cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

آوای عاشـ͢ـᷜ͢ـ͢ـᷝ͢ـ͢ـⷶ͢ـ͢ـⷩ͢ـ͢ـᷤ͢ـ͢ـ‌ـٰٰٰٖٖٖٜ۬ـٰٰٰٖٖٜـ⃪᭓⃟ـ⃪ـ᭄ـقی

|﷽|   ❥ 𝗪𝗘𝗟𝗖𝗢𝗠𝗘 ﴾🤍💎 ﴿ ‌‌‌‌‌‌      ➖⃟💓•• 𝟳 𝗕𝗜𝗟𝗟𝗜𝗢𝗡 𝗦𝗠𝗜𝗟𝗘𝗦               ʙᴜᴛ ᴜʀ sᴍɪʟᴇ ɪs ᴍʏ ғᴀᴠᴏʀɪᴛᴇ ‌    ‌  7 میلیارد لبخند        ولی لبخند تو مورد علاقه منه😀 ‌‌‌‌ ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎1403/3/3 @HazArat_LoVe

Show more
Advertising posts
588
Subscribers
No data24 hours
+377 days
+21330 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

￶ ‏یکی باشه که تو بغلش💕 همه‌ی فکرهای مزخرف دنیا از سر آدمی گم بشن بیرون #شبت_بخیر_عشــــقم 🌙💋 ‌‌  ‌‌✨ 🦋🎧⃝࿐➫ ‌‌𝙹‌oin  @HazArat_LoVe❤️ ╰─┈❤️⚡️
Show all...
🔥 2 1 1👏 1👀 1💘 1💊 1
رومان♥️ #دختر_موطلایی👀 #قسمت_۶۵ پروانه نجیب: خانم میشل میگوید که انتظار شنیدن این جواب بی نقض را در این نوجوانی از تو نداشت. واقعا این جوابت خیلی او را تحت تاثیرقرار داده است.او پرسید که با این فکر بزرگت صنف چند مکتب هستی؟ من: خیلی دوست داشتم مکتب بخوانم اما..... خوب..... نشد بخوانم پروانه نجیب به نقل از خانم میشل: پس خواندن و نوشتن را از کجا یاد گرفتی؟ من: وقتی هرات بودم تا صنف سوم مکتب میرفتم اما بعد از ممانعت پدرم دیگر نتوانستم مکتب بروم. خواندن و نوشتن را هم از پدر نزدیک ترین دوستم که استاد دانشگاه بود یاد گرفتم. پروانه نجیب به نقل از خانم میشل: یعنی از هرات به اینجا آمدی!!... خانواده ات هم اینجا هستند؟ نمیدانم چرا اما دلم نمیشد به این زن دروغ بگویم. اصلا وجدانم حاضر نبود با او فریبکاری کند. لذا سفره ای دلم را باز کردم و همه حقایق زنده‌گیم را، به شمول نام و شخصیت اصلی ام حتی ماجرای فرار از روز عروسی ام را برایش تعریف کردم. بعد از فهمیدن داستان درد ناک زنده‌گیم چشمان خانم میشل را آب گرفت و در چهره اش آثار اندوه هویدا شد. خانم میشل به وسیله پروانه به من گفت: هنوز هم میخواهی درس بخوانی؟ من با علاقه مندی زیاد گفتم: درس خواندن من برعلاوه ارزش که برای خودم دارد، رویای مادر مرحومم بود. شاید یگانه دلیل که میخواستم خواندن و نوشتن را یاد بگیرم، خواندن یاد داشت های مادرم بود که برایم به مثابه درس زنده‌گی است. اما حالا دیگر گذشته است. من تنها تا صنف سه دانش آموخته مکتب هستم. اینهم سرجایش باشد من حتی نمیتوانم با هویت خودم در این شهر زنده گی کنم. چه رسد به درس و تحصیل. میشل لبخند آرامی زد و اینبار هم حرف هایش را به وسیله پروانه برایم گفت: لازم نیست در این مورد نگران باشی، از اینکه تو تا صنف نهم کتاب های درسی را آموخته ای، توسط یکی از مکاتب مبتنی برجامعه که تحت حمایه مالی ما قرار دارد برایت سند تاییدی آماده میکنم و بعد تو میتوانی در نزدیک ترین مکتب محل تان ادامه درس هایت را فرا بگیری. دیگر