cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

Iron Flame | شعله‌ی آهنین

«تو سال اول بعضی از ما جونشون رو از دست می‌دن، تو سال دوم بقیه‌مون انسانیتمون رو از دست می‌دیم.»

Show more
Advertising posts
2 769
Subscribers
+1224 hours
+277 days
+9730 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

«آره.» انکارش فایده ای ندارد. او زمزمه می کند: «مادرت خیلی ترسناکه.» کاتب قبل از اینکه دوباره مداد را روی کاغذ پوستی حرکت دهد نگاهی به ما می اندازد. سر تکان می دهم. «این یکی از ویژگی های برجسته‌شه.» «هی بچه ها؟» بریسا از پشت سر مان صدایش را بلند می کند. «فکر کنم من می‌دونم که چرا هر چی میریم به هیچ‌جا نمی‌رسیم.» ریانن از روی شانه اش می پرسد: «خب چرا؟» اون میگه: «کالوین درست می‌گه، اما تو هم حق داری. اون‌ها بهمون دوتا نقشه مختلف دادن.» و چند نفر اول ما که به نوک تپه رسیده‌ایم خشکمان میزند. حتی ضربان قلب من هم می‌ایستد و ریانن دستش را به شدت بالا می برد تا بقیه گروه را متوقف کند. یک اژدهای نارنجی دم‌ شمشیری - نه، این یک دم عقربی است، که آن طرف تپه در کمین نشسته بود، از اعماق گلویش به سمت ما غرش می کند. همانطور که او تمام قد می ایستد و بر افق غلبه می‌کند، دمش پشت سرش تکان می خورد و ما سرهایمان را کج می کنیم تا حرکتش را دنبال کنیم. باید. اژدهای مونث جک بارلو. یا حداقل این چیزی است که بود. کالوین با وحشتی قابل لمس زمزمه می کند: «آماری بهمون کمک کنه.» من به نشانه احترام نگاهم را پایین می اندازم، درست همانطور که کائوری به ما یاد داد، در حالی که نبضم به شدت می‌زند و مغزم با میل به وحشت زده شدن مبارزه می کند، می‌گویم: «نارنجی ها غیر قابل پیش بینی ترین اژدهان. نگاه هاتون رو بدید به پایین. و فرار نکنید!» بعد زمزمه می کنم: «اگر فرار کنید می‌کشتتون. سعی کنید هیچ ترسی از خودتون نشون ندید.» لعنتی، این چیزی است که ما باید به جای بحث در مورد اینکه کدام مقر برتر است و در کدام جنگل هستیم، درباره‌اش صحبت می کردیم. وقتی غریزه ناخودآگاهم، که ارتباط برقرار کردن با ترین است - به جایی نمی‌رسد، سینه ام فشرده می شود. هر اژدهای دیگری بود شرط می‌بستم که ریسک خشمگین کردن اژدهای‌هایمان را با آتش زدن ما به جان نمی‌خرد، اما سربازهای سوار نظام پشت سرمان داستان‌شان فرق دارد. و از آنجایی که من پارسال جک را کشتم؟ همه چیز بر علیه‌ ماست. او چیزی برای از دست دادن ندارد، و با توجه به بخار داغی که دارد چمن ها را صاف و صورتم را چسبناک می کند، دقیقاً به یاد می آورد که من کی هستم. «سوارها!» ریانن فریاد می زند. «جلو وایسید!» معلوم است که او هم مثل من فکر می کند. «پیاده نظام‌ها، از شفا دهنده‌ها و کاتب محافظت کنید!» او از گوشه چشمش نگاهی به من می اندازد و مراقب است که سرش را بلند نکند. «ویولت، شاید تو باید...» در حالی که سرم را پایین انداخته‌ام، از کنار کالوین رد می‌شوم تا جلوی همه بایستم، و از گوشه چشمم حرکتی را می‌بینم. «من قایم نمی شم.» یکی از سربازان پشت سر مان زمزمه می کند: «چیکار می کنی؟ اون میخواد تو رو بخوره.» به اطراف نگاه می کنم و شفا دهنده ی دایر نام را می بینم که در چند قدمی سمت راستگ است و مستقیم به باید خیره شده و دهانش باز مانده. ناله‌ای در گلوی اژدهای نارنجی می‌پیچد، و من به سمتش یورش می‌برم، بند کوله پزشکی دایر را می‌گیرم و او را پشت سرمان می‌کشم و به دست ریدوک می‌سپارم، که سریعاً او را به مکانی امن هل می‌دهد و به سمت من حرکت می‌کند. ساویر جلو می‌آید و کنار ریدوک می‌ایستد تا پیاده نظام‌ها پشت سرمان باشند، و می گوید: «نه، نمیخوره. به خاطر همینه که ما تو خط مقدم قرار می گیریم.» باید سرش را می چرخاند، بعد دهانش را باز می کند و زبانش را حلقه می کند، و من سریع نگاه کوتاهی به سمتش می‌اندازم و چشمان طلایی تیره اش را می بینم که در حالی که به گردنش قوس می دهد، زاویه ی سرش را تغییر می دهد به جای پایین آوردن سرش برای آتش بیرون دادن به حالت معمولی... نفس عمیقی می‌کشم. «ری، اون میخواد درست مثل سولاس همه‌مون رو کباب کنه.» ارزیابی شرایط و تصمیم گیری برای ری کمتر از یک ثانیه زمان می برد. او دوباره فریاد می‌زند: «جناح دوم! سرجاتون وایسید و پیاده نظام‌ها رو پوشش بدید!» حرکت‌های پشت سرمان متوقف می شود و باید پنجه هایش را در زمین فرو می کند، دوباره سرش را تکان میدهد و هدفش را انتخاب می‌کند. کالوین زمزمه می‌کند: «اون... داره- داره...» ری دستور می دهد: «بهش نگاه نکن و خفه شو.» ریدوک از سمت راستم زمزمه می کند: «خدایا، همه‌شون بوی ترس می‌دن!» ساویر که سمت چپ ریانن ایستاده از من می پرسد: «فکر می کنی باید دقیقا چقدر از دستت عصبانیه؟» «اون یه کوه رو انداخت سر سوارش.» ریدوک جوری آه می کشد که انگار همه ما بگا رفته‌ایم، و من نمی توانم بیشتر از این با او موافق باشم. #پارت_۹۷
Show all...
