cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

پَرتگاه‌اِحساس🥀🖤

بسم‌‌رب‌ِّالقلم🌱 نویسنده: مائده قریشی اثر اول نویسنده👇 📘آصلان (آنلاین) 💎🦋نحوه ی پارت گذاری: هر روز یک پارت به جز جمعه ها و تعطیل رسمی

Show more
Advertising posts
15 674
Subscribers
-10624 hours
-3987 days
-58630 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

شرایط عضویت در کانال vip ❤️پرتگاه احساس❤️ ❣پارتگذاری منظم ❣بدون تبلیغ و تبادل ❣با پارت هایی جلوتر برای عضویت در vip بسته به توان مالیتون از [ 39 تومن تا 49 تومن ] به شماره کارت زیر واریز کنید. 6037697657995350 ♦️قریشی♦️ @masi_shn
Show all...
پارت جدید🩵💋
Show all...
👍 4
#پرتگاه‌احساس #پارت۸۶ #مائده‌قریشی یک دستش را از روی فرمان برداشت و روی دست من گذاشت: -باشه بابا جان، من که دیگه پیر شدم از خدامه. همه بابت جمله اش به او اعتراض کردیم و در نهایت کمی جلوتر بابا ماشین را به جاده ی خاکی نیم دایره ای شکل که احتمالا برای پارک کردن ماشین ها بودند، هدایت کرد. بعد از آرزو از ماشین پیاده شدم و کش و قوسی به بدن خشک شده ام دادم. بابا رفته بود داخل تا یک چیزهایی برای خوردن بگیرد. آرزو هم مامان را چسبانده بود به خودش و به زور داشت با او عکس می گرفت. لبخند محوی زدم و با اطلاع به مامان در حاشیه ی جاده ی پر دار و درخت قدم زدم. طبیعت و آن بکری بی اندازه اش حالم را خوب می کرد. نگاهم لحظه ای به یک درخت عجیب گیر کرد و همین باعث شد که در جایم بایستم. ی تنه ی به نسبت قطور داشت اما بلند بود... کل تنه اش هیچ برگی نداشت و خشک خشک بود اما قسمت بالای آن فقط روی یک شاخه برگ های سبز و زنده روییده بود. چند دقیقه ای بدون خستگی تماشایش کردم و بعد با شنیدن آوایی که اسمم را صدا می زد سر چرخانده و به مامان نگاه کردم. فاصله ی چندانی نداشتم با اقامتگاه برای همین هم بعد از چند قدم خیلی زود کنار مامان رسیدم. -به چی داشتی اون طوری نگاه می کردی؟ گیج و گنگ میان افکارم نجوا کردم: -به زندگی یه درخت. مامان عجیب نگاهم کرد و من از کنارش گذر کردم تا زیاد توی احوالاتم جست و جو نکند. در واقع آن درخت علی رغم زیبایی و شگفت انگیز بودنش مرا به هم ریخته بود. اینکه یک درخت چطور توی یک نقطه از این زمین خاکی کاشته شده بود و بعد میان آن همه خشکی توانایی روییدن داشت؟ چطور می شد میان یک خشکی وحشتناک جوانه زد و سبز شد؟ و این سوال را باید از خودم می پرسیدم که مریم... آیا تو توانستی؟ تو در حال حاضر توانستی سبز شوی یا بی هدف داری درجا می زنی؟ استراحتمان در آن اقامتگاه کمی طولانی تر شد، مردها قلیان سفارش داده بودند و خانم ها در حال چای خوردن و گپ زدن بودند. آرزو در اینستاگرامش چرخ می زد و من ایرپاد توی گوشم کرده بودم و آهنگ بی کلام گوش می دادم.
Show all...
👍 34 6
شرایط عضویت در کانال vip ❤️پرتگاه احساس❤️ ❣پارتگذاری منظم ❣بدون تبلیغ و تبادل ❣با پارت هایی جلوتر برای عضویت در vip بسته به توان مالیتون از [ 39 تومن تا 49 تومن ] به شماره کارت زیر واریز کنید. 6037697657995350 ♦️قریشی♦️ @masi_shn
Show all...
شرایط عضویت در کانال vip ❤️پرتگاه احساس❤️ ❣پارتگذاری منظم ❣بدون تبلیغ و تبادل ❣با پارت هایی جلوتر برای عضویت در vip بسته به توان مالیتون از [ 39 تومن تا 49 تومن ] به شماره کارت زیر واریز کنید. 6037697657995350 ♦️قریشی♦️ @masi_shn
Show all...
