حمیده نعیمی | آواز ماه خاموش
💔دیگر صلاح نیست بمانم کنار تو بدرود ای درست ترین اشتباه من💔 ⭐️ پارت گذاری منظم ⭐️پارت هدیه هم داریم😍🤗 🔞محدودیت سنی🔞 به قلم ✍️ حمیده نعیمی این نور فریب میدهد! «آنلاین» (عضو رسمی انجمن نویسندگان ایران) #کپیبههرشکلیحراماستوپیگردقانونیدارد.
Show more14 545
Subscribers
-18224 hours
+1 5127 days
+2 37730 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
هشداااارررررر اگه ممکنه نصف شب به خاطر صدایِ خندهی بلند پرتتون کنن تو کوچه اصلا این رمان رو نخونید چون از پارت اول و خططط اول طنزه😂🖐🏻!
این دخترِ بانمکِ شیرین زبون ورپریده یک دفعه وسطِ زندگیِ اون آقایِ جذاب و درونگرا که اصلاااااا دوست نداره کسی مزاحمش بشه، سبز میشه و همخونهی هم میشن!
ماجرا از جایی شروع میشه که بابایِ نوا با مامان خانمِ ثروتمندِ اروند ازدواج میکنه
https://t.me/+jOKNtdpUVg1lNmFk
#پایان_خوش💗
#طنز😁
31550
شوهرم من رو توی قمار به بزرگترین دشمنش باخت، داریوش محمودی رئیس مافیای سقوط کردهای که به اجبار به عقدش دراومده بودم به خاطر توهم خیانتی که نسبت بهم داشت، توی قمار روی من شرط بندی کرد و از اونجایی که مست بود خیلی راحت من رو به دشمن خونیش باخت...
منی که خبر نداشت ازش حاملهام رو دو دستی تقدیم اون مرد شرور کرد و خودش وارث خاندان محمودی رو از دست داد...
و حالا دشمنش به جای اینکه من رو تبدیل به بردهی خودش کنه و آزارم بده، با احترام ازم میخواد همدستش بشم تا از همسرم انتقام بگیریم و من هم با کمال میل قبول میکنم...
https://t.me/+Vf2CquufvxszMWU0
76230
این دخترِ بانمکِ شیرین زبون ورپریده یک دفعه وسطِ زندگیِ اون آقایِ جذاب و درونگرا که اصلاااااا دوست نداره کسی مزاحمش بشه، سبز میشه و همخونهی هم میشن!
ماجرا از جایی شروع میشه که بابایِ نوا با مامان خانمِ ثروتمندِ اروند ازدواج میکنه
https://t.me/+jOKNtdpUVg1lNmFk
#پایان_خوش💗
#طنز😁
49320
وقتی شوهرم من رو توی قمار به دشمنش باخت، فکر میکردم اون مرد با لبخند شیطانی و ترسناکش قراره من رو تبدیل به بردهی خودش کنه اما برخلاف تصوراتم اون با احترام باهام رفتار میکرد، کاری که داریوش، همسرم هیچ وقت برام انجام نداد.
و همین باعث شد بذر نفرت نسبت به داریوش توی دلم کاشته بشه.
و حالا بعد از سه سال من دیگه اون دختر ضعیف و بیزبون گذشته نیستم، من حالا زمردم، جواهری که با انتقام یکی شده و برمیگرده تا داریوش محمودی رو اغوا، عاشق و بعد نابود کنه...🔞🔥
https://t.me/+Vf2CquufvxszMWU0
49500
اون یه مرد سکسی و متعصبه!🔥
پسر عمه سرگردم و میگم، امیریل آشتیانی... یه مرد جذاب که کل دخترای طایفه میخوان عروس ننهش بشن، اما اون فقط نگاهش روی منه! منی که میترسم ازش...
یه شب توی مستی یکی اذیتم میکرد، که امیریل سر رسید و من و به خونهی خودش برد!
اما در ازای این کمک خواست تا صیغهی اون بشم و من هرشب زیر هیکل گندهی اون مردِ خشن...💦🥲🔞
https://t.me/+7RsRQI1iYF0wNjdk
#دارای_صحنههای_باز🙊🥵
68500
قبل انتخابات طلا بخریم بیشتر سود کنیم یا دلار؟!😬
بیا تو کانال پایین میگه چی بخری سود بیشتری کنی👇🏼💵
🟧 https://t.me/+JnK2_mlbEms4ODQ0
27100
با لباس خواب قرمز رنگ همان رنگی که دوست داشت روی تخت نشسته بودم
-اقا امشب میاد اتاق شما خانم کوچیک، تو رو خدا بازم عصبانیش نکنین.
پوزخندی زدم... همه مثل سگ از او می ترسیدند جز من. منی که بدجور گول دوستت دارم هایش را خورده بودم.
ملیحه که با نگرانی از اتاق بیرون رفت چند لحظه بعد در باز شد و هامون وارد شد.
به قد و بالایش در ان کت و شلوار مارک خیره شدم و طعنه وار گفتم:
-سانست با زن اول تموم شد حالا اومدی سراغ دومی آقا دوماد؟
کراواتش را باز کرد و تشر زد:
-دوباره شروع نکن ماهک حوصله ندارم
از جایم بلند شده و با لوندی نزدیکش شدم
دکمه های پیراهنش را یکی یکی و با نوازش سر انگشتی باز کردم
-حوصلتو سر جاش بیارم؟
عمیق نگاهم کرد این رفتارم برایش عجیب بود اینکه این بار ارام بودم
نمی دانست که قرار است به خاک سیاه بنشانمش
-هدفت چیه ماهک عجیب رفتار می کنی؟ تا دیروز نمی ذاشتی بهت دست بزنم و همه ی رابطه هامون نصفه نیمه می موند حالا چیشده خودت پیشقدم شدی؟
از روی رکابی سینه اش را نوازش کردم و بدنم را به بدن داغش چسباندم
-فهمیدم که داشتم این مدت اشتباه می کردم درسته بهم دروغ گفتی و منو صیغه کردی ولی من الان زنتم و نباید برات کم بذارم
به موهایم دست کشید و بویشان کرد
-خوبه تصمیم عاقلانه ای گرفتی ماه!
