cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

همه چیز خوب

ارتباط با ادمین @ettelaatmofid1

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
425
Suscriptores
Sin datos24 horas
-77 días
+430 días
Distribuciones de tiempo de publicación

Carga de datos en curso...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
Análisis de publicación
MensajesVistas
Acciones
Ver dinámicas
01
داستان شب سرگذشت توراندخت قسمت ۱۷ و بعد با عصبانیت به سمت اتاقش رفت . نوچه های آقام  بدن بی جوون من رو برداشتن و انداختن رو اسب و بردن از عمارت بیرون  . چند ساعتی رو اسب بدون حرکت بودم ،با هر تکون اسب تموم بدنم درد میگرفت اما اونقدر بی جوون بودم که حتی صدای ناله هم ازم نمیومد ،تا جایی که نوچه های اقام فکر میکردن من مردم. من رو  یه جایی بیرون از زمینهای اقام انداختن و رفتن. نمیدونم چقدر طول کشید تا اینکه چشمام رو باز کردم و دیدم هوا تاریک شده . بدنم درد داشت ،اومدم بلند بشم دیدم انگار بدنم خشک شده ،اما نه ،من نباید تسلیم میشدم به زور بدن خشک شدم رو جمع کردم و بلند شدم . نشستم  روو زمین و دور و برم رو نگاه کردم ،من کجا بودم ؟ هوا تاریک بود و زیاد دید نداشتم ، فقط کمی نور ماه افتاده بود روو زمین ، سرم رو روو به آسمون گرفتم و با اشکی که از گوشه چشمم سر خورد روی گونه ام  گفتم : (_خدا یا من الان چکار کنم آخه؟) واقعا شرایط سختی داشتم . خدارو التماس میکردم که یه راه نجاتی جلو رووم بذاره . تنها امیدم به خودش بود . یکم که التماس خدارو کردم و اروم شدم ، اشکام رو پاک کردم و شروع کردم توو همون نور کم ماه به نگاه کردن اطرافم . یکم که اطراف رو نگاه کردم یه اتاقک کوچیک دیدم ، به زور و هر طوری که بود  از جام بلند شدم و رفتم سمتش که دیدم اره یه اتاقک کوچیک با گِل و کاه درست شده . با دیدن همچین اتاقکی فهمیدم که  این اتاقک کوچیک سر زمین کشاورزی هستش. آخه مردم  سر هر زمین کشاورزی موقع هایی که میخواستن شب سر زمین باشن  برا خودشون یه اتاقک درست میکردن  و توو اون اتاقک میموندن تا از شر گرگ و حیوون‌ها در امان باشن . خدا رو شکر کردم که یه همچین جایی رو پیدا کردم. با احتیاط وارد شدم ،  داخلش چیز زیادی نبود ،یه پتو و یه زیر انداز بود ،یه تیکه تخته ی بزرگ هم بود که جلو در بود ،اونم قشنگ درست گذاشتم جلوی در تا حیوونی چیزی نتونه بیاد داخل ،اتاقک خیلی کوچیکی بود ،اما بهتر از این بود که شب رو اون بیرون میون  گرگ ها و سگ ها بخوابی. زیر انداز رو انداختم و به خاطر خستگی و کتک هایی که خورده بودم خیلی زود خوابم برد. صبح از تووی سوراخی که بالای سقف اتاقک بود افتاب به چشمم که خورد بلند شدم . باید زود از اتاقک میرفتم بیرون هر لحظه ممکن بود کشاورزا بیان و من  و توو اتاقشون ببینن،فوری اتاق رو همونطور که بود جمع کردم و رفتم بیرون ،لباسام خیلی کثیف شده بودم  اما لباس نداشتم . یکم که راه رفتم خسته شدم کنار کوچه نشستم ،که دیدم چند تا زن دارن رد میشن  که دستشون نون بود ، خیلی گرسنه بودم، بوی نون توو دستشون هم جوری توو فضا پیچیده بود که عقل و هووش رو از سرم می‌برد.   باید ازشون یه تیکه نون  میگرفتم میخوردم. غرورم رو کنار گذاشتم و دیگه برام اهمیت نداشت که یه روزی دختر ارباب بودم . گرسنگی این چيزها سرش نمیشد اخه. حالا خداروشکر اونجا روستای خودمون نبود و احتمالا اون زن ها من رو نمیشناختن چون چهره ی اون ها هم برای من آشنا نبود . به سمت یکیشون رفتم و گفتم: (_ خانم ترو خدا میشه یکم نون به من بدین ‌دو روزه چیزی نخوردم .) زن ها  که فکر کردن من گدا هستم با ترحم بهم نگاه کردن  یه تیکه نون بهم دادن . تشکر کردم و خدا رو شکر کردم و نون رو خوردم. من اونجا  کاری نمیتونستم بکنم که باید راه میافتادم و میرفتم  و از این اطراف دور میشدم تا کسی من رو نشناسه. تا شب مدام به این‌ فکر میکردم که باید چیکار کنم و کجا برم  اما من یه دختر تنها بدون پول و سر پناه چطور باید زندگی میکردم. باز شب شد و من هنوز همونجا نشسته بودم و  مردم توو روستا یه طوری نگاهم میکردن که بلند شدم راه افتادم سمت اتاقکی که شب قبل  تووش خوابیده بودم. آروم آروم رفتم سمتش که ببینم کسی اونجا هست یا نه که خداروشکر کسی نبود . منم رفتم داخل  و باز شب رو اونجا خوابیدم. صبح زود که بیدار شدم سریع مثل روز قبل جمع و جور کردم و  راه افتادم و رفتم تو یه روستای دیگه . تو راه از ضعف هی مینشستم و بعد از کمی استراحت راه میوفتادم و به راهم ادامه میدادم . دیگه با اون سر رو وضع،لباس کثیف و سر رو صورت کثیف همه فکر میکردن ،یه گدای دیوونه ام و کاری به کارم نداشتن. کارم شده بود همین و هر روز از این روستا به اون روستا میرفتم و از مردم رهگذر طلب نون و غذا میکردم و  شب ها هم توو کلبه های سر زمین های کشاورزی که از قبل کشیک میکشیدم کسی داخلش نباشه ، میرفتم و میخوابیدم . و اگر غدایی نونی حتی خشکیده هم توو این کلبه ها پیدا میکردم ، بر می‌داشتم میخوردم .
411Loading...
02
دو سه  روزی به همین منوال گذشت . یکی از همین روزها که خسته و گرسنه توو کوچه پس کوچه های یکی از روستاها قدم بر می‌داشتم،  متوجه شدم یک نفر داره دنبالم میکنه . اولش اعتنایی نکردم و به راهم ادامه دادم ، اما هر چی میرفتم میدیدم که دست بردار نیست . همینطور که راه میرفتم نزدیک یه خرابه شدم و دیگه کم کم داشت ترس برم می‌داشت که برگشتم سمتش و گفتم : (_ صبر کن ببینم،  تو کی هستی؟ چرا دنبالم اومدی ؟) صورتش رو پوشونده بود . جوابی بهم نداد اما سریع از لباسم گرفت و من رو کشوند تو همون خرابه ای که سر راهم بود . خیلی ترسیدم و داشتم از ترس سکته میکردم. که دستش رو داشت از رو لباسم به بدنم میکشید . ومن گریم گرفته بود اومدم یه لگد بزنم بهش که من رو  لای دوتا پاش نگه داشت و با یه دستش دستام رو گرفت و با دست دیگش داشت بدنم رو دست کاری میکرد و من جیغ میزدم و چون همه توو روستا من رو با سر و وضع آشفته و به هم ریخته دیده بودن و فکر میکردن دیوونه ام  کسی برا کمکم نمیومد. تا اینکه یکدفعه  مرده که صورتش رو پوشونده بود و داشت بهم دست میزد  افتاد روو زمین و پشت سرش یه نفر بود.. افتاد زمین و پشت سرش یه نفر بود. متوجه شدم که یکی از پشت با چوب بهش زده. چشمام خاکی بود و اول ندیدم که اون شخصی که باعث نجات من شده بود کیه که با دستم تمیزشون کردم و با دیدن مردی که پشت سر اون شخص بود و زده بودتش ، لبخند به لبم اومد. اره اون کریم بود ،نوچه اقام . و فرشته ی نجات من. خیلی خوشحال شدم از دیدنش. کریم اومد نزدیکم و با مکث  گفت : (_خانم ؟ توران خانم شما هستین دیگه ؟) من که از دوق دیدن یه آشنا اونجا و در اون وضعیت که نجاتم داده بود لبخند از لبم نمی‌افتاد،  با خوشحالی گفتم : (_ اره ،اره من تورانم) اما خوشحالیم خیلی زود تبدیل به گریه شد و  گریه امونم نداد چیز دیگه ای بگم. کریم ازم خواست بلند بشم و همراهش برم . بی هیچ حرفی دنبال کریم راهی شدم و اون مردی که نقاب داشت رو همونطور بیهوش روو زمین اون خرابه رها کردم . یه گاری تو کوچه بود که کریم با خودش  اورده بود . یه پتو از روو گاری برداشت و پیچید بهم و گفت : (_همراه من بیا توران خانم ، بیا بریم) و بعد  با کریم همراه شدم و راه افتادیم و  من رو برد توو یه خونه ، توی یه لگن بزرگ اهنی اب گرم کرد و من رو برد تو یه اتاقک کنار حیاط و ازم خواست که خودم رو بشورم.  با ریختن اب گرم روی خودم کلی لذت بردم اخه چند روزی بود توی گل و کثافت زندگی میکردم و خیلی کثیف شده بودم. بعد که خودم رو شستم ، یه خانمی اومد و یه دست لباس تمیز برام اورد ،لباس نو یا قیمتی نبود اما مهم این بود که لباس تمیز  و شسته شده بود . لباس ها رو پوشیدم و همراه اون زن رفتم  بیرون از اون اتاقک. کریم اومد پیشم ، من و من میکرد حرف بزنه . اما بالاخره لب باز کرد و گفت : (_خانم جان  راستش من که اومدم و فهمیدم چه اتفاقی براتون افتاده ، گفتم در حد توانم کمکتون کنم اخه شما برام خواهری کردی ) لبخندی زدم و روو به کریم که با شرمندگی جلو رووم ایستاده بود و حرف میزد گفتم: (_ من کاری نکردم اقا کریم) کریم سری تکون داد و گفت : (_نه توران خانم اینجوری نگید ، با اون پولی که بهم دادین تونستم زنم رو نجات بدم ، تونستم ببرمش پیش طبیب و دوا و درمونش کنم. خدا خیرت بده خانم جان  ،زنم نجات پیدا کرد و بچه هام بی مادر نشدن .) از اینکه میدیدم زن کریم زنده اس و حالش خوبه لبخندی روی لبم جون گرفت و زیر لب الهی شکری گفتن که کریم باز ادامه داد : (_خانم راستش من نمیتونم پول بهتون بدم اما میتونم ببرمتون یه جا که کنار یه خانواده تو امنیت زندگی کنید. خواهرم توو روستای کناری زندگی میکنه ، میتونم ببرمتون اونجا توو خونشون زندگی کنید ، اما خانم جسارت نباشه ...) به اینجا که رسید حرفش رو قطع کرد . میدونستم کریم آدم با حجب و حیاییه و حرفی که میخواد بزنه احتمالا براش خیلی سخته ، حس کردم ازم میخواد کاری انجام بدم و گفتنش براش سخته  که سعی کردم کارش رو راحت کنم و  گفتم : (_ راحت باش اقا کریم ، هر چی بگی من انجام میدم. ) کریم سرش رو کج کرد و با حالتی شرمنده گفت : (_ والا خانم جان چطوری بگم ، شما دختر اربابی ، گفتن این حرف به شما سخته اما باید بدونید که اونجا پیش خواهرم باید کار کنید تا خرجتون  رو در بیارین ،خواهرم پیره همه بچه هاش ازدواج کردن و رفتن ، شوهرش هم مرده. @ettelaatmofid
461Loading...
03
بروزرسانی قیمت ارز و طلا و سکه: 💵 دلار_آمریکا: 58.280 💰 اونس_جهانی 2329  دلار 💰 مظنه:   14.513.000 تومان‌ 💰 گرم_18_عیار 3.‌351.000 تومان 🥇 سکه_بهار :  36.400.000 تومان 🥇 سکه_امامی 39.700.000 تومان 🥇 نیم_سکه: 22.400.000 تومان 🥇 ربع_سکه:  14.400.000 تومان 🥇 سکه_گرمی: 6.900.000 تومان @ettelaatmofid
351Loading...
04
افرادی که دچار کم خونی هستند از مصرف مواد غذائی ترش دوری نمایند.☝️🏻 @ettelaatmofid
341Loading...
05
ایران از مجموع 15 کشور اروپایی بزرگ‌تر و 38 برابر کل اروپا ذخایر معدنی و 56 برابر ذخایر نفت و گاز کشف شده دارد ! بانک جهانی پیش بینی کرده ذخایر نفتی ایران 155 سال دوام می‌آورد @ettelaatmofid
380Loading...
06
#حکایت گویند دویست نفر را سه نفر سرباز لاغر اندام به اسارت گرفته و به صف کرده و می بردند و تعدادی نظاره گر بر این جماعت اسیر می خندیدند و با خود می گفتند : ای بیچاره ها چگونه است این سه نفر نحیف برشما چنین چیره گشته و اینچنین خوار شدید؟ یکی جهاندیده درمیان آنان فریاد زد که ای مردم بر ما نخندید که آن سه نفر با هم هستند و ما دویست نفر تنها! @ettelaatmofid
370Loading...