Repost from N/a
حنا دختری نابیناست درست وقتی که رخت سیاه عزای پدر رو بر تن داره توسط نامادری و خواهرش به مردی غریبه و مرموز فروخته میشه. مردی که مجبورش می‌کنه ندیده به عقدش در بیاد و اون رو به عنوان همسری قبول کنه؛ اما درست وقتی که حنا به شرایطش عادت کرده می‌فهمه آدمای شریک در سرنوشتش براش خواب‌های سهمگین‌تری دیدن.... https://t.me/+eX4NZgiSDDxjYmZk https://t.me/+eX4NZgiSDDxjYmZk رنگ بنفش دیوار کوب‌ها جای لوستر کریستالی روشنایی اتاق را که بر عهده گرفتند و پیراهنش را در آورد و کنارم روی تخت نشست. نامحسوس خودم را کمی عقب کشیدم و سرمای اتاق را بهانه‌ی پنهان شدنم در زیر لحاف کردم. به تاج تخت تکیه داد و به طرفم چرخید و با دستش موهایم را پشت گوشم داد. - خیلی سعی کردی بزرگ شدنت رو به همه مخصوصاً من ثابت کنی؛ ولی متأسفانه باید بگم موفق نبودی چون هنوز همون حنایی! وقتی بهت گفتم توی اون دوران اسارت عاشقت شدم منظورم از چشم و ابروت نبود، این معصومیت و مهربونیت اسیرم کرد. مهربونی که امشب با چشم خودم دیدم هنوز هم با وجود اون همه سختی و ظلم از بین نرفته. خودش را بیشتر سمتم کشاند و آرام در گوشم زمزمه کرد: - امشب از اینکه دلم عاشقته به خودم افتخار کردم. هرم نفس‌هایش و برخورد لب‌هایش به گوشم حرارت تنم را بالا میبرد؛ اما خیره به سینه ستبرش که نزدیک صورتم بود سرسختانه لحاف را بیشتر در مشتم فشردن و هیچ تلاشی برای پاک کردن اشک‌هایم نکردم. بوسه‌ای به گوشم زد و بدون برداشتن لب‌هایش این بوسه را تا روی گونه‌ام ادامه داد و اشکم را مکید. - از روزی که فهمیدی عشقت همون مرد زندانبانته خیلی حس‌ها رو با هم تجربه کردیم؛ ولی هیچ وقت نفهمیدی اون دو هفته من زندانبانت نبودم، من یه همبند بودم که تموم تلاشم رو برای آزادی هردومون کردم‌. https://t.me/+eX4NZgiSDDxjYmZk https://t.me/+eX4NZgiSDDxjYmZk عاشقانه‌ای معمایی دیگری به پاخواسته از قلم فاطمه سالاری
Show all...
Repost from N/a
-دیدی عکس نیلوفر با عماد عابد همه جا پخش شده؟! اونم تو چه وضعیتی. صدای پچ پچ همکلاسی هایش کل کلاس را فرا گرفته بود، حتی از مرز پچ پچ هم گذشته و صدایشان بلند شده بود. پسرها با پوزخند و دختر ها با تنفر نگاهش می کردند. هنوز نفهمیدند که عکسشان چطور در آن مهمانی کوچک و خودمانی با آن امنیت زیاد پخش شده بود و عماد در به در دنبال کسی که این کار را کرده بود  می گشت. چشمانش پر از اشک شده بود و از اینکه به حرف عماد گوش نداده و بعد از دو هفته به دانشگاه آمده بود، پشیمان شد. قطره ی اشکش چکید و دیگر تحمل نداشت، کیفش را چنگ زد و از کلاس بیرون زد ولی لحظه ی آخر صدای آرزو که از اول از او متنفر بود را شنید. -دختره ی هرزه چه راحت در رفت، بریم به حسابش برسیم. قدم هایش را تند برداشت و وارد حیاط شد، همه به او ذل زده بودند و پچ پچ می کردند. هنوز چند قدم به درب بزرگ خروجی دانشگاه مانده بود که مقنعه اش از پشت کشیده می شود و حس خفگی گریبانش را می گیرد. بعد آن موهایش در چنگال آرزو گیر می کند و هرچه می کند نمی تواند موهایش را رها کند. آقای امیری که تا دیروز در حال التماس به او بود تا دوستی اش را قبول کند، حالا پوزخند زنان نگاهش می کند. -سرت تو یه آخور دیگه