cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

دامنگیـــــر|هانیه وطن خواه

🌈به نام خداوند رنگین کمان🌈 پارت گذاری : از شنبه تا سه شنبه ، روزانه یک پارت.

Show more
Advertising posts
9 668
Subscribers
+44924 hours
+1 0487 days
+3 01530 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

⭕️تعداد خیلی محدودی عضویت وی ای پی دامنگیر فعال شده است‼️ ⭕️شنبه تا پنج شنبه هر شب ۲ پارت در وی ای پی‼️ جهت عضویت مبلغ ۳۹ هزار تومان را به شماره کارت ( 6280231314130393 ) به‌نام هانیه وطن خواه واریز کنید و رسید رو به ای دی @HanieVatankhah1 بفرستید. برای اون دسته از دوستان که گفتند واریز به کارت مسکن براشون ممکن نیست ، شماره کارت سپه رو خدمتتون میذارم🫀 🌱 جهت عضویت مبلغ ۳۹ هزار تومان را به شماره کارت ( 5892101537249951 ) به‌نام هانیه وطن خواه واریز کنید و رسید رو به ای دی @HanieVatankhah1 بفرستید.
Show all...
Repost from N/a
- پسرم، بچه بودی دودولتو زیادی بریدن که کوچیکه؟ با حرف رباب جون شربت توی گلوم افتاد. با تعجب نگاهش کردم که غصه وار به خشتک صافم چشم دوخت. - خدا نه پدرمادر بت داد نه مردونگی. چقدر بدشانسی مادر لبامو به زور کش دادم. باورم نمیشد مادر رئیسم برای لا پام دلسوزی کنه. - روغن خراطین بمالی خوب نیست؟ دارما. به خدا دلم میسوزه برات. هیچی از دار دنیا نداری. هوف. ضربه ای به رون پاش زد. - سهند قطب مخالفته، دکتری که ختنش کرد گفت این آینده ی خوبی داره. بسکه ماشالله، سایزش زیاد بود. به پدرش نرفته مرحوم خیلی... بگذریم. چشم هام چهارتا شد، فکر می کرد پسرم و این هارو بهم میگفت. اگر می فهمید دخترم چی؟ با این فکر درد سینه هام به خاطر فشاری که روشون بود یادم اومد. - رباب جون اشکال نداره اینم شانس ماست. - اره. دختر ریزه میزه پیدا کن. اونا گیر نمیدن. با خنده ی مضحک سر تکون دادم که سهند با حوله ی دور باسنش سر رسید و نگاه سرد و خطری بهم انداخت‌ کبودی روی گردنشو که دیدم لبمو گاز گرفتم. باز ناپروایی کرده بودم. رباب با دیدنش چشم غره رفت. - نگا پسرمو. دوس دخترش همه جاشو کبود کرده. مادر این کثیف بازی هارو نیار اینجا. خدا لعنت کنه دخترای بد رو... صورتم وا رفت، اگر میفهمید اون دختر بد منم چی؟ سهند با تفریح نگام کرد. - دخترای بد خیلی هم خوبن، خب بگین ببینم. چی میگفتید. همین حرفش کافی بود تا رباب جون با ضربه ای به زانوش همه چیو بریزه رو آب. - مادر، این پسر وضعش خرابه. حتی مردونگی هم نداره. دلم کبابه براش، فردا چطوری زن بگیره. با بیچارگی به سهند نگاه کردم، هنوزم توی چشماش تفریح بود. - مادر من ما که ندیدیم، ولش کن. اینم شانسشه. همه سهندت نیستن که. رباب جون چشم غره ای بهش رفت. - به خودت افتخار نکن، بچه ی کثیف.باز روزبه سربه زیره تو چی. هی با یکی. سهند حوله رو دور کمرش تکون داد و عمدا یکمشو کنار زد تا من یکم نقطه ی خصوصیش رو ببینم. داغ کردم. - باشه مادر من. روزبه، بیا اتاقم مدارکو ببر. زیر نگاه سوزان رباب جون به اتاق سهند رفتم. جایی که منو خفت کرد. لبامو محکم بوسید و دستش توی شلوارم رفت. - لامصب اینقدر این لبارو گاز گرفتی داشتم سیخ میکردم. بکش پایین یه سرپایی بریم. - سهند مادرت. بی توجه به حرفم انگشتاشو توم لغزوند و...🔞♨️🛑 https://t.me/+UiSEjL4qGUIxODFk https://t.me/+UiSEjL4qGUIxODFk https://t.me/+UiSEjL4qGUIxODFk https://t.me/+UiSEjL4qGUIxODFk https://t.me/+UiSEjL4qGUIxODFk ❌💦دختره خودشو جا پسر جا زده و به همه گفته اسمم روزبهه ولی رئیسش میفهمه و هرشب... https://t.me/+UiSEjL4qGUIxODFk https://t.me/+UiSEjL4qGUIxODFk https://t.me/+UiSEjL4qGUIxODFk https://t.me/+UiSEjL4qGUIxODFk
Show all...
