cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

پــادشـ👑ـاه عقـربـها

کانال رسمی گلوریا 🌱 رمانهای آنلاین؛ ماه نشان اسم من مارال پادشاه عقربها . . « کپی و انتشار در کانال ها حرام میباشد»

Show more
Advertising posts
3 683
Subscribers
+7224 hours
+1277 days
+83130 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

Repost from N/a
امید و غزاله دختر عمو و پسرعمویی که به خاطر مسائلی به اجبار با هم ازدواج کردن. امید عاشق غزاله‌س و برای بدست آوردن قلبش هر کاری میکنه و اما.... چند دقیقه فقط با بهت بهم خیره شد و تنها صدایی که سکوت بینمون و می‌شکست صدای گوش نواز قطرات بارون بود. یکدفعه انگار به خودش اومد و طغیان کرد: - تو جدیی غزاله؟ آخه چرا؟ من که همه تلاشمو کردم لعنتی... من نمیزارم تو از پیشم بری. با اخم بلند شدم و غریدم: - تو خودت این حق انتخاب و به من دادی پس بهتره سر حرفت بمونی و پشت بند حرفم سمت در آشپزخونه رفتم و اما با روشن شدن ناگهانی آسمون و چند ثانیه بعد صدای وحشتانک رعد و برق، ترسیده جیغ بلندی کشیدم و دستمو رو گوشام گذاشتم. قبل اینکه بتونم خودمو جمع کنم برقا رفت و ترس من بیشتر شد... با بغض و لرز اسم امید و صدا کردم که همون لحظه تو آغوش گرمی فرو رفتم: - هیش آروم گربه چموشم... من اینجام نترس! بی‌توجه به بحث الکی که بینمون راه انداخته بودم، برگشتم و سفت بغلش کردم که خنده‌ای کرد و با شیطنت گفت... https://t.me/+h-gt9qeOGRg1MzE0 ۲۰
Show all...
-نامزدم میشی... وگرنه منم ا اینجا ببرونت میکنم با بغض خیره‌ش میشم و دستامو مشت میکنم -خیلی پستی... برای موندنم باید تنمو حراج کن... نمیگذارد حرفم به اتمام برسد، کمرم را چنگ زده و رو به صورتم میغرد -فقط نامزد... امیر کثافت نیست که دست بزنه به تن بکره یه ریزه‌میزه خانم🥹😭 https://t.me/+S60g7TqePMk4NTdk https://t.me/+S60g7TqePMk4NTdk از این امیرا کی میخواددد رمانش پر از صحنه‌های #عاشقونه و #نابه❤️
Show all...
sticker.webp0.20 KB
Repost from N/a
Photo unavailable
-یه بازی میکنیم دخترسک**یم! من میشم گرگ وتو یه آهو. چشای گردشدمومیخ چشای سیاهش کردم وباتعجب گفتم:  -چرا؟ -سوال نداریم، توفرارمیکنی وتاجایی که میتونی سعی کن نگیرمت. اب دهنموقورت دادم : -میفهمم چی میگیا اما متوجه نمیشم ! -اگه تا یه دقیقه دیگه به جای فرار هنوز زیرم باشی  وزر بزنی تضمین نمیکنم سالم از این خونه بیرون بری ومطمعن باش جوری به دندون میکشمت که تاعمر داری فراموش نکنی آهو کوچولو! پس تانشُمردم دست به کارشو. یه کوچولو فاصله گرفت میتونستم حرص وخواستن روتوچشاش به وضوح ببینم، دلهره ووحشت وجودمو پرکرده بود محکم کف دستامو تخت سینش کوبیدم وخودمواز زیرش بیرون اوردم. https://t.me/+QnelmFXwV2kwZjY0 https://t.me/+QnelmFXwV2kwZjY0 یه رمان پیداکردم براتون عاشقش میشین یه لوسیفرداره نگم براتون سردسته  همه مشتیاااا😍😎 باهرپارتش نفس توسینتون حبس میشه! پیشنهادمیکنم ازدستش ندین داستانی جدیدو سراسر هیجان باچاشنی طنز وعاشقانه ای ناب🥺😌
Show all...
👍 1
Repost from N/a
- جنازه‌ش پیدا شده! ترسیده نگاهی انداختم و پرسیدم. - همینجوری یهویی گفتن؟ بچتون بودما امیر که تا الان با فرهاد مشغول بازی با پلی‌فایو بود ، سرفه‌ای مصنوعی کرد و خندید. - بچه‌ای که تا قبل پیدا کردنش اعصابشون آروم بود. فرهاد هم دل به دلش داد و هردو به شرو کردند به ‌منو به مسخره‌ گرفتن! جیغ خفه‌ای کشیدم که بابا خسرو دستش رو دور شانه‌م حلقه کرد و گفت: - دخترم رو اذیت نکنید، داماد خر شما هنوز از پل نگذشته. امیر درجواب خندید و زیرلب چیزی زمزمه کرد که سریع به سمتش رفتم و با کشیدن دستش به اتاق بردمش. - چی وز وز میکنی بره خودت زردنبو؟ اخمی کرد و دست‌هاش رو دور کمرم قفل کرد. - میگه خرم از پل نگذشته! گفت و خندید. اما من هزار بار رنگ عوض کردم و نفس کم آوردم. خم شد، سرش رو به گردنم نزدیک و کنار گوشم پچ زد. - نمیدونه نه تنها خرم از پل گذشته بلکه داخل زیرگذرهم رفته! چشم‌هام از بی‌پروا حرف زدنش گرد شد. دستم رو آوردم بالا و شروع کردم به باد زدن خودم. - گرمه امیر، اینجا آتیشه مستانه خندید و چشمکی زد. - تازه نمیدونه برای تَحکم پُلم دخترش حامله‌س! صدای شکستن گلدون باعث شد ازم فاصله بگیره و من از ترس اینکه کسی فهمیده باشه دست و باهام شل شد. سر خوردم و سر روی دو زانوم گذاشتم، خواستم شروع به غر زدن کنم که، حرف امیر و نگاه عصبی‌اش لالم کرد. - بهتره اون زبون درازت الان به کار نیوفته کوچولو! چون یکی اینجا بوده و همه‌چیز رو فهمیده! https://t.me/+gcKBI-hcE38xMTk0 https://t.me/+gcKBI-hcE38xMTk0
