Butcher and Blackbird
ژانر: کمدی، دارک رومنس سلون و روئن تو کاری که انجام میدن عالیان: به قتل رسوندن قاتلهای سریالی. لینک ناشناس: https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-81191-dFYVPzJ
Show more670
Subscribers
No data24 hours
+27 days
+530 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
بانشی کوچولوی بیست و چند ساله با موهای تیره جیغ می کشه: «تو دیگه کدوم خری هستی؟» و در حالی که با عصای زیر بغلش تند تند من رو می زنه، جلوی دیدم رو می گیره. من یکی از عصاها رو از دستش بیرون میکشم و دومی می چرخه و محکم روی چوب فرود میاد، اما اون شیطان کوچولو موفق میشه خودش رو سر پا نگه داره.
میخوام با عصای توی دستم بهش ضربهای بزنم تا به عقب هلش بدم که یه چاقوی شکاری از پشتش بیرون میکشه، چاقویی که تیغهاش تقریباً به اندازه بازوشه. «پرسیدم تو دیگه کدوم خری هستی؟»
«من؟ تو خودت-»
اون میغره: «تو با صورتش اینکار رو کردی؟» و نوک چاقو رو بین من و سلون، که حالا دست سالمش رو به نشونه ی تسلیم بالا گرفته و کنارم ایستاده، تکون می ده. «تو این کار رو باهاش کردی نه؟»
«نه، یا مسیح –»
«منم رو صورت تو خط میندازم-»
سلون میگه: «نظرت چیه که همهمون چند تا نفس عمیق بکشیم تا آروم شیم؟ فکر کنم یه سوء تفاهم ساده پیش اومده.» و یه قدم کوچیک به بانشی کوچولو نزدیک میشه. «اسمت چیه؟»
چشمهای تیره بانشی به سمت سلون میره و قفل چشمهاش میشه. «رز.»
«رز. باحاله، باشه. خب. من سلونم.»
رز میگه: «تو شبیه کسایی هستی که یه بالی تو کوچه دلقکها با لگد تو صورتش خوابونده.»
سلون پلک می زنه. دهنش باز میشه، بعد بسته میشه و دوباره باز میشه. «من... راستش واقعا نمی دونم این یعنی چی. اما اون این کار رو نکرده، قسم می خورم.»
رز پوزخند میزنه. «آره تو که راست میگی.» و دقیقا مثل سلون چشم غره میره. بعد بزرگ بهم نزدیک میشه اما وقتی گچ پاش رو روی زمین میکوبه، چهرهاش تو هم میره. «اون نمیخواست ولی پاش خورد بهت، آره؟ فقط یه لمس عاشقانه بود که محکم شد؟ نیازی به محافظت از این حروم لقمه نیست، عزیزم. من تخمهاش رو برات میبرم.» رز نوک چاقوش رو به سمت من میگیره. سعی میکنم با انتهای عصا اون از دستش بندازم، اما اون سریع از ضربهام جا خالی میده و اینجاست که سلون خودش رو بین ما میندازه.
سلون میگه: «نه ببین. واقعا. لوگوی کارهارت رو اینجا میبینی؟» و لبه کلاهش را بالا میزنه تا به دایرهای که روی پیشونیش نقش بسته اشاره کنه. بعد دستش رو پشت سرش میبره و پاهای من رو نشون میده. «اون بیشتر کانورس میپوشه.»
«پس اون مادرقحبهای که با صورتت این کار رو کرده کجاست؟»
«مرده.»
«بعد این مرتیکه بیریخت عصا دزد کیه؟»
سلون دوباره به من اشاره میکنه و میگه: «اون روئنه.» رز چشمهاش رو ریز می کنه جوری که انگار این اطلاعات براش کافی نیست. «اون دو- دو... پسره. یه پسر. یه پسرِ مرد. که من… باهاشم. باهاش اینجام.»
وقتی صورت رز تو هم میره، خنده ام می گیره. تکرار می کنم: «پسرِ مرد. خیلی هم طبیعیه، بلکبرد.»
سلون در حالی که از بالای شونهاش به من نگاه میکنه، با صدای آرومی بهم میپره: «خفه شو!» و انگار مطمئن نیست که باید بگه من برادر فیونم یا نه. در جواب ابروهام رو بالا میندازم و لبهام رو بهم فشار میدم. «نمیخوای قبل از اینکه چاقو بخورم کمک برسونی؟»
سرم رو تکون می دم. «پسرِ مرد خفه میشه. همونجوری که خودت خواستی.»
سلون نالهای می کنه، و جوری چشمهاش رو میچرخونه که به چشم غره قبلی رز میگه زکی. و قسم می خورم که قبل از اینکه به سمت زنی برگرده که یه چاقو تو صورتش گرفته، نگاهش رو تو اتاق میچرخونه. «ببین، من به کمک یه دکتر نیاز دارم، این واضحه. فیون دکتره، درسته؟ خب ظاهرا برادر این عصا دزد بیریختم هست.»
نگاه مشکوک رز بین ما می چرخه، مدت طولانی فکر میکنه و بعد تلفنی از جیبش بیرون میآره، اما چاقوش رو همچنان به سمت ما نشانه میره و نگاهش رو فقط همنقدر ازمون می گیره که با مخاطبش تماس برقرار کنه. وقتی تلفن رو روی گوشش فشار می ده، صدای زنگ خوردن ضعیفی رو می شنوم، بعد هم صدای سلام برادرم رو.
رز با حرص میگه: «یه داف کتک خورده با یه مرد قد بلند که ادعا می کنه برادرته اینجاست. اون عصای من رو دزدیده.» و وقتی فیون تو پسزمینه جواب میده، ساکت میشه و بعد چشمهاش مثل لیزر به من خیره میشن. اون چونه اش رو به سمتم تکون می ده. «فیون میگه اسم مستعار دوران بچگیت رو برای تایید بگی.»
وقتی نگاهم به سمت سلون میره، رنگم می پره. سرم رد تکون می دم. «نه.»
