•نـِـپـِنـتـی•
و " دوستت دارم " رازیست که در میان حنجره ام دق میکند..🖤 لینک چنل پرایوت: https://t.me/+oCprslVu9Y0yNjA0
Show more546
Subscribers
-124 hours
-27 days
+230 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
سلام دوستان، لطفا خواهش میکنم اگه مشکلی دارید ناشناش بهم بگید از محتوای چنل خوشتون نمیاد به خودم بگید، الان چندین باره اکانت من داره محدود میشه بخاطر اینکه گزارش میزنید پیام ها و چنلامرو، من توی این اکانتم با خانوادم و دوستام در ارتباطم و به اکانتم نیاز دارم؛ هر بار من محدود میشم نمیتونم با کسی ارتباط بگیرم متاسفانه اگه وضع همین طوری پیش بره من مجبورم چنلا رو پاک کنم... مشکلی دارید بفرمایید گوش میکنم.
14400
#p51
تقریبا همه مهمونا اومده بودن بجز امیر، پرهام مشغول صحبت با همکلاسیاش بود و من هم با مارسل مشغول صحبت بودم، ولی تمام حواسم به آیفون بود که مبادا امیر بیاد و بخاطر سرو صدا نشنویم، چند دقیقه بعد از صحبت با مارسل صدای آیفون بلند شد، سعی کردم بدون نشون دادن واکنشی درو باز کنم، منتظر موندم امیر بالا بیاد، بعد از چند لحظه از آسانسور خارج شد و داخل اومد...
همه مشغول سلام و احوال پرسی با امیر بودن، تولد یا بهتر بگم مهمونی رسما شروع شد تمام حواسم به امیر بود و حرکاتشرو زیر نظر گرفته بودم...
مشغول خوردن ودکا با پرهام بود، میخندیدن و حرف میزدن آروم از پشت بهش نزدیک شدم و کنار گوشش زمزمه کردم.
+سعی کن زیاد نخوری.
بالافاصله برگشت و بدون هیچ فاصلهای به چشمام خیره شد، نفساش توی صورتم پخش میشدن، آروم پلک زد و به اطراف نگاهی کرد وقتی مطمعن شد کسی بهمون نگاه نمیکنه لب زد.
_مثل اینکه زدی بالا، بهتره از پشت بهم نچسبی میذارم پای اینکه حساسیت های منو نمیدونی، اولین بارم نیست شما مراقب باش اوردوز نکنی.
لبخند زدم و آروم زمزمه کردم.
+زدی بالا جمله قشنگی نبود، درسته بهتره از حساسیتهات بهم بگی که تکرارشون نکنم، نگران نباش پسرم.
پوزخندی زد و آروم کنار گوشم زمزمه کرد.
_چشم بچرخون بین مهمونا، اینجا پسرای خوشگلی هست حتما از یکیشون خوشت میاد.
عصبی شدم از اینکه منو به این چشم میبینه، با لحن آرومم گفتم :
+عشق من به تو فراتر از چیزیه که این حرفارو بهم بچسبونی، چشم من جز تو کسیرو نمیبینه، گوش من جز حرفای تو حرف کسیرو نمیشنوه، بهت اجازه نمیدم به عشقم نسبت به خودت توهین کنی.
جامی از ودکارو چسبوند به سینم.
_ امشب به عشق فکر نکن، آدمای عاشق همیشه غمگینن.
یقه پیرهنشو صاف کردم و کنار گوشش زمزمه کردم.
+کسایی که دچار عشق یک طرفه شدن همیشه غمگینن.
جامرو ازش گرفتم و سر کشیدم.
_مثل تو؟
+مثل من.
آروم کنار گوشم زمزمه کرد.
_این خوبه، وقتی برای به دست آوردن کسی یاچیزی سختی بکشی باعث میشه وقتی که به دستش میاری برات با ارزش بمونه.
اجازه صحبت نداد و سریع به سمت پرهام رفت، حرفشرو دوباره با خودم زمزمه کردم...
منظورش از این حرف یعنی روزی به دستش میارم؟ یا اینکه فقط خواست درس زندگی بده؟...
حرفایی که مفهومشون برام روشن نباشه عصبیم میکنه، سمت امیر رفتم و از پشت بازوشرو گرفتم سمت خودم چرخوندمش.