Repost from N/a
#پارت_155 -خواهر احمق من از شوهرت حامله‌س خانـــــوم. دامنِ لباس عروسم را بالا می‌کشم و پر بهت به مرد خشمگین رو به رو خیره می‌شوم. هیاهوی وحشتناکی مجلس را فرا گرفته و همگی سر در گوش یکدیگر می‌برند و پچ‌پچ می‌کنند. صورت کامیار از خشم کبود شده است. مرا عقب می‌کشد و محکم رو به مرد می‌گوید: -جمع کن این بساط رو، اومدی عروسی منو بهم ریختی و چرت و پرت می‌گی واسه من؟ معنی حرفاتو می‌فهمی مرتیکه؟ مرد عربده می‌کشد و می‌خواهد به سمت کامیار یورش بیاورد که نمی‌گذارند: -بی‌ناموس بی همه‌چیز خواهر ساده منو گول زدی و هر به راهی کشوندیش دو قورت و نیمتم باقیه؟ -خواهرت کیه؟ این مزخرفات چیه می‌گی؟ -خواهرم کیه؟ بیا ببینش... مرد دست‌های بقیه را پس می‌زند و دست دختر ریزمیزه‌ای را می‌گیرد و از میان جمعیت جلو می‌کشد. نگاه می‌دهم به دختر که شکمش برجسته شده و از لباسش بیرون زده است. این دختر محدثه است. رفیق ناب و صمیمی خودم که حالا از نامزدم حامله شده بود... نفسم بالا نمی‌آید و چشم به کامیار می‌دهم که با دیدن محدثه رنگ از رخش می‌پرد. -چی‌شد حالا یادت اومد چه بی‌ناموسی سر خواهر من اوردی؟ پدر کامیار جلو می‌آید و با پرخاشگری می‌غرد: -دست خواهرتو بگیر و از خونه من برو بیرون و بگرد دنبال کسی که این بلا رو سرتون اورده، پسر من اهل این بی‌ناموسی‌ها نیست که دارید بهش انگ می‌زنید. مرد خنده‌ای عصبی سر می‌دهد و محدثه سر در یقه‌اش فرو می‌برد. برادرش محکم تکانش می‌دهد و فریاد می‌کشد: -بگو بهشون، بگو که با همین شازده پسر بودی و خاک تو سر ما کردی، بگو که چطور و دور از چشم ما پات رو تو خونش باز کرده. کامیار سکوت اختیار کرده و قلب من هر لحظه بیشتر خرد می‌شود و فرو می‌ریزد. پدر کامیار به سوی محدثه می‌رود و می‌پرسد: -سرتو بده بالا خوب نگاه کن، تو با پسر من بودی؟ آره؟ محدثه از ترس و بدون نگاه تنها به تایید سر تکان می‌دهد و من دیگر پاهایم توان ندارند که روی صندلی فرود می‌آیم. همان صندلی‌ای که قرار بود ده دقیقه پیش بله سر عقد را به کامیار بگویم. درگیری بالا می‌گیرد و زد و خورد‌ها شروع می‌شود. همه به تکاپو می‌افتند برای جدا کردن کامیار و برادر محدثه. محدثه با گریه گوشه‌ای ایستاده و من احساس می‌کنم دیگر نباید در این جمع بمانم. دعوا برای جانشین کردن محدثه به جای من است. محدثه‌ای که حدس زده بودم سر و سری ممکن است با کامیار داشته باشد. اما