cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

🦋 کانال رسمی مرجان فریدی 🦋

پارت گذاری رایگان : رمان #منفی_چهار ( پارت گذاری از شنبه تا چهارشنبه 5 پارت ) ✨️گروه MYM✨️ 👇آثار در دست چاپ: حکم کن 📘 خیمه شب بازی 📕 ورونا (شیرشاه) 📔 با هم در پاریس 📗

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
32 985
Suscriptores
+6324 horas
-1727 días
-1 02630 días
Distribuciones de tiempo de publicación

Carga de datos en curso...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
Análisis de publicación
MensajesVistas
Acciones
Ver dinámicas
01
🎹🎻 #پیانولا 🎻🎹 🔴 #part_79 *** در را با کلید گشودم،هم زمان با ورودم،راحیل را دیدم که به سمت در میامد. زیر چشمانش گود تر  شده و به نظر بی حال میرسید. _کجا!؟ اخم هایش در هم فرو رفت. _به تو چه ربطی داره!؟ جلویش را گرفتم و من هم مانند خودش اخم کردم _بهت گفتم نزاری کنار،همه چی و به میکائیل میگم! با حرص به اطراف نگاهی انداخت و با ولم صدای پایین تری غرید: _گفتم زندگی من به تو ربطی نداره! بازویش را گرفتم و مانند خودش، با صدای آرام اما محکمی گفتم: _چرا ربط داره…تهش هر بلایی سرت بیاد، کاسه کوزه هاش سر من میشکنه…که من خانوادت و از هم پاشوندم…که من زندگی تورو خراب کردم… با صدای بلند تری غریدم: _که من باعث معتاد شدنتم! با رنگ و روی پریده نالید: _آروم ،داد نزن! نفس نفس زنان غریدم. _لازم باشه به زور میبرمت،دکتر،کمپ، هرجا، ولی نمیزارم ته مونده زندگیت و خراب کنی! اشک هایش را پس زد و با صدای خش دارش نالید _چرا دست از سر من بر نمیداری… با حرص هولم داد که با کمر به در بر خورد کردم با برخورد کتفم به در، چهره ام از درد در هم فرو رفت. با حرص در را گشود و با سرعت از عمارت بیرون زد. با درد خم شدم و همان طور که شانه ام را به چنگ گرفته بودم، چند بار نفس عمیق کشیدم. دم…باز دم…. بانو از دور به سمتم میامد _خانوم،خوبین!؟ سرم را بلند کردم…دستم را از روی شانه ام برداشتم. _آره… بانو با اخم  غرید _خانوم کوچیک خیلی عوض شدن،چند روزه یا بالا میارن یا بیحالن،یا حوصله هیچ کس و ندارن…الانم که با شما این طوری رفتار میکنن! سرم را که برای دیدن بانو بلند کردم، با دیدن،میکائیل که بر روی تراس اتاقش ایستاده مرا به تماشا نشسته بود، رنگ نگاهم تغیر کرد. ابروهایم در هم تنیدند. _براتون آب بیارم!؟ نگاهم را از دو تیله سیاهش گرفتم. _نه،بریم داخل. همان طور که بازویم را گرفته و چند قدمی مرا با خود را میبرد گفت: _عمه خانوم اومدن…با بچه هاشون! خب…گل بود به سبزه نیز آراسته شد! 💢 این رمان ادامه دارد... ❌ پارت گذاری رمان روزهای زوج (هفته ای 3 پارت) ❌ 👇پارت اول رمان👇 https://t.me/c/1243220390/520 👇تیزر رمان👇 https://t.me/c/1243220390/518 📍JoiN👇 https://t.me/roman_marjan_faridi
2 09715Loading...
02
🎹🎻 #پیانولا 🎻🎹 🔴 #part_78 _شما… به سمت در رفتم: _صاحب پروژه ام. صدای قدم هایش را شنیدم _خدایا العفو… پشت سرم میامد _خانوم به مهندس چیزی نگینا…پوستم و میکنه! با لبخندی زیر پوستی به سمت در میرفتم. _به خدا علیلم…زن و بچه گرسنه دارم… با لب های مچاله شده به سمتش چرخیدم به زور جلوی لبخندم را گرفته بودم به سرتاپایش نگاهی انداختم هول شده ایستاد _چ…چیزه، علیل بودم…امام رضا شفام داد! متفکر سر تکان دادم _مشخصه! به سمت در چرخیدم و از پله ها سرازیر شدم. هنوز هم پشت سرم میامد… _خانوم،من و به کوچیکی خودت بب… به سمتش چرخیدم و با اخم نگاهش کردم که با لبخند خشک شده به سختی نالید _ا…از نظر ابعاد کوچیک ترید خب…س…سایز منظورمه…وگرنه که شما بزرگ مایی! واقعا بعد از سال ها دلم میخواست قهقهه بزنم! حسن اقا از ماشین پیاده شد. در صندوق را گشود… به جعبه غذا ها اشاره کردم _اینا رو بی زحمت بده به کارگرا… لبخند دندان نمایی زد _اخییی چهه کیووت با بهت نگاهش میکردم _پس من کباب و برمیدارم برای خودم خیره نگاهش میکردم که جعبه هارا زیر بغل زد و به سختی دور زد تا از خیابان رد شود حسن اقا نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد. من هم گوشه لبم را به دندان گرفتم از دور نگاهش میکردم بامزه بود! 💢 این رمان ادامه دارد... ❌ پارت گذاری رمان روزهای زوج (هفته ای 3 پارت) ❌ 👇پارت اول رمان👇 https://t.me/c/1243220390/520 👇تیزر رمان👇 https://t.me/c/1243220390/518 📍JoiN👇 https://t.me/roman_marjan_faridi
3 58323Loading...
03
🟣#لیست_رمان_های_مرجان_فریدی🟣 دانلود👇💜#یکی_بود_یکی_نبود https://t.me/c/1243220390/146 دانلود👇💜#کلاه_داران https://t.me/c/1243220390/144 دانلود👇💜#زندگی_سیگاری https://t.me/c/1243220390/149 دانلود👇💜#انتقام_آبی (جلد دوم زندگی سیگاری) https://t.me/c/1243220390/151 دانلود👇💜#پانتومیم https://t.me/c/1243220390/153 💜#حکم_کن(مرتبط رمان پانتومیم⬅️چاپ دانلود👇💜#طالع_دریا https://t.me/c/1243220390/155 دانلود👇💜#تیمارستانی_ها https://t.me/c/1243220390/157 دانلود👇💜#دختر_بد_پسر_بدتر https://t.me/c/1243220390/159 دانلود عیار سنج👇💜#به_طعم_خون ⬅️vip https://t.me/c/1243220390/127 ❌عناوین در دست چاپ و ناموجود❌ 💜#باهم_درپاریس⬅️ چاپ 💜#شیرشاه(ورونا)⬅️چاپ 💜#حکم_کن⏪️چاپ 💜#خیمه_شب_بازی ⬅️چاپ 🔴🔴🔴 #پیرانا( در حال تایپ #vip) #به_طعم_خون (کامل (vip) تیزر و عیار سنج👇 https://t.me/c/1243220390/604 💥جدیدترین ها👇 💜#منفی_چهار⬅️دانلود👇 https://t.me/c/1243220390/568
3 86553Loading...
04
عزیزان با این که این ماه فروش نداشتیم❌ ولی خیلی ها واریزی داشتید، تا دو روز آینده همشون برسی می شن نگران نباشید💗
4 0382Loading...
05
پارتای امشب پیرانا یکم هاتن با خودتون آب سرد ببرید دنیای رمان😎 حمله به اپ🏃🏼‍♀️🏃🏼‍♀️ #پیرانا
4 4307Loading...
06
سلام عزیزان پارتای #پیرانا به همراه جبرانی (سه پارت از هفته پیش ) توی اپ قرار گرفتن فردا ام پارتا سر تایم قرار می گیره. یه نکته ای رو ذکر کنم. _ساعتی که توی اپ برای قرار گیری پارتا اعلام شده فقط یه تایمر خودکاره که اگر پارتا از قبل سیو شده باشن قرارشون بده! پس به این معنی نیست که مثل ساعت سریال هرجمعه سر ساعت پارتا آپلود شن چون ممکنه بنده درست همون تایم توی مترو یا سر کار،در حال نوشتنشون باشم! و یا ممکنه ویراستارم آنلاین نباشه و ادیت نکرده باشه. و یا های مختلف. من سه ساله دارم دو تا دوتا رمان vip می نویسم و نه تا الان رمانی نیمه تموم مونده نه به کسی بد قولی شده. متاسفانه هنوز به دستگاه تایپ تبدیل نشدم تا دقیقا سر تایم پارتارو براتون آپلود کنم. و کل سه هفته اخیر درگیر ادیت با هم در پاریس ‌و محیط کاری جدیدم بودم. ممنون از همه عزیزانی که طبق معمول درک و لطفشون و نشون دادن. و پیشنهادم به دوستان محدود ناراضی اینه لطف کنن با نخریدن رمان های vip آینده من و دیگر همکاران بخت برگشته از اعصاب ما و خودشون حمایت کنن🤍 ممنون از توجهتون♥️
5 1088Loading...
