cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

همه چیز خوب

ارتباط با ادمین @ettelaatmofid1

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
424
Suscriptores
+124 horas
-17 días
+1530 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

مي طلبد به چنگ مي آورد. پسرها خسته بودند و رفتند. ناهيد خوابيد. لحاف كرسي را رويش كشيدم كه سرمانخورد. نرم و لطيف بود. نمي دانم چه شد كه هوس كردم با نيمتاج درد دل كنم. گفتم: _خوشا به حالتان یكه خورد _خوشا به حال من؟  _بله. با اين بچه هاي ماشالله دسته گلي كه داريد چشمانش حالت محزوني به خود گرفت و ساكت شد. سپس آهسته چادر از سر برداشت و گفت: _خوب ببين كه افسوس نخوري! تكان خوردم. آبله چه به روز او آورده بود! تمام صورت و گردنش و بنا گوشش جاي سالم نبود. از همه بدترموهايش بود. مي شد آن ها را دانه دانه شمرد. بيچاره به آن ها حنا بسته بود. به اين اميد كه شايد پر پشت تر شود.  حالا خوب مي فهميدم كه چرا منصور از من مي خواست موهايم را ببندم. احساس شرم كردم. حس كردم كه آدم خبيثي هستم. از موهاي بلند و پر پشتم خجالت كشيدم. تحت تاثير شخصيت قوي و مهربان او قرار گرفتم. او را اخلاقا از خود برتر يافتم. قابل احترام يافتم. ناگهان مهرش در دلم نشست. نمي شد فهميد كه در روزگار سلامت زشت بوده يا زيبا! فقط لب هاي درشت و برجسته اش تا حدي از لطمه آبله در امان مانده بود. لبخند نرم و اندوهگيني زد و پرسيد: _باز هم خوش به حالم؟ بي اراده گفتم: _من هم آفت زده هستم. بچه دار نمي شوم. و اشك در چشمانم حلقه زد: _مي دانم ! ساكت شد. آن گاه در حالي كه سر به زيرانداخته بود، آهسته گفت: _آمده ام خواهشي از شما بكنم، نخواهيد مرا از چشم منصور بيندازيد چون من سوگلي نيستم، مخصوصاحالا  كه شما را مي بينم. من بچه دار هستم. راضي نشويد بچه هايم بي پدر شوند. در به درمان نكنيد. فقط همين در عين زشتي، در عين استيصال و درماندگي، در حالي كه التماس مي كرد، چنان شخصيت و وقاري داشت كه شيفته اش شدم. گفتم: _من غلط مي كنم. از اول هم مي دانستم كه شما بچه داريد. اگر هم آقا بخواهند در حق شما كوتاهي كنند، من نمي گذارم. اول مرا بيرون كند، بعد هر چه دلش خواست با شما بكند. از صميم قلب مي گفتم. ريا و تظاهر نبود. حتي در برابر او به خود اجازه نمي دادم شوهرم را منصور خطاب كنم. نميخواستم صميميت بين من و او را احساس كند. نمي خواستم زجر بكشد. گفت: _مبادا يك وقت فكر كنيد من از منصورخواسته ام يك شب در ميان پيش من باشد ها! من همين قدر كه شوهري داشته باشم كه سايه بالاي سرم باشد، همين قدر كه خدا بچه ها را به من داده، همين قدر كه ديگر دشمن شاد نيستم،ديگر توقعي از او ندارم. فقط يك احترام خشك و خالي. فقط اسمش روي من باشد. سايه اش بالاي سر اين بچه هاباشد گفتم: _من راضي نمي شوم خار به پاي بچه هاي شما برود خانم. به پاي هيچ بچه اي. من خودم يك پسر داشتم. و اشك به پهناي صورتم فرو ريخت. به خود گفتم: اي زهر مار. دوباره به زر زر افتادي؟ باز جلوي خودت را نگرفتي؟ دوباره _ولي اين زخم كهنه درمان نمي شد. هيچ وقت درمان نمي شود. دستپاچه شد و گفت: _ ببخشيد ناراحتتان كردم. اول صبحي _شما ناراحتم نكرديد. خودم اين عذاب را براي خودم درست كردم. خودم اين بدبختي را به جان خريدم. روزي نيست كه نگويم عجب غلطي كردم از جا برخاست. سر مرا بوسيد و با لحني صميمي گفت: _خيلي ها دلشان مي خواهد به جاي تو باشند. يكيش خود من و چادر به سر كرد و رفت. تنها كنار كرسي نشستم و از پنجره به بيرون خيره شدم. از بازي سرنوشت حيرت زده بودم. ما سه نفر مثلث مضحك و اندوهباري را تشكيل مي داديم. همه چيز داشتيم و هيچ نداشتيم. نيمتاج فقط بچه مي خواست و اين كه اسم شوهر رويش باشد، سايه مردي بالاي سرش باشد، بقيه اش ديگر براي او مهم نبود. منصور زن جوان و زيبا مي خواست كه جبران چهره آبله زده همسرش را بكند و من كه واي به حالم. شوهر داشتم ونداشتم. فرزند داشتم و نداشتم. حضورم در آن خانه لازم بود و نبودم در زندگي آن ها بي تاثير بود. دو زن بوديم كه هريك مكمل ديگري و ناگزير از تحمل رقيب بوديم. با وجود هم خوشبخت و از حضور يكديگر ناشاد و در رنج بوديم. اين بود تقديري كه براي من رقم خورده بود و اين قسمتي بود كه با قلم من براي منصور و نيمتاج ثبت شده بود. در سرماي زمستان، در گوشه دنجي كه داشتيم، در خانه كوچك ته باغ، ما گرم بوديم و من، با داشتن كلفت و نوكر وباغبان كار چنداني نداشتم كه انجام بدهم. اصلا كاري نداشتم. دري از قسمت شمال به ساختمان خانه من باز مي شد.  قبل از در ايوان بود كه در بهار گل هاي كاغذي و توري و در تابستان گلدان هاي پر گل ياس را جا به جا در آن مي گذاشتند. داخل ساختمان پاگرد كوچكي بود كه من قاليچه اي ميان آن انداخته بودم.... نویسنده : فتانه سید جوادی @ettelaatmofid
Mostrar todo...
داستان شب بامداد خمار قسمت ۶۳ روزي كه نيمتاج با بچه هاي خودش و پسر اشرف از زيارت مشهد بازگشتند، ساعت ده صبح بود. من راحت و آرام در كنار منصور خوابيده بودم سر و صداي رفت و آمد و جيغ و داد بچه ها بيدارمان كرد. منصور از جا پريد و از پشت پنجره بچه ها را ديد. يك روز زودتر آمده بودند. مثل برق لباس پوشيد و در همان حال مرتب مي گفت: _لباس بپوش محبوب. خانم آمد. بايد به ديدنش برويم . از تخت پايين پريدم. دور خودم مي چرخيدم. در گنجه ام را باز و بسته مي كردم تا لباس مناسبي پيدا كنم، سرم راشانه كنم، تا بروم دست و رويم را بشويم. ولي خانم خانم گفتن منصور ديوانه ام مي كرد. اين كه مي گفت بايد به ديدار او برويم آزرده ام مي ساخت. احمق كه نبودم. خوب مي دانستم چه وظيفه اي دارم. پس كاش منصور دست از فرمان دادن برمي داشت و اين قدر دستپاچه ام نمي كرد. با اين همه لبخند مي زدم. حالاداشتم كفش هايم را مي پوشيدم _چشم منصور جان، الان حاضر مي شوم. و در عين حال خشم در درونم مي جوشيد. دلم مي خواست تمام اين زندگي را به آتش بكشم آرايش نكردم. نمي خواستم زياد به خودم برسم. لازم نبود. چه احتياجي به خودنمايي داشتم؟ وقتي كه رقيب ضعف خود را پذيرفته باشد. وقتي كه پيشاپيش باخته است. منصور دوباره گفت : _موهايت را جمع كن محبوب جان. نگذار اين طور آشفته و پريشان باشد . نمي فهميدم. اگر واقعا اين قدر كه مي گويد مرا مي خواهد، چرا اين همه سعي دارد كه دل نيمتاج را به دست آورد؟  