Show all...
Repost from N/a
پادشاهی قدرتمند و نیمه خدا با مرگ همسر محبوبش ، قلب خودشم همراهش دفن میکنه و هزاران سال بدون احساس به حکومتش ادامه میده تا اینکه...🔞🔥 https://t.me/+mLaO4PY8uLNlZDc0 https://t.me/+mLaO4PY8uLNlZDc0 صب بپاک
Show all...
Repost from N/a
من نامدارم، ولیعهد مهراد صیادی ، کله گنده ترین آدم این بازی ... کسی از هویت واقعی من خبر نداره و همه فکر میکنن یک آدم عادی ام ، یک زیر دست و سرباز ساده ... اما من وزیر جنگ این بازی ام ... ارتش حریف به‌جای شاه ، ملکه داره ، یک ملکه ی افعی ... یک مار زده ی مار شده ..‌. زن دیوانه ای که خون و بو می‌کشه ، هر کسی که خون بچش و روی دستاش داشته باشه رو بو می‌کشه ... پیداشون کنه نیششون میزنه ، خونشون و میمکه ، چون اون دنبال انتقامه ... برای خون خواهی به یک افعی تبدیل شده ... زنی که با تموم قدرت زبون زدش از بین اون همه مهره ی قدرت مند دیوانه وار عاشق من شد ، عاشق یک سرباز ساده ... غافل از اینکه من خود دشمنم ، خود حریف ، خود رقیب ... همونی که سالها دنبالش گشت ... https://t.me/+yLWzR3CWT-wxMWU0 ۱۹
Show all...
sticker.webp0.17 KB
1
Repost from N/a
Photo unavailable
آرین نامدار ، مرد ۴۰ ساله جذاب و سکسی صاحب بزرگترین کمپانی خودروهای لوکس و گرون قیمت! کسی که ارزوی هر دختریه اون بشه شوگر ددیش و یه شب رو تا صبح زیرش سر کنه روزی که توی بزرگترین نمایشگاه سال خودروهای ایران قدم میزنه چشمش به هیکل ظریف و کردنیِ یه دختر کوچولوی ۱۸.۱۹ ساله میوفته. از اون روز به بعد اون هیکل و قیافه‌ی تحریک امیز دائم جلوی چشمای آرینه تا روزی که نگین به خاطر از کار افتادن سیستم ماشینی که از اون نمایشگاه خریده دوباره به نمایشگاه برمیگرده...🔥 https://t.me/+oVV7V4ahrh82YTM0 https://t.me/+oVV7V4ahrh82YTM0 https://t.me/+oVV7V4ahrh82YTM0 https://t.me/+oVV7V4ahrh82YTM0
Show all...
Repost from N/a
حامی پسره عاشقی که بخاطر یه دسیسه‌ به زنش شک میکنه❌ #پارت_واقعی فصل دوم با دیدن عکسای روژیا‌ تو بغل یه پسره  بانفس نفس گوشیو تو دستم فشردم یاد چند روز پیش افتادم که روژیا با دوستش حرف از یه بازی میزد بازی ای که به زودی تموم میشد فکر اینکه..... نه نه اون همچین کاری باهام نمیکنه همش چشمامو‌ میبستم‌‌ و دوباره باز میکردم شاید که اشتباه کرده باشم حس میکردم قفسه سینم‌ سنگین شده نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط باشم دوست نداشتم نسنجیده کاری انجام بدم و باز از دستش بدم با دیدنش بین جمع دخترا سعی کردم عادی باشم _بپوش‌ بریم کاری برام پیش اومده با تعجب نگاهی بهم کرد و از جاش بلند شد تا لباساشو‌ بپوشه با رسیدنمون‌ به خونه حس میکردم دیگه توان‌ نفس کشیدن ندارم _حامی حالت خوبه؟سرخ شدی ‌... لبخند زورکی ای زدم _آره عزیزم بریم بخوابیم که امشب خیلی دلبر تر از همیشه شده بودی با افتادن چینی بین ابروهاش‌ دندونامو‌ روهم ساییدم _من خوابم نمیاد تو بخواب منم یه سریال ببینم میام مچشو‌ گرفتم و بوسی روش نشوندم _عزیزم من الان دلم میخادت‌ نفس به نفس! بی حوصله دستشو کشید _حامی خواهش میکنم اصلا حوصلشو ندارم دیگه رسما داشت دود از کلم بلند میشد با سردی سری براش تکون دادم و از کنارش گذشتم.... یک هفته بعد با خوندن خط به خط نامه بیشتر وا میرفتم تا جایی که از دستم افتاد رو زمین باورم نمیشد حامی بازم وسط راه تنهام گذاشته بازم نامردی کرده با لباس عروس سنگینم‌ با چشمای اشکی بیرون دوییدم‌ و با دیدنش اونور خیابون با گریه سمتش‌ دوییدم که با برخورد...... پسره روز عروسی نامه گذاشته که من دارم ترکت‌ میکنم و دختره تصادف میکنه و تازه میفهمه زنش حامله بوده...😳😭
Show all...
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.