07
🎹🎻 #پیانولا 🎻🎹 🔴 #part_77 از دفتر حق دوست، به سمت ساختمان در حال ساخت رفتم. هوس کردم به آنجا سری بزنم و سرو گوشی آب دهم. سر راه برای کارگر ها غذا گرفتیم کمی بعد ،حسن اقا که ماشین را مقابل ساختمان پارک کرد، از ماشین پیاده شدم و به سمت آموزشگاه قدم برداشتم. کارگر ها در حال ساخت نمای ساختمان بودن روی داربست ها ایستاده کار میکردند با ترس نگاهشان کردم چه گونه سر زندگیشان این چنین ریسک میکردند!؟ از پله ها بالا رفتم و وارد راهرو اصلی شدم. گویا کسی داخل نبود. با دقت اطراف را مینگریستم. چند نکته را باید به مهندس یاد اور میشدم. _کفتر کاکل به سر های های…این خبر از من ببر وای وای… با چشمان گرد شده به سمت صدا قدم برداشتم. در یکی از اتاق ها باز بود. پسر جوانی روی چهارپایه نشسته و سرهمی سفید رنگی به تن داشت که رویش به نظر میرسید رنگی شده. فرچه به دست همان طور که روی دیوار طرح های هنری ای میکشید می خواند _بگووو به یااارم که دوووسش دارم! ناخواسته دو طرف لب هایم از هم کش آمدند موهای خرمایی و فشنی داشت خم شد از روی زمین قوطی رنگ را بردارد که با دیدن من وحشت زده از جایش پرید و با چهار پایه پخش زمین شد! _یا حضرت ازرائیل با بهت به سمتش دویدم. خم شدم و چهار پایه را از روی پایش بلند کردم با چشمان گرد شده گفت: _خواهر من مگه اومدی بهشت زهرا،همین طوری میگردی برای خودت! هم زمان با غر و لند از جایش برمیخاست… متعجب نگاهش میکردم که فرچه را روی زمین انداخت و دستش را به کمرش زد _خب ترسیدم دیگه سر تا پا سیاهم پوشیدی عین ازرائیل! هم زمان لب گذید: _نکنه واقعا ازرائیلی!؟ با چشمان گرد شده نگاهش میکردم. _من ش… ناگهان اخم کرد: _هااا نکنه از شهرداری اومدی!؟ یک قدم به سمتم برداشت _خانوم اینجا مجوز ساخت داره، یه مهندس بالای سر کاره عین هو خرس! چشمانش را گرد کرد؛ _صاحب پروژه ام یک آدم پیییر خر پولیه که نگووو با دست به اطراف اشاره کرد _میگن اندازه تانک گندست،از در رد نمیشه…از من به تو نصبحت، پروژشون و بخوابونی، میان بالا سرت! با ابروهای بالا رفته متفکر سرتکان دادم… _خانوم کیهان! به سمت در چرخیدم. یکی از کارگر ها بود،گویا مرا میشناخت. پسر بیچاره مانند سکته ای ها با دهان کج رو به کارگر گفت _ک…کیهان!؟ کارگر که گویا افغانی بود لبخند دندان نمایی زد _بله…خانوم ، مهندس امروز نیستن،میخواید بهشان خبر بدیم!؟ سر تکان دادم و با لبخند به پسر که چشمان گشاده اش را به من دوخته بود، زل زدم _نه همین طوری اومدم سر بزنم. مرد رو پسر نقاش گفت: _داریوش کارت تمام شد بیا طبقه بالا. چرخیدم و به داریوش زل زدم. لبخند کج و دندان نمایی زد دستش را میان موهای مدل دارش فرو برد _چ…چیزه… خنده ام را کنترل کردم _عیبی نداره…ولی خب باید خداتون و شکر کنید که من اندازه تانک نیستم! یک تای ابرویم را بالا انداختم _وگرنه از روتون رد میشدم! لب گذید و سر تکان داد به آرامی زمزمه کرد _خاک به سرم. 💢 این رمان ادامه دارد... ❌ پارت گذاری رمان روزهای زوج (هفته ای 3 پارت) ❌ 👇پارت اول رمان👇 https://t.me/c/1243220390/520 👇تیزر رمان👇 https://t.me/c/1243220390/518 📍JoiN👇 https://t.me/roman_marjan_faridi
5 26923Loading...
08
🎹🎻 #پیانولا 🎻🎹 🔴 #part_76 نیشخندش را به جان چشمان اشک آلودم ریخت. _زندگیت ارزش جنگیدن نداره! هیچی تو دیگه ارزش نداره! با بغض نگاهش کردم…رهایم کرد و با سرعت از اتاق خارج شد… نگاهم خیره به قاب در ماند… راحیل تکیه زده به قاب در خیره نگاهم میکرد در نگاهش ترهم را میشد دید… تلخند زدم… اگر ترهم خریدنی بود… گمانم تا کنون باید گدا میشدم چرا که سال ها بود که کارم ترهم خریدن بود و بس. *** _جناب حق دوست،من نمیدونم چی کار کنم! مرد پخته ای بود،ریش هایش جوگندمی و کهولت سنش،حس اطمینان بیشتری به موکل هایش میداد _درکتون میکنم،اما این راهیه که تا اینجاش و اومدید، مرحوم شازده ام دوست ندارن به وصیتشون عمل نشه! نفس عمیقی کشیدم و تکیه ام را به صندلی چرمی دادم. _میدونم…من اگه از اون خونه برم، اونام میرن، سر لج با من وایسادن که چیزی به من نرسه…حالا انگار برای من خیلی مهمه! سر تکان داد؛ _میکائیل، یه اسطوره است …سال ها استعدادش و از پدرش و وطنش دریغ کرد تا از پدرش انتقام بگیره…اما اینجا بودنش یعنی مسیری که شازده تایین کرده درسته…. دستم را زیر چانه ام بند کردم. _منم به شازده قول دادم که پسرش و توی ایران و عمارتش نگه دارم… پوزخند زدم: _منتهی دارم تو اون عمارت له میشم! کلافه از روی صندلی ام برخاستم _همون طور که شازده وصیت کرد،توی اون خونه میمونم،ولی بعد تموم شدن همه این ها…میخوام به قولتون عمل کنید. از جایش برخاست، دستی به یقه کت کرمی رنگش کشید. _نگران نباش دخترم. تشکر کردم و به سمت در رفتم _من و خیلی یاد خانوم بزرگ میندازید. به سمتش چرخیدم. لبخند آرامی زد _علاوه بر شباهت چشماتون…رفتارتونم شبیهشه…استعدادی که نخواست دیده بشه… زیبا…یک مادر نمونه…یک همسر با وفا… عینکش را از چشم برداشت _البته که این که این قدر کامل بودن، بدی های خودش رو هم داشت، بعد از فوتشون، خانواده کیهان از هم پاشیدن…میکائیل مادرش و ستایش میکرد…طوری عاشق مادرش بود که مسیح نبود! دستانش را درون جیب شلوارش فرو برد _من و یاد خانوم میندازید…به نظرم تنها کسی که میتونه اون خانواده از هم پاشیده رو جمع و جور کنه شمایید. خیره نگاهش میکردم… کهولت سنش بود یا کار و خستگی!؟ من خانه خراب کن را چه به ساخت و ساز! نیشخند زدم _ممنون. از اتاقش که خارج میشدم به این میگماشتم که،مگر من جز نهسی،ویژگی دیگری ام داشتم!؟ 💢 این رمان ادامه دارد... ❌ پارت گذاری رمان روزهای زوج (هفته ای 3 پارت) ❌ 👇پارت اول رمان👇 https://t.me/c/1243220390/520 👇تیزر رمان👇 https://t.me/c/1243220390/518 📍JoiN👇 https://t.me/roman_marjan_faridi
6 46532Loading...
09
بچه ها مجبور شدم پست با هم در پاریس و پاک کنم چون هنوز فروش شروع نشده و همه ریختید پی وی ادمین بنده خدا نشریه🥲😂 از صبح دارم قربون صدقه ذوقتون می رو لطفاااا تحمل کنید تا نیمه دوم خرداد فروش شروع می شه و راحت می تونید کتاب و سفارش بدید تازه سوپرایزم براتون دارم♥️😍
6 5887Loading...
