ܦ߭❟ࡏަߊࡅ࣪ߺ🍺نساء حسنوند
31 043
Subscribers
-6324 hours
-6697 days
+12930 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
Repost from N/a
#پارت_486
_بهش تجاوز کنید
سه مرد هیکلی با بهت به میعاد نگاه میکنند و صدای جیغ های کر کنندهی مهسا در گلو خفه میشود..
_چیکار کنیم اقاا؟
میعاد سیگاری آتش میزند و پک عمیقی میگیرد..
نگاهی به چهرهی رنگ پریدهی دخترک میاندازد و با بیرحمی تمام لب میزند:
_هر سه نفرتون بهش تجاوز کنید
علی یکی از آن سه مرد هیکلی رو به میعاد میکند و با تعجبی که در صدایش آشکار بود لب میزند:
_آقاا مگه..
مگه خانم زنتون نیستن؟!
میعاد نگاه نفرت بارش را به مهسای دست و پا بسته میاندازد و پر خشم میغرد:
_اره زنمه ولی فقط روی کاغذ
این دختر قاتله
قاتل زن و بچهی مظلوم و بیگناه من
هربلایی که سرش بیاااد حقشه
سه مرد نگاهی پر تردید بهم میاندازند و نگاه مرددشان را به دخترکی که از ترس روح در بدن نداشت میدهند..
_می..میعااد؟
صدای وحشتزده و ناباور مهسا را میشنود و بیتوجه به حال و روز وخیمش رو به آن سه نفر میغرد:
_پس چرا وایسادید؟
کاری که بهتون گفتم و بکنید دیگه
نترسید شوهرش منم مشکلی برای شماها پیش نمیاد
میگوید و پوزخندی به گفته های خودش میزند..
میگفت شوهرش بود؟!
چه شوهری همچین کار وحشتناکی با زنش انجام میداد؟.
_میعاااد نههه
میعااااد تورووووخداااااا نهههه
دستانش توسط آن سه مرد گرفته میشود و جسم دردناکش کشان کشان روی زمین کشیده میشود..
قلب میعاد از دیدن این صحنه ها به درد میآید ولی..
هیچ کاری برای جلوگیری آنهااا نمیکند..
هر کاری که میکرد..
هربلایی که بر سر این دختر میآورد قلب زخم خوردهاش آرام نمیگرفت..
_میعاااااد تورووووو به هرکییی میپرستییییی نکننننن
بخدااا من کااری نکردمممم
به امام حسین من کااری نکردممممم
پشیمون میشی میعاااااد
به مرگ من پشیموووون میشییییییییی
دخترک زجه میزد و صدای جیغ و نالههایش کل انباری متروکه را برداشته بود..
دخترک هوااار میکشید و صدایش به گوش های میعاد نمیرسید..
مرد با حالی خراب شده از انباری بیرون میزند و هنوز چند قدم بیشتر برنداشته است که تلفنش زنگ میخورد..
با دیدن نام نیما سریع تماس را وصل میکند و این نعرهی نیماست که در گوش هایش میپیچد و پاهایش را خشک میکند:
_میعاااااااااااااااد تورو جون ناموست بگووو بلایی سر اون بچه نیاوردیییی؟
میعاااد بیگناهههههه
میعاد به خاک الهه بیگناهه از کلانتری زنگ زدن گفتن قاتل اصلی رو پیدا کردن
میعاااااد کاری نکنی باهاشاااااا
دارم میام پیشتون
موبایل از دستش بر زمین میافتد و با پاهایی لرزان راه آمده را به داخل انباری میدود..
وارد اتاقک کوچک انباری میشود و با دیدن صحنهی مقابلش…
ادامهی رمان😱👇🏻
https://t.me/+leZrIeRFmUI0ZTk0
https://t.me/+leZrIeRFmUI0ZTk0
به چند نفر سپرد که به زنش تجاوز کنن و..🥺💔
52310
Repost from N/a
آوا:می خوام تو باکرگیمو بگیری...
آوا بعد گفتن این جمله که جان کنده بود تا به زبون بیارتش دستاشو مشت کرد.
رادان پوک عمیقی به سیگارش زد و از پشت هاله دود تماشاگر دختری شد که گونه های سرخش نشون میداد اصلا نمیدونه از دست دادن باکرگی چیه که به زبونم میارتش...
