به خدا یه بلایی سرت میارم، ماهی...ول کن این پای منو! عجب گیری کردم از دست این زبون نفهم....
_قراره تا کی اینجا بنشینیم؟
_یکم دردش ساکت شه راه میفتیم!!
آه کلافه ای زمزمه میکنم و دستم را به پاچه شلوارش میرسانم!!
_ماهی!!!!!
_میخوام پاچه شلوارتو بدم پایین...کاریت ندارم....
اما میگویم و در لحظه روی پای دراز شدهاش مینشینم و هر دو دستم را به مچ پایش میرسانم و بی توجه به فریاد و تقلایش همه آنچیزی که آموختهام را در لحظه اجرا میکنم...
استخوان پا تقی صدا میدهد و من به سال گذشته پرتاب میشوم...
وقتی اولین بار با اصرار حاج بابا پای در رفته معین را همینطور جا انداختم.
_هیس تموم شد...تموم شد....جا افتاد....
_لعنت بهت...لعنت بهت،ماهی...پاشو از رو پام... پاشو،زبون نفهم...
با لبخند از روی پایش کنار میروم...تمام سر و صورتش به عرق نشسته است، اما ارزشش را دارد...
خوب بودن حالش ارزش همه چیز را دارد...
میخواهم چیزی بگویم که صدای حرف زدن چندین نفر به گوشم میرسد و خنده روی لبهایم درجا خشک میشود.
❤ 1
🫥همش مشکل اتصال به اینستاگرام داری..؟؟
بیا اینجا کانفینگ اختصاصی عالی بهت میده و کمتر از 10 ثانیه اینستات باز میشه
https://t.me/+pPwhnCZXURMwOTI8
https://t.me/+pPwhnCZXURMwOTI8