10
سلام دوستان یه مشکلی برای ویراستارمون پیش اومده برای همین این هفته پارت vip نداشتید به زودی جبرانی می زاریم ممنون از صبرتون💗💗
7 0732Loading...
11
🎹🎻 #پیانولا 🎻🎹 🔴 #part_75 از حمام که خارج شدم… هنوز هم صدای پیانو اش می آمد… عصبی با همان موهای خیس در حالی که تنها ست راحتی مخمل مشکی رنگم را به تن داشتم، با سرعت از اتاق خارج شدم. از راهرو با سرعت گذشتم. در اتاق زیر شیروانی بود. صدا از همان پیانو می آمد… پاهایم را به زمین میکوبیدم. من این مرد را میکشتم. در اتاق را با شدت باز کردم. با صدای به هم کوبیده شدن در،دستانش روی کلایویه ها ثابت ماند. پشت به من رو به پنجره نشسته بود. با خشم نفس نفس میزدم. _بهت یاد ندادن در بزنی!؟ با قدم های بلندم به سمتش رفتم. مشتم را روی کلاویه ها فرود آوردم که با خشم از جایش برخاست و کلاه هودی ام را کشید و مرا عقب راند. با غیض فریاد زدم _دیشب عمدا اون قطعه رو زدی…مگه نه!؟ خونسرد نگاهم کرد _کدوم قطعه!؟ از بازی دادنم خوشش می آمد. با نفرت غریدم: _همون قطعه که شب عقدمون زدی… یک قدم به سمتش برداشتم و فریاد زدم: _میخوای من و دیوونه کنی!؟ با لذت نیشخند زد _دیوونه شدی؟ یک قدم به سمتم برداشت دستانم را گره کرده و آماده بودم که،مشتم را در دهانش فرود بیاورم _هنوز که کاری نکردم! سرش را کج کرد نفس های داغش به صورتم میخورد _تا گورت و گم نکنی و از این خونه نری…روز به روز بیشتر دیوونت میکنم! نیش بغض را در گلویم حس میکردم تلخی زهرش گلویم را آزرد. تلخند زدم _نمیتونم برم! پوزخند زد… با نفرت غریدم _هر غلطی دلت میخواد بکن، ولی اگه یه بار دیگه اون قطعه رو بزنی…پیانوت و آتیش میزنم! ناگهان بند هودی ام را در مشتش فشرد و مرا به سمت خودش کشید نگاه زاغ و ترسناکش را قفل چشمان نفرت زده ام کرد _جرعت داری یه باز دیگه تهدیدم کن! با غیض پوزخند زدم _ا…اگه یه بار دیگه،اون قطعه رو بزنی…پیانوت و… با خشم به ضرب رهایم کرد ،کمرم به صندلی پشت پیانو برخورد کرد و با همان شانه که این روز ها حسابی درد میکرد به زمین افتادم با درد ناله ای کردم… به سمتم آمد و مقابلم خم شد… _با دیوونه بازی نمیتونی ترهم بخری کلاغ کوچولو… هم زمان به رد چنگ های روی گونه ام اشاره کرد _این چنگا، رد خیانتت به داداشم و پاک نمیکنه! یقه ام را گرفت و سرم را به سمت خودش کشاند نفسم رفت… به چشمان اشک آلودم خیره شد _تو با پدر شوهرت به شوهرت خیانت کردی…باهاش هم خوابه شدی که این عمارت و از چنگت در نیارن… با نفرت خیره به نگاه زخم خورده ام غرید _هرچه قدرم تلاش کنی ادای مظلوما رو دربیاری…کسی باورت نمیکنه! با بغض خراشیده ام نالیدم _من د….دیگه حتی تلاش نمیکنم از خ…خودم دفاع کنم! قطره اشکم چکید _کسایی که یه روزی باورم نکردن، ارزش ندارن براشون بجنگم! 💢 این رمان ادامه دارد... ❌ پارت گذاری رمان روزهای زوج (هفته ای 3 پارت) ❌ 👇پارت اول رمان👇 https://t.me/c/1243220390/520 👇تیزر رمان👇 https://t.me/c/1243220390/518 📍JoiN👇 https://t.me/roman_marjan_faridi
7 39029Loading...
12
فقط دقت کنید بچه ها❌ هنوز فروش آزاد نشده! به زودی پیش فروشش آزاد میشه و می تونید تهیه کنید فعلا عیار سنج و مطالعه کنید و ایدیشون و سیو داشته باشید هر وقت فروش شروع شد حمله😂♥️
6 52915Loading...
13
عیارسنج رمان(باهم در پاریس)📚📚 اثری از مرجان فریدی برای تهیه اثر به ایدی زیر مراجعه بفرمایید @arinabookshop آدرس تلگرام ناشر @alipub #باهم_در_پاریس #مرجان_فریدی
3 174153Loading...
14
عیارسنج رمان(باهم در پاریس)📚📚 اثری از مرجان فریدی برای تهیه اثر به ایدی زیر مراجعه بفرمایید @arinabookshop آدرس تلگرام ناشر @alipub #باهم_در_پاریس #مرجان_فریدی
3 04750Loading...
15
خبر خوبمون🥹💗
6 85339Loading...
16
فردا یه سوپرایز خفن براتون دارم :)
6 5895Loading...
17
🎹🎻 #پیانولا 🎻🎹 🔴 #part_74 دستش را نوازش وارانه روی پوست گونه ام میکشید… دلم نمیخواست چشمانم را باز کنم…نور از پشت پرده حریر به پشت چشمانم نفوذ کرده و سیاهی را به سفیدی مبدل ساخته بود. _خانوم تپلی! لبخند عمیقی زدم… خودم را بیش از پیش لوس کردم؛ _نکن حابیل…خوابم میاد! صدای پیانو می آمد…تقریبا هر روزمان را با صدای پیانو شروع میکردیم… _انگار میکائیل برای من و تو میزنه… که من به تو نگاه کنم…موزیکم باشه…صبحم باشه… سرش را در گودی گردنم فرو کرد و عمیق نفس کشید _بوی عطرتم باشه! انگاری لج کرده بودم و چشمانم را باز نمیکردم تا او به لوس کردنم ادامه دهد. امتداد دسته ای از موهایم را میان انگشتانش گرفته و میبوسیدشان… کم کم وسوسه میشدم چشمانم را باز کنم… صدای پیانو اوج گرفت… سرش را به سمت گوشم خم کرد _پاشو تپلی! با همان لبخند پلک هایم را از هم گسستم… با لبخند به جای خالی اش نگاه کردم… رد دستانش از روی موهایم رفت…. لبخند روی لب هایم خشک شد… هنوز هم صدای پیانو می آمد… اما او نبود! نگاه خشک شده ام روی بالشت کنارم مانده بود. دستم را روی گردنم گذاشتم… بدترین قسمت این سال ها… بیداری ام بود… زمانی که او را در خواب در آغوشم داشتم و از هر واقعیتی،واقعی تر بود… اما خدا لعنت کند، بیداری را… با بغضی که به جان گلویم افتاده بود نالیدم _کاری باهام کردی که… به دیدنت توی خوابمم راضی ام! اشک هایم را که تا پشت چشمم نیش زده بودند را با دست پس زدم. حس میکردم کل تنم درد میکند به یاد نداشتم چه شده حتی به یاد نداشتم دیشب کی خوابیده ام اما کمی بعد در حمام،پشت پرده بخار گرفته آینه… رد چنگ هایم را که بر روی گونه ام دیدم فهمیدم چه شده… تمام دیشب را به خاطر آوردم 💢 این رمان ادامه دارد... ❌ پارت گذاری رمان روزهای زوج (هفته ای 3 پارت) ❌ 👇پارت اول رمان👇 https://t.me/c/1243220390/520 👇تیزر رمان👇 https://t.me/c/1243220390/518 📍JoiN👇 https://t.me/roman_marjan_faridi
8 34031Loading...