از موتور بزرگش پیاده شده و سری به افسوس تکون داد و پاکت نونهای فانتزی که بوشون شکم گرسنه آوارو که از صبح به انتظار رادان نشسته بود و چیزی نخورده بود رو به قارو قور انداخته بود بغل گرفت...
رادان:برو پی کارت بچه...بابات میدونه این وقت شب خونه نیستی؟
ردان بعد گفتن این حرف از مقابل چشمای گرد شده آوا گذر کرده و سمت آسانسور رفت...دخترک مصمم بود کاری که بخاطرش اینجا اومده و غرورشو خرد کرده بود رو انجام بده، پشت سر ردان روونه شد...
بغض خانمان سوزی به گلوش فشار می آورد...آخه چطوری بهش می فهموند ترجیه میده اولین نفری که باهاش میخوابه رادان باشه تا اون ارسلان بی همه چیز؟
تفاوت پانزده ساله سنشون مهم نبود چون مگه میخواست باهاش ازدواج کنه؟
قد و هیکلی که چهار برابر آوا بود هم مهم نبود به قول سوگند جذابترین مرد شهر بود...حتی اخلاق به قول همون سوگند گندشم مهم نبود چون فقط یک شب مهمون تختش بود نه یک عمر...
رادان بی توجه به او وارد کابین آسانسور شده و دستشو سمت دکمه ها برد که آوا خودشو داخل کابین انداخت و کنارش ایستاد...
رادان برای چند لحظه خشکش زد و نفسشو حرصی بیرون داد...و دکمه رو به ناچار و در مقابل نگاه های کنجکاو صمد آقا فشرد...بزار فکر کنه یکی از دوست دختراشه...
آوا دوباره با بغض گفت
آوا:تو که هر هفته کیس عوض میکنی و تنوع طلبی...چه اشکالی داره یه شب هم با من باشی؟مگه از بابام کینه به دل نداری؟مگه رقیبش نیستی؟اصلا اینجوری انتقام بگیر...عذاب وجدان هم نداشته باش منکه با پای خودم اومدم که همخوابت بشم...
رادان تو یه حرکت ناگهانی به آماندا نزدیک شده و با کمی فشار باعث شد آماندا عقب عقب بره و به دیواره سرد و فلزی آسانسور بچسبه...
با ترس سرشو بلند کرده و خیره رادانی شد که با عصبانیت نگاهش میکرد و تن گرمشو به اون می فشرد...
بوی نون تازه با عطر خوشبو مردی که با خشم نگاهش میکرد در هم آمیخته شده و خوشایند بود...
آوا فکر کرد شاید مثل این دو هفته جوابش عصبانیت و بد و بیراه های زیر نافی رادان باشه نه رام شدنش ولی رادان در کمال تعجب گفت
رادان:وای بحالت اگه اینجا اومدنت نقشه پدرت باشه...اونوقت که اون روی جاوید دلگرمو می بینی سنجاقک خانم...
آوا آب دهنشو قورت داده و سرشو بالا و پایین کرد...در آسانسور مقابل واحد رادان با صدا باز شد دستش توسط ردان کشیده شد...
🤤🔞🔥
https://t.me/+b8uAe9UorLw5MWQ0
https://t.me/+b8uAe9UorLw5MWQ0
https://t.me/+b8uAe9UorLw5MWQ0
❌آوا بخاطر اخلاق سرد پدرش رابطه خوبی باهاش نداره آخرین امر پدرشم میشه ازدواجش با ارسلان مردی که آوا به هیچ وجه ازش خوشش نمیاد...پس از سر لجبازی میره سراغ تنها مردی که میشناسه و میتونه از پس کاری که میخواد بر بیاد، سراغ رادان فروزانفر مرد مغرور تنوع طلب روزگار تا باکرگیشو تقدیم اون کنه رادان بخاطر دشمنی که این وسط وجود داره به آوا شک میکنه ولی کیه که بتونه جلوی اون دوتا چشم مشکی براق مقاومت کنه؟قرار گذاشته میشه این همخوابگی یه شب باشه ولی...ولی رادان خان نمیتونه همینجوری از خیر آوا بگذره🥹🔥🔞
24910
Repost from N/a
- آقای داماد آیا بنده وکیلم؟
لبخندم عمیق است. منتظرم محمد علی بگوید بله و خلاصمان کند از این دوری. اما صدایی جز صدای سکوت به گوش نمی رسد.