07
"اعتبار سخت" نام جالبترین بانک ایتالیا است که درواقع انباری است برای پنیرهای پارمسان بسیار لذیذ که در بیشتر مناطق ايتاليا به عنوان پول رایج قابل معامله هستند! @ettelaatmofid
390Loading...
08
میوه و سبزیجات بنفش یا آبی مانند آنتی‌اکسیدان قوی عمل می‌کند !👌🏻 ▫️کاهش خطر ابتلاع به سرطان و سکته ▫️کاهش خطر آلزایمر ▫️ضدپیری ▫️تقوت‌کننده حافظه @ettelaatmofid
380Loading...
09
داستان شب سرگذشت توراندخت قسمت ۱۶ اون زن همون هووم با چشمای سبز زیبا نگاهم میکرد ،عمه یکم برام از شب عروسی گفت و اینکه کمی درد داره و مشکلی نیست ، و هر چی داماد گفت باید  انجام بدم تا درد کمتری بکشم ، عمه تاکید کرد که داماد بلد هست چکار کنه که من درد کمتری بکشم و بهتره به حرفاش گوش بدم .   فقط سری تکون دادم و زیر لب چشمی گفتم . خجالت میکشیدم راجع به این‌ موضوع حرف بزنم با عمه. زینت    هم  بی صدا وناراحت بهم نگاه میکرد بعدش عمه دستش رو گرفت و با هم رفتن بیرون. چقدر دلم به حال زینت میسوخت . حتی بیشتر از خودم . از تمام حرکات و حتی نگاهش ، ناراحتی مشخص بود اونم بدتر از من مجبور بود این شرایط رو بپذیره وقتی اونها رفتن چند دقیقه ای طول کشید تا بالاخره داماد بیاد. اومد در رو که باز کرد چهرش رو دیدم ،یه ان جا خوردم . این ،،،،،این مرد خودش بود ،همون دوست اقام  که تو عروسی عمه با اقام تو حیاط بودن ،من رو که دیدن یه نگاه بدی به من کرد ،ومن خوشم نیومد ، همون که از من پیش اقام همون شب عروسی آقام و شیرین تعریف میکرد. وقتی دید من دارم مات نگاهش میکنم اومد جلو و  لبخند پهنی زد و گفت : (_هان چیه شناختی ؟ آره خودمم  ،یادته وقتی کوچیک بودی توی حیاط عمارت اقات دیدمت ،توراندخت از همون روز دنبال بدست اوردنت بودم ،هر روز بهت فکر میکردم که چطور تو رو مال خودم بکنم ) اون حرف میزد و من از ترس قلبم تند تند میزد . راستس من ازش ترسیده بودم و حرف نمیزدم. اومد کنارم نشست که من خودم رو جمع و جور کردم . یه نگاه همراه با اخمی بهم کرد و گفت : (_چیه چرا خودت رو جمع میکنی تو دیگه زنمی و باید باهام راحت باشی. البته وقتی شنیدم که با اقا معلم داداشات ریختی رو هم خیلی ازت بدم اومد اما وقتی از کلفت نوکرای اقات پرسیدم دیدم نه مثل اینکه زن اقات برات حرف در اورده و تو بیگناهی بازم دلم تو رو خواست ،گفتم خوب این بهترین فرصته که تو رو مال خود کنم.) اون حرف میزد و من با چشم های از حدقه بیرون زده نگاهش میکردم . اسم بهروز دوباره به میون اومده بود . دلم باز هواش رو کرد اما یاد حرف ننم افتادم که باید فراموش کنم هر جی که توو گذشته ام بود . من همینطور که توو فکر بودم دیدم که اون به اندامم اشاره کرد و با خنده ای چندش آور گفت : (_خب دختر محمد خان بلند شو لباسات رو در بیار ببینم چی اون زیر قایم کردی ) از خجالت داشتم اب میشدم ،که دستم و گرفت و بلندم کرد روبه روی خودش نگهم داشت و گفت: (_ لباسات رو در بیار ) اونقدر خجالت زده بودم که حتی سرمم بلند نکردم و با همون سر پایین گفتم: (_ اخه ،خان من ،،من خجالت میکشم.) خان نگاه  پر از هوسی بهم کرد و گفت : (_ببین تو دیگه زنمی ،برای چی خجالت میکشی اخه) وقتی دید هر چی حرف میزنه من حرکتی نمیکنم بلند شد و اومد نزدیکم و چهار قد سفید و حریر روی سرم رو باز کرد ،سرش رو اورد بین موهای بلند و مشکیم و یه نفس عمیق کشید ،موهای بافته شدم رو باز کرد و ریخت دورم و هی ناز و نوازشم میکرد. لباس قشنگ ابی رنگم رو از تنم در اورد. من از خجالت نمیتونستم تو صورتش نگاه کنم ، دامن پر چین و زیبام رو هم در اورد ،شلوارم و که اومد در بیاره  با استرس و خجالت دستش رو گرفتم که دستم رو گرفت و کلی بوسید من رو خوابوند توی رخت خواب تمیز و سفید ی که وسط اتاق  برامون پهن شده بود و شروع کرد به بوسیدن تمام بدنم . من هم از خجالت نمیتونستم کاری کنم مثل چوب دراز کشیده بودم ،تا اینکه لحاف رو انداخت رومون و تمام لباسام رو در اورد و لباسهای خودشم دونه دونه در اورد و هی به بدن لختم دست میکشید تو یه حرکت اومد روم و دیوانه وار من رو میبوسید . من از اون هیکل چاق و قلمبه ای که داشت بدم اومد . اصلا حس خیلی بدی نسبت بهش داشتم ، نمیتونستم به عنوان شوهر بهش نگاه کنم . واقعا هم برای منی که یه دختر دوازده سیزده ساله بودم سخت بود ک یه مرد چهل ساله که همسن و سال پدرم بود رو به عنوان همسر بپذیرم . تمام حرکاتش برام چندش آور بود ، حتی خنده هاش در نظرم زشت بود . تازه از زور سنگینی هیکلش نفسم داشت بند میومد که هی یه چیز رو توی پایین تنم فشار میداد ،درد میکرد اما اتفاقی نمی افتاد تا بعد چند بار که این کار رو کرد. لحاف رو زد کنار و با دیدن مردونگیش که اونقدر تو چشم بود نفسم بند اومد و ترسیدم . از ترس اشکم جاری شد اما اون اصلا به من توجهی نمیکرد دوباره اومد رو بدنم و هی سعی میکرد خودش رو واردم کنه اما هر کاری کرد نتونست . یکدفعه ترسید و  رفت کنار و  با تعجب همراه با ترس گفت: (_ توران تو چرا زن نمیشی؟) بعدش فوری بدون اینکه منتطر جوابی از سمت من باشه  لباس پوشید و رفت بیرون.
491Loading...
10
من هم تندی لباسم رو پوشیدم . یکم که گذشت عمه با عجله  اومد داخل . خجالت میکشیدم حتی یه عمه هم نگاه کنم ، چون میدونستم برای چی اومده توو اتاق . عمه اومد سمتم و  با نگرانی گفت : (_توران چی شد ،پس چرا داماد دستمال نیاورد ؟) قضیه اینکه خان نتونست باهام باشه رو با کلی خجالت  برای عمه گفتم  . عمه زد روو دستش و  گفت : (_وای حالا آبرومون میره میگن تو با اقا معلم بودی که خون بکارت نداری.) از حرف عمه گریم گرفت و گفتم: (_ اخه عمه ، خان  اصلا نتونست باهام باشه چطوری اقا معلم با من بوده.) عمه نگران گفت : (_باشه بذار برم با زنش حرف بزنم ببینم  چی میشه ) عمه رفت و چند دقیقه بعد با زن خان اومدن داخل زن خان ازم پرسید  چی شده برا اونم تعریف کردم که نگاهی بهم کرد و  گفت: (_ شاید بختت رو بستن ،یا دعا جادوت کردن دختر ) از این اتفاق واقعا کلافه بودم . حوصله هیچکدومشون رو نداشتم . بخصوص که باز هم یاد بهروز من رو انداخته بودند . برای همین دلم میخواست این مسئله زودتر تموم بشه،  بی حوصله گفتم: (_ نمیدونم ) شبونه عمه و زینت  رفتن یه دعا نویس اوردن که دعانویس بعد از باز کردن سر کتاب و به هم زدن چندتا استخون حیوون به هم و خوندن یه چیزهایی زیر لب   گفت: (_ نه دعایی چیزی نداره ) خان کلافه بود ،اعصابش خورد شد و کلی به عمه حرف بار کرد . عمه فقط ساکت بود و حرفی نمیزد درسته عمه سواد داشت و کتاب زیاد خونده بود اما چیزی در مورد این چیزها نمیدونست ،و نتونست جواب خان رو بده . خان  با اخم به عمه نگاهی کرد و  گفت: (_ تو برو عمارت من چند روز با توران  هستم ،اگه درست نشد من میارمش.) تا این  رو که گفت عمه گریه کنون رفت. وای خدای من این چه بختی بود که من داشتم ،از اون ور  اون آبرو ریزی سر قضیه بهروز . و از دست دادنش برای هميشه و حالا هم اینطوری ،وای خدای من ،باید چی کار میکردم ، این وسط فقط زن خان بود که خیلی خوشحال بود . خان اون شب بازم اومد پیشم و کلی سعی کرد تا با من نزدیکی کنه اما بازم نتو نست . اونقدر با مردونگیش به پایین تنم فشار اورده بود که تموم تنم درد گرفته بود و ازش بدم اومده بود ،چند باری که سعی کرد و نشد ، بی توجه به من رفت پیش زنش . و من تا صبح از درد به خودم میپیچیدم ،خیلی تن و بدنم خسته و کوفته بود. هیچکس هم حتی بهم سر نزد ببینه چه حالی دارم . فرداش هم همینطور بود و خان میومد پیشم و همون کارهای شب قبل رو انجام میداد و باز هم هیچ اتفاقی نمی افتاد. خان چون مردونگی و ابهت خودش زیر سوال نره نمیگفت که خودش نتونست کاری کنه . گفتش تو زن نیستی و اجنه و شیطون بختت رو بستن. فرداش باز اومد اینبار سعی کرد با انگشتش من  و زن کنه اما بازم نشد دیگه هر کاری تونست کرد.   زنش هم هی با حرفاش تحریکش میکرد و میگفت : (_این زن نیست و باعث میشه اجنه و شیطونی که توو وجودشه بیاد رو زندگیتون ) با این حرف ها  خان ترسید و من رو پس فرستاد به عمارت آقام  و به اقام هم پیغام فرستاد که دخترت ، دختر نیست. اقام هم وقتی فهمید من رو به چه علت پس فرستادن و حرف های پشت سر خودم و خودش رو که شنید کارد میزدی خونش در نمیومد . اون که از ابرو ریزی قبل و جریان بهروز. الانم که اینطوری ،خوب نمیومدن بگن که اشکال کار از کجاست . مردم  روستای ما و روستای شوهرم همه میگفتن دختره دست خورده بوده برش گردوندن . اونقدر تا من برسم خونه حرف بار اقام کرده بودن که وقتی من رسیدم خونه اقام با ترکه جلو در عمارت ايستاده بود . اصلا نذاشت من برم داخل ،همونجا شروع به زدن من کرد با هر ترکه ای که به بدنم میخورد به بخت بد و نحس خودم لعنت میفرستادم ،وهی التماس اقام میکردم که من رو  نزنه . خب برا اقام خیلی سنگین بود که دخترش رو ،عروس دو روزه رو پس بفرستن ،خیلی سخت بود ،اقام جلو در عمارت اونقدر من رو زد تا دیگه جونی تو تنم نموند . اقام اونقدر عصبانی بود که رگ گردنش متورم شده بود و با عصبانیت سر  نوچه هاش فریاد زد و  گفت: (_ بلندش کنین ببرینش،  بیرون از  زمینام بندازینش، تا این لکه ننگ از رو زندگیم پاک بشه ) و بعد هم روو به همه ی اهل عمارت که توو حیاط و ایوون اومده بودن اما از ترس اقام فقط تماشاگر بودند و جلو نمیومدند  با صدای بلندی که بی شباهت به فریاد زدن نبود گفت : (_ من دیگه دختری به اسم توران ندارم ، این دختر مرده برای من ، هرکسی هم اسمش رو بیاره یا بشنوم راجع بهش حرفی زده رو میفرستم از عمارت بیرون ) @ettelaatmofid
541Loading...
11
💵 دلار آمریکا فروش  :58.400 تومان 💵 دلار آمریکا خرید  : 58.300 تومان انس طلای جهانی: 2325.00 دلار   سکه امامی : 39.800.000 تومان سکه قدیمی : 36.600.000 تومان نیم سکه : 22.500.000 تومان ربع سکه : 14.500.000 تومان سکه گرمی: 6.900.000 تومان طلای 18 عیار هر گرم  : 3.332.500 تومان مثقال طلای آبشده : 14.536.000 تومان @ettelaatmofid
461Loading...
12
کلاغ های سفید پس از تولد معمولا توسط والدین خود کشته می شوند. این کلاغ ها حتی اگر زنده بمانند و بالغ شوند شانسی برای پیدا کردن جفت ندارند زیرا بقیه کلاغها جذب آنها نمی شوند. @ettelaatmofid
530Loading...
13
#سحابی_سر_اسب (که به آن بارنارد 33 نیز می گویند) سحابی کوچک و تاریک در صورت فلکی جبار است. این سحابی درست در جنوب آلنیتاک ، شرقی ترین ستاره کمربند جبار واقع شده است و بخشی از مجموعه ابری مولکولی بسیار بزرگتر جبار است. در ناحیه جنوبی ابر غبار متراکم معروف به Lynds 1630 ، در امتداد لبه منطقه بسیار بزرگتر و فعال ستاره ساز H II موسوم به IC 434 ظاهر می شود. @ettelaatmofid
510Loading...