نیاز نیست در اینجا کار کنی، فقط باید درس بخوانی، تازمانی که تحصیلاتت را تمام میکنی از نظر مالی تحت حمایت من قرار داری فقط قول بتی رویا های خودت و مادرت را محقق بسازی. از فرط خوشحالی اشک های چشمانم جاری شد. چقدر ممکن شدن محال های زنده گی انسان خوشایند است. رویایی را که هر شب تحققش را خیال پردازی میکردم حالا شاهد حقیقت شدن این خیالات بودم. امروز فهمیدم که قسمتت اگر پشت کوه هم باشد جلوی راهت قرار میگیرد. نزد خدا آرزو ها نمیمیرد. واقعا که زنده گی حکایت دریاست ..... گاهی فرو میرویم، چشمان ما را میبندیم و همه جا تاریک به نظر میرسد.. که ناگهان در تاریک ترین قسمت زنده گی آفتاب دوباره میدرخشد ... دوباره سر از آب بیرون می آوریم.... دوباره آواز شادمانی ها به گوش ما میرسد... و از زیر برف ها نبات زنده گی دوباره جوانه میزند... خانم میشل با دیدن اشک هایم از جایش بلندشد وبعد از نشستن در پهلویم مرا در اغوش گرفت و گفت: I am proud of you right now ,but l believe that one day your land will be proud of your brave existence من که هنوز زبان انگلیسی را نمیدانستم به سوی پروانه نگاه کردم. او که از نگاه های من فهمیده بود ازش چی میخواهم گفت: میگوید که من که همین حالا هم به تو افتخار میکنم. اما باور دارم یک روزی سرزمینت هم به وجود شجاع تو افتخار خواهد کرد. چقدر از شنیدن این حرف ها انرژی میگرفتم و برایم روحیه میبخشید. خودم را از آغوش خانم میشل رها کردم و بعد از اظهار امتنان از او از اتاق خارج شدم. هنوز دو قدم در دهلیز نمانده بودم که با چهره های مضطرب خاله فاطمه و خانم لیلما مقابل شدم. خاله فاطمه با دیدن چشمان اشک آلودم نگرانیش بیشتر شد و از من پرسید: چی شده دخترم چرا گریان کردی؟ ‌‌  ‌‌✨ 🦋🎧⃝࿐➫ ‌‌𝙹‌oin  @HazArat_LoVe❤️ ╰─┈❤️⚡️
Show all...
2😱 2🔥 1👏 1🤯 1😐 1😨 1
رومان♥️ #دختر_موطلایی👀 #قسمت_۶۴ خانم لیلما: من که نه اما خانم میشل شیرین را پیش خود خواسته است. من با تعجب: مه را!!!! خانم لیلما: بلی تو را.. خاله فاطمه: شیرین را چی کار دارد لیلما جان؟ خانم لیلما: نمیفهمم ترجمانش گفت که میشل میخواهد با همان دختری که کتاب میخواند حرف بزند خاله فاطمه: آه دخترم!!.. چند بار برایت گفتم در اینجا کتاب نخوان، حتما فکر کرده در اینجا به جای کار کردن وقتت را تلف میکنی. حالا اگر جوابت بدهد چی؟ من: اما خاله فاطمه حالا که تایم تفریح است و در ضمن کتاب خواندن که وقت تلف کردن نیست. خانم لیلما: بان دگه فاطمه جان تو هم میفهمی میشل زن مهربانی است البته که همچین قصدی ندارد. دختر را ناحق نگران نساز.. به تعقیب من بیا شیرین جان. خاله فاطمه: انشالله که همین قسم باشه.. توکلت را به خدا کرده برو.. به تعقیب خانم لیلما با ترس و لرز به سوی دفتر که خانم میشل بود حرکت کردم. هرگز نمیخواستم بعد از یک هفته کار