سرش را روی صورتم خم کرد و نفس داغش را همانجا بیرون داد... عاشقش بودم اما بد گولم زد و با اعتمادم بازی کرد حالا نوبت من بود!
-لباس خواب قرمز پوشیدی که منو بیشتر تو خماری تنت بذاری ماه من؟
تا خواستم جوابی بدهم لب هایم را به کام کشید و دستانش را زیر بدنم انداخت... لحظه ای بعد هر دو عریان روی تخت با هم بودیم و من دخترانگی ام را به مردی فروختم که عاشقش بودم اما...!
(یک سال بعد)
-تا کی می خوای بچتو از باباش مخفی کنی ماهک؟ اون مردی که من تعریفشو شنیدم تو رو بو می کشه و پیدات می کنه!
سینه ام را توی دهان بچه انداختم:
-چطوری میخواد پیدام کنه، اونم توی یه محله ی فقیر نشین که سگ صاحابشو نمی شناسه.
شانه اش را بالا انداخت:
-چی بگم والا، حالا تکلیف خونت مشخص شد؟
پسرکم مک پر صدایی زد که باعث شد ارام لبخند بزنم:
-اره پیدا کرده قراره امروز با صاحب خونه بیان اینجا... یارو انگار فهمیده بچه کوچیک دارم و خونه لازمم، اومده کار خیر کنه میخواد خونه رو مفت بده بهم.
برایم خوشحال شد و خداروشکری گفت. همان لحظه زنگ در به صدا در امد و سیما در را باز کرد.
بچه را بغل کردم و به احترامشان از جا برخواستم.
-یالله!
-بفرمایید تو خوش اومدین.
سر بالا اوردم تا سلام بگویم اما با دیدن مردی اشنا که زمانی شوهرم بود و حالا پدر بچه ی توی آغوشم یکه خوردم!
هامون بود... دست سرنوشت بد بازیمان داده بود و ما را به هم رسانده بود ان هم در بدترین جای ممکن!
زنش رو پیدا کرد🥺💔
ادامه ی رمان👇
https://t.me/+2uyNxJdfe980M2M0
https://t.me/+2uyNxJdfe980M2M0
https://t.me/+2uyNxJdfe980M2M0
https://t.me/+2uyNxJdfe980M2M0
https://t.me/+2uyNxJdfe980M2M0
https://t.me/+2uyNxJdfe980M2M0
27410
#آواز_ماه_خاموش
#پارت۱۵۴
در سمت دنیا را بست و پشت فرمان جای گرفت.
با عجله راه افتاد.
باید زودتر او را به خانه میرساند و راه کم نبود.
دستش را روی دست بیحال دنیا گذاشت و دنیا نیمه جان سعی کرد دستش را عقب بکشد.
فک آرکان قفل شد.
یک چشمش به بزرگراه خیس بود و چشم دیگرش به دنیایی که با همهی ناتوانیاش سعی میکرد لمس دست او را پس بزند.
رگهای پیشانیاش از حرص بیرون زد و دست دنیا را با خشم فشرد.
صدای نالهی ضعیف دخترک اما دلش را نسوزاند. دنیا مال او بود و اجازه نداشت دستش را پس بکشد.
چنان محکم دستش را فشرده بود که لحظهای ترسید انگشتهای دنیا زیر دست قوی و مردانهاش خُرد شود.
از میان دندانهای قفل شدهاش غرید:
- اینطوری نکن دنیا… خودتو منو عذاب نده لعنتی… پیر خرفت زر مفت تحویلمون داد…
صبر کن تا بهت ثابت کنم.
دنیا جواب نداد.
پلکهایش میلرزید و رنگ صورتش مثل گچ دیوار سفید بود.
دلش بهم پیچید.
تحمل دیدنش را در این وضعیت نداشت.
دلش میخواست مثل همیشه بخندد و سر به سر او بگذارد.
باید راهی پیدا میکرد تا دلبرک بیقرار و آشفتهاش را آرام کند.
باید به او میفهماند که همهی حرفها دروغ است.
با سرعت رانندگی میکرد و بیشتر از آنکه حواسش به جاده باشد به دنیایی بود که نیمه بیهوش روی صندلی کنارش افتاده بود.
لحظهای ترمز ماشین جلویی را ندید...
🔅خوشگلا کانال VIP خیلی جلوتریم و پارتایی که اونجا آپ میشه چند ماه طول میکشه تا اینجاگذاشته بشه
🔅اونجا خبری از تبلیغات آزار دهنده نیست
🔅داستان به جاهای خیلی حساس و عاشقونه رسیده😩😍
در صورت تمایل به همراهی ما در اون کانال مبلغ ۴۲ هزار تومان به شماره کارت زیر به نام «نعیمی» واریز کنین👇🏼
5054 1610 1633 5030
و با ارسال فیش به همراه اسم رمان به آیدی زیر لینک رو دریافت کنین
@novel_adminVIP
#حمیده_نعیمی
😱 9👍 3🤯 1🤨 1
1 26950