+منظورت چی بود؟
_منظوری نداشتم، پیگیر نشو.
به سمت چپم خیره شدم از اینکه یکی بهم خیره بشه متنفر بودم، بازوی امیرو گرفتم و به سمت گوشه سالن بردم، که صداش بلند شد.
_ول کن دستمو.
دستشرو ول کردم و روبروش ایستادم.
+مگهتو نمیدونی هر حرفی میزنی من ساعت ها بهش فکر میکنم و درگیرش میشم؟ چرا با حرفات کاری میکنی با خودم فکر کنم با دلم راه اومدی؟
کوتاه خندید و آروم لب زد.
_یه پیشنهاد برات دارم، این عاشقی کردنرو تموم کن.
ابروهامروی توهم کشیدم و لب زدم.
+چرا فکر کردی عاشق شدن یه انتخاب؟ تو فکر میکنی عاشق شدن یه تصمیمه و من هرموقع اراده کنم میتونم از تصمیمم پا پس بکشم؟ نمیتونم از تو بگذرم.
لباشرو با زبونش تر کرد و گفت :
_هرچیزی با زمان درست عشق هم به مرور زمان فراموش میشه.
+چی به مروز زمان درست میشه؟ من شبا به این امید سر روی بالشت میذارم خواب تورو ببینم امیر، صبح به این امید بیدار میشم بیام شرکت تورو ببینم اونوقت میگی فراموشت کنم؟
به چشماش خیره بودم، بغض کرده بود، آروم لب زدم.
+چرا اینقدر عجیبی چرا یهویی اخلاقت تغییر میکنه، الان دلیل بغضت چیه؟ دلت سوخته؟
لباشرو روی هم فشار داد و بعد با عصبانیت لب زد.
_آره اصلا من روانیم، دیوونم دو قطبیم ثبات اخلاقی ندارم حق با توعه، اشتباه کردی عاشق یه دیوونه شدی.
روشو برگردوند قصد داشت بره که دستشرو گرفتم...
+دیوانه چو دیوانه بیند خوشش آید، امیر به من نگاه کن.
بهمنگاه کرد، خیسی چشماش عذابم میداد، یک دستشرو به دیوار تکیه داد و با دست دیگش سرشرو گرفت.
نگران شدم که مبادا حالش بد شده باشه، دستمرو دور کمرش حلقه کردم و چونشو گرفتم به سمت خودم برگردوندم.
+امیر حالت خوبه؟
با زاری لب زد.
_یه لحظه سرم گیج رفت، خوبم.
دستمرو محکم تر دور کمرش حلقه کردم و به خودم نزدیکش کردم.
+حالت بد بشه من تا مرز مُردن میرم.
سرشرو بالا گرفت و بهم خیره شد، برق چشماش بیشتر از هر زمان دیگهای بود..
_خوبم، ممنون.
دستمرو از دور کمرش رها کرد و روی کاناپه نشست سرشرو به پشتی کاناپه تکیه داد، کنارش نشستم و دستمرو روی دستش گذاشتم، دستش داغ بود، پشت دستمرو روی پیشونیش گذاشتم.
+امیر بدنت داغ شده.
آروم زمزمه کرد.
_نمیدونم، یهویی اینطوری شدم.
مارسل با دیدنمون سمت ما اومد.
*چیزی شده؟
+چیزی نیست، سرگیجه داره.
*نیاز هست بریم درمانگاه؟
_نه ممنون الان خوبم.
بلند شد و آروم زمزمه کرد.
_میرم پیش بچها.
36000
Photo unavailable
اگه امیر میومد دوست داشتم تولدش تا خودِ صبح طول بکشه:)))
27800
#p50
دوساعتی گذشته بود ولی خبری از جواب تست ها نشد، قرار شده بود عصر جواب هارو بهم بدن کلافه دستی روی صورتم کشیدم و بلند شدم، کتمرو برداشتم و از اتاق خارج شدم که با امیر روبرو شدم، چند قدم جلو اومد و گفت :
_میشه چند دقیقه وقتتونرو بگیرم.
لبخند زدم و آروم زمزمه کردم.
+بله بفرمایید.
_خونه میرید؟
به خانم فرناندز نگاهی انداختم و آروم زمزمه کردم.
+بله.
_تا پارکینگ میام باهاتون صحبت کنم.