صیغه و بچه داشتن، فرای چیزی است که بتوانم تحمل کنم و سر سفره این عقد بشینم. با دعوای رو به رو کسی حواسش به من نیست. با جمع کردن لباسم از میان جمعیت می‌گذرم و از خانه بیرون می‌زنم. وارد حیاط که می‌شوم، با قدم‌های تند به طرف در حیاط می‌دوم. اما قبل از رسیدن به در سکندری می‌خورم و همان دم نقش زمین می‌شوم. دیگر نمی‌توانم خودم را کنترل کنم و در یک آن بغضم می‌ترکد. دستانم را ستون زمین می‌کنم و بلند گریه می‌کنم و زمین و آسمان را نفرین می‌کنم. نمی‌دانم چقدر می‌گذرد و کسی هم سراغی از من نمی‌گیرد ولی بعد از مدتی کفش‌های براق مشکی در مسیر دید چشمان اشکی‌ام قرار می‌گیرند. صاحبش را می‌شناسم و سر بالا نمی‌برم. امشب او هم در مراسم حضور داشت و حتم دارم از حال و روز من لذت می‌برد. چرا که همیشه مرا طعنه می‌زد و تمسخر آمیز با من رفتار می‌کرد. اما اشتباه کرده‌ام که آب معدنی را به سمتم می‌گیرد و می‌گوید: -قوی‌تر از این حرف‌ها می‌دیدمت خانم مهندس. لعنتی! همیشه در شرکت کارش طعنه زدن به من بوده و سنگ رو یخ کردنم. حالا قصد کمک کردن به من را دارد؟ تعللم را که می‌بیند، در آب معدنی را باز می‌کند و می‌گوید: -نظرت چیه این آب رو بگیری بخوری و منم لطف کنم سوئیچ ماشینمو بهت بدم که با این سر و وضع آواره کوچه و خیابون نشی؟ معین حکمت نگران من شده است؟ اویی که همیشه می‌خواست سر به تن من نباشد و به سگ اخلاقی مخصوصا نسبت به من معروف بود؟ مات شدنم را که می‌بیند می‌گوید: -با اینکه دلم نمیاد ماشین نازنیمو به یه خانمی با حال و روز تو بدم ولی چاره‌ای هم ندارم... سوئیچ را تکان می‌دهد تا از دستش بگیرم: -اگه باهات بیام ممکنه امشب انگ خیانت به پیشونی تو هم بخوره و تو هم مثل اون یارو متهم بشی. باور نمی‌کنم او به من محبت کند. اویی که احساس می‌کردم همیشه از من متنفر است.  اما ذهنم تنها یک چیز را می‌فهمد. فرار کردن از این‌جا به هر روشی که ممکن است. -نظرت چیه؟ خودت میری؟ یا حرف بقیه رو به جون می‌خری؟ در یک آن سوئیچ را از دستش می‌قاپم‌ و حیاط را ترک می‌کنم. آن شب هیچ وقت فکر نمی‌کردم روزی برسد که نفسم بسته به معین حکمتی شود که از نزدیکی به او وحشت داشتم. ❌پارت واقعی خود رمانه، هر گونه کپی و الهام گرفتن از این پارت رو حتما و بلافاصله پیگیری می‌کنمhttps://t.me/+I-UFuX793X45MzQ0 https://t.me/+I-UFuX793X45MzQ0 https://t.me/+I-UFuX793X45MzQ0
Show all...