دوباره خانه نشین شوم. نزدیک اتاق که شدیم خانم لیلما به من گفت: دروازه را تک تک کرده داخل برو. یاالله گفته بعد از دو بار تک تک کردن به َدر داخل اتاق شدم. در مقابلم خانم میشل و ترجمانش که هنوز اسمش را نمیدانستم روی موبل سیاه رنگ نشسته بودند. از لبخند های مهربانانه خانم میشل معلوم نمیشد که قصد اخراج من را داشته باشد. به جرم کتاب خواندن که اصلا... بعد از عرض سالم به هدایت ترجمان روی موبل مقابل شان نشستم. خیلی دلهره داشتم که دلیل احضار خود را به اینجا بدانم. خانم میشل که حالت مرا درک کرده بود به زبان خارجی به ترجمانش چیزی گفت. ترجمانش هم بعد از یکبار پایین و بالا کردن سرش به سوی خانم میشل نگاهش را به من کرد و گفت: اول بهتر است با هم معرفی شویم. اسم من پروانه نجیب است و ترجمان خانم میشل هستم. اگر اشتباه نکنم خانم لیلما نام تان را شیرین گفت!! با کمی اضطراب گفتم: بلی!!. دقیق فرمودید، از مالقات تان خوشحال هستم. پروانه ادامه داد: منم همینطور جانم بعد از مکث کوتاهی رشته سخنش را از سر گرفته گفت: شیرین جان ای شان خانم میشل جانسن آمر بخش نظارت از پروژه های در امور تعلیم و تربیه برای افغانستان و موسس این کارگاه خیاطی است. امروز وقتی از USAID انکشافی ایالات متحده آمریکا یا کارگاه دیدن میکرد چیزی توجه اش را مبذول خودش کرد که همان کتاب دست داشته تو بود. خانم میشل میگوید سالهاست در این کارگاه زنان زیادی کار میکنند و با زنان زیادی معرفی شده است اما این بار اول است که دختری را در اینجا در ساعت تفریح مشغول کتاب خواندن میبیند. او از تو یک سوال دارد آن هم اینکه در میان این همه سرگرمی ها برای ساعت تفریح تان چرا کتاب میخوانی؟؟؟؟ لبخندی ملیحی زدم و گفتم: کتاب خواندن شاید برای هر کسی مفهموم جداگانه ای داشته باشد اما برای من پناهگاه امنی برای پناه بردن از غم ها و نگرانی هایم است. هیچ زمانی نبوده که کتابی را خوانده باشم و حالم را خوب نکرده باشد. هیچ گاهی نشده کتاب ها دلیل نجاتم از ناهمواری های زنده گی نشده باشد. کتاب میخوانم چون هیچ سرگرمی دنیا برایم لذت بخش تر و سرگرم کننده تر از کتاب هایم نیست. کتاب میخوانم چون کسانی که کتاب میخوانند در حقیقت چند نسل قبل از خود را هم زنده گی کرده اند. کتاب میخوانم تا بتوانم افکارم را به صورت درست تغذیه کنم زیرا فکر آدم اگر گرسنه بماند، سراغ هر چیز بیهوده ای میرود. پروانه نجیب حرف های مرا به خانم میشل به زبان خارجی ترجمه کرد. بعد از شنیدن جوابم خانم میشل ابرو هایش را به نشانه تعجب بالا گرفت و سرش را به علامت تایید تکان داده به پروانه چیزی گفت. در حقیقت پروانه مثل پل ارتباطی بین ما عمل میکرد. حرف های من را به زبان او و حرف های او را به زبان من ترجمه کرده برایما بازگو میکرد. ‌‌  ‌‌✨ 🦋🎧⃝࿐➫ ‌‌𝙹‌oin  @HazArat_LoVe❤️ ╰─┈❤️⚡️
Show all...