به نظر می رسه جوابم دختره وحشی رو خوشحال می کنه، لبخندی که رز داره میزنه از ته دله. «عالی شد. پس با چاقو تخمهات رو میبرم.»
*بانشی: شبحی که خیلی جیغ میکشه و صداش گوشخراشه*
#پارت_۸۰
❤ 22🤣 5
به وضوح می تونم شکل یه قلب رو اطراف نوک برجسته و دو تا توپ فلزی کوچیک رو هر طرفش تشخیص بدم.
اولین باری که ما همدیگه دیدیم همچین چیزی اینجا نبود. مطمئنم. این رو می دونم چون از لحظه خروجش از حمام خونه آلبرت بریسکو مونولوگ درونیم هر دو دقیقه با کلمات «سوتین نداره» نقطه گذاری می شد.
فکر کنم دست هام از حرکت ایستاده ان. واقعا نمی تونم مطمئن باشم. فقط به اون قلب کوچیک خیره می شدم و دهنم خشک شده و دیکم حالا مثل سنگ سفته.
رد شدن ناگهانی ماشینی از کنارمان طلسم را می شکند، و سلون عینک آفتابی را با فشار مچش باز می کند.
می پرسه: «چیزی چشمت رو گرفته، پسر خوشگله؟»
اون لب ها. اون چال گونه. اون پوزخند لعنتی. سلون چشمکی میزنه و بعد عینک آفتابی رو روی چشمهای فندقیاش میکشه که پشت لنزهای آینهای ناپدید میشن. درحالی که من هنوز خشکم زده دستش رو پایین میاره و پیراهنش رو انقدر پایین میکشه که سوتینش رو بپوشونه، و بعد به سمت پمپ بنزین میره.
لعنتی!
قراره از تنبیه کردنش خیلی لذت ببرم.
ده دقیقه بعد که اون برمی گرده، من هنوز شق کرده اینجا نشسته ام و غرق تصور اینم که چجوری قراره انقدر شکنجهاش کنم که همه چیز رو در مورد اینکه داستان پیرسینگ کردن نوک سینهاش چیه رو بهم بگه. با اون پوزخند محوی که هنوز روی صورتش نشسته، دیگه امیدی ندارم که دیکم آروم بگیره.
وقتی عینک آفتابیش رو برمی داره و روی صندلی مسافر می شینه می پرسه: «تو خوبی؟» درحالی که کمربند ایمنی رو روی بدنش می کشه، چشمهاش به سمت چشمهای من می چرخه.
«عالیام. خیلی عالی.»
«مطمئنی؟ میخوای یه کم من رانندگی کنم؟ تو یکم... حواس پرت به نظر می رسی. نمی خوام یوقت یه چیزی براق توجهت رو جلب کنه و از جاده خارج شی.»
در حالی که سوییچ رو می چرخونم و برای حرکت آماده میشم، بهش چشم غره میرم. «مسیح بهم کمک کنه. بذار فقط دو ساعت بعدی رو زنده بمونم، بعدش باید باهم صحبت کنیم.»
و احساس می کنم این کاریه که به سختی موفق به انجامش می شم. زنده موندن.
به محض اینکه به خونه فیون میرسیم، آماده سر کشیدن یه نوشیدنی الکلی سنگینم. هنوز ظهر نشده و وقتی پارک میکنیم به برادرم پیام میدم، اما اون جواب نمیده، پس با این فرض که غرق تمرین تو خونهست بیخیال میشم و برای کمک کردن به سلون ماشین رو دور میزنم. کبودیهاش تیره شده و اون خسته به نظر میرسه، که حدس میزنم تعجبآور نیست، اما وقتی بهش کمک میکنم از ماشین بیرون بیاد و از پلههای خونه سفید و قرمز فیون بالا بره، هر دردی رد به جون میخره و شکایتی نمیکنه.
زنگ در رو می زنم.
صبر میکنیم.
سه ضربه به در می زنم.
و بیشتر صبر می کنیم.
زمزمه می کنم: «فیون لعنتی. احتمالاً داره باصدای بلند و با هدفون متالیکا گوش میده و همزمان هیجده هزارمین بارفیکسش رو میزنه.»
اسلون نگاهی به من میندازه، به درد توی چهرهاش حالا نگرانی هم اضافه شده. من تمام تلاشم رو می کنم تا قبل از اینکه شقیقهاش رو ببوسم، لبخندی آروم کننده بهش بزنم.
میگم: «اون می دونه که ما داریم می آیم. پس همه چیز خوبه. باور کن ناامیدمون نمی کنه.» و دستم رو دور دستگیره حلقه می کنم.
بازه.
چشمهام رو می چرخونم، فیون کین باید بیشتر از بقیه حواسش رو جمع کنه ولی انگار این اتظار زیادیه. «با اینکه مرد باهوشیه، گاهی اوقات یه احمق به تمام معنا میشه.»
وقتی وارد خونه می شم خونه ساکته. و این واقعا عجیبه. لاکلن گفته فیون تو اوج دوران «تماشای فیلمهای کمدی از شبکه هال مارک حتی وقتی داره کار میکنه» ست. حتی یه پتو هم روی مبل افتاده.
بیشتر وارد پذیرایی میشیم، و من شروع به حرکت به سمت آشپزخونه می کنم، جایی که می تونم در پشتی رو به حیاط خلوت رو ببینم. و تو خونه ی ساکت فریاد می زنم: «مغز فندوقی؟ یللی تللی بسه.»
چیزی روی جمجمهام میشکنه. و جلوی چشم هام ستاره میبینم.
«این رو بخور، حرومزاده!»
صدای جیغ یه زن میاد و بعد ضربه دوم دقیقا روی همون دستم که گذاشتمش روی سرم. درنتیجه موفق می شوم اسلحه اش رو ازش بگیرم و اون رو از چنگش در بیارم. سلون پشت سرم داد می زنه «چی شده؟» من حالی که با یه دست اسلحه رو می گیرم سعی می کنم با دست دیگهام سلون رو پشت سرم نگه دارم، فقط با این تفاوت که اسلحه ای که تو دستمه واقعاً یه اسلحه نیست... یه عصای زیر بغله...؟
#پارت_۷۹
❤ 12👍 3
میپیچم تو یه پمپ بنزین و ماشین رو دور از فضای اصلی پارک میکنم تا احتمال دیده شدن اون کمتر باشه و قبل از برگشتن به سمت سلون ماشین رو خاموش میکنم. «محض اینکه چیزی پیش بیاد، سوییچ ماشین رو پیشت میذارم.»