Repost from N/a
-اینجا رسمه شب حجله دستمال خونی عروس رو تحویل خانواده ی داماد می دن! متعجب به مامان نگاه می کنم: -مگه عهد دقیانوسه که دستمال خونی میخوان؟ اصلا شاید پرده‌م ارتجاعی بود خونریزی نداشتم! مامان پشت دستش می کوبه و نیشگون دردناکی از پشت بازوم می گیره: -خدا لالت کنه ورپریده، ارتجاعی دیگه چه کوفتیه... خوب گوش بگیر ببین چی میگم. جلوی در اتاق مجبورم می کنه وایستم و سفارشاتش رو شروع می کنه: -وارد اتاق که شدی می شی مطیع شوهرت... توی رابطه ی زناشویی سعی کن راضی نگهش داری وگرنه سرت هوو میارن! سرش رو به گوشم نزدیک می کنه و پچ می زنه: -هر چی خودتو شل بگیری برات راحت تره مادر... دردش کمتره برات! یه لحظه یاد پرستارا که موقع آمپول زدن می گفتن شل کن افتادم! با ته خنده ای که توی صدام هست میگم: -باشه مامان،هر چی شما بگی!حالا می ذاری برم تو؟ با اکراه عقب می کشه و من وارد اتاق می شم... بلافاصله محمد رو می بینم که روی تخت نشسته و حتی سر بالا نمیاره تا نگاهم کنه. -حاج آقا شما از عروس که خجالتی تر تشریف داری... مگه تو می خوای بدی؟ محمد با تعجب سر بالا میاره و با حیا می گه: -سودا خانم این چه حرفیه شما می زنید... ما از همون اول هم قرار گذاشتیم که ازدواجمون صوری باشه! چشمام رو تو حدقه می چرخونم و دست به کمر جلوش وایمیستم. -خیلی خب پسر کبود نشو... نترس بهت تجاوز نمی کنم تو این اتاق؛ ولی باید به فکر اون دستمال خونی باشی شنیدم رسم دارین. توی فکر فرو می ره و من با شیطنت نزدیکش می شم... پشت بهش روی تخت میشینم و لب می زنم: -محمد نمی تونم زیپ لباسم‌و باز کنم... کمکم می کنی! متوجه مکث و نفس عمیقی که میکشه می شم و خنده ی ریزی می کنم. زیپ لباسم رو باز می کنه و نفس های گرمش که به کمرم می خورن لبخندم خشک و به نفس نفس می افتم... انقدر بی جنبه بودم؟ -سنجاق موهات‌و میتونی باز کنی یا کمکت کنم؟ لحنش خودمونی شده بود و لرزش ریزی هم داشت. بر میگردم به سمتش و فاصله ی نزدیکی که بینمونه باعث میشه از خود بی خود بشیم! سر جلو می بریم و مثل دوتا تشنه لبهای همو می بوسیم. -بسه، این رابطه غلطه محمد! روی تخت درازم میکنه و لباسم رو آروم از تنم بیرون میاره. -تو عروس منی دختر، محرم منی زنمی! این رابطه درست ترینه، هیچکس مثل تو نمیتونه منو از خود بیخود کنه! دل به دلش می دم و اون با بوسه هاش تمام تنم رو مهر می کنه. -پسرم، دستمال خونی چیشد... همه بیرون منتظرن! نگاهی به صورت سرخم میندازه و با نگاه خمار می گه: -تمومش کنم؟ سری تکون می دم و اون تماس بدنش رو باهام بیشتر میکنه: -همون طور که مامانت گفت خودتو شل بگیر تا دردت نیاد! با دردی که توی بدنم می پیچه جیغی می کشم و صدای هلهله از بیرون بلند میشه و..... https://t.me/+xgDriVD8H0g2Y2Fk https://t.me/+xgDriVD8H0g2Y2Fk https://t.me/+xgDriVD8H0g2Y2Fk
Show all...