18
🎹🎻 #پیانولا 🎻🎹 🔴 #part_73 به سمت اتاقم میرفتم… قدم هایم کند و برای پارکت ها، چوب خراش بود. به سختی در اتاقم را گشودم… نگاهم بغض داشت… صدایم بغض داشت… دلم بغض داشت… این بغض نارس، نانجیب…مرا کشت و کشت… هزاران بار…در این سال ها کشت و نرسید… که اگر میرسید و نهالش سمره میداد… الان سمره این بغض هزار تنی…هزاران هزار اشک بی وقفه و هق هق بی پایان میشد. به سمت تراس رفتم… صدای پیانو میامد… نت به نت…حال مرا مینواخت…. دست به گلویم انداختم… داشت شکنجه ام میکرد! همان قطعه را میزد…همان که در شب عقدمان زد… هق هق میکردم…اما بی صدا… دهانم باز و نفس های با ضربه، به بیرون از درونم میجهیدند. به سمت تراس رفتم…قلبم از سینه ام بیرون زده بود که جایش را خالی حس میکردم نه!؟ نگاهم را به باغ دوختم…. جایی درست وسط آن علف های هرز و زشت… سال ها پیش…من و او میان جمعی که دورمان را گرفته بودند…اولین و آخرین تانگویمان را رقصیدیم… با همین صدا…با همی نوا…. قطره اشکم پس از تقلاهای بسیار…از چشمم بیرون زد و روی گونه یخ زده ام سقوط کرد و یخ بست. دستانم را به لبه جان پناه تکیه دادم و با زانو زمین خوردم… قلبم تیر میکشید… صدا بلند تر شد…شاید هم من توهم زدم. شاید اصلا پیانویی در کار نیست شاید من دوباره مانند گذشته،دچار جنون شده ام! صدای او را میشنیدم…. _خیلی خوشگل شدی…نباتی خیلی بهت میاد دختر! _ولی من که نمیتونم بفهمم…برای من خاکستریه… دستش را روی گونه ام حس کردم… همان جا دراز کشیده و نفس نفس میزدم… _مهم اینه من ببینمت…خوشگلیات و فقط من باید ببینم! لبخند زدم…خندیدم…قهقهه زدم…. دستم را روی گونه ام گذاشتم… رد دستش را روی گونه ام حس میکردم… خیره به آسمان بی ستاره امشب فریاد زدم _چرا نمیبینیم پس؟ ها؟ چرا؟ صدای موسیقی را دیگر نمیشنیدم… همان طور که ناخن هایم را در پوست گونه ام فرو میبردم جیغ میزدم _چرا نمیای ببینیم؟ چرا نمیگی چرا همیشه سیاه پوشی؟ چرااا؟ همان طور خوابیده روی زمین… چنگ هایم را به جان پوستم میریختم… پوستم را میخراشیدم و با درد جیغ میزدم… ناگهان صندلی کنارم چپه شد و من پاهای کشیده ای را دیدم که برابرم زانو زد… همچنان جیغ میزدم و به صورتم چنگ میانداختم… صدای وحشت زده بانو را میشنیدم. مقابلم قرار گرفت و دست هایم را مهار کرد. از میان دستان بانو… به چشمان مبهوت او خیره شدم… خیره نگاهم میکرد… کمی پشت سرش راحیل با چشمان خیس و لبریز از ترهمش نگاهم میکرد. همان طور که سرم را در آغوش بانو پنهان کرده بودم خس خس کنان…میان صدایی که رو به خاموشی میرفت نالیدم _بگووو ب…برن….بگووو ب…برن. با بیچاره ترین لحن ممکن نالیدم _بگو….ا…اون بیاد…بگو زنده شه… بانو با گریه موهایم را میبوسید و نوازشم میکرد… و من در آغوشش مانند کودکی یتیم و آواره…آرام گرفتم…و نمیدانم چه قدر بعد، به تخت خوابم پناه بردم و کم کمک میان نوازش های بانو و رد دستش بر روی زخم های سوزانم…به خواب رفتم… 💢 این رمان ادامه دارد... ❌ پارت گذاری رمان روزهای زوج (هفته ای 3 پارت) ❌ 👇پارت اول رمان👇 https://t.me/c/1243220390/520 👇تیزر رمان👇 https://t.me/c/1243220390/518 📍JoiN👇 https://t.me/roman_marjan_faridi
7 69230Loading...
19
عزیزانی که توی تلگرام کد گرفتن لطفا اگر از قبل توی اپ پیام گذاشتن مجدد پیام بدن که کد گرفتن چون اگر دوبار فیششون برسی شه عضویتشون مبنا بر فیش فیک باطل میشه❌ #توجه
6 7974Loading...
20
💥عضویت طلایی💥 هزینه عضویت رمان پیرانا(t88( هزینه عضویت رمان به طعم خون(70t) هزینه عضویت رمان پیانولا (68t) اپلیکیشن بر روی ایفون نصب نمیشود❌ ❌❌❌توجه زمان واریزی فقط یکم تا سوم ماه و پانزدهم تا هیجدهم ماه) اگر در غیر این روزا واریز کنید تا زمان موعود باید صبر کنید تا کد عضویت بگیرید ❌ (این ماه به دلیل درخواستای زیاد توی این تایم فروش داریم💥 ✅️ فیش واریزی رو فقط به تلگرام @froush_marjan ارسال کنید ✅️ شماره کارت: 5022291325266565 💕مرجان فریدی💕
10Loading...
21
پارتای vip #پیانولا توی اپ قرار گرفت پارتای امشب نیشتون و شل می کنه منتظر کامنتاتون هستم( بچه های پیانولا خیلی آروم و بی سر و صدان و توقع دارن مثل پیرانا پارت هدیه ام بگیرن) بچه های پیرانا مثل خود رمانشن، بمب بمبن😁😂
7 5173Loading...
22
🎹🎻 #پیانولا 🎻🎹 🔴 #part_72 حابیل دستم را کشید و مرا به سمت وسط باغ برد… دور تا دور میز و صندلی چیده شده بود. از پشت شانه هایش به چهره خندان مامان زل زدم. پشت میز نشسته و نیلای را روی پایش گذاشته بود. لبخند عمیقی زدم _اگه یه روز خواستم بمیرمم…بهم لبخند بزن خب؟ با بهت نگاهم را به چشمانش دوختم. _این چه حرفیه دیوونه! لبخند عمیقی زد: _تو بهم لبخند بزن…قول میدم رو به موتم باشم، زنده شم! لبخند دندان نمایم…زیادی واقعی بود. اصلا این مرد…مرا واقعی میخنداند! با صدای پیانو…حس کردم ناگهان قلبم فرو ریخت…مو های تنم قیام کردند. تا به حال این چنین نت هایی را نشنیده بودم… حابیل لبخند عمیقی زد. دستش را دور کمرم بند کرد نگاهم از پس شانه اش به برادرش خیره ماند با چشمان بسته مینواخت… _قلبت تند میزنه نه؟ با بهت سر تکان دادم… همان طور که با ریتم موزیک تکان تکان میخوردیم زمزمه کرد: _بعد از مامانم بهترین پیانیست دنیاست! گیج چشم به چشمانش سپردم… _مامانت این قدر حرفه ای بود؟ چشم بست… سرش را روی شانه ام گذاشت _اره…از بچگی برامون میزد…اینم پیانو اونه…هزار بار ازش دعوت کردن بره اروپا و کنسرت بزاره…نمونش توی دنیا نبود…اما نرفت…میگفت من فقط مادری کردن و بلدم…و عاشقی کردنو… ناخداگاه لبخند زدم سرش را از روی شانه ام برداشت _منم فقط عاشق تو بودنو! در چشمانش ستاره ای متولد شد…که گویی هزاران سال از من دور اما به چشمانم چشمک میزد… _میدونی اندازه ماه،دوست دارم!؟ دستانم را با لذت به دور گردنش آویختم… هم زمان با ریتم دل نواز پیانو…ما رقص که نه…بیشتر پرواز میکردیم…. 💢 این رمان ادامه دارد... ❌ پارت گذاری رمان روزهای زوج (هفته ای 3 پارت) ❌ 👇پارت اول رمان👇 https://t.me/c/1243220390/520 👇تیزر رمان👇 https://t.me/c/1243220390/518 📍JoiN👇 https://t.me/roman_marjan_faridi
8 11729Loading...
23
گفته بودم با افتخار اعضای vip پیرانا داره به 1500 تا می رسه؟ 🥹🥲♥️
7 4054Loading...
24
:)
8 07534Loading...
25
Media files
6 4773Loading...
26
Media files
10Loading...
27
سلام دوستان از امروز تا سه روز آینده فیشای اپلیکیشن و تلگرام برسی می شن فقط لطف کنید دیگه واریزی نداشته باشید ❌تایم فروش تموم‌شده❌
7 5911Loading...
28
Media files
8 2602Loading...
29
❌بیش از صد پارت جلوتر از تلگرام❌ رمان پیانولا رو با vip زودتر بخون مبلغ عضویت 68 t شماره کارت👇 قبل از واریزی از نصب اپلیکیشن دنیای رمان روی گوشیتون مطمئن شید✅
8 89721Loading...