نگاه سلون به سمت داشبورد میره و وقتی دوباره روی من برمیگرده، نگاه توی چشماش که هنوز ورم کرده و قرمزن، نرم شده. «باشه.»
«زود برمیگردم.»
اون سر تکون میده و منم در جواب سر تکون میدم. سعی میکنم تا جای ممکن زمان کمتری تو پمپ بنزین بگذرونم و آب و نوشیدنی غیرالکلی و همه جور خوراکی و چندتا چیز که امیدوارم کاری کنن سلون کمی احساس راحتی کنه رو تند تند جمع می کنم و میخرم. وقتی برمیگردم و میبینم ماشین همونجاییه که رهاش کردم عمیقا خوشحال و شوکه میشم. سلون از آینه جلو تک تک قدم هام رو نگاه میکنه که دارم بهش نزدیک میشم و وقتی در سمت مسافر رو باز میکنم لبخند و نفس عمیقی که میکشه از چشمم دور نمیمونه.
میگم: «حدس زدم این اندازهات باشه.» و قبل از اینکه آن را به او بدهم، برچسب قیمت از روی کلاه خاکستری جدا میکنم. نوشتهای با خط شکسته جلوی کلاه میگه: «به نظر من مزخرف میآد.»
سلون جواب میده: «چه دقیق.» و اون رد روی سرش میذاره و عینک ارزون قیمتی که بهش میدهم رو تو دست سالمش نگه میداره.
«کار بعدی که باید بکنی احتمالاً به شدت دردناک باشه.» پیراهنی دکمه دار رو از کیفم بیرون می آرم و اون آه سنگینی می کشه و به پارچه چروک خورده اخم می کنه. «وقتی برسیم خونه فیون میبریمش و از تنت درش میاریم.»
سلون اصلا بحثی نمی کنه، فقط نگاهی به بازوی آسیب دیده اش می اندازه که سست و بی فایده روی پتو افتاده، و بعد سر تکون میده.
اول کیسه یخ ذوب شده رو از زیر بند سوتینش برمی دارم و شاهد بسته شدن چشماشم و میبینم که لب پایینش بین دندون هاش می لغزه. وقتی دست زخمیاش رو میگیرم و آستین رو از کنار مچش عبور میدم، نالهای دردناکی از بین لباش بیردن میاد، و گردنش و گونههاش سرخ میشه. به کارم ادامه میدم، حتی با اینکه میدونم دارم باعث دردش میشم چون میخوام بهش کمک کنم پیراهن لعنتی رو بپوشه. سعی میکنم این فکر که همه اینها، این مسابقه احمقانه، شونهی شکستهاش، صورت کتک خوردهاش، تقصیر منه رو دور بندازم. اما این کار رو میکنم فقط چون اون بهم نیاز داره و تنها چیزی که الان مهمه اینه که بهش کمک برسونم.
به محض اینکه پیراهنش رو روی شونه زخمیش می کشم، کار آسون تر می شه. اون میتونه بدنش رد به اندازهای بچرخونه که بازوی دیگهاش رو بدون دردسر زیادی وارد لباس کنه، و بعد من خمیده جلو میرم تا دکمههای لباس رو براش ببندم.
در حالی که من بستن اولین دکمه رو شروع می کنم، اون با نفس های تند زمزمه می کنه: «ممنون.» نگاهی به صورتش میندازم، سرخی زیبایی گونه هاش رو زیر لایه نازکی از عرق روشن کرده. «چقدر بد بود.»
می گم: «خوب از پسش براومدی.» انگشتام آروم روی شکمش و نزدیک نافش پیرسینگ شدهاش کشیده می شه و دکمه بعدی را از سوراخ می گذرونم. واقعا قصد نداشتم لمسش کنم، اما حالا که کردم پشیمون نیستم، به خصوص وقتی که بدنش با لمسم یکم میلرزه. پوستش که در معرض دیده دون دون میشه، و وقتی به بالا نگاه میکنم، چشمهای فندقی سلون به چشمهای من قفل میشه، و وقتی نگاهم به گلوش میافته، نبضش گردنش سریع تر میزنه.
تاحدودی آگاهم که حرکت انگشتهام روی دکمه سوم کند شده، نیاز به لمس و مزه کردن پوستش باعث کدر شدن هر فکر دیگهای پشت پردهای از احساس خواستن می شه. دیکم به زیپ شلوار فشار میآره و اجازه میدم نگاهم از شیب استخوان ترقوهاش پایین بیاد و روی پوست صاف سینهاش که با نفسهای تند بالا و پایین میره، قرار بگیره. نگاهم خط سوتینش رو تا جایی که لبه پیراهن تا شده دنبال می کنم و ساتن سفید برجستگی رو به نمایش می ذاره.
و من خشکم میزنه، چون تموم دنیا به نوک سینهی اون محدود می شه.
به نوک سینه پیرسینگ دارش.
#پارت_۷۸
❤ 19🤣 5👍 2🤗 1
سلون میگه: «ولی من نیاز دارم برم دستشویی.» و موفق میشه اشکها و لرزش صداش رو کنترل کنه اما هنوز چهرهاش از استرس تو هم رفته. «چجوری میخوام برم جایی بدون اینکه توجه همه رو به خودم جلب کنم؟»
جرات نمیکنم بهش پیشنهاد بدم بره پشت بوته و تپه های کنار جاده کارش رو انجام بده. اون واقعا عصبیه و منم دلم نمیخواد حین رانندگی کسی بهم چاقو بزنه.
«ده مایل دیگه به یه استراحتگاه میرسیم. میرسونمت دم در دستشویی.»