“ سِــودا sevda | ملیسا حبیبی “

﷽ رمان های نویسنده ملیسا حبیبی(هودی)👇 🥀تجاوز عـشـق ترس(فایل شده) 🌬ســودا(فایل شده) 🔥اوج لـذت(فایل شده) ❤️‍🩹 تلخند(آفلاین) 💫پشت چشمان تو(آنلاین) 🕊️مأمن بهار(آنلاین) پارتگذاری روزانه غیر از جمعه ها و تعطیلات رسمی تو تیکه‌ای از قلبم نیستی همه وجودِ

Repost from N/a
_سر بچه رو دیدم آقا سرشو دیدم. تمام بدنم به عرق نشسته بود و حس می کردم فاصله ای تا مرگ ندارم. _زودتر تمومش کن خدیجه؛ وگرنه می دونی که چه بلایی سرت میارم؛ زودتر بکشش بیرون اون تخم سگو. _تمومه آقا تمومه؛ خانم جان یکم دیگه زور بزن؛ فقط یکم مونده تموم شه؛ به خدا زور نزنی بچه تو شکمت خفه می شه؛ زور بزن خانم جان. جونم تو تنم نمونده بود اما با همون وضع با تمام قدرتی که داشتم زور زدم و بالاخره خارج شدن بچه از بدنم رو احساس کردم و بی جون رو زمین افتادم. صدای گریه هاش لبخند رو لبم آوورد اما انقدری بیحال بودم که نتونم چشمام رو برای دیدنش باز کنم. _ماشاالله ماشالله؛ خدا نگه داره براتون آقا جان؛ هزار الله اکبر چه بچه تپل و درشتیه؛ خدا حفظش کنه براتون. با حرفای خریجه آروم لای پلکام رو باز کرد که آرمان دست دراز کرد و با گرفتن بچه از خدیجه ای که داشت تنش رو تمیز می کرد گفت: _کافیه دیگه؛ پروازمون دیر شده باید بریم. و همون لحظه صدای رویا از پشت در اناق به گوشم رسید و اشک هام تند تند روی گونه هام چکید. _تموم شد عزیزم؟! بچمون به دنیا اومد؟! آرمان بچه رو میون دستاش جا به جا کرد و حینی که نگاهش رو به چشمای خیس از اشکم می دوخت گفت: _تمومه خانومم؛ بریم که بیشتر از این موندن تو این خرابه فقط وقت تلف کردنه. پر حرف و غصه نگاهش کردم که نیشخندی به روم زد و آروم و با نفرتی عمیق زمزمه کرد: _کارتو خوب انجام دادی؛ از اینجا به بعد راهمون از هم جداست؛ می تونی برگردی پیش پدر حروم زادت و کنارش زندگی کنی. پشت بهم با بچه به سمت در قدم برداشت و من بالا رفتن ضربان قلبم رو به وضوح احساس کردم. خدای من یعنی قرار نبود حتی برای یه بار هم بچم رو ببینم؟! اونم بچه ای که به خاطر به دنیا اومدنش حاضر شدم از درمانم بگذرم و جون خودم رو براش به خطر بندازم؟! صدای یا خدا گفتن خدیجه رو به وضوح شنیدم و پشت بندش صدای دویدن های با عجله ای که به سمتم میومد و اسما اسما گفتن های وحشت زده آرمان و همینطور صدای جیغ های نوزادی که فقط چند دقیقه از به دنیا اومدنش می گذشت. اما قلب مریض من تحمل عذاب بیشتر از این رو نذاشت؛ چشمام نم نمک روی هم افتادن و تا به خودم بیام این من بودم برای همیشه دست از این دنیای پر از نامردی و نفرت می شستم... https://t.me/+uIyPqWOVDMtkZjFk https://t.me/+uIyPqWOVDMtkZjFk https://t.me/+uIyPqWOVDMtkZjFk https://t.me/+uIyPqWOVDMtkZjFk https://t.me/+uIyPqWOVDMtkZjFk
Show all...
⭕️تعداد خیلی محدودی عضویت وی ای پی دامنگیر فعال شده است‼️ ⭕️شنبه تا پنج شنبه هر شب ۲ پارت در وی ای پی‼️ جهت عضویت مبلغ ۳۹ هزار تومان را به شماره کارت ( 6280231314130393 ) به‌نام هانیه وطن خواه واریز کنید و رسید رو به ای دی @HanieVatankhah1 بفرستید. برای اون دسته از دوستان که گفتند واریز به کارت مسکن براشون ممکن نیست ، شماره کارت سپه رو خدمتتون میذارم🫀 🌱 جهت عضویت مبلغ ۳۹ هزار تومان را به شماره کارت ( 5892101537249951 ) به‌نام هانیه وطن خواه واریز کنید و رسید رو به ای دی @HanieVatankhah1 بفرستید.