30
🎹🎻 #پیانولا 🎻🎹 🔴 #part_71 از میان مهمان ها…عمه خانوم برایم حکم مترسگ را داشت… سرتا پا مشکی پوشیده و با اخم و تخم بعد از محضر خودش را به اینجا رسانده و کنار دختر و پسرش نشسته بود. اصلا اورا دوست نداشتم. حابیل هم اورا دوست نداشت… همان طور که به نیلای زل زده بودم که با پریا دختر خاله کوچکم میرقصید رو به حابیل گفتم: _مگه نگفتی داداش کوچیک تر داری؟ چرا نه محضر اومد نه الان اینجاست!؟ دستی به کراوتش کشید… به سمتم خم شد، بوی افتر شیوش در بینی ام پیچید. مارکی که عمدا اسمش را نمیگفت تا شبیهش را نخرم و همیشه خودش همان بوی خاص را داشته باشد _عزیزم بعدا برات توضیح میدم…ولی احتمالا یکم دیگه بیاد…فقط لطفا باهاش تماس برقرار نکن.اختلال عصبی اضطرابی داره. با بهت نگاهش کردم _یعنی نمیتونه هیچ کسی و لمس کنه!؟ نگاهش را به روبه رویش دوخت و با نگاهی غم زده سر تکان داد. راحیل پوشیده در پیراهن کوتاه و عروسکی اش به سمتمان دوید… موهایش را دورش رها و فرفری کرده بود. دقیقا همانند عروسک های پشت ویترین بود. _پاشید پاشید…. هم زمان که دستمان را میگرفت… صدای حیغ و دست و سوت بلند شد. به جمع زل زدم.برای ما دست نمیردند… نور باغ کم تر شد…پسری قد بلند و لاغر…در حالی که تی شرت و کتانی های ساده سفیدش میان آن همه جمع رسمی پوش کت شلواری به چشم میامد…با سری افتاده… به سمت پیانو گوشه باغ رفت. من فکر میکردم که این پیانو تزیینی باشد… چرا که رویش را با گل های لیلیوم تزئین کرده بودند. حابیل با لبخند دندان نمایی گفت _اینم داداشم! خیره نگاهش کردم… به آرامی پشت پیانو اش نشست… سکوت همه جارا فرا گرفت… حابیل به سمتش رفت… خم شد و دستش را روی شانه برادرش گذاشت با بهت رو به راحیل گفتم _مگه داداشت اختلال عصبی نداره؟ راحیل با لبخند خیره به برادر هایش گفت: _چرا…ولی برای حابیل نداره! ناخداگاه لبخند زدم…عشق زیبایم! به قدری مهربان و پر عشق بود که…اختلالات جسمی و روانی هم در مقابلش به زانو درمیامدند… حابیل به سمتم آمد… دستم را گرفت…قلبم لرزید. این مرد باید اسمش زلزله میبود… چرا که قلبم را چنان میلرزاند که گاهی میترسیدم کارم به بیمارستان بکشد... 💢 این رمان ادامه دارد... ❌ پارت گذاری رمان روزهای زوج (هفته ای 3 پارت) ❌ 👇پارت اول رمان👇 https://t.me/c/1243220390/520 👇تیزر رمان👇 https://t.me/c/1243220390/518 📍JoiN👇 https://t.me/roman_marjan_faridi
6 70233Loading...
31
عزیزان اگر به شماره کارت قبلی پول واریز کردید پنیک نکنید اونا ام برسی میشه موردی نداره😂 فقط لطفا از این به بعد ب این شماره کارت جدید واریزی داشته باشید♥️
6 0303Loading...
32
سلام قشنگا از امروز تا سوم ماه،فروش داریم، شماره کارت تغیر کرده❌ چون کارت خودم ب مشکل خورده، لطفا به شماره کارت جدید واریزی داشته باشید✅
6 7025Loading...
33
💥عضویت طلایی💥 هزینه عضویت رمان پیرانا(t88( هزینه عضویت رمان به طعم خون(70t) هزینه عضویت رمان پیانولا (68t) اپلیکیشن بر روی ایفون نصب نمیشود❌ ❌❌❌توجه زمان واریزی فقط یکم تا سوم ماه و پانزدهم تا هیجدهم ماه) اگر در غیر این روزا واریز کنید تا زمان موعود باید صبر کنید تا کد عضویت بگیرید ❌ (این ماه به دلیل درخواستای زیاد توی این تایم فروش داریم💥 ✅️ فیش واریزی رو فقط به تلگرام @froush_marjan ارسال کنید ✅️ شماره کارت: 6037997325845445 💕💕
6 99848Loading...
34
🎹🎻 #پیانولا 🎻🎹 🔴 #part_70 گویی پنجه هایش را در بال و پر سیاهم فرو برده و بال های تکه تکه زخمی ام را در چنگ میفشرد… او از شکنجه دادن من لذت میبرد. و من از شکنجه شدن نه… از دلیل شکنجه شدنم دردم می آمد… با بغض به جای خالی اش زل زدم… یک قطره از اشکم چکید. قطره دوم … و سوم هم چکیدند… نمیدانم چه قدر آنجا نشستم…که با صدای میو میو گربه ای نزدیک به درخت گردو… با پشت دست اشکم را پاک کردم و برخاستم. نفس عمیقم چنان خسته بود که گویی پیرزنی هفتاد ساله در درونم میزیستد. با قدم های متزلزل به سمت عمارت میرفتم. کمرم خمیده و چشمانم به خماری بامداد غم انگیز آن روز بود… صدای آرام پیانو اش را از طبقه بالا میشنیدم… قلبم را گویی در دست گرفته و میفشرد… قطعه ای که میزد… مرا سال ها دور کرد… آن قدر دور که دوباره هجده ساله شدم. و بازگشتم به آن روز… همان روزی که برای اولین بار به این عمارت پا گذاشتم… با آن پیراهن نباتی و بلند. در حالی که قلبم از خوشی رو به پرواز بود و در دل هر ثانیه هزار بار خدارا شکر میکردم که بابا بلاخره بعد از هفته ها آمد و رفت حابیل اجازه ازدواجمان را داد… بعد از عقد محضر…به این عمارت آمدیم. همه حا چراغانی شده بود. حابیل دستم را گرفت و از ماشین پیاده ام کرد… همه برایمان دست و سوت و میزدند… صدای ارکست میامد… در همین باغ معروف ترین خواننده ها و ارکستر ها برایمان خواندند و زدند و مهمان ها هم رقصیدند… در دل با دیدن حابیل کیلو کیلو قند آب میکردم… خنده های از ته دلش…برق چشمان تیره اش… همان روز هم به خاطر نداشتن عینک بزرگ و مخصوصم من همه جا را کامل سیاه سفیذ میدیدم… اما در خاطرم…همه چیز رنگی بود! نمیدانم چه طور…اما واقعا گویی گذشته ام رنگ داشت… رنگ هایی که اسمشان را نمیدانستم… رنگ هایی که شبیهشان را قطعا هیچ کس ندیده… 💢 این رمان ادامه دارد... ❌ پارت گذاری رمان روزهای زوج (هفته ای 3 پارت) ❌ 👇پارت اول رمان👇 https://t.me/c/1243220390/520 👇تیزر رمان👇 https://t.me/c/1243220390/518 📍JoiN👇 https://t.me/roman_marjan_faridi
6 72934Loading...
