cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

قصر چوبـی

بانوی بارانی (اکرم محمدی) کمی‌نویسنده، کمی‌ویراستار «من سیندرلا نیستم» مراحل آخر چاپ «زرخرید» قرارداد چاپ «ایاز و ماه» قرارداد چاپ درحال تایپ: «قصر چوبی»

Show more
Advertising posts
11 506
Subscribers
+23224 hours
+4457 days
+2 27430 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

توصیه ویژه واسه روزای تعطیل🥰 این رمان های زیبا و جذاب رو از دست ندید. این لیست پر از رمانهاییه که هم محتوا دارن هم قشنگن و عاشقانه هاشون پر کششه. تازه کلی پارت آماده در کانال دارن😍❤️‍🔥 زود جوین شین تا باطل نشده👇👇👇 https://t.me/addlist/XzPO7VFFL21jMTRk
Show all...
Repost from قصر چوبـی
00:03
Video unavailable
sticker.webm0.51 KB
Photo unavailable
من #امیرحسامم! قاضی این مملکت که حالا از سی و چهار سال سن، اروم ترین برج تهران رو انتخاب کردم برای سکونت، اما یه زلزله میاد و همه چیز رو بهم می‌ریزه! یه زلزله از جنس دختری به نام ترنج که به تنهایی توی واحد روبه‌روییم زندگی می‌کنه! خط قرمز های من رو رد می‌کنه❌ چون پر سر و صداست.... چون توی هر کاری سرک می‌کشه.... چون داره دل حسام رو با سرزندگی و دلبری‌های خاصش و اون جثه ریزه میزه ش می‌بره🔥 اما من عهد کرده بودم دیگه #زنی رو توی زندگیم راه ندم تا این‌که، با رها شدن نوزادی دم خونه‌م که ادعا می‌شد پدرش منم، مجبور شدم برای نگهداریش دست به دامان ترنج بشم... و وای از روزی که #عطر ترنج پیچید توی خونه‌م...❌🔥 https://t.me/+1UaBZe0uhfNlZGQ0 https://t.me/+1UaBZe0uhfNlZGQ0 - ببین همین‌قدر که ماه به آسمون شب میادا... ترنج خب ارامی گفت و حسام ادامه داد: - همون قدر به زندگیم میای...
Show all...
#پارت‌اصلی‌رمان😭❌ _هامین؟ کلافه به رویش‌ می‌ توپید: _چیییه؟ از لحنش بغض است که خِرِ گلویش را می چسبد و هقی می زند! مرد بی حوصله هوفی می کشد و لحظه ای پلک رو هم می فشارد و رو به او با اوقات تلخی می گوید: _چته آرام؟چرا مثل مته افتادی رو مغز من؟ چرا هی این زندگی سگی من و نبش قبر می کنی؟ دخترک با مظلومیت تمام می نالد: _دوسم‌ نداری؟ کفرش در آمده و با خشم و غضب می گوید: _نه...نداااارم! بدون مکث برای هزارمین بار قلب او را می شکند و به این فکر نمی کند که همیشه دنیا به کام او نمی چرخد و روزی ام می رسد که جای او با دخترِ مقابلش عوض می شود... دخترک معصومانه اشکش را با پشت دست پس می زند و التماس می کند: _دوسم داشته باش!من‌ زنتم هامین... مرد بی توجه به احساساتش از جایش بر‌می‌خیزد و تک خندی می زند: _ زنم نه، دست خورده ی برادرم! زیر خوابِ داداشم! از صراحتش خون در رگان آرام یخ می بندد و چیزی در معده اش به قل قل می افتد... وا رفته کلماتش را با لکنت اِدا می کند: _ اگر بمیرم چی اونوقت برات مهم میشم؟ رک‌ و بی‌ حاشیه سرد و خشک جوابش را می دهد: _نه، تو فقط یه جوری بمیر! راهش را از او جدا کرده و تنهایش می گذارد. تنهایش می گذارد و حتی فکرشم نمی کند آن دخترکی که بدترین مصیبت ها را تحمل کرده بود و دم نزده بودبا یک کلام او خودش را این‌ چنین ببازد و دستِ آخر با مرگش بخواهد او را خوشحال و راضی نگه دارد! و به روی آینه با رنگ خونش برایش بنویسد که "خودت خواستی"! #ادامه‌ی‌پارت‌رمان‌👇🏻🥲😭😭💔 https://t.me/+eTU3A1U1r_05YzRk https://t.me/+eTU3A1U1r_05YzRk
Show all...