عاقد باز میپرسد:
- آقای داماد؟ وکیلم؟
باز هم سکوت. با رنج کنار گوشش آرام میگویم:
- من بله رو دادم محمدم. منو منتظر نذار!
جوابم را نمیدهد.
دارم لبخندم را خوشبینانه حفظ میکنم. اما صدای پچ پچ ها آزارم می دهد. خواهرم که دارد قند میسابد با دستپاچگی میگوید:
- داماد رفته گل بچینه!
خنده ها از روی تمسخر است. دلم میشکند. عاقد با خنده میکند:
- پسرم نازتم خریدار داره. برای بار سومه ها! وکیل هستم آیا؟
بلند و محکم میگوید:
- نه!
قلبم از کار میافتد و چشمم میسوزد. لبخندم درجا خشک میشود و این یک شوخی بزرگ است. مگر نه؟
صدای پچ پچ دیگر نمی آید. من خشک شده ام و عاقد با لبخندی جمع شده دفتر را محکم میبندد و بلند میشود.
دایی یکباره فریاد میکشد:
- محمد علی! بی آبرو این شوخیای مسخره چیه؟ خجالت بکش بی حیا.
جرأت سر بلند کردن ندارم. محمد علی بدون اینکه به پدرش جواب بدهد، آرام به من میگوید:
- منو ببخش نیلو نمی خواستم اینطوری بشه!
بغضم زور دارد. زمینم میزند. مهمان کم کم می روند و پدرم در حال سکته است. بی آبرویی از این بالاتر؟
با غصه میپرسم:
- چرا؟ فقط بهم بگو چرا؟
رک و صریح میگوید:
- چون دوستت ندارم. دلیل از این واضح تر؟
قلبم هزار تکه میشود. همهمه ها شروع میشود. دایی سیلی به گوش پسرش میکوبد. زن دایی جیغ میزند. مامان نفرین میکند. خواهرم اشک میریزد و بابا انگار مرگ را به چشم دیده. اما کسی حواسش نیست که اینجا نیلوفری در حال پرپر شدن
https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk
https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk
https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk
https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk
(پنج سال بعد)
- زن محمد علی بهش خیانت کرده. تست دی ان ای هم معلوم کرده دخترشونم از محمد علی نیست.
دستم روی در خشک میشود. خاله شهلا در جواب مامان بزرگ هین میکشد و میگوید:
- اینا همه اش آهِ نیلوفره. یادته پنج سال پیش سر عقد دختر بیچاره رو سکه یه پول کرد؟
نوچ نوچی میکند و ادامه میدهد:
- قربون حکمت خدا برم. خوبش شد. حقش بود نامرد. دلم خنک شد.
صدای مادرم می آید:
- هیس الان نیلو میاد میشنوه! نمیخوام چیزی از این ماجرا بدونه شهلا.
ته دلم برای محمد علی میسوزد که یکهو صدایی از پشت سرم میگوید:
- آره نیلو؟ پشت سرم آه کشیدی؟
با وحشت برمیگردم. خودش است. خود نامردش...
و این دیدار تازه اول ماجرای عاشقی از نواست
https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk
https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk
https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk
https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk
محمد علی و نیلوفر دختر عمه و پسر دایی ان
اینا نامزد میکنن ولی چند هفته قبل از عروسیشون محمدعلی نیلوفرو ول میکنه با اون یکی دختر عموش عروسی میکنه
حالا بعد از ۵ سال نیلوفر که شوهرش مرده و حامله اس مجبور میشه دوباره با محمد علی که زنشو به خاطره خیانت طلاق داده و یه دختر بچه داره صیغه کنن
« دلدار »
دلدارِ منِ بیدل
18700
Repost from N/a
- دکتر زنان رو بفرست بره خوشم نمیاد بقیه دستمالیش کنن... خودم چکش میکنم.
ایرج معذب کمی این پا و آن پا کرد.