35
🎹🎻 #پیانولا 🎻🎹 🔴 #part_69 لب هایم را با زبانم تر نمودم _من ازت نمیترسم! خنده کوتاهش، سوهان روحم بود. سرش را به سمتم تا جای ممکن خم نمود _ولی باید بترسی! عصبی نیشخند زدم: _تو حتی نمیتونی لمسم کنی…بعد میخوای مثلا چه بلاایی سرم بیاری؟ دست به سینه با لحن تمسخر آمیزی گفتم: _مثلا میخوای چه طوری شکنجم کنی؟ یا بکشیم؟ با خونسردی تمام نگاهم میکرد یک تای ابرویم را بالا انداختم… _چیشد؟ جوابی نداری؟ فقط مشغول سر گرم کردنش بودم… وگرنه که من غلط میکردم در دل سیاهی ترسناک این باغ، به چشمان زاغش زل بزنم و زبان درازی کنم! یک قدم به سمتم برداشت… یک قدم رو به عقب برداشتم… قلبم در دهانم میزد آن قدری عقب رفتم که به در ماشینش برخورد کردم. مقابلم در فاصله کمی قرار گرفت… با چشمان گرد شده نگاهش میکردم _زخمای جسمت خوب میشه… خیره به چشمانش زل زده بودم که با دیدن راحیل که از دل تاریکی بیرون آمد و با رنگ و روی پریده با ترس و لرز پاورچین پاورچین به سمت در عمارت میرفت چشمانم گرد شد میکائیل با دیدن خیرگی نگاه من به پشت سرش، خواست سر بچرخاند که فوری گفتم _ولی داشتی خفم میکردی! نیشخند زد… راحیل اخرین نگاه وجشت زده اش را به من دوخت و فوری وارد عمارت شد… نفس عمیقی کشیدم _حمله عصبی بود…وگرنه من جه طور دلم میاد تورو بکشم!؟ با بهت نگاهش کردم نگاهش پوزخند عمیقی داشت. سرش را به سمتم خم کرد قلبم گویی سقوط کرده باشد… از تپش باز ایستاد _اونم وقتی میتونم از دیدن عذاب کشیدنت لذت ببرم! با نفرت نگاهش کردم که خندبد. _چیه!؟ ناراحت شدی!؟ دستش را کنارم روی لبه سقف ماشین گذاشت _من جسمت و نه…روحت و جر میدم! حیرت زده قفل نگاه وحشتناکش بودم که با نفرت غرید _میخوای پیانو یاد بگیری؟ خندید… ناگهان مشتش را کنارم روی سقف ماشین فرود آورد و غرید _داداشم بهت یاد نداد!؟ اونم کم و بیش بلد بود! موفق شد…که روحم را پاره پاره کند… اشک به چشمانم نیش زد! با نفرت غرید: _میخوای قطعه ای که شب عروسیتون زدم و بهت یاد بدم؟ چانه ام لرزید… مانند دیوانه ها خندید _میبینی!؟ این طوری بدون دست زدن به جسمت…شکنجت میکنم! رهایم کرد و عقب عقب رفت _این طوری قراره عذاب بکشی! با بغض نگاهش میکردم به سمت عمارت رفت… زانوهایم خم شدند… همان جا روی زمین فرود آمدم. حق با او بود… او برای کشتن من نیازی به لمس کردنم نداشت… او مرا نرم نرم با حرف هایش میکشت 💢 این رمان ادامه دارد... ❌ پارت گذاری رمان روزهای زوج (هفته ای 3 پارت) ❌ 👇پارت اول رمان👇 https://t.me/c/1243220390/520 👇تیزر رمان👇 https://t.me/c/1243220390/518 📍JoiN👇 https://t.me/roman_marjan_faridi
6 98128Loading...
36
به نظرم بچه های طلایی پیرانا باید برن روانشناسی بخونن یه جوری تو کامنتا میز گرد گرفتن راجب شخصیتا نظریه می دن و تحلیلشون می کنن که وااقعا حس می کنم دارن حیف میشن🥲😂 گوگولیا🥹♥️
7 10810Loading...
37
🎹🎻 #پیانولا 🎻🎹 🔴 #part_67 با قدم های بلند به سمتش رفتم… نفس نفس میزدم. چشمانش در تاریکی شب، برق ترسناکی داشتند. _چیه!؟ بزاق دهانم را به سختی فرو خوردم _م… من! چشمانش را ریز کرد و کمرش را به در ماشینش تکیه زد: _ت…تو؟ ادایم را در می آورد بیشعور! عصبی دستی به پشت گردنم کشیدم _م…میخواستم باهات حرف بزنم! خونسرد نگاهم میکرد. نفس عمیقی کشیدم _من…من… مغزم گویی قفل کرده باشد… هیچی به ذهنم نمیرسید! _میخوام پیانو یاد بگیرم! چشمانش ریز شد… سرش را کمی کج زد… گوشه لبش تا موازات گوش هایش کش آمد ردیف سفیدی از دندان هایش در تاریکی برق زد. خنده کوتاهی کرد… _خب!؟ لب گذیدم…صدای قدم هایی از پشت سرم میامد… راحیل نمیدانست میکائیل آمده… کم مانده بود همگی بیچاره شویم. _بیا بریم توی عمارت حرف بزنیم اینجا تاریکه! بی حوصله به سمت انتهای باغ رفت: _میخوام سیگار بکشم…جلو چشمم نباش این قدر! داشت درست به سمت راحیل میرفت… قلبم در دهانم میزد… فوری جلویش قرار گرفتم _ن…نه اونجا نرو! ابروهایش در هم گره خورد _داری چه غلطی میکنی!؟ خواست از کنارم رد شود که دوباره با سرعت مقابلش قرار گرفتم _اون…اونجا ترسناکه! با بهت سر جایش ایستاد… متفکر گفت: _what!? با قلبی که در دهانم میزد…دستان خیس شده از عرقم را به شلوار ورزشی ام کشیدم _م…من یکم پیش داشتم اونجا کتاب میخوندم…یهو یه صدای ترسناکی اومد. چشمانش چین خورد… لبخند دندان نمایی زد کمی بعد سرش را به سمتم خم نمود تن صدایش را پایین آورد _اگرم لازم باشه از کسی بترسی…اون منم کلاغ کوچولو! این را با لحن ترسناک و کشیده ای گفت! قلبم در سینه مچاله شد. 💢 این رمان ادامه دارد... ❌ پارت گذاری رمان روزهای زوج (هفته ای 3 پارت) ❌ 👇پارت اول رمان👇 https://t.me/c/1243220390/520 👇تیزر رمان👇 https://t.me/c/1243220390/518 📍JoiN👇 https://t.me/roman_marjan_faridi
8 39427Loading...
38
🎹🎻 #پیانولا 🎻🎹 🔴 #part_67 با صدای خش خشی از پشت سرم ترسیده از خاطراتم بیرون کشیده شدم فوری از روی تاب پایین پریدم و کتاب را روی تنه چوبی گذاشتم. صدای قدم ها دور تر شدند… کمی بعد صدای  ترمز ماشینی را از خیابان شنیدم… به آرامی به سمت در باغ قدم برداشتم دکمه چراغ قوه را زدم تا خاموش شود. کمی بعد صدای باز شدن در باغ را شنیدم. چه کسی در پشتی را باز میکرد!؟ آن هم این موقع از شب!؟ به آرامی به سمت در پا تند کردم در نیمه باز بود.سرم را از لای در رد کردم و پنهانی به ماشین پارک شده روبه روی در چشم دوختم با دیدن راحیل که سوار  ماشین میشد چشمانم چین خوردند… با بهت نگاهش میکردم شیشه ها دودی بود، چیزی مشخص نبود… قلبم در دهانم میزد…دوباره با ساقی اش قرار داشت!؟ ناگهان با شنیدن صدای موتور ماشینی از آن سمت باغ چشمانم گرد شد رعشه به جانم افتاد… با حیرت سر چرخاندم نور چراغ های ماشینش را تشخبص دادم… میکائیل آمده بود… با سرعت به سمت انتهای باغ دویدم… اگر میفهمید راحیل در اتاقش نیست… زمین و زمان را به هم میدوخت. همان طور که میدویدم گوشی ام را از جیبم بیرون کشیدم با روشن شدن اسکرین صفحه و نمایان شدن ساعت، قلبم فرو ریخت ساعت سه صبح بود.. خواستم شماره راحیل را بگیرم که با دیدن میکائیل که سوییچ به دست به سمت عمارت میرفت،گوشی را فوری در جیبم فرو بردم _میکائیل! به سمتم چرخید… ابروهایش در هم فرو رفت و‌من حتی نمیدانستم، چرا صدایش زدم؟ اصلا چه باید میگفتم!؟ 💢 این رمان ادامه دارد... ❌ پارت گذاری رمان روزهای زوج (هفته ای 3 پارت) ❌ 👇پارت اول رمان👇 https://t.me/c/1243220390/520 👇تیزر رمان👇 https://t.me/c/1243220390/518 📍JoiN👇 https://t.me/roman_marjan_faridi
8 53226Loading...
39
سلام عزیزای دل پارتایvip پیانولا توی دنیای رمان قرارگرفتن این پارتا کامنت زیاد می طلبن😁🙃✌️ اسپویل< 🫂
7 0483Loading...
40
سلام قشنگا امشب پارتایvip پیانولا با تاخیر، ولی هم پارتای شنبه هم یکشنبه یه جا قرار داده میشن♥️
7 6000Loading...