Show all...
1
Repost from N/a
00:03
Video unavailable
من هاکانم❤️‍🔥 دورگه‌ی ایرانی ترک‌تباری که مدل معروف مجله‌های مده، فن زیاد دارم و خیلیا بهم پیام میدن اما وقتی یه دختر ناشناس بهم ویس داد و برای اولین بار صداشو شنیدم عجیب دلم براش رفت!🥹 اون خیلی چیزا ازم می‌دونست ولی یه عکسم از خودش توی اینستاگرامش نداشت، دلم می‌خواست ببینمش اما همش از زیرش در می‌رفت و پاپیچ شدنمم بی‌فایده بود... حالا چندسالی گذشته و من یه دختر کوچولوی چهارساله دارم که خیلی روش حساسم! توی این سالایی که گذشت بزرگترین اشتباهو با آوردن یه زنِ موذی تو زندگیم کردم ولی با اومدن دخترداییِ اون زن که خارج از کشور زندگی می‌کرد زندگیم زیر و رو شد... فهمیدم اون همون دختریه که من مدتها دنبالش گشته بودم و خودش نخواسته بود پیداش کنم، طی چند هفته دخترم جوری بهش وابسته شد که با هر خواهشی شده کشوندمش خونه‌م تا به عنوان پرستارش پیشش باشه؛ به واسطه‌ی کارم در و داف دورم زیاد بود و چشمم سیر بود از این چیزا اما اون فنچِ لوند با دلبریاش کاری کرد که من با وجود یه زن دیگه توی زندگیم دلم براش بلرزه و بی‌ملاحضه تن بکر و دست نخورده‌شو...🤤🔞 https://t.me/+EMOawKxtTzw4MTY0 https://t.me/+EMOawKxtTzw4MTY0
Show all...
0.52 KB
1
sticker.webp0.10 KB
Repost from N/a
_تو حیاط چه گوهی می‌خوری تو؟! دلت باز برای بیمارستان تنگ شده؟! فریاد هاشمی تنش را لرزاند که دستش روی تنه‌ی نرم ان موجود کوچک خشک شد. بچه گربه‌ی سفید فرار کرد. بغض کرد... تنها دوستش بود در این پرورشگاه. وقتی قدم های پر خشم هاشمی را دید که به سمتش میاید وحشت زده از روی زانو بلند شد. چانه‌اش لرزید. _هیـ..چی خانوم به خد..ا فقط داشتم نازش می‌کـ... زن که موهای بلندش را از پشت اسیر کرد بغضش ترکید. نالید. _دیگـ..ـه نمیام تو حیاط... زن پر زور به طرف ساختمان کشیدش. دخترک خیلی سبک بود. پر خشم غرید _الان از بیمارستان اوردیمش بازم گم میشه میره تو حیاط... از اولم نباید رات میدادم... همون بیرون یخ میزدی بهتر از این بود که هرروز هرروز کلی پول بریزم تو حلقوم یه بچه‌ی مریض. دخترک هق زد... بچه های دیگر اذیتش می‌کردند. چطور داخل میماند پیش انها؟! دستش را پر درد بر روی سرش فشرد که زن محکم داخل اتاق هولش داد. محکم به زمین کوبیده شد... از درد اخ ارامی از بین لب هایش بیرون امد. هاشمی انگشت های دستش را با چندش روی هم کشید. _دستم چرب شده... معلوم نیست چقدر جونور دارن رو اون کله زندگی میکنن. پر بغض در خودش جمع شد. بازهم همان حرف های همیشگی.... اینجا هم از یک دختر 16 ساله‌ی مریض نگهداری نمی‌کردند.... وگرنه همه‌ی سرمایه‌ی پرورشگاه باید خرج دوا و درمان یک نفر شود. هاشمی تلفن را کنار گوشش گذاشت و با دست دیگرش گیجگاهش را فشرد‌. _الو...سلام خانوم گنجی...خوب هستین؟ شاکی به دخترک نگاه کرد. با چشمان بی‌حال و ابی رنگش، از گوشه‌ی دیوار مظلوم نگاهش می‌کرد. _بله در مورد همون دختر تازه‌س... این دختر و از کجا پیدا کردین؟!... از تو جوب؟! دخترک از لحن تحقیر امیز زن بغضش ترکید... همیشه هرکسی که پا در پرورشگاه می‌گذاشت از دخترک خوشش می‌آمد...