14
چند خوراکی "خونساز" 🔸از جمله غذاهای خونساز می‌توان از "دیزی آبگوشت" با نخود فراوان یاد کرد؛ توصیه می‌شود که این غذا با شعله پایین تهیه و طبخ شود و هر لقمه آن را با جویدن کاملاً در دهان هضم کرد. 🔹غذای بعدی "سوپ یا آب‌پزشده گوشت بلدرچین" است؛ این غذا از آهن زیادی برخوردار است حتی برای کسانی که سنگ یا شن کلیه دارند، مفید است؛ نام این پرنده در چند سوره قرآن کریم آمده است. 🔸غذای خونساز دیگر "خوردن 21 عدد مویز صبح ناشتا" است که در روایات و احادیث نیز به آن اشاره شده و برای کاهش بلغم مغز و افزایش حافظه خوردن آن را فراموش نکنید؛ فوق‌العاده خونساز بوده و آهن فراوان دارد. 🔹از جمله تدابیر دیگر برای دریافت غذاهای خونساز، خوردن هفت عدد "انجیر خشک" همراه صبحانه و 9 تا 12 عدد "آلو بخارا" همراه وعده ناهار است. 🔸خوردن ارده + شیره انگور در یکی از وعده‌های غذایی خاصیت خونسازی بالایی دارد. @ettelaatmofid
470Loading...
15
چه فرقی می‌کند که مقصر تو باشی یا همسرت؟!! نگذارید این دنبال مقصر بودن‌ها فاصله‌ای بینتان بیندازد.‌ مبادا در این میان غریبه‌ای فاصله را پُر کند! نگذارید «ما» بودنتان تبدیل به «من» شود، نگذارید قهرهایتان عادی شود. باور کنید یک «جانم گفتن»، می‌گشاید تمام اَخم‌های مردانه را، یک «آغوش محکم»، تمام می‌کند لجاجت‌های زنانه را @ettelaatmofid
521Loading...
16
همون اول که عاقد گفت وکیلم بلند گفتم بله که ننم یدونه محکم زد رو پام و با حرص گفت: (_اخه بچه چرا نذاشتی سه بار بگه) آهی کشیدم و همونطور که سمتم خم شده بود زیر گوشش گفتم: (_ننه این زندگی نکبت باید شروع بشه حالا یه بار و سه بار نداره بذار زود تموم شه بره.) ننم ديگه چیزی نگفت و رفت مشغول تعارف کردن به مهمون ها شد. یه ساعتی همونطور بود که دیدم یکی داره روی سرم رو باز میکنه ،وقتی چادر روی سرم رو برداشت دوتا چشم سبز خیلی قشنگ ،اما پر اشک رو دیدم ،نشناختمش و با خودم گفتم حتما از خانواده ی داماده ،نگاه پر غمی بهم کرد و یه گردنبند انداخت گردنم و اهی پر سوز کشید و گفت: (_ الهی خوش بخت بشی ،من که نشدم.) نفهمیدم منظورش چی بود که پوران بعد رفتن اون زن اومد کنارم و گفت : (_توران زنه بهت چی گفت؟ ) شونه ای بالا انداختم و گفتم (_هیچی گفت خوشبخت بشی ، چطور مگه؟) (+زن اول داماد بود) آهی کشیدم و گفتم: (_اهان گفتم یه دردی تو چشماش بود،چشماش غم داشت) پوران نگاهی دلسوزانه بهش که کمی اونورتر نشسته بود انداخت و گفت :  (_اره توران دیدی چقدرم خوشگل بود،میگن زن دومشه،زن اولش مرده این زنه دومه،ولی اون که مرد زن اول حساب میشه وگرنه از زن اولش دوتا بچه داره ،از این زنه هم چهار تا بچه داره) با تعجب به حرف های پوران گوش میدادم. (_واقعا؟پس چرا اومده منو گرفته؟) (+ والا نمیدونم توران ،من که هنوز ندیدمش اصلا نمیدونم کدوم دوست اقاس) نگاه بی تفاوتم رو به توران دوختم . دیگه واقعا چه فرقی میکرد که آقای داماد کدوم دوست آقام بود . اهمیتی نداشت وقتی که به‌ زور زنش شده بودم. (_باشه پوران اصلا مهم نیست ،مهم این بود که اقام حاضر شد من بدبخت بشم اما از حرفش برنگشت) مراسم با بله گفتن من شروع شد همه میزدن و میرقصیدن ،اما من اصلا برام جذابیتی نداشت فقط میخواستم این عروسی زوری تموم بشه. همه با اون دامنهای پر چین و قشنگشون شاد بودن و برای عروسی من میرقصیدن اما من بی صدا و بدون هیچ حسی داشتم نگاهشون میکردم و به آینده ی نامعلومی که پیش رووم بود فکر میکردم  . آینده ای که پر از اتفاق غیر قابل پیش بینی بود برام و من ازشون بی‌خبر بودم.  تا اینکه اومدن و گفتن شام امادست، فکر میکنم تنها کسایی که حتی یه لقمه هم غذا از گلوشون پایین نرفت من و هووم بودیم ، اینطور که از توران شنیده بودم اسمش زینت بود ، زنی سفید روو با  اندامی مناسب با صورت گرد و لبهای زیبا و قلوه ای و چشم های سبز و مژه های بلند که جلوه چشم هاش رو چند برابر میکرد. با بینی ای خوش فرم و کوچیک . واقعا زیبا بود من که وقتی نگاهش میکردم ازش خوشم میومد وای به حال مردا . شام رو که خوردن ،باز روی سرم چادر انداختن ننم و پوران کلی گریه کردن و منو با اشک و اه و حسرت راهی خونه ی بخت کردن . اونم چه خونه ی بختی،  بختی که به‌ زور داشتم به سمتش میرفتم. توو تموم مراسم لحظه ای نبود که به‌ بهروز فکر نکنم. به خودش اون جدبه اش،  مهربونی هاش. به عشقی که نسبت بهش داشتم و حالا از دستش داده بودم. بهروز واقعا یه حس ناب بود برای من که توو زندگیم تا حال تجربه اش نکرده بودم. کاش ، کاش میشد الان به خونه ی بختم با بهروز میرفتم نه خونه ی مردی که همسن پدرمه . کاش حسرت عشق بهروز رو اینجوری به دلم نمی‌کشیدم. ولی چاره ای نبود،  باید فراموشش میکردم. ننم همیشه میگفت وقتی یه دختر میره خونه ی بخت باید هر آنچه که اگر در گذشته اش داشته رو فراموش کنه وگرنه اگر با فکر یکی ديگه بره زیر سقف با یه مرد دیگه،  معصیته و خدا قهرش میگیره. چاره نداشتم باید فراموش میکردم ولی مگه میشد؟ عشق بهروز هوس نبود که زود از سرم بیرون بره . به هر حال با همه ی سختیش ولی باید تلاشم رو میکردم. من با کمک یه نفر سوار اسب شدم و راهی خونه ی بخت شدم. توی راه رو اسب که بودم همش میگفتم ای خدا چقدر خوب میشد الان میمردم راحت میشدم اما همیشه اونطور که آدم  میخواد نمیشه. وقتی رسیدیم من رو پیاده کردن ،عمه به عنوان کسی که میخواست پشت در بمونه اومده بود پیشم. صداش رو میشنیدم که با اون ادمهای غریبه حرف میزد،من رو هدایت کردن سمت خونه و از چند تایی پله بالا رفتم در اتاقی باز شد و من رو بردن داخل ،چادر و از رو سرم که برداشتن دیدم که عمه  و اون زن داخل اتاق هستند  . چون توو روستای اون ها  رسم بود یک نفر از خانواده عروس که مراسم شب زفاف رو برای عروس توضیح بده و یک نفر هم از خانواده داماد به عنوان شاهد که کلکی در کار نباشه ، توو اتاق باشن تا عروس رو اماده شب زفاف کنن . @ettelaatmofid
561Loading...
17
داستان شب سرگذشت توراندخت قسمت ۱۵ دستم رو از دست خواهرم بیرون کشیدم و گفتم : (_هیچ چی الان میفهمی) رفتم کنار شیرین و  گفتم : (_ببین از فردا دیگه من نیستم ،اما میخوام یه کاری باهات بکنم حداقل تاوان بد بخت کردنم رو تو بدی،میفهمی بدبخت بیشعور ) و سریع بدون اینکه بذارم عکس‌العملی نشون بده دستاش رو تو دستم گرفتم و لنگ دور بدنم رو باز کردم و دستاش رو بستم ،چون انتظار این کار رو نداشت نتونست مقاومت کنه،پوران هم که دل خوشی ازش نداشت با دیدن این حرکت جلوتر اومد و  کمکم کرد . نقره خواست  نزدیکمون بشه که با تشر بهش  گفتم : _(نقره حواست باشه نزدیک بیایی رابطتت با مباشر اقام رو به اقام میگم پس نزدیک نیا) آخه من قبلا فهمیده بودم که مباشر اقام با نقره رابطه داره ،تازه نقره دوتا بچه هم سقط کرده بود ،پس ترسید از این گند کاریاش اقام بندازش بیرون ،نزدیکمون نیومد . منم از فرصت استفاده کردم و شیرین رو بردمش نزدیک خزینه،خزینه ی حموم یه حوض کوچیک وسط حموم بود ،سرش رو بردم داخل اب و هی دست و پا میزد ،اما ولش نمیکردم بعدش یکم بیرون اوردمش و باز همینکار رو تکرار کردم . و در حالی که سرش رو بیرون اورده بودم گفتم: (_ یعنی شیرین بعد رفتنم اگه بشنوم که ننم رو اذیت کردی ،یا به پوران و داداشم اذیتی رسوندی ،میام و ایندفعه میکشمت فهمیدی ،چند ساله داری اذیتمون میکنی بس نیست چرا تو ادم نمیشی اخه) ننم که همون لحظه داشت از اتاق دیگه حموم میومد دید مون ، با تعجب گفت : (_چکار میکنین ) یواش زیر گوش شیرین گفتم : (_از الان شروع شد حرف بزنی زنده نمیمونی ) شیرین که نفس نفس میزد سرش رو به نشونه چشم تکون داد و منم دستاش رو باز کردم و با پوران رفتیم کنار ننم. شیرین نفسی تازه کرد و به نقره گفت: (_ زود باش بریم ) ننم هم مات و مبهوت به حرکت سریع این دوتا برای رفتن نگاه میکرد و هر چی از شیرین میپرسید چی شده ، شیرین هم  جوابی نداد و رفت. وای که دلم خنک شد این همه سال خون ما رو کرده بود توو شیشه ،ننم هم هیچی بهش نمیگفت ، به نظرم اگه ننم یکم محکم باهاش برخورد میکرد میتونست جلوی دهن اون رو بگیره اما ننم عادت کرده بود به این شکل زندگی و نمیتونست با کسی دعوا و مرافه کنه. تو حموم کمی با ننم و پوران درد و دل کردم و بعد چند ساعتی از حموم اومدیم بیرون و رفتیم خونه. شیرین و نقره که زودتر برگشته بودن رفته بودن اتاقشون ،شام هم نخوردن ، همون چند تا لقمه ای که تو حموم برده بودیم رو خورده بودن. اما ما قشنگ رفتیم نشستیم شام خوردیم و اماده خواب شدیم ،ننم و پوران خیلی ناراحت بودن و این رو نیشد از اه هایی که می‌کشیدند و چشم های غمگینشون فهمید. اما من که دیگه برام مهم نبود بخوام نخوام باید زن دوست اقام میشدم ، گرفتم و تاصبح خوابیدم . راستش حموم که میری دلت میخواد بعدش چند ساعتی اروم و راحت بخوابی من هم همینکارو کردم و گرفتم خوابیدم. فردا صبح زود ،ارایشگر اومد و یه بندی تو صورتم انداخت البته زیاد دردم میومد یکم که بند انداخت گفتم نمیخواد فقط ابروم رو برداشت و صورتم رو سرخاب سفیداب کرد و رفت . لباس ابی رنگ  قشنگی که ننم به خیاط داده بود بدوزه رو پوشیدم ،لباسم رو خیاط یه  یه روز قبل اماده کرده بود ،یه لباس ابی با دامن صورتی خیلی پر چین خیلی قشنگ بود با نوارهای زرد و طلایی دورش رو خیلی قشنگ تزیین کرده بودن . عمه هم اومده بود اما همش گریه میکرد و خودش رو لعنت میکرد و مدام میگفت: (_ اگه من تشویقت نمیکردم درس نمیخوندی تا به این وضع دچار بشی) از اون طرف هم آقام وقتی حرف های عمه رو میشنید  ، سعی میکرد باهاش حرف بزنه و یه جورایی آروم و راضیش کنه و بهش بفهمونه که تصمیمیه که دیگه گرفته اما  هر کاری میکرد اما عمه جوابش رو نمیداد و رووش رو از آقام برمیگردوند . اما مدام برای من  گریه میکرد . البته که گریه های عمه دیگه فایده ای برای من نداشت و آقام از حرفش بر نمیگشت . راستش من هنوز داماد رو ندیده بودم فقط میدونستم دوست اقامه و یه زن داره و من زن دومش بودم. یعنی میشدم هووی یه زن بدبخت دیگه و زندگی خراب خودم رو روو آواره های زندگی یکی ديگه بنا میکردم. دست من نبود واقعا،  این تصمیمی بود که آقام برام گرفته بود. اگر به من بود که هیچ وقت دلم نمیخواست هووی کسی بشم. روی سرم چادرم رو انداخته بودن و یه پارچه مخمل قرمز خیلی قشنگ  هم انداختن روو سرم. من چیزی رو نمیدیدم فقط دوست داشتم هر چی زودتر تموم شه ،چون همش برام عذاب بود. تو فکر بودم که کی تموم میشه که پوران اومد زیر گوشم گفت : (_عاقد اومد الان عقدتون رو میخونن) چیزی نگفتم و فقط سر تکون دادم .
