cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

مه‌نواز🌖

•﷽• آسمان هیچِ سربلندی بود، از صعودی که نیست افتادم لااقل با تو بال وا کردم، زندگی را اگر هدر دادم🫀 آثار قبلی: رنگ‌سال، بالی‌برای‌سقوط‌، رأس‌جنون✨ نویسنده: MOON🌙

Show more
Advertising posts
9 176
Subscribers
-4924 hours
-1957 days
+1 22930 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

Repost from مه‌نواز🌖
sticker.webp0.38 KB
Repost from N/a
- سفارشای مادرمو میارید خانمِ... هرچه فکر کرد نام او یادش نیامد، بسکه از دست مادرش کفری بود که به خاطر چند دست زرشک‌پلو او را فرستاده پایین‌شهر! - امینی هستم، سلام! یک بچه‌ی تپل مپل  هم توی بغلش بود، یک دختری که ذوق زده خودش را می‌انداخت که بیاید توی بغل سروش! - متاسفم فراموش کردم سلام کنم، می‌شه سفارشای مامانمو بیارید لطفا؟ بچه بلاخره موفق شد و توی بغل سروش آرام گرفت، مادرش هم انگار خجالت کشیده بود. - ببخشید، پدرش فوت شده هر مردی رو می‌بینه فکر می‌کنه پدرشه! بهت‌زده به آن دختر کوچولوی شیرین نگاه کرد، او آرزویش بود یک دختر می‌داشت یک بچه از پوست و گوشت خودش. - خدابیامرزه. زن خم شد و چند نایلون که ظرف یکبار مصرف تویش بود را گذاشت دم در، اصلا مستقیم به سروش نگاه نمی‌کرد. - بدینش به من اذیتتون کرد، بیا مامانی! دخترک به گردن سروش چسبید و پاهایش را تا سینه‌ی سروش بالا آورد. - بذارید راحت باشه. - هانا مامان؟ عمو می‌خواد بره، عموه بابا نیست! سروش زیرچشمی به زن نگاه کرد، خودش هم مثل دخترش شیرین بود، با آن‌که چادر سر کرده بود اما طره‌ی موی فرفری‌اش نافرمانی می‌کردند. - خانم امینی، بذارید بچه راحت باشه لطفا! او که روی نوک پا ایستاده بود بچه را بگیرد خجل عقب رفت، ولی معلوم بود بغض کرده. - لطف کنید شما غذاها رو برام بذارید تو ماشین من آرومش می‌کنم. یک شکلات از جیبش درآورد و توی دست هانا گذاشت، دختر سفید چشم عسلی دلش را لرزانده بود. - اینو بگیر کوچولو برو پیش مامانت من دوباره میام پیشت خب؟ اعصابش خیلی غیر منتظره آرام بود، حالا هدف حاج خانم را فهمیده و خودش هم به آن فکر می‌کرد. - فکر کنم راضی شد برگرده پیشتون خانم... عمدا گفت تا شاید اسم کوچکش را بفهمد اما زن دوباره گفت: - امینی! - بله خانم امینی! با اجازه‌تون... بچه را به مادرش داد اما مطمئن بود دوباره برمی‌گردد البته این‌بار با حاج‌خانم... https://t.me/+GOe9QjF9Mzw0YWM0 https://t.me/+GOe9QjF9Mzw0YWM0 https://t.me/+GOe9QjF9Mzw0YWM0
Show all...