قبل از شنیدن بیماری‌اش... _بودجه برای نگهداری همچین موردی نداریم... تا دو سال دیگه باید اینجا باشه. بی‌پناه اشک ریخت... کاش یک روز که قلبش تیر می‌کشید دیگر چشم باز نکند. نفهمید زن پشت تلفن چه گفت که هاشمی عصبی چشم بست. _نه... نه... لازم نیست شما زحمت بکشین... خودم اوضاع رو بهتر میکنم. تلفن را با حرص روی میز انداخت. _خودم باید این دختر و ادم کنم. زمزمه‌ی زیر لبی‌اش را گلبرگ شنید که وحشت زده گریه‌اش بند امد. هاشمی دوباره تلفن را برداشت. _بیا اتاقم... به رحیمی هم بگو بیاد. دو زن دیگر که وارد شدند چشمانش ترسان گرد شد. _لباساش و دربیارین. ان دو نفر متعجب نگاهش کردند که نیشخند زد نزدیک گلبرگ رفت. _میخوام ببینم زخمی رو تنش نداشته باشه... معلوم نیست وقتی فرار کرده از پرورشگاه قبلی اون چند روز و کجا سرویس می‌داده و چه درد و مرضی گرفته گلبرگ وحشت زده خودش را روی زمین عقب کشید _خانو..م بخدا مریض نیستـ... پشت دست زن محکم به دهانش کوبیده شد _لال شو...صدات میره بیرون... فکر میکنن داریم سلاخیت میکنیم دخترک دستش را روی دهان پر خونش گذاشت و هق زد اگر این سلاخی نیست پس چیست؟! _دست و پاشو بگیرین زن ها که دست و پایش را گرفتند از شدت تحقیر ها زار زد... لباس هایش را به زور از تنش دراوردند هاشمی بی‌توجه به تقلاهایش بدنش را بررسی کرد _خوبه...لباساش و بپوشونین تا کسی نیست پردرد چشمان گریانش را بهم فشرد _یه قیچی برام بیار... این موهای کثیفم اگر بزنیم قابل تحمل تر میشه تن دخترک لرزید جانی برای مقاومت نداشت... سه روز بود که لب به چیزی نزده بود جز ان قرص و شربت های بی‌مزه _بیاید صاف نگهش دارین قلبش بازهم تیر می‌کشید زن ها تن بی‌جانش را از جا بلند کردند و نگهش داشتند مظلومانه هق زد _خـ..انم تروخدا... موهای سیاهش تا زانویش بود... زیور چند بار تنش را کبود کرده بود تا بگذارد موهایش را بفروشند؟! زن که قیچی را به دست هاشمی داد لرزش بدنش بیشتر شد زار زد _اصلا دیگـ..ـه نمیگم قلبم درد میکنـ...ـه دندان هایش بهم میخورد هاشمی دسته های قیچی را باز کرد....چشمانش سیاهی رفت و میان دستانشان بی‌جان شد قبل از اینکه قیچی را به سمت موهایش بیاورد کسی مچش را چنگ زد و صدای مردانه‌ای غرید _دستت به موهاش بخوره جنازه‌ت توی همین اتاق چال میشه... https://t.me/+hMKNezqoKyxhYjRk https://t.me/+hMKNezqoKyxhYjRk https://t.me/+hMKNezqoKyxhYjRk ‼️پارت اول‼️ ❌❌#پارت_اول_رمان❌❌ ❌❌بنر واقعی❌❌ ❌سرچ کنید❌
Show all...
در آغوش یک دیوانه...

﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥مروارید 🖤🔥در آغوش یک دیوانه 🖤🔥قاتل یک دلبر (به زودی) تعرفه تبلیغ تضمینی و ساعتی👇

https://t.me/tablighat_oo

❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌

https://t.me/Novels_tag

Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.