511Loading...
18
مرموز ترین نقاشی تاریخ را ببینید . @ettelaatmofid
521Loading...
19
علت پهن و بزرگ بودن دماغ سیاه پوست ها چيست؟ @ettelaatmofid
491Loading...
20
❗️با زنان مشاجره نکنید، آنها حافظه اپیزودیک دارند! 🔸به گفته محققان زنان حوادث را به صورت سلسله‌وار در ذهن خود ذخیره می‌کنند و بهتر از مردان می‌توانند بگویند"کی چی گفت!" 🔸مطالعه روی 617 مورد نشان داد که  زنان جزییات یک خاطره یا حادثه را بهتر به ذهن می‌سپارند. همچنین زنان در "پیدا کردن اشیاء گمشده" تواناترند. 🔸به طور مثال در حالیکه مردان ممکن است از اتفاق هفته‌ گذشته چیزی به خاطر نداشته باشند، آنان همان اتفاق را با جزئیات در حافظه دارند @ettelaatmofid
592Loading...
21
اگرمیخواهید در پیری دچار آلزایمرنشوید گردو و غنچه گل در چای بخورید! تحقیقات اخیر دردانشگاه هاروارد امریکا ثابت کرده است، غنچه گل در چای و خوردن گردو میتواند تا حد زیادی افسردگی و زوال عقل ناشی از افزایش سن را در انسان متوقف کند @ettelaatmofid
541Loading...
22
داستان هیتلر و پشت کنکور ماندنش! هیتلر در اتریش به دنیا آمد و اصولاً، پیش از آن‌که وارد فعالیت‌های سیاسی شود، یک نقاش بود با روحیه‌ای لطیف و آسیب‌پذیر. او برای مدت‌های طولانی در گالری‌های هنری که در آن روزگار بازارشان در وین، پایتخت اتریش، بسیار گرم بود، توقف می‌کرد تا از نقاشی‌ها و سبک هنرمندان دیگر، الهام بگیرد. نتیجه این فعالیت‌ها، طراحی و نقاشی مناظر متعددی بود که امروزه، تعدادی از تابلوهای به جامانده از هیتلر را شامل می‌شود. تمام این علاقه و تلاش، آدولف هیتلر جوان را بر آن داشت تا نقاشی را به عنوان حرفه آینده خود انتخاب کند. او در سال 1907 میلادی، زمانی که فقط 18 سال داشت، در کنکور ورودی مؤسسه هنرهای زیبای وین شرکت کرد، اما استادان این مؤسسه، او را رد کردند. هیتلر دو بار دیگر هم برای ورود به این مرکز آموزشی تلاش کرد، اما هر بار در کنکور رد شد. نتیجه این شکست، به حاشیه رانده شدن نقاشی در زندگی هیتلر بود؛ او از آن به بعد تفننی نقاشی می‌کشید، اما به صورت جدی آرزوهایی در سر می‌پروراند که بعدها دنیا را در آتش جنگ فرو برد ...! ‌‌‌‌‌‎‌‎‌ @ettelaatmofid
651Loading...
23
رفتم لباسام رو اماده کردم و همونجور که داشتم با غصه بقچه لباس های حموم رو اماده میکردم روو به سمیه که اومده بود کمکم گفتم : (_سمیه کیا میان حموم.) سمیه بقچه رو از زیر دستم برداشت و دوتا گره محکم زد و گفت : (_مهربان خانم ،شیرین و نقره ،پوران خانوم و ننم،کوکب) (+باشه من امادم بریم.) بلند شدم تا با سمیه بریم. روزهایی که ما میخواستیم بریم حموم ادمهای عادی رو نمیذاشتن بیان ،و فقط ما چند تا میرفتیم حموم عمومی داخل روستا. ما با هم راه افتادیم و رفتیم ،تو راه کسی با اون یکی حرف نمیزد ،انگار نه انگار حموم عروسی بود،باور کنید حموم عزا از حموم عروسی من شادتر بود. من فقط سیزده سالم بود،هنوز به چهارده سالم یکم مونده بود. رفتیم داخل ،اول حموم یه قسمت بود که لباسها و وسایلمون رو اونجا میذاشتیم ،انگار کمد بود . طبقه طبقه و در داشت هر قسمتش که هر کس وسایلش رو تو کمد خودش بذاره ،بعد لباسهای رومون رو در اوردیم و زیر لباسمون رو تو قسمت بعدی در اوردیم فقط یه لنگ به دور مون بستیم ،رفتیم داخل که ننم راهنماییم کرد که برم تو اتاقک کوچیکی که بوی خیلی بدی میداد،یه کاسه داد دستم ،داخل کاسه یه خمیر بود، ننم هم ناراحت بود و موقع انجام هر کاری مدام آه میکشید  بدون اینکه نگام کنه گفت: (_ این رو  بزار رو جلو بدنت) بعد هم خودش رفت بیرون . بدی میداد،یه کاسه داد دستم ،داخل کاسه یه خمیر بود، ننم گفت اینو بزار رو جلو بدنت،خودش رفت بیرون. ،من لنگ رو از دورم باز کردم و اون خمیر رو گذاشتم رو بدنم ،کمی که گذشت ننم با یه سطل کوچیک اب اومد و گفت : (_خودت رو  بشور بیا بیرون.) بدون هیچ حرفی هر کاری رو که ننم میگفت انجام میدادم . بدنم رو با اون آب شستم ،همه موهای بدنم رفت،اومدم بیرون و ننم به دلاک حموم گفت تنم رو بشورن ،اونها هم شروع کردن حسابی با کیسه تموم تنم رو شستن،شیرین و نقره تموم مدت اروم به کارشون میرسیدن و حرفی نمیزدن ، حتی ریز ریز هم با هم نمیخندیدند. همیشه این دوتا  وقتی یه شری به پا می‌کردند بعدش با هم حرف می‌زدند و میخندیدند و طرف مقابل رو مسخره می‌کردند. اما اینبار کاملا در سکوت به کارهاشون می‌رسیدند . واقعا برام جای تعجب داشت که چرا اینطوری شدن . این دو تا عامل تمام بدبختی های من بودند ، هر زمان که نگاهشون میکردم یاد بهروز و عشقی که از دست داده بودم میوفتادم . سعی کردم بهشون نگاه نکنم ولی خیلی دلم میخواست بدونم چرا اینجور ساکتن ، چون ازشون بعید بود و این آروم بودنشون مشکوک بود . میترسیدم باز دسته گلی به آب داده باشن. شستن بدنم که تموم شد رفتم پیش پوران و زیر گوشش  گفتم : (_پوران چی شده که نقره و شیرین تیکه نمیندازن ،مسخره نمیکنن) پوران با حرص نگاهشون کرد و گفت : (_هیچی اقام تازه به خودش اومده و دیده شیرین و نقره الکی پشتت حرف زدن و تازه فهمیده چه کاری کرده ،که تو رو به یه مرد سن دار شوهر داده اما حالا خیلی دیره چون اقام از حرف خودش بر نمیگرده،میدونی که اقامون سرش بره حرفش نمیره.) مات و مبهوت به لب های توران موقع زدن این حرف ها نگاه میکردم . به سختی لب باز کردم و گفتم : (_ مگه آقام از کجا فهمیده ؟) توران شونه ای بالا انداخت و گفت : (_هیچی عمه ماهرخ  اومده دیده چه خبره، با اقام دعوا کرده و بهش گفته هیچی نبوده شیرین و نقره پیاز داغ ماجرا رو زیاد کردن ،اقامون هم با شیرین دعوا کرده و کلی کتکش زده و براش خط و نشون کشیده که اگر باز شری به پا کنه و بقیه رو اذیت کنه،  آقامون به حسابش میرسه) دستام از شنیدن اين حرف ها شروع به لرزیدن کردن. حالم اصلا خوب نبود. چرا چرا زودتر اقام پی به اشتباهش نبرده بود؟ اصلا چرا کسی به من حرفی نزده بود؟ سوالی که توو دهنم بود رو به زبون آوردم . (_پس چرا چیزی به من نگفتین پوران؟) پوران آهی کشید و گفت : ( _راستش توران این چیزا برای تو هیچ فایده ای نداشت تو به اندازه کافی حالت گرفته بود ،بهت میگفتیم که چی ،تو به هر حال فردا عقد میکنی و میری.) اهی از سر بدبختی کشیدم و چشمام دوباره پر از اشک شد . سرم رو انداختم پایین و  گفتم : (_اره ،راست میگی ،من دیگه هیچ چاره ای ندارم، باید بسوزم و بسازم . اما ببین پوران من یه تلافی که میتونم بکنم که دلم خنک بشه ) سریع از جام بلند شدم و با عصبانیت رفتم سمت  شیرین ،پوران  با وحشت به سمتم اومد و دستم رو کشید و گفت (_توران، توران چیکار میخوای بکنی؟) @ettelaatmofid
631Loading...
24
داستان شب سرگذشت توراندخت قسمت ۱۴ متعجب به ننم نگاه کردم . اصلا نمیفهمیدم چی میگه ؟ مگه اقام دستور آزادیم رو نداده بود؟ پس چرا دیگه ننم بیقراری میکرد و این حرف ها رو میزد؟ همونطور با تعجب نگاهش کردم و گفتم : (_ چرا ؟ چیشده مگه؟) وقتی جوابی از ننم نگرفتم به پوران نگاهم رو دوختم و گفتم: (_پوران ننه چی میگه؟چیشده؟ مگه آقام اجازه نداده از اتاق بیام بیرون؟) پوران چشمای قرمزش رو ،،،رو هم گذاشت و گفت: (_توران اقام میخواد شوهرت بده توران شیرین افریته کار خودش رو کرد ،زهر خودش رو ریخت . با این قصه که برا تو پیش اومد هم ننم رو از چشم اقام انداخت هم تو رو از سر اقام باز کرد . اون عوضی اونقدر زیر گوش اقام حرف زد تا تو رو به یکی هم سن خودش شوهر بده ...) دیگه خرف های توران رو نمیشنیدم . تعادلم رو از دست دادم و خوابیدم روو  زمین و گفتم: (_چی؟ من نمیخوام ،من نمیخوام شوهر کنم ) ننم با گریه آروم  زد تو دهنم وگفت: (_ ساکت دختر ،نگفتم درس و مشق و کنار بدار ،نگفتم این جماعت درس خوندن دختر رو خوب نمیدونن ،گوش نکردی ،حالا هم صدات رو ببر بالا تا بیان زنده زنده چالت کنن.) با این حرف ننم ساکت شدم ،دلم داشت میترکید اروم اروم اشکام سرازیر شد . پوران هم اومد کنارم و در آغوشم گرفت و  دوتایی با هم اشک میریختیم. ننم  در حالی که اشکاش رو با گوشه چارقدش پاک میکرد گفت: (_ برای هفته ی دیگه قرار عقد گذاشتن. ) دیگه تا شب چیزی نگفتم ،همونطور نشسته بودم و اشک میریختم. باورم نمیشد به همین سادگی بخاطر حسادت زن بابام،  عشقم رو از دست دادم و حالا هم قراره به زور شوهرم بدن به مرد همسن اقام. پوران خیلی باهام حرف زد و گفت : (_توران این سرنوشتمونه باید قبول کنی ،همه چیز رو فراموش کن.) تازه با حرفای پوران یاد بهروز  افتادم . دلم میخواست ببینم چی سر اون بنده خدا اومد. باید از پوران میپرسیدم ببینم چیشده رو کردم به پوران و گفتم: (_پوران اقا معلم چی شد؟) پوران آهی کشید و گفت: (_هیچی دیگه فردای همون رو  جمع کرد رفت ،البته میگن تو چند تا روستا اون ور تر توو یه مدرسه درس میده) نفس عمیقی کشیدم . برای بهروز خوشحال بودم که حداقل از کار بیکار نشده . توو دلم دعا کردم کاش یکبار دیگه میدیدمش حداقل . فردای اونروز ننم  خیاط صدا زد که چند دست لباس خیلی قشنگ برام بدوزن . اصلا فکرش رو نمیکردم که اینطوری عروس بشم با یه مرد هم سن اقام . تازه پوران میگفت اون مرد که هنوزم نمیدونستم کیه  با کلی منت اومده من رو بگیره که مثلا ابروی خان بیشتر از این نره. یه روز مونده به عقدم خان تو حیاط بزرگ عمارت داشت با یه نوکر دعوا میکرد و کلی زدتش ،اون نوکر بد بخت رو. نوکر خان همون کریم بود زنش حالش بد شده بود از اقام یه مقدار پول میخواست تا زنش رو ببره شهر دکتر ،قسم میخورد که خان ترو خدا اگه زنم بمیره من چند تا بچه کوچیک دارم بد بخت میشم ،اما اقام محلش نداد و رفت سر قلیونش ،توی ایون عمارت نشست و گفت کریم رو بندازن بیرون . دلم به حالش سوخت ، میدونستم اقام بخاطر مسائل پیش اومده توو این مدت خیلی ناراحته که دق و دلیش رو سر کلفت نوکر بدبخت خالی میکنه. با دیدن شرایط بد کریم فکری به ذهنم رسید. من کلی پول داشتم ،به خودم گفتم من این پولها رو جمع کرده بودم که برای خودم کتاب بخرم حالا که بدردم نمیخوره ،فوری رفتم پولهام رو اوردم و تو یه جوراب کردم . و یواشکی رفتم کنار کریم و فوری انداختم تو کیسه لباساش که داشتن مینداختن بیرون . و برگشتم سمت ایوون عمارت و بلند  جوری که بقیه نوکرا بشنون به عمد گفتم: (_ برو مردک برو چرا اوقات اقام رو تلخ میکنی ،نوکر  رو این قدر پر رو .) کریم فهمید یه چیز انداختم تو کیسه لباسش ،فوری به سمیه گفتم برو به کریم بگو پول گذاشتم براش بره دیگه این طرف ها نیاد تا زنش خوب بشه. سمیه رفت و بهش گفت من از طبقه بالا میدیدمشون ،کریم دستش رو گذاشت رو سینش و اشاره کرد به اسمون. سمیه اومد و دم گوشم  گفت: (_ توران خانوم ،کریم خیلی دعاتون کرد. گفت الهی خوشبخت بشین.) غمگین نگاهی به سمیه انداختم و آه کشیدم و گفتم : (_ دیگه این دعا ها برام اثر نمیکنه ،فردا عقدم میکنن برای یه  مرد هم سن بابام.) سمیه  هم مثل من ناراحت بود . از نگاهی که بهم انداخت این رو فهمیدم  اما چیزی به روم نیاورد ، نفسش رو با صدا بیرون داد و در حالی که به‌ سمت اتاقمون اشاره میکرد  گفت: (_ خانم کم کم اماده بشین امروز میخوایم بریم حموم عروسی.) ای وای توراندخت ، حموم عروسی؟ چه عروسی،چشمام پر از اشک شد و دلم گرفت ،اما به قول پوران این دیگه سرنوشتم بود و باید قبولش میکردم.