🔥 2👏 1🤯 1😱 1😐 1😨 1
رومان♥️ #دختر_موطلایی👀 #قسمت_۶۳ ده قبل از ظهر بود و طبق معمول هر روز در این ساعت برای کارگران به منظور رفع خسته گی شان یک ساعت تفریح داده میشد. با آغاز ساعت تفریح همه کارگران در گروپ های چند نفری با هم جمع شده، به هم چای ریخته و از روزمره‌گی های زنده گی شان با هم حکایت میکردند. من که علاقه ای به این گرد همایی ها نداشتم بعد از ریختن چای به گیلاسم، پشت میز خیاطی ام نشسته به دنیای ز یبایم، به بزرگترین اعتیادم کتاب خواندن پناه بردم. کتاب خاطرات مریم غزالی، اولین زن مفسر قرآن را که هفته قبل با زینب خریده بودم را ورق زدم. داستان زنده گی این زن قهرمان با وصف همه ناراحت شدن های را که از بابت شکنجه شدنش تجربه کردم، مرا انگیزه میبخشید، روحیه میداد تا امید وار بمانم.برایم فریاد میزد که دست خدا همیشه در وقت مناسبش دست دعای مارا نوازش خواهد کرد. چقدر به این زن های تاثیر گذار تاریخ میبالیدم. واقعا که هیچ دست آوردی در دنیا بدون متاع به دست نمیاید. اگر حکایت زنده گی قهرمانان دنیا را مرور کنیم به این نکته میرسیم که هیچ پیروزی بدون شکست و هیچ درمانی بدون درد نصیب کسی نمیشود. سلاح امید از میان همین درد ها جوانه میزند و نور از میان همین زخم ها عبور میکند. غرق خواندن کتاب بودم که صدای خانم فریده، دستیار خانم لیلما تمرکزم را به هم زد و توجه ام را به خودش مجذوب کرد. خانم ها گوش کنید!!! سرم را از کتاب بلند کردم که همه نگاه ها به سوی خانم فریده مبذول شده و منتظر شنیدن حرف مهم او است. خانم فریده: بانو میشل تشریف آورده اند، حالا با لیلما داخل میاید. همه تان مطلع باشید. برخلاف چند دقیقه قبل، سکوت محضی در بین زنها حاکم شد. رو به خاله فاطمه کردم و گفتم این بانو میشل دیگر کیست؟ گفت: همان زن خارجی که برایت گفته بودم. صاحب کارگاه! لحظه ای نگذشته بود که با خانم لیلما دو زن دیگر یوی کهن سال و دیگر ی جوان داخل کارگاه شدند. همه ای زن ها به احترام ریس شان به پا ایستادند. زن کهن سال که میشل نام داشت و تقریبا شصت و چند ساله میامد و موهای سفیدش از زیر چادر آبی رنگش معلوم میشد، دست به سینه برده و با تکان دادن سر از احترام کارکنانش سپاسگذاری میکرد. باخود گفتم: چه زنی با فرهنگی!!! حتی به عقاید اسلامی کارکنانش احترام گذاشته چادر به سر کرده است. براستی که انسان بودن مهمتر از مسلمان بودن مصنوعی و نمایشی است. زیرا حتی اسلام هم شرط اول مسلمان بودن را انسان بودن گذاشته است. با وجود اینکه خانم میشل از نظر سنی زن بزرگ سالی بود اما از نظر چهره ای ظاهر جوان تر از خاله فاطمه به نظر میرسید. واضیح است که در دنیای خانم میشل عیار پیری سن و سال آدم ها نیست، عیار پیری روح آدم هاست. روح که جوان بماند تغییر ارقام بی معنی است. برخلاف او این دنیای ما زن های افغان است که قبل از کودکی جوان میشویم و قبل از جوانی به پیری میرسیم. اصلا ما زن ها از جنس فولاد هستیم که هر ضربه ناجوانمردانه روزگار را با مقاومت پاسخ میدهیم. بعد از چند لحظه زن ها دوباره به گروپ های خودمانی چند نفری شان برگشتند و از آنجا که هنوز زمان تفریح تمام نشده بود هنوز هم نیم ساعت برای خواندن کتابم وقت داشتم. قبل از باز کردن کتابم نگاهی به خانم میشل انداختم که از تولیدات کارگاه دیدن میکند و خانم لیلما هم به واسطه ترجمانی که با خانم میشل همراه بود، گزارش کاری اش را ارائه میکند. بعد از آن کتابم را باز کردم و دوباره غرق در دنیای خودم شدم. از بس غرق خواندن کتاب بودم نمیدانم چند دقیقه ای گذشته بود که با تکان دادن شانه ام توسط خانم لیلما به خود آمدم و از جایم بلند شده گفتم: بفرمایید!! چیزی میخواستید؟ خانم لیلما کنایه آمیز گفت» بلی میخواهم، البته اگر صدایم را بشنوی!!.. چند بار صدایت کردم اما نمیفهمم فکرت کجاست؟ از سنگ صدا میبرایبد از تو نه!! زبانم را دندان گرفته با خود گفتم: خوب گناه من چی ست دیگر.. شما مرا به نام شیرین صدا میزنید، هنوز مغزم آماده پذیرش این اسم برای من نیست. اما در پاسخ به خانم لیلما گفتم: خیلی متاسف هستم، متوجه آمدن تان نشدم. خوب حالا امر کنید.. خانم لیلما لبخند مهربانانه ای نثار من کرده گفت: عاشق این اخلاق بی نقضت هستم شیرین جان. گفتم: شما مهربان هستید. در همین زمان خاله فاطمه از جمع زنها جدا شده و به حلقه من و خانم لیلما پیوست وگفت: چی شده لیلما جان؟ چیزی کار داشتی؟ ‌‌  ‌‌✨ 🦋🎧⃝࿐➫ ‌‌𝙹‌oin  @HazArat_LoVe❤️ ╰─┈❤️⚡️
Show all...