با من و من گفت:
- آقام... جسارته ولی این بچه حال ندار بود صبح... فکر کنم درد و مرضی چیزی گرفته.
هخامنش در سکوت نگاهش کرد.
- میگم... یعنی... اگه میشه بذارید دکتر زنان....
اخمهای هخامنش در هم شد.
با دست به در اشاره زد و محکم گفت:
- بیرون... هم تو، هم اون زنیکه دکتر فرنگی!
ایرج با ترس و لرز از اتاق خارج شد.
هخامنش، سمت اتاق آیسا قدم برداشت.
بدون در زدن، در را باز کرد.
آیسا را دید که مظلومانه روی تخت، درون خودش مچاله شده.
با دیدن هخامنش معذب کمی خودش را جمع و جور کرد.
خواست بنشیند که زیر دلش تیری کشید و بی اختیار نالهای از دهانش بیرون آمد.
هخامنش روی صندلی راک مقابل تختش نشست و متفکر نگاهش کرد.
- چی میگن بچه ها؟ حالت بده؟
آیسا با دلخوری لب زد:
- مهمه؟
هخامنش پوزخندی به ناز زنانهاش زد.
دخترک داشت بزرگ میشد.
بچهی کوچکی که از سیزده سالگی به جای طلبش در عمارتش بزرگ کرده بود، حالا داشت خانم میشد.
به جای جواب داد به سوالش، منظور دار پرسید:
- فردا تولدته؟
نگاه آیسا رنگ باخت.
روی چه حسابی فکر کرده بود هخامنش تولد هجده سالگیاش را فراموش میکند؟
مردانگی کرده بود، در طول این پنج سال به بردهی زرخریدش دست نزده بود تا بزرگ شود.
قرارشان، قرار اولین رابطهشان، شب هجده سالگی آیسا بود.
همان پنج سال پیش، هخامنش گفته بود من آدم گذشتن از حقم نیستم و تو حق منی به جای طلب پدرت...
اما گفته بود با بچه ها کاری ندارد.
صبرش زیاد است و منتظر میماند تا هجده سالگیاش....
هخامنش که سکوتش را دید، با پوزخند گفت:
- این نمایش رو راه انداختی چون داره هجده سالت میشه و ما یه قول و قراری با هم داشتیم نه؟
آیسا سکوت کرد و بی حرف نگاهش کرد.
هخامنش از جا بلند شد و آرام سمتش حرکت کرد.
آیسا با چشم قدم هایش را دنبال کرد.
هخامنش روی تخت آمد و یک زانوش را کنار دخترک روی تخت گذاشت و روی تنش چنبره زد.
- دروغ گفتی؟
آیسا نالید:
- درد دارم... واقعنی درد دارم. قرار بود دکتر بیاد معاینهم کنه.
نگاه هخامنش روی ساعت پاتختی ماند.
با لبخند مرموزی سرش را چرخاند و خیره به چشمهای آیسا، لب زد:
- ساعت از دوازده رد شد! تولدت مبارک!
آیسا گونههایش از شرم رنگ گرفت.
هخامنش مرد به شدت جذابی بود.
منکر جذابیتش نمیشد.
آن هیکل ورزیده و عضلهای، آن چشمان مرموزِ خاکستری و شخصیت کاریزماتیکش هر زنی را به خودش جذب میکرد.
فقط صرفا برای اینکه حرفی زده باشد، با خجالت چشم دزدید و گفت:
- نمیذاری دکتر بیاد؟
هخامنش روی تن آیسا خودش را پایین کشید و دستش را زیر کش شلوار دخترک سر داد.
لبخند کجی به رویش زد.
- من خودم دکترم بچه.... شل کن خودتو تا چکت کنم!
https://t.me/+XBUilbwq2fI3Mjk0
https://t.me/+XBUilbwq2fI3Mjk0
https://t.me/+XBUilbwq2fI3Mjk0
43210
فوگان
#پارت_۱۶۶
خیره به زمین سفید پوش، سرم را در یقه فرو بردم و دستهایم را در جیبم کمی گرم کردم.
خسته بودم...
بریده از زار و زمین...
انقدر مقاومت کرده بودم که کوه صبر و شجاعتم روی سرم آوار شده بود و خِرم را چسبیده بود.