36👍 6❤‍🔥 6🔥 3
قلبم در گلویم می‌پرد وقتی باید به سمت عقب حرکت می‌کند و سرش را به ما نزدیک می‌کند. این بهترین زاویه برای به آتش کشیدن ما است، اما در برابر تمایلم به نگاه کردن به او مقامت می‌کنم و چشمانم را بر روی چمن‌های مقابلم نگه می‌دارم. هوای داغی به سمت ما می‌وزد و او شروع به بو کردن تک تک ما می‌کند، از ریانن شروع می‌کند و به سوی ساویر می رود. بخار نمناکی بیرون می‌دهد و چند فریاد خفه‌شده از سربازهای پیاده نظام بلند می‌شود، بعد وقتی درست مقابل من است دوباره نفسش را به داخل می‌کشد. با ضربان قلبم که هر لحظه بالاتر می‌جنگم. شاید سال گذشته مرگ را قبول می‌کردم. اما امسال...امسال، من با یکی از مرگبارترین اژدهایان قاره پیوند خورده‌ام. خودشه. ممکنه تو ازم متنفر باشی، اما من مال ترینم. و در حالی که احتمال زیادی وجود دارد که اگر من بمیرم ترین هم همراهم بمیرد، مطمئن نیستم که هیچ اژدهایی حاضر باشد ریسک مواجه شدن با خشم او را به جان بخرد اگر اینطور نشود. باید عقب می‌کشد، سپس با فکی باز سرش را به جلو پرت می‌کند، دندان‌هایش را دقیقا جلوی بینی من بهم می‌کوبد و آب دهانش را در صورتم پرتاب می‌کند. نکبت لعنتی. کسی از پشت سر فریاد می‌زند، و بعد به معنی واقعی کلمه شروع به دویدن می‌کند. در حالی که سربازی که ساکت بود به سمت چپ فرار می‌کند و از میان چمن‌ها می‌دود، کالوین فریاد می‌زند: «نه! گوئن!» سر باید به سمت او می‌چرخد، حرکتش را دنبال می‌کند، و قلبم فرو می‌ریزد وقتی دهانش را از هم باز می‌کند، زبانش دقیقا مقابل چشمانم پیچ می‌خورد- ری فریاد می‌زند: «بخوابید روی زمین.» توماس، رهبر تیم دیگر، به دنبال گوئن می‌دود، او را در چند قدمی می‌گیرد و با چنگ زدن به یونیفرمش او را به عقب پرت می‌کند، همان‌گونه که من دایر را از جلو می‌گیرم، و به سمت کالوین پرت می‌کنم و طبق دستور داده شده روی زمین‌می‌خوابم. درست زمانی که سوراخ‌های بینی باید با آتش روشن می‌شود، سرباز فراری جلوی پای کالوین روی زمین می‌افتد. به محض اینکه سینه‌ام به زمین برخورد می‌کند، گرما و حرارت هوای اطرافمان را دربرمی‌گیرد و چشمانم را می‌بندم، انگار این کارم می‌تواند صدای جیغ پشت سرمان را خفه کند. در حالی که شعله‌ آتش با تندی از بالای سرم عبور می‌کند، برای از حرکت نایستادن قلبم می‌جنگم و زمزمه می‌کنم: «گفته می‌شه که اسبن‌های شمالی قبل از اتحاد، محل جوجه‌آوری اژدهایان نارنجی بوده، اگرچه، به‌خاطر ماهیت غیرقابل پیش‌بینی اونا، اغلب دره‌های جدیدی رو در همان محدوده انتخاب می‌کنن.» از زمانی که ترین شروع به انتقال قدرتش به من کرد، و قطعاً از زمانی که سیگنتم را به نمایش گذاشتم، این نوع ترس و وحشت را تجربه نکرده‌ام. حرارت شعله آتش متوقف می‌شود، و باید فکش را می‌بندد، بعد قبل از اینکه شدیداً خم شود و مستقیماً از بالا سر ما به آسمان اوج بگیرد، یک بار دیگر سر بزرگش را جلوی ما تاب می‌دهد. دم خاردارِ زهرآلود او به یک قدمی من می‌رسد و من نگاهم‌را به چمن می‌دوزم. و بعد او رفته است. همه‌ بلند می‌شویم و می‌ایستیم، و سواران می‌دوند... به‌سوی هیچ. بریسا اولین کسی است که به سمت زمین سوخته‌ای که توماس روی آن ایستاده بود می‌رود. وقتی به زمینی که هنوز دود می‌کند می‌رسد، دستانش می لرزند. از شدت تهوع آب از دهانم سرازیر می‌شود، اما صبحانه‌ام را در معده‌ام نگه می‌دارم. میرابل مثل من خوش شانس نیست و چند قدم آنطرف‌تر در حال بالا آوردن روی چمن‌هاست. «توماس...» کوهن در کنار بریسا به زمین می‌افتد. ریانن در حالی که مشت‌هایش را در کنارش گره کرده به سمت پیاده‌نظام‌های وحشت‌زده حرکت می کند. و با خشم فریاد می‌زند: «و این دقیقا دلیل اینه که چرا نباید بدویید!» #پارت_۹۸ #پایان‌فصل‌چهارده
Show all...
