cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

🦋 کانال رسمی مرجان فریدی 🦋

پارت گذاری رایگان : رمان #منفی_چهار ( پارت گذاری از شنبه تا چهارشنبه 5 پارت ) ✨️گروه MYM✨️ 👇آثار در دست چاپ: حکم کن 📘 خیمه شب بازی 📕 ورونا (شیرشاه) 📔 با هم در پاریس 📗

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
33 852
Suscriptores
-2924 horas
-1227 días
+14230 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

🎹🎻 #پیانولا 🎻🎹 🔴 #part_69 لب هایم را با زبانم تر نمودم _من ازت نمیترسم! خنده کوتاهش، سوهان روحم بود. سرش را به سمتم تا جای ممکن خم نمود _ولی باید بترسی! عصبی نیشخند زدم: _تو حتی نمیتونی لمسم کنی…بعد میخوای مثلا چه بلاایی سرم بیاری؟ دست به سینه با لحن تمسخر آمیزی گفتم: _مثلا میخوای چه طوری شکنجم کنی؟ یا بکشیم؟ با خونسردی تمام نگاهم میکرد یک تای ابرویم را بالا انداختم… _چیشد؟ جوابی نداری؟ فقط مشغول سر گرم کردنش بودم… وگرنه که من غلط میکردم در دل سیاهی ترسناک این باغ، به چشمان زاغش زل بزنم و زبان درازی کنم! یک قدم به سمتم برداشت… یک قدم رو به عقب برداشتم… قلبم در دهانم میزد آن قدری عقب رفتم که به در ماشینش برخورد کردم. مقابلم در فاصله کمی قرار گرفت… با چشمان گرد شده نگاهش میکردم _زخمای جسمت خوب میشه… خیره به چشمانش زل زده بودم که با دیدن راحیل که از دل تاریکی بیرون آمد و با رنگ و روی پریده با ترس و لرز پاورچین پاورچین به سمت در عمارت میرفت چشمانم گرد شد میکائیل با دیدن خیرگی نگاه من به پشت سرش، خواست سر بچرخاند که فوری گفتم _ولی داشتی خفم میکردی! نیشخند زد… راحیل اخرین نگاه وجشت زده اش را به من دوخت و فوری وارد عمارت شد… نفس عمیقی کشیدم _حمله عصبی بود…وگرنه من جه طور دلم میاد تورو بکشم!؟ با بهت نگاهش کردم نگاهش پوزخند عمیقی داشت. سرش را به سمتم خم کرد قلبم گویی سقوط کرده باشد… از تپش باز ایستاد _اونم وقتی میتونم از دیدن عذاب کشیدنت لذت ببرم! با نفرت نگاهش کردم که خندبد. _چیه!؟ ناراحت شدی!؟ دستش را کنارم روی لبه سقف ماشین گذاشت _من جسمت و نه…روحت و جر میدم! حیرت زده قفل نگاه وحشتناکش بودم که با نفرت غرید _میخوای پیانو یاد بگیری؟ خندید… ناگهان مشتش را کنارم روی سقف ماشین فرود آورد و غرید _داداشم بهت یاد نداد!؟ اونم کم و بیش بلد بود! موفق شد…که روحم را پاره پاره کند… اشک به چشمانم نیش زد! با نفرت غرید: _میخوای قطعه ای که شب عروسیتون زدم و بهت یاد بدم؟ چانه ام لرزید… مانند دیوانه ها خندید _میبینی!؟ این طوری بدون دست زدن به جسمت…شکنجت میکنم! رهایم کرد و عقب عقب رفت _این طوری قراره عذاب بکشی! با بغض نگاهش میکردم به سمت عمارت رفت… زانوهایم خم شدند… همان جا روی زمین فرود آمدم. حق با او بود… او برای کشتن من نیازی به لمس کردنم نداشت… او مرا نرم نرم با حرف هایش میکشت 💢 این رمان ادامه دارد... ❌ پارت گذاری رمان روزهای زوج (هفته ای 3 پارت) ❌ 👇پارت اول رمان👇 https://t.me/c/1243220390/520 👇تیزر رمان👇 https://t.me/c/1243220390/518 📍JoiN👇 https://t.me/roman_marjan_faridi
Mostrar todo...