سلون یه مدت طولانی بهم خیره میشه و با اینکه حالت چهرهاش ناراحت و دردناک میمونه اما نگاهش نرم میشه و سرجاش راحت پشت میده. «باشه.»
قلبم درد میگیره. اون بهم اعتماد داره.
آب دهنم رو قورت میدم و توجهم رو دوباره به جاده میدم. «باشه.»
سلون شروع به جویدن لب پایینش میکنه، به منظره ی بیرون که به سرعت از کنارمون میگذرن خیره میشه و سکوت فضا رو پر میکنه. حالا که اون بیداره، صدای آهنگ رو زیاد میکنم به این امید که حالش رو بهتر کنه و تنشی که از جثه کوچیکش به اطراف منتقل میشه رو کمتر کنه. گاهی وقتها وقتی اون باهامه، حس میکنم یه چیز غیرقابل پیشبینی تو دستامه. اون مثل لقبشه، آماده ی فرار با اولین باد بهاری. قبل از سلون، من هیچ وقت انقدر دلم نمیخواست اعتماد کسی رو بدست بیارم. اونقدر اهمیت نمیدادم که یه چیز شخصی برام بشه، به هیج کس جز برادرهام. ولی یهو، اعتماد سلون برام یکی از مهم ترین چیزها تو کل دنیاست. و میدونم که اگه از دستش بدم، دیگه نمیتونم پسش بگیرم.
و این من رو در حد مرگ میترسونه.
سلون زمزمه میکنه: «اگه به عمل جراحی نیاز داشته باشم چی؟» من بهش لبخندی میزنم ولی به نظر نمیرسه بهش اطمینان بده.
«اونوقت عمل جراحی میکنی.»
«اینجوری مردم براشون سوال پیش میآد.»
«برادر من حواسش به این چیزها هست ولی ما اصلا نمیدونیم که به جراحی نیاز داری یا نه. بذار ببینیم وقتی فین بهت نگاه انداخت چی میگه.»
سلون آهی میکشه، و من دستم رو دوباره از روی پتو روی پاش میذارم، ولی دو به شکم که این کارم درسته یا نه وقتی هنوز حرف نزدیم ببینیم چی به چیه. اما دست سالم سلون روی دست من میشینه و قلب من میپره توی گلوم.
پس خیلی هم احساساتم نمردن.
اون میپرسه: «فین هم میدونه؟» درحالی که نگاهش رو ازم گرفته و به افق دوخته.
«دور سرگرمیمون؟ مسابقهمون؟» اون سرش رو تکون میده و من دستش رو آروم فشار میدم. «آره میدونه.»
«ولی اون یه دکتره. سرگرمی ما یکم با کارش جور در نمیآد.»
من شونه بالا میندازم قبل از اینکه به سمت تابلویی که خروجی بعدی رو نشون میده یر تکون بدم. «بذار اینجوری بگم که برادرهام و من نوجونی راحتی نداشتیم. حتی بعد از اینکه از خونه گوهدونی پدرم رو ترک کردیم. بین بی رحمی لاکلن و بی احتیاطی من، فین هم وقتی پای قسمت تاریک زندگی وسط باشه، فین چشم بندی براش نداره. اون راه زندگیش رو متفاوت انتخاب کرده ولی چیزی که من و لاکلن بهش تبدیل شدیم رو هم قبول کرده، همونجوری که ما اون رو قبول کردیم.»
سلون میپرسه: «تو راهت رو چطور پیدا کردی؟»
میپرسم: «منظورت رستورانه؟» ولی وقتی نگاه کوتاهی به سلون میندازم میبینم که اون داره سرش رو به چپ و راست تکون میده، و نگاهش جوری به چهرهی من دوخته شده که انگار داره خط به خطش رو حفظ میکنه. «بعد از آخرین بازی که پدرم بهمون حمله کرد، و من و لاکلن کشتیمش، فهمیدم اون احساس بدی که باید از انجام همچین کاری داشته باشم رو ندارم. بیشتر مردم احساس گناه میکنن، ولی من وقتی داشتم انجامش میدادم هیجان زده بودم و وقتی تموم شد حس موفقیت داشتم. اینکه میدونستم اون دیگه زنده نمیشه بهم آرامش میداد. و چند وقت بعد، وقتی یه نفر دیگه رو دیدم که من رو یاد پدرم مینداخت، فهمیدم هیچی نمیتونه جلوم رو بگیره که دوباره انجامش ندم.و همیشه نفر بعد وجود داشت. یه آدم بدتر. کم کم برام یه جور تفریح شد. که بدترین آدمی که میتونستم رو پیدا کنم و از روی زمین محوش کنم.»
سلون متفکرانه سرش رو تکون میده و بعد به پمپ بنزينی که جلومونه نگاه میکنه. منم میخوام اینجور چیزها رو درمورد اون بدونم. اینکه چجوری به اینجا رسید؟ قبل و بعد اولین قتلش چه اتفاقی افتاد؟ واقعا به جز لارک دیگه کسی رو نداره؟ ولی با سلون، میدونم وقتی آماده باشه خودش میگه نه اینکه وقتی ازش پرسیده شه. فقط میتونم آرزو کنم که کاش الان آماده بود.
#پارت_۷۷
❤ 20👍 1
Show all...
𝐅𝐚𝐫𝐞𝐰𝐞𝐥𝐥 𝐰𝐚𝐧𝐝𝐞𝐫𝐥𝐮𝐬𝐭
دوستان گفتم پیشاپیش اطلاع بدم که از ۴ خرداد تا ۴ تیر به دلیل اینکه دوره امتحانات میانترم، فرجه و امتحانت ترم منه و باید درس بخونم تو چنل های عمومی پارتی قرار نمیگیره و فقط تو چنل های VIP روزی یک پارت گذاشته میشه.
👍 6
فصل پانزدهم
[روئن]
سلون کنارم روی صندلی مسافر خوابه، پتویی که از هتل دزدیدم بدنش رو پوشونده، موی مشکیش روی شونه ی ورم کردهاش پخش شده. یه بسته یخ زیر بند سوتینشه تا درد شونهاش رو کمتر کنه ولی چند ساعته که آب شده و من دلم نمیآد عوضش کنم چون ممکنه اون بیدار شه.