51👍 10❤‍🔥 7🔥 3
خدایا این سبزه‌ها زیادی بلند هستند. در قسمت‌هایی که درختان روی زمین سایه نمی اندازند، سبزه‌ها تقریباً به کمرم می‌رسند. روی برجستگی‌ای ناهموار قدم می گذارم و مچ پایم می پیچد. قبل از اینکه فرصت سقوط کردن داشته باشم، ریدوک مرا می‌گیرد، بعد بدون هیچ حرفی کمک می‌کند تعادلم را بدست بیاورم. آهسته می گویم: «ممنون.» و به جلو رفتن ادامه می‌دهیم. ریدوک می پرسد: «زانوهات باندپیچی شدن؟» و پیشانی‌اش از شدت نگران چروک می‌شود. سر تکان می دهم. «آره. ولی مچ پام رو نپیچیدم، چون انتظار نداشتم مجبور شم این همه راه برم.» دایر از پشت سرمان می‌گوید: «اگر لازمه چیزی رو بپیچی من پارچه همراهمه.» جواب می‌دهم: «ممنون، یادم میمونه.» مردی از پشت سرم می پرسد: «همه کاتب‌ها انقدر ساکتن؟» دختر کاتب جواب می دهد: «وظیفه من ضبط کردن وقایعه، نه مشارکت توش.» مرد می گوید: «شرکت نکردن تو همچین چیزی باعث می‌شه اژدها بخورتت.» «من هیچ وقت نمی‌ذارم یه کاتب توسط اژدها خورده شه.» به دختر اطمینان می‌دهم اما هرگز نگاهم را از چشمان مرد برنمی‌دارم. با شدید‌شدن بحث جلوی‌‌مان صدای ریانن هم بلندتر می شود. «چون امکان نداره ما رو از اتاق‌هامون بیرون کشیده باشن و ظرف چهار ساعت به همچین جای دوری آورده باشن.» «چون اژدهاتون نمی تونن انقدر سریع پرواز کنن؟» کالوین حدود یک اینچ کوتاهتر از ری است اما مشکلی ندارد که به چشمانش زل بزند و شاخ و شونه بکشد. ریدوک جواب می دهد: «نخیر، چون اژدهای ما تو رو حمل نمی کنن، بدبخت.» آئویفه پوزخند میزند و میرابل می خندد، همراه با بقیه گروه پیاده‌نظام پشت سرش. کالوین برمی گردد و نگاهی به ریدوک می‌اندازد. «حداقل برای مقامم احترام قائل شو.» و به شانه‌اش که یک مثلث باز زیر دو برگ بلوط گلدوزی شده ضربه‌ای میزند. «مقامت برای من اندازه گوه ارزش نداره.» کالوین بحث کردن با او را شروع می‌کند: «چطور، یعنی شما در این حد از ما پیاده نظام‌ها بالاترین؟» ریدوک با پوزخند می‌گوید: «خب از نظر فنی، ما وقتی در حال پروازیم بالاتر از همه‌ایم. اما اگه داری می‌پرسی ازت بهترم، معلومه جوابم آره‌ست.» آهی می کشم و دست های کالوین را زیرنظر می گیرم که مبادا تصمیم بگیرد به سراغ شمشیر کوتاهی که در غلاف روی کمرش دارد برود. شمشیرش سلاح بدی نیست، اما همه آنها همین را حمل می کنند. هیچ تنوعی در قد یا شکل‌شان وجود ندارد. همه چیز خیلی... یکنواخت است. اما خب، ما را هم مستقیماً از راهرو دزدیده‌اند، پس اینطور نیست که ریدوک کمان مورد علاقه‌اش را حمل کند. ساویر و ریانن هم شمشیرهای مورد علاقه‌شان را جا گذاشته‌اند. ریانن می‌گوید: «انقدر از عمد عصبانیش نکن.» ریانن درحالی که به ریدوک که پشت سرش ایستاده نگاهی می‌اندازد می‌گوید و بالا رفتن از تپه ی بعدی را شروع می‌کنیم. شاید این یکی نسبت به قبلی موقعیت بهتری برای دیدبانی به ما بدهد. «ما به آب شیرین نیاز داریم، وگرنه اوضاع خیلی زود ناجور می‌شه.» ریدوک پوزخند می زند. «اما اینکه سر به سرش بذارم خیلی سرگرم کننده‌ست!» ریانن ابرویش را بالا می فرستد. «باشه.» ریدوک دست هایش را بالا می گیرد. «بهش اجازه می‌دم تو این توهم که ابهت داره زندگی کنه.» «اوه، پس به حرف اون گوش میدی-» «اون سرگروه منه. تو نیستی.» کالوین می گوید: «داری میگی فقط به سرگروهی که سواره احترام می‌ذاری.» آئویفه با عصبانیت چیزی در دفترش می نویسد. سربازی از پشت سرم با کمی عصبانیت می گوید: «دهنت رو ببند، کالوین.» «ازم احترام می خوای؟ بدستش بیار.» ریدوک شانه بالا می اندازد. «از دیواره عبور کن، از گانتلت بالا برو، از ترشینگ جون سالم به در ببر، و اونوقت شرایط‌مون برابر میشه.» کسی از پشت سرمان بحث را ادامه می‌دهد: «منظورت چیه، یعنی ما چون تو مقر پیاده نظامیم بهمون سختی نمیدن و هیچ کار مشکلی انجام نمی‌دیم؟» ساویر می گوید: «اون رو می بینین؟» و من می‌توانم قسم بخورم که اینکه دارد به من اشاره می کند را احساس می‌کنم. «اون نه تنها با بزرگترین اژدها‌ی لعنتی کل قاره پیوند خورد، که با یه اژدهای دیگه هم پیوند خورد، و چند ماه پیش با گریفون ها جنگید و زنده موند. شما تو مقرتون همچین مشکلاتی از سر میگذرونید؟» همه سربازها ساکت می شوند. حتی مداد آئویفه در حالی که به من خیره شده است بالای دفترش معلق می ماند. اوضاع خیلی ناجور است- و به شدت اشتباه. هیچ کس در گروه کوچک ما نمی داند که قرار است واقعاً با چه چیزی رو به رو شویم. و دلیل سکوت من؟ هرچه میگذرد کمتر شبیه محافظت‌از‌خود و بیشتر شبیه همدستی با مقامات می‌شود. «تو یه سورنگیلی، نه؟» میرابل می پرسد. «دختر ژنرال؟» بعد اخم می‌کند. «می‌دونی، موهات یه جورایی لوت میده.» #پارت_۹۶
Show all...