73👍 23💔 13😢 10👾 2❤‍🔥 1😭 1
به نظرم بچه های طلایی پیرانا باید برن روانشناسی بخونن یه جوری تو کامنتا میز گرد گرفتن راجب شخصیتا نظریه می دن و تحلیلشون می کنن که وااقعا حس می کنم دارن حیف میشن🥲😂 گوگولیا🥹♥️
Mostrar todo...
158🤡 16😍 8👍 7🤪 7😈 3👻 2🤝 2💊 2👾 2🎄 1
🎹🎻 #پیانولا 🎻🎹 🔴 #part_67 با قدم های بلند به سمتش رفتم… نفس نفس میزدم. چشمانش در تاریکی شب، برق ترسناکی داشتند. _چیه!؟ بزاق دهانم را به سختی فرو خوردم _م… من! چشمانش را ریز کرد و کمرش را به در ماشینش تکیه زد: _ت…تو؟ ادایم را در می آورد بیشعور! عصبی دستی به پشت گردنم کشیدم _م…میخواستم باهات حرف بزنم! خونسرد نگاهم میکرد. نفس عمیقی کشیدم _من…من… مغزم گویی قفل کرده باشد… هیچی به ذهنم نمیرسید! _میخوام پیانو یاد بگیرم! چشمانش ریز شد… سرش را کمی کج زد… گوشه لبش تا موازات گوش هایش کش آمد ردیف سفیدی از دندان هایش در تاریکی برق زد. خنده کوتاهی کرد… _خب!؟ لب گذیدم…صدای قدم هایی از پشت سرم میامد… راحیل نمیدانست میکائیل آمده… کم مانده بود همگی بیچاره شویم. _بیا بریم توی عمارت حرف بزنیم اینجا تاریکه! بی حوصله به سمت انتهای باغ رفت: _میخوام سیگار بکشم…جلو چشمم نباش این قدر! داشت درست به سمت راحیل میرفت… قلبم در دهانم میزد… فوری جلویش قرار گرفتم _ن…نه اونجا نرو! ابروهایش در هم گره خورد _داری چه غلطی میکنی!؟ خواست از کنارم رد شود که دوباره با سرعت مقابلش قرار گرفتم _اون…اونجا ترسناکه! با بهت سر جایش ایستاد… متفکر گفت: _what!? با قلبی که در دهانم میزد…دستان خیس شده از عرقم را به شلوار ورزشی ام کشیدم _م…من یکم پیش داشتم اونجا کتاب میخوندم…یهو یه صدای ترسناکی اومد. چشمانش چین خورد… لبخند دندان نمایی زد کمی بعد سرش را به سمتم خم نمود تن صدایش را پایین آورد _اگرم لازم باشه از کسی بترسی…اون منم کلاغ کوچولو! این را با لحن ترسناک و کشیده ای گفت! قلبم در سینه مچاله شد. 💢 این رمان ادامه دارد... ❌ پارت گذاری رمان روزهای زوج (هفته ای 3 پارت) ❌ 👇پارت اول رمان👇 https://t.me/c/1243220390/520 👇تیزر رمان👇 https://t.me/c/1243220390/518 📍JoiN👇 https://t.me/roman_marjan_faridi
Mostrar todo...