611Loading...
25
1403/03/27 💵 دلار_تهران 🇮🇷 58.200 🌕 سکه امامی : 39.950.000 🌕 سکه بهار آزادی : 36.800.000 🌕 نیم سکه : 22.600.000 🌕 ربع سکه : 14.600.000 🌕 سکه گرمی : 6.900.000 🌕 مثقال طلا : 14.547.000 🌕 گرم طلا:   3.358.630 🌕 انس طلا :  2333 @ettelaatmofid
650Loading...
26
آریاییان سرزمین خودرا "ایریوشَیُنِم" یعنی "سرزمين آریايیان" خوانده وبعدها که دارای حکومت و پادشاهی شدند آنرا "ایریانو خشَثرُ" بمعنی "پادشاهی ایرانیان" خواندند وسپس به اختصار به ایران تبدیل شد @ettelaatmofid
741Loading...
27
💥وای فای برای کودکان بیشتر از افراد بالغ مضر است ! ✨جمجمه کوچک آنان بیشتر درمقابل آسیب های چنین انرژی هایی حساس است ومیزان آب مغزشان زیاداست که باعث جذب بیشتر اشعات میشود. @ettelaatmofid
671Loading...
28
#خوشه_ام_یازده_یا_اردک_وحشی یک خوشه باز در صورت فلکی سپر و فاصله شش هزار سال نوری از ما است. این خوشه ستاره ای یکی از غنی ترین و فشرده ترین خوشه های باز است که از حدود دوهزارو‌نهصد ستاره تشکیل شده است. سن این خوشه دویست‌و‌پنجاه‌ میلیون سال تخمین زده شده است.  خوشه اردک وحشی اولین بار در سال هزاروششصدوهشتادویک توسط ستاره شناس آلمانی، گاتفرید کریچ کشف شد.  @ettelaatmofid
570Loading...
29
به این دلایل شیرعسل بنوشید !👌🏻 ▫️مبتلایان به کمردرد صبح ناشتا، شیر تازه کم‌چرب گاو با عسل طبیعی مصرف کنند ▫️شیر و عسل موجب تغییر و افزایش آب منی می‌شود ▫️درخشانی پوست می‌آورد و خشکی پوست را از بین می‌برد ▫️به تقویت استخوان‌های بدن کمک می‌کند ▫️باعث بهتر کار کردن سیستم گوارشی می‌شود @ettelaatmofid
560Loading...
30
اگر مواد غذایی یخ مثل بستنی خوردید و اعصاب دندانتان درد گرفت تنها کافیست زبان را به سقف دهان بزنید تا درد کم شود @ettelaatmofid
601Loading...
31
داستان شب سرگذشت توراندخت قسمت ۱۳ قصه رو برا ننم تعریف کرددم . ننم با ناراحتی  و سرزنش وار گفت: (_ اخه توران تو که میدونی اقات چقدر از اینکه شما با مرد غریبه حرف بزنید بدش میاد ،تازه اگه خودش میدید اینقدر سخت نبود با یه کتک تموم میشد ،اما حالا که نقره دیده واویلاس الان با شیرین حسابی پشتت حرف میزنن ،ابرو برات نمیذارن اخه توران این چه کاری بود ). گریه میکردم ،و خودم رو میزدم و در همون حال میگفتم: (_ننه به خدا نگاه کردم کسی نبود نمیدونم این نقره از کجا فهمید ،الان اقا میاد سراغم ننه) گریم بند نمیومد اما به هر حال مجبور شدم ساکت بشم چون ننم گفت ساکت باش تا اگه اقات اومد متوجه بشیم و زود برم پیشش،ساکت شدم. اما چه ساکت شدنی ، توو دلم غوغا بود و ظاهرا ساکت بودم ولی هنوز اشکام بی صدا جاری بودند . چیزی نگذشت که متوجه شدیم آقام اومده. تا اقام اومد ننم دوید رفت پیشش و قضیه رو براش گفت. اقام با شنیدن اتفاقی که افتاده بود اعصابش خورد شد و تو حیاط کلی ننم رو دعوا کرد و سر ننم فریاد نیزد و میگفت : (_  چرا نتونستی دخترات رو درست تربیت کنی ؟ این بود اون تربیتی که من ازت خواسته بودم و ...) ننم کلی معذرت خواهی کرد و با قربون صدقه و حرف های آرامش بخش سعی میکرد اقام رو اروم کنه که  انگار موفق هم شد و  تونست اقام رو اروم کنه ،اقام اروم شد و رفت اتاق مهمونخونه برای شام. منم که دیدم آقام اروم شده کمی آرامش پیدا کردم و حالم بهتر بود و با پوران به طراحی ننم توو همون اتاقمون نشستیم شام خوردیم تا من جلوی چشم اقام نباشم که آرامشش به هم نخوره  اما خوشی من مثل همیشه دووم نداشت ، چشمتون روز بد نبینه بعد شام ،نمیدونم این شیرین و نقره سر شام به اقام ریز ریز چی گفتن که اقام همون جور از سر سفره ، شام خورده نخورده بلند شد و  اومد اتاق ما و در رو محکم باز کرد که از شدت صربه ای که اقام به در زده بود برای باز شدن ، در صدای خیلی وحشتناکی داد و اومد سمت من که داشتم با پوران شام میخوردم  و  موهای من رو  گرفت توو دستش. اون موقع موهامون بلند بود و ما میبافتیمش،موهای بلندم رو گرفت دور دستش پیچید و کشون کشون ،من رو برد از پله ها پایین و تو حیاط تا میخوردم من و با ترکه چوبی زد اونقدر زد تا خودش از نفس افتاد من هم که اونقدر جیغ و داد کرده بودم و التماس کرده بودم که نزنه که دیگه صدام در نمیومد . خیلی حالم بد بود تموم بدنم میسوخت و درد میکرد تا اینکه  توو همون حال زار و داغون که افتاده بودن روو زمین دیدم اقام رفت سمت اتاق بهروز  . محکم و با عصبانیت در زد و اون بدبخت معلوم بود با سر و صدا بیدار شده و با عجله اماده شده ،سر رو وضعش خیلی نامرتب بود که اومد در رو برای آقام باز کرد ،اقام  بدون اینکه چیزی بگه،  اول یدونه محکم زد تو صورتش و بهروز هاج و واج آقام رو نگاه کرد و دستش رو برد سمت جایی که اقام سیلی زده بود و اروم نوازش کرد که آقام با تشر بهش گفت: ( _من تو رو اوردم خونم تا به بچه هام درس بدی حالا چشم چرونی میکنی رو ناموس من اره ؟ مرتیکه ی بی اصل و نسب چشم چرون؟) وای دیگه بدتر از این نمیشد دلم میخواست اون لحظه زمین دهن باز میکرد و من میرفتم داخلش ،بهروز  از همه جا بی خبر  با مظلومیت گفت : (_خان من چکار کردم که خودم خبر ندارم ؟) خان  با عصبانیت گفت: (_ تو  توو اتاق با دخترم چکار داشتی هان ؟) بهروز با من و من اشاره ای کرد به خودش و   گفت: (_ چی من ؟،کاری نکردم ،خان من فقط بهش درس دادم خان نمیدونید دختر شما خیلی با استعداد ه ...) همین رو که گفت خان یه سیلی دیگه زد بهش و  اجازه نداد حرفش رو ادامه بده و گفت : (_فردا وسایلت رو جمع کن برو،، میدونی اگه اقات یکی از مردای نظام نبود همینجا خونت حلال بود،فردا گم میشی از جلوی چشمم دور میشی.) و با عصبانیت رفت به سمت اتاقش. طفلک بهروز  که دید اقام خیلی عصبانیه ،هیچی نگفت اومد بره داخل اتاق که من رو وسط حیاط با سر و صورت خونی و داغون  دید ، با ناراحتی خواست بیاد طرفم که کوکب که با صدای داد و فریاد اقام ، مثل بقیه خدمه خودش رو به حیاط رسونده بود ، بهروز رو  هولش داد تو اتاق و در رو بست ،یعنی اگه بهروز اومده بود طرفم دیگه اقام نمیذاشت یه لحظه هم زنده بمونم. با تن و بدن زخمی و درد زیاد تو حیاط بودم اما هیچ کس جرعت نمیکرد بیاد و منو ببره ،همه از اقام میترسیدن ،ننم چند بار رفت پیش اقام تا ببینه میتونه راضیش کنه تا من رو ببرن داخل اتاق اما راضی نشد . جای بد ماجرا این بود که نقره و شیرین از ایوون طبقه بالا داشتن من رو مسخره میکردن ،و هی میخندیدن .
690Loading...
32
بیشتر از خودم برا ننم دلم سوخت بنده خدا گناه نکرده بود اما  دلش شکسته بود  ،ننم تا چند ساعت هر کاری کرد اقام از حرفش بر نگشت تا اینکه پوران حسین و محمود رو یاد داد که برن به اقام بگن تا من رو از تو حیاط ببرن. محمود و حسین رفتن پیش اقام و نمیدونم بهش چی گفتن که آقام راضی شد و  پوران و محمود م رنو بلند کردن و بردن تو اتاق کلفت ها ،اونجا کوکب فوری اب گرم اورد و با داروهای گیاهی که درست کرده بود بدنم رو تمیز کرد . حالم خیلی بد بود ،بدنم میلرزید ،اما اونها میگفتن تب داری . حق هم داشتم،  اگر تب نمیکردم جای تعجب داشت. اونهمه کتک خورده بودم و از همه بدتر بهروز رو هم برای هميشه از دست داده بودم. من که به‌ نگاه های یواشکی به بهروز و دیدنش از دور قانع بودم اما حالا با رفتنش،  دیگه همین نگاه های کوتاه به عشقم رو هم نداشتم. چقدر این عشق زود به جدایی ختم شد. اونم بخاطر شیرین و نقره و بد ذاتیشون . خلاصه چند روزی تو تب سوختم تا حالم بهتر شد،تا یک ماه جرات نداشتم از ترس اقام  از تو اتاق کلفت ها بیرون بیام تا اینکه یه روز پوران اومد دنبالم و گفت که کم‌کم میکنه بلند بشم چون  باید برم اتاق ننم. خیلی خوشحال شدم و با خودم  گفتم حتما اقام من رو بخشیده . با کمک پوران بلند شدم و به سمت اتاقمون رفتم. جلو در اتاق ننم که رسیدم دیدم نقره و شیرین دارن میخندن  و من رو نگاه میکنن و زیر گوش هم پچ پچ میکنن. از خنده ی این دو تا حالم بد میشد ،خیلی نامرد بودن که تو کل عمارت آبروم رو بردن. در روزدم و رفتم داخل که دیدم ننم داره گریه میکنه و خودش رو میزنه . ترسیدم و به سمت مادرم رفتم و به دست و پاش افتادم و  با وحشت گفتم : (_ننه چرا این کارها رو میکنی اخه؟ من که ازاد شدم ) ننم دستم و گرفت و با گریه  گفت: (_ الهی که تا اخر عمرت تو همون اتاق میموندی  ننه. کاش تا وقتی که موهات اندازه دندونات سفید شد میموندی همونجا) @ettelaatmofid
640Loading...
33
❗️اگر رژیم لاغری دارید هیچ وعده ی غذایی ای را حذف نکنید. ▫️اگر 10 ساعت غذا نخورید بدن به صورت خودکار روی وضعیت ذخیره انرژی قرار می گیرد. در این حالت سوخت و ساز بدن 40 درصد کم می شود. @ettelaatmofid
710Loading...
34
یزدگرد آخرين شاه ساسانى،طی فرار و عبور از مرو به آسیابانی رسید و شمشیر خود را به او داد تافقط شب آنجا بخوابد ولی موقع خواب آسیابان اورا کشت و جامه زرینش را از تنش در آورد و جسدش در آب انداخت @ettelaatmofid
673Loading...
35
🔸حرف زدن مشابه قرص « فلوکستین » 🔸دانشمندان می‌گویند پرگویی در زنان به هیچ وجه عجیب نیست ! 🔸حرف زدن برای خانم‌ها نوعی "لذت" واقعی است که بر اثر ترشح هورمون "دوپامین" به آنها دست می‌دهد و تاثیراتی دقیقا مانند فلوکستین بر مغز آن‌ها دارد ولی مردها به لحاظ هورمونی، کم حرفی و تنهایی را ترجیح می‌دهند ! @ettelaatmofid
803Loading...