❤‍🔥 48 7👍 5🔥 3
او می‌گوید: «سلام وایولت. در حال حاضر من اولین نفری‌ام که دارم برای وارد میدون شدن تمرین می کنم، و زیاد خبره نیستم. تو قدرتمندترین سوار بین هم‌ورودی‌های خودتی. دایر و کالوین تو ورودی خودشون بهترین‌ان.» بعد شانه‌ای بالا می اندازد. «طبیعاً اون‌ها اول قوی ترین گروه رو ساختن.» ریدوک پوزخند می زند. «پس داری می گی ما گروهی هستیم که باید شکست‌مون بدن؟» کاتب با لبخند جواب می‌دهد: «یه چیزی تو همین مایه‌ها.» ریانن قبل از اینکه توجه‌اش را به نقشه معطوف کند، می گوید: «پس بیایید مطمئن شیم که شکست نمی‌خوریم. توماس، نظرت چیه؟» توماس نقشه را به بریسا می دهد و با ری مشورت می کند. بعد از دو ساعت و کلی بحث با پیاده نظام‌ها، چهار مایل از محل شروع‌مان فاصله گرفته ایم و شش مایل دیگر باقی مانده است. ریانن و ریدوک نقشه‌مان را بررسی کردند، که محل شروع و نقطه خروج‌مان را رویش مشخص کرده‌ بودند اما موقعیت مکانی‌مان را نام‌گذاری نکرده‌ بودند، بعد در مورد انتخاب مسیر با توماس بحث کردند، مطمئن شدند که همه ی ما آن را می‌فهمیم و بالاخره آن را به پیاده نظام‌ها تحویل دادند تا آن‌ها هم با مسیر موافقت کنند. «دارم بهتون می گم، تو جنگل پارچیل هستیم.» سرباز عوضی، که نام دیگرش کالوین است، چند قدم جلوتر از ما درحال بحث با ریانن است. و در واقع حدودا پانزده دقیقه از اینکه به ما یادآوری کرده افسر گروه‌ خودش است می‌گذرد، پس مطمئنم که دوباره وقت یادآوری کردنش رسیده. «این نقشه شبیه نقشه‌هایی نیست که من تا حالا برای شدریک دیدم، و این یعنی ممکنه درحال حرکت در جهت مخالف راهی باید بریم باشیم. هیچ کدوم نشانه های روی نقشه به اینجا نمیخوره.» ریانن درحالی که سعی می‌کند لحنش را کنترل کند جواب می دهد: «و منم فکر می کنم تو داری اشتباه می‌کنی.» آئویفه در حالی که دفترش را بغل کرده، می‌گوید: «من فکر می‌کنم ما تو جنگل‌های هادن هستیم.» او همین الان هم سه صفحه یادداشت برداشته است. «این تنها جنگلیه که به اندازه کافی نزدیکه تا همه‌مون رو با اسب بیارن، چون شک دارم اژدهایان‌تون ما رو تا اینجا آورده باشن.» من اضافه می‌کنم: «و این تنها جنگلیه که به اندازه کافی نزدیکه که ترین بتونه پشت سر بمونه و سگیل رو ببینه، بدون اینکه دور شدنش باعث درد هیچ کدوم از ما بشه.» ریدوک از سمت راستم زمزمه می کند: «رهبر گروه‌ پیاده‌نظام‌ها شبیه آئتوسه.» من سر تکان می دهم اما جلوی خنده‌ام را می‌گیرم. کوهن که سمت راست ریدوک است سرش را به عقب می‌اندازد و به خودش زحمت نمیدهد که خنده اش را خفه کند. حدس میزنم شهرت دین در سراسر جناح‌ها پخش شده. «آئتوس کیه؟» سرباز ساکت از سمت چپ آئویفه می پرسد. این اولین باری است که بعد از چند ساعت دختر سبزه هیکلی بالاخره دارد صحبت می‌کند، اما چشمان قهوه‌ای‌اش دائماً در حال حرکت است و محیط اطراف مان را چک می‌کند. شرط می بندم که او با بریسا، که با توماس و ساویر کنارمان ایستاده، دقیق ترین نگاه را در گروه ما دارند. جواب می دهم: «یکی از رهبرهامون. شبیه فرمانده گردان شما.» «اوه.» او سر تکان می دهد و ریانن و سرباز عوضی جلویمان به بحث کردن ادامه می دهند. «شما بخش بندی می شید، درسته؟» «آره.» چشم انداز اطرافمان تغییری نکرده. جنگل عمدتاً مسطح است، با چند تپه که بالا رفتن ازشان راحت بده. اما گرما؟ لعنتی، گرمایش خفه کننده است. من حدود یک ساعت پیش تاپ یونیفرم را دور کمرم بستم و تنها زرهم به تن دارم. نمی‌دانم آئویفه چگونه کلاه به سر دوام می‌آورد، اما آن را در نیاورده است. «اول گروه، بعد بخش، و آخر هم جناح.» او می پرسد: «اگه با یه اژدها روبرو شدیم چیکار کنیم؟» ریدوک می گوید: «اول یه قربانی انتخاب می کنیم. بعد میندازیمش جلوی اژدها و خودمون فرار می کنیم.» چشمان دختر به شدت گشاد می شود. «عوضی بازی در نیار.» با آرنجش در بازویش می کوبم. بعد به سرباز پیاده نظام می گویم: «بستگی به رنگش داره، یه قانون خوب اینه که سرت رو بندازی پایین و عقب عقب بری. اما معمولاً می‌تونیم صدای اومدنشون رو بشنویم.» کوهن می گوید: «و بعد برای خورده شدن آماده می‌شیم.» دختر سبزه زمزمه می کند: «اوه خدایا.» «تو از الان هم ورودی مورد علاقه منی.» ریدوک دستش را روی شانه‌ او می‌اندازد. بریسا از ته صف می پرسد: «می تونم نقشه شما رو ببینم؟» کالوین جواب می دهد: «مگه خودت نداری؟» سر ری به سمت او برمی‌گردد. «بده بهش وگرنه دستت رو میبرم و نقشه رو ازش جدا می کنم.» او چشمانش را برای ری می چرخاند اما نقشه را می‌دهد تا آن را دست به دست کنیم و به بریسا برسانیم. #پارت_۹۵
Show all...