وقتی بهش نگاه میکنم، انگار نمیتونم احساساتم رو ار هم تفکیک کنم. همهشون باهم قاطی میشن وقتی پای سلون ساثرلند وسطه. ترس با امید آمیخته میشه. اهمیت دادن با کنترل، با حسادت، با ناراحتی. احساسات لعنتیم همه چیزه. همه با هم. حتی میلم به اینکه این احساس رو از بین ببرم با اینکه پرورشش بدم. تمامیتش من رو میبلعه.
و هر لحظه که میگذره، بیشتر رشد میکنه. سلون تو هر فکرم جاری میشه. وقتی از هم جداییم، نبودنش بودنه. نگرانش میشم. خوابش رو میبینم. و دیروز، تقریبا از دستش دادم. کشتن ما رو بهم وصل میکنه، و یه انگیزهست که هیچ کدوممون نمیتونم بدون اون زندگی کنیم. این حس نیاز، و حالا این بازی بینمون دقیقا به اندازه ی خودش من رو از پا در آورده.
وسواسم من رو به لبه ی پرتگاهی رونده که خواه و ناخواه ازش پرت میشم، و به محض اینکه بیافتم پایانی برای سقوطم وجود نداره.
سلون ناله ای میکنه و میلرزه. و قلب لعنتی من از جا در میآد. شایدم هیچ وقت از اون روز که تو بایو از حموم با موهای خیس و گونه های گل انداخته، صورت کک و مکی و تیشرت پینک فلوئیدی که دور کمرش بسته بود بیرون اومد، دیگه قلبم سرجاش برنگشت. هربار که بهش فکر میکنم، ذهنم یادم میندازه که اونقدری که فکر میکردم هم احساساتم نمرده.
میگم: «بخواب، بلکبرد.» و اون دوباره ناله میکنه، نالهی بلندتری که به قلبم چنگ میندازه. یکی از دستهام رو روی پای سلون میذارم، شاید برای اینکه هم به اون و هم به خودم اطمینان بدم. «فقط چند ساعت دیگه مونده.»
اون بدنش رو جا به جا میکنه و هر تکونی که میخوره، درد به چین و چروک های پیشونیش اضافه میکنه، تا اینکه دوباره چشمهاش رو میبنده. وقتی تو وضعیت صافتری میشینه پتو از روش میافته ولی اون به نظر نمیاد که متوجه شده باشه و وقتی من دوباره اون رو بالا میکشم روش میندازم، سلون به نشونه ی تشکر بهم لبخند محوی هدیه میده. بعد قبل از اینکه اون ازم بخواد، بهش یه بطری آب و چندتا قرص مسکن میدم.
میگه: «احساس خیلی داغون دارم.» و وقتی قرص ها رو قورت میده، چشمهاش بسته میشه. وقتی من فقط زیرلب هومی میکنم از گوشه چشماش بهم نگاه میکنه. «میتونی بگی.»
«چی رو؟»
«اینکه خودمم داغونم.»
من میخندم و اون اخم میکنه. «من همچین چیزی نمیگم. امکان نداره.» بعد نگاهم رو به جاده میدم، سعی میکنم توجهم رو روی افق نگه دارم با اینکه نگاه سلون مثل داغی روی پوست نیمرخم سنگینی میکنه. «چیه؟ خب فکر میکنم خوشگلی. شبیه یه الهه انتقامِ بدجنس که تازه از جنگ برگشته.»
سلون چشمهاش رو میچرخونه. «الهه انتقام و زهرمار.» و قبل از اینکه بتونم جلوش رو بگیرم آفتابگیر رو پایین کشیده و کاور آینه رو کنار زده.
صدای جیغش تو کل ماشین میپیچه.
«روئن!»
«یکم که بگذره بهش عادت میکنی و دیگه اونقدر بد به نظر نمیرسه.»
«بهش عادت میکنم؟ جای پوتین لعنتیش روی صورت مونده و کبود شده!» اون بیشتر به سمت آینه خم میشه، سرش رو اینور و اونور میکنه و کبودی خطوط کفش روی پیشونی و دوتا کبودی نیمه گرد زیر چشمهاش رو بررسی میکنه. وقتی سرش به سمتم برمیگرده، نگاهش از اشکهای ریخته نشده خیسه.
«بلکبرد-»
میگه: «الکی هی بلکبرد بلکبرد نکن! اون مرتیکه حرومزاده روی صورتم با کفشهاش مهر زد! حتی میتونم لوگوی مارک کارهارت کفش رو رو پیشونیم ببینم!» و صداش میلرزه قبل از اینکه دوباره به آینه نزدیک شه و یه قطره اشک رو صورتش بچکه وقتی به دایره ی گوشه ی پیشونیش اشاره میکنه. «میبینی؟ اینجاست. کارهارت. چرا فقط مثل یه آدم عادی تو صورتم مشت نزد؟»
«احتمالا چون یه آدم عادی نبود، عشق. فکر میکردم اره برقیش این رو ضایع کرده باشه.» من با انگشتم یکی از اشکهاش رو پاک میکنم. لب های سلون میلرزه و من همزمان که دلم میخواد بخندم، میخوام دنیا رو به آتیش بکشم و کاری کنم اون حرومزاده زنده شه که فقط سلون دوباره اون رو بکشه. «قرار نیست برای همیشه جاش بمونه.»
#پارت_۷۶
❤ 20👍 3
مامان مید رو پایین روی سینهاش میذارم تا بتونم مچ شکنندهاش رو بگیرم و وقتی هاروی سعی میکنه اون رو کنار بزنه، بازوی مجروحم رو کنار میکشم. انگشتهای خمیده اش قبل از اینکه لونها رو به گوشه دهنش بچسبونم صورتش رو نوازش می کنن. «صبر کن پسرم. من فقط می خوام بیام داخلت و ببینم اونجا چهخبره.»
هاروی نفسش رو با ناله شدیدی بیردن میده.