باهم وارد آسانسور شدیم که لب زد.
_تو به پرهام گفتی بهم بگه بیام؟
ابروهامرو توی هم کشیدم و لبامرو بازبونم تر کردم.
+نه، چرا باید همچین کاری کنم؟
پوزخندی زد و گفت :
_تو همیشه همه چیزو میگی پرهام بهم بگه چون میدونی بخاطر رفاقتمون نمیتونم درخواستشو رد کنم، جالبه پرهام میگفت سالای گذشته تو کافه و رستوران تولد میگرفت، امسال یهویی اومد خونه تو.
هیچی از حرفاشرو متوجه نمیشدم، یطوری صحبت میکرد که انگار چند ساله با پرهام رفیقه.
+چی میگی امیر؟ یطوری حرف میزنی انگار با پرهام رفیق چند سالهای تا الان چیو بهش گفتم بهت بگه؟ پرهام خودش انتخاب میکنه کجا تولدش رو بگیره من دخالتی توی کاراش ندارم.
به پاکینگ رسیدیم هر دو از آسانسور خارج شدیم، رو به امیر لب زدم.
+کامل و واضح بگو چی شده.
_یعنی آقای رهام هادیان نمیدونه که من و پرهام رفیقیم باهم و اگه پرهام نبود تا الان از این شرکت میرفتم؟
کلافه دستی روی صورتم کشیدم، عصبی شده بودم از دست پرهام و کاراش که حداقل باهام هماهنگ نمیکنه داره چه غلطی میکنه، روبه امیر لب زدم.
+در حال حاضر هیچی از حرفاتو متوجه نمیشم، امشب باید مفصل باهم حرف بزنیم، مراقب خودت باش.
پوزخندی زد و با گفتن "میبینمت" وارد آسانسور شد، به سمت ماشینم رفتم و سوار شدم.
.
.
"خونه"
به محض ورودم به خونه کتمرو درآوردم و عصبی پرهامرو صدا زدم، کتمرو روی کاناپه انداختم و دست به کمر ایستادم دستی روی صورتم کشیدم و صدامرو بلند تر کردم.
+پرهام.
صدای پرهام از داخل اتاق به گوشم رسید.
*جانم داداش اومدی.
چند لحظه بعد از اتاق خارج شد و سمتم اومد، با دیدنم آب دهنشرو قورت داد و بهم نزدیک شد.
*چیزی شده؟
ابروهامرو توی هم کشیدم و لب زدم.
+بین تو و امیر چی میگذره؟ فقط دروغ تحویل من نده که حالم بهم میخوره از حرفای دروغت.
آروم زمزمه کرد.
*امیر بهم گفت چی گفته بهت خودم کامل میگم برات، اون روزی که با امیر رفتیم جنگل شمارشو گرفتم، بعد از اون سعی کردم بهش نزدیک شم بخاطر تو، تقریبا هر روز باهاش حرف میزدم اونقدری باهم صمیمی شدیم که بعضی شبا باهم میریم بیرون، یه شبم که حوصله خونهرو نداشتم به امیر گفتم و گفت بیا خونه من و رفتم، رهام اگه من باهاش رفیق نمیشدم امیر خیلی وقت پیش از شرکت میرفت یعنی خواست بره من نذاشتم.
عصبی پوزخندی زدم و دستی روی صورتم کشیدم.
+اینارو الان باید به من بگی؟ چرا تا الان چیزی نگفتی؟
با زاری لب زد.
*رهام به جون مامان میخواستم بگم بهت، ولی نمیشد هر بار یه چیزی میشد، من فقط قصدم این بود کمکت کنم.
نفسمرو محکم بیرون دادم و روی کاناپه نشستم با دستم شقیقههامرو ماساژ دادم و آروم زمزمه کردم.
+مشکلی با رفاقتت با امیر ندارم، از این بابت دلخورم که تا الان حرفی نزدی دیگه هم راجع بهش حرف نزن نمیخوام بیشتر از این عصبی بشم، خونهرو مرتب کن شب مهمونات میان.
اجازه صحبت دیگهای بهش ندادم کتمرو برداشتم و داخل اتاقم رفتم مشغول عوض کردن لباسام بودم که پرهام دو تقه به در زد و گفت :
*رهام، یه بسته برات آوردن.