❤‍🔥 33👍 8 6🔥 2
پروفسور گریدی نقشه ها به سمت‌مان دراز می‌کند و ریانن جلو می رود و هر دو را از او می گیرد و یکی را به توماس می دهد. یکی از سربازهای پیاده نظام شروع به جلو رفتن می کند اما می‌ایستد. پروفسور گریدی می گوید: «دوتا نقشه. دو گروه اما یه واحد منسجم. شما عادت ندارید با هم کار کنید و بهتون اخطار هم نداده بودن که قراره اینکار رو بکنید. اما ایمن نگه داشتن ناوار نیاز به کار گروهی بین همه ی بخش‌های ارتش داره. یه جاهایی تو این حرفه پیش می‌آد که به یه آدم مورد اعتماد روی زمین یا توی هوا نیاز دارید، همچین پیوندی اینجا تو بزگایث شکل می‌گیره.» نگاه او بین گروه‌هایمان می چرخد. «فردا بعدازظهر می بینمتون.» فردا بعد از ظهر؟ قلبم پایین می‌ریزد. ترین سگیل را نخواهد دید مگر اینکه به درخواستم گوش کند و از اینجا برود. و من... من چند ساعتی که زیدن اینجاست را از دست خواهم داد. باید یک هفته دیگر صبر کنم تا بتوانم او را ببینم. احساس ناامیدی‌ای که دارم بیشتر از چیزی که باید دردناک است. ساویر می پرسد: «فقط نقطه خروج رو پیدا کنیم و امنش کنیم؟ این ماموریت‌مونه؟» و جوری به نقشه نگاه می کند که انگار ممکن است او را گاز بگیرد. او در این کار خیلی مهار نیست. ریدوک سینه‌اش را بیرون میدهد و صاف تر می‌ایستد. «اصلا هم سخت نیست.» پروفسور گریدی جواب می دهد: «اوه درسته. می دونید، ما باید شرایط بازی رو مساوی می‌کردیم. پیاده نظام‌ها از سال اول در حال انجام جهت‌یابی زمینی بودن، پس طبیعتا ممکنه از شما یکم بهتر باشن.» بدن ریدوک منقبض می شود. سربازهای پیاده نظام پوزخند می زنند. «و ممکنه متوجه شده باشید که هیچ کدوم‌ از شما هشت نفر...» پروفسور گریدی به ما نگاه می کند. «نمی‌تونید با اژدهایان‌تون ارتباط برقرار کنید.» ریدوک با صدای بلند می گوید: «که مزخرفه!» زنی از سمت پیاده نظام شوکه به او نگاه می کند. پروفسور گریدی موافقت می‌کند: «آره. این کاری نیست که ما هم خیلی دوست داشته باشیم انجامش بدیم، و اژدهایان‌تون هم به اندازه شما ازش متنفرن. چیزی که همه‌تون نوشیدید ترکیب خاصی از گیاهانیه که نه تنها ارتباط‌تون رو ضعیف می کنه، که جلوی سیگنت‌هاتون رو هم می‌گیره. با اینکه اذیت کننده‌‌ست، ما درواقع خیلی به این معجون افتخار می کنیم، پس اگه عوارض جانبی احساس کردید بهمون خبر بدید.» ری بحث می کند: «عوارض؟‌ به جز اینکه مهم ترین پیوندی که داریم رو قطع کردین؟» پروفسور گریدی جواب می دهد: «دقیقاً.» سعی می‌کنم قدرتم را فعال کنم، اما فقط سوزن سوزن شدن انگشتانم را حس می کنم. خدایا، احساس می کنم... آسیب پذیر هستم، و واقعاً مزخرف است. وقتی استاد‌ها بین گروه‌هایمان راه می‌روند، فقط می‌توانم به این فکر کنم که گیاهان آن معجون چه گیاهانی می‌توانند باشند. گریدی وقتی به انتهای راه می رسد، می چرخد و به سمت عقب حرکت می کند. «اوه، راستی گفتم که دوتا گروه دیگه از شما هم اینجاست؟ اون‌ها یه سر دیگه جنگلن و اژدهای شما اون‌ها رو شکار می‌کنن، اژدهای اون‌ها شما رو شکار می کنن. چندتا بدون پیوند هم بهشون ملحق شدن.» چی؟ ته دلم خالی می‌شود. تقریباً همه‌ی سربازهای پیاده نظام رنگ‌شان می‌پرد و یکی همان جایی که ایستاده می‌لرزد. «پیاده نظام‌ها، سوارها باید به تخصص شما تو جهت‌یابی تکیه کنن، اما اگه با یه اژدها روبرو شدید، بدون اون‌ها زنده نمی‌مونید.» گریدی در حالی که به عقب برمی‌گردد به چشم‌های ما هشت نفر نگاه می کند. «سعی کنید و مطمئن شید که اکثرشون از اینجا زنده بیرون بیان، میشه؟» او پوزخندی می زند و برمی گردد و با استاد پیاده نظام‌ها از جنگل خارج میشود و ما را در وسط جنگل لعنتی، بدون هیچ آذوقه‌ای یا اژدهایمان رها می کند. ما به گروه‌های پیاده‌نظام خیره می شویم. گروه‌های پیاده‌نظام به ما خیره می‌شوند. شفا دهنده‌ها به طرز خنده‌داری معذب به نظر می‌رسند، و کاتب از قبل دفترچه یادداشت و مدادش را آماده کرده است. ریدوک زمزمه می کند: «خب، کنارتون خوش گذشت.» رنگ از پوست زیتونی کوچکترین شفا دهنده می‌پرد، و می پرسد: «الان منظورش این بود که همه‌مون قراره بمیریم؟» ساویر جواب می دهد: «اژدهاها رو که عصبانی کنین میفهمین.» «چیزی نمیشه...» من به تگ اسمش نگاه می‌کنم. «دایر.» در حالی که به سمت کاتب می روم به او لبخندی هدیه می کنم. موهای قرمز ملایمش چهره سفیدش را که تقریباً از کک و مک پر است، قاب گرفته. زن قد کوتاه با مژه های قهوه ای رو به من پلک می زند. «آئویفه؟ اون‌ها کاتب‌ها رو هم میکشونن تو آر‌.اس.سی؟» #پارت_۹۴
Show all...