و بعد به نفس نفس میافته، طوری که انگار هوا داخل ریه هاش نمیره، چهرهاش به کبودی میزنه.
«عام...»
رگ های شقیقه هاروی بیرون میزنن. پوستش به قرمز میره و بعد به سرعت رنگش میپره. لب هاش آبی می شه.
«چی…»
نفسی تندی از سینه اش خارج می شه. چشمهاش بیروح و مردمک هاش گشاد می شه.
روئن میپرسه: «بهش حمله قلبی دست داد؟» بعد کنتر میره و بالای سر بی حرکت هاروی می ایسته تا به صورت خون آلودش خیره شه.
شونه هام از روی ناامیدی خمیده میشن. «این خیلی ضایعست، هاروی.»
«تو به معنای واقعی کلمه اون رو تا حد مرگ ترسوندی. باید به خودت افتخار کنی.»
«من خیلی چیزهای بیشتری داشتم که بگم.» ضربهای به مامان مید میزنم و اون از روی سینه بیحرکت هاروی پایین میافته. «به نظرت باید بهش CPR بدیم؟»
«اگر می خوای آره، اما خواهش میکنم تنفس دهان به دهان انجام نده.»
«لعنتی.» وقتی سرم رو بلند می کنم روئن بهم پوزخند می زنه. بعد دور سر هاروی میچرخه و در حالی که دستش رو به سمتم دراز کرده، کنارم میایسته. «بیا، بلک برد. اثر آدرنالین به زودی از بین میره و درد شونه شروع میشه. بهتره اینجا رو بسوزونیم و قبل از اینکه اون پرنده فراری کمک پیدا کنه از اینجا بریم. بعد من وسایلمون رو از متل می گیرم و میوفتیم تو جاده.»
دستم رو تو دست روئن میذارم و اون من رو روی پاهام بالا می کشه. رنگ جای زخم روی لبش وقتی بهم من لبخند می زند یکم روشنتر می شه. نگاهم روی صورتش میچرخه، و میخوام تمام جزئیاتش رو به خاطر بسپارم، از ابروهای تیرهاش گرفته تا چشمهای آبی و خطوط کمرنگ روی لبههاش، خال کوچیک روی استخوان گونهاش و برقِ روی موهای خیسش. بیشتر از همه دوست دارم گرمای بوسه اش را به خاطر بسپارم وقتی لب هاش رو روی لب هام فشار میده.
اون کنار میره، اما نه بدون گرفتن دست من و هدایتمون به سمت خونه. من می گم: «تو جاده...» حرفش بالاخره از بین مه آدرنالین رد میشه. «جاده ی کجا؟»
اون میگه: «نبراسکا. برای دیدن دکتر فیون کین. برادرم.»
#پارت_۷۵
🥰 22👍 3❤ 2
بعد تبر رو بلند می کنه. در حالی که از جای امنم پشت تراکتور فاصله میگیرم، میگم: «صبر کن.» روئن فوراً متوقف می شه، هرچند به نظر می رسه خیلی انرژی زیادی ازش میبره تا این کار رو انجام بده. «نباید بکشیش. تو بهم قول دادی این یکی مال منه.»
وقتی نزدیک می شم پوزخندی تیره روی صورتم میشینه روئن با اخمی بین ابروهاش، صورتم رو بررسی می کنه، سوالی بینمون رد و بدل می شه و من با لبخندی بزرگ بهش جواب می دم. میگم: «اما خیالت راحت، میتونی مشغول نگهش داری.»
و بعد به سمت خونه میرم. فریادهای آتم که تو سیلاب طوفانی که هنوز رو سرمون می باره پخش میشد به طرز عجیبی خاموش شده. پیادهروی بدون کفش سرعتش رو پایین میآره، اما اگه رودخونه رو دنبال کنه یا خونه رو انقدر پشت سر بذاره تا به مسیری که به جاده سنگریزهای منتهی میشود برسه، در نهایت کمک رو پیدا میکنه. تا نزدیکترین خونه کلی فاصله است و جادهاشم زیاد ماشین خور نیست، اما نمیتونیم از این دور افتاده بودن که به نفع ماست، سو استفاده کنیم. می دونم که نمی تونیم زیاد اینجا بمونیم.
فقط همنقدر که یکم سرگرم شیم.
من تو خانه معطل نمیکنم، سریع کار میکنم تا قبل از برگشتنم به انبار، چیزهایی که بهشون نیاز دارم رو جمع کنم.
وقتی به ساختمون قدیمی نزدیک می شم، کلمات رکیکه که بهم خوشامد می گه. به نظر می رسه روئن با شیشه رنگارنگ جوهرنمک سرگرم شده و همینطور که داره یه میخ گنده فلزی رو توی دست هاروی می کوبه تا به زمین میخکوبش کنه، نمک روی دست دیگه اش که یه میخ توش فرو رفته میریزه. روئن انقدر غرق کارشه که تا وقتی نزدیکش نمیشم متوجهام نمی شه.
بعد یه ثانیه طول می کشد چیزی که دیده رو پردازش کنه قبل از اینکه بلند بخنده.
چیزهایی که دارم با دست سالمم حمل میکنم رو رها میکنم و بخاطر خندههاش میخندم. همزمان اشک به مژه هایم می چسبه و میلرزم. اما باید اعتراف کنم که از خودم کاملا راضیام. این ممکنه یکی از بهترین ایده هایی باشه که تو تمام این مدت داشتم. و میخوام از تأثیرش نهایت استفاده رو ببرم، پس با چندتا حرکت دست، از روئن میخوام که من رو از دید هاروی خارج نگه داره. اون سری تکان می ده و در حالی که من تو سایه ها تکون می خورم، بین ما می ایسته.
وقتی به پای هاروی میرسم، هدیه کوچکم را روی قوزکهاش میذارم و شروع میکنم به بالا کشیدنش از روی پاهاش. وقتی به زانوی آسیب دیده اش می رسم ناله می کنه و سرش رو پایین میگیره که با چشمهای بیروح مادرش مواجه می شه.