36
خیلی مفيده بخونید... و برای بقیه هم بفرستید🕊📚 👈🏻  بامیه بهترین دارو دیابت است. 👈🏻  گردو ازلخته شدن خون جلوگیری می کند. 👈🏻  هل تقویت کننده قلب بوده وسرماخوردگی رامعالجه می کند. 👈🏻 گشنیز تشنگی رابرطرف می کندوبرای دهان ودندان بسیارمفیداست. 👈🏻 انگور باعث پاکسازی معده و روده میشود 👈🏻  لوبیاچشم بلبلی کم چرب و بدون کلسترول وحاوی سدیم است. 👈🏻  کلم بروکلی،به دلیل داشتن کلیسم فراوان باعث تقویت استخوان ها می شه 👈🏻  گل گاوزبان باعث کاهش تب دربیماری های سرخک،آبله وکهیرمی شود. 👈🏻  نخودفرنگی منبعی از فولیک اسیدو ویتامینB۶است 👈🏻  ویتامینCموجوددرجعفری افزایش جذب آهن می شود. 👈🏻 پونه اشتهاآور بوده وباعث سهولت هضم وبه درمان معده کمک میکند. 👈🏻  کنجدبرای رفع ناراحتی کیسه صفرا مفیداست. 👈🏻  خوردن موزخطرمرگ دراثرسکته مغزی راکاهش می دهد. 👈🏻  انگورخون سازبوده وبه تصفیه خون نیزکمک میکند. 👈🏻 شکلات برای سلامت قلب مفیدبوده ومانع لخته شدن خون می شود. 👈🏻 مصرف زغال اخته باعث کاهش چربی شکمی وکاهش کلسترول می شود. 👈🏻  گوجه فرنگی بدن را دربرابر امراض وبیماری های عفونی حفظ می کند. 👈🏻  اسفناج بهترین دارو برای کسانی که مبتلابه کم خونی هستند. 👈🏻 روغن کنجد برای رفع تنگی نفس،سرفه خشک وزخم ریه مفید است @ettelaatmofid
664Loading...
37
هنرمند این اثر دانش‌آموز کلاس نهم به نام آجونات سیندهو وینایالا از کرالای هندوستان است! آجونات همواره از پدر می‌شنید که درباره همسر خود، مادر آجونات، می‌گوید او خانه دار است، کار نمی‌کند و همواره از این نحوه معرفی مادر حیرت می‌کرد، زیرا هرگز مادرش را بیکار ندیده بود! وی این نقاشی را کشید تا زحمات بی‌پایان مادرش را به هم کلاسی های خود نشان دهد! او نقاشی را به معلم خود نشان داد! معلم هم از این اثر بی‌بدیل حیرت زده شد و نقاشی را به دفتر ایالتی فرستاد و نقاشی وی در آن مرکز  برای جلد سند بودجه جنسیتی سال ۲۰۲۱ انتخاب شد و اکنون از معروف‌ترین و گران‌ترین نقاشی های جهان است که در موزه بزرگ بمبی نگهداری می‌شود! این اثر ساده و تاثیرگذار را تقدیم به تمام زنان خانه‌دار اطراف خود کنید... ‌‌‌‌‌‎‌‎‌ @ettelaatmofid
672Loading...
38
با این حرف محمود و حسین فاتحه خودم رو خوندم . سینی از دستم افتاد ،فهمیدن نقره ،یعنی فهمیدن کل عمارت  . بهروز که  صدای شکستن استکانها رو شنیده بود اومد بیرون از اتاق  و جلو در ما رو دید ،گفت: (_ اینجا چه خبره؟ برای چی اینجا جمع شدین؟) که نقره  همونطور طلبکارانه نگاهی به بهروز انداخت و گفت: (_ به به اقا معلم ،شاگردی مثل توران خیلی خوبه نه؟) من متوجه تیکه و کنایه های نقره میشدم اما اقا معلم خیلی قرص و محکم ایستاد جلوی نقره و خیلی عادی بدون اینکه خودش رو ببازه گفت : (_بله داشتن شاگردی مثل توران باعث افتخار من هستش ،این دختر فوق العاده باهوشه.) وای من داشتم میمردم ، از طرفی از تعریفی که ازم کرده بود داشتم بال در میاوردم اما از طرفی هم بخاطر اینکه همه دیگه میفهمیدن من دارم سواد یاد میگیرم ، حالم خوب نبود . فقط اون لحظه داشتم به اقام و بلایی که سرم میخواست بیاره فکر میکردم . حالا درس خوندنم یه طرف ،اینکه با اقا معلم تو یه اتاق بودم دیگه بدتر . اگر میفهمید زندم نمیذاشت . من اخلاق آقام رو خوب میشناختم. مطمئن بودم تا الان نقره صد تا حرف گذاشته روش و به بقیه گفته که من رفتم توو اتاق بهروز. دیگه باید خودم رو مرده میدیدم  و بهروز رو هم دیگه از دست میدادم ،چون اقام منو زنده نمیذاشت . قطعا با بهروز هم برخورد میکرد. چه فکرهایی این مدت داشتم و چه رویا بافی هایی میکردم و چیشد . آقام نمیداشت دیگه رنگ بهروزرو هم ببینم چه برسه به اینکه خانوم خونه اش باشم. با دلی پر غصه و قلبی پر از درد رفتم به سمت اتاقمون . اصلا نفهمیدم که چطور پله ها رو رفتم بالا چند بار نزدیک بود بخورم زمین ،در رو با شدت باز کردم و خودم رو پرت کردم توو اتاق. پوران داشت فرش میبافت. با دیدن من که اونجور خودم رو پرت کردم داخل ، عصبانی  گفت: (_ چه خبرته توران ، مگه سر اوردی؟) نمیدونستم باید چی بگم و حسابی هول کرده بودم و با من و من گفتم : (_پوران بد بخت شدم ) دیگه اختیار  تن و بدنم  رو نداشتم . داشتم مثل بید میلرزیدم . دیگه نمیتونستم حرف بزنم و همونطور گوشه اتاق نشسته بودم و فقط میلرزیدم . پوران سراسیمه به سمتم اومد و شروع کرد به تکون تکون دادن شونه های من . (_توران ؟ چت شده ؟ ،توران حرف بزن ، خواهرم ) با تکون های پی در پی پوران،  انگار به خودم اومدم و دوباره لب باز کردم : (_پوران ،پوران ،نقره من رو دید ،منه بدبخت رو دید ) پوران که معلوم بود سر از حرفام در نیاورده سری تکون داد و  گفت : (_خب ببینه چیه مگه ؟) اشکام جاری شدند و با ناباوری روو کردم به پوران و گفتم: (_ نه نه ) هق هق نمیذاشت حرف بزنم لرزش بدنم یه طرف اشک چشمام یه طرف قدرت حرف زدن رو ازم گرفته بود، پوران یه سیلی زد تو گوشم تا به خودم بیام . بعد از اینکه یکم اروم شدم گفتم: (_پوران نقره فهمید که من درس میخونم) پوران  بی تفاوت شونه ای بالا انداخت و گفت: (_ خوب بفهمه ،فوقش اقام چند تا میزنه تو گوشت بعدش ننه میره ارومش میکنه ،من فکر کردم  حالا چی شده که داری اینجور خود خوری میکنی) دوباره هق هقم شدت گرفت و گفتم : (_پوران نه اون که بخوره تو سرم ،من رفتم اتاق اقا معلم یه ساعتی با محمود و حسین پیشش بودم که نقره دید...) پوران دودستی زد تو سرش  و منم دیگه چیزی نتونستم بگم . حال پوران هم بهتر از من نبود ، شوکه نگام کرد و با عصبانیت گفت : (_وای توران تو چه غلطی کردی ،الان ،،،،الان نقره کل عمارت رو پر میکنه الان ابرو دیگه برات نمیذاره. توران این چه کاری بود اخه. گفتم ،گفتم بهت تو اخر،، سره،،، این درس خوندن سرت رو به باد میدی، حالا الان چکار کنیم ؟) سری به نشونه ی نمیدونم تکون دادم و گفتم: (_پوران ننه کجاست ،قبل از اینکه کسی به گوش اقام برسونه ننه بره بهش بگه ،اروم اروم بگه تا اقا بفهمه قصه چی بوده ،نقره و شیرین از این قضیه سو استفاده نکنن) پوران نگاهی بهم کرد و چند ثانیه بعد گفت : (_ باشه راست میگی توران بذار ننه رو برم بگم بیاد .) ننه رفته بود پیش زن اقا کریم یکی از کارگرهای عمارت  که حالش بد بود ، تا سر بزنه بهش ،فوری پوران رفت و صداش زد و اومد من رو که توو اون وضع و حال زار  دید ترسید و با رنگی پریده گفت: (_ توران چت شده چیه رنگ به رو نداری ننه؟) زدم تو سرم و گفتم: (_ ننه ،ننه بد بخت شدیم ) ننم ترسید (_ یا امام هشتم ، چی شده ،بگو ببینم ، توران حرف بزن دقم دادی) @ettelaatmofid
762Loading...
39
داستان شب سرگذشت توراندخت قسمت ۱۲ یه سال با خیر رو خوشی گذشت ومن دیگه کامل خوندن و نوشتن رو یاد گرفته بودم . و این مدت عشق بهروز بیشتر و بیشتر توو دلم جا خوش کرده بود و بارها توو دلم دعا میکردم که ای کاش این حسی رو که من به بهروز دارم،  او هم نسبت به من داشته باشه. راستش بخاطر اینکه آقام دوست نداشت با مرد نامحرمی هم کلام بشیم،  من جرات نزدیکی به بهروز رو نداشتم و فقط از دور نگاهش میکردم و از دور عاشقی میکردم. خیلی دوستش داشتم و این مدت هم از محمود و حسین شنیده بودم که زن نداره که البته اگر داشت،  این همه مدت توو روستا پیش ما نمیموند و حداقل یکی دوماه رو به شهر برای ديدن خانوادش نمیرفت. دلخوش بودم به دیدنش و خوشحال بودم از اینکه مجرده. و توو رویاهام خودم رو بارها و بارها کنار بهروز با لباس سفید عروسی میدیدم. اما در حسرت این بودم که بهروز یه روی خوشی بهم نشون بده ببینم اونم به من علاقه داره یا نه ؟ با اینکه زیاد باهاش رو در رو نمیشدم اما از کوچیکترین رفتارش توو ذهنم رویا میبافتم و عشق میکردم . روزها به بهترین شکل می‌گذشتند و من غرق در رویای خودم و بهروز بودم . و سعی میکردم بخاطر این عشق هم که شده درسام رو خوب یاد بگیرم ، اکثر اوقات قایمکی از اقا معلم کتاب میگرفتم و میخوندم. هرچند من با بهروز اصلا حرف نمیزدم راستش خیلی خجالت میکشیدم  هم بخاطر عشقی که توو دلم داشتم و هم اینکه چون با مردی تا حال همکلام نشده بودم خجالت میکشیدم واقعا . تازه خیلی هم میترسیدم اخه اگه اقام یا یکی از ادمهای تو عمارت میفهمید که من با بهروز همکلام شدم  دیگه کارم تموم بود. البته داداش هام میدونستن که من ازش کتاب میگیرم  ،بیشتر موقع ها هم اونها برام کتاب میاوردن فقط وقتی که یه مشکلی داشتم تو درسهام به بهروز  ایرادم رو میگفتم تا اون پشت دیوار بگه و من بشنوم،با سختی زیاد یه سالم تموم شد ،توی درسهای حسین و محمود خیلی کمکشون میکردم و اونها هم چون خیلی کمکشون میکردم به کسی چیزی نمیگفتن . تا اینکه یه روز یه مسئله ریاضی بود هر کاری کردم نفهمیدم. به بهانه چایی بردن تصمیم گرفتم برم اتاقشون تا خودم مشکلم رو با بهروز در میون بذارم. یه سینی چای و یه پیاله نخود چی کشمش ریختم وبردم دم در اتاق . محمود و حسین داخل اتاق بودن. قلبم هم بخاطر دیدار از نزدیک با بهروز و هم بخاطر اینکه مبادا کسی بفهمه،  مثل گنجشک بالا و پایین می‌پرید. با پاهایی لرزون و قلبی مالامال از عشق رفتم و در رو باز گذاشتم که زود بیام بیرون که بهروز بدون اینکه نگاهم کنه  گفت: (_ بیا توو راحت باش،  در رو ببند کسی نمیبینه ) با این حرف بهروز انگار جوون تازه گرفته بودم ، بی معطلی با سینی ای که توی دست داشتم رفتم اون توو و سعی کردم همون طور که سرم پایینه سوالام رو از بهروز بپرسم . چقدر حس خوبی بود توو اتاقی قدم گذاشته بودم که عشقم بهروز توو اون اتاق نفس میکشید و بیشتر ساعات روز و وقتش رو توو اون اتاق می‌میگذروند. وارد که شدم  ازش کلی سوال پرسیدم و تموم چیزهایی که تو این مدت متوجه نشده بودم رو هم  ازش پرسیدم . و از کنارش بودن هم حسابی لذت بردم . با اینکه هیچ حرفی جز درس با هم نمیزدیم و حتی نگاه هم بهم نمیکرد اما خیلی حس خوبی بود که باهاش توو یه اتاق بودم . شاید بگم بهترین روز زندگی من بود . چون هم خوشحال بودم که کنار بهروز هستم و از هوایی که اون تووش نفس میکشه،  منم دادم تنفس میکنم و هم اینکه مشکلاتم رو بهش گفتم و رفع اشکال کردم. اما همیشه میگن اونقدر زیاد از یه چیز خوشحال نشین ونخندین چون عمر خوشیتون کم میشه . برای من هم همینطور بود. وقتی کلاس تموم شد سینی رو برداشتم و   با حالی خوب و دلی شاد اومدم از اتاق بیام بیرون که یه هو نقره اومد جلوم سبز شد . وای خدا دیگه بدتر از این نمیشد . این کجا بود دیگه . دستاش رو به کمرش زد و با نگاه پیروزمندانه ای گفت : (_به به توران خانم چه خبر از کلاس ؟) اما من خودم رو نباختم و قیافه حق به جانبی گرفتم و گفتم: (_ ها چته چرت و پرت میگی ؟) به  سینی ای که توو دستم بود اشاره کردم  و گفتم : (_ کوری سینی رو نمیبینی؟ من براشون چای و نخود،کشمش برده بودم ) نقره با حالت مسخره ای  خندید و گفت : (_توران برو خودت رو سیاه کن من الان یه ساعته اینجام . دروغ نگو،خودم دیدم خیلی وقته اون توو هستی. اون تو با اقا معلم چه خبر بود؟) حسین  که پشت سر من اومده بود بیرون و زبون درازی نقره رو دیده بود گفت: (_ هیچی داشتیم درس میخوندیم ) محمود هم  پشت سرش اومد بیرون و گفت : (_اره درس میخوندیم ،توران هم داشت درس میخوند ،چیه مگه؟)
702Loading...