🔥 2 1👏 1🤯 1😱 1😐 1😨 1
رومان♥️ #دختر_موطلایی👀 #قسمت_۶۲ گفتم: ظلم کردن در حق یک زن تنها به معنی چشم کبود، دندان شکسته و بینی خونی نیست. در حقیقت وقتی قلب یک زن را شکستاندی در حقش بزرگترین ظلم را کرده ای. قلبی که شاید خانه ای تو باشد و تو در اصل خانه خودت را ویران کرده ای. وقتی برای یک زن دروغ گفتی، وقتی به او خیانت کردی، وقتی رویا های زنانه اش را دزدیدی بدان که در حق یک زن ظلم کردی. زینب با دستش صورتم را نوازش کرده گفت: راست گفتی صنم جان، به راستی که زنان در عشق با وفاتر از مردان هستند. مثلا مادرم؛ با وجودیکه هنوز خیلی جوان بود که بیوه شد و خیلی خریدار هم داشت باز هم به عشق پدرم و به امانتش وفادار ماند. مطمئن هستم اگر خدای ناخواسته مادرم را چیزی میشد و پدرم زنده میبود بعد از مدت کوتاهی با زنی دیگری ازدواج میکرد. واقعا متنفر هستم از این خصلت مرد ها، هر قدر هم که داد از عشق بزنند باز هم به زنی دیگری پناه میبرند. با شنیدن حرف های زینب به یاد حرف رضوان افتادم: مرد ها تا عاشق زنی نشوند برایش اظهار نمیکنند.... پوزخندی زدم و در دلم گفتم: مگر مرد ها چند بار عاشق میشوند...؟ مگر این جنس از انسان چند تا قلب دارد..؟ مگر در قلب مرد ها چند تا زن جای گرفته میتواند...؟ همه مرد ها تا عاشق زنی نشوند برایش اظهار نمیکنند..چه فکر پوچی!! نگاهی به زینب انداختم که به خواب عمیقی فرو رفته است. برخلاف او این من بودم که خواب از چشمانم رفته بود و تمام شب از این پهلو به پهلوی دیگر میغلتیدم. تقصیر من نبود، باز هم شب شده بود و عذاب همیشه گی ام، همان نگاه های لعنتی اش فکر و وجود مرا مثل موریانه میجوید.حال امشب من شبیه این غزل موالنا بود: امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب مسکین به زیر پنجه عشق زخم ها خورد وز اضطراب گریخت ماه ما شب بر آمد و این خواب همچو سایه از آفتاب گریخت شمس تبریز از خیالت خواب چون خطاییست کز صواب گریخت.... ‌‌  ‌‌✨ 🦋🎧⃝࿐➫ ‌‌𝙹‌oin  @HazArat_LoVe❤️ ╰─┈❤️⚡️
Show all...