- درد دارم...ولم کن! سامیار دستش را گرفت و سعی کرد آرامش کند: - ببینمت دختره‌ی لوس...چرا انقدر بی تابی میکنی؟ یه بخیه ی ساده‌ست بابا! هولدینگ به اون بزرگی رو یه انگشتت میچرخه حالا واسه یه بخیه کوچیک کل این بیمارستانو بهم ریختی؟ ماهلین با ترس به بریدگی روی انگشتش نگاهی انداخت و این مرد کجا از ترس زیادی اش خبر داشت؟ - اصلا...اصلا خودم روش چسب میزنم، گفتم نمی‌خوام بهم دست بزنین برو عقب! مثل بید می‌لرزید و دکتر کلافه‌ای نگاهی به سامیار انداخت. بادیگاردش بود و مانده بود چه کند. بدون توکه به دکتر جلو رفت و صورت ماهلین درون دستانش گرفت. - خیلی خون ازت رفته نمی‌شت این زخم رو با یه چسب زخم حلش کرد، باید بخیه بخوره بهت ولی قول میدم کاری می‌کنم که اصلا متوجه نشی باشه؟ اصلا بعد از اون هر حرفی زدی قبول می‌کنم و دیگه باهات مخالفت نمی‌کنم! با این ناز خریدن عجیب و غریب بادیگاردش ناخودآگاه بغض کرد و در طول زندگی‌اش او تنها کسی بود که اینطور نازش را می‌خرید. - نمی‌خوام...بهم دست نزن! سامیار بی‌اهمیت به اطراف در یک حرکت بوسه‌ای روی پیشانی‌اش کاشت و دخترک بهت زده ماند. در همین حین دکتر زخمش را لمس کرد و شروع به بخیه کرد و او از شدت درد، تن ظریفش در آغوش بادیگاردش بیهوش شد. - دکتر چش شده؟ چرا بیهوش شده؟ - هیچی فقط فشارشون افتاده نگران نباشید! سامیار با عصبانیت فریاد زد: - چرا اینجا وایساد بر و بر منو نکاه میکنی؟ برو به پرستار بگو بیاد اینجا! وای به حالتون بلایی سرش بیاد این بیمارستانو رو سرتون خراب میکنم، هیچکس نتونسته از زیر خشم من جون سالم ببره! دکتر ترسیده از اتاق بیرون زد و در همان حین چشمان دختر باز شد. - از...ازت...متنفرم...حال...حالم ازت...بهم میخوره! سامیار حرصی غرید: - دهنت رو ببند ماهلین تا خودم ندوختمش...الان اصلا اعصاب ندارم! ماهلین با بغض نالید: - تو بهم قول دادی نامرد! گفتی چیزی نمیشه اما من داشتم از درد می‌مردم. سامیار بهت زده ماند و او ادامه داد: - اشتباه کردم بهت اعتماد کردم، تو همینی! یه بادیگارد مغرور و خشن که هیچکس برات تو دنیا اهمیتی نداره حتی اگه اون بخواد منی باشم که رئیستم...همین الان اخراجی و دیگه نمیخوام ببینمت. سامیار بی‌طاقت رویش خم شد و لبان سرخ دخترک را به دندان گرفت. - فقط یه بار دیگه جمله‌ت رو تکرار کن تا حالیت کنم با کی طرفی...حالا که اینطوره جامون باید عوض شه...از این به بعد با رویِ واقعیم آشنا میشی و از کنارم حق تکون خوردن نداری خانم ماهلین ستوده! https://t.me/+0kWatRHDWaMyNWE0 https://t.me/+0kWatRHDWaMyNWE0 https://t.me/+0kWatRHDWaMyNWE0 ماهلین ستوده، دختر قدرتمندی که صاحب یکی از بزرگترین هولدینگ‌های ایرانه و رقبا برای از بین بردنش نقشه‌ی قتلشو ریختن و اون دنبال یه بادیگارده و کی بهتر از سامیار راد که خیلی وقته دنبال انتقام از دشمن دیرینشه؟🔥 https://t.me/+0kWatRHDWaMyNWE0
Show all...