گرم بود که مارو نمیدیدی؟! همه مشغول چرت و پرت گفتن و خندیدن بودن. بالاخره موهایش را آزاد کرد که صورتش سوخت، ناباور روی صورتش دست کشید و به دستش که کمی خونی شده بود نگاه کرد. آرزو با آن ناخن های مانیکور شده اش به صورتش چنگ کشیده بود. آرزو دوباره دستش را بالا می آورد تا در صورتش بکوبد که، دستانش بین چنگال قدرتمندی اسیر می شود. -داری چه گهی می خوری؟! با شنیدن صدای عماد، اشکش دوباره می چکد. همه با دیدن هنرپیشه ی معروفشان، ماست هایشان را کیسه کرده و با ذوق نگاهش می کردند. قیافه ی کبود آرزو و چهره ی پرخشم عماد نشان میداد که مچ دستش از زور فشار در حال خورد شدن است. حراستی که تا به حال در حال تماشا بود با خود شیرینی  جلو می آید. -سلام جناب عابد، تو رو خدا بفرمایید داخل مشکل و حل کنیم، از شما بعیده... عماد عصبی وسط حرفش می پرد. -گوه خوردین که این بلا رو سر زن من آوردین ، پدر همتون در میارم...این دانشکده رو رو سرتون خراب می کنم... همه هنگ کرده نگاهشان می کنند. -اون زنشه؟! https://t.me/+ai1WVGH6OD83OGQ0 https://t.me/+ai1WVGH6OD83OGQ0
Show all...
Repost from N/a
آهو خانم نترسین برقا رفته از فیوز هم نیست کلا برقا رفته با ترس لب زدم: _من از تاریکی میترسم جاوید خان شما کجایین؟ آروم گفت: _نگران نباشید من اینجام برو بشین رو مبل با استرس لب زدم: _بیاین بشینین پیشم من میترسم به خدا جاوید خان آروم با نور گوشیش اومد کنارم نشست و چشماش و بست بعد پنج دقیقه با نوک انگشتم و زدم بهش که آقا جاوید بلند شین ببینین برقا کی میاد جاوید خان پوفی کشید و بلند شد و گفت: _آهو خانم برقا تا دو نمیاد الان ۱۱شبه شما هم بخوابین بی اراده چنگی به دستش زدم و لب زدم: _اقا جاوید تو رو خدا بغلم‌کنین من حس میکنم یکی کنارمه آقا جاوید استغفرالله ای گفت و لب زد: _آهو خانم مثل اینکه ما نامحرمیم چه جوری من شمارو بغل کنم تو این تاریکی من و شما دو تا نفر سوم شیطان رجیمه با بغض نالیدم: _من....من خب میترسم نمیدونم چیکار کنم جاوید خان پچ زد: _یه پیشنهاد میدم فکر نکنم من هَولی چیزیم من به خاطر اینکه تو نترسی و بتونم بغلت کنم یه صیغه ۱روزه میخونم مهریت و هر چی میخوای بگو لب زدم: _من مهریه نمیخ..ام اخه جاوید خان با ملایمت گفت: _عزیزمن این سنت پیامبره نمیشه بدون مهریه! یه سکه بهار آزادی خوبه؟ باشه ای زیر لب گفتم‌ با خوندن صیغه و گفتن قبلتُ من دولا شد سمتم با برخورد دست داغش به شونه ی لختم تازه یادم افتاد لباس مناسب تنم نیست جاوید خان فهمید که دارم به این فکر میکنم لب زد: _تو دیگه محرم منی فکر گناه به سرت نزنه تو الان از هر حلالی برا من حلال تری اهوخانم https://t.me/+VxzA-DXnnQl7j8Mw https://t.me/+VxzA-DXnnQl7j8Mw https://t.me/+VxzA-DXnnQl7j8Mw جاوید مردی که زنش و از دست داده و مجبوره از بچه هاش به تنهایی مراقبت کنه این وسط بعد از بیماری پدرش دختری بعنوان پرستار وارد زندگی جاوید میشه جاویدی که خیلی هم تنها نیست و گاهی روابط باز داره آهو معادلات جاوید رو بهم می ریزه و.. ♨️😍♨️😍♨️😍♨️😍♨️😍♨️😍♨️😍♨️ https://t.me/+VxzA-DXnnQl7j8Mw https://t.me/+VxzA-DXnnQl7j8Mw https://t.me/+VxzA-DXnnQl7j8Mw رمانی با داستان متفاوت و جذاب 📛♨️
Show all...