65👍 9❤‍🔥 5🔥 2
«این آخرین چیزیه که یادمه.» او با تکان دادن سرش موافقتش را اعلام می‌کند و بعد به بررسی گروه که رو به رو و کنارمان پراکنده‌اند می‌پردازد. ساویر از پیاده‌نظام‌ها که به وضوح از ما هوشیارترند، میپرسد: «کسی میدونه ما کجاییم؟» سربازها به ما نگاه میکنند ولی کسی جواب نمیدهد و اصلا حرفی نمیزنند. ریدوک میگوید: «این رو به عنوان یه نه ازتون قبول میکنم.» «جواب ما هم نه‌‌عه.» سواری از جناح چهارم که لباس سرگروه پوشیده دستش را بالا می‌گیرد. «تو میدونی ما-» من شروع به پرسیدن از ترین میکنم اما راه ارتباطی شفاف بینمان کدر شده، طوری که انگار کسی پتویی رویش انداخته. وقتی میبینم همین بلا سر راه ارتباطی ام با آندارنا آمده وحشت به قلبم نفوذ می‌کند، اما ریسک نمیکنم که با سوال پرسیدن ازش او را بیدار کنم. «نمیتونم با ترین ارتباط برقرار کنم.» نگاه ری روی من می افتد و سرش را میچرخاند. «گوه توش منم نمی‌تونم با فی‌یرش ارتباط بگیرم. انگار که...» ساویر جمله ش را تمام میکند: «ارتباطمون خفه شده.» مشک را کنارم رها می‌کنم و بقیه هم میفهمند و همین کار را تکرار میکنند. پناه بر دان، ما چه کوفتی نوشیدیم؟ سربازی با موی بلوند بافته شده تا شانه‌اش زمزمه میکند. «راه ارتباطی‌مون مسدود شده.» سرگروه دستور میدهد: «نفس بکش ماریبل.» و دست آفتاب سوخته‌اش را در موهای فرفری‌اش فرو میبرد انگار که پیشنهادش بیشتر برای خودش مفید است. «این قرار نیست طول بکشه.» دست های ریدوک مشت میشود. «این درست نیست. من ذره ای اهمیت نمیدم که بخاطر چی اینکار رو کردن. ما نباید از اون‌ها جدا شیم.» ریانن میپرسد: «توماس؟» و خم میشود تا به کنارم نگاه کند. «سلام ری.» رهبر گروه دست تکان میدهد. «این بریساست.» او به زنی که موهایش را کامل تراشیده و پوست قهوه ای رنگ اصیلی دارد اشاره میکند و او سرش را برایمان تکان میدهد. «میرابل.» مرد انگشتش را به سمت سرباز بلوند که خطوط عینک ایمنی روی گونه‌های رنگ پریده‌اش بجا مانده، و وصله اعمال‌گر آتش روی شانه‌تش دارد میگیرد و او دست تکان میدهد. «و کوهن.» او معرفی را تمام می‌کند. سواری که از همه به من نزدیک تر است با یه لبخندی بزرگ و موهای مشکی کوتاه و پوست گرم قهوه ای رنگش برایم دست تکان میدهد. «سلام.» ریانن میگه: «این ها ساویر، ریدوک و وایولتن.» اما معرفی‌اش نصف نیمه می‌ماند زیرا پرفسور گریدی با پوشه‌ای در دست می‌آید و گلویش را صاف میکند: «حالا که همتون هوشیارید بهتره بگم به اولین تمرین جهت‌یابی زمینی خوش اومدید.» او دو نقشه از داخل پوشه بیرون می‌کشد. «در دو هفته گذشته، به شما یاد داده شد چطور نقشه ها رو بخونید و حالا امروز شما از این مهارت عملی استفاده می‌کنید. اگه این یه عملیات واقعیتو یه پایگاه بود، شامل همین گروهی می‌شدید که اینجا می‌بینید.» او از زنی که باید استاد پیاده نظام ها باشد فاصله می‌گیرد و دوسرباز پیاده نظام را به نمایش می‌گذارد که در لباس های آبی روشن کنار یک کاتب نشسته اند. کلاه کاتب پایین است و صورتش را پوشانده، او شلواری کرمی و تونیک کرمی کلاه دار به تن دارد، نه ردا. اما قطعا یک کاتب است. «سوارها و پیاده نظام ها برای اینکه بجنگن و یه کاتب برای ثبت وقایع و شفا دهنده‌ها هم به دلیلی که واضحه اینجان.» او به آن سه نفر اشاره میکند که جلو بیایند و هر سه آن‌ها کنار پیاده‌نظام ها صف می‌بندند. استاد پیاده نظام ها که وصله مقام کاپیتانی را به تن دارد با حالتی جدی کنار پروفسور گریدی می‌ایستد و می‌گوید: «سربازها، برپا!» پیاده‌نظام‌ها عملا از جا می‌پرند و فورا می‌ایستند. و من کمی از واکنش ناخودآگاهم جا می‌خورم، غریزه‌ام بلافاصله به من گفت به کاپیتان پیاده‌نظام بگویم گورش را گم کند چون من به او جواب پس نمی‌دهم، او مسئول هیچ سواری نیست. پروفسور گریدی به ما نگاه می‌کند و سرش را تکان می‌دهد. هر هشت نفر می‌ایستیم، اما منتظر فرمان آزاد او نمی‌مانیم. کاپیتان پیاده‌نظام نگاهی به ما می‌اندازد و به سختی جلوی خودش را می‌گیرد تا چشمانش را نچرخاند‌. «این کوتاه ترین دوره‌ایه که امسال باهم توش شرکت می‌کنید پس سعی کنید همدیگه رو بشناسید. جناح چهارم شما با گروه چهارم‌اید.» او نگاهش را روی‌مان میگرداند و سربازی که دقیقا جلوی ما ایستاده دستش را بلند می کند. «و جناح دوم، شما با گروه‌ دوم‌اید. فقط چون می‌خواستیم گروه بندی راحت باشه.» سربازی از سمت چپ دستش را بلند می‌کند. «هدفتون اینه که مکانی که روی نقشه علامت زده شده رو پیدا و امنش کنید. به محض اینکه اینکار رو انجام بدید، از اونجا خارجتون می‌کنن.» امکان ندارد انقدر آسان باشد. #پارت_۹۳
Show all...
🔥 34 10👍 7❤‍🔥 5
چون تو مسافرتم و نمیخوام نگران پارت گذاشتن باشم پارت‌های فردا رو هم امروز می‌ذارم.
Show all...