🎹🎻 #پیانولا 🎻🎹 🔴 #part_79 *** در را با کلید گشودم،هم زمان با ورودم،راحیل را دیدم که به سمت در میامد. زیر چشمانش گود تر  شده و به نظر بی حال میرسید. _کجا!؟ اخم هایش در هم فرو رفت. _به تو چه ربطی داره!؟ جلویش را گرفتم و من هم مانند خودش اخم کردم _بهت گفتم نزاری کنار،همه چی و به میکائیل میگم! با حرص به اطراف نگاهی انداخت و با ولم صدای پایین تری غرید: _گفتم زندگی من به تو ربطی نداره! بازویش را گرفتم و مانند خودش، با صدای آرام اما محکمی گفتم: _چرا ربط داره…تهش هر بلایی سرت بیاد، کاسه کوزه هاش سر من میشکنه…که من خانوادت و از هم پاشوندم…که من زندگی تورو خراب کردم… با صدای بلند تری غریدم: _که من باعث معتاد شدنتم! با رنگ و روی پریده نالید: _آروم ،داد نزن! نفس نفس زنان غریدم. _لازم باشه به زور میبرمت،دکتر،کمپ، هرجا، ولی نمیزارم ته مونده زندگیت و خراب کنی! اشک هایش را پس زد و با صدای خش دارش نالید _چرا دست از سر من بر نمیداری… با حرص هولم داد که با کمر به در بر خورد کردم با برخورد کتفم به در، چهره ام از درد در هم فرو رفت. با حرص در را گشود و با سرعت از عمارت بیرون زد. با درد خم شدم و همان طور که شانه ام را به چنگ گرفته بودم، چند بار نفس عمیق کشیدم. دم…باز دم…. بانو از دور به سمتم میامد _خانوم،خوبین!؟ سرم را بلند کردم…دستم را از روی شانه ام برداشتم. _آره… بانو با اخم  غرید _خانوم کوچیک خیلی عوض شدن،چند روزه یا بالا میارن یا بیحالن،یا حوصله هیچ کس و ندارن…الانم که با شما این طوری رفتار میکنن! سرم را که برای دیدن بانو بلند کردم، با دیدن،میکائیل که بر روی تراس اتاقش ایستاده مرا به تماشا نشسته بود، رنگ نگاهم تغیر کرد. ابروهایم در هم تنیدند. _براتون آب بیارم!؟ نگاهم را از دو تیله سیاهش گرفتم. _نه،بریم داخل. همان طور که بازویم را گرفته و چند قدمی مرا با خود را میبرد گفت: _عمه خانوم اومدن…با بچه هاشون! خب…گل بود به سبزه نیز آراسته شد! 💢 این رمان ادامه دارد... ❌ پارت گذاری رمان روزهای زوج (هفته ای 3 پارت) ❌ 👇پارت اول رمان👇 https://t.me/c/1243220390/520 👇تیزر رمان👇 https://t.me/c/1243220390/518 📍JoiN👇 https://t.me/roman_marjan_faridi
Mostrar todo...
92👍 14😐 7🫡 2❤‍🔥 1😢 1🙈 1👾 1
🎹🎻 #پیانولا 🎻🎹 🔴 #part_78 _شما… به سمت در رفتم: _صاحب پروژه ام. صدای قدم هایش را شنیدم _خدایا العفو… پشت سرم میامد _خانوم به مهندس چیزی نگینا…پوستم و میکنه! با لبخندی زیر پوستی به سمت در میرفتم. _به خدا علیلم…زن و بچه گرسنه دارم… با لب های مچاله شده به سمتش چرخیدم به زور جلوی لبخندم را گرفته بودم به سرتاپایش نگاهی انداختم هول شده ایستاد _چ…چیزه، علیل بودم…امام رضا شفام داد! متفکر سر تکان دادم _مشخصه! به سمت در چرخیدم و از پله ها سرازیر شدم. هنوز هم پشت سرم میامد… _خانوم،من و به کوچیکی خودت بب… به سمتش چرخیدم و با اخم نگاهش کردم که با لبخند خشک شده به سختی نالید _ا…از نظر ابعاد کوچیک ترید خب…س…سایز منظورمه…وگرنه که شما بزرگ مایی! واقعا بعد از سال ها دلم میخواست قهقهه بزنم! حسن اقا از ماشین پیاده شد. در صندوق را گشود… به جعبه غذا ها اشاره کردم _اینا رو بی زحمت بده به کارگرا… لبخند دندان نمایی زد _اخییی چهه کیووت با بهت نگاهش میکردم _پس من کباب و برمیدارم برای خودم خیره نگاهش میکردم که جعبه هارا زیر بغل زد و به سختی دور زد تا از خیابان رد شود حسن اقا نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد. من هم گوشه لبم را به دندان گرفتم از دور نگاهش میکردم بامزه بود! 💢 این رمان ادامه دارد... ❌ پارت گذاری رمان روزهای زوج (هفته ای 3 پارت) ❌ 👇پارت اول رمان👇 https://t.me/c/1243220390/520 👇تیزر رمان👇 https://t.me/c/1243220390/518 📍JoiN👇 https://t.me/roman_marjan_faridi
Mostrar todo...
108👍 21🤪 11😐 6❤‍🔥 5😍 5🔥 1🤯 1🕊 1🆒 1😎 1
🟣#لیست_رمان_های_مرجان_فریدی🟣 دانلود👇💜#یکی_بود_یکی_نبود https://t.me/c/1243220390/146 دانلود👇💜#کلاه_داران https://t.me/c/1243220390/144 دانلود👇💜#زندگی_سیگاری https://t.me/c/1243220390/149 دانلود👇💜#انتقام_آبی (جلد دوم زندگی سیگاری) https://t.me/c/1243220390/151 دانلود👇💜#پانتومیم https://t.me/c/1243220390/153 💜#حکم_کن(مرتبط رمان پانتومیم⬅️چاپ دانلود👇💜#طالع_دریا https://t.me/c/1243220390/155 دانلود👇💜#تیمارستانی_ها https://t.me/c/1243220390/157 دانلود👇💜#دختر_بد_پسر_بدتر https://t.me/c/1243220390/159 دانلود عیار سنج👇💜#به_طعم_خون ⬅️vip https://t.me/c/1243220390/127 ❌عناوین در دست چاپ و ناموجود❌ 💜#باهم_درپاریس⬅️ چاپ 💜#شیرشاه(ورونا)⬅️چاپ 💜#حکم_کن⏪️چاپ 💜#خیمه_شب_بازی ⬅️چاپ 🔴🔴🔴 #پیرانا( در حال تایپ #vip) #به_طعم_خون (کامل (vip) تیزر و عیار سنج👇 https://t.me/c/1243220390/604 💥جدیدترین ها👇 💜#منفی_چهار⬅️دانلود👇 https://t.me/c/1243220390/568
Mostrar todo...

26👍 7❤‍🔥 3🕊 1🎄 1
عزیزان با این که این ماه فروش نداشتیم❌ ولی خیلی ها واریزی داشتید، تا دو روز آینده همشون برسی می شن نگران نباشید💗
Mostrar todo...
52👍 3❤‍🔥 3😍 2
پارتای امشب پیرانا یکم هاتن با خودتون آب سرد ببرید دنیای رمان😎 حمله به اپ🏃🏼‍♀️🏃🏼‍♀️ #پیرانا
Mostrar todo...
😭 81🔥 13 7😐 7🫡 5❤‍🔥 4👍 2
سلام عزیزان پارتای #پیرانا به همراه جبرانی (سه پارت از هفته پیش ) توی اپ قرار گرفتن فردا ام پارتا سر تایم قرار می گیره. یه نکته ای رو ذکر کنم. _ساعتی که توی اپ برای قرار گیری پارتا اعلام شده فقط یه تایمر خودکاره که اگر پارتا از قبل سیو شده باشن قرارشون بده! پس به این معنی نیست که مثل ساعت سریال هرجمعه سر ساعت پارتا آپلود شن چون ممکنه بنده درست همون تایم توی مترو یا سر کار،در حال نوشتنشون باشم! و یا ممکنه ویراستارم آنلاین نباشه و ادیت نکرده باشه. و یا های مختلف. من سه ساله دارم دو تا دوتا رمان vip می نویسم و نه تا الان رمانی نیمه تموم مونده نه به کسی بد قولی شده. متاسفانه هنوز به دستگاه تایپ تبدیل نشدم تا دقیقا سر تایم پارتارو براتون آپلود کنم. و کل سه هفته اخیر درگیر ادیت با هم در پاریس ‌و محیط کاری جدیدم بودم. ممنون از همه عزیزانی که طبق معمول درک و لطفشون و نشون دادن. و پیشنهادم به دوستان محدود ناراضی اینه لطف کنن با نخریدن رمان های vip آینده من و دیگر همکاران بخت برگشته از اعصاب ما و خودشون حمایت کنن🤍 ممنون از توجهتون♥️
Mostrar todo...