100👍 18😭 9👌 6👀 3❤‍🔥 2💔 2
🎹🎻 #پیانولا 🎻🎹 🔴 #part_67 با صدای خش خشی از پشت سرم ترسیده از خاطراتم بیرون کشیده شدم فوری از روی تاب پایین پریدم و کتاب را روی تنه چوبی گذاشتم. صدای قدم ها دور تر شدند… کمی بعد صدای  ترمز ماشینی را از خیابان شنیدم… به آرامی به سمت در باغ قدم برداشتم دکمه چراغ قوه را زدم تا خاموش شود. کمی بعد صدای باز شدن در باغ را شنیدم. چه کسی در پشتی را باز میکرد!؟ آن هم این موقع از شب!؟ به آرامی به سمت در پا تند کردم در نیمه باز بود.سرم را از لای در رد کردم و پنهانی به ماشین پارک شده روبه روی در چشم دوختم با دیدن راحیل که سوار  ماشین میشد چشمانم چین خوردند… با بهت نگاهش میکردم شیشه ها دودی بود، چیزی مشخص نبود… قلبم در دهانم میزد…دوباره با ساقی اش قرار داشت!؟ ناگهان با شنیدن صدای موتور ماشینی از آن سمت باغ چشمانم گرد شد رعشه به جانم افتاد… با حیرت سر چرخاندم نور چراغ های ماشینش را تشخبص دادم… میکائیل آمده بود… با سرعت به سمت انتهای باغ دویدم… اگر میفهمید راحیل در اتاقش نیست… زمین و زمان را به هم میدوخت. همان طور که میدویدم گوشی ام را از جیبم بیرون کشیدم با روشن شدن اسکرین صفحه و نمایان شدن ساعت، قلبم فرو ریخت ساعت سه صبح بود.. خواستم شماره راحیل را بگیرم که با دیدن میکائیل که سوییچ به دست به سمت عمارت میرفت،گوشی را فوری در جیبم فرو بردم _میکائیل! به سمتم چرخید… ابروهایش در هم فرو رفت و‌من حتی نمیدانستم، چرا صدایش زدم؟ اصلا چه باید میگفتم!؟ 💢 این رمان ادامه دارد... ❌ پارت گذاری رمان روزهای زوج (هفته ای 3 پارت) ❌ 👇پارت اول رمان👇 https://t.me/c/1243220390/520 👇تیزر رمان👇 https://t.me/c/1243220390/518 📍JoiN👇 https://t.me/roman_marjan_faridi
Mostrar todo...
👍 62 29😍 7💘 2❤‍🔥 1
سلام عزیزای دل پارتایvip پیانولا توی دنیای رمان قرارگرفتن این پارتا کامنت زیاد می طلبن😁🙃✌️ اسپویل< 🫂
Mostrar todo...
38👍 4😢 4👾 4🫡 3❤‍🔥 2
سلام قشنگا امشب پارتایvip پیانولا با تاخیر، ولی هم پارتای شنبه هم یکشنبه یه جا قرار داده میشن♥️
Mostrar todo...
37❤‍🔥 5😍 4💔 3 2👍 1💅 1
🎹🎻 #پیانولا 🎻🎹 🔴 #part_68 دختری که قصه اش را میخواندم… برای اولین بار خوانواده شوهرش را دیده و برایش مراسم گرفته و مادر شوهرش هم مثلا قربان صدقه اش میرفت صفحه را ورق زدم.نگاهم را به نوشته ها دوختم اما ذهنم گذشته را کنکاش میکرد من مادر شوهر نداشتم… کسی ام در مراسم خواستگاری قربان صدقه ام نرفت… من بودم که در مبل فرو رفته و به صندل های مجلسی ام زل زده و با ناخن لاک زده ام بازی بازی میکردم… راحیل گوشه ای با رنگ و روی پریده به پدرش چشم دوخته بود… خان بابا صدایش میزدند…ابهتش جو سنگینی را در خانه راه انداخته و نیلای کوچک دردانه ام بغل دست من روی مبل نشسته و با آن چشمان بادمی اش کنجکاو به حابیل زل زده بود. قلبم تقریبا در دهانم میزد… مامان برای بار دوم چای میاورد… و هنوز خان بابا روزه سکوتش را باز نکرده بود زیر چشمی به بابا زل زدم چشم به فرش دوخته و کمی قرمز شده بود میدانستم خجالتیست…و میدانستم دوست نداشت حالا حالا مرا شوهر دهد… دلم برای مظلومیتش کباب شد… با صدای آرام حابیل…قلبم از جایش تکان خورد _بابا جان؟ خان بابا سر بلند کرد…سگرمه هایش در هم فرو رفته و فکش منقبض بود. _گفتنی ها از قبل بین شما دوتا جوون گفته شده! لب گزیدم و با خجالت به گل های قالی چشم دوختم… خدا خدا میکردم بابا حرفی نزند… شر نشود! راحیل خندید؛ _بلاخره دوره زمونه فرق کرده دیگه… خان بابا زیر چشمی چشم غره ای به راحیل بیچاره رفت… راحیل اما تخص با خنده به من زل زد دلم کمی آرام گرفت… مامان پشت کانتر ایستاده و خودش را مشغول جمع و جور کردن اشپزخانه نشان میداد صدای خان بابا بر تپش قلبم افزود _حابیل گفت،چشماتون مشکل داره… حس کردم گر گرفتم،حابیل با چهره در هم نالید _بابا! اما خان بابا خونسرد ادامه داد _عینکش نرمال نیست …مگه جلسه خواستکاری نیست؟حق ندارم بدونم عروس ایندم چه مشکلی داره!؟ بابا به سختی چشمانش را که گویی گرد غم به رویش پاشیده بودند،نگاهش را از من گرفت _درسته…ولی ما اسمش و نمیزاریم مشکل جناب کیهان،خزان از بچه گی اکثر رنگا رو نمیتونست تشخیص بده… با عینک مخصوص میتونه بعضی از رنگا رو تشخیص بده… هم زمان به سختی لبخند زد _دختر من،متفاوته…و این ایراد نیست! خان بابا در سکوت نگاه مغرورش را از من گرفت سکوت فضای خانه را در بر گرفت،نفس در سینه ام گیر کرده بود. کمی بعد حابیل سرخ شده به سختی زمزمه کرد: _مثل این که خودم باید شروع کنم… به کروات زغال سنگی اش زل زدم و در دل قربان صدقه اش رفتم… به بابا زل زد _من و جدا از خانوادم بپذیرید جناب… من تنهایی دلم لرزید…تنهایی ام مسئولیت زندگیم و به عهده میگیرم…شاید مخالفتایی باشه…اما من از تصمیمم مطمئنم… بابا خیره به حابیل زل زده و‌گویی در دل من رخت میشستند… صدای گرفته بابا، سکوت را شکست _اونچه مشخصه…نا رضایتی، پدرتون از این وصلته…دختر منم چیزی از هیچ کس کم نداشته و نداره…شاید عمارت توی زعفرانیه نداشته باشیم…ولی یه عمر کارمند دولت بودم و نون حلالم اوردم سر سفره زن و بچم. خان بابا همچنان با اخم به دیوار مقابلش چشم دوخته بود حابیل با ناراحتی زمزمه کرد: _میدونم…حق با شماست…ولی پدرم هرچند مخالف، اما قبول کرد اگه پیش خودش زندگی کنیم،مخالفت نمیکنه،الانم اینجاست… نگاه خیره حابیل به خان بابا سبب شد بلاخره چشم از دیوار بگیرد به سختی زمزمه کرد: _من مشکلی برای ازدواجشون پیش نمیارم،هرچند ناراضی…اما زندگی پسرم و هرگز خراب نمیکنم…الانم برای خواستگاری اومدیم نه بحث… همچنان به گل های قالی زل زده بودم بابا خیره نگاهم میکرد نفس نمیکشیدم…میترسیدم صدای نفس هایم را بشنوند… _با دخترم مشورت کنیم…جواب نهایی و به اطلاعتون میرسونیم. نگاه کرفته و مغموم حابیل خیره به من و نگاه بغض زده من به او… ما دو قطب مخالف اهن ربا بودیم من و او…ما میشدیم؟ 💢 این رمان ادامه دارد... ❌ پارت گذاری رمان روزهای زوج (هفته ای 3 پارت) ❌ 👇پارت اول رمان👇 https://t.me/c/1243220390/520 👇تیزر رمان👇 https://t.me/c/1243220390/518 📍JoiN👇 https://t.me/roman_marjan_faridi
Mostrar todo...
89👍 28❤‍🔥 5😢 4💘 4🤔 1😍 1
سلام عزیزای دلم بنا به دلایلی نرسیدم پارتای vip این هفته پیانولا رو بنویسم و نمی خوام با عجله و بی کیفیت پارت ارسال کنم پس با پارتای جبرانی، جبران می کنم صبوریتون رو♥️
Mostrar todo...
56🤯 12👍 7🫡 6😢 4 1👌 1
😭 76 21😍 8🤡 6👍 4🎄 3🤯 2🕊 1😎 1👾 1