شاید هم این وسط شجاعتی وجود نداشت و از اول تا اخرش حماقت بود و حماقت...
هرجا که رفتم، در هر راهی که قدم گذاشتم، به بن بست رسیدم.
سر بلند کردم و خیره به آسمانی که همچنان دانه های برف از آن میبارید نفسم را سخت بیرون دادم.
اگر من بندهی خطا کار بودم، خدایم هم زیادی بی پناهم کرده بود.
من او را هم مقصر میدانستم.
-تو که دیدی چقدر بیکس و تنهام، چرا یه بار دستمو نگرفتی، اوس کریم؟
بی جواب ماندم در سکوت کوچه و خیابان.
شاید هم به سرم زده بود که انتظار جواب داشتم دلخور چشم از آسمان گرفتم.
قدم هایم را کشان کشان به سمت جایی که قرار را گذاشته بودم بردم.
هیچ خبری از هیچ کس نبود، حتی آن معتاد های تزریقیِ همیشه پنهان شده لای شمشاد ها امروز غیبشان زده بود.
با دست برف های روی نیمکت نارنجی رنگ را کنار زدم و بی توجه به خیس شدن لباس هایم و سرمای که به تنم میداد، روی آن نشستم.
منِ تمام شده، منِ شکست خورده دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت.
هیچ جای زندگی چنین پایانی برای خود نمیدیدم که حالا اینچنین در مقابلش تسلیم شده بودم و به زانو درآمده بودم.
#کپی_ممنوع
#نساء_حسنوند
😢 35💔 7😍 4😈 1
77034
Repost from N/a
فوگان
#پارت_۱۶۶
خیره به زمین سفید پوش، سرم را در یقه فرو بردم و دستهایم را در جیبم کمی گرم کردم.
خسته بودم...
بریده از زار و زمین...
انقدر مقاومت کرده بودم که کوه صبر و شجاعتم روی سرم آوار شده بود و خِرم را چسبیده بود.
شاید هم این وسط شجاعتی وجود نداشت و از اول تا اخرش حماقت بود و حماقت...
هرجا که رفتم، در هر راهی که قدم گذاشتم، به بن بست رسیدم.
سر بلند کردم و خیره به آسمانی که همچنان دانه های برف از آن میبارید نفسم را سخت بیرون دادم.
اگر من بندهی خطا کار بودم، خدایم هم زیادی بی پناهم کرده بود.
من او را هم مقصر میدانستم.
-تو که دیدی چقدر بیکس و تنهام، چرا یه بار دستمو نگرفتی، اوس کریم؟
بی جواب ماندم در سکوت کوچه و خیابان.
شاید هم به سرم زده بود که انتظار جواب داشتم دلخور چشم از آسمان گرفتم.
قدم هایم را کشان کشان به سمت جایی که قرار را گذاشته بودم بردم.
هیچ خبری از هیچ کس نبود، حتی آن معتاد های تزریقیِ همیشه پنهان شده لای شمشاد ها امروز غیبشان زده بود.
با دست برف های روی نیمکت نارنجی رنگ را کنار زدم و بی توجه به خیس شدن لباس هایم و سرمای که به تنم میداد، روی آن نشستم.
منِ تمام شده، منِ شکست خورده دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت.
هیچ جای زندگی چنین پایانی برای خود نمیدیدم که حالا اینچنین در مقابلش تسلیم شده بودم و به زانو درآمده بودم.
#کپی_ممنوع
#نساء_حسنوند
100
اونایی که دستشون خالیه، بیان تو کانال و از امروز از رمانهای رايگان ما بهرهمند بشن. ما هیچ پرداختی اینجا نداریم، فوری وارد شید تا ضرر نکنید. رايگان ميذاريم كانال بالا☝️☝️☝️☝️
3 42500
لینک کانال #خصوصی(چند رمان خفن)به مدت یکساعت، کاملا رایگان در اختیار شماست!😳😳
به مناسبت 1سالگی، کانال vipرو میزارم ده نفر به طور شانسی عضو بشن.😁
لینک ورود👇
https://t.me/addlist/R2bK2YUrsSozMmU0
😍 1🤣 1
3 418140
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.