داستان شب سرگذشت توراندخت قسمت ۱۷ و بعد با عصبانیت به سمت اتاقش رفت . نوچه های آقام  بدن بی جوون من رو برداشتن و انداختن رو اسب و بردن از عمارت بیرون  . چند ساعتی رو اسب بدون حرکت بودم ،با هر تکون اسب تموم بدنم درد میگرفت اما اونقدر بی جوون بودم که حتی صدای ناله هم ازم نمیومد ،تا جایی که نوچه های اقام فکر میکردن من مردم. من رو  یه جایی بیرون از زمینهای اقام انداختن و رفتن. نمیدونم چقدر طول کشید تا اینکه چشمام رو باز کردم و دیدم هوا تاریک شده . بدنم درد داشت ،اومدم بلند بشم دیدم انگار بدنم خشک شده ،اما نه ،من نباید تسلیم میشدم به زور بدن خشک شدم رو جمع کردم و بلند شدم . نشستم  روو زمین و دور و برم رو نگاه کردم ،من کجا بودم ؟ هوا تاریک بود و زیاد دید نداشتم ، فقط کمی نور ماه افتاده بود روو زمین ، سرم رو روو به آسمون گرفتم و با اشکی که از گوشه چشمم سر خورد روی گونه ام  گفتم : (_خدا یا من الان چکار کنم آخه؟) واقعا شرایط سختی داشتم . خدارو التماس میکردم که یه راه نجاتی جلو رووم بذاره . تنها امیدم به خودش بود . یکم که التماس خدارو کردم و اروم شدم ، اشکام رو پاک کردم و شروع کردم توو همون نور کم ماه به نگاه کردن اطرافم . یکم که اطراف رو نگاه کردم یه اتاقک کوچیک دیدم ، به زور و هر طوری که بود  از جام بلند شدم و رفتم سمتش که دیدم اره یه اتاقک کوچیک با گِل و کاه درست شده . با دیدن همچین اتاقکی فهمیدم که  این اتاقک کوچیک سر زمین کشاورزی هستش. آخه مردم  سر هر زمین کشاورزی موقع هایی که میخواستن شب سر زمین باشن  برا خودشون یه اتاقک درست میکردن  و توو اون اتاقک میموندن تا از شر گرگ و حیوون‌ها در امان باشن . خدا رو شکر کردم که یه همچین جایی رو پیدا کردم. با احتیاط وارد شدم ،  داخلش چیز زیادی نبود ،یه پتو و یه زیر انداز بود ،یه تیکه تخته ی بزرگ هم بود که جلو در بود ،اونم قشنگ درست گذاشتم جلوی در تا حیوونی چیزی نتونه بیاد داخل ،اتاقک خیلی کوچیکی بود ،اما بهتر از این بود که شب رو اون بیرون میون  گرگ ها و سگ ها بخوابی. زیر انداز رو انداختم و به خاطر خستگی و کتک هایی که خورده بودم خیلی زود خوابم برد. صبح از تووی سوراخی که بالای سقف اتاقک بود افتاب به چشمم که خورد بلند شدم . باید زود از اتاقک میرفتم بیرون هر لحظه ممکن بود کشاورزا بیان و من  و توو اتاقشون ببینن،فوری اتاق رو همونطور که بود جمع کردم و رفتم بیرون ،لباسام خیلی کثیف شده بودم  اما لباس نداشتم . یکم که راه رفتم خسته شدم کنار کوچه نشستم ،که دیدم چند تا زن دارن رد میشن  که دستشون نون بود ، خیلی گرسنه بودم، بوی نون توو دستشون هم جوری توو فضا پیچیده بود که عقل و هووش رو از سرم می‌برد.   باید ازشون یه تیکه نون  میگرفتم میخوردم. غرورم رو کنار گذاشتم و دیگه برام اهمیت نداشت که یه روزی دختر ارباب بودم . گرسنگی این چيزها سرش نمیشد اخه. حالا خداروشکر اونجا روستای خودمون نبود و احتمالا اون زن ها من رو نمیشناختن چون چهره ی اون ها هم برای من آشنا نبود . به سمت یکیشون رفتم و گفتم: (_ خانم ترو خدا میشه یکم نون به من بدین ‌دو روزه چیزی نخوردم .) زن ها  که فکر کردن من گدا هستم با ترحم بهم نگاه کردن  یه تیکه نون بهم دادن . تشکر کردم و خدا رو شکر کردم و نون رو خوردم. من اونجا  کاری نمیتونستم بکنم که باید راه میافتادم و میرفتم  و از این اطراف دور میشدم تا کسی من رو نشناسه. تا شب مدام به این‌ فکر میکردم که باید چیکار کنم و کجا برم  اما من یه دختر تنها بدون پول و سر پناه چطور باید زندگی میکردم. باز شب شد و من هنوز همونجا نشسته بودم و  مردم توو روستا یه طوری نگاهم میکردن که بلند شدم راه افتادم سمت اتاقکی که شب قبل  تووش خوابیده بودم. آروم آروم رفتم سمتش که ببینم کسی اونجا هست یا نه که خداروشکر کسی نبود . منم رفتم داخل  و باز شب رو اونجا خوابیدم. صبح زود که بیدار شدم سریع مثل روز قبل جمع و جور کردم و  راه افتادم و رفتم تو یه روستای دیگه . تو راه از ضعف هی مینشستم و بعد از کمی استراحت راه میوفتادم و به راهم ادامه میدادم . دیگه با اون سر رو وضع،لباس کثیف و سر رو صورت کثیف همه فکر میکردن ،یه گدای دیوونه ام و کاری به کارم نداشتن. کارم شده بود همین و هر روز از این روستا به اون روستا میرفتم و از مردم رهگذر طلب نون و غذا میکردم و  شب ها هم توو کلبه های سر زمین های کشاورزی که از قبل کشیک میکشیدم کسی داخلش نباشه ، میرفتم و میخوابیدم . و اگر غدایی نونی حتی خشکیده هم توو این کلبه ها پیدا میکردم ، بر می‌داشتم میخوردم .
Mostrar todo...
دو سه  روزی به همین منوال گذشت . یکی از همین روزها که خسته و گرسنه توو کوچه پس کوچه های یکی از روستاها قدم بر می‌داشتم،  متوجه شدم یک نفر داره دنبالم میکنه . اولش اعتنایی نکردم و به راهم ادامه دادم ، اما هر چی میرفتم میدیدم که دست بردار نیست . همینطور که راه میرفتم نزدیک یه خرابه شدم و دیگه کم کم داشت ترس برم می‌داشت که برگشتم سمتش و گفتم : (_ صبر کن ببینم،  تو کی هستی؟ چرا دنبالم اومدی ؟) صورتش رو پوشونده بود . جوابی بهم نداد اما سریع از لباسم گرفت و من رو کشوند تو همون خرابه ای که سر راهم بود . خیلی ترسیدم و داشتم از ترس سکته میکردم. که دستش رو داشت از رو لباسم به بدنم میکشید . ومن گریم گرفته بود اومدم یه لگد بزنم بهش که من رو  لای دوتا پاش نگه داشت و با یه دستش دستام رو گرفت و با دست دیگش داشت بدنم رو دست کاری میکرد و من جیغ میزدم و چون همه توو روستا من رو با سر و وضع آشفته و به هم ریخته دیده بودن و فکر میکردن دیوونه ام  کسی برا کمکم نمیومد. تا اینکه یکدفعه  مرده که صورتش رو پوشونده بود و داشت بهم دست میزد  افتاد روو زمین و پشت سرش یه نفر بود.. افتاد زمین و پشت سرش یه نفر بود. متوجه شدم که یکی از پشت با چوب بهش زده. چشمام خاکی بود و اول ندیدم که اون شخصی که باعث نجات من شده بود کیه که با دستم تمیزشون کردم و با دیدن مردی که پشت سر اون شخص بود و زده بودتش ، لبخند به لبم اومد. اره اون کریم بود ،نوچه اقام . و فرشته ی نجات من. خیلی خوشحال شدم از دیدنش. کریم اومد نزدیکم و با مکث  گفت : (_خانم ؟ توران خانم شما هستین دیگه ؟) من که از دوق دیدن یه آشنا اونجا و در اون وضعیت که نجاتم داده بود لبخند از لبم نمی‌افتاد،  با خوشحالی گفتم : (_ اره ،اره من تورانم) اما خوشحالیم خیلی زود تبدیل به گریه شد و  گریه امونم نداد چیز دیگه ای بگم. کریم ازم خواست بلند بشم و همراهش برم . بی هیچ حرفی دنبال کریم راهی شدم و اون مردی که نقاب داشت رو همونطور بیهوش روو زمین اون خرابه رها کردم . یه گاری تو کوچه بود که کریم با خودش  اورده بود . یه پتو از روو گاری برداشت و پیچید بهم و گفت : (_همراه من بیا توران خانم ، بیا بریم) و بعد  با کریم همراه شدم و راه افتادیم و  من رو برد توو یه خونه ، توی یه لگن بزرگ اهنی اب گرم کرد و من رو برد تو یه اتاقک کنار حیاط و ازم خواست که خودم رو بشورم.  با ریختن اب گرم روی خودم کلی لذت بردم اخه چند روزی بود توی گل و کثافت زندگی میکردم و خیلی کثیف شده بودم. بعد که خودم رو شستم ، یه خانمی اومد و یه دست لباس تمیز برام اورد ،لباس نو یا قیمتی نبود اما مهم این بود که لباس تمیز  و شسته شده بود . لباس ها رو پوشیدم و همراه اون زن رفتم  بیرون از اون اتاقک. کریم اومد پیشم ، من و من میکرد حرف بزنه . اما بالاخره لب باز کرد و گفت : (_خانم جان  راستش من که اومدم و فهمیدم چه اتفاقی براتون افتاده ، گفتم در حد توانم کمکتون کنم اخه شما برام خواهری کردی ) لبخندی زدم و روو به کریم که با شرمندگی جلو رووم ایستاده بود و حرف میزد گفتم: (_ من کاری نکردم اقا کریم) کریم سری تکون داد و گفت : (_نه توران خانم اینجوری نگید ، با اون پولی که بهم دادین تونستم زنم رو نجات بدم ، تونستم ببرمش پیش طبیب و دوا و درمونش کنم. خدا خیرت بده خانم جان  ،زنم نجات پیدا کرد و بچه هام بی مادر نشدن .) از اینکه میدیدم زن کریم زنده اس و حالش خوبه لبخندی روی لبم جون گرفت و زیر لب الهی شکری گفتن که کریم باز ادامه داد : (_خانم راستش من نمیتونم پول بهتون بدم اما میتونم ببرمتون یه جا که کنار یه خانواده تو امنیت زندگی کنید. خواهرم توو روستای کناری زندگی میکنه ، میتونم ببرمتون اونجا توو خونشون زندگی کنید ، اما خانم جسارت نباشه ...) به اینجا که رسید حرفش رو قطع کرد . میدونستم کریم آدم با حجب و حیاییه و حرفی که میخواد بزنه احتمالا براش خیلی سخته ، حس کردم ازم میخواد کاری انجام بدم و گفتنش براش سخته  که سعی کردم کارش رو راحت کنم و  گفتم : (_ راحت باش اقا کریم ، هر چی بگی من انجام میدم. ) کریم سرش رو کج کرد و با حالتی شرمنده گفت : (_ والا خانم جان چطوری بگم ، شما دختر اربابی ، گفتن این حرف به شما سخته اما باید بدونید که اونجا پیش خواهرم باید کار کنید تا خرجتون  رو در بیارین ،خواهرم پیره همه بچه هاش ازدواج کردن و رفتن ، شوهرش هم مرده. @ettelaatmofid
Mostrar todo...
Photo unavailableShow in Telegram
بروزرسانی قیمت ارز و طلا و سکه: 💵 دلار_آمریکا: 58.280 💰 اونس_جهانی 2329  دلار 💰 مظنه:   14.513.000 تومان‌ 💰 گرم_18_عیار 3.‌351.000 تومان 🥇 سکه_بهار :  36.400.000 تومان 🥇 سکه_امامی 39.700.000 تومان 🥇 نیم_سکه: 22.400.000 تومان 🥇 ربع_سکه:  14.400.000 تومان 🥇 سکه_گرمی: 6.900.000 تومان @ettelaatmofid
Mostrar todo...