هاروی مید فریاد گوشخراشی بیرون میده.
من در حالی که جسد رو به سمت صورت هاروی هل میدم، با بهترین تقلید صدای پیرزنی که بلدم میگم: «تو پسر بدی بودی، هاروی!» اون دست و پا می زنه و سعی می کنه جنازه رو کنار بده، اما روئن مداخله می کنه و پاش رو بیحرکت نگه می داره. «پسرهای خوب مردم رو با اره برقی نیکه تیکه نمی کنن.»
یه فریاد درمونده ی دیگه. اون کاملاً ترسیده و نمی تونه هیچ کاری در موردش انجام بده.
من اصلا عجله نمیکنم و از هر ثانیه زجر دادن هاروی لذت می برم، مامان مید رو به آرومی روی بالا تنه اش می کشم و نفس های اون کشیده و کشیده تر میشه. نبضش گردن کلفتش محکم میزنه. دونههای عرق روی پیشونی چروک خوردهاش میچکه، و سرش رو مدام تکون میده.
مامان مید و هاروی بالاخره کاملا چشم تو چشم می شن.
«تو باید تنبیه شی!»
روئن از پشت سرم می گه: «این خیلی بدجنسانهست.» هرچند لحنش جوری به نظر نمی رسه که ممکنه شکایتی داشته باشه.
«هیس. مامان مید هنوز کلی حرف برای زدن داره.» در حالی که هاروی فریاد می زنه و به خودش می پیچه، سر جسد رو تکون می دم. دندون مصنوعیش از دهنش می افته و روی صورت هاوری فرود میاد و اون وارد یه مرحلهی دیگهای از ترس می شه. «اوه، چه بد.»
#پارت_۷۴
👍 19❤ 6
روئن بهم خیره میشه. دستهاش گونه هام رو گرم می کنه. ما فقط به اندازه یه نفس از هم فاصله داریم و می دونم وقتی لب هاش لب هام رو لمس کنه همه چیز تغییر میکنه.
و حقیقت همینه.
همه چیز با یه بوسه متحول می شه.
لب های روئن نرمه، اما بوسهاش محکمه، انگار جایی برای شک و تردید تو ذهنش وجود نداره. اون می دونه که چی می خواد. شاید همیشه میدونست. شاید من تنها کسیام که برای دونستنش به زمان نیاز داشتم.
گرمای بینمون با هر لمس بیشتر می شه. دهنم رو باز میکنم و زبونش از درز لبهایم وارد میشه و با اولین نوازش زبونش روی زبونم، هر کنترلی که روی خودمون داریم رو از دست میدیم.
غرق خواستن میشم. حسش سرم آوار میشه، انگار که همیشه پشت یه سد مخفی شده بود. و به محض اینکه سد فرو ریخت غرقم کرد.
عجلهمون بیشتر می شه. دست روئن تو موهام میره و من رو به سمت خودش میکشه. وقتی لب پایینم رو میمکه ناله میکنم. دستم پشت گردنش رو میگیره و ناخنهام رو انقدر تو پوستش فرو میکنم که اونم ناله میکنه و زبونش رو به عمق دهنم میبره تا از بوسهای که همین الان هم آتشفشانی از نیاز رو تو رگهام برانگیخته، بیشتر بخواد.
فراموش میکنم که کی هستیم. کجا هستیم. چرا اینجا هستیم.
صدای فریادی ناگهانی ما رو مجبور میکنه که فوراً از هم جدا شم و با چشمهای گشاد شده و درحال نفس نفس زدن به هم خیره شیم. درخواست کمک ترسیده دختر، غرق صدای اره برقی می شه.
انقدر از سایهها به سمت بیرون خم میشم که آتم رو میبینیم که با تمام سرعت داره از کنار خونه میدوئه و مستقیم به سمت انبار میآد. یه لحظه بعد، هاروی ظاهر می شه و داره با اره برقیای که تو هر دو دستش گرفته اون رو تعقیب می کنه. علیرغم هیکل سنگین و حجیمش داره به دختر که با پاهای برهنهاش از بین آوارها رد میشه میرسه. ما از دیدشون خارج می شیم و روئن لبخندی خونهخرابکن و وحشی بهم می زنه.
«زود برمیگردم، بلک برد.» اون دستیش رو دور گردنم حلقه می کنه و خیلی سریع لب هاش رو روی لب هام فشار میده و بعد رهام می کند تا تبرش رو از روی زمین برداره.
آروم می پرسم: «داری چیکار می کنی؟»
روون دسته تبر رو روی شونهاش میذاره و قبل از اینکه بهم چشمک بزنه، هوفی بیرون میده. «معلومه، میرم بخاطر آسیب زدن به دخترم انتقام بگیرم.»
لبه های تیز قلبم با حرفهاش ذوب می شن و روئن طوری پوزخند می زنه که انگار می تونه این رو ببینه. بدون هیچ حرف دیگهای، از من دور میشه و به در نزدیک میشه تا پشت یه سری از جعبهابزارهای فلزی خم شه و من انقدر عقب میرم تا پشت موتور تراکتور پناه بگیرم.
یه ثانیه بعد، آتم وارد انبار میشه و به سمت در پشتی میره، هر قدمی که برمیداره همراه با نالهای وحشتزدهست. هاروی مید با عجله دنبالش وارد ساختمون می شه. و هر چیزی که بعدش اتفاق می افته حرکت آهستهست، یه رقص زیبا از روی انتقام.
روئن به جلو حرکت می کنه. اون تبر رو به صورت کمانی میچرخونه از پایین به بالا میچرخونه، و اونقدر پایین میبرتش که اندازه یه مو از زمین فاصله داره و گرد و غبار به پا میکنه قبل از اینکه بالا بره و تیغه اش تو ضربه وحشیانه به اره برقی وصل شه. زنجیر اره از نوارش می شکنه. شلاقی تو صورت هاروی می خوره و اون از روی عصبانیت غرشی می کنه. بعد اره رو که درحال فروپاشیه رها می کنه و می ایسته. بعد ناخودآگاه دستی به صورت خون آلودش می کشه، و خبر نداره که روئن برای زدن ضربه ی بعدی دورش زده.