Repost from N/a
_بهم دست نزن سدعباس...دستات بوی مرده ها رو میده... دست از روی تور عروس روی صورتم پس کشید. _ببخشید خورشید...تور نمیذاره ببینمت. از پشت تور دیدم که مردمکهای قهوه ای اش لرزید، اما لبهایش به من لبخند خجالت زده ای زد و عقب کشید و من همان لحظه از حرف پشیمان بودم. _چرا می گی ببخشید؟ ... چرا مثل بقیه نمی زنی تو دهنم؟ عروس عاصی و ویران شده من بودم...و داماد مظلوم و مرد او.  _چای میخوری خورشید خانم؟ هنوز صدای دف و کلرکشیدن می آید، آن بیرونی ها منتظرند...و من به اتاق کاهگلی بزرگ با طاقچه های گنبدی نگاه می کنم. خانه ام. _نمی خوام، بیا کارتو کن اون بیرون... نگاه هر دویمان به رختخواب عروس که پر از برگ گلهای سرخ بود نگاه می کنیم، راحله درستش کرده بود، حجله‌ی من و عباس. _راحله برامون غذا و کبک گذاشته، از دیروز هیچی نخوردی. انگار حرفم را نشنیده باشد. دلم میخواهد از غم بمیرم و اما خنجر به تن بی ازارترین ادم زندگی ام فرو می کنم. _نشنیدی سید؟...فقط بیا تمومش کنیم... اوم دستمال کوفتی و ببر بکوب تو دهن خانواده‌ی من... با سینی پر از غذا و کیک از اشپزخانه‌ی کوچک اتاق می اید، من شاهد بودم که چگونه با دستهایش آن قسمت را ساخت...سدعباس اقابالا نگاه هیچ زنی نمی کرد اما من... _بیا اول شکمت و سیر کنم، تا جون داشته باشی بابای منو در بیاری خورشید خانم... قد و بالای بلندش در این اتاق سقف کوتاه بزرگتر دیده می شود، صدای ضمخت مردانه اش هم بم تر ... کلافه از لباس عروس، تور سرم را می کنم و پرت می کنم. _کوفت بخورم...زودتر دستمال و بده ببرم بکوبم توی صورت آقاخان... بالاخره بغضم سر باز می کند، من عروسی بود که مثل زباله ای متعفن از خاندان خودش بیرون پرت شد بخاطر تهمتی دروغ. _تو بیا از این کیک بخور...بعدم تو عروس سدبالا ها شدی، این خودش از دستمال کوبوندن بدتر خورشید... چرا آنقدر مهربان نگاهم می کند وقتی هیچوقت روی خوش نشانش ندادم؟ همین هم بغض می شود بیخ گلویم. _ازت بدم میاد سدعباس... قطره اشکی روی گونه ام می چکد و او فقط دستمال کاغذی تعارفم می کند، گفته بودم دستهایش بوی مرده می دهد... اما نمی داد. _بهتره که دوستم داشته باشی خورشید، همون یکم علاقه که من دارم بهت توام داشته باشی بسه. شوکه به چشمان جدی اش خیره می شوم، " یک کم علاقه؟" و نه " عاشق من بودن؟" _تو عاشقم نیستی سد عباس؟ آرام تکه ای کیک داخل بشقاب می گذارد و می رود روبرویم به دیوار تکیه می زند و نگاهش جدی و خیره است.  فقط آبرویم را خریده بود؟ فقط... _دروغ بگم که عاشقتم خورشید؟ ... حداقل مثل تو متنفر نیستم...تو قشنگترین زنی هستی که دیدم، ولی قشنگی چی میشه؟ تکه ای کیک به دهان برد، او بدترین روزهایم را دیده بود، وقتی حکم مرگم را دادند او و آقابالا نجاتم دادند... حالا فقط آبرویم را خریده بود... عشقش به من فقط توهم بود... _پس گولم می زنی وقتی عین ادم عاشق باهام رفتار می کنی؟ چند ضربه به در چوبی اتاق می خورد و بعد صدای راحله آرام می اید. " بچه ها!... نمیخوام عجله کنید ولی آقاخان ادم فرستاده برای دستمال، دنیا برعکس شده، ما خانواده پسریم... سد عباس در و باز کن، بی بی بیگم یه چیزی برات فرستاده" https://t.me/+0DdYigcqUzk4YmM0 https://t.me/+0DdYigcqUzk4YmM0 https://t.me/+0DdYigcqUzk4YmM0
Show all...
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.