لبامرو با زبونم تر کردم و آروم زمزمه کردم.
+باشه، الان میرم.
بعد از تحویل گرفتن بسته، متوجه شدم کادوهایی که برای تولد پرهام گرفتم رو آوردن، کادوهاشرو توی باکس گذاشتم...
*من میرم یکم نوشیدنی برای مهمونی شب بیارم.
با شنیدن کلمه نوشیدنی لبخند زدم و زمزمه کردم.
+برو.
به ساعت مچیم خیره شدم، تا الان باید جواب تست کارمندارو میدادن، گوشیمرو برداشتم و با هنریک تماس گرفتم.
*سلام آقای هادیان.
+سلام، جواب تستها چیشد؟
*خیلی عذرخواهی کردن و متاسفانه گفتن که امروز جوابا حاضر نمیشه، ولی فردا حتما جوابشونرو میدن.
لبامرو با زبونم تر کردم و زمزمه کردم.
+پس من فردا منتظر جوابام، به کارت برس فعلا.
*چشم، خدانگهدار.
گوشیرو قطع کردم و کنارم گذشتم، بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم پیرهن سفیدیرو از بین پیرهنام انتخاب کردم و از بین شلوارها، شلوار مشکی رو برداشتم، پیرهن و شلوارمرو روی تخت انداختم که برای شب بپوشم، بعد از دو نخ سیگار کشیدن صدای زنگ آیفون به گوشم رسید در رو باز کردم، چند دقیقه بعد پرهام با خریدای زیادی داخل اومد.
*بنظرت الان میزو بچینم؟
+بچین.
26500
#p49
پوزخند زدم و بهش خیره شدم.
+باشه، حالا تعریف کن واسه چی این همه خرید کردی؟
چهار زانو روبروم نشست و با ذوق گفت :
*یعنی یادت نیست فردا چه روزیه؟
لبامرو با زبونم تر کردم و آروم زمزمه کردم.
+فقط میدونم چهارشنبست.
چشماشرو ریز کرد و بهم خیره شد.
*زمونه بدی شده، برادر تولد برادرشو یادش میره.
کوتاه خندیدم و سرمرو کج کردم خاروندم.
+حافظم ضعفیه به دل نگیر، تولد خودمم یادم نمیونه، تولدت مبارک.
دهنشرو کج کرد و با کلافگی لب زد.
*همین؟ فقط تولدم مبارک؟
+برات پول میزنم، هرچی دوست داشتی بگیر.
لباشرو با زبونش تر کرد و نزدیک تر اومد با ذوق گفت :
*نه رهام اینجوری نمیخوام، ببین من رفتم خرید کردم اگه بذاری فردا شب چندتا از دوستامو بگم بیان دور هم باشیم.
لب پایینم رو مک زدم و گفتم :
+میدونستم یه چیزی میخوای، خودت میدونی که زیاد حال و حوصله مهمونیرو ندارم اگه یکی، دوساعت باشه ایراد نداره.
*آره اصن درس دارن خودشونم نمیمونن زیاد.
لبخند زدم و آروم زمزمه کردم.
+خوبه.
آب دهنشرو قورت داد و زمزمه کرد.
*میگم رهام میخوای به امیر هم بگم بیاد؟
سعی کردم بدون نشون دادن واکنش حرف بزنم درحالی که اگه امیر میومد دوست داشتم تولدش تا خود صبح طول بکشه.
+تولد خودته، هرکسیو دوست داری دعوت کن.
انگشت شستشرو به نشونه تایید بالا آورد.
*پس دعوتش میکنم، برم تو اتاق هم به مارسل زنگ بزنم هم به امیر.
پرهام بلند شد و رفت توی اتاق، تلویزیونرو خاموش کردم که صدای مکالماتشرو بشنوم.
از لحن صحبتش میدونستم داره با امیر صحبت میکنه، صدای خنده پرهام به گوشم رسید اینطور که بنظر میرسید قبول کرده که بیاد، لبخندی از روی رضایت زدم و با خیال راحت دستامرو پشت سرم قفل کردم و تکیه دادم، گوشیمرو برداشتم و از بیرون غذا سفارش دادم بعد از سفارش غذا توی سایت های و پیج های مختلفرو نگاه کردم که برای تولد پرهام هدیه بگیرم، ساعت و عینکرو انتخاب کردم...