🥰 2👏 1🤯 1😱 1😐 1😨 1
رومان♥️ #دختر_موطلایی👀 #قسمت_۶۱ اشک هایم را با پشت دستم پاک کرده گفتم: واقعا که تو مرا حتی بیشتر از مادرم میشناسی و برایم خدمت کردی اما وای به حال من، چطور توانستم تو را تنها رها کرده اینجا بیایم؟ هرگز خودم را بخشیده نمیتوانم. کاش وقتی بعد از مریض شدنم به دیدنم آمده بودی همه چیز را برایم میگفتی بی‌بی جانم: اگر میگفتم هرگز از آنجا نمیرفتی، هر ظلمی می آمد به خاطر من تحمل میکردی. به همین خاطر او روز برایت گفتم از آنجا فرار کنی. و ها لازم نیست نگران من باشی من کاملا خوب و خوش هستم. من: چطور حقت را ادا کنم بی‌بی جان، تو چقدر فدا کار هستی. بیبین بی‌بی جان من امروز در محل کار خاله فاطمه وظیفه گرفتم حالا دیگر صاحب معاش شدم، دیگر مشکلی باقی نمانده تو هم بیا پیش من با هم زنده گی کنیم. بی‌بی جانم: آفرین به دختر گلم، بالایت افتخار میکنم. اما نمیتوانم پیش تو بیایم چون امکان دارد این مردم مرا تعقیب کرده آدرس تو را پیدا کنند. هرگز نمیخواهم زنده‌گی تو به خطر بیفته. نمیدانی که بعد از فرار کردن تو از خانه او زن استخوان هایم آرام شد. و ها دخترم تشویش نکن در اینجا هم بار دوش کسی نیستم. پول تقاعدی پدر کلانت و مقداری از طلا هایم را با خود دارم. هرچند شریف پول هایم را قبول نمیکند واقعا حتی از بچه خودم کرده هم با من مهربانتر است اما باز هم پول کافی برای مصارف خود دارم. شیرین هم بیست و چهار ساعت متوجه من میباشد. از طرف من دلت کاملا جمع باشد. فعلا هم خدا نگهدارت باشد دخترم، نماز شامم را بخوانم که قضا نشود. من: صحیح است بی‌بی جان، به شیرین و همه اعضای خانواده سلام برسان. از طرف من از کاکا شریف هم تشکری کن. خدا نگهدارت، دستانت را از راه دور میبوسم. گوشی را قطع کردم و به اتاق دیگر رفتم تا بخوابم. خاله فاطمه و زینب هم با درک حال خرابم در مورد مکالمه من و بی‌بی جانم چیزی نپرسیدند و فقط به دعوت کردن من به صرف غذای شب اکتفا کردند. من هم بی اشتها بودن را بهانه کرده و به اتاق دیگر رفتم و در جای خوابم دراز کشیدم. چند ساعتی به سقف خانه خیره مانده بودم و به اتفاقات که بعد از آمدنم به اینجا برای بی‌بی جانم افتاده بود فکر میکردم. به رفتن پدرم، به بی انصافی هایش در برابر من، به عاطفه پدری اش که نداشت. اشک ها یکی پی دیگر از گوشه ای چشمانم ریخته و جذب بالشت خوابم میشدند. با صدای باز شدن َدر و آمدن زینب اشک چشمانم را پاک کردم اما همچنان به سقف اتاق خیره مانده بودم. زینب مثل هر شب در پهلوی من دراز کشید و در حالی که مثل من به سقف اتاق خیره مانده بود گفت: هنوز نخوابیدی؟ گفتم: خوابم نمیبرد. زینب بعد از چند لحظه سکوت پرسید: او زیاد ظالم بود؟ فکر کردم در مورد پدرم حرف میزند اما باز هم پرسیدم: کی؟ گفت: شوهرت.. با شنیدن این کلمه تکان خوردم. باز همان چهره نگران رضوان پیش چشمانم سبز شد. همان چهره ای که همیشه ازش فرار میکردم. غلتی به طرف زینب زدم، دو خط از نور مهتاب از لای شیشه های کلکین عبور کرده و به چهره زینب ترسیم شده بود. با وجود اینکه میفهمیدم در مورد کی صحبت میکند. باز هم خود را به کوچه حسن چپ زده پرسیدم: گفتی شوهر؟..منظورت کیست؟؟ زینب در جوابم گفت: خوب همان آدمی که قرار بود با او ازدواج کنی. پرسیدم زیاد ظالم بود؟ چند لحظه ای با خود فکر کردم. در جواب سوالش خودم هم متردد بودم. واقعا او ظالم بود؟ با گذشتن این سوال در ذهنم، مغزم تمام مهربانی ها و خوبی های رضوان را در خود مرور میکرد. صحنه های که با به یاد آوردن شان لبخند بر لبانم وصل میشد. اما تمام این صحنه ها با چهره معصوم دریا که در آخر می آمد مانند لبخند من به اخم تبدیل شده و از بین میرفت. در جواب زینب گفتم: در ظاهر نه اما در اصل بلی.. زینب با کنجکاوی پرسید: یعنی چطور؟ ‌‌  ‌‌✨ 🦋🎧⃝࿐➫ ‌‌𝙹‌oin  @HazArat_LoVe❤️ ╰─┈❤️⚡️
Show all...