دهان گشودم و گفتم : _چشم منصور جان . و به صورتش خنديدم. داشتم با موهايم ور مي رفتم كه كلفت نيمتاج پيغام آورد كه خانم دارند به اين جا تشريف مي آورند. رفته اند آبي به دست و صورتشان بزنند. تا چند دقيقه ديگر به اينجا مي رسند تازه موهايم را بسته بودم كه در باز شد و خانمي با چادر نماز سفيد گلدار وارد شد. از طرز رو گرفتنش فهميدم كه نيمتاج است. فقط چشم هايش بيرون بود و آن چشم ها، گر چه بسيار درشت و كشيده بود، ولي باز هم لطمات آبله بر پلكها پيدا بود _سلام صدايش شاد و خندان بود. سنجاقي كه با عجله بر موهايم زده بودم باز شد و موهايم رها شد. شايد اگر منصور اين قدر تاكيد نكرده بود، سنجاق را محكم تر مي زدم يا به جاي يك سنجاق سه چهار تا مي زدم. گفتم: _آه، من مي خواستم بيايم خدمت شمانگاهش سراپايم را برانداز كرد: _چه فرقي مي كند؟ بعلاوه، شما تازه عروس هستيد. وظيفه من بود در كلامش ذره اي رشك و طعنه كنايه نبود. لحن كلامش خصم را خلع سلاح مي كرد. منصور را فراموش كردم _بفرماييد توي مهمانخانه. خدا مرگم بدهد. بخاري هم كه روشن نيست _نه. نه. مزاحم نمي شوم. ميروم توي اتاق نشيمن. همانجا زير كرسي راحت تر است. _بفرماييد. قدم به چشم . قدش بلندتر از من بود. تقريبا هم قد منصور. زير كرسي نشست. آتش كرسي سرد شده بود. بخاري ديواري راروشن كردم. نگاهش را بر پشتم، بر گيسوانم، بر سراپايم احساس مي كردم. گفتم: _الان خدمت مي رسم. بايد ببخشيد. كلفتم چاي آماده كرده بود و آورد. شيريني و ساير تنقلات را هم آورد. زير چشمي به من و او نگاهي كرد و رفت.  بخاري گرم شد. منصور به سراغ بچه ها رفته بود. دوباره همان ظاهر جدي و عصا قورت داده را به خود گرفته بود.  يك وري روي لحاف نشستم و تعارف كردم: _خيلي خوش آمديد خانم بزرگ. و با به كار بردن اين لقب نشان دادم كه برتري او را قبول دارم. ساكت نگاهم كرد و گفت: _راستي كه خيلي خوشگلی. و بعد بسته اي از زير چادر بيرون كشيد و به دست من دا: _از آب گذشته. سوغات مشهد است . نبات بود و يك عالم زعفران _زحمت كشيديد. دست شما درد نكند. آن گاه يك جعبه كوچك را توي سيني مسي بالاي كرسي گذاشت: _بايد زودتر از اين ها خدمتتان مي رسيدم، براي عرض تبريك. ولي خوب، سفر بودم. اين يك چشم روشني ناقابل است. قبولش كنيد جعبه را باز كردم. يك سينه ريز طلا بود. رشوه بود، اعلام تسليم بود. پيشكش حكمران ضعيف به سلطان فاتح. دلم به حالش سوخت. آهسته و زير لب گفتم: _لازم نبود. واقعا لازم نبود. ناگهان خانه از هياهوي بچه ها پر شد. پسرها، پسر خودش، پسر اشرف خدا بيامرز، هر دو تر و تميز، هر دو يكسان.  هيچ تفاوتي بين اين دو بچه نگذاشته بود. به شك افتادم. برگ برنده در دست كه بود؟ من يا او؟ به خواهش من كلفتش را فرستاد وخواست تا كلفتش ناهيد را بياورد. پسرها را بوسيدم. هر دو در عين شيطنت بسيار مودب بودند . آشکارا خانومی که وظيفه مادري آن ها را به عهده داشت وواقعا شايسته بود. ناهيد را آوردند و در آغوشم نهادند. دلم ضعف رفت. مي خواستم مال من باشد. بچه من باشد. در بغل من غريبي نكرد. فقط خود را به سوي تنقلات روي كرسي مي كشيد و هر چه مي خواست به چنگ مي آورد. از بس شيرين بود، از بس خواستني بود، هر چه از هر كس 
Mostrar todo...