. من مطمئنم اون هنوزم رادمان دوست داره ، خودم دیدم چجوری نگاهش میکرد چهارسال پیش وقتی داشت میرفت حتی وقتی تصویری حرف میزدیم هم چشمش دنبال شوهر من بود! چشمام از شنیدن حرفاش درشت شد. باورم نمیشد خواهرم این حرفارو راجبم بزنه ، اونم فقط بخاطر اینکه قبل ازدواجشون من توی دانشگاه از رادمان خوشم میومد. من حتی برای اینکه به خواهرم خیانت نکنم چهارسال از خانوادم دور شدم. _ اگر ببینم بازم چشمش دنبال رادمان باشه به مامان اینا میگم زود شوهرش بدن. چقدر خواهرم تو چهارسال عوض شده بود. ترس تموم وجودم گرفت ، من نمیخواستم زوری ازدواج کنم. باید فکر میکردم. دیگه بیشتر از این نمیتونستم منتظرشون بزارم و باید خودمو نشون میدادم مامان بابا رادمان سها و آهو منتظرم بودن. خیلی عجیب بود که توی فرودگاه به این بزرگی باید صدای خواهرم اونم با فاصله یک دیوار کوچیک بشنوم. چمدونم برداشتم و به طرف خروجی فرودگاه رفتم. و همین که به در رسیدم تمام خانوادم کنار هم دیدم. لبخند مصنوعی زدم به طرفشون رفتم. تمام ذوقم کور شده بود. اول مامان و بابا رو بغل کردم و بعد به ترتیب سها و آهو… به رادمان فقط سری تکون دادم. _سودا مادر نمیدونی چقدر دلتنگ بودیم. لبخندی زدم _منم همینطور مامان جونم. اینبار سها با کنایه گفت _فکر میکردم بعد چهارسال زرنگ باشی اونجا برای خودت شوهر پیدا کنی ابجی کوچولو…یعنی هیچ خبری نیست؟ نفس عمیقی کشیدم تا آروم باشم و زیر گریه نزنم. خواستم حرفی بزنم که همون صدایی از پشتم شنیدم _ببخشید.. به عقب برگشتم ، این همون مرد مذهبی بود که توی برداشتن چمدوناش کمکم کرده بود. فقط توی چند لحظه فکری به سرم رسید و بدون اینکه به عواقبش فکر بکنم گفتم _اومدی عزیزم ، چرا انقدر دیر کردی؟ بیا با خانوادم آشنات بکنم. مرد بیچاره نگاهی به من و بعد به ۱۰ جفت چشم پشتم کرد خواست حرفی بزنه که زودتر آستینش گرفتم به کنار خودم کشیدمش. _بیا همه منتظرن. بعد به طرف خانوادم که همه متعجب نگاهمون میکردن برگشتم. https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 اول نگاهم‌و به مامان و بابا بعد به سها انداختم _ببخشید میدونستم باید زودتر بهتون میکفتم اما میخواستم سوپرایز بشید. این آقای خوشتیپی که کنارم میبینید ، کسیه که من دوستش دارم و اگر اجازه بدید میخوام باهاش ازدواج بکنم. صدای بلند