Photo unavailableShow in Telegram
افرادی که دچار کم خونی هستند از مصرف مواد غذائی ترش دوری نمایند.☝️🏻 @ettelaatmofid
Mostrar todo...
Photo unavailableShow in Telegram
ایران از مجموع 15 کشور اروپایی بزرگ‌تر و 38 برابر کل اروپا ذخایر معدنی و 56 برابر ذخایر نفت و گاز کشف شده دارد ! بانک جهانی پیش بینی کرده ذخایر نفتی ایران 155 سال دوام می‌آورد @ettelaatmofid
Mostrar todo...
#حکایت گویند دویست نفر را سه نفر سرباز لاغر اندام به اسارت گرفته و به صف کرده و می بردند و تعدادی نظاره گر بر این جماعت اسیر می خندیدند و با خود می گفتند : ای بیچاره ها چگونه است این سه نفر نحیف برشما چنین چیره گشته و اینچنین خوار شدید؟ یکی جهاندیده درمیان آنان فریاد زد که ای مردم بر ما نخندید که آن سه نفر با هم هستند و ما دویست نفر تنها! @ettelaatmofid
Mostrar todo...
Photo unavailableShow in Telegram
"اعتبار سخت" نام جالبترین بانک ایتالیا است که درواقع انباری است برای پنیرهای پارمسان بسیار لذیذ که در بیشتر مناطق ايتاليا به عنوان پول رایج قابل معامله هستند! @ettelaatmofid
Mostrar todo...
Photo unavailableShow in Telegram
میوه و سبزیجات بنفش یا آبی مانند آنتی‌اکسیدان قوی عمل می‌کند !👌🏻 ▫️کاهش خطر ابتلاع به سرطان و سکته ▫️کاهش خطر آلزایمر ▫️ضدپیری ▫️تقوت‌کننده حافظه @ettelaatmofid
Mostrar todo...
داستان شب سرگذشت توراندخت قسمت ۱۶ اون زن همون هووم با چشمای سبز زیبا نگاهم میکرد ،عمه یکم برام از شب عروسی گفت و اینکه کمی درد داره و مشکلی نیست ، و هر چی داماد گفت باید  انجام بدم تا درد کمتری بکشم ، عمه تاکید کرد که داماد بلد هست چکار کنه که من درد کمتری بکشم و بهتره به حرفاش گوش بدم .   فقط سری تکون دادم و زیر لب چشمی گفتم . خجالت میکشیدم راجع به این‌ موضوع حرف بزنم با عمه. زینت    هم  بی صدا وناراحت بهم نگاه میکرد بعدش عمه دستش رو گرفت و با هم رفتن بیرون. چقدر دلم به حال زینت میسوخت . حتی بیشتر از خودم . از تمام حرکات و حتی نگاهش ، ناراحتی مشخص بود اونم بدتر از من مجبور بود این شرایط رو بپذیره وقتی اونها رفتن چند دقیقه ای طول کشید تا بالاخره داماد بیاد. اومد در رو که باز کرد چهرش رو دیدم ،یه ان جا خوردم . این ،،،،،این مرد خودش بود ،همون دوست اقام  که تو عروسی عمه با اقام تو حیاط بودن ،من رو که دیدن یه نگاه بدی به من کرد ،ومن خوشم نیومد ، همون که از من پیش اقام همون شب عروسی آقام و شیرین تعریف میکرد. وقتی دید من دارم مات نگاهش میکنم اومد جلو و  لبخند پهنی زد و گفت : (_هان چیه شناختی ؟ آره خودمم  ،یادته وقتی کوچیک بودی توی حیاط عمارت اقات دیدمت ،توراندخت از همون روز دنبال بدست اوردنت بودم ،هر روز بهت فکر میکردم که چطور تو رو مال خودم بکنم ) اون حرف میزد و من از ترس قلبم تند تند میزد . راستس من ازش ترسیده بودم و حرف نمیزدم. اومد کنارم نشست که من خودم رو جمع و جور کردم . یه نگاه همراه با اخمی بهم کرد و گفت : (_چیه چرا خودت رو جمع میکنی تو دیگه زنمی و باید باهام راحت باشی. البته وقتی شنیدم که با اقا معلم داداشات ریختی رو هم خیلی ازت بدم اومد اما وقتی از کلفت نوکرای اقات پرسیدم دیدم نه مثل اینکه زن اقات برات حرف در اورده و تو بیگناهی بازم دلم تو رو خواست ،گفتم خوب این بهترین فرصته که تو رو مال خود کنم.) اون حرف میزد و من با چشم های از حدقه بیرون زده نگاهش میکردم . اسم بهروز دوباره به میون اومده بود . دلم باز هواش رو کرد اما یاد حرف ننم افتادم که باید فراموش کنم هر جی که توو گذشته ام بود . من همینطور که توو فکر بودم دیدم که اون به اندامم اشاره کرد و با خنده ای چندش آور گفت : (_خب دختر محمد خان بلند شو لباسات رو در بیار ببینم چی اون زیر قایم کردی ) از خجالت داشتم اب میشدم ،که دستم و گرفت و بلندم کرد روبه روی خودش نگهم داشت و گفت: (_ لباسات رو در بیار ) اونقدر خجالت زده بودم که حتی سرمم بلند نکردم و با همون سر پایین گفتم: (_ اخه ،خان من ،،من خجالت میکشم.) خان نگاه  پر از هوسی بهم کرد و گفت : (_ببین تو دیگه زنمی ،برای چی خجالت میکشی اخه) وقتی دید هر چی حرف میزنه من حرکتی نمیکنم بلند شد و اومد نزدیکم و چهار قد سفید و حریر روی سرم رو باز کرد ،سرش رو اورد بین موهای بلند و مشکیم و یه نفس عمیق کشید ،موهای بافته شدم رو باز کرد و ریخت دورم و هی ناز و نوازشم میکرد. لباس قشنگ ابی رنگم رو از تنم در اورد. من از خجالت نمیتونستم تو صورتش نگاه کنم ، دامن پر چین و زیبام رو هم در اورد ،شلوارم و که اومد در بیاره  با استرس و خجالت دستش رو گرفتم که دستم رو گرفت و کلی بوسید من رو خوابوند توی رخت خواب تمیز و سفید ی که وسط اتاق  برامون پهن شده بود و شروع کرد به بوسیدن تمام بدنم . من هم از خجالت نمیتونستم کاری کنم مثل چوب دراز کشیده بودم ،تا اینکه لحاف رو انداخت رومون و تمام لباسام رو در اورد و لباسهای خودشم دونه دونه در اورد و هی به بدن لختم دست میکشید تو یه حرکت اومد روم و دیوانه وار من رو میبوسید . من از اون هیکل چاق و قلمبه ای که داشت بدم اومد . اصلا حس خیلی بدی نسبت بهش داشتم ، نمیتونستم به عنوان شوهر بهش نگاه کنم . واقعا هم برای منی که یه دختر دوازده سیزده ساله بودم سخت بود ک یه مرد چهل ساله که همسن و سال پدرم بود رو به عنوان همسر بپذیرم . تمام حرکاتش برام چندش آور بود ، حتی خنده هاش در نظرم زشت بود . تازه از زور سنگینی هیکلش نفسم داشت بند میومد که هی یه چیز رو توی پایین تنم فشار میداد ،درد میکرد اما اتفاقی نمی افتاد تا بعد چند بار که این کار رو کرد. لحاف رو زد کنار و با دیدن مردونگیش که اونقدر تو چشم بود نفسم بند اومد و ترسیدم . از ترس اشکم جاری شد اما اون اصلا به من توجهی نمیکرد دوباره اومد رو بدنم و هی سعی میکرد خودش رو واردم کنه اما هر کاری کرد نتونست . یکدفعه ترسید و  رفت کنار و  با تعجب همراه با ترس گفت: (_ توران تو چرا زن نمیشی؟) بعدش فوری بدون اینکه منتطر جوابی از سمت من باشه  لباس پوشید و رفت بیرون.
Mostrar todo...
من هم تندی لباسم رو پوشیدم . یکم که گذشت عمه با عجله  اومد داخل . خجالت میکشیدم حتی یه عمه هم نگاه کنم ، چون میدونستم برای چی اومده توو اتاق . عمه اومد سمتم و  با نگرانی گفت : (_توران چی شد ،پس چرا داماد دستمال نیاورد ؟) قضیه اینکه خان نتونست باهام باشه رو با کلی خجالت  برای عمه گفتم  . عمه زد روو دستش و  گفت : (_وای حالا آبرومون میره میگن تو با اقا معلم بودی که خون بکارت نداری.) از حرف عمه گریم گرفت و گفتم: (_ اخه عمه ، خان  اصلا نتونست باهام باشه چطوری اقا معلم با من بوده.) عمه نگران گفت : (_باشه بذار برم با زنش حرف بزنم ببینم  چی میشه ) عمه رفت و چند دقیقه بعد با زن خان اومدن داخل زن خان ازم پرسید  چی شده برا اونم تعریف کردم که نگاهی بهم کرد و  گفت: (_ شاید بختت رو بستن ،یا دعا جادوت کردن دختر ) از این اتفاق واقعا کلافه بودم . حوصله هیچکدومشون رو نداشتم . بخصوص که باز هم یاد بهروز من رو انداخته بودند . برای همین دلم میخواست این مسئله زودتر تموم بشه،  بی حوصله گفتم: (_ نمیدونم ) شبونه عمه و زینت  رفتن یه دعا نویس اوردن که دعانویس بعد از باز کردن سر کتاب و به هم زدن چندتا استخون حیوون به هم و خوندن یه چیزهایی زیر لب   گفت: (_ نه دعایی چیزی نداره ) خان کلافه بود ،اعصابش خورد شد و کلی به عمه حرف بار کرد . عمه فقط ساکت بود و حرفی نمیزد درسته عمه سواد داشت و کتاب زیاد خونده بود اما چیزی در مورد این چیزها نمیدونست ،و نتونست جواب خان رو بده . خان  با اخم به عمه نگاهی کرد و  گفت: (_ تو برو عمارت من چند روز با توران  هستم ،اگه درست نشد من میارمش.) تا این  رو که گفت عمه گریه کنون رفت. وای خدای من این چه بختی بود که من داشتم ،از اون ور  اون آبرو ریزی سر قضیه بهروز . و از دست دادنش برای هميشه و حالا هم اینطوری ،وای خدای من ،باید چی کار میکردم ، این وسط فقط زن خان بود که خیلی خوشحال بود . خان اون شب بازم اومد پیشم و کلی سعی کرد تا با من نزدیکی کنه اما بازم نتو نست . اونقدر با مردونگیش به پایین تنم فشار اورده بود که تموم تنم درد گرفته بود و ازش بدم اومده بود ،چند باری که سعی کرد و نشد ، بی توجه به من رفت پیش زنش . و من تا صبح از درد به خودم میپیچیدم ،خیلی تن و بدنم خسته و کوفته بود. هیچکس هم حتی بهم سر نزد ببینه چه حالی دارم . فرداش هم همینطور بود و خان میومد پیشم و همون کارهای شب قبل رو انجام میداد و باز هم هیچ اتفاقی نمی افتاد. خان چون مردونگی و ابهت خودش زیر سوال نره نمیگفت که خودش نتونست کاری کنه . گفتش تو زن نیستی و اجنه و شیطون بختت رو بستن. فرداش باز اومد اینبار سعی کرد با انگشتش من  و زن کنه اما بازم نشد دیگه هر کاری تونست کرد.   زنش هم هی با حرفاش تحریکش میکرد و میگفت : (_این زن نیست و باعث میشه اجنه و شیطونی که توو وجودشه بیاد رو زندگیتون ) با این حرف ها  خان ترسید و من رو پس فرستاد به عمارت آقام  و به اقام هم پیغام فرستاد که دخترت ، دختر نیست. اقام هم وقتی فهمید من رو به چه علت پس فرستادن و حرف های پشت سر خودم و خودش رو که شنید کارد میزدی خونش در نمیومد . اون که از ابرو ریزی قبل و جریان بهروز. الانم که اینطوری ،خوب نمیومدن بگن که اشکال کار از کجاست . مردم  روستای ما و روستای شوهرم همه میگفتن دختره دست خورده بوده برش گردوندن . اونقدر تا من برسم خونه حرف بار اقام کرده بودن که وقتی من رسیدم خونه اقام با ترکه جلو در عمارت ايستاده بود . اصلا نذاشت من برم داخل ،همونجا شروع به زدن من کرد با هر ترکه ای که به بدنم میخورد به بخت بد و نحس خودم لعنت میفرستادم ،وهی التماس اقام میکردم که من رو  نزنه . خب برا اقام خیلی سنگین بود که دخترش رو ،عروس دو روزه رو پس بفرستن ،خیلی سخت بود ،اقام جلو در عمارت اونقدر من رو زد تا دیگه جونی تو تنم نموند . اقام اونقدر عصبانی بود که رگ گردنش متورم شده بود و با عصبانیت سر  نوچه هاش فریاد زد و  گفت: (_ بلندش کنین ببرینش،  بیرون از  زمینام بندازینش، تا این لکه ننگ از رو زندگیم پاک بشه ) و بعد هم روو به همه ی اهل عمارت که توو حیاط و ایوون اومده بودن اما از ترس اقام فقط تماشاگر بودند و جلو نمیومدند  با صدای بلندی که بی شباهت به فریاد زدن نبود گفت : (_ من دیگه دختری به اسم توران ندارم ، این دختر مرده برای من ، هرکسی هم اسمش رو بیاره یا بشنوم راجع بهش حرفی زده رو میفرستم از عمارت بیرون ) @ettelaatmofid
Mostrar todo...