Repost from N/a
. -میگن دختره لاله پرستار این را آرام در گوش همکارش زمزمه کرده بود ولی فرهاد شنیده که لب روی هم فشرد و از کنار آن دو دختر پرستار که نگاهش می‌کردند گذشت و وارد اتاق شد. نگاهش روی دختری که روی تخت خوابیده بود چرخید. دیشب انگار به یکباره از آسمان نازل شده بود و فرهاد نتوانسته بود که موتورش را کنترل کند و با او برخورد کرده بود. دختر فقط یک بار چشم باز کرده بود و بدون اینکه در جواب سوال های دکتر چیزی بگوید دوباره به خواب رفته بود و این ظن را به وجود آورده بود که توانایی حرف زدن ندارد فرهاد پرده اتاق را کشید و با افتادن نور در صورت دختر، دستش را مقابل چشمانش گرفت. -خوبی؟ دختر فقط نگاهش کرد و فرهاد خودش را بالای سرش رساند و نگاهش در صورت دختر چرخ خورد. برخلاف لباس های کهنه و قدیمی اش چهره زیبایی داشت. -نمیتونی حرف بزنی؟ با نگرفتن واکنشی از دختر دستی در موهایش کشید سرش شلوغ تر از آنی بود که در این بیمارستان منتظر زبان باز کردن دختر باشد. قصد رفتن کرد که دست دختر دور مچش قفل شد و نگاه فرهاد روی صورتش نشست -منو از اینجا ببر دختر می‌توانست حرف بزند و تمام دیروز تا به حال را چیزی نگفته بود و او را علاف خودش کرده بود؟! -خواهش میکنم منو از اینجا ببر دست فرهاد چنگ لباس صورتی رنگ بیمارستان شد و دختر را بالا کشید -بازیت گرفته؟ -خواهش میکنم همین! میخواست او را از اینجا ببرد اما به کجا؟ یقه اش را رها کرد و سمت در رفت -منو ببر با خودت اگه پیدام کنه منو میکشه با کلمه آخر دختر فرهاد ایستاد و به سمت دختر چرخید -کی! -سورن،سورن آریا! https://t.me/+TmDlHyZkyCw1NTc0 https://t.me/+TmDlHyZkyCw1NTc0 با صدای زنگ موبایلش لب های به کام گرفته بهارش را رها کرد و بوسه ریزی در زیر گلویش کاشت. نگاهش روی صفحه موبایل چرخید و با ناشناس بودن شماره تماس را وصل کرد -بفرمایید -جناب آریا؟سورن آریا ؟ -خودم هستم -جناب آریا من از مرکز روانی فردوس تماس میگیرم خیلی متاسفم ولی باید بگم که مهتا فتحی دیشب از آسایشگاه فرار کرده https://t.me/+TmDlHyZkyCw1NTc0 https://t.me/+TmDlHyZkyCw1NTc0
Show all...
Repost from N/a
. _اون زنیکه بیوه که پسرمو از راه به در کرده تویی دختر! رعنا مات مانده لباس در دستش خشک شد. مادر معین اینجا چه می کرد! - چه خبره خانوم اینجا مغازه ست آروم تر... این خانوم و میشناسی رعنا؟ نفس در سینه اش حبس شده بود‌. می ترسید کارش را از دست بدهد که هول میز را دور زد. - ب...بله سهیلا خانوم ببخشید. گفته و با ایستادن مقابل آن زن چادری آرام پچ زد: - ح...حاج خانوم تو رو خدا اینجا محل کار منه، چیشده؟ پسرتون کیه؟ خاتون رو ترش کنان صدایش را روی سرش انداخت - پسرم؟ همونی که کُرستت رو تختش جا مونده... پسر منه... نفسش از دیدن لباس زیر در سینه اش مانده بود. مشتری ها پچ پچ می کردند که سهیلا خانوم دوباره صدایش زد. - رعنا برو بیرون از مغازه! ملتمس رو به خاتون چرخید. اگر کارش را از دست می داد صاحب خانه اسبابش را بیرون می ریخت. - حاج خانوم لطفاً، منو از نون خوردن نندازید بریم بیرون حرف بزنیم‌... بخدا من اصلا نمیدونم از چی حرف می زنین خاتون غیظ کرده دستش را گرفت و با خودش بیرون کشید - که نمیدونی هان؟ تو مردی که رفتی پیچیدی به زندگیش رو نمیشناسی؟ بیا ببین! مات شده به مرد مقابلش نگاه کرد. معین بود! خاتون به شانه اش کوبید - ببین زنیکه نمی دونم چجوری خودتو پیچیدی به پای پسر من... من امثال تو رو خوب میشناسم دنبال پول و پله ای... ولی از پسر من آبی برات گرم نمی شه اون زن داره بی آبرو! پسر من زن داره... یخ کرده داشت به مرد مقابلش نگاه می کرد. مردی که دست در جیب و اخم آلود ایستاده و جلوی مادرش را نمی گرفت. - م... معین! با عجز صدایش زده و معین حتی نگاهش هم نکرد... سرش به دوران افتاده و صدای مشتری هایی که داخل مغازه بودند بیرون آمده بودند در مغزش می پیچید - زن بیوه کارش خونه خراب کردنه - خجالت نمیکشه پا کرده تو زندگی مرد متاهل! - سهیلا این شاگردتو اخراج کن وگرنه شوهر تو رو هم ازت میگیرها... ناباور جلو رفت. - ت...تو زن داشتی؟ م...من پیچیدم به زندگی تو؟ بغض نشسته در کلماتش اخم های معین را غلیظ تر کرده بود. دخترک جانش بود اما مجبور بود رهایش کند... بخاطر ارث باید روی این دختر خط می زد - باتوام معین؟ من از راه به درت... - همه چی تموم شد رعنا! باقی مونده موعد صیغه رو بخشیدم اینم مهریه ت... دیگه دور و بر من پیدات نشه... شکستن را در زمردی های دخترک دیده بود که رو به خاتون کرد. - بریم حاج خانوم تموم شد... معین تمامش کرده بود آن هم وقتی که صدای صاحب کار دخترک را شنید که اخراجش می کرد... #پارت https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk
Show all...