🥰 2 1👏 1🤯 1😱 1😐 1😨 1
"بده چشماتُ به من ، با همه حادثه هاش!🥹🫀" ‌‌  ‌‌✨ 🦋🎧⃝࿐➫ ‌‌𝙹‌oin  @HazArat_LoVe❤️ ╰─┈❤️⚡️
Show all...
Hala Ke Man Inam.mp38.51 MB
👏 2❤‍🔥 1 1😐 1🙈 1😨 1🫡 1
  • 01:00
    Video unavailable
  • 01:00
    Video unavailable
  • 01:00
    Video unavailable
  • 01:00
    Video unavailable
  • 01:00
    Video unavailable
  • 01:00
    Video unavailable
  • 01:00
    Video unavailable
  • 01:00
    Video unavailable
  • 01:00
    Video unavailable
#𝐒𝐓𝐎𝐑𝐘 #کلیپ_اسمی😍❤️‍🔥 #شانسی🥰❤️‍🔥 #بفرست‌به‌عشقت🤭❤️‍🔥 ‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌ ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌ ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌ ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌  ‌‌✨ 🦋🎧⃝࿐➫ ‌‌𝙹‌oin  @HazArat_LoVe❤️ ╰─┈❤️⚡️
Show all...
10000000_1195594121414188_3221916639658106000_n.mp48.31 MB
45527780_1598063207632451_8672589282008636952_n.mp47.99 MB
10000000_405340795383027_1194806628973777425_n.mp48.30 MB
10000000_1524542951444947_7022939676461360275_n.mp48.25 MB
121475389_1552927108832165_6232507633161355990_n.mp47.82 MB
46867171_945721707215634_1358254816502778802_n.mp47.91 MB
10000000_4141730976053549_972636775809635145_n.mp48.12 MB
120582763_1604961516979692_2797257207104449803_n.mp47.69 MB
10000000_1035053557594628_2618195661611847819_n.mp48.18 MB
🥰 6🆒 4🤯 3💘 2 1 1👏 1🤔 1😱 1🌚 1
مۍدونۍ چۍ بیشتر از هرچیزۍ برام عاشقونه و جذابه؟ - بغل؟ بوسه؟ + نه! وقتۍ مچتُ حین خیره شدن بهم می‌گیرمُ تو یهو نگاهتُ میدزدیُ به یه جاۍ دیگه نگاه میکنۍ:))🫠💕ꫂ ֶָ֢ ‌‌  ‌‌✨ 🦋🎧⃝࿐➫ ‌‌𝙹‌oin  @HazArat_LoVe❤️ ╰─┈❤️⚡️
Show all...
👏 4🥰 3💘 3🤯 2🌚 2🆒 2 1🤔 1😱 1🐳 1😎 1
  • Photo unavailable
  • Photo unavailable
•➰ دوست داشتنت شیرین‌ترین دردجهان است که تمنا دارم مبتلایش باشم.... !👀🫀 ‌‌  ‌‌✨ 🦋🎧⃝࿐➫ ‌‌𝙹‌oin  @HazArat_LoVe❤️ ╰─┈❤️⚡️
Show all...
3.11 MB
3.81 MB
🥰 5👏 3 2🤔 2🐳 2🆒 2💘 2🤯 1😱 1🌚 1😈 1
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.