Photo unavailableShow in Telegram
♻️ بروزرسانی قیمت ارز و طلا و سکه: 💵 دلار_آمریکا:   57,480 تومان 💶 یورو_اروپا: 62,800 تومان 💰 اونس_جهانی 2,332 دلار 💰 مظنه:   14,105,000 تومان 💰 گرم_18_عیار 3,255,000  تومان 🥇 سکه_بهار :36,800,000  تومان 🥇 سکه_امامی 39,600,000 تومان 🥇 نیم_سکه: 22,700,000   تومان 🥇 ربع_سکه:  14,800,000 تومان 🥇 سکه_گرمی: 6,700,000 تومان @ettelaatmofid
Mostrar todo...
Photo unavailableShow in Telegram
✍مصرف تن ماهی برای مادران باردار ممنوع مصرف زیاد تن ماهی برای مادران باردار توصیه نمیشود. زیرا سیستم مرکزی وعصبی جنین را که درحال رشداست،تحت تاثیر قرار می دهد. @ettelaatmofid
Mostrar todo...
✅تنَزّلِ شغل کارگران اخراجی بازگشت به کارداده شده ممنوع است 🔹هیأت عمومی دیوان عدالت اداری با صدور رأی وحدت رویه مقرر کرد کارگر اخراجی پس از بازگشت به کار نباید تنزل شغل داده شود. 🔹به گزارش روابط عمومی دیوان عدالت اداری، به دنبال طرح تعارض آراء و درخواست صدور رأی وحدت رویه هیأت عمومی دیوان عدالت اداری با استناد به مواد ۱۴ ، ۱۷ و ۲۹ قانون کار، تنزل شغل کارگران اخراجی بازگشت داده شده به کار را خلاف قانون دانست و با صدور رأی وحدت رویه مقرر کرد، کارفرمایان حق ندارند کارگران اخراجی را پس از بازگشت به کار، در شغل نازل تر از شغل قبلی به کار گیرند. 🔹️گفتنی است در ماده ۲۹ قانون کار آمده است که ” در صورتی که بنا به تشخیص هیأت حل اختلاف، کارفرما موجب تعلیق قرارداد از ناحیه کارگر شناخته شود، کارگر استحقاق دریافت خسارت ناشی از تعلیق را خواهد داشت و کارفرما مکلف است کارگر تعلیقی از کار را به کار سابق وی بازگرداند”. @ettelaatmofid
Mostrar todo...
Photo unavailableShow in Telegram
درحالی که قطعات فولادین برج ایفل تا امروز ۱۲ بار تعویض شده است، بافت خشتی یزد ۸۰۰ سال باد و باران‌ را پشت سرگذاشته و همچنان در کمال اقتدار، سالم است. @ettelaatmofid
Mostrar todo...
Photo unavailableShow in Telegram
‍ ✅ افراد لاغر که قصد دارند چاق شوند اگر به مدت ۲ ماه از انجیر خیسانده در عرق انیسون به صورت ناشتا استفاده کنند،چاق می‌شوند @ettelaatmofid
Mostrar todo...
Photo unavailableShow in Telegram
🔺جزئیات شرایط جدید توقیف خودرو به دلیل تخلف 🔹معاون عملیات پلیس راهور فراجا گفت: انجام دو تخلف رانندگی حادثه ساز به صورت همزمان، موجب توقیف وسیله نقلیه می‌شود. از جمله این تخلفات می‌توان به تجاوز از سرعت مجاز، سبقت غیر مجاز در راه‌های دو طرفه، عبور از چراغ قرمز، حرکت به طور مارپیچ، عبور از محل ممنوع، عدم رعایت حق تقدم، استفاده از تلفن همراه و نقص فنی موثر وسیله نقلیه اشاره کرد./باشگاه خبرنگاران جوان @ettelaatmofid
Mostrar todo...