همشون شنیدم که ها یا چی میکردن. زیرچشمی به مرد نگاهی انداختم. چشماش درشت شده بود و داشت منو‌ نگاه میکرد. سرمو به طرفش برگزدوندم التماسم توی چشمام ریختم تا فقط همراهی بکنه. بابا اولین نفر به خودش اومد لب زد _سلام ، من سجاد پدر سودام ایشونم مادرش معصومه… مرد انگار دلش به حالم سوخت که چشم غره بدی بهم رفت به طرف بابا برگشت. دستشو به طرفش دراز کرد با لبخند کوچیکی لب زد _خیلی خوشبختم ، محمد حسین تهرانی ، ببخشید اینجوری یهو بی خبر اومدم فکر دخترتون بود. قبل اینکه بابا حرفی بزنه سها سریع پرید وسط. دستشو به طرف محمد گرفت لب زد _خیلی خیلی خوش اومدین منم سها خواهر سودام مطمئنم براتون از من زیاد گفته. _خیلی تعریف کرده… مرد نگاهی به دست دراز شده سها انداخت و فهمیدم که امکان نداشت با اون دست بده چون محرم نبود. دست سها و گرفتم ببه پایین کشیدم _سها جان محمدحسین با نامحرم دست نمیده! با این حرفم دیدم که چشمای مامان و بابا برق زد. مامان خیلی زود نزدیک محمد شد گفت _خیلی خوش اومدی پسرم. بعد به طرف بابا چرخید _سجاد بریم دیکه بچه ها خستن حتما ، توی راهم میتونیم با آقا محمد حرف بزنیم. با شنیدن جمله مامان چشمام درشت شد. توی راه؟ اینبار امکان نداشت اون مرد قبول بکنه.. با احترام سریع لب زد _اگر اجازه بدید من برم دیکه ماشینم تو پارکینگه! مامان اخمی کرد و آستین محمد گزفت _اصلا امکان نداره پسرم الان خسته ای بزارم بری ، باید بیای پیش ما بدو رادمان سجاد وسایلشونو بیارید… و قبل اینکه بتونیم مخالفتی بکنیم مارو به طرف ماشین کشوند…. داشتم از ترس سکته میکردم ، خدا میدونه الان راجبم چه فکری میکنه… https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0
Show all...
“ سِــودا sevda | ملیسا حبیبی “

﷽ رمان های نویسنده ملیسا حبیبی(هودی)👇 🥀تجاوز عـشـق ترس(فایل شده) 🌬ســودا(فایل شده) 🔥اوج لـذت(فایل شده) ❤️‍🩹 تلخند(آفلاین) 💫پشت چشمان تو(آنلاین) 🕊️مأمن بهار(آنلاین) پارتگذاری روزانه غیر از جمعه ها و تعطیلات رسمی تو تیکه‌ای از قلبم نیستی همه وجودِ

جدیدترین رمان‌های عاشقانه با ژانرهای مختلف و کلی پارت آماده برای همه شما مخاطبای آنلاین خون عزیزم که دنبال رمانای منظم و جذاب بودید❤️☝️☝️ #لینک‌هاخصوصی‌ویکبارمصرفن‼️ https://t.me/addlist/XzPO7VFFL21jMTRk 👌👌👌
Show all...