از اونجایی که پرهام برخلاف من آدم پرحرفی بود هنوز داشت با تلفن صحبت میکرد، موهامرو بالای سرم گوجهای بستم و دوباره مشغول فیلم دیدن شدم،چند دقیقه بعد بالاخره پرهام تلفنشرو قطع کرد و از اتاق بیرون اومد...
صدای دست زدنش به گوشم رسید، سرمرو به عقب برگردوندم و بهش نگاه کردم خیلی خوشحال بنظر میرسید، لبخند زدم و لبامرو با زبونم تر کردم.
+چی شده؟
بدون اینکه کاناپهرو دور بزنه از بالا پرید روی کاناپه...
*رهام تولدمه چی مهم تر از این؟ شوهرتم بهش گفتم میاد.
از اینکه گفت شوهرت خندم گفت، کوتاه خندیدم و آروم زمزمه کردم.
+درسته تولدت همیشه برات مهم بود و من فراموشش کرده بودم.
*دفعه های بعد فراموشش نکن.
+قول نمیدم ولی تلاشمرو میکنم.
بنظر میرسید میخواست حرفی بزنه ولی همچنان مقاومت میکرد.
+میشنوم.
با تعجب بهم خریده شد.
*چیو؟
+همون حرفی که میخوای بگی ولی مقاومت میکنی.
لبخند زد که متوجه شدم حدسم درسته، بهم نزدیکتر شد و لب زد.
*میگم رهام میشه فردا نری شرکت.
+متاسفم باید برم.
*تولد داداشته نرو.
+عروسی داداشمم بود میرفتم شبش خودمرو میرسوندم، نگران نباش زودتر میام خونه ولی حتما باید برم.
*خوب پس یکی، دو ساعت بمون بعدش برگرد خونه کمکم کن.
خندم گرفته بود انتظار داشت کمکش کنم؟ با خنده جوابشرو دادم.
+الان داری جدی حرف میزنی، کمک کنم؟ نکنه انتظار داری برات بادکنک آرایی کنم، من توی این زمینه استعدادی ندارم.
صدای خندش توی خونه پیچید.
*نه فقط میخوام باشی، نمیخواد کاری کنی.
+بعد از انجام کارام میام خونه.
*ببین رهام میخوام بترکونم فردا شب همه باید مست باشن.
+موفق باشی.
صدای زنگ آیفون بلند شد، زمزمه کردم"غذارو آوردن" بلند شدم و بعد از تحویل گرفتن غذاها داخل اومدم.
+جناب متولد بفرما شام.
بعد از خوردن شام بلند شدم و روبه پرهام لب زدم.
+خوب شب خوبی بود، وقت خوابه.
*شب بخیر خواب امیرو ببینی.
کوتاه خندیدم و رفتم به سمت اتاقم بعد از مسواک زدن روی تختم دراز کشیدم، ساعد دستمرو روی چشمام گذاشتم و خوابیدم.
.
.
"شرکت"
وارد شرکت شدم بعد از گفتن سلام و صبح بخیر به خانم فرناندز وارد اتاقم شدم، کتمرو روی صندلی گذاشتم و نشستم تلفنرو برداشتم با هنریک تماس گرفتم، بعد از چندتا بوق خوردن جواب داد.
*سلام آقای هادیان، صبحتون بخیر.
+سلام صبح بخیر، فراموش نکن از همه تست کرونا بگیرید، جوابشم فوری میخوام طول نکشه.
*هماهنگ کردم، تا نیم ساعت دیگه از همه تست کرونا گرفته میشه، جوابش هم چند دقیقه بعد بهتون میدم.
لبامرو با زبونم تر کردم و نفس عمیقی کشیدم.
+خوبه، منتظرم.
*چشم، خدانگهدار.
بعد از خداحافظی با هنریک تماسرو قطع کردم به مانیتور خیره شدم، امیر مشغول حرف زدن با همکارا بود و میخندید با دیدنش لبخند زدم و حرکات دیروزش جلوی چشمام نقش بست.
24100
سلام دوستان، تا امروز کسانی که از چنل ناشناس لفت میدادن بن نمیشدن ولی از امروز اگه کسی لفت بده بن میشه و اینکه از این ببعد شات هایی که نوشته میشه توی چنل ناشناس گذاشته میشه.🤍🩶
57200