تبر کاسه زانوش رو می شکافه و خون بیرون میپاشه. هاروی از درد فریاد می زنه و در حالی که روئن تبر رو از استخوانش بیرون می کشه، روی زانوی دیگهاش می افته.
روون میگه: «بیا ببینیم وقتی خودت قربانیای چقدر از این کار لذت میبری.» و قبل از اینکه هاروی روی پهلوش بیافته، تو صورتش لگد میزنه و پاشنهاش با تق محکمی بین ابروهای هاروی فرود میآد.
هاروی بهت زده رو پشت میافته و ناله می کنه و به سختی هوشیاریش رو حفظ میکنه. سر خونیش از این طرف به طرف دیگه می چرخه. روئن بالای سرش می ایسته و چنگش دور دسته تبر محکم می شه. خشم و تمرکز چهره زیباش رو تیز می کنه. کینه تو چشمهاش می درخش و به دشمنش خیره می شه. میگه: «این قراره خیلی حس خوبی بهم بده.»
#پارت_۷۳
❤ 26👍 1🙏 1
رعد و برق پنجره ها و ابزارهایی که از دیوارهای چوبی آویزون شدن رو به صدا در میاره. روئن تبرش رو روی خاک میندازه. و ما فقط به همدیگه نگاه می کنیم، هر دو سراپا خیسیم و گل و علف و کثافت از سر رومون میباره.
و بعد دستهاش روی گونههام قرار میگیره تا من رو ثابت نگه داره، نفسهای داغش روی پوستم پخش میشه، و چشمهاش تک تک جزئیات صورتم رو بررسی میکنه.
روئن انگشت شستش رو روی پیشونیم می کشه و من از درد هیسی می کشم. انگشتش شیب تیغه بینیم رو دنبال می کنه. روی لب بالاییم می شینه و من آب دهنم رو قورت میدم، طعم خون پشت گلوم باقی مونده.
اون زمزمه می کنه: «سلون...» ولی این رو نمیگه که من جواب بدم. فقط تاییدیه روی اینکه من اینجام، واقعیام، شکسته اما زنده. روئن من رو نزدیک دیوار نگه میداره، بدنش روم سایه میندازه و دستهاش به سمت گردنم میان، چونهام رو بالا میگیره تا سانت به سانت آسیب دیدگی گردنم رو بررسی کنه و من تو تاریکی میلرزم.
«پیراهنت-»
«دادمش به دختره. اون مرتیکه بهم دست نزد.»
چشمهای روئن برق میزنه و به من خیره میشه. در جوابم چیزی نمی گه، فقط توجهش رو به شونه آسیب دیدهام میده، جایی که یه کبودی پررنگ و رگه های بنفش دور مفصل رو گرفته.
دست گرمش رو روی شونه ی سالمم میذاره و من رو می چرخونه تا رو به دیوار باشم. با لمس کردن شدت آسیب رو بررسی می کنه و من با اینکه سعی میکنم ساکت بمونم، وقتی بازوم رو حرکت میده، ناله ی بلندی از بین لبهام بیرون میپره. وقتی من رو دوباره میچرخونه تا باهاش رو به رو شم زمزمه میکنم: «می تونی جاش بزنی؟»
«ممکنه بشکنه، عشق. تو به دکتر نیاز داری.»
وقتی روئن روی زانوهاش پایین میره و دندههام رو دونه دونه بررسی میکنه، یعو اشک چشمهام رو پر میکنه. پلک میزنم. از وقتی افتادم اونها درد دارن، اما نشکستن. سعی میکنم این رو بهش بگم، اما روئن توجهی نمیکنه، انگار که تا وقتی خودش انگشت هاش رو روشون فشار نده و بررسی نکنه، راضی نمیشه. وقتی کارش تموم میشه شد، دستهاش رو روی باسنم میذاره، و من نفس طولانی و گرمش رو با چنان حرارتی روی شکمم حس میکنم که بدنم میلرزه.
زمزمه می کنه: «متاسفم.» و پیشونیش رو به شکمم فشار میده، و دستهاش رو دور پاهام حلقه میکنه تا من رو به خودش نزدیکتر کنه.
نمیدونم چیکار کنم، انگار توسط حس ناگهانی که به گوشت و پوستم نفوذ کرده خشک شده ام. هر بازدمش روی پوستم باعث می شه قلبم تندتر بزنه تا اینکه قلبم مثل چکش به قفسه سینهام میکوبه. و بعد دستم بلند میشه، بدنم بدون ذهنم کنترل رو به دست میگیره، انگار چیزی میدونه که من نمیدونم، اینکه طبیعیترین چیز تو جهان برای انگشتهام اینه که تو موهای اون سر بخوره. ناخنهام روی پوست سر روئن کشیده میشن و اون آهی میکشه، و در حالی که من دوباره این کار رو انجام میدم پیشونیش رو محکمتر به شکمم فشار میده. و من خودم رو تو تکرار یه لمس ساده گم میکنم.
در حالی که روئن به آرومی از روی زانوی خمیدهاش بلند میشه، گرمای نفسش از روی نافم بالا میآد، و از روی سینههام، و قلبم رد میشه و نبض تندم رو دنبال میکنه. تو خودم نمیبینم که دست از لمس کردنش بردارم. انگشتهام از روی موهای نم دارش می لغزن تا اینکه کف دستم روی گونه اش و ته ریش هایی که پوستم رو قلقلک میدن قرار می گیره.
سر روئن به سمت لمس من خم می شه. دستش رو روی دست من میذاره، انگار اگه رهاش کنه، ممکنه محو شم. بعد درحالی که چشمهاش خیره به لبهامه میگه: «سلون...» جوری که اسمم رو میگه زمزمهای نجات بخش و همزمان زجرآوره. سیبگلوی روئن جابجا می شه. «من نمی تونم از دستت بدم.»
زمزمه می کنم: «پس بهتره من رو ببوسی.»
#پارت_۷۲
🥰 19❤ 5👍 1
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.