🔥 31❤‍🔥 9
طبیعتا بی اعتمادی‌ای بین نیروهای پیاده نظام و سواران وجود دارد که باید به آن غلبه کرد. دلیل این بی اعتمادی عمدتاً این است که سواران هرگز باور نخواهند کرد که وقتی اژدهایان سر برسند، پیاده نظام‌ها شجاعت ماندن در خط مقدم را دارند و پیاده نظام‌ها هرگز باور نخواهد کرد که اژدهایان آنها را نخواهند خورد. -راهنمای میدانی اعظم برای مقر سواران (نسخه غیرمجاز) فصل چهاردهم وقتی عطر تند چیزی ریه هایم را پر می کند، بیدار می شوم و مشت پرت میکنم و دستی که جلوی صورتم است را کنار می زنم. بوی نمک می‌آید. زنی با لباس آبی تیره اعلام می‌کند: «بیدار شد.» و عقب می‌رود تا با... پروفسور گریدی حرف بزند؟ وقتی می نشینم سرم گیج می‌رود، پاهایم را جلویم دراز می کنم و بلافاصله از ترین می پرسم: «اینجا چه خبره؟» چشمانم به آهستگی با نور روشن فضا سازگار می شوند، اما به نظر می رسد که در جنگل هستیم. او با ناراحتی غافلگیرکننده‌ای غرولند می‌کند: «درسی که انسان‌ها اگه فقط روی جایگاهشون پشت اژدهایان بمونن، مجبور نمیشن پاسش کن، یا همون آر‌. اس‌. سی.» انگار او کسی است که چیز خور شده و از مقر بیرون برده‌اند. ریانن، ساویر و ریدوک در سمت راستم هستند و همه به همان اندازه که من احساس گیجی می کنم سردرگم به نظر می رسند. در سمت چپم، چهار سوار سال دومی با وصله گروه دوم، بخش شعله، جناح دوم قرار دارند و با تحیر به اطراف جنگل نگاه می‌کنند. اینکه می‌بینم ما تنها کسانی نیستیم که گیج شده ایم، خوب است. «حداقل قضیه سوء قصد نیست.» اگر اینطور بود، ما مرده بودیم، مخصوصا که من هنوز سرگیجه دارم. «اگه تا فردا که سگیل میاد به بزگایث برنگردیم، هست.» اوه لعنتی! «این نمی تونه بیشتر از یه روز طول بکشه. می تونه؟ اگر اینطوری شد، باید تنها بری پیشش.» دو گروه هشت نفری از سربازهای پیاده نظام- بفرض اینکه یونیفرم های آبی که به تن دارند نشانش باشد- رو به روی ما نشسته اند و همه‌شان... شبیه هم هستند. مرد ها مدل موی ارتشیِ کوتاه و شبیه هم دارند تا نزدیکی شقیقه شان کوتاه شده‌اند و زن ها موهای‌شان را پشت سرشان دم‌اسبی جمع کرده‌اند. یونیفرم های آبی تیره یکسان به تن دارند و کفش های یکسان و... تقریبا میشود گفت همه چیزشان شبیه هم بنظر میرسد و فقط اسم روی تگ هایی که بالای قلب‌شان چسبیده شده متفاوت است، به جز آن‌هایی که در هر گروه، وصله سرگروه را روی شانه‌هایشان دارند. ما چهارتا هم یونیفرم های تابستانی‌مان را پوشیده ایم اما هرکدام به دلخواه برای خودمان یکسری اصلاحات انجام دادیم. تاپ مشکی سبک وزن من شکاف هایی در جلویش دارد که به من امکان دسترسی مستقیم به خنجرهایم را میدهد. ریانن ترجیح میدهد غلاف اسلحه ها به لباسش دوخته بشود و ساویر میخواست آستین هایش کوتاه باشد و اسلحه هایش را به بازویش ببندد و ریدوک هم به خودش زحمت نداد به سراغ خیاط برود و فقط آستین هایش را پاره کرد. ما تگ اسم هم روی یونیفرم‌مان نداریم و سرباز های جناح دوم هم همینطور هستند. «و تو رو به حال خودت رها کنم؟» کف جنگل با وجود آفتاب بعد از ظهر که از لای شاخه ها روی زمین میوفتد، نرم و گل آلود است و نشان میدهد ما فقط یک ساعت، یا شاید حداکثر دو ساعت بیهوش بودیم.اما دورمان تا جایی که چشم کار می‌کند درخت است. «فکر کنم نکته‌اش همینه.» من پلک میزنم و مغزم را وادار میکنم که بیشتر تمرکز کند. «بهم قول بده که اگه بخاطر راهبرد زمینی اینجا گیر افتادم، اگر تونستی میری ببینیش. امکان نداره ما اونقدر از بزگایث دور شده باشیم.» پرفسور گریدی به هرکدوم از سوارها یک مشک میدهد. «برای این تغییر غیرمنتظره معذرت میخوام. وقت آب خوردنه.» مشک‌هایمان را می‌گیریم و آب مینوشیم. آبی سرد اما... چیز دیگری هم درونش است. چیزی تند و زننده. انگار مزه خاک یا یک چیز تلخ دیگر را میدهد. پرفسور گریدی بهتر است بیشتر مراقب مشک‌‌هایش باشد. «خوبی؟» از ری که دارد در غلافش دنبال اسلحه هایش میگردد میپرسم. «یکم گیجم. اما آره. تو چی؟» سرم را تکان میدهم و دستم را کنار بدنم میکشم تا مطمئن شوم چاقوهایم همان جایی هستند که رهایشان کردم. همه‌ی آن‌ها سرجایشان هستند. کیفم هم هنوز روی شانه‌هام است. «از تو راه‌پله دزدیدن‌مون؟» به بقیه نگاه می‌کنم و ساویر را میبینم که دارد شقیقه‌هایش را می‌مالد و ریدوک هم درگیر خاراندن تتوی روی گردنش است. #پارت_۹۲
Show all...
42👍 8🔥 7❤‍🔥 5
«همه چیز خوبه؟» ری می پرسد و در حالی که کیفش را روی شانه اش می اندازد به سمت من می آید. ایمجن جواب می دهد: «همه چیز خوبه. راستی، داری به عنوان سرگروه عالی عمل می‌کنی. این فکر خوبی بود که برای سال اولی‌ها کلاس تقویتی مسابقه جور کردی.» «مرسی؟» ری جوری به ایمجن خیره می‌شود که انگار او دو بینی روی صورتش دارد. «امشب میبینمت.» ایمجن خنجرش را غلاف می‌کند و در حالی که عقب عقب می‌رود جوری به من نگاه می‌کند که میفهمم حالم را درک می‌کند. «میرم به مایری پیشنهاد کمک بدم. دوباره.» سری تکان می دهم. ری می پرسد: «مطمئنی همه چیز خوبه؟» و من کوله ام را از روی زمین برمی دارم اما تقریباً بخاطر لرزی که در بدنم افتادا آن را می اندازم. آدرنالین لعنتی مسخره! «آره، معلومه.» به اجبار مصنوعی ترین لبخند شناخته شده در تاریخ بشر را می زنم. «بیاین بریم سراغ فیزیک. آخ جون فیزیک!» ری به ریدوک نگاهی می اندازد. «احتمالا فقط بخاطر امتحان عصبیه، و منم مثل عوضی‌ها ترسوندمش و بدترش کردم.» ریدوک پوست گلویش را می‌مالد و به سمت در حرکت می کنیم، جایی که ساویر منتظرمان است. دهان ریانن برای یک لحظه باز می ماند. «وایولت! مگه نگفتی کامل بلدیش؟ می تونستیم امروز صبح دوباره باهم درس بخونیم. اگر بهم نگی که به کمکم نیاز داری، نمی‌تونم بهت کمک کنم.» و این دقیقا حقیقت است. درحالی که ساویر سیبش را گاز می‌زند و در باشگاه را برایمان باز نگه می‌دارد، ریانن از حفظ می گوید: «فقط یادت باشه که موقع انجام هر مانور تو پرواز به دو تا از سه تا مورد اصلی نیاز داری، سرعت، قدرت، یا...» وقتی به راهرو قدم می گذاریم، طبقه اول جناح آکادمیک را با نگاه بررسی می کنم و در تمام گوشه کنارها و درهای کلاس به دنبال کسی می‌گردم که ممکن است بخواهد به سمتمان حمله کند. «وایولت؟» وقتی تمرکزم را از روی راه پله‌ای که سر راهمان است برمی‌دارم و به او میدهم، ری منتظر به من خیره شده است. آه بله. او دارد از من در مورد فیزیک و آیرودینامیک می پرسد. ساویر جواب می دهد: «ارتفاع.» «درسته.» سر تکان می دهم و وارد راه پله می شویم. «ارتفاع.» ریانن شروع می‌کند: «تو داری من رو می‌کشی--» کسی از پشت سرمان فریاد می زند: «حالا!» قبل از اینکه بتوانم واکنشی نشان دهم، کیسه ای روی سرم کشیده می شود و با اولین نفسی که می‌کشم، بیهوش می شوم. #پارت_۹۱ #پایان‌فصل‌سیزده
Show all...