گر چه تبديل به زني سرد و بي احساس شده بودم، با اين همه مي دانستم كه منصور تنها مردي بود كه مي توانستم وجودش را در كنار خود تحمل كنم. مي خواستم آرامش پيدا كنم. در زندگي خود به دنبال هدفي مي گشتم. خوشحال بودم كه مادر و پدر دلشكسته خود را راضي مي كنم و با چشم عقل مي ديدم كه بهتر از منصوربرايم متصور نيست. اين دفعه مي خواستم با عقل و منطق تصميم بگيرم. با نظر پدر و مادرم. از من مي خواستند كه بقيه عمر خانم كوچك باشم. چاره ديگري نبود، هرچه بود بهتر از تنهايي بود. اين تجربه را به بهايي گزاف به چنگ آورده بودم. براي منصور پيغام فرستادم: _زنت مي شوم  سه دانگ از باغ شميران را پشت قباله ام انداخت. ولي هيهات. كسي از جشن عروسي حرفي نزد. نمي شد جشن گرفت. به خاطر نيمتاج دلش مي سوخت. اين ديگر فوق طاقت او بود. يك شب عمو و زن عمو،خواهرها و برادرها، دخترعموها وپسرعموها با همسران با بچه هايشان، و خاله جان و عمه جان به تنهايي به منزل ما آمدند. مثل يك مهماني. خودم هم به همراه دايه پذيرايي مي كردم. نشستيم و گفتيم و خنديديم. چاي و شيريني خورديم و آقا آمد و ما را عقد كرد. بازآرزوي جشن عروسي به دلم ماندمنصور مرا به باغ شميران، به خانه خودش برد. ساختمان مفصل باغ در قسمت شمال به نيمتاج و بچه هايش تعلق داشت. مرا به قسمت جنوبي برد. ساختمان نوساز نقلي با دو سه اتاق كه از ساختمان شمالي حدود صد متر فاصله داشت. اين فاصله با يك حوض پرآب، درخت هاي ميوه و چند باغچه در جلوي ساختمان شمالي و يك باغچه در مقابل ساختمان جنوبي، پر شده بود. ساختمان جنوبي را براي اشرف خانم ساخته بودند. آن جا خانه من شد نيمتاج خانه نبود. با بچه هايش يك ماه به زيارت رفته بود. به مشهد رفته بود مي دانستم چرا. خانه را براي ما گذاشته بود. مي دانستم امشب كه دل منصور شاد است، در دل نيمتاج چه غوغايي برپاست در خانه كوچكم چيزي كم و كسر نبود. يا پدرم جهاز داده بود و يا منصور تهيه كرده بود. با خانه قبلي ام زمين تاآسمان تفاوت داشت. منصور مهربان بود. دلباخته من بود. شوريده حالي او گذشته خودم را به يادم مي آورد. به او محبت داشتم. دلم برايش مي سوخت ولي نسبت به او سرد و بي تفاوت بودم و مي كوشيدم به اين راز پي نبرد رختخواب هاي ساتن را روي تخت خواب فنري كه پايه و ميله هاي برنزي داشت انداخته بودند. كنار پنجره ايستاده بودم و به ساختمان نيمتاج نگاه مي كردم. قسمت اصلي اين خانه آن ساختمان بود. منصور لب تخت نشسته بود و تماشايم مي كرد _مي داني محبوبه، فقط موهاي پريشانت كه روي شانه ات ريخته نيست كه دل مرا مي برد. فقط صورتت نيست كه اين قدر زيباست. انگار مست و مخمور شده اي، صوفي من شده اي خنديدم و گفت:م _وقتي در جمع هستي اين همه شوريده نيستي. سرد و عبوس هستي. هيچ كس باور نمي كند كه منصور از اين حرف ها هم بلد باشد. روز چهارشنبه سوري يادت مي آيد؟ آن قدر خشك و جدي و بد اخلاق بودي كه دلم ميخواست بپرسم در چه فكري هستي! چرا از همه عالم و مافيها فارغي؟ چه تصوراتي تو را سرگرم كرده كه از زندگي و شركت در شادي ديگران غافل مانده اي گفت: _راستي؟ مي خواستي بداني؟ همان موقع كه از روي آتش مي پريدي، كه موهايت پريشان و صورتت سرخ شده بود، همان موقع كه اعتنايي به من نداشتي، نگاهت مي كردم و در نظرم مصداق مجسم اين شعر بودي زلف آشفته و خوي كرده و خندان لب و مست پيرهن چاك و غلخوان و صراحي در دست .و مي دانستم مرا در ته دلت مي خواهي كه شايد خودت هنوز نمي دانستي  با ناز خنديدم: _چه حرف ها؟ من آن شب اصلا به فكر تو نبودم  _پس چرا به من اعتنا نمي كردي؟ چرا همه را كشيدي كه از روي آتش بپرند به جز من؟ چرا خجسته و نزهت سر به سر من مي گذاشتند ولي تو مرا نديده مي گرفتي؟ اگر به ديگرانش بود ميلي سبوي من چرا بشكست ليلي؟ لبخند مي زد و آرام صحبت مي كرد. صدايش محكم و مردانه و در عين پختگي تسكين بخش بود دلم مي خواست او حرف بزند و من گوش كنم. او، با آن لحن آرام و ملايم، شعر حافظ بخواند و من بشنوم. دلم ميخواست آتش در بخاري ديواري هرگز خاموش نشود. سخنانش مهربان و ملایم بود و از معلومات عميق و غناي فرهنگي او حكايت مي كرد. روح خسته من كه تشنه محبت و در جست و جوي نوازش بود، با گفتار شيرين او . با گفتار شیرین او آرامش مي يافت. نگاه عميق و نوازشگرش مانند مرهمي زخم هاي دل مرا شفا مي بخشيد. مي دانستم كه مي توانم به او متكي باشم. مي دانستم كه حمايتم خواهد كرد. مردي بود كه براي همسر خويش احترام قائل مي شد برايم تار مي زد تنها براي من و براي دل خودش. روزهاي زندگي، آرام و بي شتاب، مثل جويباري كه در سراشيب مي لغزد، مي گذشت. چراغ خانه نيمتاج فقط يك ماه خاموش بود . نویسنده : فتانه سید جوادی @ettelaatmofid
Mostrar todo...
داستان شب بامداد خمار قسمت ۶۲ منصور حرف خودرا قطع كرد. لبخند زنان سخنش را تكميل كردم: _ بچه دار هم نمي شود. هان؟ همين را گفت؟ نگفت اگر يك دختر جوان بچه سال بگيري پس فردا كه شكمش آمد بالا باز زنت ازچشمت مي افتد؟ همين را نگفت؟ _بله. همين را گفت. گفت آدمي مثل تو تيشه به ريشه او نمي زند. بچه هاي مرا از چشمت نمي اندازد تا بچه هاي خودش را عزيز كند. گفت من بايد عاقبت يك روز زن بگيرم و تو از هر حيث براي من مناسب هستي. راست مي گويد محبوبه. تو فقط احترام نيمتاج را نگه دار. بگذار او خانم خانه باشد، بگذار دل او به خانم بزرگ بودن خوش باشد. صاحب دل من تو هستي رنجيده خاطر گفتم: _حقش اين بود كه اول با آقا جانم صحبت مي كردي كه باز هم مرا سنگ روي يخ كني؟ كه باز بگويي نمي خواهم؟ پانزده سالت كه بود ياغي بودي. خودسر بودي.  حالا بايد با آقا جانت صحبت كنم؟ ديگر گوش به حرفت نمي دهم. من تو را مي خواهم محبوبه. تو فقط نيمتاج راقبول داشته باش. بقيه اش با من! _من كه هنوز بله نگفته ام كه تو شرط و بيع مي كني؟ _مي گويي بايد بگويي خوب فكرهايت را بكن سرم را بالا گرفتم. مثل آن وقت ها كه توي باغ عمو جان بوديم و با غضب گفتم: _سركوفتم مي زني؟ پانزده سالگي مرا به رخم مي كشي؟ آقا جانم به من سركوفت نزده، تو چه حقي داري؟ من بچه دار نمي شوم. خيلي از اين موضوع خوشحال هستي؟ مرا به خاطر روحم نمي خواهي، مي خواهي زشتي نيمتاج راجبران كنم، براي اينكه او اصل باشد و من بدل . خوب مي دانستم كه نبايد اين طور صحبت كنم. مي دانستم كه بدجوري صدايم را سرم انداخته ام. مثل مادر رحيم فرياد مي كشيدم. سخنان نيشدار بر لب مي رانم. ولي دست خودم نبود. اعصاب خرد و متشنجي داشتم. با اين همه فقط خشم نبود كه مرا به خروش مي آورد. فقط تاسف و اندوه نبود. گرچه از بلايي كه بر سر خود آورده بودم رنج مي كشيدم و به فغان آمده بودم. از اين كه خود را ناقص كرده بودم. از اين كه ديگر بچه دار نمي شدم. از اين كه خداوند مجازاتم مي كرد عاصي شده بودم. ولي تنها اين نبود. من در اين شش هفت ساله در مجاورت رحيم نجار  درس خود را خوب آموخته بودم. يك شاگرد ساعي بودم. درس پرخاشگري، ستيزه جويي، بي حيايي را از بر شده بودم. به آساني از كوره در مي رفتم و متانت و آرامش و كف نفس سابقم را از دست داده بودم. من هم مانند شوهرسابقم از خصوصيات مثبت اخلاقي تهي شده بودم. تا حد او تنزل كرده بودم. چشمم را مي بستم و دهانم را ميگشودم. منصور شگفت زده چشم در چشم من داشت. انگار اين رفتار و گفتار را از من باور نداشت. ديدم در چشمانش برق اندوه درخشيد. ديدم كه چانه اش كه به چانه خودم شباهت داشت از غصثه لرزيد. همچنان كه چانه من از غضب ميلرزيد. خيره به من نگاه كرد و بعد آرام، خيلي آرام گفت: _اگر دلت مي خواهد اين طور حساب كن  ناگهان دلم مي خواست كه بار ديگر از من تقاضا كند. نكرد و گفت : _فكرهايت را بكن و رفت مادرم خوشحال بود. پدرم خوشحال بود. عمو و زن عمو خوشحال بودند. نمي دانستم چه كنم. در دلم به دنبال عشق منصور مي گشتم كه وجود نداشت. حتي محبتي و كششي هم در كار نبود. آخر ديگر اصلا دلي در كار نبود. سردسرد. سنگ سنگ. روزي صد بار مي گفتم مي روم و مي گويم نه، نمي خواهم. اين چه گناه بي لذتي است؟ من كه اورا نمي خواهم چرا دل نيمتاج را بشكنم؟ چرا عذابش بدهم؟ ولي نگاه مشتاق مادرم را مي ديدم. چشمان آرزومندپدرم را مي ديدم. سكوت پر التماس و درخواست آن ها مرا ناگزير مي كرد. نمي خواستم دوباره آن ها را ناراحت كنم. هر وقت صحبت از منصور مي شد چشمان مادرم برق مي زد. پدرم لبخند مي زد. مي دانستم آقا جان از مادرم خواسته كه در اين باره با من صحبتي نكند. مرا تحت فشار نگذارد. پدرم پخته تر از آن بود كه مرا مجبور به ازدواجي اجباري كند. از شكست دوباره من بيم داشت. از روحيه شكننده من مي ترسيد. ولي من خوب مي دانستم كه دير يازود بايد ازدواج كنم. ولي با كه؟ مسلما ديگر شانس چنداني براي ازدواج من وجود نداشت. هيچ مرد جواني حاضر به ازدواج با بيوه زني كه بچه دار هم نمي شد نبود. همه اين ها نه تنها به دليل آن بود كه من به رحيم بله گفته بودم، بلكه به اين دليل نيز بود كه با رقيه با جنوب شهر رفتم و قسمتي از وجود خود را جدا كردم و به دور افكندم. با يك پر مرغ هماي سعادت را در درون خود كشتم. خوب مي دانستم كه ديگر چنان عشق ديوانه واري وجودم را به آتش نخواهد كشيد و اميدوار بودم كه آن نفرت سنگين و تلخ را نيز هرگز دوباره تجربه نكنم حالا كه آنچه را شوريده و مستانه مي خواستم به چنگ آورده و آنچه را وحشتزده و سرخورده از آن روي گردان بودم پشت سر نهاده بودم، مي دانستم كه تنها راه نجات من از اين زندگي يكنواخت، از تكرار بيدار شدن در صبح وخوابيدن در شب، از بيكار بودن در طول روز و گريستن در نيمه هاي شب، از احساس پوچي و از آرزوي مرگ، ازدواجي مجدد .
Mostrar todo...