172😐 26👍 9💅 6❤‍🔥 3🤓 3👀 3 2🐳 2🍾 2👾 2
🎹🎻 #پیانولا 🎻🎹 🔴 #part_77 از دفتر حق دوست، به سمت ساختمان در حال ساخت رفتم. هوس کردم به آنجا سری بزنم و سرو گوشی آب دهم. سر راه برای کارگر ها غذا گرفتیم کمی بعد ،حسن اقا که ماشین را مقابل ساختمان پارک کرد، از ماشین پیاده شدم و به سمت آموزشگاه قدم برداشتم. کارگر ها در حال ساخت نمای ساختمان بودن روی داربست ها ایستاده کار میکردند با ترس نگاهشان کردم چه گونه سر زندگیشان این چنین ریسک میکردند!؟ از پله ها بالا رفتم و وارد راهرو اصلی شدم. گویا کسی داخل نبود. با دقت اطراف را مینگریستم. چند نکته را باید به مهندس یاد اور میشدم. _کفتر کاکل به سر های های…این خبر از من ببر وای وای… با چشمان گرد شده به سمت صدا قدم برداشتم. در یکی از اتاق ها باز بود. پسر جوانی روی چهارپایه نشسته و سرهمی سفید رنگی به تن داشت که رویش به نظر میرسید رنگی شده. فرچه به دست همان طور که روی دیوار طرح های هنری ای میکشید می خواند _بگووو به یااارم که دوووسش دارم! ناخواسته دو طرف لب هایم از هم کش آمدند موهای خرمایی و فشنی داشت خم شد از روی زمین قوطی رنگ را بردارد که با دیدن من وحشت زده از جایش پرید و با چهار پایه پخش زمین شد! _یا حضرت ازرائیل با بهت به سمتش دویدم. خم شدم و چهار پایه را از روی پایش بلند کردم با چشمان گرد شده گفت: _خواهر من مگه اومدی بهشت زهرا،همین طوری میگردی برای خودت! هم زمان با غر و لند از جایش برمیخاست… متعجب نگاهش میکردم که فرچه را روی زمین انداخت و دستش را به کمرش زد _خب ترسیدم دیگه سر تا پا سیاهم پوشیدی عین ازرائیل! هم زمان لب گذید: _نکنه واقعا ازرائیلی!؟ با چشمان گرد شده نگاهش میکردم. _من ش… ناگهان اخم کرد: _هااا نکنه از شهرداری اومدی!؟ یک قدم به سمتم برداشت _خانوم اینجا مجوز ساخت داره، یه مهندس بالای سر کاره عین هو خرس! چشمانش را گرد کرد؛ _صاحب پروژه ام یک آدم پیییر خر پولیه که نگووو با دست به اطراف اشاره کرد _میگن اندازه تانک گندست،از در رد نمیشه…از من به تو نصبحت، پروژشون و بخوابونی، میان بالا سرت! با ابروهای بالا رفته متفکر سرتکان دادم… _خانوم کیهان! به سمت در چرخیدم. یکی از کارگر ها بود،گویا مرا میشناخت. پسر بیچاره مانند سکته ای ها با دهان کج رو به کارگر گفت _ک…کیهان!؟ کارگر که گویا افغانی بود لبخند دندان نمایی زد _بله…خانوم ، مهندس امروز نیستن،میخواید بهشان خبر بدیم!؟ سر تکان دادم و با لبخند به پسر که چشمان گشاده اش را به من دوخته بود، زل زدم _نه همین طوری اومدم سر بزنم. مرد رو پسر نقاش گفت: _داریوش کارت تمام شد بیا طبقه بالا. چرخیدم و به داریوش زل زدم. لبخند کج و دندان نمایی زد دستش را میان موهای مدل دارش فرو برد _چ…چیزه… خنده ام را کنترل کردم _عیبی نداره…ولی خب باید خداتون و شکر کنید که من اندازه تانک نیستم! یک تای ابرویم را بالا انداختم _وگرنه از روتون رد میشدم! لب گذید و سر تکان داد به آرامی زمزمه کرد _خاک به سرم. 💢 این رمان ادامه دارد... ❌ پارت گذاری رمان روزهای زوج (هفته ای 3 پارت) ❌ 👇پارت اول رمان👇 https://t.me/c/1243220390/520 👇تیزر رمان👇 https://t.me/c/1243220390/518 📍JoiN👇 https://t.me/roman_marjan_faridi
Mostrar todo...
108👍 27🤩 9🤪 7😐 5😎 5❤‍🔥 4🔥 2😍 2🙈 2
🎹🎻 #پیانولا 🎻🎹 🔴 #part_76 نیشخندش را به جان چشمان اشک آلودم ریخت. _زندگیت ارزش جنگیدن نداره! هیچی تو دیگه ارزش نداره! با بغض نگاهش کردم…رهایم کرد و با سرعت از اتاق خارج شد… نگاهم خیره به قاب در ماند… راحیل تکیه زده به قاب در خیره نگاهم میکرد در نگاهش ترهم را میشد دید… تلخند زدم… اگر ترهم خریدنی بود… گمانم تا کنون باید گدا میشدم چرا که سال ها بود که کارم ترهم خریدن بود و بس. *** _جناب حق دوست،من نمیدونم چی کار کنم! مرد پخته ای بود،ریش هایش جوگندمی و کهولت سنش،حس اطمینان بیشتری به موکل هایش میداد _درکتون میکنم،اما این راهیه که تا اینجاش و اومدید، مرحوم شازده ام دوست ندارن به وصیتشون عمل نشه! نفس عمیقی کشیدم و تکیه ام را به صندلی چرمی دادم. _میدونم…من اگه از اون خونه برم، اونام میرن، سر لج با من وایسادن که چیزی به من نرسه…حالا انگار برای من خیلی مهمه! سر تکان داد؛ _میکائیل، یه اسطوره است …سال ها استعدادش و از پدرش و وطنش دریغ کرد تا از پدرش انتقام بگیره…اما اینجا بودنش یعنی مسیری که شازده تایین کرده درسته…. دستم را زیر چانه ام بند کردم. _منم به شازده قول دادم که پسرش و توی ایران و عمارتش نگه دارم… پوزخند زدم: _منتهی دارم تو اون عمارت له میشم! کلافه از روی صندلی ام برخاستم _همون طور که شازده وصیت کرد،توی اون خونه میمونم،ولی بعد تموم شدن همه این ها…میخوام به قولتون عمل کنید. از جایش برخاست، دستی به یقه کت کرمی رنگش کشید. _نگران نباش دخترم. تشکر کردم و به سمت در رفتم _من و خیلی یاد خانوم بزرگ میندازید. به سمتش چرخیدم. لبخند آرامی زد _علاوه بر شباهت چشماتون…رفتارتونم شبیهشه…استعدادی که نخواست دیده بشه… زیبا…یک مادر نمونه…یک همسر با وفا… عینکش را از چشم برداشت _البته که این که این قدر کامل بودن، بدی های خودش رو هم داشت، بعد از فوتشون، خانواده کیهان از هم پاشیدن…میکائیل مادرش و ستایش میکرد…طوری عاشق مادرش بود که مسیح نبود! دستانش را درون جیب شلوارش فرو برد _من و یاد خانوم میندازید…به نظرم تنها کسی که میتونه اون خانواده از هم پاشیده رو جمع و جور کنه شمایید. خیره نگاهش میکردم… کهولت سنش بود یا کار و خستگی!؟ من خانه خراب کن را چه به ساخت و ساز! نیشخند زدم _ممنون. از اتاقش که خارج میشدم به این میگماشتم که،مگر من جز نهسی،ویژگی دیگری ام داشتم!؟ 💢 این رمان ادامه دارد... ❌ پارت گذاری رمان روزهای زوج (هفته ای 3 پارت) ❌ 👇پارت اول رمان👇 https://t.me/c/1243220390/520 👇تیزر رمان👇 https://t.me/c/1243220390/518 📍JoiN👇 https://t.me/roman_marjan_faridi
Mostrar todo...
110👍 27😢 7❤‍🔥 5💔 5😍 3🤯 2🕊 2
بچه ها مجبور شدم پست با هم در پاریس و پاک کنم چون هنوز فروش شروع نشده و همه ریختید پی وی ادمین بنده خدا نشریه🥲😂 از صبح دارم قربون صدقه ذوقتون می رو لطفاااا تحمل کنید تا نیمه دوم خرداد فروش شروع می شه و راحت می تونید کتاب و سفارش بدید تازه سوپرایزم براتون دارم♥️😍
Mostrar todo...
113😍 10👍 6😭 6🥰 5🤡 4❤‍🔥 2 2😐 1😘 1👾 1
سلام دوستان یه مشکلی برای ویراستارمون پیش اومده برای همین این هفته پارت vip نداشتید به زودی جبرانی می زاریم ممنون از صبرتون💗💗
Mostrar todo...
77💔 11👍 7👾 4🎃 2🫡 2😐 1