37❤‍🔥 7👍 4🔥 1
لعنتی! خب، البته او همین الان هم تقریباً همه رازهایی را که می تواند مرا به کشتن دهد می‌داند. «داستانش طولانیه، اما...کتابی که برادرم نوشته راهنماییم کرده.» «سلون با کی افتاده؟» او به سمت تشک برمی گردد. «نمی‌خوای درباره کتابی که نباید داشته باشم بپرسی؟» «نه. من برخلاف بعضی‌ها، نیازی به دونستن مسائل خصوصی دیگران ندارم.» به کنایه واضحش پوزخند می زنم. «آره، خب، تو با من نمی خوابی.» «از خداتم باشه به سلیقه‌ام بخوری. کار من تو تخت فوق العاده‌ست.» وقتی سلون با صورت روی تشک می‌افتد، چهره ایمجن درهم می‌رود. «نه جدی. رقیبش کیه؟» «کسی که نمی تونه شکست بده.» یک سال اولی از جناح سوم که انگار از بدو تولد در حال مبارزه است. بیشتر از یک ساعت طول کشید تا کسی را پیدا کنم که دختر را در باشگاه به من نشان دهد. ایمجن به آرامی می گوید: «من بهش پیشنهاد کمک دادم. اون قبول نکرد.» «و دلیل کوفتیش چی بود؟» خنجرم را می گیرم و با حافظه عضلانی، بدون تلاشی آن را در هوا میچرخانم و دوباره می‌گیرم. ایموجن آه می کشد. «واقعا نمیدونم چرا، اما کله‌شق بودنش آخر به کشتنش می ده.» من به تماشای خواهر لیام می‌نشینم که زیر وزن یاسک دست و پا می‌زند، صورتش از شدت تلاش سرخ شده. نفسم را آهسته بیرون می‌دهم و مشتم دور دسته خنجر گره می‌شود. قانون ناگفته مقر این است که بگذارید قوی‌ها افراد ضعیف را قبل از تبدیل شدن به نقطه ضعف جناح از بین ببرند. در جایگاه یک سوار، من باید کنار بکشم. باید اجازه دهم سلون درخور تلاشش پیشرفت یا سقوط کند. اما در جایگاه دوست لیام، امکان ندارد بتوانم کنار بایستم و مرگش را تماشا کنم. «دوشنبه نه، دوشنبه زنده می‌مونه.» ایمجن جواب می‌دهد: «یهویی سیگنت ملگرن رو بدست آوردی؟» و چند تار موی صورتی که به چانه‌اش می‌رسد را پشت گوشش می زند. ری فریاد می زند: «کافیه!» و مسابقه را تمام می کند و من نفس راحتی می کشم. «نه دقیقا.» نگاهی به اطراف ورزشگاه می‌اندازم، و حریف دوشنبه سلون را پیدا می‌کنم. «فقط باید بعد از کلاس فیزیک چندتا کار انجام بدم، اما شب برای تمرین بدنسازی می بینمت.» این ماهیچه‌هایی که الان دارم، فقط به خاطر تعهد ایمجن به شکنجه من زیر دستگاه‌های وزنه‌برداری از سال گذشته است. ایمجن با لبخندی کنایه آمیز می پرسد: «راستی، اون کلاس برات چطور پیش می‌ره؟» لعنتی خوب می داند که بدون کمک ریانن نمی توانم از پس آن بر بیایم. ممکن است من در تاریخ، جغرافیا و هر موضوع دیگری که با دروس کاتبان تلاقی دارد هم‌کلاسی‌هایم را رهبری کنم، اما فیزیک؟ واقعا در تخصص من نیست. «هی، وای...» دستی از پشت سرم روی شانه ام می‌نشیند و ناگهان قلبم در گوشم می تپد. دوباره نه. ناخودآگاه می چرخم، از زیر لمسش در میروم، و ساعد چپم را به سینه ای چرمی فشار می دهم، تعادل مهاجم را بهم می زنم و او را چند اینچ به عقب میفرستم، به دیوار فشارش میدهم و همزمان در حرکتی غریزی خنجرم را به گلوی خالکوبی شده اش می چسبانم. «هی، هی!» ریدوک دستانش را بالا می‌گیرد، و چشم‌هایش گرد می‌شود. «وایولت!» به سرعت پلک می‌زنم و به سیب گلویش نگاه می‌کنم که تکان می‌خورد و با لبه خنجرم تماس پیدا می‌کند. ریدوک. او یه قاتل نیست. او فقط ریدوک است. آدرنالین به جریان خونم سرازير می شود و وقتی اسلحه‌ام را پایین می آورم دستم کمی می لرزد. زمزمه می کنم: «ببخشید.» «برای اینکه تقریباً گلوم رو تیکه تیکه کردی؟» ریدوک قبل از اینکه دستانش را پایین بیاندازد، یک قدم به کنار بر میدارد. «میدونستم سریع هستی، اما این تهش بود لعنتی!» گرما به صورتم می تازد، احساس شرمندگی باعث می‌شود کلمات را گم کنم. نزدیک بود گلوی دوستم را ببرم. به سختی، غلاف را پیدا می کنم و خنجرم را درونش فرو می‌برم. ایمجن در حالی که لحن آرامش با خنجری که در دست چپش می‌گیرد در تضاد است، می‌گوید: «باید عاقل تر از این حرفا باشی که از پشت به کسی نزدیک شی.» او قول می‌دهد: «متاسفم. دیگه این کار رو نمی‌کنم. فقط می‌خواستم ببینم توام می‌آی کلاس فیزیک یا نه. ساویر کنار در منتظره.» و نگاهش که حالا نگران است از بالای شانه‌ام به سمت در می‌رود. #پارت_۹۰
Show all...
62❤‍🔥 11👍 4🔥 1
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.