Repost from N/a
-زن سید محمد شیشه های خونه  حاجی رو آورده پایین، انگار فهمیده واسه شوهرش میخوان زن دوم بگیرن. صدای جیغ دخترک تا وسط کوچه می امد. -واسه شوهر من میخوایید برید خواستگاری؟ جرتون میدم. بلند جیغ کشید و قندان را به سمت مادرشوهرش پرت کرد که زن جا خالی داد و قندان به دیوار کوبیده شد و هزار تکه شد. زن روی پا زد و شیون کرد. -وای خداااا...یکی بیاد این سلیطه رو جمع کنه. نفس مارو بریده. همین دریدگی هارو کردی که محمدم می‌خواد طلاقت بده. برفین حس کرد کله‌اش داغ کرده. به خدا که کله‌ی محمد را می‌کند. -محمد؟! محمد!؟ من محمدو تیکه تیکه می‌کنم...به وقت خلوت لالایی عاشقونه میخونه دم گوشم حالا هوس زن گرفتن کرده!؟ محمد کدوم گورستونی هستیییی این را بلند تر جیغ کشید که همزمان محمد هول زده پله های را بالا امد و وارد خانه شد. از اهل بازار شنیده بود که زنِ وزه و زبان درازش، محله را روی سرش گذاشته است. -برفین!؟ چی شده عزیزم...مامان، چه خبره. از زن دریده‌ت بپرس. خودشو زده به کلی گری. برفین با خشم به سمت زن حمله کرد  که محمد سریع به خود جنبید و مهارش کرد. -من دریده‌م یا تو که واسه شوهر من زن جدید لقمه گرفتی!؟ فکر کردی مثل زنای بی دست و پا میشینم نگاهتون می‌کنم تا سرم هوو بیارید،  همتونو به آتیش می‌کشیم. محمد مانده بود بخندد یا گریه کند. کشان کشان، نیم وجب دختر را که ان خم زور معلوم نبود از کجا اورده است با خود به اتاق مشترکان بود. -برفین جان...دورت بگردم اروم لاش. زنِ چی کشک چی!؟ من همین تو برا هفت جدم بسی، مگه خرم تقلا کرد که از دستش فرار کند. -ولم کن محمد...من هرچی هیچی نمی‌گم زبون مادرت دراز تر میشه سرم. خجالتم نمیکشه واسه مردی که زن حامله داره میخواد بره خواستگاری. دیگر کم اورد که با بغض این را گفت محمد شوکه همانطور خشکش زد. -چی...چی گفتی برفین!؟ با بغض دستش را پست و داد زد -همون که شنیدی، به خدا محمد بلایی سرت میارم مرغای اسمون به حالت گریه کنن. محمد با شوق خندید و برفین محکم در اغوش فشرد. -محمد دورت چشات بگرده من خودم نوکرتم...جان محمد راست گفتی؟ دارم بابا میشم.... https://t.me/+ni3aaQXMuDhmOTk0 https://t.me/+ni3aaQXMuDhmOTk0 پسرمون همینقدر آروم و سربه زیر و دخترمون همینقدر دریده و سلیطه😁😁😁 امان از روزی که دل پسرمون گرفتار بشه و برفین خانوم پدر صاحبشو داره. اقا محمد کلی بدبختی داره با این زنی که از دیوار راستم بالا میره و دست هرچی پسر بچه شیطونه از پشت بشه😂😁
Show all...