Repost from قصر چوبـی
00:03
Video unavailable
sticker.webm0.51 KB
Repost from N/a
#پارت‌اصلی‌رمان❌ نگاه مرد به دخترک زیبای رو به رویش خشک می شود و متعجب از سر و وضعش به رویش می‌توپد : _این چه زهرماریه که پوشیدی ؟؟ آرام از پشتِ هاله ی از اشکانش می نالد : _خوشت نیومد؟ هامین بی حاشیه با اوقات تلخی می غرلاند : _نه خوشم‌ نیومد ! آرام هقی ریزی زده و با مظلومیت تمام لب می زند : _اما برای تو پوشیدمش.! _ تو گوه خوردی ... غلط اضافی کردی شکل و ظاهرت و کردی مثلِ خرابایِ سرِ خیابون .! چیزی در معده ی دخترک به قل قل می افتد و التماس می کند : _بی انصافی نکن هامین .. من زنتم بی غیرت! من و داری با کی مقایسه میکنی؟ مرد تک‌ خندی می زند و تیر آخر را به سمت قلب دخترک نشانه می گیرد : _بی غیرت ؟ آرام نفسش به سختی بالا می آید و مرد بی توجه به حالش ادامه می دهد : _ بی غیرتم که زنم قبلِ من زیر داداشم بوده و من بچش رو گردن گرفتم...! بی غیرت بودم که تو زیر خوابِ برادرِ من بودی و جنازت رو از زیر دستای دایت نجات دادم و عقدت کردم.! دخترک نفس بریده دستش را به دیوار کنارش بند می کند و زمین برایش لحظه ای از گردش می افتد... از صراحت سخنش قلبش تا بیخ گلویش بالا آمده و با بغضی ترکیده می نالد : _نمیخوای منو ؟ هامین همانند سگ دهنش را به دروغ آغشته می کند : _نمیخوامت! در اصل باید همون روزی که دایت داشت زنده به گورت میکرد، ولت میکردم ! بی انصافی را در حق دختر روبه رویش تمام‌ می کند و می‌ بیند که چگونه نفس دخترک به شمارش می افتد و سینه اش از بی‌ نفسی به خس خس می افتد آرام بی‌جان تمامِ قوایش را به کار می گیرد : _اگر از زندگیت برم بیرون چی ؟خوشحالت میکنم ؟ مرد با تمسخر قهقه ای سر می دهد : _کجارو داری آخه بری ؟ نه ننه داری نه بابا ... برگردی پیش دایتم با کفنت برمیگردی همینجا .! می‌ گوید و بی توجه به دخترک‌ ماتم زده از کنارش می‌ گذرد و از اتاق بیرون می زند. او می دانست دخترک جایی برای زندگی  ندارد وکسی برای ثانیه ای هم قبولش نمی کند و تا آخرِ عمر بیخِ ریشش است! اما یک چیز را نمی دانست که اگر دخترک مجبور میشد گوشه خیابان شبش را روز کند ... از این خانه می رفت‌! می رفت از خانه ای که صاحبش بودنش را نمی خواست ...! https://t.me/+D0gHZyISBE8zZjBk https://t.me/+D0gHZyISBE8zZjBk
Show all...
Repost from N/a
Photo unavailable
من #امیرحسامم! قاضی این مملکت که حالا از سی و چهار سال سن، اروم ترین برج تهران رو انتخاب کردم برای سکونت، اما یه زلزله میاد و همه چیز رو بهم می‌ریزه! یه زلزله از جنس دختری به نام ترنج که به تنهایی توی واحد روبه‌روییم زندگی می‌کنه! خط قرمز های من رو رد می‌کنه❌ چون پر سر و صداست.... چون توی هر کاری سرک می‌کشه.... چون داره دل حسام رو با سرزندگی و دلبری‌های خاصش و اون جثه ریزه میزه ش می‌بره🔥 اما من عهد کرده بودم دیگه #زنی رو توی زندگیم راه ندم تا این‌که، با رها شدن نوزادی دم خونه‌م که ادعا می‌شد پدرش منم، مجبور شدم برای نگهداریش دست به دامان ترنج بشم... و وای از روزی که #عطر ترنج پیچید توی خونه‌م...❌🔥 https://t.me/+1UaBZe0uhfNlZGQ0 https://t.me/+1UaBZe0uhfNlZGQ0 - ببین همین‌قدر که ماه به آسمون شب میادا... ترنج خب ارامی گفت و حسام ادامه داد: - همون قدر به زندگیم میای...
Show all...
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.