👍 1
پارت جدید امروز آپ شد🥹🤍
Show all...
بمبی به اسم کانال VIP🤩🥳💣 ✍🏻پارت گذاری به صورت منظم و روزانه 2 تا جمعاً هفتگی 12 تا (2 برابر کانال عمومی) ⌛️6 ماه جلوتر از کانال عمومی 💎بدون تبلیغ و تبادل اذیت کننده‌ای اونجا حسابی داریم به خاک و خون کشیده میشیم با کلی پارت هیجان انگیز🥹❤️‍🔥 اگه قصد دارید که رمان زودتر بخونید و عضو کانال VIPمون بشید، بسته به شرایط مالی‌تون از 30000تومان تا 38000تومان می‌تونید واریز کنید🩷✨ 💳5892101356267068 🌈شجاعی @novelvip
Show all...
پارت جدید امروز آپ شد🥹🤍
Show all...
sticker.webp0.38 KB
Repost from N/a
- سفارشای مادرمو میارید خانمِ... هرچه فکر کرد نام او یادش نیامد، بسکه از دست مادرش کفری بود که به خاطر چند دست زرشک‌پلو او را فرستاده پایین‌شهر! - امینی هستم، سلام! یک بچه‌ی تپل مپل  هم توی بغلش بود، یک دختری که ذوق زده خودش را می‌انداخت که بیاید توی بغل سروش! - متاسفم فراموش کردم سلام کنم، می‌شه سفارشای مامانمو بیارید لطفا؟ بچه بلاخره موفق شد و توی بغل سروش آرام گرفت، مادرش هم انگار خجالت کشیده بود. - ببخشید، پدرش فوت شده هر مردی رو می‌بینه فکر می‌کنه پدرشه! بهت‌زده به آن دختر کوچولوی شیرین نگاه کرد، او آرزویش بود یک دختر می‌داشت یک بچه از پوست و گوشت خودش. - خدابیامرزه. زن خم شد و چند نایلون که ظرف یکبار مصرف تویش بود را گذاشت دم در، اصلا مستقیم به سروش نگاه نمی‌کرد. - بدینش به من اذیتتون کرد، بیا مامانی! دخترک به گردن سروش چسبید و پاهایش را تا سینه‌ی سروش بالا آورد. - بذارید راحت باشه. - هانا مامان؟ عمو می‌خواد بره، عموه بابا نیست! سروش زیرچشمی به زن نگاه کرد، خودش هم مثل دخترش شیرین بود، با آن‌که چادر سر کرده بود اما طره‌ی موی فرفری‌اش نافرمانی می‌کردند. - خانم امینی، بذارید بچه راحت باشه لطفا! او که روی نوک پا ایستاده بود بچه را بگیرد خجل عقب رفت، ولی معلوم بود بغض کرده. - لطف کنید شما غذاها رو برام بذارید تو ماشین من آرومش می‌کنم. یک شکلات از جیبش درآورد و توی دست هانا گذاشت، دختر سفید چشم عسلی دلش را لرزانده بود. - اینو بگیر کوچولو برو پیش مامانت من دوباره میام پیشت خب؟ اعصابش خیلی غیر منتظره آرام بود، حالا هدف حاج خانم را فهمیده و خودش هم به آن فکر می‌کرد. - فکر کنم راضی شد برگرده پیشتون خانم... عمدا گفت تا شاید اسم کوچکش را بفهمد اما زن دوباره گفت: - امینی! - بله خانم امینی! با اجازه‌تون... بچه را به مادرش داد اما مطمئن بود دوباره برمی‌گردد البته این‌بار با حاج‌خانم... https://t.me/+GOe9QjF9Mzw0YWM0 https://t.me/+GOe9QjF9Mzw0YWM0 https://t.me/+GOe9QjF9Mzw0YWM0
Show all...
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.